مشكل بزرگ ، و شيوه اى كه عهده دار حل آن شد
تـاكـنـون روشـن شـد كـه آن عـوامـل چهارگانه چه تاثيراتى در تحولات عظيمى داشت كه در عـصـرصحابه پديد آمد،
خواه در زمينه هاى مربوط به آداب ، فنون و صنايع ونظام معيشتى و خواه
درمسائل مربوط به اجتهاد و راى و استدلال فقهى در پديده هاى نوظهور و خواه در مسائل مربوط
به عقايد و جدل پيرامون بسيارى از آنها براساس معيارهاى منطقى و استدلالهاى عقلى .
پـس از روشن شدن اين مهم ، اكنون سزاوار است به بررسى حجم مشكل بزرگى بپردازيم كه در
پـى آن تـحـول بـزرگ و فـراگـيـر رخ نـمـود.
درسـت است كه آن عوامل باعث شد تا صحابه از
چهارچوب حيات خاص خود كه تنها از درون آن به اسلام و اصول آن مى نگريستند پا را فراتر نهند،
و تـحـت تـاثـيـر شـرايـطى كـه توان رويارويى با آن و تحت كنترل درآوردن آن را نداشتند، وارد
زنـدگـيى نو باافقهاى گسترده تر شوند، اما در اين ميان مشكلى كه پيش روى آنان رخ نمود آن
بود كه چون ديدگان خود را به اين حيات تازه گشودند آن را با افقهايى دوردست ديدند كه هيچ
نـشـان و هـيـچ مـرزى از آن پـيدا نبود.
از ديگر سوى آنان در متون دينى قرآن و سنت به معيار و
مـقـيـاسـى دسـت نيافته بودند كه حد و مرز اين حيات نوين را با آن مشخص سازند و براساس آن
ضـوابطى براى حركت در چنين افقى تازه و مرزهايى براى توقف در پشت آنها تعيين كنند.
همين
مـسـالـه مـوجـب آشـفـتـگى خاطر و نگرانى و نيز اختلافاتى شديد و بلكه علت پيدايش فرقه ها و
گـروهـهاى مختلفى شد كه هر كدام در آن بيابان پهناور راهى متفاوت ، بلكه برخلاف ديگرى در
پـيش گرفت .
اين مشكلى بود كه ناگزير مى بايست تا مدتى نيز به حيات خود در ميان آنان ادامه
دهد.
اكـنـون آداب و عادات جديدى در خوراك و پوشاك و مسكن و وسايل زندگى و فنون و صنايع پا
به صحنه زندگى آنان نهاده بود...
اما آنان تا چه حدى مى بايست از اين «تازه ه» استقبال كنند؟
دركدام مرز و كدام نقطه بايد از همراهى با آنها بازايستند؟ در پرتو كدامين نور مى بايست در ميان
ايـن تـازه هـا درسـت را از نـادرسـت بـازشناسند؟ و آن معيارى كه از ظواهر متون دينى به دست
آورده اند ومى بايست در اين باز شناختن بدان متوسل شد چيست ؟
بـه عـنـوان مـثـال نـاگهان چيزى به نام غربال در ميان اعراب پيدا شد، در حالى كه پيشتر با آن
آشـنـانـبـودنـد، غـربـال از وسـايل رفاهى در زمينه خوراك بود كه اعراب و مسلمانان ، پيشتر آن
رانـمـى شـنـاخـتـنـد.
اما اكنون در برخورد با آن چه مى بايست مى كردند؟ آيا مى بايست به همان
راهـى مى رفتند كه صحابه رفته بودند، و در نتيجه با استناد به اين دليل كه غربال يك بدعت تازه
است وهر بدعتى نيز گمراهى است ، از به كار گرفته اين ابزار در الك كردن آرد خوددارى ورزند
يا آن كه بازمان و تحولات آن همراه شوند و از اين ديدگاه با مساله استفاده از اين ابزار بنگرند كه
چـنـيـن استفاده اى از آن دسته از آداب است كه نمى توان آن را محكوم به پيروى يا عدم پيروى از
سـلـف درباره آنها كرد و هيچ ارتباطى با احكام تعبديى كه اسلام مقرر داشته ندارد؟ صرف نظر از
اين كه چه موضعى در پيش مى گرفتند معيار يا برهان مورد استناد آنان در اين مساله چه بود؟
مـسـلـمانان مشاهده كردند حكمرانان و پادشاهان جهان از مظاهر ابهت و هيبت در نحوه پوشاك
ومـسـكـن و در به كار گرفتن دربانان و پاسداران برخوردارند و بدين سان افكار متوجه استفاده
ازهـمـه يـا پـاره اى از ايـن مـظاهر شد و بيشتر مردم ، و در راس همه دانشمندان و صاحبنظران ،
پذيرفتندكه براى خليفه ، به منظور پرداختن به وظايف خود در برابر امت ، جز آن سزاوار نيست كه
در هـالـه اى از هـيـبـت و ابهت و در ميان اقدامات حفاظتى به سر برد و اين چيزى بود كه تنها از
طـريق ظاهرمناسب با وضع خليفه ، يعنى مسكنى كه در آن بتواند گروههاى مختلف مردم را به
حضور پذيرد وپاسدارانى كه مى بايست از او حفاظت كنند به دست مى آمد.
امـا تـا چـه مـيزان جايز بود از مرز آنچه صدر صحابه بر آن بودند گذشت و از آن دور شد و معيار
وضـوابـط تـحـرك در ايـن زمـيـنه چه بود؟...
مشكلى كه در برابر چنين پرسشهايى رخ مى نمود
هـمـان فـقـدان حد و مرز، معيار و ضوابط بود، زير، تنها حد و مرز، معيار و ضابطه اى كه سلف در
دوران حـيـات خـويـش در اختيار داشتند تمسك به آن چيزى بود كه سلف اين سلف بدان چنگ
مـى زدنـد.
