سلفيه ، بدعت يا مذهب ؟
نقدى بر مبانى وهابيت از ديدگاه اهل سنت

دكتر محمد سعيد رمضان البوط
ترجمه حسين صابرى

- ۲ -


بخش اول عوامل پيدايش قانون علمى شناخت و آشنايى مختصرى با آن

1- دو ويژگى اصحاب رسول خدا(ص )

دو ويـژگـى وجـود دارد كه اصحاب رسول خدا (ص ) بدان متصف بودند و سپس در طى اعصار بـعدبتدريج كم رنگ شد و كاملا از ميان رفت و ديگر هيچ گروهى از مسلمانان آراسته به اين دو ويـژگى يا يكى از آنها نماندند.
اين دو ويژگى همان چيزى است كه اصحاب رسول خدا(ص ) را ـ بـويـژه درصـدر اسـلام ـ از روى آوردن بـه شيوه اى علمى و داور قرار دادن آن و پيروى از آن در شناخت اصول عقيده و جزئيات احكام ماخوذ از كتاب خدا و سنت رسول او، بى نياز ساخته بود.
اين دوعبارت بودند از:

الف : سليقه عربى پيراسته از شائبه هاى غير عربى .

ب : فطرت پاك اسلامى كه آنان را به تسليم [در مقابل آنچه ظاهر متون دينى است ] فرامى خواند.

روشـن اسـت كـه نـياز به داور قرار دادن هر گونه معيار علمى در استنباط از كتاب و سنت تنها ازضـعـف در شـناخت زبان عربى و ادبيات آن و يا از جدلى ناشى مى شود كه در مسير تلاش براى فـهم كتاب و سنت و اظهارنظر درباره آن از سوى طرفهاى مختلف مطرح مى شود و اين در حالى اسـت كه هيچ كدام از اين دو سبب بويژه سبب نخست در عصر صحابه وجود نداشته است .
اگر در كـنـارايـن مـساله اين حقيقت را نيز مورد توجه قرار دهيم كه مسائل دينيى كه صحابه در مرحله عـمـل بـا آن مواجه بودند و شناخت حكم دين درباره آنها ذهن ايشان را به خود مشغول مى داشت انـدك ومـحـدود بـود و غـالـبـا از دايـره متون صريحى كه در قرآن و سنت آمده فراتر نمى رفت ، خـواهـيـم تـوانست به درك واقعيت شرايط و اوضاعى نايل آييم كه آن طليعه داران نخستين را از جـسـتـجـوى هـرگونه معيار علمى كه در مقام استدلال و استنباط آن را داور قرار دهند بى نياز سـاخـتـه بـود، چـه ايـن كه آنان به بحث و كنكاش نمى پرداختند تا در نتيجه درصدد يافتن آنچه بـتـوانند آن را داور و معيارقرار دهند برآيند، و از هيچ ضعفى در ملكه زبانى و ذوق عربى نيز رنج نـمـى بردند تا بدين ترتيب درحيرتى قرار گيرند كه آنان را به چنگ زدن و استناد به يك معيار و كـمـك گرفتن از آن ناگزير سازد.
علاوه بر آن رخدادهاى تازه و مسائل نو نيز در اطراف آنان آن قـدر فـراوان نـبـود كـه آنها را نيازمند به كمك گرفتن از سلطه قياس و راى كند.
افزون بر اين ، ذخيره سرشار دينيى كه دلهاى ايشان رامى آكند روح تسليم در برابر همه متون و الفاظ متشابهى را بـه آنان بخشيده بود كه بيشتر صاحبان انديشه و استدلال به شناخت كنه آن و پرده برداشتن از حقيقتى كه مقصود از آن است چشم مى دوزند و طمع مى بندند، زيرا آنچه بيش از هر چيز با ايمان ژرف ايـشان تناسب داشت اين بود كه بدان متون ـ همان گونه كه خداوند فرموده و همان گونه كـه او خواسته است ـ ايمان آورند و سپس بى آن كه گرفتار تعطيل ، تاويل ، تشبيه ، يا بيان كيفيت حقايق بيان شده در آيات و متون دينى شوندآنها را پشت سر گذارند.

از ايـنـجـا بـود كه نوعى ناخشنودى نسبت به «راءى » و اجتهاد در دين در ميان آنان پديدار شد وگـسـتـرش يـافـت ، چـه ، در عـصر ايشان «راءى و نظر» جز غور كردن غير ضرورى در معانى كـلـمـات ،خـود را به تكلف افكندن و تضييع وقت در چيزهايى كه هيچ نيازى بدانها نيست و هيچ سـودى را نـيـزدر برندارند مفهوم ديگرى نداشت .
آثار و اخبارى كه نشان از اين ناخشنودى دارند فـراوان ومـشهورند و نيازى به طرح آنها يا تذكر دادن نسبت بدانها نيست .
بعلاوه ، اين آثار تنها به اواخـر عـصـرصـحـابـه ، يـعـنى زمانى كه عوامل جديدى خود را در صحنه آشكار ساخت و رو به گسترش و چيرگى نهاد، مربوط مى شود، و درصدر آن عصر كسانى وجود نداشته اند كه به اظهار راءى در دين روى آورند يا راءى ديگران را مورد بحث قرار دهند تا به هشدار دادن نسبت به اين كار و اعلام ناخشنودى و تنفر از آن و از كسانى كه بدان دامن مى زنند نياز باشد.

در مـورد آثـارى كه در زمينه نهى از فراوان پرسش كردن آمده نيز بايد گفت : اين صحيح نيست كـه نـهـيـى مـطـلـق از اين آثار برداشت شود، چه اين كه صحابه به طور مطلق از پرسش كردن خوددارى نمى ورزيدند و به طور مطلق نيز از آنان خواسته نشده بود پرسشى نكنند، بلكه چنان كه قـاضى ابوبكر بن عربى اظهار داشته و ابن حجر نيز در فتح البارى(11)

