بررسى ديدگاه دو مكتب
درباره خلافت و امامت
پس از بحث و بررسى مصطلحات هفتگانه گذشته، به بحث و بررسى ديدگاه هريك از
دو مكتب درباره خلافت و امامت مىپردازيم و مىگوئيم:
ديدگاه مكتب خلفا و مايههاى استدلال ايشان
نخست ـ سخن ابوبكر:
پيشتر گذشت كه خليفه ابوبكر گفت: «اين «امر» جز براى اين تيره از قريش به
رسميت شناخته نمىشود. آنها در حسب و نسب هسته مركزى قوم عرباند و من يكى
از اين دو[= عمر و ابوعبيده]را براى شما پسنديدم. با هريك كه خواستيد بيعت
كنيد.» [447]
دوم ـ سخن و نظر عمر:
او گفت: «هيچكس نبايد مغرور شود و بگويد: «بيعت با ابوبكر لغزشى شتابزده
بود و تمام شد» آرى اينچنين بود، ولى خدا شرّش را مهار كرد. حال آنكه در
ميان شما، فرد شاخص و مردمپسندى چون ابوبكر وجود ندارد. و اكنون
اگر فردى بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت نمايد، هر دو طرف خود را به كشتن
دادهاند». [448]
نقد و بررسى اين دو استدلال
ما در اينجا ابتدا به استدلال خليفه ابوبكر در سقيفه اشاره كرديم و سپس به
عَلَم كردن شعار شورا از سوى خليفه عمر براى ولايت و زمامدارى پس از خود.
امّا استدلال خليفه ابوبكر در سقيفه، حقيقت آن است كه استدلال همه آنها در
آن روز بر اساس منطق قبيلگى بود. زيرا، انصار كه نعش پيامبر (ص) را در بين
خانواده آن حضرت رها كرده و به سقيفه بنىساعده آمده بودند تا «سعدبن
عباده» را به رهبرى برسانند، نمىگفتند: «سعد از ديگران برتر و سزاوارتر به
اين سمت است.» بلكه مىگفتند: «اين مردم[= مهاجران]در سايه حمايت شما هستند
و هيچكس جرأت مخالفت با شما را ندارد!».
و مهاجران قريشى نيز، پس از پيوستن به آنها، به منطق قبيلگى روى آوردند و
گفتند: «قريش در حسب و نسب هسته مركزى قوم عرباند» و گفتند: «چه كسى
درباره حكومت محمد با ما، كه اهل و عشيرهاش هستيم، ستيز مىكند؟!»
همچنين بود سخن آن مرد انصارى كه گفت: «اميرى از ما و اميرى از شما باشد» و
پاسخ آن مرد مهاجر كه گفت: «ما اميران باشيم و شما وزيران».
چنانكه انگيزه «اسيدبن حضير» و ديگر حاضران «قبيله اوس» نيز، انگيزهاى
قبيلگى بود. آنها كه از سلطه «قبيله خزرج» بر خود مىترسيدند و «نبرد بعاث»
را ـ كه هنوز دو دهه از آن نگذشته بود ـ يادآور مىشدند، گفتند: «به خدا
سوگند اگر قبيله خزرج يك بار به اين حكومت دست يابند، همواره به خاطر آن از
شما برتر باشند، و هرگز شما را در آن شريك خود نسازند. پس برخيزيد و با
ابوبكر بيعت نمائيد.»
و سرانجام، با ورودِ «قبيله اسلم» به مدينه، كه از شدت انبوهى، همه راهها
را پر كردند و با ابوبكر بيعت نمودند و هوادارانش را در برابر انصار يارى
رساندند، مهاجران قريشى چيرگى يافتند و حكومت خويش را تثبيت نمودند. پس حق
با خليفه عمر بود كه بعد از آن واقعه، بيعت با ابوبكر را «لغزشى شتابزده»
بداند.
اين حقيقتِ آن واقعه ـ با استدلالهاى خاص خود ـ بود. اما آنچه خليفه عمر
درباره شورا يادآور شد، ما بزودى، ضمن بررسى ديدگاه پيروان مكتب خلفا، آن
را مورد بحث قرار مىدهيم.
سوم ـ آراء پيروان مكتب خلفا درباره خلافت:
آراء پيروان مكتب خلفا درباره خلافت و برپايى آن، در دو موضوع خلاصه
مىگردد:
نخست اينكه خلافت از راههاى زير برقرار مىشود:
1 ـ به وسيله شورى.
2 ـ به وسيله بيعت.
3 ـ به وسيله پيروى از عملكرد صحابه در برپايى آن.
4 ـ به وسيله قهر و غلبه.
دوم اينكه اطاعت خليفه، پس از آنكه با او بيعت شد، واجب است. اگرچه خدا را
نافرمانى كند.
اينك به نقد و بررسى اين آراء پرداخته و مىگوئيم:
نخست ـ نقد و بررسى استدلال به شورى
اول كسى كه از «شورى» سخن گفت و براى تعيين خليفه به تشكيل آن فرمان داد،
«عمربن خطاب» بود. جز آن كه او براى برپايى امامت در اسلام با شورى دليلى
ارائه نكرد. ولى آيندگان پيرو مكتب خلفا براى صحّت استقرار امامت با شورى
به دو آيه از كتاب خدا و يك روايت از پيامبر (ص) استدلال كرده و گفتهاند كه: «آن حضرت در برخى امور مهم با اصحابش مشورت مىفرمود.» و نيز
به سخنى از امام على (ع) استناد جستهاند كه ما ابتدا به نقد و بررسى
استدلال ايشان پرداخته و سپس شوراى دستورى خليفه عمر را به بحث مىگذاريم.
استدلال به كتاب و سنت براى اثبات شورى
گفتهاند: «خداوند متعال درباره مؤمنان فرموده:«و امرهم شورى بينهم»:
«كارشان را با مشورت انجام مىدهند».
[449] و به پيامبر فرمود:«و شاورهم فى الأمر»: «و در كارها با آنان
مشورت كن». [450] و گفتهاند:
رسول خدا (ص) در امور مهم با اصحاب خود مشاوره مىكرد».
و ما در پاسخ ايشان مىگوئيم:
اولاً ـ استدلال به آيه«و امرهم شورى بينهم»:
جمله:«امرهم شورى بينهم»از آيه 38 سوره شورى به دنبال خود جمله«و ممّا
رزقناهم ينفقون» [451] را دارد،
كه هر دو جمله ترجيح و برترى مشاوره و انفاق را مىرساند نه وجوب و لزوم
آنها را.
