اشكال
ممكن است به بيان گذشته اعتراض كرده و بگوئيد كه بيان گذشته با آنچه
علوم امروز تشخيص مىدهند وفق نمىدهد «ح (سخن به اينجا رسيد كه ميان
امكان و فعليت به عبارت ديگر ميان گذشته و آينده فاصله نيست تكثر صور
تكثر واقعى نيست بلكه وهمى است و آنچه هست با آنچه خواهد بود متصل است
و مجموعا يك واحد واقعيت را تشكيل مىدهند .
در اينجا ممكن است از نظر علوم طبيعى امروز اشكالى به نظر برسد و آن
اينكه اساس اين نظريه بر وحدت و اتصال است و در عصر جديد علوم نظريه
اتصال را مردود شناخته است .
سه نظريه در باره حقيقت جسم
در مقدمه مقاله گفته شد كه از دوره يونانيان اين مسئله ميان حكما
مطرح بوده است كه حقيقت جسم چيست و جسم از چه تشكيل مىشود آنچه مسلم
است اينست كه ما در مقابل خود اجرامى مىبينيم كه محسوس و ملموس و
داراى ابعاد سهگانه طول و عرض و عمق مىباشند آيا اين اجرام و اجسام
همانطور كه به حس در مىآيند يك واحد واقعيت مىباشند يا چنين نيست و
آنچه واقعيت دارد با آنچه به حس در مىآيد متفاوت است در اين موضوع سه
نظريه اصلى و اساسى وجود داشته است .
الف : نظريه جمهور حكما
الف- نظريهاى كه از دوره ارسطو به بعد اكثريت قريب به اتفاق فلاسفه
تا عصر جديد آنرا پذيرفتهاند و در اصطلاح فلاسفه اسلامى به عنوان
نظريه جمهور حكما معروف است طبق اين نظريه اجسام و اجرامى كه محسوس
مىباشند از قبيل آب و هوا و آتش هر كدام يك واحد واقعيت است داراى
ابعاد طول و عرض و عمق همچنانكه در حس مىآيند .
ب : نظريه ذيمقراطيس
طبق اين نظريه اجسام و اجرام محسوس تشكل يافتهاند از مجموعهاى از
ذرات بسيار ريز غير محسوس و غير قابل شكستن ذرات صغار صلبه به عقيده
ذيمقراطيس هر جسمى كه به وسيله شكستن يا بريدن و غيره دو تا مىشود در
واقع به اين صورت است كه ذراتى كه در كنار هم قرار داشتند از يكديگر
دور مىشوند ولى طبق نظريه جمهور حكما وقتى كه جسمى را دو قسمت مىكنيم
واقعا يك واحد واقعى را تبديل به دو واحد مىكنيم و نيز طبق نظريه
ذيمقراطيس خود ذرات تشكيل دهنده اجسام محسوس نشكن و غير قابل تقسيم
مىباشند يعنى منقسم شدن و دو پاره شدن آنها محال است بر خلاف نظريه
ديگران كه واحد جسم هر اندازه ريز و كوچك باشد خاصيت قابليت انقسام از
او سلب نمىشود بنابر نظريه ذيمقراطيس هر يك از ذرات تشكيل دهنده جسم
خود داراى طول و عرض و عمق است و وحدت اتصالى دارد و در حقيقت جسم
واقعى يعنى واحد جسم همان ذرات مىباشند و اجسام محسوسه هر كدام
مجموعهاى از عدهاى از اجسام كوچكتر مىباشند و در حقيقت ذيمقراطيس از
نظر فلسفى يعنى از آن نظر كه مربوط است به حقيقت جسم با ديگران اختلافى
ندارد و با آنها هماهنگ است كه حقيقت جسم عبارت است از جوهر قابل ابعاد
سهگانه اختلافش با ساير حكما در باره حقيقت جسم نيست در باره مصداق آن
حقيقت ستيعنى از نظر علمى و حسى است كه آيا اجسام محسوس هر كدام يك
واحد جسم واقعى مىباشند يا هر كدام مجموعهاى از واحدهاى جسم مىباشند
اختلاف نظر ديگرش در قابليت انقسام ذرات بوده است كه به عقيده او ذرات
غير قابل انقسام مىباشند و به عقيده ساير فلاسفه واحد جسم هر اندازه
كوچك باشد قابليت انقسام آن همچنان محفوظ است اين اختلاف نظر البته
فلسفى است نه علمى .
