واسطه فيض بودن معصومين
عليهمالسلام
پيش از اين
گفتيم كه پيامبر صلىاللهعليهوآله و اهل بيت عليهمالسلام نه تنها در رده علت
غائى عالم هستند بلكه جزو علل فاعلى جهان مىباشند، در تكميل آن بحث مىگوييم:
قاعده فلسفى «الواحد لا يصدر عنه إلاّ الواحد و الواحد لا يصدر إلاّ من الواحد: از
يكى فقط يك صدور مىيابد و يك فقط از يك صادر مىشود» كه يك قاعده فلسفى بديهى و از
شؤون قاعده سنخيّت علّت و معلول مىباشد، به ما مىفهماند كه: بايد بين ما و خداوند
وسائطى در خلق و فيض و كمال و قضاء حاجات و...باشد، فلاسفه از وسائط مزبور، «عقول
مقدسه» تعبير مىكنند كه گروه مشاء از فلاسفه آنها را ده عدد، و گروه اشراقيون عدد
مزبور را بدون دليل دانسته و معتقدند تعداد عقول بسيار زياد و شايد غير متناهى
باشند. مرحوم علامه مجلسى ره مىگويد: «بيشتر امورى كه فلاسفه براى عقول ذكر
كردهاند به حسب روايات ما براى ارواح اهل بيت عليهم السلام ثابت مىباشد. فلاسفه
عقل را قديم مىدانند، در روايات متواتر ما، براى ارواح پيامبر صلىاللهعليهوآله
و ائمه عليهمالسلام تقدم در خلقت ذكر شده است، يا بر همه مخلوقات تقدم دارند و يا
بر ساير ارواح و روحانيّات، فلاسفه عقول اصطلاحى خود را واسطه در ايجاد، يا شرط در
تأثير مىدانند. در روايات، اين معنا ثابت است كه پيامبر صلىاللهعليهوآله و اهل
بيت عليهمالسلام علّت غايى همه مخلوقات هستند و اين كه اگر آنها نبودند خداوند
افلاك و غير آن را خلق نمىكرد. در روايات ما هم ثابت است كه همه علوم و حقايق و
معارف توسط پيامبر و اهل بيت بر همه خلق حتى بر فرشتگان و پيامبران ديگر افاضه
مىشود. خلاصه اين كه با روايات مكررّه ثابت شد كه آنها وسائل بين حق و خلق هستند،
در افاضه همه رحمتها و علوم و كمالات بر همه خلق، هر قدر توسل به آنها و اعتراف به
كمال آنها بيشتر باشد فيضان كمالات از خداوند بيشتر خواهد بود...»(60)
در روايت «علل الشرايع» صدوق (ره) از پيامبر
صلىاللهعليهوآله آمده كه: خداوند مرا و على و فاطمه و حسن و حسين را هفت هزار
سال پيش از خلقت دنيا آفريده است. گفتم: آن گاه شما كجا بوديد؟ فرمود: در برابر عرش
خدا، تسبيح و تحميد و تقديس وتمجيد او مىكرديم. گفتم: به چه صورت؟ فرمود:«هيا كل و
أشباح نور...»(61) كلمه پيش در اين گونه احاديث به معناى زمان نيست، زمان
متولد از حركت ماده است، و آن قبل از ماده بوده است، پس منظور از پيش و قبل رتبه
است، مىتوانيد به معناى چيزى جايگزين زمان بگيريد يعنى به هر حال عالم طبيعت پس از
خلقت عالم انوار بوده است، حالا به هر معنى كه از كلمه «پس» منظور باشد. و در روايت
«عيون» از پيامبر صلىاللهعليهوآله است كه: «اوّلين مخلوق الهى ارواح ما بوده
است كه خداوند آن ارواح را ناطق به توحيد و حمد خويش نمود و سپس ملائكه را آفريد»(62)
و در روايت كافى از امام صادق عليهالسلام آمده است كه: «خداوند به پيامبر
صلىاللهعليهوآله فرمود: من تو و على را پيش از خلقت آسمانها و زمين وعرش و
دريا به صورت نورى آفريدم»(63) و در روايت ديگرى در «كافى» از امام
جوادآمده: «درازل فقط خداوند بود. سپس محمّد و على وفاطمه عليهمالسلام را آفريد و
آنها هزار سال پيش از خلقت ساير اشياء بودند...»(64) در روايت جابر از
امام باقر عليهالسلام نيز اين طور آمده: «اولين مخلوق الهى محمد و عترت رهيافته و
هدايتگر او هستند، آن هنگام آنها شبح نور در برابر خداوند بودند. گفتم: شبح نور
چيست؟ فرمود: سايه نور، بدنهاى نور بدون روح...(65)
روايات بسيار ديگرى نيز
در اين زمينه وجود دارد كه فهم برخى تعبيرات در اين روايات احتياج به توضيح دارد كه
فرصتى ديگر مىطلبد. ليكن اجمالاً اين مطلب به دست مىآيد كه «انوار اهل بيت» (و نه
«ارواح» كه مجلسى فرموده است،(66) نور چيز ديگرى غير از روح مىباشد.
