معالم‏المدرستين
جلد اول

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۶ -


استدلال پيروان مكتب خلفا در سده‏هاى اخير

پيروان مكتب خلفا در سده‏هاى اخير بيشتر به صحت برپائى خلافتِ گذشته براساس شوراى مسلمين در تعيين خليفه، استدلال مى‏كنند و برخى از آن نتيجه مى‏گيرند كه «حكومت اسلامى» امروز نيز براساس بيعت برپا مى‏گردد، و كسى كه مسلمانان با او بيعت كنند «حاكم اسلامى» مى‏شود و بر همه مسلمانان واجب است در اطاعتش بكوشند.

اين، ديدگاه مكتب خلفا در چگونگى تشكيل حكومت اسلامى و دلايل نظرى آنها بود. اكنون شايسته آن است كه پيش از شروع در نقد و بررسى آراى ايشان، ابتدا «مصطلحات»ى را كه اين بحث بر مدار آنها مى‏گردد مورد بررسى قرار دهيم.

مصطلحات بحث امامت و خلافت

1 ـ شورى.

2 ـ بيعت.

3 ـ خليفه و خليفه خدا در زمين.

4 ـ اميرالمؤمنين.

5 ـ امام.

6 ـ امر و اولوالأمر.

7 ـ وصىّ و وصيّت.

نخست ـ شورى

واژه‏هاى «تشاور، مشاوره و مشورت» در زبان عرب به معناى رايزنى و نظرخواهى از ديگران است. خداوند در قرآن كريم مى‏فرمايد:«و امرهم شورى بينهم» [384] يعنى: «كارشان را بين خود با رايزنى و نظرخواهى از هم به سامان مى‏برند». [385]

معناى مشتقات اين ماده در استعمال قرآن كريم و حديث شريف و در نزد مسلمانان همچنان كه بوده باقى است و تغييرى نكرده است. و در اينجا سخن تنها درباره «شورى و مشاوره» و حكم آن در شريعت اسلام است كه بيان آن اندكى بعد خواهد آمد ـ انشاءاللّه‏.

دوم ـ بيعت

الف ـ معناى بيعت در زبان عرب:

بيعت در زبان عرب به معناى: صفقه و دست بر دست ديگرى زدن براى انجام بيع و معامله است. [386] و تصافقوا: تبايعوا، يعنى معامله كردند. [387]

اين، معناى بيعت در نزد عرب است.

اما «عهد» و قرار و «حلف» و پيمان و انعقاد آنها در نزد عرب، با روش‏هاى گوناگونى انجام مى‏شد. مانند آنچه فرزندان عبد مناف در برابر فرزندان عبد الدار انجام دادند تا پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان و ديگر مناصب سرورى مكه را از آن خود كنند.

ابن‏اسحاق روايت كند كه، «فرزندان عبد مناف ظرف انباشته از عطرى را آوردند و نزد كعبه نهادند و سپس دستان خود را در آن فرو كردند و خود و هم پيمانانشان عهد و پيمان بستند. و بعد براى تأكيد بر خويش كعبه را مسح نمودند و به «مطيّبين» شهرت يافتند.» [388]

و نيز، درباره تجديد بناى كعبه روايت كند كه، «هنگامى كه بنيان خانه به موضع ركن رسيد، درباره آن به نزاع پرداختند و هر قبيله‏اى مى‏خواست بدون ديگرى آن را بالا ببرد، تا آنجا كه به مجادله و هم پيمان خواهى رسيد و آماده نبرد شدند و فرزندان عبد الدار ظرف انباشته از خونى را پيش آوردند و با فرزندان عدى‏بن كعب تا سر حدّ مرگ پيمان بستند و دستان خود را در ظرف فرو كردند و به «لَعَقَةُ الدّم» يعنى: «خون آلودان» مشهور شدند.»

ب ـ معناى بيعت در اسلام:

گفتيم بيعت يا دست بر دست ديگرى زدن در ميان عرب، نشانه انجام معامله و وجوب و قبول بيع بود. همين روش در اسلام نشانه پيمان بيعت كننده با بيعت شونده گرديد تا هر چه مقرر داشتند اطاعت نمايد و در انجامش بكوشد. يعنى در واقع براى انجام آن قرارداد با او بيعت كرده و پيمان بسته است. خداوند در قرآن كريم مى‏فرمايد:

«انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه‏ يد اللّه‏ فوق ايديهم فمن نكث فانّما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه اللّه‏ فسيؤتيه اجرا عظيما» [389]

«كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مى‏كنند و دست خدا بالاى دست هايشان است. و هر كه بيعت را بشكند، تنها به زيان خود شكسته است. و هر كس به پيمانى كه با خدا بسته وفا كند، به زودى او را پاداشى عظيم دهد.».

و اكنون سه نمونه از بيعت گرفتن رسول خدا(ص) از مسلمانان را بيان مى‏داريم.

1 ـ بيعت «عقبه اولى»:

نخستين بيعتى كه در اسلام انجام شد، بيعت «عقبه اولى» بود كه عباده‏بن صامت از آن خبر داده و گويد:

«دوازده نفر از مردان انصار كه در مدينه اسلام آورده بودند به حج آمدند. گويد: با رسول خدا(ص) بيعت نموديم، بيعت نساء، كه هيچ چيز را شريك خدا نسازيم، دزدى نكنيم، زنا ننمائيم، فرزندانمان را نكشيم، از تهمت و بهتان و افترا بپرهيزيم و در هيچ معروفى نافرمانى‏اش نكنيم.[و فرمود:]«اگر بدان وفا نمائيد، بهشت از آنِ شما باشد. و اگر چيزى از آن را وارونه و آلوده كرديد ولى در دنيا جبرانش نموديد، همان كفّاره آن باشد. و اگر تا روز قيامت مستورش داشتيد، كار شما با خداى عزّ و جل باشد، كه اگر خواست عذاب مى‏كند و اگر خواست مى‏بخشد.» اين بيعت، بيعت «عقبه اولى» ناميده شد، و اين پيش از وجوب جنگ بر ما بود.» [390]

2 ـ بيعت «عقبه ثانيه»:

كعب‏بن مالك روايت كند و گويد: «از مدينه به قصد حج بيرون آمديم اواسط «ايّام تشريق» [391] با رسول خدا(ص) در «عقبه» قرار ملاقات گذاشتيم و پس از آنكه ثلثى از شب گذشت، آرام و پنهان بيرون شديم و در عقبه گرد هم آمديم و ما هفتاد و سه مرد و دو زن بوديم. رسول خدا(ص نيز با عمويش عباس آمد و سخن گفت و قرآن تلاوت نمود و به سوى خدا فراخواند و تشويق به اسلام نمود. سپس فرمود:

«با شما بيعت مى‏كنم بر اينكه مرا پاس بداريد، همانگونه كه زنان و فرزندانتان را پاس مى‏داريد».

پس، براءبن معرور دست آن حضرت را گرفت و گفت: «آرى، سوگند به آنكه به حق مبعوثت نمود، تو را از آنچه زنان و فرزندانمان را پاس مى‏داريم، پاس خواهيم داشت. يا رسول اللّه‏! با ما بيعت نما كه به خدا سوگند ما اهل جنگ‏هائيم...».