بـه هـمـين سبب هنگامى كه صحابه متاخر، با پذيرش عوامل و زمينه هايى كه مقتضى
گذشتن از حداين معيار بود، از اين حد گذشتند، خود را در مقابل ميدان گسترده اى ديدند كه
هـيـچ مـرز و كرانه اى نداشت ، و بدين علت به هر ميزان كه مى خواستند تحت عنوان «مصلحت و
ضرورت » به تحول وتغيير دست زنند ميدان را براى خويش باز مى ديدند، و در غياب معيار و مرز،
نـاگـزيـر مـى بايست آشفتگى پديد آيد و از سويى افراط در نوگرايى و رهايى از پايبندى به متون
ديـنـى و از ديگر سوى تفريط در پايبندى محض و سختگيرى با پديده هاى نو رخ نمايد.
كسانى كه
راه افـراط در پـيـش گـرفـتند در پى مصالحى ـ بنابر تصور خود ـ مى رفتند كه هيچ حد و مرز و
ضـابـطـه اى نـداشت و كسانى كه راه تفريط در پيش گرفتند، بدون هيچ علت يابى و يا تاويلى در
حـوادث صـدر اسـلام و از بيم فرورفتن در اوهامى كه اين «مصالح » در پى داشت و از ترس فرو
غـلـتيدن در پرتگاه اين «مصالح » كه در هيچ جا متوقف نمى شد، به همان گذشته اى كه رسول
خدا(ص ) و صدر صحابه داشتند چنگ مى زدند و خود را از آن جدا نمى كردند.
از همين جا بود كه
گـروهـى مـدعـى شـدند استفاده از انگشترطلا و پوشيدن لباسهاى حرير تنها براى حكمرانان و
زمامداران ، و نه براى ديگران ،(25)
جايز است ،در حالى كه ، در مقابل ، هنگامى كه عمربن خطاب
شنيد سعدبن ابى وقاص در كوفه براى خودقصرى ساخته و درهاى آن را مى بندد و مردم تنها پس
از كـسـب اجـازه مى توانند بدان وارد شوند،محمدبن مسلمه را روانه كوفه كرد و به او فرمان داد
مـسـتقيما به سراغ قصر برود و در آن را آتش بزند.
اين فرستاده نيز روانه شد و ماموريت خود را به
انجام رساند.(26)
اكـنـون بـايـد بـه تـفاوت ميان اين دو ديدگاه نگريست و به تامل در فاصله فراوان موجود ميان
شـيـوه مـصـلحت گرايى ، كه بر ديدگاه نخست مبتنى است ، و شيوه التزام كامل به سيره رسول
خـدا(ص ) كه برديدگاه دوم مبتنى مى شود پرداخت .
اين در حالى است كه مى دانيم دو ديدگاه
مـزبـور و دو شـيوه مذكور هر دو در عصر سلف ، بلكه در متن اين عصر و در دوران آغازين آن پا به
صحنه وجودنهادند.
بـا تـوجـه بـه اين حقيقت بايد گفت : اگر اين جهت گيريها و اجتهادهاى سلف ، به خودى خود
«حجت »مى بود و به نوبه خود دليل يا برهانى كه پشتوانه اش باشد نيازى نمى داشت ـ چرا كه در
چـنـان فرض اين اجتهادها و جهت گيريها خود، دليل و برهان محسوب مى شوند ـ در اين صورت
لازم مـى آمـداين ديدگاههاى دور از هم و بلكه متناقض با يكديگر، همه حق و صواب باشند و نيز
لازم مى آمدبى هيچ ترديدى عقيده به «تصويب » را اختيار كنيم .
همچنين در اين فرض ، آن سلف
صـالـح آرضـوان اللّه عـلـيـهـم ـ بدان نيازى نداشتند كه سرانجام براى رهايى از مشكل تناقض و
آشـفـتـگـى مـوجود، دست به دامان شيوه اى علمى شوند كه حد و مرز «مصلحت » را براى آنان
مـشـخـص سازد وآنان را در راه اجتهاد صحيح قرار دهد، و نيز در اين صورت هر كس مى توانست
بگويد همين كه سلف سلفند دليلى است كافى بر صحت آرا و اجتهادهاى آنان ، پس بگذاريد هر چه
مـى خـواهندبگويند و هر راهى مصلحت مى بينند در پيش گيرند، چراكه هر چه آنان بگويند و هر
راهـى كـه درپـيـش گـيـرند حق است و صواب ، زيرا آنها سلف اين امت و قدوه آن پس از رسول
خدايند.
هـمـيـن بـحـث ، بـا مـثـالـهاى فراوان و بى حد، مى تواند در مورد مشكلى نيز مطرح شود كه از
فـشـارهـاى اجتماعى سرچشمه گرفت ، فشارهايى كه از موج مسائل و مشكلات فقهى ، در ابواب
گـونـاگـون فـقـه و در زمـيـنه مسائل مختلف حلال و حرام ، و صحت و بطلان ناشى مى شد، و
فشارهايى كه سرانجام همه انگيزه ها را براى «راءى و اجتهاد مرسل » بيدار كرد.
پـيش از آن تنها منبع اجتهاد در فتاواى فقهى تمسك به «نص » و پذيرش آن و مبناى عمل قرار
دادن مـدلـول ظـاهـرى آن بـود و مـسـلـمانان در آغاز كار جز در سخت ترين شرايط و به منظور
رفـع حـسـاسـتـرين ضرورته، به قياس روى نمى آوردند و وسعت كم حوزه حاكميت اسلام و نيز
پـيـچيده نبودن اوضاع و تحولات اقتصادى و اجتماعى ، با آن تحرك محدود در چهارچوب اجتهاد
فقهى هماهنگى داشت و به همين دليل بسيار كم بدان نياز مى افتاد كه در فتاوا و فعاليتهاى فقهى
خويش از اين مرز «نص » بگذرند.
امـا در گـذر زمـان و هـمـراه بـا رخـدادهايى كه بسرعت و يكى پس از ديگرى به وقوع پيوست ،
اوضـاع بـكـلـى دگـرگون شد.