«روح» پس از خلق بدن است، «نور» وجود شىء در مراتب تحقق علت است) وسايط خلق
مىباشند.
مرحوم
صدرالمتألّهين نيز در شرح حديث: «بنا أينعت الأثمار...» اصول كافى مىفرمايد: «غير
از نقل، از راه برهان عقل هم براى ما روشن است كه پيامبر صلىاللهعليهوآله و اهل
بيت عليهمالسلام در رده علت فاعلى عالم هستند و نه فقط علت غائى، يعنى نه فقط عالم
طبيعت به هدف آنها خلق شده و هدف از خلق طبيعت، وجود كسانى چون آنها بوده است،
بلكه آنها علت تحقق عالم طبيعت هستند...»
البته منظور
ايشان نيز انوار اهل بيت مىباشد نه روح و نه نفس ونه وجود طبيعى ايشان. و بدين سان
است كه جملات زيارت جامعه كبيره معنى مىدهد كه: «بكم فتح الله و بكم يختم و بكم
ينزل الغيث و بكم يمسك السماء أن تقع على الأرض إلاّ بإذنه و بكم ينفّس الهمّ و
يكشف الضرّ...؛ خداوند به وسيله شما آغاز و ختم خلقت كرد و به وسيله شما باران
مىفرستد و به وسيله شما كرات آسمان را از سقوط حفظ مىكند و به وسيله شما
پريشانىها را بر طرف مىكند و مشكلات را حل مىكند...»
و همچنين
جملات زيارت مطلقه امام حسين عليهالسلام كه: «بكم يباعد الله الزمان الكلب و بكم
فتح الله و بكم يختم الله و بكم يمحو ما يشاء و يثبت و بكم يفكّ الذّل من رقابنا و
بكم يدرك الله ترة كل مؤمن يطلب بها و بكم تنبت الأرض أشجارها و بكم تخرج الأرض
ثمارها و بكم تنزل السماء قطرها و رزقها و بكم يكشف الله الكرب و بكم ينزّل الله
الغيث و بكم تسبّح الأرض التي تحمل أبدانكم و تستقّر جبالها عن مراسيها، إرادة
الربّ في مقادير أموره تهبط إليكم و تصدر من بيوتكم...؛ به سيله شما خداوند زمان
سخت را دور و به وسيله شما آغاز و ختم مىكند و به وسيله شما چيزهايى را كه بخواهد
محو و يا ابقاء مىكند و به وسيله شما خوارى و ذلت را از گردن ما بر مىدارد، و به
وسيله شما زمين، درخت مىروياند و ميوه مىدهد و آسمان، باران ور وزى مىدهد و
خداوند مشكلات را بر طرف مىكند... زمين كه حامل بدنهاى شماست به وسيله شما گردش
مىكند و تسبيح خدا مىگويد و كوهها در لنگرگاه خود استقرار مىيابند... اراده
خداوند در همه تقديرات بر شما وارد و از خانههاى شما صدور مىيابند...»