آن را تاييد كرده ، صحيح آن اسـت كه نهى موجود در اين اخبار تنها به پرسش در امورى مربوط مى شود كه شرع از حكم آن سكوت گزيده است ، آن هم در شرايطى كه هنوز نزول وحى ادامه دارد و رسول خدا(ص ) در ميان اصـحـاب خـويـش [به ابلاغ وحى الهى و تبيين آن مشغول ] است ، چه ، در اين گونه شرايط چنان پـرسـشـهـايى معنايى جز تكلف و شتاب ورزيدن در امرى زودتر از موقع آن نداشت ، زيرا شارع در طـول دوران نـزول وحـى تـنـها به خاطر گشايش بيشتر بر بندگان و از روى مهرورزى باآنان ، دربـاره آنـچه خواسته سكوت كرده ، اين سكوت نيز مصداقى از گشايش و رحمت است چرا كه از ديدگاه شرع اصل اولى در همه اشيا اباحه است و هر گاه خداوند بخواهد اين وضعيت را در مورد چيزى تغيير دهد وحيى حاكى از حكم خاص شرعى آن نازل مى كند [و به همين سبب تا زمانى كه شـرع دربـاره چـيزى سكوت گزيده بندگان مى توانند به استناد اصل اباحه خود را به تكليفى در مـورد آن مـلـزم نـدانـند وبدين ترتيب از اين ناحيه در گشايش باشند].
گواه اين مطلب حديث مـرفوع بخارى از سعدبن ابى وقاص است كه مى گويد: «گناهكارترين مسلمانان كسى است كه دربـاره چـيـزى كـه حرام نشده بپرسد و آن چيز به سبب همين پرسش او حرام شود»، همچنين حـديـث مـرفـوع ابوثعلبه كه دارقطنى آن را نقل كرده است ، آنجا كه [به نقل از رسول خدا(ص )] مى گويد: «خداوند براى شما واجباتى مقرر ساخته ، آنها را مورد تضييع و بى اعتنايى قرار ندهيد، و حدودى براى شما معين فرموده ، ازآنها تجاوز نكنيد، و درباره چيزهايى نيز از سر مهربانى با شما و بى آن كه فراموش كرده باشدسكوت گزيده ، از آنها پرس و جو نكنيد».

پـرسـش از امـور غـيبى كه شرع ضرورت ايمان بدانها را ـ به همان نحو كه خود از آن خبر داده و بـدون هـيـچـگـونـه درنـگ و پرسشى درباره كيفيت آنها ـ تصريح كرده ، از همين نوع پرسشها و بـلـكـه شايسته ترين نوع پرسشى است كه مى تواند مورد نهى قرار گيرد.
به عنوان نمونه براى اين گـونـه پـرسـش مـى تـوان از حـقايقى ياد كرد كه در متون شرعى از آنها خبر داده شده ، ولى در دايـره محسوسات نمى گنجند و در خزانه خيال انسان نيز نظيرى براى آنها نيست ، حقايقى جون روح ،كـيفيت محشور شدن جسم ، اغلب رخدادهاى قيامت و خبرهايى كه از آن داده شده ، و نظاير آن كـه تـنـهـا از طـريـق نـقل مى توان به شناخت آنها رسيد و عقل مجرد را به فرورفتن در عمق جزئيات آنهاراهى نيست .
دليل آنچه هم گفتيم روايت مرفوع بخارى از ابوهريره [به نقل از رسول خـدا(ص )]است كه فرموده : «مردم آن قدر پرس و جو كنند تا زمانى كه گفته شود: آرى خداوند خـلـق راآفريده ، اما خدا را چه كسى آفريده است ».
پوشيده نيست كه مقصود از خبرى كه در اين روايت داده شده محكوم كردن چنان رخدادى است .

از ايـن نـوع پـرسشها كه بگذريم ، ساير پرسشهايى كه نيازهاى موجود بشر او را بدانها فرا مى خواند آامـورى از قـبيل پرسش از مفهوم يك نص شرعى ، بحث و كنكاش در مورد دلالت نصى بر حكمى ازطـريـق يـكـى از انواع معتبر دلالت ، پرسش از آنچه در زمينه اعتقادات يا احكام عملى نصى در مـوردآن نـيـامـده ـ همه و همه مطلوب بلكه واجب است و صحابه نيز بى هيچ مخالفتى از سوى ديگران درباره همه اينها پرسش و فحص مى كردند و از اين نوع است پرسش از حكم ذبح به وسيله نـى پـرسـش از وجـوب فـرمـانـبرى از زمامداران در صورتى كه به غير حق فرمان دهند، پرسش پـيرامون بسيارى از حالاتى كه در قيامت رخ مى دهد و يا «ملاجم » و فتنه هايى كه پيش از آن به وقـوع مـى پـيـونـدد و نـيـز آنـچـه انـجـامش در آن هنگام بر هر مسلمانى واجب است ، پرسش از «كـلالـه »،شـراب ، قمار، جنگ در ماه حرام ، پرسش درباره يتيمان ، پرسش درباره حيض ، صيد و امورى ازاين قبيل كه همه از سوى صحابه صورت گرفته [و در قرآن بدانها پاسخ داده شده است ].

بـالاتـر ازاين آن كه : طرح چنين پرسشهايى معيار و موجب ستايش و تقدير از پرسش كنندگان و دلـيـل اهتمام آنان به دين خويش به شمار مى رفته است .
به همين سبب نيز ـ چنان كه در حديث صـحيح آمده است ـ عايشه زنان انصار را بدان خاطر كه شرم آنان را از پرسش كردن درباره احكام دينى خويش بازنمى دارد مورد ستايش قرار مى داد.

الـبـتـه جـلال و هيبت مقام نبوت و ادب فراوانى كه صحابه در مقابل پيامبر(ص ) داشتند مانع از آن مـى شـد كـه حـتى در طرح اين گونه پرسشهاى مطلوب نيز خود را آزاد و رها احساس كنند.

ايـن حـقـيـقـتـى ثابت و روشن است و نياز به هيچ تاكيد يا استدلالى ندارد، چرا كه ، شان اصحاب رسـول خـدا(ص ) در برابر او چنين چيزى را اقتضا مى كرد و هيچ عاقلى نيست مگر اين كه بااندك تامل وانديشه و اندك اعمال ذوق وجدانى خود اين شرم و آن هيبت را درك مى كند.

از هـمـيـن جـاسـت كـه صحابه : رضوان اللّه عليهم ـ در انتظار آمدن اعراب باديه نشين نزد رسو ل خـدا(ص ) بـودنـد و آنـگـاه هـمـراه بـا آنـان به مجلس رسول خدا (ص ) مى شتافتند و به آنچه اعـراب دربـاره مسائل دينى و معانى قرآن از آن حضرت مى پرسيدند گوش فرا مى دادند تا از اين پـرسـشـهـا وپاسخهايى كه بدانها داده مى شود بهره اى از دانش برگيرند، چه اين كه اعراب باديه بـيـش از آنـان درطـرح پـرسـشـهاى خود و توضيح خواستن پيرامون آنچه دوست دارند جرات و جسارت داشتند.