و نيز مشاوره و رايزنى، تنها در امورى صحيح است كه از سوى خدا و رسول
درباره آن حكمى نرسيده باشد. زيرا خداوند سبحان فرموده:
«ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى اللّه و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة
من امرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد ضلّ ضلالاً مبينا»
[452]
«هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنهاى حق ندارد هنگامى كه خدا و رسولش امرى را لازم دانستند، براى خود اختيارى قائل باشد. و هركس خدا و رسولش را نافرمانى
كند، به گمراهى آشكارى دچار شده است».
ما بزودى آنچه را كه از خدا و رسول درباره «امامت» رسيده و جائى براى
مشاوره باقى نگذاشته، بيان خواهيم كرد.
ثانياً ـ استدلال به آيه«و شاورهم فى الأمر»:
اين آيه بخشى از سلسله آيات (139 ـ 166) سوره آل عمران است كه درباره
غزوههاى پيامبر (ص) و چگونگى نصرت خدا بر مؤمنان نازل شده است و در برخى
از آنها همه مسلمانان بويژه رزمندگان را مورد خطاب قرار داده و اندرزشان
مىدهد، و در برخى از آنها تنها رسول خدا (ص) را مخاطب ساخته كه از جمله
آنها اين آيه (159) است كه مىفرمايد:
«فبما رحمة من اللّه لنت لهم و لو كنت فظّا غليظ القلب لانفضّوا من حولك
فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا غرمت فتوكل على اللّه انّ
اللّه يحب المتوكلين»
«به رحمت الهى با آنها نرمخو شدى. و اگر خشن و سنگدل بودى از گرد تو
پراكنده مىشدند. پس آنها را ببخش و برايشان آمرزش بخواه و در كارها با
آنان مشورت كن و چون تصميم گرفتى، بر خدا توكل نما كه خدا توكل كنندگان را
دوست دارد.»
كاملاً روشن است كه فرمان مشاوره در اين آيه، براى دلجوئى و رحمت با آنهاست
نه براى عمل به رأى و نظر آنان. چنانكه به آن حضرت فرمود: «و چون تصميم
گرفتى بر خدا توكل كن» و به نظر و تصميم خود عمل نما! و نيز از مجموع آيات
مذكور دانسته مىشود كه جايگاه ترجيح و برترى مشاوره، تنها در غزوهها و
جنگهاست و آنچه درباره مشاوره پيامبر(ص) با اصحاب خود رسيده نيز ـ چنانكه
در پى مىآيد ـ همگى درباره غزوه هاست.
ثالثا ـ استدلال به مشاوره پيامبر(ص) با صحابه:
مشاوره رسول خدا(ص) با اصحاب خود، تنها در جنگها بود. چنانكه «ابوهريره»
صحابى بدان تصريح كرده و گويد: «هيچ كس را مشورت كنندهتر از رسول خدا(ص)
با اصحاب خود نديدم. مشاوره آن حضرت با صحابه، تنها درباره جنگ بود»
[453] و مشهورترين آنها مشاوره رسول خدا(ص) با آنها در جنگ «بدر» بود و
سپس جنگ «احد» و «خندق» كه داستان آنها چنين است:
الف ـ جنگ بدر:
رسول خدا(ص) اصحابش را براى مقابله با كاروان تجارتى قريش به سرپرستى
ابوسفيان، فراخواند و 313 نفر از كسانى كه آماده دست يازيدن به آن كاروان ـ
و نه جنگ ـ شده بودند، با آن حضرت همراه شدند. خبر به ابوسفيان رسيد و او
مسيرش را تغيير داد و قريشِ مكه را به يارى طلبيد و آنها با سپاهى نزديك به
هزار نفر جنگجو آماده نبرد شدند و از مكه بيرون آمدند. ابوسفيان و كاروان
ناپديد شدند و رسول خدا(ص) بر سر دو راهى انتخاب قرار گرفت كه: يا با سلامت
به مدينه بازگردد، و يا با سپاه قريش كه آماده جنگ با سپاهِ غير آماده او ـ
در تعداد و توشه ـ شده بودند، نبرد كند.
مشروح داستان:
در سيره ابنهشام گويد:
«خبر حركت قريش براى دفاع از كاروان خود، به رسول خدا(ص) رسيد و آن حضرت از
مردم نظرخواهى كرد و آنها را از اقدام قريشيان با خبر ساخت. ابوبكر صديق
برخاست و نيكو گفت. سپس عمربن خطاب برخاست و نيكو گفت و بعد مقداد بپاخاست»
[454]
ابنهشام سپس سخنان مقداد و سخنان انصار را يادآور مىشود و از سخنان
ابوبكر و عمر چيزى را بيان نمىدارد.
و در صحيح مسلم گويد: «ابوبكر سخن گفت و پيامبر از او روى برگردانيد. سپس
عمر سخن گفت و از او نيز روى برگردانيد. پس از آن مقداد برخاست و...»
[455]
مسلم نيز، بهسان ابنهشام از آوردن متن سخنان ابوبكر خوددارى كرده است، و
هر دوى آنها داستان را ناتمام گذاشتهاند. تمام داستان در مغازى واقدى و
امتاع الاسماع مقريزى چنين است:
[456]
«عمر گفت: «يا رسول اللّه! به خدا سوگند اين قبيله قريش و عزّت آن است. به
خدا سوگند از هنگامى كه عزت يافته، ذليل نشده. به خدا سوگند از هنگامى كه
كافر شده ايمان نياورده. به خدا سوگند كه هرگز عزّتش را تسليم نمىكند و به
سختى با تو مىجنگد. پس براى مقابله با آن آمادگى لازم را فراهم و توان و
توشه مناسب را تهيه ببين» سپس مقدادبن عمرو برخاست و گفت:
«يا رسول اللّه! فرمان خدا را به انجام برسان كه ما با تو هستيم. به خدا
سوگند ما آنچنانكه بنىاسرائيل به پيامبر خود گفتند به تو نمىگوئيم
كه:«اذهب انت و ربّك فقاتلاانّا هنهنا قاعدون»:«تو و پروردگارت برويد و
بجنگيد كه ما همين جا نشستهايم»
[457] بلكه مىگوئيم: تو و پروردگارت برويد و بجنگيد كه ما نيز به
همراه شما مىجنگيم سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث كرد، اگر ما را به
«بِرك الغماد» [458] هم ببرى با
تو مىآئيم». و رسول خدا(ص) او را تحسين كرد و دعاى خيرش فرمود.