اصحاب رسول خدا(ص ) چشم خود را به دنيايى تازه گشودند تا
بـبينند چگونه دايره كوچك صحراى عرب از هم باز شده و سرزمين حكومت روميان در شام و نيز
حـوزه حـاكـمـيت امپراتورى ايران در عراق را در خود جاى داده و آن دو حكومت ـ با همه مظاهر
سـرشـارتـمـدن و فرهنگ و با همه قوانين معيشتى خاص خود و با همه سازمانها و آداب و عادات
نـامـانـوس آسـر در مـقـابـل هـدايت و حكم اسلام فرود آورده اند.
پس فقيهان در اين شرايط چه
مـى بـايـسـت بـكـنند؟و با كدامين معيار اجتهادى مى بايست با آن قوانين معيشتى و سازمانهاى
اجتماعى تازه كه پيشتر باآنها هيچ آشنايى نداشته اند روبرو شوند و با آنها برخورد كنند؟
آنـان چـاره اى جـز ايـن نداشتند كه به راءى و استدلال عقلى متوسل شوند و بلكه ناگزير بودند،
متون دينى را با مفاهيم دقيقتر و فراگيرترى دريابند و تفسير كنند...
اما در اين راه از چه قواعدى
بايدپيروى كرد و به چه ضوابطى مى بايست پايبند بود تا آنان را از انحراف و كجروى نگه دارد؟
امـا آنـان چـيـزى از ايـن قـواعـد و ضـوابـط نداشتند كه بتوانند آنها را مقرر و بر آنها اتفاق كنند،
مگرسليقه عربى در فهم نصوص و پى بردن به منظور آنه، چه ، آنان پيش از اين نيازمند آن نبودند
كـه انـديـشـه خود را به استخراج قواعد و اصولى مشغول سازند و وقت خود را در راه پى بردن به
چـنـيـن قواعدى تلف كنند كه مى توانستند به جاى آنها از همان سليقه عربى كه خود بخود از آن
بـرخـوردارهـسـتند بهره برند، زيرا مسائل مطرح شده محدود بودند و تقريبا هيچ مشكلى در اين
مـيـان وجـودنـداشـت [و طبعا همان سليقه براى يافتن پاسخ اين مسائل در متون موجود بسنده
مى كرد].
ليكن اينك ، آن سان كه گفتيم ، اوضاع دگرگون شده و در آن تحولى پديد آمده است .
بـنـابـرايـن نـاگـزيـر مـى بـايـسـت اختلاف و آشفتگى بروز كند و در روش رسيدن به راه حلى
براى برخورد با مسائل و اوضاع تعارضى پديد آيد.
ايـن چـيـزى اسـت كـه در عـمـل نيز رخ داد، زيرا گروهى از صحابه و تابعين بودند كه همراه با
مـقـتـضـيات شرايط تازه و اوضاع جديد به استنباط احكام از طريق استدلال و با استناد به اجتهاد
مـرسـل روى آوردنـد و گـروهـى نـيـز بودند كه از چنين چيزى دورى مى گزيدند و خوددارى
مـى كردند، بلكه ، از بيم گذشتن از مرز نص و جايگزين كردن چيزى ديگر به جاى آن كه گرفتار
شدن در لغزشهاى حساس و جبران ناپذير را در پى مى آورد، شديدا با به كارگيرى نظر و استدلال
و مبناى عمل قرار دادن آن مخالفت مى كردند.
در كـنـار ايـن مـسـائل ، عوامل و زمينه هاى ديگرى نيز رخ نمود و بر پيچيدگى و وسعت مشكل
افـزود.
يـكـى از ايـن عوامل ، همان گونه كه قبلا اشاره كرديم ، پراكنده شدن عالمان مسلمان در
سـرزمـينها وشهرهاى مختلف بود.
عمر، در زمان خود، از عواقب چنين چيزى بيم داشت و اجازه
نـمـى دادبـزرگـان صـحابه ، مگر در مواردى كه ضرورت محسوسى وجود داشته باشد، از مدينه
بـيرون روند.
اما وضعيت در دوران عثمان تفاوت يافت و با توجه به گستردگى فتوحات و نياز به
وجود عالمان ومفتيان در سرتاسر آن سرزمينهاى جديد اسلامى ، به آنان اجازه داده شد اين سوى
و آن سوى پراكنده شوند.
از جـمـلـه هـمـيـن عـوامل ، رواج نقل حديث است .
زمانى نقل حديث كم و به تعداد محدودى از
افـرادثـقـه مـنحصر مى شد، اما گسترش فتوحات و پخش شدن علماى مسلمان در سرزمينهاى
مختلف ،همراه با نياز ملموس به متونى دينى براى استناد به آنها در صدور فتو، مسلمانان را وادار
ساخت كه به نقل حديث و جستجوى عالمان و راويان حديث در اينجا و آنجا روى آورند.
اين مساله
خـود،بى هيچ ترديدى ، ظهور جاعلان حديث و كسانى كه حديث را بازيچه خود قرار مى دهند در
پـى مـى آورد، بـويـژه آن كـه در آن سـرزمـيـنـهـاى دور بـسيارى از زنديقان و نيز كسانى ميان
مـسلمانان وجود داشتند كه از سر گمراهى و نفاق مطالبى نادرست در لابلاى آنچه اسلام آورده
بـود و درلابـلاى احـاديـث جـاى مى دادند.
مسلمانان آن دوران نيز هنوز تدوين حديث و تنظيم
سلسله راويان آن را آغاز نكرده بودند يا چندان اهتمامى بدان نشان نمى دادند.
هـمـه ايـن عـوامـل ، دست به دست هم داد و زمينه پيدايش مشكل بزرگى شد كه در اختلافات
جـدى پـيـرامـون بـسيارى از مسائل فقهى و نيز در جدل و نزاعى پيوسته درباره استدلال نظرى
(راءى ) بـه كـارگيرى آن ، حد و مرز استناد به آن مقدارى كه مى توان به علتهاى احكام تكيه كرد،
بـلكه درمواضع متعدد و متفاوتى متجلى شد كه گاه يك نفر از صحابه يا تابعين زمانى يكى از آن
مـواضـع وزمانى نيز موضع ديگرى را در پيش مى گرفت .