و ابوالهيثم‏بن تيّهان گفت: «يا رسول اللّه‏! ميان ما و مردم[= يهود]پيوندها و پيمان هائى است كه اكنون آنها را قطع مى‏كنيم. اگر ما چنين كرديم و خدا تو را پيروز گردانيد، آيا ممكن است به سوى قوم خود بازگردى و ما را به حال خود رها كنى؟» رسول خدا(ص) تبسمى كرد و فرمود:«بل الدم الدم و الهدم الهدم»يعنى: «پيمان من پيمان شماست و حرمت من حرمت شما.»

و بعد فرمود: «اينك دوازده نفر نقيب و مهتر معرفى كنيد تا امور قوم خود را همچنان بر عهده بگيرند» پس، دوازده نفر نقيب معرفى كردند: نه نفر از قبيله خزرج و سه نفر از قبيله اوس. آنگاه رسول خدا(ص) فرمود: «شما بر قوم خود و امور خويش كفيل و ضامن باشيد. همانند كفالت حواريون براى عيسى‏بن مريم. و من كفيل قوم خود ـ يعنى مسلمانان ـ هستم.» و آنها پذيرفتند و گفتند: «آرى». مورخان درباره اولين كسى كه دست خود را بر دست پيامبر(ص) زد، اختلاف كرده‏اند كه أسدبن زراره بوده يا ابوالهيثم‏بن تيّهان.» [392]

3 ـ بيعت رضوان يابيعت شجره:

در سال هفتم هجرى رسول خدا(ص) يارانش را براى انجام «عمره» فراخواند و هزار و سيصد يا هزار و ششصد نفر با آن حضرت به راه افتادند با هفتاد شتر براى قربانى. و فرمود: «من اسلحه برنمى‏دارم و تنها براى انجام عمره مى‏روم» و از محل «ذى الحليفه» مُحرِم شدند و رفتند تا به نزديك «حُديبيه» نه ميلى مكه رسيدند. خبر به مكيان رسيد و آنها را ترسانيد. بدين‏خاطر به فراخوان قبايل پيرو

خود پرداختند و دويست تن سواره را با خالدبن وليد يا عكرمه‏بن ابى‏جهل پيش فرستادند. رسول خدا(ص) براى مقابله با آنها آماده شد و فرمود: «خداوند فرمانم داده تا بيعت بگيرم» و مردم به سوى آن حضرت آمده و بيعت مى‏كردند بر اينكه فرار نكنند. و گفته شد: تا پاى مرگ با آنها بيعت نمود. قريش نيز هيئتى را براى گفتگو و مذاكره فرستاد و آنها كه چنين ديدند، ترسيدند و با رسول خدا(ص) مصالحه كردند... [393]

اين سه نوع از بيعت بود كه در زمان رسول خدا(ص) انجام شد:

الف ـ بيعت براى پذيرش اسلام.

ب ـ بيعت براى برپائى دولت اسلامى.

ج ـ بيعت براى جنگ با دشمنان اسلام.

البته بيعت سوم تجديد بيعت دوم بود. چه آنكه رسول خدا(ص) آنها را براى انجام عمره فراخوانده بود، و چون حالت عمره به حالت جنگى بدل شد، و حالت جديد مخالف امرى بود كه آنها را بدان فراخوانده و به‏خاطر آن بيرون آمده بودند، و چنان مى‏نمود كه گويا مخالف عهدى است كه با آنهابسته است، بدين‏خاطر نيازمند اخذ بيعت براى اقدام تازه شد، و آن را انجام داد، و آن نيز نتيجه مطلوب بخشيد و مكيان را بترسانيد.

اين بحث را با شش روايت كه درباره بيعت و طاعت امام رسيده به پايان مى‏بريم:

1 ـ «ابن‏عمر» روايت كرده و گويد: «ما با رسول خدا بر شنيدن و اطاعت بيعت مى‏كرديم و سپس به ما مى‏فرمود: «در آنچه توانستى». [394]

2 ـ و در روايت ديگرى است كه: «على» گفت: «آنچه توانستيد». [395]

3 ـ و در روايت ديگرى است كه «جرير» گفت: او گفت: «بگو: در آنچه مى‏توانم». [396]

4 ـ و «هرماس‏بن زياد» روايت كرده و گويد: «دستم را به سوى پيامبر دراز كردم تا با من ـ كه پسركى ـ بودم بيعت نمايد ولى با من بيعت ننمود». [397]

و از «ابن‏عمر» است كه گفت: رسول خدا(ص) فرمود: «برانسان مسلمان است كه بشنود و اطاعت نمايد؛ چه بپسندد و چه نپسندد. مگر آنكه به گناه مأمور شود كه اگر به گناه مأمور شد، نه شنيدن است و نه اطاعت.» [398]

5 ـ و از «ابن‏مسعود» است كه گفت: «رسول خدا(ص) فرمود: «به زودى مردانى بر شما حاكم گردند كه سنت را خاموش كرده و به بدعت عمل نمايند و نماز را از اوقات آن تأخير اندازند» گفتم: «يا رسول اللّه‏ اگر آنها را دريافتم چه كنم؟» فرمود: «پسر امّ عبد! از من مى‏پرسى چه كنى؟ كسى كه خدا را نافرمانى مى‏كند، به هيچ روى نبايد اطاعت شود». [399]

6 ـ و از «عباده‏بن صامت» در حديثى بلند روايت شده كه: «هر كس خداى تبارك و تعالى را نافرمانى كند به هيچ روى نبايد اطاعت شود. پس، با پروردگارتان زورآزمائى نكنيد» [400]

با بررسى بيعت در سنت رسول اللّه‏(ص)، براى ما آشكار مى‏شود كه بيعت داراى سه ركن است:

1 ـ بيعت كننده.

2 ـ بيعت شونده.

3 ـ پيمان براطاعت در انجام امور تعيين شده.

و نيز، بيعت زمانى محقق مى‏شود كه ابتدا امور مورد نظر براى انجام، فهميده شود و پس از آن بيعت كننده دست خود را ـ همانگونه كه در سنت آمده ـ بر دست بيعت شونده مى‏زند و پيمان منعقد مى‏گردد. و بيعت با اين روش «مصطلح شرعى» است. جز آنكه شروط تحقق بيعت مشروع در اسلام امروزه براى بسيارى از مسلمانان ناشناخته و مبهم است. لذا مى‏گوئيم:

بيعت در اسلام هنگامى منعقد مى‏شود كه شروط سه گانه زير را دارا باشد:

1 ـ بيعت كننده از كسانى باشد كه بيعتش صحيح بوده و آزادانه بيعت نمايد.

2 ـ بيعت شونده از كسانى باشد كه بيعت با او صحيح است.

3 ـ بيعت براى امرى باشد كه انجام آن صحيح است.

بنابراين، بيعت نابالغ و ديوانه صحيح نيست. زيرا آنها مكلف به احكام اسلامى نيستند. و نيز، بيعت ناخواسته و مجبور منعقد نگردد. زيرا، بيعت همانند بيع و معامله است و همانگونه كه بيع با گرفتن قهرى و اجبارى مال از دست صاحب مال و دادن قيمت آن به او، منعقد نمى‏شود، بيعت گرفتن جبرى و قهرى و در سايه شمشير نيز، منعقد نمى‏گردد. همچنين بيعت كردن با كسى كه آشكارا گناه مى‏كند و نيز، بيعت براى اقدام به معصيت خدا، جايز نيست.

پس، بيعت «مصطلحى اسلامى» است و در شرع اسلام احكام خاص خود را داراست.