پيامبر(ص) پس از آن برخاست و فرمود: «اى مردم! نظر خودتان را به من بگوئيد»
و مراد آن حضرت انصار مدينه بود و گمان داشت كه انصار جز در شهر خود ياريش
نمىكنند. زيرا آنها پذيرفته بودند كه او را تنها از آنچه خود و خانواده
شان را پاس مىدارند، پاس بدارند. و لذا پيامبر(ص) فرمود: «نظرتان را به من
بگوئيد!» و «سعدبن معاذ» برخاست و گفت:
«يا رسول اللّه! من از سوى انصار پاسخ مىگويم. گويا مراد شما ما هستيم!»
فرمود: «آرى» سعد گفت: «ظاهرا بايد از موضوعى كه به شما وحى شده بود، به
موضوع ديگرى بپردازيد.[بدان كه]ما به راستى به شما ايمان آورده و تصديقتان
نموده و گواهى دادهايم كه هر چه شما آوردهاى حق است و براى شنيدن و اطاعت
كردن با شما عهدها و پيمانها بستهايم. پس، يا رسول اللّه! مأموريتت را
به انجام رسان كه سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث كرد، اگر اين دريا را
فراروى خود قرار دهى و در آن فرو شوى، ما نيز تا آنگاه كه يك نفرمان باقى
است، با تو در آن فرو مىشويم. با هر كه خواهى بپيوند و از هر كه خواهى
ببر، و هر چه خواهى از اموالمان بگير، كه آنچه از اموالمان بگيرى نزد ما
محبوبتر از آنى است كه وا مىگذارى. سوگند به آنكه جانم به دست اوست من
هرگز اين راه را نپيمودهام و از آن اطلاعى ندارم، و از اينكه فردا با
دشمنانمان روبرو شويم ناخشنود نيستيم. ما در جنگ بسيار شكيبا، و در
رويارويى بسيار صادقيم و شايد خداوند چيزى از ما به شما بنمايد كه باعث
روشنى چشمتان گردد.».
و در روايت ديگرى گويد: سعد گفت:
«يا رسول اللّه! ما از قوم خود گروهى را بر جا نهادهايم كه نه در محبت به
شما، از ما كمترند و نه در فرمانبردارى از شما، از ما عقبتر. آنها نيز
خواستار و علاقمند جهادند. يا رسول اللّه! اگر آنها گمان داشتند كه شما با
دشمنى روبرو خواهيد شد، بر جاى نمىماندند. ولى آنها پنداشتند كه اين تنها
يك كاروان است. ما اكنون براى شما جايگاهى را برپا مىداريم تا در آن مستقر گرديد و زاد و راحله شما
را آماده مىكنيم و سپس به رويارويى دشمن مىرويم. در چنين حالى اگر خدا
عزتمان بخشيد و بر دشمن پيروزمان كرد كه به خواست خود رسيدهايم، و اگر
سرنوشت ديگرى بود، شما بر مركب خويش سوار مىشويد و به كسانى كه پشت سر ما
هستند مىپيونديد» و رسول خدا(ص) او را تحسين كرد و فرمود: «يا آنكه خدا
بهتر از آن را به انجام رساند اى سعد!»
راوى گويد: پس از آنكه سعد نظرش را بيان كرد، پيامبر(ص) فرمود:
«به يُمن و بركت خدا پيش برويد كه خداوند پيروزى بر يكى از اين دو طايفه را
به من وعده داده است. به خدا سوگند گويا قتلگاه آن قوم را مشاهده مىكنم» و
سپس جاى فرود و قتلگاه آنها را به ما نشان داد كه: اين جايگاه فلان و اين
جايگاه فلان است. و ديديم كه هيچ يك از جايگاه برون نيفتادند. پس مردم
دانستند كه با جنگ روبرو مىشوند و كاروان تجارتى ناپديد شده است. و با
سخنان پيامبر(ص) به پيروزى خود اميدوار شدند».
[459]
مشاوره رسول خدا (ص) با اصحاب خود در اين مقام براى آن بود كه بداند آنها
با توجه به شرايطى كه پيش آمده چه مىكنند. و اين پس از آن بود كه خداوند
از جنگ و پيروزى آگاهش كرده و قتلگاه آن قوم را به او نشان داده بود و او
نيز ـ پس از آنكه آنها آمادگى خود را براى جنگيدن اعلام داشتند ـ آن را به
ايشان نشان داد. پس، آن حضرت در هنگامى كه با آنها مشورت مىكرد، قصد
بهرهگيرى از نظرات آنها را نداشت. اين تنها نوعى نرمش و دلجويى و آگاه
كردن آنها از فرار كاروان قريش و تغيير وضع بود كه بايد به جاى دستيابى بر
اموال تجارتى قريش به ميدان كارزار روند و آماده نبرد گردند!
ب ـ جنگ احد:
در مغازى واحدى و متاع الاسماع مقريزى گويند: «رسول خدا (ص) بر فراز منبر
رفت و خداى را سپاس و ثنا گفت و فرمود: «اى مردم! من در خواب خود رؤيايى
ديدم. ديدم كه گويا در زرهى نفوذ ناپذيرم و زبانه شمشيرم، ذوالفقار، شكسته
شد. و ديدم گاوى ذبح مىشود. و ديدم كه گويا قوچى را به دنبال خود
مىكشاندم».
مردم گفتند: «يا رسول اللّه! آن را چگونه تعبير مىكنيد؟» فرمود: «امّا
زره نفوذناپذير نشانه مدينه است. پس در آن بمانيد. و اما شكسته شدن زبانه
شمشيرم، نشانه مصيبتى است كه بر من وارد مىشود. و اما آن گاوى كه ذبح
مىشود، نشانه كشته شدگان اصحاب من است. و اما اينكه قوچى را به دنبال خود
مىكشاندم، آن قوچِ لشكر دشمن است كه ان شاء اللّه او را مىكشيم.»