شـيـخـيـن [ بـخـارى و مـسـلـم ] در حديثى به نقل از انس آورده اند كه گفت : «بسيار دوست مى داشتيم مردى اهل انديشه و خرد از باديه نشينان [نزد رسول خدا(ص )] بيايد و از او پرسشى كند و مابشنويم .
» احمد نيز در مسند خويش از ابوامامه روايت كرده كه گفت : «چون آيه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد، درباره چيزهايى نپرسيد كه اگر برايتان روشن شود شما را آزرده خاطر خواهد سـاخـت (مـائده /101)، نـازل شـد مـا از ايـن كـه چـيزى از رسول خدا(ص ) بپرسيم پروا و پرهيز مـى كرديم .
دراين ميان يكى از اعراب باديه نشين به ميان ما آمد و ما نيز بردى به او رشوه داديم و بـه وى گفتيم ازپيامبر(ص ) بپرس .
» ابويعلى نيز از براء نقل كرده است كه گفت : «بتاكيد گاه يـك سـال بر من مى گذشت و در همه اين مدت قصد آن داشتم درباره چيزى از رسول خدا(ص ) بپرسم ، اما شرم مى كردم و واقعا نيز آرزوى اعراب باديه نشين ، يعنى آمدن آنان را داشتيم تا درباره چيزى بپرسند وما نيز پاسخ پرسشهاى آن اعراب را بشنويم و از آنها بهره مند شويم .
» از آنـچـه گـفـتـيـم روشـن مـى شـود آن ويـژگـيـهايى كه در حيات اصحاب رسول خدا(ص ) خـودنـمـايـى مـى كـرد و آنان را از مرجع و معيار قرار دادن هر گونه روشى علمى در استدلال و استنباط بى نيازمى ساخت يك اصل يا يك مبناى مشخصى را تشكيل نمى داد كه آنان ـ از آن جهت كـه مسلمانند آبه پايبندى بدان ملزم شده باشند، بلكه تنها فضلى از جانب خداوند بود كه فقط به ايشان ـ و نه به كسانى كه پس از آنان آمده بودند ـ ارزانى شده بود.
از همين جاست كه مى گوييم وضعيتى كه آنان داشتند، يعنى اين كه از وارد شدن به ميدان «راى و نظر» و از كنكاش و غور در عمق اخبار غيبى ومفاهيم پيچيده اى كه از وحى مى گرفتند دورى مى گزيدند، اين كه در همان حـد كه ظاهر نص بود آبدون هيچ تعطيل و يا تشبيهى ـ توقف مى كردند و اين كه خود را در طرح هـر سـؤال و پرسشى ، بويژه در مورد آنچه هنوز نيازى بدان نداشتند، آزاد و رها نمى ديدند، همه و همه تنها حالتهايى بود كه برآنان گذشت و يا عصر ايشان از آنها گذر كرد و تنها مى توان گفت به سبب تفاوت اوضاع و شرايط وتغيير عوامل و زمينه ها و نيز به سبب كم رنگ شدن و از ميان رفتن تدريجى ويژگيهايى كه از آنهاسخن گفتيم آنان اين حالتها را پشت سر نهادند يا آن كه اين حالتها آنان را پشت سرگذاشت .

اكـنـون جـاى ايـن پـرسـش اسـت كـه چـگـونـه ايـن شرايط و اوضاع تغيير و تفاوت يافت و چه عـوامل جديدى مطرح شد.
اين پرسشى است كه به توفيق خداوند در صفحات و سطور آينده بدان پاسخ ‌مى دهيم

شرايط و عواملى كه به تحول انجاميد

گـفـتـيـم وضـيـعـتـى كـه صحابه در صدر دوران حيات خويش بدان شناخته مى شوند ـ و در سـطورپيشين خلاصه اى از آن را ذكر كرديم ـ تنها حالتى بود كه بر آنان گذشت يا عصرى كه در آن مـى زيستند از آن گذر كرد.
طبيعتا اين وضعيت اصل يا مبنايى را تشكيل نمى داد كه آنان ـ به عـنـوان طـلـيـعـه داران مـسـلـمـيـن ـ بدان ملزم شده باشند تا الگوى آيندگان خويش در اين موضوع باشند.

دلـيـل ايـن مـطـلـب نيز آن است كه اين حالت براى آنان چندان دوامى نيافت و بلكه تحت تاثير اوضـاع جـديـد و عـوامـل تـازه از ميان رفت و آنان خود بسيارى از اساليب فكرى ، طرق تربيتى و عادات رفتارى خويش را تغيير دادند.

اكـنـون شـايـسـتـه اسـت ـ هر چند به صورت خلاصه ـ به طرح اهم عوامل و شرايطى كه به اين تـحول انجاميد بپردازيم .
ما مى توانيم علل اين تحول را در عواملى بيابيم كه شرايط جديد [جامعه آن روز]را ايجاد كرد.

عامل اول : گسترش دايره فتوحات اسلامى : اين گسترش مبناى پيدايش و شكل گيرى فرهنگ وتمدنى با زيرساختها و نهادهاى تكامل يافته ـ كه شناخت شاخه ها و مجموعه هاى مختلف علمى و فـرهـنـگـى آن نـخـسـتـين و اساسى ترين ركن آن بود ـ قرار گرفت و ناگزير مى بايست ظهور ايـن فـرهـنـگ و تمدن ـ در بعد فرهنگى ـ عاداتى تازه ، مهارتهايى جديد و گونه اى نو از عمران و آبادى ونهادهاى معيشتى و نيز اصول حيات اجتماعى و اقتصادى را در پى آورد و نيز مى بايست در بـعـدعـلمى به ظهور حلقه هاى تعلم و تعليم و بحث جدلى در مسائل و موضوعات مختلف دينى ، ادبـى وجـز آن بـيـنـجـامـد.
در چـنـين شرايطى مسلمانان ـ يعنى همان كسانى كه پيش از اين مـى تـوانـسـتـنـد از سرتسليم به همه متشابهات ، آيات غيب و متون پيچيده غامض و مبهم ايمان بـيـاورنـد و با دلى سرشاراز اطمينان و انديشه اى آكنده از يقين بگويند: شنيديم و باور داشتيم و فـرمان برديم ـ گريزى از آن نداشتند كه به غور و تامل در متشابهات ، پيچيدگيها و نكات غامض مـتـون ديـنى و آيات و نيز حقايق شگفت غيبى بپردازند.
اين چيزى است كه اجتهاد را مى طلبد و مقتضاى اجتهاد آن است كه به پديدآمدن اختلاف بينجامد...
علاوه بر اين ، مى بايست كسانى كه به اين مباحث مى پردازند تدوين نتايجى را كه بدان مى رسند و نيز تدوين آنچه را از گزيده اين بحث و جدلها مناسب مى بينند برعهده گيرند.

عـامـل دوم : گـرايـش بـسـيـارى از پيروان اديان ديگر به اسلام : بسيارى از يهوديان ، مسيحيان ، مـانـوى مـسـلـكـان ، زرتشتيان ، برهمائيان ، صابئين و جز آنان به اسلام گرويدند...
و در ميان اين افرادبسيارى از عالمان دينى اين مكاتب نيز ديده مى شدند.
اين گروه پس از آن كه به اسلام روى آوردنـدو احـكـام آن را فرا گرفتند و تعاليم آن را دريافتند به حكم ضرورت و به اقتضاى سرشت روانى به انديشيدن در تعاليم دين قبلى خويش و مقايسه آن با اسلام پرداختند و همين امر موضوع بحث وگفت و شنود ميان آنان و بسيارى از صحابه ـ با تفاوتهايى كه داشتند ـ قرار گرفت .