نظريه متكلمين اسلامى
متكلمين اسلامى نظريه سومى دارند به عقيده اين گروه هر جسمى از
ذراتى تشكيل شده كه فاقد بعد و كشش و امتدادند متكلمين اين ذرات را
جوهر فرد يا جزء لا يتجزى مىنامند به عقيده متكلمين اجرام و اجسام
محسوس آنچنانكه احساس مىشوند واقعيت ندارند آنچه واقعيت دارد ذرات
تشكيل دهنده اجسام است و آن ذرات واجد هيچگونه بعدى نمىباشند نه طول و
نه عرض و نه عمق تفاوت نظر متكلمين با نظر ذيمقراطيس در اين است كه طبق
نظر ذيمقراطيس ذرات تشكيل دهنده جسم خود داراى طول و عرض و عمق
مىباشند يعنى هر ذرهاى خود مصداق جوهر قابل ابعاد سهگانه است ولى
طبق نظر متكلمين ذرات هيچگونه امتداد طولى و عرضى و عمقى ندارند و
مصداق تعريف جسم نمىباشند بلكه اساسا جسم به معنى جوهر قابل ابعاد
سهگانه مصداق واقعى خارجى ندارد مجموعهاى از جوهرهاى فرد يعنى ذرات
عارى از بعد كه با هم جمع شوند خاصيت طول و عرض و عمق پديد مىآورند پس
طول و عرض و عمق خاصيت مجموعه است و مجموعه چنانكه مىدانيم وجودى غير
از وجود اجزاء ندارد مگر اعتبارا و انتزاعا خاصيت چنين مجموعهاى اينست
كه طول و عرض و عمق پديد آيد .
اينكه چگونه ممكن است از يك عده جوهر فرد كه هيچگونه بعدى ندارند
مجموعهاى پديد آيد داراى ابعاد مطلبى است كه حكما به عنوان ايراد بر
نظريه متكلمين وارد كردهاند .
اين بود نظرياتى كه ميان دانشمندان قديم در باره جسم وجود داشت.
نقد و بررسى نظريات فوق
نظريه ذيمقراطيس و همچنين نظريه متكلمين تدريجا صورت يك نظريه منسوخ
را به خود گرفت و طرفدارانى نداشت و در كتب فلسفه به عنوان نقل تاريخى
فلسفى و براى رد كردن نقل مىشد ولى در حدود يك قرن پيش كشفياتى رخ داد
كه مخصوصا نظريه ذيمقراطيس احيا شد ثابتشد كه اجرام و اجسام محسوس از
مجموعهاى از ذرات تشكيل يافتهاند .
قبلا گفتيم كه ذيمقراطيس از نظر توضيح حقيقت و ماهيت جسم با جمهور
حكما اختلاف نظرى نداشت از نظر او نيز جسم عبارت است از جوهرى كه در
ذات خود قابل ابعاد سهگانه است اختلاف نظر او با ساير حكما از دو نظر
بود يكى علمى و ديگرى فلسفى از نظر علمى او معتقد بود كه آنچه به چشم
مىآيد واحد واقعى جسم نيست بلكه مجموعهاى از اجسام است تحقيقات علمى
جديد به طور قطعى ثابت كرد كه از اين نظر حق با ذيمقراطيس است اختلاف
نظر ديگرش كه فلسفى بود در باره امكان و عدم امكان انقسام واحد واقعى
جسم بود از نظر ذيمقراطيس واحد واقعى جسم كه همان ذرات است ممتنع
الانقسام است ولى از نظر ساير فلاسفه واحد واقعى جسم داراى هر اندازه و
هر مقدار باشد همواره قابليت انقسام دارد فلاسفه برهان خاصى براى اثبات
اين مدعاى خود اقامه مىكردند كه اكنون مجال بحث از آن نيست .
در تحول علمى جديد ابتدا نظريه فلسفى ذيمقراطيس در باره ممتنع
الانقسام بودن ذرات تاييد مىشد و لهذا آن ذرات آتم يعنى شكست ناپذير
ناميده شد ولى بعدا ثابتشد كه ذرات شكست ناپذير نيست بلكه ثابتشد هر
يك از آتمها منظومهاى را تشكيل مىدهند كه عبارت است از يك نقطه مركزى
و چند نقطه جانبى .