و در روايتى ديگر است كه فرمود: «اما شكسته شدن شمشيرم، نشانه كشته شدن
مردى از اهلبيتم باشد» پس از آن فرمود: «نظرتان را به من بگوئيد» و نظر
رسول خدا (ص) آن بود كه از مدينه خارج نشوند. عبداللّهبن ابىّ و بزرگان
مهاجر و انصار نيز با آن حضرت موافق بودند. فرمود: «در مدينه بمانيد و زنان
و كودكان را در برجها و سنگرها قرار دهيد، كه اگر دشمن بر ما وارد شد در
كوچهها به جنگشان رويم ـ كه ما از آنها بدان آگاهتريم ـ و از بلنداى برجها
و سنگرها تيربارانشان كنيد» آنها خانههاى مدينه را نيز از هر سو به هم راه
داده و آن را به قلعهاى تبديل كرده بودند. ولى جوانان نورسيده كه در جنگ
بدر نبودند و خواستار شهادت و رويارويى با دشمن بودند گفتند: «ما را به سوى
دشمنانمان ببر» و حمزه و سعدبن عباده و نعمانبن مالكبن ثعلبه با گروهى از
انصار گفتند: «يا رسول اللّه! بيم آن داريم كه دشمن گمان كند ما از
رويارويى با آنها هراسانيم، و اين باعث جرأت و گستاخى آنها بر ما گردد. شما
در روز بدر با سيصد نفر همراه بوديد و خدا بر آنها پيروزتان كرد و ما امروز گروه بسيارى هستيم كه
از خدا آرزوى چنين روزى را داشتيم و خدا آن را فرا روى ما قرار داده است.»
رسول خدا (ص) كه ديد آنها سلاح بر تن كرده و بدينگونه پافشارى مىكنند، ردّ
خواستهشان را به مصلحت نديد. حمزه گفت: سوگند به آنكه اين كتاب را بر تو
نازل كرده، امروز هيچگونه غذايى نخواهم خورد تا آنكه در خارج مدينه شمشيرم
را پياپى بر آنها فرود آرم ـ او روز جمعه و روز شنبه را روزه بود ـ و بعد،
مالكبن ثنان پدر ابوسعيد خدرى و نعمانبن مالكبن ثعلبه و اياسبن عتيك
نيز درباره خارج شدن براى جنگ سخن گفتند و رسول خدا (ص) كه ديد اينها جز آن
را نمىپذيرند، نماز جمعه را با مردم اقامه كرد و اندرزشان داد و فرمود تا
در جهاد بكوشند و به آنها خبر داد مادامى كه صابر باشند پيروزى از آن ايشان
است. مردم نيز به خاطر حركت به سوى دشمن خشنود شدند. ولى بسيارى نيز اين
خروج را خوش نداشتند. رسول خدا (ص) پس از آن نماز عصر را با مردم برگزار
كرد و در اين حال، مردم گرد هم آمده و اهالى منطقه «عوالى»
[460] نيز حاضر شده، و زنان را در دژها و سنگرها جاى داده بودند.
پيامبر (ص) داخل خانه خود شد و ابوبكر و عمر نيز وارد شدند و عمامه و لباسش
را پوشانيدند و در همان حال، مردم در فاصله ميان حجره و منبر آن حضرت صف
بسته بودند. سعدبن معاذ و اسيدبن حضير آمدند و به مردم گفتند: «شما هرچه
خواستيد به رسول خدا گفتيد و او را ناچار از خروج كرديد، در حاليكه امر و
فرمان از آسمان بر او نازل مىشود. پس كار را به او برگردانيد و هرچه
فرمانتان داد همان را انجام دهيد و هرچه مورد علاقه و نظر اوست همان را
پيروى نمائيد.» در چنين حالتى بودند كه رسول خدا (ص) با لباس و سلاح رزم،
زره پوشيده و كمر بسته و شمشير آويز بيرون آمد و آنها كه پافشارى مىكردند گفتند: «يا رسول اللّه!
ما حق نداشتيم با شما مخالفت كنيم. شما هرچه نظر داريد همان را انجام دهيد»
كه پيامبر فرمود: «من شما را به آن كار فراخواندم و شما نپذيرفتيد.
و[اكنون]براى هيچ پيامبرى سزاوار نيست كه چون لباس رزم پوشيد، آن را فرو
نهد تا آنگاه كه خداوند ميان او و دشمنانش داورى نمايد. آنچه به شما دستور
دادم فرابگيريد و آن را پيروى نماييد و به نام خدا حركت كنيد كه، تا
شكيبايى ورزيد، پيروزى از آن شماست».
مؤلف گويد: شايد حكمت اينكه رسول خدا(ص) اصرار آنها در بيرون رفتن را
پذيرفت اين باشد كه اگر آن را نمىپذيرفت، در جان آنها تأثير بدى مىگذاشت
و بجاى شجاعت و كارآمدى باعث ضعف و ذلت مىگرديد. حكمت عدم پذيرش رأى دوم
آنها را هم كه خود آن حضرت بيان داشت.
نمونه ديگرى كه رسول خدا(ص) به نظر اصحاب خود عمل كرد، داستانى است كه در
جنگ خندق روى داد:
ج ـ جنگ خندق:
واقدى و مقريزى درباره شروع جنگ خندق روايت كرده و گويند: «رسول خدا(ص) با
آنها[= صحابه]مشورت نمود. ـ آن حضرت در جنگها مشورت با آنها را افزون
مىكرد... ـ كه سلمان پيشنهاد حفر خندق را داد.»
اين دو راوى از مشاوره ديگرى در پايان جنگ نيز خبر داده و گويند: «پيامبر
خدا(ص) و يارانش بيش از ده شب در محاصره بودند. تا آنگاه كه سختى فزون شد و
آن حضرت عرضه داشت: «خداوندا من تورا به عهد و وعدت سوگند مىدهم! خداوندا
تو اگر بخواهى عبادت نمىگردى!» و بعد به دنبال «عيينهبن حصن و حارثبن
عوف» كه رؤساى قبيله غطفان بودند فرستاد كه يك سوم خرماى مدينه را به آنها
بدهد تا با همراهانشان بازگردند[و از يارى سپاه كفر دست بكشند]ولى آنها خواستار نصف آن خرماها شدند و پيامبر (ص) نپذيرفت مگر
همان يك سوم را. آن دو راضى شدند و همراه با ده نفر از افراد قوم خود براى
امضاى صلحنامه وارد گرديدند. كار به پايان خود نزديك مىشد و قلم و كاغذ
آماده گرديده بود تا عثمانبن عفان صلحنامه را بنويسد ـ و عبادبن بشر غرق
در سلاح بالاى سر رسول خدا(ص) ايستاده بود ـ كه «اسيدبن حضير» وارد شد و
ديد كه «عيينه» پاهايش را دراز كرده است. به او گفت: «اى بوزينه! پاهايت را
جمع كن. آيا پاى خود را در برابر رسول خدا(ص) دراز مىكنى؟! به خدا سوگند
اگر پيامبر (ص) حضور نداشت پهلوهايتها را با نيزه سوراخ مىكردم! سپس گفت:
يا رسول اللّه كه درود خدا بر تو باد، اگر اين كار فرمانى آسمانى است، آن
را به انجام رسانيد؛ و اگر جز آن است به خدا سوگند جز شمشير به آنها
ندهيم![و به آنها گفت:]شما از كى به طمع چنين چيزى از ما افتادهايد؟».