فشرده مطالب

بيعت در زبان عرب به معناى دست بر دست ديگرى زدن براى قبول و انجام بيع و معامله است. و در اسلام نشانه پيمان بيعت كننده با بيعت شونده براى كوشش در انجام قرارداد منعقده ميان آنهاست. بيعت را شروطى است كه بدون آنها منعقد نمى‏گردد. و لذا بيعت كودك و نابالغ يا ديوانه صحيح نيست. همچنين است بيعت اجبارى و ناخواسته، و نيز، بيعت با كسى كه آشكارا معصيت مى‏كند و بيعت براى نافرمانى خدا.

و بيعت رسول خدا(ص) ابتدا براى پذيرش اسلام و بعد براى برپائى دولت اسلامى بود. چنانكه براى جنگ با دشمنان اسلام نيز با مسلمانان بيعت كرد و خداوند سبحان درباره آن فرمود:

«انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّه‏ يد اللّه‏ فوق ايديهم»

«كسانى كه با تو بيعت مى‏كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مى‏كنند و دست خدا بالاى دستهايشان است». [401]

سوم ـ خليفه و خليفة اللّه‏ در زمين

نخست ـ خليفه و خلافت

خلافت در زبان عرب به معانى نيابت از ديگرى است [402] و «خليفه» كسى است

كه در پى ديگرى مى‏آيد و جانشين او مى‏شود و جاى او را پر مى‏كند. [403]

اين واژه با همين معنا در آيات بسيارى از قرآن كريم نيز آمده است. چنانكه مى‏فرمايد:

«و اذكروا اذجعلكم خلفاء من بعد قوم نوح...» [404]

«به ياد آوريد هنگامى كه شما را جانشين قوم نوح قرار داد...»

«و اذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد...» [405]

«به ياد آوريد هنگامى كه شما را جانشين قوم عاد قرار داد...»

«مخلف من بعدهم خلف ورئوا الكتاب...» [406]

«پس جانشينانى جاى آنها را گرفتند كه وارث كتاب شدند...»

و مى‏فرمايد:

«فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة...» [407]

«پس جانشينانى جاى آنها را گرفتند كه نماز را تباه كردند...»

و مى‏فرمايد:

«ان يشاء يذهبكم و يستخلف من بعدكم ما يشاء...» [408]

«اگر بخواهد، شما را مى‏برد و بعد از شما هر كه را بخواهد جانشين مى‏كند...»

و همانند آن كه در ديگر آيات و سور قرآن كريم آمده است.

«خليفه» به همين معنا در حديث رسول خدا(ص) نيز آمده است. چنانكه فرمود:«اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، قيل له: يا رسول اللّه‏! من خلفاؤك؟ قال: الذين يأتون من بعدى يروون حديثى و سنّتى»

يعنى: «خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش، گفته شد: اى رسول خدا! جانشينان شما كيانند؟ فرمود: كسانى كه بعد از من مى‏آيند و «حديث و سنت» مرا روايت مى‏كنند». [409]

واژه «خليفه» در دوران «صحابه» نيز به همين معناى لغوى به كار رفته است.

الف ـ در زمان خليفه اول:

ابن‏اثير در كتاب «نهاية اللغة» گويد: «مردى اعرابى نزد ابوبكر آمد و گفت: «تو خليفه رسول خدائى؟»

ابوبكر گفت: «نه».

او گفت: «تو كه هستى؟»

گفت: «من خالفه و بازمانده پس از او هستم».

ابن‏اثير گويد: «خالفه» كسى است كه از بى‏نيازى و خير تهى است، و ابوبكر تنها به‏خاطر تواضع اين پاسخ را داد.» [410]

ب ـ در زمان خليفه دوم:

سيوطى (ت: 911 هـ ) در تاريخ خود گويد: «عسكرى در اوايل، طبرانى در معجم كبير و حاكم در مستدرك روايت كنند كه: «عمربن عبدالعزيز از ابوبكربن سليمان پرسيد: «براى چه در نامه‏هاى زمان ابوبكر نوشته مى‏شد: «از خليفه رسول اللّه‏؟» و در زمان عمر ابتدا نوشته مى‏شد: «از خليفه ابوبكر»[و پس از آن نوشته شد: از امير المؤمنين؟ بگو بدانم:]اولين كسى كه نوشت: «از اميرالمؤمنين» كه بود؟» او گفت: «شفا كه از زنان مهاجر بود براى من روايت كرد كه ابوبكر

مى‏نوشت: «از خليفه رسول اللّه‏» و عمر مى‏نوشت: «از خليفه خليفه رسول اللّه‏» تا آنگاه كه عمر به استاندار عراق نوشت دو نفر از مردان توانمند را نزد او بفرستد تا وضع عراق و مردمش را از آنها جويا شود، و او «لبيدبن ربيعه و عدى‏بن حاتم» را نزد وى فرستاد و آنها به مدينه آمدند و وارد مسجد شدند و عمروعاص را يافتند و گفتند: «از اميرالمؤمنين براى ما اجازه ورود بگير» عمروعاص گفت: «به خدا سوگند كه شما نامش را به درستى برديد» و بعد نزد عمر رفت و گفت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين» عمر گفت: «براى چه اين نام را به كار بردى؟ بايد دليل آن را بگوئى» عمرو ماجرا را بيان داشت و گفت: «تو اميرى و ما مومنان هستيم» و نامه‏ها و احكام حكومتى از آن روز به بعد اينگونه نوشته شد.

و نيز از «نووى» روايت كند و گويد: «عمر به مردم گفت: «شما مؤمنانيد و من امير شمايم.» و بعد «اميرالمؤمنين» ناميده شد. وپيش از آن او را «خليفه خليفه رسول اللّه‏» مى‏گفتند، و اين عبارت را به‏خاطر طول آن رها كردند.» [411]

دوم ـ خليفه خدا در زمين

1 ـ خليفه خدا در اصطلاح اسلامى:

«خليفه خدا در زمين» در اصطلاح اسلامى كسى است كه خداوند او را برگزيده و امام و حاكم مردمش قرار داده است. اين معنا در قرآن كريم چنين است:

«و اذ قال ربّك للملائكة انّى جاعل فى الارض خليفة...» [412]

«و هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمين خليفه‏اى قرار مى‏دهم...»

برخى اين آيه را بدين‏گونه تفسير كرده‏اند كه: «خداوند متعال شخص آدم(ع) را خليفه خود در زمين قرار داد». و برخى چنين تفسير كرده‏اند كه: «خداوند متعال نوع انسان را خليفه خود در زمين قرار داده است». كه تفسير اول با ديگر سخن خداى متعال تأييد مى‏گردد:

«يا داود انّا جعلناك خليفة فى الأرض فاحكم بين النّاس بالحق»

«اى داود! ما تو را خليفه[خود]در زمين قرار داديم. پس در ميان مردم به حق داورى كن».

حال، اگر معناى آيه اول اين بشود كه خداوند نوع انسان را خليفه خود در زمين قرار داده است، اختصاص آن به داود(ع) از ميان نوع بشر ـ كه خداوند پيش از داود(ع) و با داود و بعد از داود آنها را خليفه خود قرار داده است ـ بى‏معنى مى‏شود. و خليفه خدا در روايات امامان اهل‏بيت(ع) به همين معناى دوم آمده است.