بعدها نظر ديگرى پيدا شد مبنى بر اينكه ذرات آتمى كه آخرين واحد
ماده مىباشند ممكن استحالت مادى خود را از دست بدهند و تبديل به
انرژى شوند اما اينكه انرژى را چگونه بايد تعريف كنيم كه در مقابل ماده
قرار بگيرد و آن اصلى كه گاه تجسم مادى پيدا مىكند و گاه حالت انرژى
به خود مىگيرد چيست مطلبى است كه احتياج به بحث و كاوش زياد دارد و از
عهده اين مقاله خارج است .
نظريه قابليت تبدل ماده به انرژى كم و بيش نظريه متكلمين را احيا
كرد زيرا طبق اين نظريه نيز آنچه اجسام را تشكيل مىدهد خود ماده نيست
و تجسم ندارد و در عين حال جسم را تشكيل مىدهد .
از آنچه گفته شد معلوم شد تدريجا نظريات علمى از اتصال بسوى انفصال
و از وحدت بسوى كثرت گرايش پيدا كرده است ديگر جسم متصل واحد نيست
انبوهى است از انرژيهاى متكاثف .
اينك مفاد اشكالى كه در متن اشاره شده روشن مىشود كه نظريه رابطه
اتصالى ميان امكان و فعليت و اينكه تكثر صورتها وهمى است نه حقيقى با
آنچه علم امروز ثابت مىكند كه وحدت و اتصالى در كار نيستسازگار نيست
.
جواب اينست كه تمام نظرياتى كه در بالا شرح داده شد به صورت جسميه
مربوط است نه به صورت نوعيه و يا به اعراض در باب صورت جسميه نيز وجود
واقعيتى كه در ذات خود امتداد و كشش است و او است كه فضاى خارج را به
وجود آورده و وجود فضا و مكان و وجود چيزهائى كه مستلزم فضا و مكان و
ابعاد است از قبيل حركت مكانى قابل انكار نيست
به هر حال اينكه مىگوئيم ميان امكان و فعليت فاصله نيست ربطى به
مسئله وحدت اتصالى اجسام ندارد آنچه مسلم است اينست كه ما واقعيتهائى
در خارج داريم به نام انسان مرغ گوسفند درخت و غيره و هر فرد از اين
واقعيتها در ظرف خارج يك واحد واقعيت استخواه مواد تشكيل دهنده پيكر
آنها وحدت اتصالى داشته باشند و خواه نداشته باشند اين واقعيتها ثابت و
يك نواخت نيستند دائما در معرض يك سلسله تغيير حالتها و كيفيتها و يك
سلسله شدنها هستند اشياء دائما از يك حالت بالقوه به يك حالت بالفعل در
مىآيند به اين نحو كه وضع جوهرى آنها عوض مىشود جماد نبات مىشود
نبات حيوان و حيوان انسان مىشود و يا وضع عرضى آنها عوض مىشود مانند
تغييراتى كه در كيفيت و يا كميت و حد اقل در مكان و نسبت وضعى اشياء
پديد مىآيد جوهر گذشته با جوهر آينده كيفيت گذشته با كيفيت آينده و
كميت گذشته با كميت آينده و نسبت مكانى يا وضعى گذشته با نسبت مكانى يا
وضعى آينده متصل است و مجموعا يك واحد مىباشند كشف اين وحدت و اتصال
ميان امكان و فعليت مانند خود امكان و فعليت بر عهده فلسفه است نه بر
عهده علم علوم حسى را در اين حريم راهى نيست .
در اينجا اشكال ديگرى نيز پيش مىآيد كه در متن ذكر نشده است و آن
اشكال از يك نظر مهمتر است و آن اينكه همه مباحث قوه و فعل بر اساس
حدوث و فنا و موجود شدن و معدوم شدن اشياء است زيرا پايه اول قوه و فعل
اينست كه هر حادثى مسبوق است به استعداد و امكان قبلى پس خود حدوث مسلم
و قطعى فرض شده استحدوث يعنى وجود بعد از عدم پس بايد چنين فرض كنيم
كه اشياء قبلا نبوده و نيستند و بعدا به وجود آمده و مىآيند و اين
جريان هميشه ادامه دارد اما امروز در تحقيقات علمى مخصوصا در شيمى
ثابتشده است كه هيچ موجودى معدوم نمىشود و هيچ معدومى هم موجود
نمىشود اگر چنين باشد پس حدوثى و امكان و فعليتى در كار نيست تا نوبت
به بحث در باره اتصال و انفصال امكان و فعليتها به ميان آيد .