حـتـى مـا ايـن را نـيـز بعيد نمى دانيم كه در ميان اين تازه واردان كسانى نيز وجود داشته اند كه هنوزعلاقه مند و بلكه فريفته برخى از چيزهايى كه در دين قبلى خويش داشتند، بوده اند چنان كه احمدامين(12)

اين فريضه را مطرح مى كند و بلكه آن را ترجيح مى دهد و به همين دليل نيز در مـحـافـل ومـجالس زمينه بحث همان عقايد و احكام دين قبلى خود را فراهم مى آورده اند، آنگاه لباس اسلام رابر تن اين عقايد و احكام پوشانده و با دستاويز قرار دادن همين رنگ اسلامى به دفاع از آنهابرمى خاسته اند.
اين امر وضعيتى تازه را پديد آورد و اقتضا داشت تا هر مسلمان غيرتمندى را كـه نـسـبـت به دين الهى و به دعوت مردم بدان و آشنا ساختن ديگران با آن علاقه شديد دارد به نـقـض شـبهه هاى اين تازه واردان و از ميان بردن توهمات و وسوسه هايى كه در اذهان آنان وجود داشـت آصرف نظر از انگيزه هاى پنهانى كه آنان در اين پرسشها و مباحث داشتند ـ به بحث با آنان ، به شيوه اى كه آن را درك مى كنند و بلكه به طريق و به زبانى كه با آن خو گرفته اند بپردازد.

ايـن كـارى اسـت كه بيشتر صحابه آن راانجام دادند و البته آنان چنان اختيارى نداشتند كه با آن تازه واردان همنشين نشوند و از آنان روى برتابند و ايشان را همچنان به حال خود واگذارند تا هر جامى روند و هر جا مى نشينند شبهه هاى خود را در ميان مردم پخش كنند.

بـى هـيـچ تـرديـدى اين اقدام صحابه اقتضا مى كرد تاآنان به جاى داشتن حالت تسليم و سكوت نـاشـى از ايـمـان و اطـمينان ، به معيار قرار دادن علم ، قواعد زبانى و اصول استدلال و نيز فراهم آوردن دلايـلـى عقلى كه ذهن را بيدار مى كند و به حق متوجه مى سازد و بالاخره به گشودن در بحث و جدل با آن تازه مسلمانان ـ براساس همان موازينى كه اشاره شد ـ روى آورند.

عـامـل سـوم : گـرويـدن گـروه گروه ، هزاران ، بلكه ميليونها تن از مردم سرزمينهاى مجاور و نـيـزسـرزمينهاى دور به اسلام : اين مساله موجب شد بسيارى از صحابه در آن سرزمينها پراكنده شـونـدتا تازه مسلمانان را به احكام اسلام آگاه و به آداب آن آشنا و بر اعتقاد به اصول آن و به سر بردن درپرتو هدايت آن استوار سازند.

ايـن صـحـابـه هـنـگـامى كه خود را در سرزمينى جز آنچه شناخته بودند، روياروى با عاداتى جز آنـچـه بـدان خو گرفته با مشكلاتى كه تاكنون تجربه اى از آنها نداشتند، يافتند ناگزير شدند در راءى و نظررا ـ پس از آن كه زمانى بسته بود ـ بگشايند و پس از آن كه زمانى مبنا قرار دادن ، راءى و نـظـر و پيش رفتن براساس آن كارى مردود و زشت شمرده مى شد، آن را مبنا و مورد عمل قرار دهند.

از مـشـهـورتـريـن صـحـابـه كـه در مـراكـز مختلف پراكنده شدند و پرچم حركت در اين راه را برافراشتندمى توان از خلفاى راشدين ، عبداللّه بن عمر و عايشه در مدينه ، عبداللّه بن عباس در مكه ، عـبداللّه بن مسعود در كوفه ، انس بن مالك و ابوموسى اشعرى در بصره ، عبادة بن صامت و معاذبن جبل در شام و عبداللّه بن عمرو بن عاص در مصر را نام برد.

عـامـل چـهـارم : گسترش زندقه و ظهور كسانى كه شبهات ، فن جدل و اصول و طرق استدلال رادسـتمايه خود قرار داده بودند تا اذهان مسلمانان را آلوده سازند و زمينه هاى ترديد و دودلى را درراه فهم عقيده اسلامى به وجود آورندلا ايـن عـامـل در اواخـر دوران صـحـابـه بـه صـورتـى مـحـدود بـروز كرد، اما پس از آن همراه با گـسـتـرش فـتـوحـات اسـلامـى و افزايش شمار كسانى كه به اسلام مى گرويدند اين عامل نيز گسترده بيشترى پيدا كرد.

عـامـل جـديـد تـوجـه بـسـيـارى از صـحابه و تابعين را به خود معطوف ساخت و در آنان نوعى احـساس نگرانى و نيز مسئوليت و همچنين احساس غيرت نسبت به عقايد اسلامى ـ در مقابل اين كه مباداغبار تيرگى اين شبهه ها و وسوسه ها و افكار باطل چهره آن را بپوشاند ـ برانگيخت .

الـبـتـه آنـان بـا دقـت و تامل دريافتند كه پرده اين اوهام تنها تحت حمايت آنچه دليل علمى و يا بـرهـان مـنطقى ناميده مى شود در مقابل درك و ديده مردم قرار گرفته و يا اين اوهام به انديشه آنـان راه يـافـته و عقل و درك بيشتر مردم در برابر اسلوب ساختار علمى و ظاهر براهين منطقى تـسليم و منقادمى شود، هر چند همه اين «ساختار علمى » و «برهان منطقى » تنها قالبى ميان تهى و توهمى باشدكه به سيماى حقيقت درآمده و لباس حقيقت بر آن پوشانده شده است ، چه اين كه مردم ، آن سان كه غزالى مى گويد، فرمانبر اوهامند، مگر آن كس كه خداوند او را [از اين آسيب ] حفظ كرده و درنتيجه وى در مقابل اين اوهام به معيارهايى پناه برده كه پرده از چهره هر تزويرى برمى گيرد و حق وباطل را از يكديگر جدا مى كند.

بـديـن تـرتـيـب آن عـالـمان خود رانيازمند اين ديدند كه با همان سلاحى به حل مشكل اوهام و شـبـهـات بپردازند كه اين اوهام و شبهات ، خود بدان وسيله اذهان و انديشه ها را مورد تهاجم قرار داده بودند.
آنان مشاهده كردند كه هيچ گريزى از گشودن در بحث و استدلال متقابل و جدل با شـكـاكان و يا منكران ، آن هم با همان اسلوبها و موازينى كه آنها با آن آشناييد و با غير آن هيچ آشنا نـيـسـتـند،وجود ندارد.
درباره همين مشكل است كه ـ بنابر آنچه بخارى روايت كرده ـ على (ع ) فـرمـوده :«بـامـردم بـدانچه مى شناسند سخن گوييد و آنچه را با آن آشنا نيستند واگذاريد، آيا مى خواهيد خداو رسول او مورد تكذيب قرار گيرند؟».(13)

بـدين سان ، جدل پيرامون مسائل عقيدتى كه زمانى اثرى از آن نبود معمول شد و اهل تحقيق در ايـن مـباحث ، پس از آن كه عادت آنان تسليم [در برابر متون دينى ] و پناه بردن به آرامش ناشى از ايـمان و دژ استوار اين عقيده كه اينها «همه از پيشگاه پروردگار ماست » (آل عمران /7) بود، به استفاده ازدلايل علمى و براهين منطقى شتافتند و اين خود مقدمه اى طبيعى براى پيدايش علم كلام شد.