 خلفاى خدا پيشوايان مردمند:

خداوند متعال خلفاى خود در زمين را پيشوايان مردم قرار داده و به آنها كتاب و نبوت بخشيده است. چنانكه در باره ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب مى‏فرمايد:

«... و كلّا جعلنا صالحين. و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين» [413]

«... و همه را شايستگان قرار داديم. و آنان را پيشوايان ساختيم كه به فرمان ما هدايت مى‏كردند. و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را به آنها وحى كرديم. و تنها ما را عبادت مى‏كردند.».

و مى‏فرمايد:

«و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم على قومه... و وهبنا له اسحاق و يعقوب كلّا هدينا و نوحا هدينا من قبل و من ذريّته داود و سليمان و يوسف و موسى و هارون... و زكريا و يحيى و عيسى و الياس... و اسماعيل و اليسع و يونس و لوطا و كلّا فضّلنا على العالمين. ... و اجتبيناهم و هديناهم الى صراط مستقيم. ... اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوة...»

«و آن برهانهاى ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم... . و اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و همه را هدايت كرديم. و نوح را پيش از آن هدايت نموديم. و از نسل او، داود و سليمان و يوسف و موسى و هارون... . و زكريا و يحيى و عيسى و الياس... . و اسماعيل و يسع و يونس و لوط، و همگى را بر جهانيان برترى داديم. ... و آنها را برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم. ...آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داديم...».

پس، كسى را كه خداوند خليفه خود در زمين قرار داده تا ميان مردم داورى كند، او را امام و پيشواى آنها نيز قرار داده تا با كتاب خدا هدايتشان كرده و شريعت او را به آنها ابلاغ نمايد. بنابراين، مهمترين وظيفه خلفاى خدا تبليغ وحى خداوندى است. چنانكه با صراحت مى‏فرمايد:

«فهل على الرسل الّا البلاغ المبين» [414]

«آيا پيامبران وظيفه‏اى جز ابلاغ آشكار دارند؟»

و مى‏فرمايد:

«و ما على الرسول الّا البلاغ المبين» [415]

«و اين پيامبر را وظيفه‏اى جز ابلاغ آشكار نباشد.»

و همانند اين آيات در سوره‏هاى آل‏عمران (20)، مائده (92 و 99)،

رعد (40)، ابراهيم (52)، نحل (35)، شورى (48)، احقاف (35) و تغابن (12).

و نيز، دانسته مى‏شود كه هيچ كس از سوى خدا تبليغ نمى‏كند مگر پيامبرى كه به او وحى مى‏شود، يا وصىّ پيامبرى كه خدا تعيين كرده باشد. چنانكه نمونه آن را در داستان تبليغ آيات ده گانه اول سوره برائت ـ به گونه زير ـ مى‏يابيم:

در مسند احمد و غير آن از امام على(ع) روايت كنند كه فرمود: «هنگامى كه ده آيه اول سوره برائت بر پيامبر(ص) نازل گرديد، رسول خدا(ص) ابوبكر را خواست و او را روانه مكه كرد تا آن آيات را براى اهل مكه قرائت نمايد. سپس پيامبر(ص) مرا خواست و به من فرمود: «ابوبكر را درياب، و چون به او رسيدى نوشته را از او بگير و با آن به سوى مكيان برو و آن را بر آنها قرائت كن. من در «جحفه» به او رسيدم و نوشته را از او گرفتم. ابوبكر نزد رسول خدا(ص) بازگشت و گفت: «يا رسول اللّه‏! درباره من چيزى نازل شده؟» فرمود: «نه. ولى جبرئيل نزد من آمد و گفت: «وظيفه تو را هيچكس جز خودت يا مردى از خودت به انجام نرساند» [416]

و در تفسير سيوطى از ابورافع گويد: «رسول خدا(ص) ابوبكر را با آيات برائت به مراسم حج فرستاد كه جبرئيل(ع) آمد و گفت: «وظيفه تو را هيچكس جز خودت يا مردى از خودت به انجام نرساند» و آن حضرت على(ع) را در پى او فرستاد تا بين مكه و مدينه به او رسيد و آيات را گرفت و آنها را در حج بر مردم قرائت كرد.» [417]

و از سعدبن ابى‏وقاص گويد: «رسول خدا(ص) ابوبكر را با آيات سوره برائت به سوى مكيان فرستاد. سپس على(ع) را به دنبال او روانه كرد تا آيات را از وى گرفت. پيامبر(ص) به ابوبكر كه گويا منفعل شده بود فرمود: «ابوبكر! وظيفه مرا هيچكس جز خودم يا مردى از خودم به انجام نرساند» [418]

در اين داستان ديديم كه رسول خدا(ص) صحابى خود ابوبكر را فرستاد تا ده آيه اول سوره برائت را در مراسم عمومى حج در سال نهم هجرى به مشركان ابلاغ نمايد كه امين وحى الهى جيرئيل نزد او آمد و گفت: «اين وظيفه را هيچكس جز خودت يا مردى از خودت به انجام نرساند» يعنى: تبليغ مستقيم ده آيه اول سوره برائت به مخاطبان آن، وظيفه تبليغى خاص پيامبر است و اين وظيفه را هيچكس جز خود پيامبر يا مردى از او به انجام نرساند، كه آن مرد نيز على‏بن ابيطالب «وصىّ پيامبر» بر شريعت او بود. ما به زودى روايات مربوط به تعيين «وصىّ پيامبر» را در بحث «وصى و وصيت» مى‏آوريم و در آنجا درمى‏يابيم كه تبليغ مستقيم از سوى خداى متعال، وظيفه و ولايتى از آنِ پيامبر(ص) و وصىّ اوست.

خداوند خلفايش را مقام اعجاز مى‏بخشد

گاهى حكمت خداوندى بر آن مى‏شود كه خليفه خود را ـ كه امام مردم و مبلّغ شريعتش قرار داده ـ آيت و نشانى بخشد كه دليل صدق او در تبليغ الهيش باشد. اين آيت و نشان را در عرف اسلامى «معجزه» نامند. زيرا بشر از آوردن همانندش عاجز است. خداوند متعال در قرآن كريم برخى از معجزاتى را كه به رسولان خود موسى و عيسى(ع) بخشيده، يادآور مى‏شود و درباره معجزه موسى(ع) مى‏فرمايد:

«فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين» [419]

«[موسى]عصاى خويش بيافكند و ناگهان اژدهاى آشكارى شد».

«و نزع يده فاذا هى بيضاء للناظرين» [420]

«و دست خود بيرون آورد، سفيد و روشن براى بينندگان»

«و اوحينا الى موسى ان الق عصاك فاذا هى تلقف ما يأفكون» [421]

«و به موسى وحى كرديم: «عصاى خود را بيفكن» كه ناگهان هر چه به دروغ آراسته بودند، همه را برمى‏گرفت»

«و اوصينا الى موسى اذ استسقاه قومه ان اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشر عينا قد علم كل اناس مشربهم» [422]

«و به موسى، هنگامى كه قومش از او آب خواستند، وحى كرديم كه: «عصاى خود را به آن سنگ بزن» ناگهان دوازده چشمه از آن بيرون جست و هر گروهى آبشخور خود را مى‏دانست».