برتر بودن پيامبر صلىاللهعليهوآله و اهل
بيت عليهمالسلام بر فرشتگان
روايات در اين
زمينه بسيار زياد است. اهل مطالعه به كتابهاى حديثى مفصّل و بخصوص ج اول و چهارم
كافى و ج 15و 17 و 18 و 20 و 21 و 36 و 37 و... از موسوعه «بحارالانوار» رجوع
نمايند. اجمالاً منظور ما اين است كه عقل و نقل متوافق اند كه بين حق و خلق طبيعت،
واسطهاى در كار است. منتها فلاسفه گفتهاند كه آن وسائل مجردات عالم عقل مىباشند.
روايات و متون مذهبى مىگويند كه آن وسائط پيامبر و اهل بيت عليهمالسلام هستند، و
اين با هم منافاتى ندارند. زيرا در بحثهاى فلسفى نيز معلوم است كه دو گونه عقل
داريم: عقل در سلسله نزول و عقل در سلسله صعود، اولى همان مجردات تامّ عالم بالا
هستند كه به قول ابن سينا در دانشنامه و عيون الحكمه، همان فرشتگان در زبان شرع
مىباشند، دومى انسان هايى هستند كه در مقام كمال به مرتبه عقل رسيدهاند و
مىدانيم كه دومى مهمتر از اولى است. زيبايى و كمال اولى خدادادى و ذاتى است ولى
دوّمى گر چه با خواست و توفيق الهى ليكن با زحمت و اختيار خود به كمال رسيده است.
همانطور كه قرآن فرمود:«يا أيها الإنسان إنّك كادح إلى ربك كدحا فملا قيه؛ اى
انسان! تو با زحمت به سوى خدا مىروى و سپس به ملاقات او خواهى رسيد.»(67)
اينها با زحمت و فعاليت به وصل رسيدهاند. روايات ما هم پيامبر صلىاللهعليهوآله
واهل بيت عليهمالسلام را ما فوق ملائكه مىداند. به همان روايات در مآخذى كه اشاره
كرديم مراجعه كنيد به تصريح مىرساند كه: «معرفت فرشتگان از معرفت پيامبر و اهل بيت
مىباشد».: «هلّلنا فهلّلت الملائكه... سبّحنا فسبّحت الملائكة...؛ ما تهليل و
تسبيح گفتيم و سپس فرشتگان گفتند.» جبرئيل وقتى به حضور پيامبر اكرم
صلىاللهعليهوآله مىرسيد همچون بردهاى در برابر مولاى خود مىنشست، «... قعد
قعدة العبيد...»(68) اينها و نظائر اينها درباره پيامبر واهل بيت
عليهمالسلام ، همگى افضليت آنها را از جميع مخلوقات مىرساند. عالم نور اشاره به
مراحل بيش از طبيعت دارد كه همه ماها پيش از طبيعت به نوعى ديگر در عالم تجرد
بودهايم، مراحل و راههاى زيادى طى كردهايم تا به اين جا رسيدهايم، از مقام
هاهوت و سپس لاهوت و سپس عالم انوار وعقول و سپس عالم نفوس و سپس عالم انشاء و سپس
جهان ناسوت و از اين پس نيز مراحل زيادى داريم تا به منشأ اصلى و وطن مألوف خود و
وصل به حضرت حق برسيم و به ملاقات حق نائل شويم. حالا به ملاقات رحمانيت برويم يا
قهاريّت، بسته به رفتار خودمان است.
«من ملك بودم و فردوس برين جايم بود |
آدم آورد در اين دير خراب آبادم» |
البته ضرورت شعر بوده و
گرنه فوق ملك هم بوديم.