جواب اينست اگر از ديده فلسفى نظر افكنيم مطلب بالا مغالطهاى بيش
نيست اينكه موجود معدوم نمىشود يك مفهوم صحيح فلسفى دارد و يك مفهوم
غلط مفهوم صحيح فلسفىاش در مقاله اول از اين مقالهها در جلد اول اصول
فلسفه بيان شد آن مفهوم منافاتى با حدوث و فناى اشياء ندارد .
اما مفهوم غلط آن اينست كه بپنداريم هر چه هست هميشه بوده و هميشه
خواهد بود علم امروز هم چنين چيزى نمىگويد و همين غلط است كه ضد اصل
حدوث و اصل قوه و فعل است .
نظريه «لاوازيه» در باره ثبات اجرام عالم
آن چيزى كه سبب شده گمان برود كه علم امروز منكر موجود شدن معدوم و
معدوم شدن موجود بشود اينست كه در قرن هجدهم لاوازيه شيميست معروف پس
از يك سلسله تجارب به اين نتيجه رسيد كه اجرام عالم وضع ثابتى دارند كم
و زياد نمىشوند يعنى مثلا وقتى كه هيزمى سوخته مىشود و از آن خاكستر
كمى باقى مىماند چنين به نظر مىرسد كه آن هيزم نيست و معدوم شد اما
در واقع چنين نيست مجموع موادى كه هيزم را به وجود آورده بود جائى نرفت
تغيير صورت و تغيير جا داد همه تغييرات و تحولات فيزيكى و شيميايى عالم
تغيير صورت و جابجا شدن است پس هستشدن بعد از نيستى و نيستشدن بعد از
هستى و به عبارت ديگر حدوث و فنائى در كار نيست .
بعدها اين نظريه تكميل و اصلاح شد معلوم شد اجرام عالم احيانا به
صورت انرژى در مىآيند همچنانكه انرژيها تكاثف يافته و حالت جرمى به
خود مىگيرند و ثابتشد كه مجموع مادهها و انرژيها وضع ثابت و
يكنواختى دارند و كم و زياد نمىشوند .
اولا چيزى كه براى من هنوز هم مجهول مانده اينست كه مىگويند از نظر
قدما در جريان تحولات جهان اشيائى معدوم مىشوند و اشيائى موجود
مىگردند اين مطلب به طور اجمال صحيح است ولى ما تا كنون در سخن احدى
از فلاسفه نديدهايم كه حدوث و فناى اشياء را از نظر ميزان و مقدار
صورت جسميه و از نظر آن چيزى كه مبدا و منشا وزن اجسام است مورد بحث
قرار داده باشند نظر قدما متوجه صورت نوعيه اشياء كه ملاك حقيقت و
نوعيت آنها بشمار مىرود مىباشد و يا متوجه اعراض كيفى و كمى و وضعى و
مكانى و اضافى آنها است .
ثانيا فرضا نظريه لاوازيه از جنبه اجرام عالم نظريه تازهاى باشد حد
اكثر اينست كه ثابت مىكند اجرام و ذرات كه سنگهاى اوليه ساختمان
جهانند هميشه به يك حال باقى مىباشند در باره ساير تار و پودهاى هستى
جهان چه بگوئيم آيا مىتوانيم بگوئيم همه تار و پودهاى هستى اشياء در
حكم اجرام و ذراتى هستند كه ماده و هسته ساختمان اشياء را تشكيل
مىدهند مگر اينكه بگوئيم هستى تار و پود ديگرى غير از همين اجرام
ندارد .
حقيقت اينست كه چنين نظريهاى نيز در جهان پيدا شد كه جهان را فقط
از ديده ماشينى مىديد و مىپنداشت همه تار و پود هستى اشياء عبارت است
از ذرات و اجرام اوليه به علاوه يك رابطه ماشينى ميان آنها اين نظريه
در جهان امروز طرفداران زيادى ندارد و ما در بحثهاى آينده روى اصول
فكرى و فلسفى خودمان بطلان آن را اثبات خواهيم كرد.) ح» زيرا
دانشمندان امروزه به ثبوت رسانيدهاند كه ساختمان اجسام متصل واحد نيست
و هر جسمى مركب از يك دسته اجزاى كوچك و ريز است كه قابل تبديل به
انرژى مىباشند و در حقيقت هر جزء مادى از تراكم يك توده انبوهى از
انرژى به وجود آمده و خود انرژى نيز ساختمان دانه دانه كه هر دانهاى
كوانتوم ناميده مىشود دارد .