از سعيدبن منصور روايت شده است كه
گـفـت : خـلف بن خليفه برايمان نقل كرد و گفت : شعبى برايمان نقل كرد و گفت : ابن مسعود
گفت : «از اين كه بگوييد آيا ديدى آيا ديدى [كه حكم فلان مساله چه بود، پس حكم اين مساله نيز
چـنـين است ]بپرهيزيد كه پيشينيان شما با همين آيا ديدى آيا ديدى هلاك شدند، و چيزى را [بر
چـيـز ديـگر]قياس نكنيد كه مبادا گامى پس از ثبات بر حقيقت بلغزد، و آن هنگام كه از كسى از
شـمـا دربـاره آنـچه نمى داند پرسشى شود، بايد بگويد نمى دانم كه همان ثلث علم است ».
همين
مـوضع ابن مسعودبعدها تغيير كرد، ابوعبيد روايت كرده گفت : ابومعاويه ، از اعمش ، از عماره ، از
عـمير، از عبدالرحمن بن يزيد درباره ابن مسعود برايمان نقل كرد و گفت : روزى سخنان فراوانى
بـه ابـن مـسـعـود نـسـبت داده بودند.
پس او گفت : «زمانى بر ما گذشت كه در آن نه قضاوت
مى كرديم و نه در اين مقام بوديم ، اماخداوند ما را به جايگاهى كه مى بينيد رساند.
از اين پس بر هر
كـس مـساله اى عرضه شود، درباره آن بدانچه در كتاب خداست حكم كند، و اگر مساله اى نزد او
آمـد كـه نـه در كتاب خداست و نه پيامبراو(ص ) درباره آن حكمى صادر فرموده ، در آن خصوص
بـدانـچـه صـالـحـان حـكم كرده اند حكم كند،و اگر هم مساله اى نزد او آوردند كه نه در كتاب
خـداست ، نه رسول خدا(ص ) درباره آن حكمى كرده و نه صالحان چنان حكمى كرده اند «راءى و
نظر اجتهادى » خويش را به كار گيرد و نگويدمى بينم و من مى ترسم ، چرا كه حلال [خدا] روشن
و حـرام نـيـز روشـن اسـت و ميان آن دو امورى مشتبه وجود دارد پس آنچه را در آن ترديد داريد
واگذاريد و آنچه را در آن ترديدى نداريدبگيريد».
(27)
هـمه مى دانند ابن مسعود پس از آن كه زمانى از طرح فرضيه در مسائل فقهى دورى مى گزيد و
ازقـيـاس نهى مى كرد، خود يكى از پيشوايان مكتب «اهل راءى » در عراق بلكه طليعه دار كسانى
شـد كه راى و اجتهاد را در حوزه گسترده اى مطرح كردند، و كسانى چون علقمة بن قيس نخعى
وشاگردش ابراهيم نخعى نيز در پى او رفتند.
در ايـن مـيـان ، ضـوابـط و معيارهاى روشنى وجود نداشت كه بتوان به وسيله آنها «راءى » تابع
مـفـاهـيـم ومقتضيات متون دينى را از راءيى كه چيزى را به دين تحميل مى كند و بدور از متون
ديـنـى و گـذشـتـه ازحد و مرز آنهاست تشخيص داد، به همين سبب نيز ناهماهنگى و آشفتگى
فراوانى در موضعى كه مى بايست در مقابل راى اتخاذ شود پديد آمد و در زمانى كه گروه بزرگى
از صحابه و تابعين به مبناى عمل قرار دادن راءى و استفاده از آن به اقتضاى مصلحت ، روى آورده
بودند، گروه بزرگ ديگرى از فقهاى صحابه و تابعين درست در نقطه مقابل آنان قرار گرفته ، در
اجـتـهـاد مرسل و راءى رابكلى بستند، از دامن زدن به آن خوددارى ورزيدند و در محكوم كردن
برخورد آن گروه ديگر هيچ ترديدى به خود راه ندادند.
عبداللّه بن عباس ، زبير، عبداللّه بن عمر بن
خـطـاب ، عـبداللّه بن عمروبن عاص از صحابه ، و سعيدبن مسيب ، عروة بن زبير، عطاءبن ابى رباح ،
عـامـربن شراحبيل معروف به شعبى از تابعين ، از برجسته ترين رجال گروه اخيرند.
اين گروه از
كـسـانـى انـد كه «راى » را به رسميت نپذيرفته ، از دامن زدن به آن و مبناى عمل قرار دادن آن
پـرهـيـز مى كردند، بلكه آن سان كه گفتيم علنا معتقدان به آن را محكوم مى كردند و مردم را از
پيروى از آنان برحذر مى داشتند.
از شعبى روايت كرده اند كه مى گفت : «آنچه را اين گروه براى
شما از رسول خدا بياورند بپذيريد و آنچه را ازراءى و نظريات خود آنها باشد به چاه افكنيد.
»
بـى تـرديـد، تـفـاوت مـحـيط و اختلاف سرزمينهايى كه بنا به اقتضاى شرايط علماى صحابه در
آنـهـاپـراكـنـده شدند، نقش مهمى را در اين اختلاف طرفين و آشفتگى آرا ايفا كرد...
به هر حال
ايـن آشـفتگى موجب شد كه چهارچوب اختلاف در اكثر مسائل فقهى وسعت بيشترى يابد و بلكه
هـمـيـن چـهـارچوب در بسيارى از مواقع موضوع جدل و نزاع ميان گروهها و يا تك تك فقيهان
قرارگيرد.
ايـنـهـا هـمـه در حالى است كه مى دانيد اين فقيهان ، همه نماينده متن عصر سلفى اند و از همان
نـيـكـانـى هستند كه رسول خدا(ص ) به برترى آنان گواهى داده است .