تداوم
امامت به وجود فاطمه عليهاالسلام
در اين ميان
حضرت زهراء عليهاالسلام خصوصيتى ممتاز دارد كه آن كمال و نورانيت ذاتى آن حضرت به
وسيله نحوه انعقاد نطفه وخصوصيات دوران حمل و تولّد و رضاع با تربيت عقل كل (پيامبر
صلىاللهعليهوآله )، تكميل گرديد. و با عمر كوتاه خود پس از پيامبر
صلىاللهعليهوآله مهمترين ركن رسالت يعنى امامت على عليهالسلام را حفاظت كرده
است. اگر او نبود امامت تداوم نداشت. بگذرم از اين كه او به طور طبيعى مادر يازده
امام پس از على عليهالسلام بوده و از اين راه امامت را حفاظت كرده است، اگر او
نبود امامت تداوم نداشت، رسالت ابتر و ناقص بود و اگر رسالت نبود خلقت معنا
نمىداد. پس چه اشكالى دارد كه بگوئيم: اگر فاطمه نبود على يعنى امامت نبود و اگر
على يعنى امامت نبود پيامبر يعنى رسالت نبود. و در اين مقام، توضيحى تاريخى از
مشكلات اجتماعى ولايت پس از رحلت نبى اكرم، روشنگر خواهد بود:
با دقت در
تاريخ صدر اسلام به خوبى فهميده مىشود كه حكومت پس از پيامبر صلىاللهعليهوآله
تحمّل وجود على عليهالسلام را نداشت، على عليهالسلام افضل و اعلم و اشجع واسبق در
ايمان و ازهد و... از همه بود و كنار بودن او از حكومت براى حكومت گران بود. در همه
انقلابها اين چنين است كه اگر حكومت غصب مىشود مظلومترين افرادجامعه لايقترين
آنها به حكومت است. اين گونه افراد اگر از حكومت بر كنار باشند سكوتشان ضربهاى بر
حكومت است تا چه رسد به اين كه بخواهند عليه حكومت قيام كنند، اگر داخل دستگاه شوند
باز هم حكومت تاب تحمل آنها را ندارد. زيرا چون مىفهمند و درك صحيح دارند. تسليم
بى چون و چراى هيئت حاكمه نخواهند بود.
اين افراد چه
كنند؟ اگر قيام كنند كشتار مىشود، مردم پايمال مىشوند و خوف هجوم ضد انقلاب به
اساس مىباشد و اينها چون براى انقلاب زحمت كشيدهاند حاضر به اين نيستند، اگر سكوت
كنند حكومت به اين قانع نيست، اگر در دستگاه وارد شوند آنها تحملشان را ندارند و
چون اهل تملق نيستند همه جا جايشان نيست، اگر اهل تملق بودند كه اساسا با نظامهاى
قبلى درگير نمىشدند.
در خصوص ائمه
عليهمالسلام مطلب ديگرى هم هست و آن اين كه بر اساس قواعد فلسفه و روايات ما همه
ممكنات عالم و از جمله قدرت مخالفان از طريق اين بزرگان و از كانال وجودى آنها به
عالم امكان مىرسد، اگر امام بخواهد مىتواند دشمن را با توجهى از بين ببرد ليكن
روى مصالحى - و مهمتر از همه رعايت نظم نظام عالم، و رعايت اين كه ايمان مردم از
روى عقل باشد نه با جبر و با فشار معجزه، جز در ضرورتهاى مهم - اين كار را نمىكند.
و راستى كه تحمّل و خورد كردن چنين قدرت بزرگى در خويشتن فشار بسيار عظيمى مىباشد.
سليم بن قيس هلالى از سلمان و عبدالله عباس در جريان آتش زدن در و درگيرى در برابر
خانه على عليهالسلام نقل مىكند: على عليهالسلام با يك پرش گريبان عمر را گرفته
او رابر زمين زد و بينى و گردن او را كوبيد و فكر كشتن او را نمود، ليكن به ياد
فرموده پيامبر صلىاللهعليهوآله و وصاياى او در خصوص صبر و تسليم افتاده فرمود:
«اى پسر صهاك! اگر برنامه و عهد پيشين الهى نبود مىفهميدى كه تو وارد خانه من
نمىشدى! عمر فقط التماس مىكرد...(69)
غايت
بودن فاطمه عليهاالسلام براى خلق پيامبر صلىاللهعليهوآله و على عليهالسلام
اجمالاً
مىخواهم بگويم: روايت مربوط به «غايت خلقت بودن پيامبر صلىاللهعليهوآله و اهل
بيت عليهمالسلام و به ويژه حضرت زهرا عليهاالسلام » از نظر اين بنده كاملاً با همه
قواعد سازگار است هر چند سند قسمت اخير يعنى غايت بودن حضرت زهرا عليهاالسلام براى
آفرينش پيامبر صلىاللهعليهوآله و على عليهالسلام ، و همچنين هدف بودن خلقت على
براى آفرينش پيامبر صلىاللهعليهوآله اعتبار سندى ندارد، ليكن كذب و بطلان آن هم
ثابت نيست. قسمت اخير را جنة العاصمة /148 از «كشف اللئالى» تأليف صالح بن
عبدالوهاب عرندس نقل مىكند. مستدرك سفينة البحار هم در ج 3، ص 334 از «مجمع
النورين» /14 مرحوم فاضل مرندى نقل مىكند نويسنده ضياء العالمين كه جد امّى مرحوم
صاحب جواهر مىباشد نيز نقل مىكند.