و از سوى ديگر ما جز ماده و انرژى و با تعبير صحيحتر جز انرژى در
جهان طبيعت چيزى نداريم و از اين روى اتصال و پيوستگى يك مفهوم پندارى
بيش نيست .
پاسخ
بحث گذشته ما بر بطلان فرضيهها يا نظريههاى گذشته مبتنى و استوار
نيست و سر و كار ما تنها با واحدهائى است كه در واقعيتخارج موجود
مىشوند اتصالى كه ما در ميان اشياء خارجيه يا در ميان صفات آنها اثبات
مىنمائيم نه در ميان دو تا آتم يا ملكول يا در ميان دو كوانتوم
مىباشد بلكه در ميان دو واحد خارجى و به عبارت ديگر در ميان دو مرتبه
از يك واحد خارجى است و ما هرگز نمىتوانيم واحدهاى واقعى را در خارج
انكار نمائيم و پر روشن است كه هر واحد مفروض با ورود قسمت از ميان
مىرود يك فرد انسان يك واحد است و يك گوسفند يا مرغ يا درخت بيد يك
واحد است اگر چه ما گاهى هم در تشخيص واحد خطا نموده و غير واحد را
واحد بشماريم و تا اندازهاى در مقاله پنجم در خصوص كثرت و اختلافات
خارجى اين مسئله را توضيح دادهايم .
به هر حال با در نظر گرفتن اين مطلب اگر جسمى را كه هرگز از مكان
خالى نخواهد بود فرض كنيم كه با حركتخود از مكانى به مكان ديگر منتقل
مىشود خواهيم ديد همينكه مكان اولى خود را با حركتخود رها كرد و در
هر لحظه از لحظات زمان حركتخود يك مكان تازه نسبت جسم به اجسام خارج و
دور بر خود گرفته در لحظه بعد مكان تازهترى مىگيرد و همچنين آنگاه
اگر جسم را با چند واحد از اين مكانها فرض كرده امكنه مفروضه را به
ترتيب پهلوى هم بچينيم هر واحد از مكانهاى مفروضه به واسطه امكانى كه
در مكان پيشين خود دارد و اين امكان هم با فعليت مكان پيشين يعنى جسم
در مكان پيشين كه حامل اوست متحد است و هم با فعليت مكان پسين و جسم
نيز على الفرض از مكان خالى نيست و فعليت مكان نيز بى امكان و قوه
نخواهد بود با همان مكان پيشين اتصال پيدا مىكند و جمعا واحدى را
تشكيل مىدهند ولى واحدى كه اين سرش با آن سر اختلاف داشته و غير
همديگرند. «ح (سادهترين و بسيطترين پديدهاى كه مشهود و محسوس و غير
قابل انكار استحركت مكانى استيعنى انتقال جسم از جائى به جائى .
حقيقت مكان (جايگاه)
راجع به اينكه حقيقت مكان جايگاه چيست دو نظر اساسى وجود دارد .
بعضى معتقدند مكان حقيقتى است مجزا از جسم و ثابت و غير متغير است و آن
حقيقت است كه فضا را تشكيل مىدهد و اجسام در آن شناورند و هر جسمى به
تناسب حجم خود قسمتى از فضا را اشغال كرده است و با حركتخود آن قسمت
را رها مىكند و قسمتى ديگر را اشغال مىكند اگر فرض كنيم هيچ جسمى غير
از يك جسم محدود وجود نداشته باشد يعنى اگر فرض كنيم همه اجسام جهان
معدوم شوند و يك جسم باقى بماند براى آن جسم از نظر جا امكان حركت هست
زيرا قسمتى از فضا را كه اشغال كرده رها مىكند و قسمتى ديگر را اشغال
مىكند قطع نظر از اينكه خلا و حركت در خلا محال هستيا نيست .