با اين شرايط آيا مى توانيد
تـصور كنيدصرف همين كه آنان از سلف بوده اند دليل يا برهانى فقهى را تشكيل مى دهد يا ترسيم
كـننده چيزى از شيوه نظر و استدلال است ؟ چگونه مى توان چنين تصورى كرد، با آن كه آنها خود
فاقد معيار وشيوه اى مورد اتفاق همگان بودند كه بتوانند به وسيله آن اختلافها و نزاعهاى فراگير
خود را به طوركامل از ميان ببرند.
بـنـابـرايـن ايـن مـسـالـه كـه سـلف بودن به خودى خود يك حجت دينى و يك شيوه استدلالى
دانـسـتـه شـود هـيچ معنايى ندارد جز آن كه بگوييم مسلمانان نيز پس از عصر سلف [مى بايست ]
همانند آنان با همديگر اختلاف ورزند، آن گونه كه آنان نزاع كردند، نزاع كنند و در اين كه آنان به
دو گـروه «اهـل راءى » و «اهـل حـديث » تقسيم شدند از آنان تقليد نمايند و همانند ايشان دو
فرقه شوند.
امـاچـنـيـن تـصـورى نـسـبـت بـه سـلـف و چنين نگرشى به سلف بودن ، بى هيچ ترديدى ، يك
تـصـورنادرست است ، زيرا آن سلف ـ رضوان اللّه عليهم ـ خود نيز دريافته بودند كه واقعيت اوضاع
وشـرايـط آنـان نتيجه مشكل حساسى است كه هر چه سريعتر مى بايست به جستن راه حلى براى
آن پـرداخت .
اين مشكل همان است كه از عوامل چهارگانه اى كه قبلا بيان كرديم ناشى شده بود
وسـلـف تـوان دفع آن و يا سيطره يافتن بر آن را نداشتند.
البته آنان خيلى زود به راه حل اساسى
ايـن مـشـكـل دست يافتند و همه آن را پذيرفتند و بدين سان مشكل پايان يافت و مهار شد.
اكنون
براى مانيز تنها راه حقيقى و درست اقتداى به سلف آن است كه با پيروى از شيوه آنان از همان راه
حلى پيروى كنيم كه به مشكل مورد بحث ما ـ كه درصدد تحليل آن و بيان چهره هاى گوناگون
آن هستيم ـ پايان داد، راه حلى كه در ادامه بحث ان شاءاللّه بدان خواهيم پرداخت .
بـايـد توجه داشت اوج اين مشكل در همان آشفتگى آرايى متجلى است كه ميان علماى سلف اعم
ازصـحـابـه و تـابعين ـ پيرامون موضعى پديد آمد كه مى بايست در مقابل شبهات مربوط به عقايد
درپـيـش گـرفـته شود، خواه اين شبهات به متون متشابه برگردد و خواه به اشكالات تازه پديد
آمـده نـامـانـوس .
از يـاد نـمـى بـريم كه اين شبهات با همه نوع و گوناگونى تحت تاثير برخى از
عوامل چهارگانه اى زاده شده يا ساخته و پرداخته شده است كه آنها را ذكر كرديم و هر يك از آنها
را نيز به اختصار شرح داديم .
آشفتگى آرايى كه بدان اشاره شد در دو زمينه تجلى يافته بود:
الف : روش و چگونگى برخورد با كسانى كه اين شبهات را برمى انگيختند.
آيا مى بايست دست كم از
آنـان روى گـردانـد يـا بـر آنـان سخت گرفت و به هر وسيله ممكن حتى بانسبت دادن انحراف
وبـدعـت بـه ايـشان خاموششان كرد يا آن كه مى بايست به شبهه هاى آنان گوش فرا داد و سپس
ازطريق جدل و استدلال علمى آنها را از اذهانشان زدود؟
ب : مـتـن مـوضـوعات اعتقادى كه محور آن شبهه ها و اشكالها بود، زيرا امكان نداشت جدلى در
ايـن مـوضـوعها مطرح شود، مگر اين كه در ميان گروههاى فراوانى از مردم درباره آن اختلافاتى
رخ مـى نمود و چه بسا نيز بسيارى از آنان آرا و عقايدى اظهار مى كردند كه آنها را با سلامت دل و
بانيتهايى پاك پذيرفته بودند.
آنچه مسلمانان را به سوى اتخاذ چنين مواضعى پيش مى راند بدعتها
واشـكـالـهاى مختلفى بود كه گروههاى بسيارى از تازه واردان به اسلام و نيز كسانى براى طرح
آنـهادر مقابل اذهان مسلمين تلاش مى كردند كه رسوبات سنگينى را از فلسفه چينيها و جدلهاى
اديـان گـذشته خويش به همراه داشتند، بى آن كه در مقابل ، مسلمانان ساده دل از حمايت هيچ
شيوه اى علمى در بحث و استدلال برخوردار باشند، مگر همان فطرت پاك اسلامى و يقين راسخى
كه نسبت به اصول و اركان ايمان داشتند.
ايـنـك بـنـگريد كه علامه محقق شيخ زاهد كوثرى در مقدمه تحقيقى خود بر كتاب تبيين كذب
المفترى فيمانسب الى الامام الاشعرى در توضيح اين مطلب چه مى گويد:
گـروهـى از احـبـار يهودى ، راهبان مسيحى و موبدان زرتشتى در عصر [خلفاى ] راشدين اظهار
اسـلام كـردنـد و پس از آن عصر به رواج دادن افسانه هاى خود در ميان اعراب بيابانگرد و غلامان
سـاده انـديـش آنـان كـه بـه علم آراسته نبودند و به آنان مراجعه اى داشتند پرداختند.
آنها نيز اين
افـسـانـه هـا را از ايـشـان گـرفتند و با همان ساده دلى و سلامت باطن و در حالى كه به تشبيه و
تجسيمى كه در اظهارات آنان در موردخداوند وجود داشت عقيده يافته بودند و هنوز به اعتقادات
خـود در جـاهليت نيز خو داشتند، اين افسانه ها را براى ديگران نقل كردند...