مرحوم تهرانى
در «شفاء الصدور فى شرح زيارة العاشور» /84 و... نيز نقل مىكند، صالح بن عبدالوهاب
و برخى روات سائق او مجهول هستند ولى اين نكته دليلى بر كذب روايت نيست.
به علاوه
اينكه بايد توجه گردد كه اثبات وثاقت روات احكام فقهى، با راويان اعتقاديّات،
متفاوت است. چرا كه راويان احكام فقهى مشكلى در رفت و آمد و معاشرت نداشتهاند، و
بدين جهت عدالت و وثوق آنها مورد كلام و بحث واقع مىشده است ليكن راويان
اعتقاديات خصوصا مسائل دور از دسترس فهم متعارف مردم، افرادى منزوى از معاشرت
متعارف و معمول، بودهاند و چندان اهل تماس در مجامع متعارف و مطرح در مباحث روز،
نبودهاند و چه بسا كه مجهول بودن آنها امرى متوقّع بوده و ضررى به اعتبار حديث
نمىزند، وقتى مطابق با قواعد باشد، گرچه عدالت و وثوق آنها هم معلوم نباشد ليكن
همين كه اين مسائل را مىفهميدهاند معلوم مىشود از «اصحاب سرّ بودهاند» به نظر
من راوى دعاء رجب «... لا فرق بينك و بينها...» نيز همين طور است كه سابقا توضيح
داده شد.
اشارهاى به علّت فاعلى خلقت
آن چه كه تا
كنون درباره هدف از آفرينش گفتيم «هدف فعل» بود نه «فاعل».
توضيح اين كه
گاهى بحث مىكنيم كه: هدف از خلقت شىء خاصى، يا از خلقت كل عالم چيست؟ به اين معنا
كه آن چيز يا اين مجموعه عالم در نهايت چه بايد بشود و چه منظورى در خلق آن بوده
است. اين را مىگويند: هدف فعل. و گاهى بحث مىكنيم كه هدف از خلق كردن عالم چه
بوده است به اين معنا كه خداوند براى چه منظورى «چيزى را يا كل عالم را خالق كرده
تا به كمال برسند.»؟ اساسا چرا مىخواهد خلق كند و تكميل نمايد و آن را به هدف
برساند؟ به اين مىگويند: هدف فاعلى. هدف فاعلى خداوند خارج از ذات خودش نيست يعنى
براى خودش اين كار را انجام داده است، هدفى خارج از ذات خود ندارد، چرا كه اگر بنا
باشد خداوند هدفى بيرون از ذات خود داشته باشد يعنى غرض كارهايش چيزى خارج از خود
باشد يعنى كارى را انجام دهد كه به آن غرض برسد لازمهاش نقص ذات واجب مىباشد.
اين يك قاعده
كلّى و قطعى است،... هر كس كارى را انجام مىدهد كه به هدف و مقصودى برسد نياز به
آن هدف و مقصود دارد و نياز با وجوب وجود منافات دارد. اگر بخواهيم مثالى بزنيم،
اين طور مىگوييم: گاهى يك فرد بخيل، كرم مىكند تا طبق دستور علم اخلاق صفت بخل او
برطرف شود و گاهى ديگر، كرم مىكند تا معروف شود كه شخصى كريم است.. ولى حاتم طائى
كه كرمش زبانزد خاص و عام است چرا كرم مىكند؟ او فقط چون حاتم است نه چون مىخواهد
حاتم بشود.