نظريه دوم اينست كه فضا و مكانى جدا از اجسام وجود ندارد هر جسمى به
تناسب حجم خود قسمتى از فضا را تشكيل مىدهد و به وجود مىآورد اجسام
چون در مجاورت يكديگرند و به يكديگر احاطه دارند خواه ناخواه ميان آنها
نسبتهائى از دورى و نزديكى و وصل و فصل و محيط بودن و محاط بودن و غيره
پيدا مىشود جسم چه ساكن باشد و چه متحرك نسبتهائى با اجسام ديگر دارد
كه در صورت سكون آن نسبتها ثابت و در صورت تحرك آن نسبتها متغير است
طبق اين نظريه حركت مكانى عبارت است از تغير متوالى و اتصالى اين
نسبتها در كتب فلسفه اسلامى نظريه اول را به اشراقيون نسبت مىدهند و
نظريه دوم را به مشائين ولى ظاهرا منشا اين نسبتشيخ اشراق است نظريه
بعد مجرد و فضاى مجرد ظاهرا از طرف خود شيخ اشراق ابداع شده و مانند
بسيارى از نظريههاى ديگر او چنين فرض شده كه اين نظريه از افلاطون كه
رئيس الاشراقيون فرض مىشود اقتباس شده است ولى ما در جاى ديگر ثابت
كردهايم كه اين نظريهها ربطى به افلاطون ندارد اتفاقا در باره خصوص
اين نظريه بوعلى در الهيات شفا مبحث مربوط به مثل تصريح مىكند كه
افلاطون منكر فضاى مجرد استحال طبق نظريه بعد مجرد هنگامى كه جسم حركت
مىكند و نقل مكان مىدهد واقعا قسمتى از فضا را رها مىسازد و قسمتى
ديگر را اشغال مىنمايد ولى طبق نظريه دوم هنگام حركت آنچه حركت مىكند
عين فضا است و آنچه حركت در او واقع مىشود همان نسبتها است كه گفته شد
طبق اين نظريه اگر همه اجسام معدوم شوند و فقط يك جسم باقى بماند از
براى آن جسم از نظر جا امكان حركت نيستيعنى ديگر جا وجود ندارد تا آن
جسم بتواند در جا حركت كند .
ما خواه آنكه قائل به فضاى مجرد از جسم باشيم و چه نباشيم هنگامى كه
جسم حركت مىكند نسبتهاى نامبرده تغيير مىكند يعنى در اينكه نسبتهاى
نامبرده تغيير مىكند به هر حال بحثى نيست اينست كه در متن همين جهت
مفروض و مسلم گرفته شده است
به هر حال مكان را هر گونه تفسير كنيم جسم هنگام حركت مكانى را رها
و در لحظه ديگر مكان ديگرى كه قبلا نداشت اشغال مىكند و در لحظه بعدتر
اين مكان را نيز رها و مكان تازهترى اشغال مىكند اشغال هر يك از اين
مكانها پديدهاى است كه در لحظه قبل از اشغال نبوده و در لحظه اشغال
پديد آمده است در لحظه قبل از اشغال امكان آن وجود داشته و در لحظه
اشغال آن امكان به فعليت رسيده است و همچنين است در تمام لحظاتى كه جسم
حركت مىكند و مسافتى را طى مىنمايد .
قبلا ثابت كرديم كه هر امكان با فعليتى كه حامل آن امكان است متحد
استحامل و محمول دو امر جدا از يكديگر نيستند و همچنين قبلا ثابت
كرديم كه هر امكان قبلى با فعليت بعدى مجموعا يك واحد متصل را تشكيل
مىدهند يعنى امكان قبلى و فعليت بعدى نيز دو امر جدا از يكديگر
نمىباشند نتيجه اين دو نظر اين مىشود كه مجموع مكانهائى كه جسم در
حال حركت اشغال مىكند يك واحد متصل متدرج الوجود است پس ما در مورد
مكان دو نوع مكان داريم يك نوع مكان ثابت الوجود و غير متدرج و يك نوع
ديگر مكان متدرج الوجود مكان متدرج الوجود يك نوع امتداد و قابليت
انقسامى دارد به طورى كه ذهن قادر است آنرا تجزيه كند به اجزائى كه
بعضى از آن اجزاء بر بعض ديگر تقدم دارد و نسبت به متاخرتر از خود
بالقوه است و فاقد آن استيعنى جزء پسين همراه جزء پيشين نيست مكان
متدرج الوجود در عين وحدت واقعى نوعى كثرت دارد و در عين اينكه موجود
است معدوم ستيعنى هر مرتبهاى در مرتبه ديگر معدوم است و به عبارت
ديگر از لحاظ وحدت موجود است و از لحاظ كثرت معدوم است زيرا هر
مرتبهاى در مرتبه ديگر معدوم است .