هيچ كدام از پژوهشگران و يا آشنايان با تاريخ صحابه و تابعيت در اين ترديدى ندارند كه اين عوامل چـهـارگـانه تقريبا به صورت همزمان بروز كردند و با ظهور آنها براى آن سلف صالح آرضوان اللّه عليهم ـ اين امكان برجاى نماند كه در برخورد با انديشه و زندگى بر همان شيوه نخست خود ثابت و پـايـدار بـمـانـند تا اين ثبات و پايدارى كه هيچ تحول و تغييرى در آن راه ندارد صورت معيار و الگويى به خود بگيرد و همه مسلمانانى كه پس از آن مى آيند موظف به پيروى از آن باشند.

بـلـكـه ، مـسـلـمـانان ناگزير بودند به اقتضاى عواملى كه ذكر شد روشهاى ديگرى را در زمينه بـرخـوردبـا زنـدگـى و مسائل آن جايگزين روش قبلى خود سازند و در زمينه فرهنگ و علوم و شـيـوه هـاى شـنـاخـت و انديشه ، به جاى سبكهاى فطرى كه قبلا با آن آشنايى داشتند، سبكهاى پيچيده تازه اى را در پيش گيرند.

اكـنـون مـنـاسـب مـى دانيم به ترسيمى گذرا و موجز از تحولات تازه اى بپردازيم كه در نتيجه عـوامـل ذكـر شـده به وجود آمد و اين عوامل در فاصله زمانى نيمه عصر صحابه تا پايان قرن سوم ، يـعـنـى تـاپـايـان نـسـلهاى سه گانه اى كه رسول خدا(ص ) به برترى آنان گواهى داده بود اين پديده هاى تازه رابر زندگى مسلمانان به طور كامل تحميل كرد: در زمينه مسائل عمرانى ، عادات اجتماعى و فعاليتهاى اقتصادى شيوه هاى جديد فراوانى به وجود آمـد كه اصحاب رسول خدا(ص ) تا آن زمان با آنها آشنايى نداشتند و در اينجا به ذكرنمونه هايى از آنها مى پردازيم : زمـانـى خـانـه هـا تـنـهـا بـا نـى و شاخ و برگ درختان خرما بنا مى شد و گاهى نيز براى تقويت ديـوارهـاخـشت نيز مورد استفاده قرار مى گرفت و با چوب اذخر و همانند آن پوشش مى شد.
اما بتدريج مسلمانان به ساختن خانه هايى محكمتر با خشت و سنگ و گچ روى آوردند.
زمامداران نيز بـه سـاخـتـن قـصـرهايى مستحكم و مجلل و باشكوه پرداختند تا در آنها وظايف حكومتى خويش راانـجـام دهـنـد و امـور مـسـلـمـانان را اداره كنند.
مهندسان نيز مشغول تهيه نقشه هايى براى سـاخـتـن شـهـرهايى با استحكام و نظم لازم شدند.
كوفه و بصره بارزترين نمونه چنين شهرهايى هـسـتـنـد، چه ،طراحان اين دو شهر به طراحى خيابانهايى اصلى با عرض چهل ذراع ، خيابانهايى فـرعـى بـا عرض سى ذراع و كوچه هايى با عرض هفت ذراع پرداختند و آيين نامه مشخصى نيز در مـورد ارتفاع ساختمانها برحسب نقطه اى كه در آن قرار گرفته وضع كردند...
و اين مهم به اجازه ، بلكه باراهنمايى عمر انجام گرفت .(14)

زمـانـى تـجارت از ديدگاه اعراب كارى پست شمرده مى شد و نبطيان و عجمها اين كار را براى آنـان انـجـام مـى دادنـد، اما در ميان صحابه رسول خدا(ص ) كارهاى تجارى رونق آشكارى يافت .

ابـن الـحـاج در المدخل روايت مى كند: «عمربن خطاب در دوران خلافت خويش روزى به بازار رفـت ودر اغلب موارد كسى جز نبطيان در بازار نديد و به همين سبب اندوهگين شد.
هنگامى كه مـردم اجـتـماع كردند آنها را از اين امر آگاه ساخت و بر رها كردن بازار و كارهاى تجارى ملامت كـرد.
آنـان در پـاسـخ گفتند: خداوند به غنايم و فتوحاتى كه به ما ارزانى داده از بازار بى نيازمان سـاخـتـه اسـت .
امـا او گفت : به خداوند سوگند اگر به اين كار ادامه دهيد مطمئنا مردانتان به مردان آنان وزنانتان به زنان ايشان [ غير مسلمانان ] نيازمند خواهند شد.»(15)

«هـنـر و صـنـعت زمانى نزد اعراب مساله اى فراموش شده بود و بيشتر كسانى كه درصدر اسلام بـدان مى پرداختند مهاجران رومى ، نبطى و يا ايرانى بودند، اما بعدها صنعت نزد مسلمانان شكوفا شـد وبـتـدريج در ميان صحابه و نسلهاى بعد گسترش يافت .
بدين ترتيب تحت تاثير عواملى كه يـادآورشـديـم اوضـاع تـازه اى بـه وجـود آمد.
از جمله ، در دوران خلافت عثمان ، سال 29 ه .
ق ، مـسـلـمـانان عرب موفق به اختراع آسياب بادى شدند.
اين آسياب به وسيله بادهايى كه در مسير محفظه هاى معين و يا لابلاى صفحه هاى متعددى جريان مى يافت كار مى كرد».(16)

زمانى كار زرگرى در نزد اعراب كارى پست و بى ارزش شمرده مى شد و اغلب يهوديان آن راانجام مى دادند، اما مسلمانان بتدريج به اين حرفه روى آوردند و برخى نيز در اين رشته مهارت خاصى به دسـت آوردنـد كه از جمله مى توان از ابورافع صائغ [ زرگر] كه نامش نفيع است به عنوان يكى از برجسته ترين آنان ياد كرد.
ابن حجر در الاصابة شرح زندگانى او را آورده و از جمله روايتى به نقل از ابـراهـيـم حـربى و درباره همين ابورافع نقل كرده كه مى گويد: «عمر گاه به عنوان شوخى به من مى گفت : دروغگوترين مردم زرگر است كه پيوسته مى گويد: امروز، فرد».(17)