به تعبير
ديگر: گاهى هدف از انجام فعلى، تحصيل يك شىء است و گاهى حصول آن سبب انجام آن است
يعنى چون هست چنين مىكند نه چون ميخواهد بشود. وجود كامل لازمهاش سعه وجود وافاضه
و كرم است، اگر خدا، خداست همان طور كه اصل وجودش «واجب» است «الهيّت» او يعنى جامع
همه صفات كمال بودن (و از جمله رازقيت و وهّابيّت و اعطاء وكرم و...) نيز همه واجب
مىباشد لذا در دعاها مىخوانيم: «يا دائم الفضل على البريّة!...» و در قرآن كريم
آمده كه «... ما كان عطاء ربك محظورا؛ عطيّه الهى نامتناهى مىباشد.»(70)
پس همواره خلق و اعطاء بوده و خواهد بود.(71)
بيان
حقيقت منافاتى با اتحاد فرق اسلامى ندارد
گاهى گفته
مىشود اساسا نبايد مسئله خلافت پس از پيامبر صلىاللهعليهوآله و چيزهائى از اين
قبيل، در جامعه كنونى مطرح شود زيرا اينها موجب اختلاف فرق اسلامى خواهد شد و
استدلال به كريمه قرآن «واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا»(72)
مىنمايند معمولاً هم در اين گونه موارد مىگويند: دشمن پشت دروازه است، هر گونه
بيان مطلبى كه مضر به رفاقت گروهها مىباشد همكارى با استكبار جهانى است و... و از
اين قبيل حرفها.
لكن بايد توجه
نمود كه بيان حقيقت دين و مذهب، بيان فطرت است. اختلاف از ناحيه كسانى است كه بر
خلاف فطرت و حقيقت دين كار مىكنند، به علاوه استغاثه مظلوم و دادخواهى او در هيچ
محيط و عرف و مجتمع عقلايى، اختلاف افكنى حساب نمىشود زيرا بيان حق و حقطلبى هرگز
مصداق اختلاف افكنى (مذموم) نيست. اين بيان عينا همانند آن است كه كسى مال يا ناموس
ديگرى را بربايد و چون مظلوم فرياد كند، بگويند ساكت شو كه اختلاف مىشود!
آيات قرآنى و
روايات مذهبى با تعبيرات گوناگون وارد شده است كه هر يك مربوط به جايى وناظر به
موردى است. قرآن همان طور كه منادى وحدت و ضد تفرقه است. دعوت داعيان الهى را
بهترين سخن مىداند: «و من أحسن قولاً ممّن دعا إلى الله و عمل صالحا و قال إنّني
من المسلمين؛ چه كسى خوش سخنتر از آن كه دعوت به خدا كند و عمل شايسته نمايد و
بگويد كه من از مسلمانان هستم.»(73) دعوت همه انبياء موجب اختلاف در
جامعه شده، عدّهاى مؤمن به برنامه پيامبران و عدهاى كافر شدند و درگيرىهاى شديدى
بين آن دو گروه پيدا شده است. قرآن مىفرمايد:« كان الناس أمّة واحدة فبعث اللّه
النبيّن مبشّرين و منذرين...؛ مردم همه يك پارچه بودند خداوند پيامبران را براى
تبشير و انذار فرستاد و كتاب را به حق همراهشان كرد تا بين مردم در موضوع اختلافشان
حكم كند و در آن اختلاف نكردند مگر كسانى كه كتاب را دريافت كرده، پس از آن كه
دلائل روشن به آنان رسيده بود، از سر ظلم...»(74)
پس مردم پيش از نزول
كتب و ارسال رسل يك پارچه بودند يعنى اختلاف مذهبى نداشتند زيرا مذهبى و كتابى
نبود...، ليكن اگر انبياء نبودند همه در گمراهى و ضد ارزش و خلافت فطرت بودند، با
آمدن انبياء اگر همه اصلاح نشدند اقلاً عدهاى نجات يافتند، دعوتى كه براى نجات
غريق باشد اختلاف افكنى نيست. اختلاف را آنها مىافكنند كه ستم مىكنند، انحصارطلبى
مىكنند، حق ديگران را مىبرند، ادّعاى ناحق مىكنند، غصب حكومت و مقام مىكنند. آن
گاه اگر كسى بگويد شما شايسته نيستيد مىگويند اختلاف نيفكنيد، در حقيقت اين مطللب
را چماقى براى استثمار و استعباد مردم مىكنند. آيات قرآنى همه جا از دعوت پيامبر و
اصرار و پافشارى مرز ميان مؤمنين و كفّار سخن مىگويد: «قل يا أيها الكافرون لا
أعبد ما تعبدون و لا أنتم عابدون ما أعبد...»(75) و هرگز قرآن و پيامبر
صلىاللهعليهوآله اختلاف افكن نمىشوند.