و مى‏فرمايد:

«فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين» [423]

«فالقى موسى عصاه فاذا هى تلقف ما يأفكون» [424]

«و اوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فِرق كالطود العظيم» [425]

«و به موسى وحى كرديم كه: «عصايت را به دريا بزن» ناگهان دريا شكافته شد و هر بخشى همانند كوهى عظيم بود.

و درباره «عيسى‏بن مريم» مى‏فرمايد:

«... اذ ايّدتك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علَّمتك الكتاب و الحكمة و التوراة و الانجيل و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى‏ء الأكمه و الأبرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى...» [426]

«... و هنگامى كه با «روح القدس» تأييدت نمودم كه در گاهواره با مردم سخن مى‏گفتى، و در بزرگى نيز، و هنگامى كه كتاب و حكمت و تورات و انجيلت آموختم؛ و هنگامى كه به اذن من از گل چيزى به شكل پرنده مى‏ساختى و در آن مى‏دميدى و به اذن من پرنده‏اى مى‏شد؛ و كور مادرزاد و پيس را به اذن من شفا مى‏دادى؛ و هنگامى كه مردگان را به اذن من زنده كردى...»

و از قول «عيسى(ع)» مى‏فرمايد:

«و اُحى الموتى باذن اللّه‏ و انبّئكم بما تأكلون و ما تدَّخرون فى بيوتكم...» [427]

«... و مردگان را به اذن خدا زنده مى‏كنم و از آنچه مى‏خوريد و آنچه در خانه‏هاى خود ذخيره مى‏كنيد، به شما خبر مى‏دهم...»

خداوند از معجزاتى كه به «داود و سليمان» ـ دو وصىّ بر شريعت خويش ـ بخشيده نيز خبر مى‏دهد و مى‏فرمايد:

«و سخّر نامع داود الجبال يسبِّحن و الطّير...» [428]

«و كوهها و پرندگان را با داود مسخّر و هم آوا كرديم كه تسبيح[خدا]مى‏گفتند...»

«و لسليمان الريح عاصفة تجرى بامره... . و من الشياطين من يغوصون له و

يعملون عملاً دون ذلك...» [429]

«و تندباد را مسخر سليمان ساختيم كه به فرمان او مى‏رفت... و از شياطين نيز، گروهى كه براى او غواصى كرده و كارهائى جز آن انجام مى‏دادند...»

ناگفته نماند كه اعطاى همه معجزات به همه انبياء و امامان امرى لازم و ضرورى نيست. چنانكه خداوند سبحان معجزات موسى و عيسى و داود و سليمان(ع) را براى هود و لوط و شعيب(ع) بيان نكرده است. همچنين بسيارى از مردم پيامبران را براى حكومت و داورى به عدل در بين خود، يارى نكردند. همانگونه كه زمينه حكومت و قضاوت در بين مردم، از ابتداى كار براى موسى(ع) و محمد(ص) آماده نبود. در حالى كه آنها همگى از ابتداى تكليفشان به تبليغ، امام و خليفه بودند. پس، لازمه خلافت و امامت تعيين و گزينش الهى براى تبليغ كتاب و شريعت است. و ملازمه‏اى با حكومت و قضاوت در بين مردم و آوردن معجزات ندارد. بنابراين، «خليفه خدا» همان كسى است كه از سوى خدا تبليغ مى‏كند.

آنچه گذشت، معناى «خليفه خدا» در كتاب خدا، قرآن بود.

خليفه رسول خدا:

معناى «خليفه رسول خدا(ص)» در حديث خود پيامبر(ص) ـ بدين‏گونه ـ آمده است:

«اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، قيل له: يا رسول اللّه‏! من خلفاؤك؟ قال: الذين يأتون من بعدى و يرون حديثى و سنتى»

«خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش. گفته شد: اى رسول خدا! جانشينان شما كيانند؟ فرمود:

كسانى كه بعد از من مى‏آيند و «حديث و سنت» مرا روايت مى‏كنند». [430]

بنابراين، «خليفه خدا» كسى است كه خداوند او را براى تبليغ شريعت خويش تعيين كرده است. و «خليفه رسول خدا» كسى است كه داوطلبانه به تبليغ «حديث و سنت» پيامبر(ص) مى‏پردازد.

اين معناى اصطلاحى «خليفة اللّه‏» و «خليفة الرسول» در كتاب و سنت بود. كاربرد اين دو واژه در اصطلاح مسلمانان به‏گونه‏اى است كه مى‏آيد:

2 ـ خليفه و خليفة اللّه‏ در اصطلاح مسلمانان:

در بحث «خليفه و معناى لغوى آن» يادآور شديم كه «ابوبكر» خليفه رسول اللّه‏ ناميده مى‏شد و عمر ابتدا خليفه خليفه رسول اللّه‏، و سپس اميرالمؤمنين ناميده شد. و اين عنوان تا پايان دوره خلفاى عثمانى در تركيه متداول و جارى بود. و از همين رو حاكم بزرگ اسلامى در طى قرون متمادى به‏گونه زير ناميده ميشد:

الف ـ در عصر اموى و عباسى:

پيروان مكتب خلفا از ابتداى عصر اموى تا عصر عباسى حاكم بزرگ را «خليفة اللّه‏» مى‏ناميدند.

حجاج‏بن يوسف در خطبه نماز جمعه گفت: «گوش به فرمان خليفه خدا و برگزيده او «عبدالملك مروان» باشيد». [431]

هنگامى كه در مجلس مهدى عباسى گفته شد: «وليد خليفه اموى زنديق بود» مهدى گفت: «خلافت خدا نزد او برتر از آن است كه در اختيار زنديقى قرارش دهد».

اين عنوان در عصر اموى و عباسى شهرت يافت و به شعر شاعران نيز وارد شد. چنانكه «جرير» در قصيده‏اى كه خليفه اموى «عمربن عبدالعزيز» را ستوده گويد:

خليفة اللّه‏ ماذا تأمرون بنا

 لسنا اليكم و لا فى دار منتظر

«او «خليفه خدا»ست! اين چه دستورى است كه به ما مى‏دهيد؟!مانه به شما مى‏پيونديم و نه چشم به راه شما مى‏مانيم». [432]

و عمربن عبدالعزيز با همه شهرتى كه به تديّن داشت، اين سخن جرير را رد نكرد.

و نيز، مروان‏بن ابى‏حفصه (ت:182 هـ ) در قصيده‏اى كه با آن «معن‏بن زائده شيبانى» را ستوده، درباره منصور خليفه عباسى گويد:

ما زلت يوم الهاشمية معلنا

 بالسيف دون خليفة الرحمان

فمنعت حوزته و كنت وقاه

 من وقع كلّ مهنّد و سنان

«تو پيوسته و مداوم در آوردگاه هاشميان

فراروى «خليفه رحمان» شمشير آخته داشتى

و حريمش را پاس مى‏داشتى و سپر بلايش،

از هرگونه تيغ تيز و نيزه ستيز بودى». [433]

ب ـ در عصر عثمانى:

واژه «خليفه» در عصر عثمانيان بدون اضافه به «اللّه‏» يا «رسول» عنوان سلطان و پادشاه اعظم مسلمانان شد. [434]

ج ـ در عصر ما:

در عصر ما چنين شهرت يافته كه مقصود از آيه كريمه:«انّى جاعل فى الأرض خليفه»اين است كه خداوند متعال نوع انسان را در زمين «خليفه خود» قرار داده است. [435] و بنابر آن، نوع انسان‏ها خليفه خدا در زمين‏اند و معانى مشتقات ماده «خلف» مانند: «استخلف و يستخلف» يعنى: جانشين قرار داد و جانشين قرار مى‏دهد، جانشين قرار دادن نوع انسان است.