رسول خدا(ص) كه چنين ديد «سعدبن معاذ و سعدبن عباده» را فرا خواند و در
نهان با آنها مشورت نمود. آن دو گفتند: «اگر اين كار فرمانى آسمانى است، آن
را به انجام رسانيد؛ و اگر كارى است كه بدان مأمور نيستيد ولى انجامش را
خوش داريد، ما شنوا و فرمانبرداريم. ولى اگر تنها يك نظر است آنها را نزد
ما جز تيزى شمشير نباشد!» و پيامبر (ص) فرمود: «من ديدم همه عرب با يك كمان
شما را هدف گرفتهاند لذا با خود گفتم آنها را راضى كنم و با آنها نجنگم»
آن دو گفتند: «يا رسول اللّه! به خدا سوگند اينها در جاهليت از شدت سختى
كَنه و كُرك شتر مىخوردند و هرگز چنين طمعى درباره ما نداشتند كه چيزى از
ما بستانند مگر از راه خريد كردن يا مهمان شدن! و اكنون كه خداوند شما را
به ما داده و ما را به شما گرامى داشته و با شما هدايتمان فرموده، به پستى
تن دهيم؟! نه هرگز جز تيزى شمشير بدانها ندهيم!» و پيامبر(ص) فرمود: «نامه
را پاره كن» سعد نامه را دريد و «عيينه و حارث» برخاستند و رسول خدا(ص) با
صداى رسا فرمود: «باز گرديد كه بين ما و شما شمشير است.»
[461]
اين، داستان مشورت و نظرخواهى رسول خدا(ص) از اصحاب خود در آن غزوه بود و
از گفتگوى رسول خدا(ص) آشكار مىشود كه آن حضرت بناى بر آن داشته تا در
ميان قبايل محارب ايجاد اختلاف نمايد. به ويژه آن كه در پايان با صداى رسا
فرمود: «بازگرديد كه بين ما و شما شمشير است!» زيرا، اين داستان منتشر
مىگرديد و به گوش قريشيان مىرسيد و ميان آنها ايجاد اختلاف مىنمود.
چنانكه واقدى و مقريزى پس از آن روايت كردهاند كه رسول خدا(ص) «نعيم بن
مسعود» را بدين كار فرمان داد و او در كار خود موفق شد و در بين يهود بنى
قريظه و قريشيان ايجاد شك و ترديد و اختلاف نمود و اين روش يكى از علل شكست
آنها بود.
اكنون در پرتو بيان بخشى از مشاورههاى رسول خدا، آشكارا در مىيابيم كه
هدفِ اين مشورتها آن نبوده كه پيامبر رأى و نظر درست را از اصحاب خود
فرابگيرد و به كار ببندد؛ بلكه هدفِ آن حضرت احيانا آن بوده كه رأى و نظر
صحيح خود را كه از پيش مىدانست، از راه مشورت به آنها بياموزد تا بدان عمل
نمايند. چنانكه مشورت آن حضرت با آنها در جنگ بدر چنين بود. زيرا، خداوند
پيش از آن پيامبرش را ـ از اينكه به زودى با قريش وارد جنگ مىشوند و بر
آنها پيروز مىگردند ـ آگاه كرده بود، و پس از مشاوره نيز رسول خدا آنها را
از نتيجه كار باخبر ساخت و قتلگاههاى قريشيان را به آنها نشان داد. پس، هدف
نهائى از چنين مشاورههايى توجه دادن مسلمانان به انجام كارهائى بود كه
انجامش شايسته آنهاست و پيامبر آن را از راه مشورت بدانها مىآموخت، و اين
برخلاف روش پادشاهان و جباران است كه رأى و نظر خود را بر مردم ديكته مىكنند و مثلاً مىگويند: «ما كه پادشاهيم... فرموديم تا...».
همچنين، صدر آيه مورد استناد نيز به وضوح بر آنچه كه ما بيان داشتيم دلالت
تام دارد. زيرا خداوند متعال مىفرمايد:«فبما رحمة من اللّه لنت لهم و لو
كنت فظا غليظ القلب لا نفضّوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى
الامر...» [462] : «به رحمت الهى
با آنها نرمخو شدى. و اگر خشن و سنگدل بودى از گرد تو پراكنده مىشدند. پس،
آنها را ببخش و برايشان آمرزش بخواه و در كارها با آنان مشورت كن...» و
مشاورة در اينجا از مصاديق «لينت و نرمى و رحمت» خداوندى است كه در صدر آيه
آمده است.
بنابراين، هدف مشاوره گاهى «ملايمت و نرمى» نشان دادن است؛ مانند مثال
پيشين. و گاهى تربيت جانهاى مسلمانان است؛ مانند مشاوره در «غزوه احد».
زيرا، رسول خدا(ص) ـ آنگاه كه نظرشان را پذيرفت و لباس رزم پوشيد تا به احد
برود و آنها از اصرار و فشار بر پيامبر براى خروج پشيمان شدند و گفتند: «يا
رسول اللّه! ما حق نداشتيم با شما مخالفت نمائيم، هر چه نظر شماست همان را
انجام دهيد» ـ به آنها فرمود: «من شما را به آن كار فراخواندم و شما
نپذيرفتيد، و[اكنون]شايسته هيچ پيامبرى نيست كه چون لباس رزم پوشيد آن را
فرو نهد تا آنگاه كه خداوند ميان او و دشمنانش داورى نمايد».
از گفتگوهاى انجام شده ميان رسول خدا و اصحاب او در اين واقعه آشكار مىشود
كه، اگر پيامبر تمايل شديد آنها را براى خروج بىپاسخ مىگذاشت، اين كار
اثر بسيار بدى بر جانشان داشت و باعث ضعف نفس و دودلى و واپس گرائى آنها در
جنگ مىشد. بدين خاطر، با آنكه نظر آنها را صائب نمىديد، آن را پذيرفت. و
در «جنگ خندق» هم كه اصل مشاوره نقشه و تمهيدى براى به دام انداختن مشركان بود كه طرح و نقشه آن حضرت بسيار موفق از آب درآمد.
دوم ـ نقد و بررسى استدلال به بيعت
در گذشته دانستيم كه: بيعت تنها با رضايت و اختيار منعقد مىشود نه با
شمشير و اجبار.
و دانستيم كه: بيعت براى معصيت، بيعت براى نافرمانى خدا، و بيعت با كسى كه
خدا را نافرمانى كند، صحيح نيست.