و بدين ترتيب تشبيه ،
بـتـدريـج ، به عقايد طوايف راه يافت و به سان زشتيها رو به گسترش نهاد.
يك بار خالد جهنى از
شخصى شنيد كه گناه كردن را با قضا و قدر توجيه مى كرد.
به همين علت نيز، به منظور دفاع از
مـشـروع بودن تكاليف دينى به پاسخگويى او برخاست و اين را نفى كرد كه قضا و قدر اختيار را در
كارهاى انسان از ميان مى برد، در اين ميان درآوردن مطلب در قالب واژه ها بر او دشوار افتاد و در
ايـن تـنـگـنـا گـفـت : «هـيچ قضا و قدرى نيست و مساله مساله ظرفى است كه هيچ آبى در آن
نريخته اند».
پس از آن بود كه گروهى معبد را قدرى ناميدند...
اولـيـن كـسـى كه به نظريه حادث بودن قرآن مشهور شده جعدبن درهم دمشقى است .
جهم بن
صفوان نيز ازكسانى است كه اين عقيده را از جعد گرفت و آن را بر بدعتهايى كه در هر سو پخش
مـى كـرد و نـفى خلود[در بهشت و دوزخ ] از آن جمله است افزود.
هنگامى كه حارث بن سريج در
خراسان عليه امويان قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنت فرا خواند از پشتيبانى جهم نيز كمك
گرفت .
در همين زمان مقاتل بن سليمان به تبليغ و نشر يكى از فرقه هاى معتقد به تجسيم در آن
سامان مشغول بود.
جهم به پاسخگويى مقاتل و نفى آنچه او ثابت مى دانست پرداخت و در نفى آنها
زيـاده روى كـرد و گـفـت : «خـداونـد بـدانـچـه بـنـدگـان بـدان مـتـصـف مى شوند متصف
نمى شود»(28)
.
او در گفته خويش ميان اشتراك و همانندى در اسم واشتراك و همانندى در
معنا و حقيقت امر تفاوتى نگذاشت ...
از آن پـس مهدى عباسى به علماى متكلم كه در جدل مهارتى داشتند فرمان داد كتابهايى در رد
ملحدان وزنديقان تاليف كنند، و آنان نيز براهين روشن خويش را اقامه كردند، شبهه ها را از ميان
بـرداشـتـنـد، حق راروشن ساختند و خدمت دين گزاردند.
كسانى كه زحمت اين مدافعات را بر
دوش گـرفـتـنـد گـروهـى ازمعتزله بودند كه البته از طريق طرفهاى مناظره كننده با ايشان ،
مـرضهايى قابل توجه به انديشه و جان آنان سرايت كرده بود كه حاصلش همان بدعتهايى است كه
بدانها مشهورند....(29)
بـنـگريد كه آن آشفتگى چه تاثيرى در پيدايش فرقه هاو مذاهب عقيدتى متفاوت برجاى گذاشت
وچـگـونـه برخى از مسلمانان از روى حسن نيت و صفاى درون به برخى از اين فرقه ها گرويدند
وچـگـونـه بـرخـى ديـگـر به منظور واكنش نشان دادن و به منظور اظهار مخالفت شديد خود با
عقايدباطل به فرقه هايى ديگر پيوستند و چگونه برخى را زنديقان و بدعت گذارانى رواج دادند كه
قصدآنها تهمت بستن بر دين خدا يا تشريع چيزهايى بود كه خداوند آنها را تشريع نكرده است .
بـه هـر حـال ، آن راه درسـتى كه رسول خدا(ص ) پيش روى اصحاب خود گذاشت در ميان غوغا
وآشـوب آن اخـتـلافـات و كشمكش ها گم نشد و هيچ كدام از نشانه هاى آن از چشم حق جويانى
كـه تـنـهـا در پـى حـق محض و شناخت درست هستند پنهان نگرديد...
با اين همه ناگزير ابزار و
وسيله اى مى بايست تا بتوان به كمك آن پديده مصيبت بارى را از ميان برداشت كه در بوجود آمدن
مشكلى كه از آن سخن خواهيم گفت ايفاى نقش كرد و آشفتگيى را كه از آن سخن گفتيم پديد
آورد و بـرخـى از ساده انديشان داراى حسن نيت را قربانى خود ساخت .
اما آن ابزار و وسيله كه آن
سلف صالح بدان رهنمون شدند چيست ؟ در پاسخ مى گوييم » آن همان «شيوه علمى شناخت »
و مـعـيـارمـنطقى(30)
است كه حق را از آنچه بدان نيم شباهتى دارد يا بدان درمى آميزد جدا
مى كند.
اكـنـون پـس از شـنـاخـت عـواملى كه بدان تحول بزرگ انجاميد و پس از آشنا شدن با مشكلات
مـهـمـى كه در نتيجه اين عوامل به وجود آمد و پس از تبيين حجم آن مشكلات و نتايجى كه اين
مـشـكـلات در صـورت حل نشدن مى توانست به بار آورد، زمان آن فرا رسيده است كه به صورتى
گذرا و به طور خلاصه با آن «شيوه علمى » كه عهده دار حل آن مشكلات شد آشنا شويم ، شيواى
كـه تـوانـسـت بـه آن تـحول وسيع ، محتوايى سالم و اسلامى بدهد و هر فرصتى را براى راه يافتن
انـحـراف بدان ازبين ببرد و نيز بازگشت مسلمانان راستين به دژ استوار وحدت اسلامى و چنگ
زدن بـه وحـدت كـلمه را تضمين كند و همه آنان ر، دست بدست يكديگر، بر يك راه مستقيم در
عقيده و عمل گردآورد.