بديهى است كه اين قاعده اختصاص به مكان ندارد در هر جا كه امكان و
فعليت و خروج از قوه به فعليتحركت هست اين قاعده جارى است . يعنى چون
هميشه امكانها با حامل خود متحدند و حامل و محمول دو امر جداگانه و
مختلف الوجود نيستند بلكه متحد الوجودند آنچنانكه هر مبهم با متعين و
هر مطلق با مقيد متحد است و چون هر امكان با فعليت بعدى نيز متحد است و
مجموعا يك واحد واقعيت را تشكيل مىدهند پس مجموع كيفيتها يا كميتها و
حتى مراتب جوهرى كه شىء در حال حركت طى مىكنند يك واحد كيفيت و يا يك
واحد كميت و يا يك واحد جوهر است ولى واحدى متصل و ممتد و كششدار به
امتداد زمان و واحدى متدرج الوجود.) ح» يعنى اين واحد يك امتداد و
انقسامى دارد كه به واسطه آن جزء اول و پيشين امكان جزء دوم و پسين را
دارد نه فعليت آن را يعنى جزء پسين اين واحد به همراه جزء پيشين آن
نيستيعنى در عين وحدت عدم جزء لاحق را از جزء سابق انتزاع مىكنيم .
اين نظر و لحاظ را وقتى كه نسبت به همه مكانهائى كه فرض نموده بوديم
انجام دهيم خواهيم ديد وحدت و تغير نامبرده به همه سرايت نموده و يك
واحد روان و سيال پيدا مىشود. «ح (اينكه گفتيم هر مرتبهاى از مراتب
مكان متدرج الوجود همراه مرتبه ديگر نيست در باره مراتب هر يك از
مرتبهها نيز صادق است و باز هر يك از اين مراتب نيز قابل تجزيه به
مراتبى ديگر هستند و در باره آنها نيز صادق است و بالاخره قطعهاى از
مكان متدرج الوجود نمىتوان پيدا كرد كه قابل تجزيه به مراتبى نباشد و
يا مرتبه سابق فاقد مرتبه لاحق نباشد تا بىنهايت هر چه پيش برويم اين
قاعده بر قرار است اين اندازه نفوذ عدم لاحق در وجود سابق و اين اندازه
عدم معيت اجزاء يك شىء به ضميمه اينكه نسبت هر سابق با لاحق نسبت
امكان و فعليت است مفهوم سيلان را به وجود مىآورد يعنى مىتوانيم
بگوئيم مكان متدرج الوجود با اينكه يك واحد ممتد استيك واحد روان و
سيال است.) ح» و هر قطعه آنرا كه بگيريم با اينكه يك واحد بيشتر نيست
به همراه قطعه پيشين و يا قطعه پسين خود نيستيعنى به حسب فعليت ولى
امكان وى در قطعه پيشين و امكان قطعه پسين در آن موجود است و با تعبير
سادهتر مجموع مكانهاى مفروض يك واحد ممتدى را تشكيل مىدهند كه امكان
و فعليت در آن به هم آميخته و وجود و عدم در آن با هم سرشته است. «ح
(اينكه امكان و فعليت به هم آميخته است و لزوما آميخته استيعنى دو
وجود جداگانه نمىتوانند داشته باشند هم در باره فعليتى صادق است كه
حامل امكان است و هم در مورد فعليتى كه امكان متوجه به آن است و در
اينجا منظور اصلى شق دوم است و به همين دليل است كه ما مدعى هستيم كه
تبديل امكان به فعليت بر خلاف نظر ارسطو و ابن سينا و پيروانشان به دو
گونه نيست دفعى و تدريجى بلكه منحصرا تدريجى و به صورت حركت است و اين
خود دليل مستقلى است بر حركت جوهريه و اينكه تغيرات و تبدلات جوهرى به
شكل كون و فساد نيست بلكه به شكل حركت است صدر المتالهين كه قهرمان
حركت جوهريه است براهين زيادى بر حركت جوهريه آورده است و از راههاى
مختلف رفته است اما از اين راه استفاده نكرده است ولى از مطاوى برخى
كلماتش در جاهاى ديگر فهميده مىشود كه تا اندازهاى اين نكته را در
يافته بوده است ما بعدا در باره اين مطلب بحثخواهيم كرد .