آيه «واعتصموا
بحبل اللّه» نيز مربوط به «وحدت اجتماعى» به معنائى كه امروزه گفته مىشود نيست،
صريح آيه اين است كه حبل الله، ريسمان الهى، را محور قرار دهيد و همه به آن چنگ
بزنيد نه اين كه به هر صورت و با هر ترفند سعى كنيد يكپارچه باشيد. اساسا منظور از
«حبل الله»، اجتماع يك جامعه نيست كه آن يك امر اعتبارى است بلكه منظور يك امر
حقيقى تكوينى است، در روايات هم آمده كه منظور از «حبل الله» ريسمان ولايت على
عليهالسلام و امامان پس از او مىباشد، همانچه كه در دعاى ندبه هم مىخوانيم: «و
حبل الله المتين و صراطه المستقيم؛ على عليهالسلام پس از پيامبر
صلىاللهعليهوآله ريسمان محكم الهى و صراط مستقيم او بود» روايت ابن يزيد از
امام كاظم عليهالسلام و جابر از امام باقر عليهالسلام را ببينيد: «على بن ابى
طالب حبل الله المتين است» و «آل محمد حبل الله است كه خداوند دستور به تمسك به آن
داده است». در تفسير على بن ابراهيم هم آمده: «منظور توحيد و ولايت است». در روايت
معانى الاخبار صدوق آمده است: حبل الله قرآن است، امام و قرآن از هم جدا نيستند،
قرآن به امام هدايت مىكند و امام به قرآن»(76)
نكته ديگرى كه لازم است
مورد توجّه قرار گيرد اين است كه بحث علمى وتحقيق تاريخ، وحدت را بر هم نمىزند
بلكه نوع برخورد و درگيرى جدال و مراء و تعصّب است كه به ناراحتى و جدائى مىانجامد
وگرنه حتى بحثهاى مربوط به اصل توحيد ميان مسلم و كافر، اگر انسانى و بدون عصبيّت
انجام شود هيچ گونه منافاتى با رفاقت و همزيستى مسالمتآميز ندارد. خود من شخصا
احيانا با برخى افراد غير معتقد به اصل اسلام بحث داشتهام و او مىگفت مىترسم
تكفيرم كنيد گفتم حرفت را بگو! توانستم روشنت مىكنم، نتوانستم روابط انسانى هست.