و دانستيم كه: اولين بيعتى كه پس از رسول خدا گرفته شد، بيعت براى خلافتِ
ابوبكر بود كه صحت بيعت با خليفه عمر متوقف بر صحت آن است. زيرا، بيعت با
او به دستور خليفه ابوبكر بود. و نيز، صحت بيعت با خليفه عثمان متوقف بر
صحت بيعت با خليفه عمر بود. زيرا، آن بيعت با دستور خليفه عمر ستانده شد:
آنگاه كه فرمان داد اعضاى شوراى شش نفره بايد با كسى بيعت كنند كه «عبد
الرحمن بن عوف» با او بيعت مىكند و هر كه مخالفت نمود او را بكشند.
و دانستيم كه: چگونه با ستيز و چيرگى در «سقيفه بنى ساعده» براى ابوبكر
بيعت گرفته شد و سپس با مساعدت قبيله اسلم در كوچههاى مدينه ادامه يافت و
چگونه آتش به خانه فاطمه(ع) دخت رسول خدا(ص) برده شد. زيرا بيعت ناپذيران
در آن متحصن شده بودند، و بنى هاشم تا آنگاه كه دخت رسول خدا حيات داشت،
بيعت نكردند. و جنيان سعد بن عباده را به خاطر آنكه بيعت نكرد با دو تير از
پاى در آوردند!
اين وضع و حالِ بيعت گرفتن در مدينه بود. اما در خارج مدينه، حال و روز
كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و از دادن زكات به مأموران خليفه
خوددارى نمودند، كشته شدن مردان و اسيرى زنان و غارت اموال بود.
چنانكه «مالك بن نويره» [463]
كارگزار رسول خدا و خاندان او از قبيله تميم بدان مبتلا گرديدند: آنگاه كه
سپاه «خالد بن وليد» شبانه بر آنها يورش بردند و چون سلاح برداشتند، سپاه
خالد گفتند: ما مسلمانيم. ياران مالك نيز گفتند: ما هم مسلمانيم. سپاه خالد
به آنها گفتند: اگر راست مىگوئيد سلاح را زمين بگذاريد. آنها سلاح را
نهادند و با سپاه خالد نماز گزاردند.
[464] ولى پس از نماز آنها را گرفتند و نزد خالد بن وليد بردند و او
دستور داد مالك را گردن بزنند كه مالك به همسرش نگاه كرد و به خالد گفت:
«اين زن مرا كشت!» ـ و آن زن بسيار زيبا بود ـ خالد گفت: «بلكه خداوند به
خاطر برگشتن از اسلامت تو را كشت.» و مالك گفت: «من بر دين اسلامم!» و خالد
پس از كشتن او دستور داد سرش را پايه ديگ كردند و در همان شب، در حالى كه
هنوز جنازه مالك دفن نشده بود، با همسرش همبستر شد!
[465]
همچنين بود حال قبايل كَنده كه چون «زياد بن لبيد بياضى» كارگزار ابوبكر
شتر يكى از جوانان ايشان را گرفت و آن جوان درخواست كرد شتر ديگرى به جاى
آن بگيرد و وى نپذيرفت ـ چون نشان صدقه و ماليات بر آن زده بود ـ و آن جوان
به نزد مردى از بزرگان كنده به نام «حارثة بن سراقه» رفت و به او گفت: عمو
زاده! زياد بن لبيد ناقهاى از من گرفته و آن را نشان كرده و صدقه نموده
است و من آن را خيلى دوست دارم، اگر ممكن است با او صحبت كن شايد آن را رها
نمايد و شتر ديگرى از من بگيرد. حارثه نزد زياد رفت و به او گفت: «اگر ناقه
اين جوان را به او بازگردانى و ناقه ديگرى به جاى او بگيرى، احسان كردهاى.» زياد گفت: «نشان صدقه بر آن زده شده است.» گفتگوى آن دو بالا
گرفت و حارثه به سوى شتران صدقه رفت و آن شتر را بيرون كشيد و به آن جوان
گفت: «ناقهات را بگير و اگر كسى مزاحمت شد بزودى دماغش را با شمشير به خاك
مىمالم» و گفت:
«ما رسول خدا را تا زنده بود اطاعت كرديم، و اكنون نيز اگر مردى از اهلبيت
او جانشين گردد، اطاعتش مىكنيم. ولى پسر ابى قحافه[= ابوبكر]، به خدا
سوگند طاعت او بيعتى بر گردن ما ندارد.» و بعد اشعارى سرود كه از جمله
آنهاست:
«اطعنا رسول اللّه اذكان بيننا
فيا عجبا ممن يطيع ابابكر»
«رسول خدا را تا در ميانمان بود فرمان برديم.
و چه شگفتآور است كسى كه ابوبكر را فرمان مىبرد».
و «حارث بنمعاويه» از بزرگان كنده به زياد گفت: «تو ما را به پيروى از كسى
فرا مىخوانى كه عهد و پيمان و سابقهاى با ما و با شما ندارد».
و زياد به او گفت: «راست گفتى ولى ما خود او را براى اين كار برگزيديم».
و حارث به او گفت: «بگو بدانم چرا اهلبيتش را از آن دور ساختيد؟ آنها كه
سزاوارترين مردم بدان بودند. زيرا خداوند عز و جل مىفرمايد:«و اولوا
لأرحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب اللّه»
[466] : «و خويشاوندان، برخىشان، در كتاب خدا، سزاوارتر از برخى
ديگرند».
و زياد به او گفت: «مهاجران و انصار صلاح خود را بهتر از تو مىدانند».
و حارث گفت: «نه به خدا، آن را جز به حسادت از اهلش منحرف نساختيد. دل و
جان من نمىپذيرد كه رسول خدا از دنيا برود و فرد شاخصى را براى پيروى امت از او تعيين نفرمايد! اى مرد از نزد ما برو كه تو، به ناپسند و
ناپذيرفتنى فرا مىخوانى». و سپس چنين سرود:
«كان الرسول هو المطاع فقد مضى
صلّى عليه اللّه لم يستخلف»
«تنها رسول خدا مطاع بود كه از دنيا رفت.