و نيز، چنين شهرت يافته كه مقصود از اينكه سلطان اعظم مسلمانان تا اواخر خلافت عثمانى خليفه ناميده مى‏شد آن بود كه او در حكومت خليفه و جانشين رسول خدا(ص) است. و بنابر آن، معناى «خليفه مطلق، خليفه رسول خداست.» پيروان مكتب خلفا همچنين خلفاى چهارگانه پس از رسول خدا(ص) را خلفاى راشدين لقب داده‏اند و اين عنوان را درباره ديگر خلفا تا آخر دوره عثمانيان به كار نبرده‏اند. اين نامگذارى تا به امروز در ميان مسلمانان شهرت دارد.

3 ـ انتقال مصطلح خليفه از مكتب خلفا به پيروان مكتب اهل‏البيت(ع):

اين دگرگونى‏ها كه در معناى لفظ «خليفه» و «خليفة اللّه‏ در زمين» پديد آمد همگى پس از رسول خدا(ص) و در مكتب خلفا بود.

امّا در مكتب اهل‏البيت و در روايات امامان اهل‏البيت(ع) واژه «خليفة اللّه‏ در زمين» به همان معناى مصطلح اسلامى ـ كه بدان اشاره كرديم ـ آمده است.

مصطلح «خليفه» به معناى «خليفه رسول خدا(ص)» از قرن پنجم هجرى تا به امروز از مكتب خلفا به فرهنگ پيروان مكتب اهل‏البيت منتقل گرديد و مكتب خلفا به عدم ورود لفظ «خليفه» در حديث پيامبر(ص) ـ بدان معنا كه خود بر آن نهاده بودند ـ استناد كرده و گفتند: «پيامبر(ص) امت خود را بدون رهبر رها كرد و مرجع بعد از خود را تعيين نفرمود!»

و پيروان مكتب اهل‏البيت در مقام ردّ بر آنان به روايت رسيده از رسول خدا(ص) درباره تعيين امام على(ع) به وصايت بعد از خود استناد جسته و گفتند: «پيامبر(ص) او را خليفه بعد از خود قرار داده است ـ به همان معناى حادث خليفه ـ و امت را بدون رهبر رها نكرده است».

همه اين استدلالها از سوى پيروان دو مكتب در حالى ادامه مى‏يافت كه آنها از اين نكته مهم غافل بودند كه اين «اصطلاحِ ابتكارى» مكتب خلفا كه پس از رسول خدا(ص) پديد آمده، پيش از آن نبوده تا در حديث پيامبر(ص) بيايد!

فشرده مطالب

الف ـ خليفه و جانشين شخص در لغت يعنى: كسى كه در غياب او به كارهايش رسيدگى مى‏كند. خليفه به اين معنا در قرآن كريم و حديث پيامبر(ص) و گفتگوى صحابه آمده است.

ب ـ خليفه و جانشين خدا در زمين، در اصطلاح اسلامى يعنى: كسى كه خداوند متعال او را براى تبليغ شريعت خود تعيين فرموده است تا آن را با دريافت از طريق وحى و يا از طريق پيامبر(ص) به انجام رساند. و نيز، براى حكومت و قضاوت در ميان مردم. و برخى از آنها را معجزه‏اى بخشيد. كه بشر از آوردن همانندش عاجز است. و خليفه به اين معنى در قرآن كريم و روايات اهل‏البيت آمده است.

ج ـ خليفه و جانشين پيامبر(ص) در حديث آن حضرت يعنى: كسى كه داوطلبانه به تبليغ حديث و سنت آن حضرت مى‏پردازد.

د ـ خليفه و جانشين در اصطلاح مسلمانان از آنجا آغاز شد كه: ابوبكر

«خليفه رسول اللّه‏» ناميده شد، و عمر خليفه خليفه رسول اللّه‏ و سپس «اميرالمومنين» ناميده شد. و اين نامگذارى تا پايان دوره خلفاى عثمانى تركيه براى بالاترين مقام حكومت باقى ماند. در عهد اموى و عباسى واژه «خليفة اللّه‏» بر آن افزوده شد و در سايه اين دو نام، بالاترين مقام حكومت عصر عثمانى «خليفه» ناميده شد. يعنى: خليفه رسول خدا(ص). و اين نامگذارى ـ پس از دوره عثمانى تا به امروز ـ در نزد مسلمانان انتشار يافت و به هركس كه پس از رسول خدا(ص) تا دوره عثمانى‏ها به حكومت رسيد «خليفه» يعنى: خليفه رسول خدا(ص) گفته شد و خلفاى چهارگانه بعد از پيامبر(ص) «خلفاى راشدين» ناميده شدند و مصطلح «خليفه» به فرهنگ پيروان مكتب اهل‏البيت منتقل گرديد و آنها نيز، كسانى را كه پس از رسول خدا(ص) به حكومت رسيدند «خليفه» ناميدند. و غفلت از اين امر موجب تشويش اذهان مسلمانان شد و در مكتب خلفا چنين شهرت يافت كه: «پيامبر(ص) امت خود را بدون رهبر رها كرده و مرجع بعد از خود را تعيين نفرموده است» زيرا، «مصطلح»ى را كه بعد از رسول خدا(ص) پديد آورده بودند، در حديث پيامبر(ص) نيامده بود.

پيروان مكتب اهل‏البيت نيز به روايات رسيده از رسول خدا(ص) در تعيين امام على(ع) به وصايت استناد كرده و مى‏گفتند: «پيامبر(ص) او را خليفه مسلمانان تعيين كرده است» ـ به همان معنايى كه مسلمانان براى خليفه بعد از پيامبر اختراع كرده بودند ـ و اختلاف ميان مسلمانان در اين موضوع بالا گرفت.

بحث از اقدام رسول خدا(ص) و آنچه در اين باره فرموده ـ بگونه‏اى كه حقيقت امر روشن گردد ـ به زودى خواهد آمد، انشاء اللّه‏.

4 ـ اميرالمؤمنين:

واژه «اميرالمؤمنين» چنانكه گذشت و دانستيم، در عصر خليفه دوم، عمر، به كار گرفته شد و مقصود از آن بالاترين مقام حكومت اسلامى بود و تا دوره عثمانى‏ها متداول و جارى باقى ماند.

5 ـ امام:

امام در لغت يعنى: انسان پيشوائى كه به قول و فعل او اقتدا مى‏شود، چه حق باشد و چه باطل. چنانكه در قرآن كريم آمده است:

«يوم ندعوا كل اناس بامامهم فمن اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقرأون كتابهم و لا يظلمون فتيلا. و من كان فى هذه اعمى فهو فى الآخرة اعمى و اضلّ سبيلاً» [436]

«روزى كه هر گروهى را با پيشوايشان فرا بخوانيم و كسانى كه نامه عملشان به دست راستشان داده شود، نامه خود را مى‏خوانند و به اندازه تار موئى ستم نمى‏شوند. و كسى كه در اين دنيا كور[دل]و نابينا باشد، در آخرت نيز كور و نابينا و گمراهتر خواهد بود.»