به روايات
احتجاجات ائمه عليهمالسلام و دستوراتى كه درباره مناظره با اهل تسنن دادهاند رجوع
كنيد و به خصوص دو جلد كتاب مرحوم طبرسى را به دقت ملاحظه فرماييد كه هرگز اهل بيت
عليهمالسلام به بهانه واهى وحدت و مانند آن، كتمان حقايق نكردهاند. مىگويند:
«زمان فرق مىكند، اكنون در برابر قدرت استكبارى آمريكا و مانند آن هستيم،...» مگر
در زمان اهل بيت جنگهاى برون مرزى در جريان نبود، مگر سپاه اسلام درگير جنگهاى
مهم با يهود و مسيحيّت نبود؟! به اين جمله حضرت صادق عليهالسلام اكتفا مىكنم كه
به محمد بن نعمان فرمود دقت كنيد: «خاصموهم و بيّنوا لهم الهدى الذي أنتم عليه و
بيّنوا لهم ضلالهم و باهلوهم في علي عليهالسلام ؛ با آنها بحث و جدال كنيد و راه
هدايتى كه داريد نشانشان بدهيد و گمراهيشان را برايشان روشن كنيد و در مورد على
عليهالسلام با آنها مباهله نماييد.»(77)
ملاك شيعه بودن
مطلب ديگرى كه لازم است گفته شود آن است كه
دانستن اين گونه فضايل اهل بيت عليهمالسلام - مانند هدف از خلقت عالم بودن - دخالت
در اصل تشيّع شخص ندارد. دانستن اينها فضل و كمال است، ليكن ندانستن و حتى انكار
اينها موجب خروج از تشيع و يا تمايل به تسنُّن نمىباشد، ملاك اسلام، شهادتين است
و انكار هر چيز ديگر اگر لطمهاى به اعتقاد شهادتين نزند موجب خروج از اسلام نيست.
و ملاك تشيع اعتقاد به خلافت على عليهالسلام و يازده امام معصوم پس از پيامبر
صلىاللهعليهوآله و لزوم اطاعت از آن هاست... وانكار هر موضوع ديگرى اگر لطمهاى
به اين اعتقاد نزند موجب خروج از تشيع نمىگردد، چنان كه اعتقاد به برخى فضايل و
كمالات اهل بيت عليهمالسلام اگر همراه با اعتقاد به خلافت بلافصل، واعتقاد لزوم
اطاعت از دوازده امام معصوم نباشد، موجب تشيع شخص نمىشود. در ميان اهل تسنن
بسيارند كسانى كه فضايل بسيارى را براى على عليهالسلام و سائر اهل بيت ذكر
كردهاند تا آن جا كه ابن حجر حديثى نقل مىكند كه: «لا يجوز أحد الصراط إلاّ بإذن
علي عليهالسلام ؛ هيچ كس از پل صراط در قيامت بدون اجازه على عليهالسلام عبور
نخواهد كرد.»(78)همه آن چه را كه شيعه درباره فضايل على عليهالسلام و
اهل بيت عليهمالسلام نقل مىكند بسيارى از اهل تسنّن هم نقل مىكنند. دقت در منابع
حديثى و تفسيرى اهل تسنّن اين مطلب را به وضوح اثبات مىكند، ليكن حدّ فاصل شيعه و
سنى مسئله «حكومت و ولايت» است كه آنها معتقد نيستند و حكومت را با نصب الهى
نمىدانند بلكه با «شورى» و يا « نصب خليفه قبل»، و يا «قهر و غلبه» مىدانند.
البته پيداست كه اينها از باب توجيه واقعه پس از وقوع است. چون ابوبكر با شورا به
حكومت رسيد شورا را قبول مىكنند و چون عمر با نصب ابوبكر به حكومت دست يافت آن را
قبول مىكنند و چون معاويه با قهر وغلبه حكومت را گرفت آن را قبول مىكنند. به هر
حال آن هاشيعه نيستند با اين كه بسيارى فضايل و كمالات اهل بيت را هم قبول دارند.
روايات نصب على عليهالسلام توسط پيامبر صلىاللهعليهوآله را - همانند حديث غدير
خم - توجيه مىكنند... توجيهاتى كه هيچ انسان عاقل و با انصافى نمىتواند بپذيرد و
يقينا دانشمندانشان خود، حقيقت را دريافتهاند.(79)
به هر حال ملاك اسلام شخص، قبول شهادتين - لا اله الاّ اللّه و
محمّد رسول اللّه - است و ملاك تشيّع، اعتقاد به لزوم اطاعت از دوازده امام پس از
پيامبر صلىاللهعليهوآله مىباشد، اعتقادات ديگر هر چند خلاف حقيقت باشد ضررى به
اسلام و تشيع ندارد.