درود خدا بر او باد كه جانشينى براى خود تعيين نفرمود»
زياد شتران صدقه را پيش از خود به مدينه فرستاد و سپس خود رهسپار مدينه شد
و ابوبكر را از موضوع باخبر ساخت و او وى را با چهار هزار مرد جنگى تجهيز
نمود. زياد به قصد «حضرموت» به راه افتاد و در مسير خود قبايل كنده را
غافلگير مىكرد و مىكشت و اسير مىنمود. مانند «تيره بنىهند» كه بر آنها
يورش برد و بسيارى از آنان را كشت و زنان و كودكانشان را به اسارت گرفت. و
«تيره بنىعاقل» كه ناگهان بر آنها بتاخت و ايشان را محاصره كرد. زنان
قبيله صيحه زدند و مردان آن اندكى جنگيدند و بعد گريختند و زياد زنان و
اموالشان را در اختيار گرفت.
و نيز، در سياهى شب بر سر «تيره بنىحىّ» فرود آمد و دويست تن از مردانش را
بكشت و پنجاه نفر را اسير كرد و بقيه گريختند و او زنان و فرزندان را
جمعآورى نمود.
سپس «اشعث بنقيس» با او جنگيد و در شهر «تيم» محاصرهاش نمود و زنان و
كودكان و اموال را از او گرفت و به صاحبانش بازگردانيد. و بعد، خليفه
ابوبكر به اشعث نامهاى نوشت و از او دلجوئى نمود و اشعث به نامه رسان گفت:
«رئيس تو ابوبكر، مرا به خاطر مخالفت با او، كافر مىداند، ولى رفيق خود را
كه خويشاوندان و عموزادههاى مرا كشته، كافر نمىداند». و فرستاده ابوبكر
به او گفت: «آرى اشعث! او تو را كافر مىداند زيرا خداوند متعال تو را به
خاطر مخالفت با جماعت مسلمانان كافر شمرده است» كه ناگهان پسركى از
عموزادههاى اشعث با شمشير ضربتى بر او زد و وى را بكشت. و اشعث كار او را نيكو شمرد. ولى بيشتر ياران اشعث از اين كار خشمگين شدند و او را رها كردند
تا آنكه تنها حدود دو هزار نفر براى او باقى ماند. زياد نيز براى ابوبكر
نامه فرستاد و او را از كشته شدن فرستاده و محاصره بودن خود باخبر ساخت.
ابوبكر براى چاره كار از مسلمانان نظرخواهى نمود و «ابوايوب انصارى» به او
گفت:
«اين قوم تعدادشان بسيار است و چون تصميم به جمع نيرو بگيرند، گروه كثيرى
را گرد مىآورند. اگر در اين سال سپاه را از سر آنان بازگردانى، اميدوارم
خود آنها در سالهاى بعد زكات را به ميل خود به سوى تو بفرستند».
و ابوبكر گفت: «به خدا سوگند اگر پاى بند شترى را هم كه پيامبر بر آنها
واجب كرده، از من بازدارند، پيوسته با آنها مىجنگم تا به حق بازگردند سپس
به «عكرمهبن ابىجهل» نوشت كه با كسانى از اهل مكه كه دعوتش را مىپذيرند
به سوى يمن برود و در بين راه كه به قبايل عرب مىرسد آنها را به يارى
برانگيزد. او نيز همراه با دو هزار سوار قريشى و موالى و همپيمانان آنها
حركت كرد و سپس به سوى «مأرب» رفت. خبر او به گوش اهل «دبا» رسيد و آنها
خشمگين شدند و گفتند: «او را از جنگ با عموزادگان كندى خود باز مىداريم».
و بعد كارگزار ابوبكر را اخراج كردند و ابوبكر به عكرمه نوشت به سوى آنها
برود و درباره ايشان كوتاهى ننمايد و چون از كارشان آسوده شد، آنان را
اسيرانه نزد او بفرستد. عكرمه به سوى آنها رفت و با ايشان جنگيد و
محاصرهشان نمود. آنان درخواست صلح كردند و اينكه زكات بپردازند. عكرمه
نپذيرفت مگر آنكه تسليم حكم او گردند. آنان پذيرفتند و عكرمه وارد قلعه
ايشان گرديد و اشراف و بزرگانشان را به تدريج كشت و زنان و فرزندانشان را
اسير كرد و اموالشان را گرفت و بازماندهها را نزد ابوبكر فرستاد.
ابوبكر نيز خواست تا مردان را كشته و زنان و فرزندان را تقسيم نمايد كه عمر
به او گفت:
«اى خليفه رسول خدا! اين قوم بر دين اسلامند و با همه وجود سوگند مىخورند
كه از دين اسلام برنگشتهاند» و ابوبكر آنها را زندان كرد تا آنگاه كه مرد
و عمر در عصر خود آنها را رها نمود.
عكرمه پس از آن به سوى زياد رفت و خبر آن به اشعث رسيد و او به قلعه «نجير»
پناه برد و زنان خود و زنان قومش را در آن گرد آورد. داستان وى به گوش
قبايل كنده، يعنى كسانى كه اشعث را به هنگام كشته شدن فرستاده ابوبكر رها
كرده بودند رسيد و آنها رها كردن عموزاده خويش را ننگ و عار خود دانستند و
به جنگ زياد شتافتند. زياد از اين واقعه به وحشت افتاد و عكرمه به او گفت:
«نظر من آن است كه تو اينها را در محاصره داشته باشى تا من بروم و با آنها
روبرو گردم». زياد گفت: «نظر تو نيكوست، ولى اگر خدا بر آنها پيروزيت داد
تا همه را نابود نكردهاى شمشير را از آنان بر مدار» و عكرمه گفت: «تا
بتوانم در اينباره كوتاهى نمىكنم».
عكرمه رفت تا به آن قوم رسيد و با هم درگير شدند و جنگ ميان آنها به توازن
رسيد و اشعث كه چيزى از حركت قبايل كنده نمىدانست و محاصرهشان دراز مدت
شده و گرسنگى و تشنگى به سختى بر آنها فشار آورده بود، از زياد براى خود و
اهلبيت و ده نفر از بزرگان اصحابش اماننامه خواست و آنچه خواسته بود
مكتوب شد و زياد آن نوشته را نزد عكرمه فرستاد و عكرمه قبايل كنده را از آن
باخبر ساخت و نوشته را به آنها ارائه كرد. آنها نيز جنگ را رها كرده و
بازگشتند. زياد داخل قلعه شد و شروع به كشتن تدريجى جنگجويان كرد تا آنگاه
كه نامه ابوبكر به او رسيد كه تسليمشدگان را به مدينه بفرستد و او
بازماندگان را در غل و زنجير كرد و به مدينه فرستاد
[467] .
بارى، سرانجام بيعت ابوبكر بدين گونه بود. بيعتى كه خليفه عمر آن را لغزشى
شتابزده توصيف كرد و خلافت خلفاى سهگانه: «ابوبكر و عمر و عثمان» بر آن
استوار بود و اكنون بدان استدلال مىكنند.