و درباره امام ظالم فرموده:

«فقاتلوا ائمة الكفر انّهم لا ايمان لهم لعلّهم ينتهون» [437]

«با پيشوايان كفر پيكار كنيد كه آنها را پيمانى نباشد، شايد كه بازايستند».

امام در اسلام، هادى و هدايتگر راه خدا به فرمان خداست. چه انسان باشد و چه كتاب. چنانكه درباره انسان فرموده:

«و اذا تبلى ابراهيم ربّه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريّتى قال لا ينال عهدى الظّالمين» [438]

«و هنگامى كه خداوند ابراهيم را با بلاها و كلماتى آزمود و او به خوبى از عهده آنها برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم

ابراهيم گفت: از دودمان من نيز. فرمود: پيمان به تبهكاران نمى‏رسد.»

و نيز فرموده:

«و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا...» [439]

«و آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت مى‏كردند...»

و درباره امامت كتاب فرموده:

«و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة...» [440]

«و پيش از آن، كتاب موسى كه پيشوا و رحمت بود...»

از مضمون آيات فوق درمى‏يابيم كه شرط امام بودن در اسلام اين است كه: اگر «كتاب» است، بايد نازل شده از سوى خدا بر پيامبران براى هدايت مردم باشد. بسان كتاب محمد(ص): قرآن كريم، و پيش از آن كتاب موسى توراة، و ديگر كتب آسمانى ساير انبياء (ع).

و اگر «انسان» است، بايد از سوى خداى متعال تعيين شده و به هيچ روى ظالم و ستمگر نباشد. چنانكه فرمود:«انى جاعلك للناس اماما»«من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم» و فرمود:«لا ينال عهدى الظالمين»«پيمان من به ستمكاران نمى‏رسد».

و در سايه آنچه گذشت مى‏توان گفت كه: امام در اصطلاح اسلامى يعنى:

الف ـ كتاب نازل شده خداوند بر پيامبران براى هدايت مردم.

ب ـ انسان معصوم تعيين شده از سوى خدا براى هدايت مردم.

6 ـ أمر و اولوالأمر:

براى درك و فهم معناى «امر» و «اولوالأمر» و اينكه اين دو واژه «مصطلح شرعى» هستند يا خير، موارد كاربرد آنها را در لغت عرب، عرف مسلمانان و

نصوص كتاب و سنت مورد بررسى قرار مى‏دهيم:

الف ـ در لغت عرب

در سيره ابن‏هشام، تاريخ طبرى و ديگر كتب آمده است كه: «رسول خدا(ص) در موسم حج به نزد قبايل عرب مى‏رفت و آنها را به اسلام دعوت مى‏نمود و به آنان خبر مى‏داد كه او پيامبر و فرستاده خداوند است و از آنها مى‏خواست كه تصديقش نمايند و حمايتش كنند تا پيام الهى را كه بدان مبعوث شده بيان دارد.» راوى گويد: «آن حضرت يكبار نزد قبيله «بنى‏عامربن صعصعه» رفت و خود را به آنان معرفى نمود و آنان را به سوى خداى عزوجل فراخواند. مردى از آنها به نام «بيهره‏بن فراس» گفت: «به خدا سوگند اگر اين جوان را از قريش بستانم، همه عرب را با او ميخورم!» سپس به پيامبر گفت: «بگو بدانم اگر در اين كار پيرويت كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، آيا اين «امر» بعد از تو از آن ما خواهد شد؟» پيامبر(ص) فرمود: «اين «امر» از آنِ خداست و آنجا كه خود بخواهد قرارش مى‏دهد» و او در پاسخ گفت: «ما گلوگاههاى خود را به حمايت از تو آماج[تير و تيغ]عرب قرار دهيم كه اگر خداوند پيروزت نمود، اين «امر» از آن غير ما باشد؟ ما را به «امر» و كار تو هرگز نياز نيست!» [441]

اين مرد عرب مى‏فهميد كه «امر رسول اللّه‏(ص)» و كار او سيادت و حكومت بر عرب است. و لذا بر آن بود كه با پيامبر(ص) پيمانى منعقد نمايد كه حكومت و رهبرى پس از رسول خدا(ص) از آنِ قبيله‏اش باشد. ولى پيامبر(ص) با همه نيازى كه در آن روز به چنين ياورانى داشت، از پذيرش اين پيشنهاد امتناع فرمود. زيرا، اين «امر» به او واگذار نشده بود و تنها در اختيار خدا بود و هر كجا كه خدا مى‏خواست قرارش مى‏داد.

همچنين است حال «هوذه‏بن على حنفى» كه او نيز هنگامى كه رسول خدا(ص) به اسلامش فراخواند، از پيامبر(ص) چنين درخواستى داشت. فشرده داستان او در طبقات ابن‏سعد چنين است:

«رسول خدا(ص) به «هوذه‏بن على» نامه‏اى نوشت و به اسلامش فراخواند. او در پاسخ پيامبر(ص) نوشت: «آنچه بدان فرامى‏خوانى بسى جميل و نيكوست و من شاعر و سخنگوى قوم خود هستم و عرب جايگاه مرا پاس مى‏دارد. بخشى از اين «امر» را براى من قرار بده تا پيرويت نمايم.» و پيامبر(ص) فرمود: «اگر[فرماندهى بر]پاره زمين متروكه‏اى را[هم]از من خواسته بود نمى‏پذيرفتم». [442]

درخواست و پيشنهاد هوذه آن است كه پيامبر(ص) بخشى از اين «امر» يعنى حكومت را به او بدهد: فرماندارى اندكى از يك سرزمين يا يك قبيله و امثال آن را، و پيامبر(ص) پاسخ مى‏دهد كه: «او را بر پاره زمين متروكه‏اى هم فرماندهى نخواهد داد» و اين سخن رسول خدا(ص) همانند سخن طنز آلود مردم كوفه و بصره است كه چون فرماندار شهر هر يك از آنها را موظف كرده بود تا مقدارى سنگريزه براى فرش كردن مسجد جامع بياورند و يكى از خودشان را اميرشان قرار داده بود و او در پذيرش سنگريزه‏ها از آنها سختگيرى مى‏نمود، به او گفتند: «يا جنّذا الامارة ـ و لو على الحجارة»يعنى: «به به ز فرماندهى ـ اگر چه بر سنگ‏ها!» خواسته هوذه از رسول خداص) نيز اينچنين بود. او از پيامبر(ص) «امامت» و پيشوائى مى‏خواست، اگر چه بر سنگريزه‏ها باشد. و پيامبر(ص) پاسخش داد كه: «نه، اگر چه بر سنگريزه‏ها!».

ب ـ در عرف مسلمانان:

بيشترين كاربرد واژه «امر» در عرف مسلمانان، در روز «سقيفه» و پس از آن بود كه «سعدبن عباده» به انصار گفت: «زمام اين «امر» را بدون دخالت ديگر مردم به دست خود بگيريد!» و انصار در پاسخش گفتند: «ما تو را به اين «امر» مى‏گماريم» و سپس به بررسى موضوع پرداختند و گفتند: «اگر مهاجران قريشى نپذيرفتند و گفتند: ... ما خويشاوندان و نزديكان او هستيم و شما بر چه اساسى پس از او[= پيامبر]در اين «امر» با ما ستيز مى‏كنيد؟...».

و ابوبكر در استدلال آن روز خود به آنها گفت: «اين «امر» جز براى اين تيره از قريش هرگز به رسميت شناخته نمى‏شود...».