آميختگى امكان با فعليت و عدم با وجود به اين جهت است كه هر اندازه
ذهن يك شىء متدرج الوجود را به اجزائى تجزيه كند امكان تجزيهاى ديگر
وجود دارد و حد يقف ندارد و هر يك از اجزاء فرضى امكان است نسبت به جزء
بعدى و فعليت است نسبت به جزء قبلى عدم است نسبت به جزء بعدى و وجود
است نسبت به خود و البته خاصيت آميخته بودن وجود و عدم از امتداد ناشى
مىشود خواه آن شىء ممتد متدرج الوجود باشد و يا نباشد ولى آميخته
بودن امكان و فعليت از حركت و تدرج وجود ناشى مىشود لا غير.) ح» زيرا
هر جزء مفروض امكان جزئى را كه پس از آنست دارد و جزء پسين نيز با
فعليتخود عدم آنرا دارد پس مجموع و پيكره اين امتداد هم وجود خود و هم
عدم خود را مشتمل است و چون يك واحد بيش نيست بايد گفت وجود و عدم در
وى با هم آميخته هستند .
و از نقطه نظر ديگر اين پيكره متغير نسبت به جسم كه با اين وسيله
مكان آخرى را مىخواهد فعليتى است كه پيش از حركت نداشت و نسبت به مكان
آخرى قوه و امكان است .
«ح (بعدا گفته خواهد شد كه هيچ حركتى بدون غايت نيستيعنى هر جسمى
هر نوع حركتى را كه انجام مىدهد نهايت و مقصدى را جستجو مىكند و
مىخواهد با حركت به آن مقصد برسد و به عبارت ديگر حركت براى شىء
متحرك همواره وسيله است نه هدف بنا بر اين اگر حركتيك جسم را يك جا در
نظر بگيريم و آنرا در مقابل هدف و مقصد حركت قرار دهيم خود فعليتى است
كه قبل از آغاز حركت نبود و فقط امكان آن وجود داشت و همان فعليت نسبت
به هدف اصلى نهائى قوه و امكان است. اينست كه مىگويند حركتيك شىء
كمال آن شىء است اما نه كمالى كه خود آن كمال مطلوب باشد بلكه كمالى
كه در عين اينكه كمال است و فعليت است ماهيتش ماهيت طلب است نه مطلوب
طلب از آن جهت كه طلب است مىتواند بالقوه باشد و مىتواند بالفعل باشد
بديهى است كه طلب بالفعل نسبت به طلب بالقوه نوعى كمال و فعليت است در
عين حال طبيعت اين كمال و اين فعليت اينست كه خود مطلوب شىء طالب نيست
مطلوب چيز ديگر است اينست كه مىگويند حركت كمال اول است نه كمال ثانى
فلاسفه اسلامى معتقدند كه در ميان تعاريف متعددى كه از ركتشده است
دقيقترين تعريفات همان است كه از ارسطو رسيده است .
حركت كمال اول است نه كمال ثانى
از ارسطو در تعريف حركت جملهاى رسيده است كه مفادش اينست الحركه
كمال اول لما بالقوه من حيث انه بالقوه يعنى حركت كمال است اما كمال
اول يعنى كمالى كه وسيله است نه هدف براى امر بالقوه از آن جهت كه
بالقوه است) ح»
اين بيان يا نزديك به اين بيان را مىتوانيم در مورد هر فعليتى تازه
كه جسم فعليت كهنه خود را تبديل به آن مىكند اجرا كنيم و در نتيجه
امكان را اثبات نموده و دو فعليت را به يك فعليت تحويل دهيم و معناى
تبدل فعليتى به فعليت ديگر را روشن سازيم .
«ح (پس از آنكه معلوم شد هر فعليتى نسبت به فعليت بعدى امكان است و
نسبت به امكان قبلى فعليت است دو چيز روشن مىشود يكى اينكه وقتى كه
مىگوئيم امكان تبديل به فعليتشد در واقع فعليتى تبديل به فعليت ديگر
شده است ديگر اينكه مجموع فعليت متبدل شده و فعليت به وجود آمده فعليت
واحد را تشكيل مىدهند كه دو سرش با يكديگر متفاوت استيعنى نسبتهاى
تقدم و تاخر و امكان و فعليت ميان آنها حكم فرما است وحدت دو فعليت از
آنجا دانسته مىشود كه قبلا گفتيم ميان امكان و فعليت عدم فاصله
نمىشود) ح»