هـدف مـا از جـلـب توجه خوانندگان به اين شيوه و ارائه انديشه اى موجز درباره آن تاكيد مجدد
بـرهمان حقيقتى است كه محور اصلى بحث اين كتاب و هدف تاليف آن به شمار مى رود و آن اين
كـه پـيـروى ما از سلف نمى تواند به اعتبار طبيعت و وضعيت آنان به عنوان انسانهايى باشد كه هر
نوع خطا و سهو و نسيانى در مورد آنان امكان پذير است ، زيرا آنها از اين نظر انسانى مانند ما هستند
وهـيـچ امـتـيـازى بـر ديـگـر مـسـلـمـانان ندارند.
آن فضيلتى هم كه آنها بنا بر گواهى رسول
خـدا(ص )بدست آوردند از طبيعت آنان و يا از اين ناشى نشده كه آنها هويت انسانى ديگرى جداى
از ديـگـرانـسـانها داشته اند، بلكه سرچشمه اين فضيلت صفاى درون و نزديك بودن آنان به منابع
وسـرچشمه هاى شريعت است و همين نيز مزيتى است كه راه آنان را براى رها شدن از مشكلى كه
درمـيـانـشـان گـرفته بود هموار ساخت ، چه اين كه آنان بسرعت به استخراج قوانين و قواعدى
پرداختندكه نزد همه عالمان و محققان جاى معيارى را مى گرفت كه مى بايست در كار استنباط
و استخراج مفاهيم از متون دينى و به منظور محفوظ ماندن از لغزش در دام توهمات و انحرافات و
سـرگـردانـيهابدان پايبند باشند.
ارزش اين معيار و قوانين نيز از آن ناشى نمى شود كه كاشفان و
عـمـل كـنـنـدگان به آن از سلف بوده اند، بلكه اين ارزش از آنجا ناشى مى شود كه بخشى از اين
معيارها و قوانين كه به مبحث الفاظ و مفاهيم خصوصا و به قواعد تفسير متون دينى عموما مربوط
مى باشد مورد اتفاق اعرابى كه داراى سليقه عربى خالص بوده اند قرار گرفته و بخشى از آن نيز كه
گـاهـى عـمـومـا به شيوه شناخت و يا خصوصا به اصول عقايد اسلامى برمى گردد، بيانگر اصول
شناخت و مقدمات ضرورى آن است .
اسـلام در مـجـمـوع بـر نـقـل ثابت شده اى كه در قالب متونى به زبان عربى آمده
و نيز بر عقلى مـبـتـنى است كه از طريق شيوه درست شناخت و اصول و مقدمات ضرورى آن شكل گرفته و از
هـمـين جانيز آن قوانين به صورت معيار مشخص كننده اى در تفسير حقايق موجود در آن متون
درآمـده ومـرجعى براى درك صحيح معقولات و بازداشتن عقل از شبهه ها و توهمات باطل شده
است .
بـا تـوجـه بـه ايـن كـه مـسـلمانان راستين از سلف اين امت ، پس از رسيدن به اين معيار، افكار و
انـديـشـه هاو اجتهادات خود را در چهارچوب اين ميزان قرار دادند و بدان محك زدند، اكنون و تا
قيام قيامت ،پيروى از اين معيار تنها مقياس پيروى از كتاب و سنت و مشعلى در راه چنگ زدن به
حـبل اللّه است ،و اين معيار و مقياسى كه از آن ميزان برگرفته شده سايه حاكميت خود را بر همه
نـسـلـها و طبقات مسلمانان گسترده است ، بى هيچ تفاوتى ميان سلف و خلف ، صحابى و تابعى و
عرب و غيرعرب .
بـنـابـرايـن هـر كس انديشه و كردار خود را به اين معيار پايبند و با آن هماهنگ كند از مسلمانان
پـايـبـنـدبـه كتاب خدا و سنت رسول او و از چنگ زدگان به حبل اللّه است و، در اين حالت و در
چـهـارچـوب ايـن عضويت عمومى او در جامعه اسلامى ، هيچ معنايى براى آن نمى ماند كه او را به
عـصـرى مـشـخـص از اعصار اسلامى ، همچون عصر سلف يا خلف ، متعلق و منسوب بدانيم ، بلكه
چـنـيـن چـيزى يك بدعت باطل است كه هيچ معنا و يا دليل و توجيهى ندارد.
اما هر كس پندار و
كـردار خـودرا بـا اين معيار هماهنگ نكند، ناگزير اين امر، حقيقت پايبندى او و چنگ زدن او به
ديـن خداى عزوجل را خدشه دار خواهد ساخت ، و البته مقدار اين خدشه دار شدن ، بسته به ميزان
رهـا شـدن ازآن مـعيار و پشت كردن به پايبندى بدان و بسته به آن كه اين پشت كردن چه مقدار
موجب تفسيق وتكفير شخص مى شود تفاوت مى يابد.
در اين حالت ، سلب شرف انتساب به سلف يا
مـلـحق دانستن شخص به خلف هيچ معنايى نخواهد داشت ، چه ، در وراى معيار پايبندى به اصول
اسـلام وهماهنگ كردن خود با آن يا عدم پايبندى و هماهنگ نكردن خود با آن هيچ معيار ديگرى
وجودندارد كه بتوان آن را برابر يا جايگزين آن معيار نخست و يا ـ از باب التقاط ـ مكمل آن دانست .
قـبـل از بـه پـايـان بردن اين فصل توجه به اين مطلب رانيز مناسب مى دانيم كه ابن قيم (ره ) در
كـتـاب اعـلام الـمـوقعين به بررسى ابعادى از مشكلى كه درباره آن سخن مى گوييم پرداخته و
بـى تـرديـد بـه حـساسيت و اهميت اين مشكل خواه در زمينه ادراكات و مباحث علمى و خواه در
زمـيـنـه وحـدت كـلمه و اتحاد روش پى برده است .