و نيز گفت: «آنها پس از او[= پيامبر]سزاوارترين مردم به اين «امر» هستند و هيچكس جز ظالم درباره آن با آنها ستيز نمى‏كند».

و عمر نيز، در همان روز گفت: «چه كسى درباره حكومت محمد با ما كه اهل و عشيره‏اش هستيم، ستيز مى‏كند؟»

و «حباب‏بن منذر» در پاسخش گفت: «به سخن او و همراهانش گوش مدهيد كه بهره شما از اين «امر» را مى‏برند... كه به خدا سوگند شما به اين «امر» سزاوارتريد...».

و «بشيربن سعد» در چنين هنگامه‏اى به يارى قريش برخاست و گفت: «خدا هرگز نبيندم كه در اين «امر» با آنها (= قريش) به ستيز برخيزم». [443]

ج ـ در نصوص اسلامى:

واژه «امر» در حديث رسول خدا(ص) به وفور آمده است و ما به زودى در بحث‏هاى آينده ـ انشاء اللّه‏ ـ آن را بررسى مى‏كنيم و اكنون تنها به ثبت و ضبط سخن رسول خدا(ص) در پاسخ آن مرد عامرى مى‏پردازيم كه فرمود:

«اين «امر» از آنِ خداست و آنجا كه خود بخواهد قرارش مى‏دهد».

و نيز در كتاب خداى متعال آمده است:

«يا ايّها الذّين آمنوا اطيعوا اللّه‏ و اطيعوا الرسول و اولى الأمر منكم...» [444]

«اى مؤمنان! اطاعت كنيد خدا را، و اطاعت كنيد پيامبر خدا را و «اولى الامر» خودتان را...»

* * *

در همه اين موارد يعنى: در لغت عرب، در عرف مسلمانان و در نصوص اسلامى، كتاب و سنت، مراد و مقصود از كلمه، «امر» تنها امامت و حكومت بر مسلمانان است.

بنابراين، واژه «امر» در شريعت اسلام به همان معنايى است كه در زبان عرب و عرف مسلمانان به كار رفته است. و اكنون اگر «اولى الامر» را مصطلح شرعى و نامگذارى اسلامى بدانيم و مراد از آن را «امام» پس از پيامبر(ص) بدانيم، بلامانع است و اختلافى در آن نيست. ولى «مصداق اولى الامر» بين دو مكتب مورد اختلاف است. زيرا: مكتب اهل‏البيت(ع) مى‏گويد: «چون مقصود از «اولى الامر» امامان هستند، بناچار بايد منصوب خدا بوده و از گناهانى ـ كه شرح آن در باب خود بيايد ـ معصوم باشند.»

و مكتب خلفا مى‏گويد: «هر كس كه مسلمانان با او به حكومت بيعت كنند، او «اولى الامر» است. و بنابر آن، اطاعت هر كس را كه با او بيعت نمايند واجب مى‏دانند و بر همين اساس خليفه «يزيدبن معاويه» را اطاعت كردند و اهل‏بيت رسول اللّه‏(ص) را در كربلا كشتند و اسير كردند و مدينه پيامبر(ص) را سه روز بر سپاه خلافت مباح نمودند و كعبه را با منجنيق ـ به گونه‏اى كه بيانش در جاى خود بيايد ـ گلوله باران ساختند.

7 ـ وصىّ و وصيّت:

معانى واژه «وصىّ و وصيّت» و مشتقات آن در زبان عرب به‏گونه زير است:

انسان زنده‏اى را كه با انسان ديگرى پيمان مى‏بندد تا پس از وفاتش به كارهاى مورد نظرش بپردازد «مُوصى» و ديگرى را «وَصىّ» و موضوع مورد وصيت را «موصى به» گويند. اين وصيت گاهى با عين لفظ «وصيت» و مشتقات ان جارى مى‏شود. مانند اينكه «موصى» يعنى وصيت كننده به «وصى»اش مى‏گويد: «تو را وصيت مى‏كنم كه بعد از من خانواده‏ام را مراقبت و مدرسه‏ام را اداره كنى و درباره آنها چنين و چنان نمائى.»

«مُوصى» گاهى ديگران را از وصيت خود آگاه مى‏كند و مى‏گويد: «به فلانى وصيت كردم» يا «وصى من فلانى است» و گاهى مى‏گويد: «با فلانى عهد بسته‏ام» يا: «به او وكالت داده‏ام كه فلان كار را انجام دهد» كه اينها و نظايرشان معناى واحدى را مى‏رسانند.

اين، فشرده معناى مصطلح «وصى و وصيت» و مشتقات آن در زبان عرب بود كه به همين معنا در قرآن كريم و سنت شريف نبوى نيز آمده است. خداوند متعال مى‏فرمايد:

«كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيراً الوصيّة...»

«بر شما نوشته شده: هنگامى كه يكى از شما مرگش فرا رسد اگر خيرى[= مالى]بر جاى گذارد، «وصيت» نمايد...» ـ تا آنجا كه مى‏فرمايد:

«فمن خاف من موصٍ جنفا او اثماً فاصلح بينهم فلا اثم عليه...» [445]

«و كسى كه از انحراف يا گناه «وصيت‏كننده»اى بترسد و ميان آنها را اصلاح نمايد، گناهى بر او نيست...» و مى‏فرمايد:

«يا ايها الذين آمنوا شهادة بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصية اثنان ذوا عدل منكم...» [446]

«اى مؤمنان! هنگامى كه يكى از شما مرگش فرا رسد، هنگام وصيت بايد از ميان شما دو نفر عادل را به شهادت بطلبد...» و نيز آيات 11 و 12 سوره نساء.

و امّا در سنت شريف نبوى، بخارى در اول «كتاب الوصايا» و مسلم در «كتاب الوصية» خود روايت كنند كه: «رسول خدا (ص) فرمود: «انسان مسلمان را روا نباشد ـ كه اگر چيز قابل وصيتى دارد ـ دو شب را به خواب رود مگر آن كه وصيتش نوشته و نزدش موجود باشد». و وصيت در فقه اسلامى احكامى ويژه دارد. و بنابر آنچه گذشت، دو واژه «وصىّ و وصيت» از «مصطلحات اسلامى» هستند.

و وصيت انبيا و رسولان ـ چنانكه نمونه‏هايى از آن را از تورات و انجيل بيان مى‏داريم ـ آن است كه: «رسولان با اوصياى خويش عهد و پيمان مى‏بندند كه شريعتشان را پس از آنها به مردم برسانند و امتشان را مراقبت نمايند.»

در اين امت نيز، خاتم انبيا (ص) همانند رسولان پيش از خود عمل فرمود و با امام على (ع) عهد و پيمان بست كه شريعتش را تبليغ نمايد و امتش را مراقبت كند و اين پيمان را به واسطه آن حضرت به ديگر فرزندانش يعنى يازده امام پس از او نيز رسانيد و همه مسلمانان را از آن آگاه فرمود: گاهى با لفظ «وصىّ و وصيت» و مشتقات آن، و گاهى با الفاظ ديگر كه همين معنا را مى‏رسانيد؛ به گونه‏اى كه «امام على(ع)» به لقب «وصى» شهرت يافت و اين لقب، عَلَم خاص آن حضرت گرديد. چنانكه بيان همه آنها متعاقباً خواهد آمد ـ ان‏شاءاللّه‏.