هـمـچـنـيـن در اواخـر عـصـر صـحابه و از آن به بعد فنون و حرفه هاى ديگرى از قبيل نجارى ، تـزيـيـن كـارى و سـاخـتن نقوش و نقاشى از موجودات فاقد روح در ميان آنها رواج يافت .
بخارى ازسـعـيدبن ابى الحسن ـ برادر حسن بصرى ـ روايت كرده كه گفت : «نزد ابن عباس بودم و در هـمـيـن زمـان مـردى به حضور وى آمد و گفت : اى پسر عباس ، من فردى هستم كه با دسترنج خـويـش زندگى ام را تامين مى كنم و كارم نقاشى است .
ابن عباس در پاسخ او گفت : جز آنچه از رسـول خـدا(ص ) شنيدم برايت نقل نمى كنم ، از آن حضرت شنيدم كه مى گويد: هر كس نقاشيى تـرسـيـم كـندكه از صاحبان روح باشد خداوند او را در عذاب خواهد گذاشت تا زمانى كه در آن نـقـش روح بدمدو البته هرگز نمى تواند در آن روح بدمد.
با شنيدن اين سخن لرزشى بر اندام آن مرد افتاد و رنگ ازچهره اش پريد.
در اين هنگام ابن عباس گفت ، چه نگرانى ؟! اگر كارى جز اين را نمى پسندى از اين درخت و يا از هر چيز ديگرى كه روح ندارد نقاشى كن .»(18)

عـلاوه بـر ايـن صـنـايـع غذايى تحول يافت و به روشهاى جديدى تهيه مى شد، به اين ترتيب آنها نـان لـواش و زودپـخـت را كـه از آرد سفيد و بدون سبوس تهيه مى شد و نيز انواعى از حلوا را كه خـبيص وپالوده(19)

ناميده مى شد در رديف غذاهاى خود گنجاندند.
آنان در ابتداى آشنايى با آرد سـفيد آن رااز شام و ديگر سرزمينها وارد مى كردند، اما ديرى نپاييد كه خود موفق به تهيه آن شدند و اين صنعت را متحول ساختند.
اين همه در حالى است كه مى دانيم روايات رسيده از سلف حـكـايـت ازآن دارد كـه آنـها در دوران نخستين سبوس آرد را از آن جدا نمى كردند و اين كار را بدعت مى دانستند.(20)

ترمذى در الشمائل از سهل بن سعيد چنين نقل كرده كه از او پرسيدند: آيا رسول خدااز آرد بدون سبوس خورد؟ سهل پاسخ داد: رسول خدا(ص ) به ملاقات خدا رفت و در همه عمرخويش آرد سفيد نديد.(21)

از ايـنـهـا كه بگذريم در زمينه علوم و معارف و ظهور آثار مدون و گسترش دايره راءى و اجتهاد نيزتحولاتى پديد آمد كه به ذكر نمونه هايى از آنها مى پردازيم : در نـخـسـتـيـن دوره حـيـات صـحابه چيزى به نام آثار مدون براى آنها شناخته شده نبود و جز كـتـاب خداى عزوجل ، هيچ كتاب مدونى كه ميان دو جلد جاى گرفته باشد در ميان آنان وجود نـداشـت وهـيـچ گـاه به خود اجازه نداده و در اين انديشه برنيامده بودند كه چيزى از معارف و عـلـومـى را كه ممكن است بدان نياز داشته باشند با كتاب خدا مقايسه كنند [و در نتيجه همانند قرآن در كتابى گردآورند].
حديث هم در اين دوران تنها به صورتى متفرق نوشته مى شد و هرگز جـمع آورى مدونى نداشت ، علاوه بر اين كه اصل نوشتن حديث پس از گذشت حداقل سه سال از آغاز نزول وحى بررسول خدا(ص ) شروع شد.

البته اين وضع ادامه نيافت و پس از آن آثار مدونى ظهور كرد و پى درپى ، برحسب نيازها وزمينه ه، مـنـتشر شد.
شايد نخستين اثر مدون در عصر صحابه همان «ديوان مستمرى » است كه درزمان خلافت عمر با راهنمايى او و به وسيله عقيل بن ابى طالب ، مخرمة بن نوفل و جبيربن مطعم تدوين شده است .(22)

افـزون بـر ايـن نظر مسلمانان به تدوين علوم مختلفى جلب شد كه از يكديگر فرامى گرفتند.
اين كـاردر آغـاز بـا ممنوعيت و محكوميت مواجه شد، اما ديرى نپاييد كه مخالفان موضع موافقى در پيش گرفتند و بلكه به تشويق آن نيز پرداختند.
ابن سعد در همين مورد در كتاب طبقات به نقل از مـعمر و اواز زهرى روايت مى كند كه گفت : «ما نوشتن علم راناخوشايند مى دانستيم تا آن كه ايـن زمـامـداران مـا را بـدان وادار كـردنـد، پس مصلحت ديديم كه هيچ كدام از مسلمانان از آن بازداشته نشوند.»(23)

زمـانـى كـه صـحـابـه در شـهـرهـاى مختلف پراكنده شدند، به سبب عادات و آداب جديد و نيز روشـهاى تازه اى كه در زندگى پيش آمده و مسلمانان تا آن زمان با آنها آشنايى نداشتند، امواجى ازپرسشهاى گوناگون پيرامون مسائل و احكام فقهى آنان را در ميان گرفت .
در چنين شرايطى بـسـيـارطـبـيعى و بلكه گريزناپذير بود كه صحابه ، برحسب تفاوت شهرهايى كه در آنها سكونت داشتند ازحيث دورى يا نزديكى به طبيعت جزيرة العرب و منزلگاه وحى و رسالت ، فتاواى مختلفى را درپـاسـخ ايـن پـرسشها ارائه دهند، به عنوان مثال فتاواى صحابه و تابعينى كه در شام و حجاز اقامت داشتند به التزام دقيق به عين متون موجود در كتاب و سنت نزديكتر و ـ تا جايى كه در توان بـاشد آاز راى و اجتهاد رهاى از نصوص و ظواهر دورتر بود، زيرا در اين مناطق عادات و آداب تازه ونـاآشـنـاى كـمـترى وجود داشت و در آن حد از فراوانى نبود كه از حوزه آن احكام و فتاوايى كه دردايـره مـتـون شـرعـى جـاى مـى گيرد فراتر رود، علاوه بر اين در ميان آنان تعداد فراوانى از علماى سنت و حافظان حديث مى زيستند، اما برخلاف فتاواى اين گروه ، فتاواى صحابه و تابعين مـقـيـم مصر و عراق به اجتهاد مرسل و استناد به راى و بصيرت نزديكتر و در بسيارى از مسائل و احـكـام ازپـايبندى به مدلول مستقيم متون شرعى دورتر بود، زيرا در آن سرزمينها عادات تازه و مظاهرشهرنشينى و تمدن ـ با آنچه آن صحابه بدان خو گرفته بودند و متفاوت به نظر مى رسيد ـ بـيـشـتر وفراگيرتر بود، علاوه بر آن عالمان سنت و حافظان حديث در آن مناطق كمتر بودند و احاديث كمترى حفظ داشته و نسبت به مضامين احاديث درك كمترى داشتند.