اما او به جاى توجه دادن به نقش آن شيوه اى
عـلـمى كه علماى مسلمان آن عصر [ عصر سلف ] آن راكشف و تدوين كردند و به جاى توجه به آن
كه اين معياربهترين وسيله آنان براى از بين بردن آن مشكل و صحيحترين راه ايشان براى وحدت
آرا و اتحادفرقه ها و نيز يكى كردن و همگون كردن آنها در زير سايه اين شيوه بوده است ، تنها بدان
بسنده كرده كه آرا و نظريات را به سه دسته تقسيم كند:
الـف ـ راى و نـظـريـه اى كـه بـى تـرديـد بـاطل است : اين خود به پنج نوع ديگر تقسيم مى شود:
آنـچـه مخالف نص باشد، آنچه اظهار نظرى درباره دين و مبتنى بر حدس و گمان باشد، آنچه در
بـردارنـده تـعـطـيـل اسماء، صفات و افعال پروردگار باشد، آنچه سبب پديد آمدن بدعتى شود و
آنچه اظهارنظرى درباره دين و مبتنى بر استحسان و گمان و يا پرداختن به معماها و مسائل غل
ط اندازباشد.
ب ـ راى و نـظـريـه اى كـه بـى ترديد ستوده است : اين خود به سه نوع ديگر تقسيم مى شود: آنچه
راى فقها و عالمان صحابه است ، آنچه از نص گرفته شده و داخل در مدلول آن است و آنچه امت بر
آن هـم عـقيده اند و مسلمانان بر آن اجماع دارند و بالاخره آن نظرى كه پايبند به اصل جستجوى
حكم در قرآن ، سپس در سنت و سپس در قياس بر آنچه حكمش در كتاب يا سنت آمده است ،باشد.
ج ـ آنـچـه محل تامل و اشتباه است .
البته ابن قيم در شرح اين نوع و نيز از حل مشكلى كه در اين
نـوع بـا آن روبـرو مـى شـويـم سـخـنـى نـگفته است ، چه اين كه غرق شدن در شرح نامه عمربن
خـطـاب پـيـرامـون قضاوت او را از اين بحث بازداشته است .
وى تقريبا نيمى از كتاب را به همين
امـراخـتـصـاص داده و پـس از فراغت از اين شرح به بحث از فتوا و تقليد وارد شده و ظاهرا شرح
انواع سه گانه آراء و نظريات و بيان حكم خاص هر يك از اين سه نوع را كه ابتدا درصدد آن بوده از
يادبرده و به وعده خويش وفا نكرده است .(31)
مـهم آن كه ابن قيم ـ (ره ) ـ خواسته است از همين تقسيم بندى آرا و نظريات به سه نوع ، شيوه و
مـعـيـارو مـيزانى براى اجتهاد و نظر بسازد.
اما چنين چيزى به هيچ وجه نمى تواند معيار و شيوه
بـاشد، چه اين كه هر كدام از طرفهاى اختلاف و نزاع در حوزه مسائل عقيدتى و يا احكام اجتهادى
در ايـن كـه :هـر گـونه راى و اجتهاد مخالف نص باطل است ، سخن گفتن دوباره دين براساس
گـمان و تخمين باطل است ، تعطيل در صفاتى كه ذات الهى خود را بدان وصف كرده باطل است
و...
تـرديـدى نداشتند و تنها هنگامى اختلاف به ميان آنان راه مى يافت كه درصدد مشخص كردن
معيارها وملاكهاى بطلان يا عدم بطلان آرا و نظريات برمى آمدند و گاه در چهارچوب اجتهادها و
مـبـاحـث خود در مسائل عقيدتى و در احكام عملى ، درباره برخى از اين معيارها بسيار از يكديگر
دورمى شدند و هر كدام راه خود را در پيش مى گرفتند، بى آن كه احدى از آنان تصور كند كه در
راى واجـتـهـاد خـود با نصى مخالفت كرده ، به تعطيل صفات گرفتار آمده و يا سخنى مبتنى بر
حدس و گمان درباره دين مطرح كرده است ، بلكه هر كدام از آنان بر اين يقين بودند كه به اندازه
سر سوزنى از مرزآنچه ابن قيم آن را «نظريات ستوده » ناميده فراتر نرفته اند.
از هـمين جاست كه مى گوييم ناگزير مى بايست در جستجوى معيارى مورد اتفاق همگان برآمد
كـه ايـن آراء و نـظريات مخالف يكديگر به محك آن آزموده شود تا ارزش هر كدام روشن گردد و
بتوان آنها را از همديگر تفكيك و مشخص كرد كداميك ستوده و كداميك ناستوده است .
چـنـيـن اسـت كـه تقسيم بندى آرا و نظريات به سه نوع مذكور و جاى دادن دسته هايى از عقايد
واجـتـهـادات در ذيل هر كدام از اين سه نوع ، ثمره رجوع به آن شيوه جامع و معيار قرار دادن آن
اسـت ،نـه ايـن كـه خـود هـمـان شيوه باشد.
در واقع بحث طولانى ابن قيم درباره آرا و نظريات ،
تقسيم بندى آنها و دادن حكم مشخصى به هر نوع جز اين بر معلومات ما نمى افزايد كه او نيز همان
مـشكلى را كه ما گفتيم مورد تاكيد قرار داده و آن را روشنتر و ابعاد آن را مشخصتر كرده است و
همچنين ما رابدين برداشت مى رساند كه مراجعه به شيوه اى مشخص و مورد اتفاق و استناد به آن
شـيوه در كشف آراى باطل ـ بدان منظور كه از آنها اجتناب شود ـ و نيز كشف آراى ستوده ـ بدان
منظور كه موردپذيرش و مبناى عمل قرار گيرد ـ امرى ضرورى است .
اكـنـون هـنـگـام آن فـرا رسيده است كه با آن شيوه جامع آشنا شويم و تصويرى خلاصه از آن در
اختيارخوانندگان قرار دهيم و آنان را به ساختار كلى اين شيوه ـ به صورت اجمالى ـ آگاه سازيم
و ازپـرداخـتـن به جزئيات و تفاصيل خوددارى ورزيده ، آنها را به پژوهشهايى اختصاصى كه ما در
اينجادرصدد آن نيستيم واگذاريم .