از ايـن رهـگـذر، پـديـده اجـتـهـاد بـه راى كـه زمانى صحابه همديگر را به دورى گزيدن از آن تـوصـيه مى كردند و از دامن زدن به آن پرهيز داشتند گسترش يافت و بلكه در پى همين تفاوت مـوجـود مـيـان سرزمينهاى مختلف ، دو گونه فتوا و دو روش براى مطالعات و بررسيهاى فقهى پـديـدار شـد كـه يـكى رنگ راءى و اجتهاد داشت و جوانب فراوانى از آن را مبناى عمل قرار داد و ديگرى پايبند به متون بود و تا حد امكان از معيار قرار دادن راءى و اتكاى به آن دورى مى گزيد.
در پـى ظـهـور ايندو شيوه مخالفتهاى فراوانى ميان فقهاى معتقد به هر يك از اين دو شيوه با مكتب پـديد آمد و نقدهايى تند ازسوى طرفين بر ضد يكديگر صورت گرفت و اين در حالى است كه هر دو گـروه از هـمان سلف صالحى بودند كه رسول خدا(ص ) آنان را مورد ستايش قرار داد، بلكه از برگزيدگان رجال سلف واز بهترين آنان بودند! از آنـچـه گـفتيم براى خوانندگان روشن مى شود آن اختلافى كه در پى پخش شدن صحابه در شـهرهاو سرزمينهاى مختلف پديد آمد يك ضرورت بود كه هيچ گريزى از آن وجود نداشت و به هـمين سبب بايد گفت هر يك از دو گروه مذكور، در آنچه واقعيت آنها را بدان ناگزير ساخته و شرايطايشان را بدان واداشته بود معذور بودند و كارشان توجيه شده است .

ايـن وضـعـيـتى است كه در فتاو، احكام و مسائل فقهى مشاهده مى شود.
اما در مورد اصول دين نـيـزكه در عقايد اسلامى متبلور است ، از آنچه تاكنون در بحث از چهارمين عامل تحول گذشت روشـن شد كه گسترش حوزه حاكميت اسلام و فراوانى كسانى كه در هر جاى و در هر منطقه به اسـلام گـردن نـهـادند آثار فراوانى را در پى داشت كه برجسته ترين و مهمترين آنها ظهور تعداد فـراوانى اززنديقان و نيز كسانى بود كه شبهات را دستمايه سوداى خويش قرار داده ، به فن جدل مـنـطـق وشيوه هاى استدلال دامن مى زدند، زيرا يا مى خواستند انديشه هاى مسلمانان را آلوده و اذهـان آنـان راگـرفتار ترديد سازند و يا آن كه اين شيوه شيوه برگزيده آنان بود و در اخذ علوم و رونق بخشيدن به نفوذ عقايد خويش بدين شيوه خوى گرفته و با آن نشو و نما كرده بودند.

در ايـن شـرايـط نـاگزير مى بايست كسانى كه مخلصانه به اسلام خدمت مى كنند و دفاع از آن را درمـقابل هر مكرى به عهده دارند در استدلال و جدل با اين گروهها را بگشايند و درباره شبهات ومـشـكـلاتـى كـه آنان دارند با همان شيوه اى با ايشان سخن گويند كه آنها دركش مى كنند و با همان طريقى وارد بحث شوند كه آنها بدان خو گرفته اند، و بدين ترتيب اين فرمان الهى را به اجرا درآورندكه «با حكمت و پندهاى نيكو آنان را به راه پروردگارت بخوان و با همان شيوه كه نيكوتر است باآنان مجادله كن » (نحل /125).

بدين ترتيب گام نهادن در اين راه كه گريزى از آن نبود، چنان اقتضا كرد كه مسلمانان پس از آن كـه زمـانى با اطمينان و تسليم از كنار متون دينى مى گذشتند به بحث در آنها بپردازند و پس از آن درهـمـان حـد ظـاهر متن توقف مى كردند و هيچ چيز بر آن نمى افزودند و تعطيل نيز اختيار نـمى كردند به ريشه يابى بسيارى از عقايد بپردازند و عامل انديشه و استدلال عقلى را بر آن حاكم سازند.
پس ازاين مرحله آنان ناگزير بودند به منظور برخوردار ساختن عقيده اسلامى كه يك حق اسـت در مقابل باطل ترديد افكنان و انحراف آفرينان ، از همان شيوه ها و معيارهايى عقلى استفاده كنند كه آن ترديدافكنان و انحراف آفرينان خود را به تكلف مى انداختند و وانمود مى كردند كه آن مـعـيارهاتكيه گاه ايشان است ، در حالى كه همه آنها در ظاهر، بدعتهايى تازه در حيات مسلمين بـود ومـسـلمانان پيش از اين با آنها سروكار نداشتند و حتى به انديشه هيچ يك از آنان خطور نيز نمى كردو اگر اتفاقا كسى به ميان آنان راه مى يافت و با اين گونه از كلام و جدل آنان را مخاطب بحث خويش قرار مى داد از او اظهار تنفر و با گفتار او و رنگ مباحث او احساس بيگانگى مى كردند وهـمـه بـه سـرزنـش و تاديب او مى پرداختند و او را ناگزير مى ساختند يا سكوت گزيند و يا آن كه مجازاتى بازدارنده خواهد ديد.

امـا چـنـدى بـعـد، هـنـگـامـى كـه تـابـعـيـن بـا صحابه درآميختند، همين صحابه [به رغم آن برخوردهاى قبلى ] شيوه خويش را دگرگون ساختند و آغوش خود را براى بحث و جدل در همه مسائل اعتقادى و در راس همه بر جدل در همان مسائلى گشودند كه تا ديروز، بدون هيچ بحث و جـدلـى سـر تسليم در برابر آنها فرود مى آوردند و آنها را مى پذيرفتند.
بدين ترتيب بسيارى از آنها ايـن مـسـائل را «مـعـضلاتى » ديدند كه نيازمند به استدلال و بحث است ، مسائلى از قبيل آيات مـتـشابه ،مساله قضا و قدر، خلق افعال انسانه، اين مساله كه آيا رستاخيز پس از معدوم شدن اشيا خواهدبود و يا پس از متلاشى شدن و از هم پاشيدن آنها و ...
الخ .
در چنين شرايطى ناگزير صحابه وتـابـعـيـن ، بـراسـاس هـمـان معيارهاى عقلى و استدلالهاى منطقى و با همان روشى كه طرح كـنندگان مباحث و پرسشها بدان تمسك مى جستند و آن را مى فهميدند، در اين گونه مسائل و در مـقـابل بى عقيدگان و گمراهان سرگردان به جدل پرداختند: آيا نه اين است كه على (ع ) به مناظره با يكى ازقدرى مسلكان درباره قضا و قدر پرداخت و بحث و مناظره اى طولانى را با او در اين باره مطرح كرد؟ آيا نه اين است كه پس از بازگشت از صفين پيرمردى درباره جبر و اختيار در زنـدگـى انسان ازاو پرسيد و او نيز به شرح اين مساله با همان روشى كه آن مرد اشكال كرده بود پـرداخـت و پـس از آن بـه جدل و بحث با او ادامه داد؟ آيا نه اين است كه همو عبداللّه بن عباس را مـامـور كرد تا با يكى ازخوارج درباره شبهات و عقايد انحرافى اش مناظره كند پس از اين كه خود نـيـز بـه مناظره با بسيارى از آنان پرداخت ؟ آيا نه اين است كه عبداللّه بن مسعود با يزيدبن عميره درباره ايمان و مسائل دشوارپيرامون آن مناظره كرد؟ حـسـن بـصـرى كـه از بـزرگان تابعين است مسائل عقيدتى را مورد بحث و بررسى قرار داد، از آنـهـادفـاع كـرد و بـه شـبـهـات انـحـراف افكنان پاسخ گفت ، حوزه درس او سرتاسر، مقابله با بـدعـتـهـاى بدعت گذاران و نامه هايى كه به اين سو و آن سو مى فرستاد نيز پر از مسائل كلامى و مـشكلات عقيدتى بود.
او خود گاه بگاه عواملى را متذكر مى گشت كه گذشتگان متاثر از آنها و نـاگـزيـر به بحث و جدل در مسائل كلامى و مشكلات عقيدتى نبودند و اكنون همين عوامل او و امـثـال او را بـه پـرداختن و تعمق در چنين مباحثى ناگزير ساخته مى ساخت .
او در نامه اى كه به عـبـدالملك بن مروان و يا حجاج نوشته ـ دو روايت در اين باره وجود دارد ـ و در آن از قضا و قدر بحث مى كند:«...
و هيچ يك از سلف نه از اينها سخن مى گفتند و نه درباره آنها جدل مى كردند، زيـرا آنان وضعيتى يكپارچه داشتند و همه بر يك عقيده بودند.
ما نيز تنها هنگامى كه مردم از اين عـقايداظهار ناخشنودى و با آنها مخالفت كردند مباحثى در اين باره مطرح كرديم و آن هنگام كه بـدعت گذاران بدعتهاى خويش را در دين به وجود آوردند، خداوند براى تمسك جويان به كتاب خـويـش آن چـيـزى را پـديـد آورد كه بتوانند بدان وسيله بدعتها را ابطال كنند و از آنچه موجب هلاكت است دورى گزينند».(24)

مـى دانـيـم حـسـن بـصـرى از بزرگان سلف است كه قدوه و اسوه اند، بنابراين آنچه در آغازنامه حسن بصرى و از زبان او آمده ـ آنجا كه مى گويد: «و هيچ يك از سلف نه از اينها سخن گفته » ـ مـبـادا ايـن گمان خلاف را به وجود آورد كه دوران حسن بصرى چيزى بيرون از «عصر سلف » است ...
، زيراهمان گونه كه در آغاز پيشگفتار متذكر شديم واژه سلف و خلف داراى معنايى نسبى هستند وحسن بصرى نيز در اين گفته خويش همين معنى نسبى را مورد توجه قرار داده است و بر اين اساس ، دورانى كه حسن بصرى در آن مى زيسته نسبت به دوران قبل از آن خلف و نسبت به زمان بعد سلف شمرده مى شود، بلكه حتى صحابه اى كه در خردسالى پيامبر(ص ) را درك كرده و سـالـهـاپـس از پـايـان عـمر همتايان خويش زيسته اند نسبت به كسانى كه پيش از آنان زندگى مـى كـرده اندخلف [و نسبت به آيندگان سلف ] شمرده مى شوند.
پيش از اين دانستيد كه توجه به اين مساله وآنچه بر آن مترتب مى شود محور بحث ما در اين كتاب است .

در ايـنـجـا شـايـسـته تذكر است به همان نحو كه گسترش عوامل ايجاب كننده اجتهاد مرسل و اعـمال راى و انديشه در مباحث و مسائل فقهى ظهور دو فرقه از علما را در پى داشت كه فرقه اى ايـن روش را مـى پـسـنـديـد، آن را مبناى كار خود قرار مى داد و ديگران را بدان دعوت مى كرد و فـرقـه اى نيز از آن دورى مى گزيد، از آن اظهار تنفر مى كرد و علنا به مخالفت با آن مى پرداخت ، نـاگـزيـر مـى بايست عواملى كه به پيدايش بحث در مسائل عقيدتى و مناظره و مناقشه در مورد عـقـايـد بدعت گذاران وسپس به پيدايش علم كلام انجاميد نيز ظهور دو گروه را در پى داشته باشد: گروهى كه پرداختن به اين مباحث را از طريق استدلال و روشهاى علمى نوين مى پسندد و گـروهـى كـه مـوضعى درست مقابل اين در پيش گرفته ، و همراه شدن با بدعت گذاران را در مسائلى كه بدانهادامن زده اند حرام مى داند، حتى از گوش فرا دادن به جدلهاى آنان و اعتنا كردن بـه شـبـهات آنها منع مى كند و برضرورت ايستادن در مرز همانچه متون دينى گوياى آن است ، تـاكـيـد و بـر التزام بدان روح تسليمى كه صدر صحابه ـ رضوان اللّه عليهم ـ داشتند و بالاخره بر بازداشتن زمان عقل از چيزهايى اصراردارد كه متون دينى قطعى رنج و زحمت پرداختن بدانها را از دوش ايشان برداشته است .

الـبـتـه ايـن نكته مهم را نبايد از نظر دور داشت كه هر دو گروه پيش گفته در ذيل عنوان كلى «سـلـف صـالـح » كه رسول خدا(ص ) جايگاه آنان را متذكر شده و به پيروى از آنان دعوت كرده جـاى مـى گيرند، بنابراين اشتباه است كه افتخار جاى گرفتن در اين دايره تنها به يكى از اين دو گـروه اخـتـصـاص يـابد و گروه ديگر از آن به دور باشد، چه ، در اين باره تاكنون به هيچ معيار يا مـقياسى براى نيل به افتخار اين نسبت جز مقياس همان زمانى كه رسول خدا(ص ) آن را مشخص كرده دست نيافته ايم .

اما با چنين خصوصيات و شرايطى ، باز هم آنان اختلاف ورزيده اند و چه بسا نيز اختلافات ميان آنها در مـحـدوده و در داخـل دايـره اسـتـدلال اجـتهادى و يا در چهارچوب جدل با بدعت گذاران درمـسـائل عـقـيـدتـى بوده است و حكم چنين جدلى بسيار بالا مى گرفت و گاه نيز اختلافات مـوجـود درايـن گونه مسائل انتقادات تندى را از سوى طرفين به دنبال داشت .
بنابراين راه حل چيست ؟ و چه بايد كرد؟ ايـنـجا همان مشكلى رخ مى نمايد كه ما را به سوى مرحله علمى حساسى پيش مى برد، مرحله اى كـه حل هر معضل و غلبه بر هر مشكل و مساله اى بدان بازمى گردد.
اين همان چيزى است كه در فصل آينده به بحث از آن خواهيم پرداخت