سوم ـ نقد و بررسى استدلال به عمل صحابه
استدلال به «عمل صحابه» هنگامى صحيح و تمام است كه سيره آنها در رديف كتاب
و سنت بوده و يكى از مصادر و مدارك شريعت اسلامى باشد و درباره آنها همانى
نازل شده باشد كه درباره رسول خدا نازل گرديده است. مانند اين دو آيه شريفه
كه مىفرمايد:
«لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة»
[468]
«همانا رسول خدا براى شما اسوه و الگويى نيكوست».
«ما آتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا»
[469]
«آنچه را كه رسول خدا براى شما آورده بگيريد و از آنچه نهىتان كرده
بازايستيد»
و بدون آن، عمل صحابه حجّتى را بر ما اثبات نمىكند. اضافه بر آن،
نمىدانيم به كدام يك از صحابه اقتدا نماييم؟ زيرا قول و فعل برخى از صحابه
با برخى ديگر مخالف است.
و بدين خاطر است كه علما و دانشمندان در چگونگى تشكيل خلافت اختلاف نظر
دارند كه آيا خلافت با بيعت يك نفر تشكيل مىشود؛ چنانكه
عباس عموى پيامبر به على(ع) گفت: «دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم كه
مردم با تو بيعت نمايند»؟ و يا به قول خليفه عمر: «بيعت با ابوبكر لغزشى
شتابزده بود»؟ يا آنكه بايد به معاويه اقتدا نماييم، كه به روى خليفه شرعى
امام على(ع) شمشير كشيد؟!
ما بيش از اين نيازى به نقد و بررسى و مناقشه نمىبينيم. امّا استدلال برخى
به قول امام على(ع) در نهجالبلاغه چنان است كه مىآيد:
نقد و بررسى استدلال به سخن امام على(ع) در نهجالبلاغه:
برخى بنابر ديدگاهى كه درباره شورى و بيعت و اقتدا به عمل صحابه دارند، به
سخنى كه سيد شريف رضى از امام على(ع) در نهجالبلاغه آورده استدلال
كردهاند كه آن حضرت فرموده است:
«همان مردمى با من بيعت كردند كه با ابوبكر و عثمان بيعت كردند. بر همان
قرارى كه با آنها بيعت نمودند. پس، شاهد را حق گزينش و غايب را حق نكوهش
نباشد. چه جز اين نيست كه شورى از آنِ مهاجران و انصار است. و اگر آنها بر
يك نفر اجماع و اتفاق كردند و او را امام ناميدند، اين مورد رضا و پسند
است. و اگر كسى با عيبجويى يا بدعتى از جرگه آنها برون مىشد، او را بدانچه
از آن خارج شده بود باز مىگرداندند. و اگر سر باز مىزد با او به خاطر
پيروى از غير راه مؤمنان پيكار مىكردند و خداوند او را بدانچه خود برگزيده
...» [470]
مىگويند: «امام(ع) در اين نامه با استناد به بيعت و شورى و اجماع مهاجران
و انصار، بر معاويه احتجاج مىكند. بنابراين، امام(ع) تشكيل امامت را به
وسله آنچه كه يادآور شده صحيح مىداند»
پاسخ آن است كه، سيّد رضى گاهى يك بخش از نامه يا خطبه امام(ع) را كه
در اعلى درجه بلاغت مىديده گزينش نموده و بقيه آن را رها كرده؛ روشى كه
درباره اين نامه نيز معمول داشته است. تمام اين نامه را «نصربن مزاحم» در
كتاب «صفين» خود آورده و نصّ آن چنين است:
«بسم اللّه الرحمان الرحيم
امّا بعد، بيعت با من در مدينه، تو را نيز، كه در شام هستى، بدان ملتزم
مىكند. زيرا، همان مردمى با من بيعت كردند كه با ابوبكر و عمر و عثمان
بيعت كردند. بر همان قرارى كه با آنها بيعت نمودند. پس، شاهد را حق گزينش و
غايب را حق نكوهش نباشد. چه، جز اين نيست كه شورى از آنِ مهاجران و انصار
است. و اگر آنها بر يك نفر اجماع و اتفاق كردند و او را امام ناميدند، اين
مورد پسند خداست. و اگر كسى با عيبجويى يا رويگردانى از جرگه آنها خارج
مىشد، او را بدانچه از آن خارج شده بود باز مىگرداندند. و اگر سر باز
مىزد، با او به خاطر پيروى از غير راه مؤمنان پيكار مىكردند. و خداوند او
را بدانچه خود برگزيده بود پيوند مىداد و ملازم جهنمش مىگرداند كه
بدجايگاهى است. همانا طلحه و زبير با من بيعت نمودند و سپس بيعت مرا نقض
كردند كه نقضشان همانند ردّشان بود و من بر اساس آن با ايشان پيكار كردم تا
حق ظاهر و امر خدا باهر گرديد در حالى كه آنها ناخشنود بودند. پس، تو نيز
بدانچه مسلمانان وارد آن شدهاند، وارد شو، كه محبوبترين امور نزد من
درباره تو عافيت و رستگارى است، مگر آنكه خود را در معرض بلا قرار دهى، كه
اگر چنين كنى با تو پيكار مىكنم و از خدا بر تو مدد مىجويم. تو درباره
قاتلان عثمان سخن بدرازا گفتى. پس،[اگر راست مىگوئى، ابتدا]بدانچه
مسلمانان وارد آن شدهاند وارد شو، سپس شكايت آنها را نزد من بياور تا تو و
ايشان را به حكم كتاباللّه وا دارم. امّا آنچه تو به دنبال آنى، فريب
كودك از خوردن شير است! و به جان خودم سوگند كه اگر با ديده عقلت، و نه
هواى نفست، نظر كنى، مرا برىترين فرد قريش از خون عثمان مىبينى. و
بدان كه تو از «طُلَقاء» [471] و
آزاد شدگان هستى، از كسانى كه خلافت براى آنها روا نيست و شورى شامل حالشان
نگردد. اينك «جريربن عبداللّه» را كه از جمله مؤمنان و مهاجران است به سوى
تو و اطرافيان تو فرستادم. پس بيعت نما، كه نيروئى جز نيروى خدا نباشد
[472] ».
از اين نامه آشكار مىشود كه امام على(ع) به چيزى احتجاج مىكند كه معاويه
و همتايان او بدان ملتزم بودهاند و به او مىگويد: «بيعت با من در مدينه
تو را هم، كه در شام بودى، بدان ملتزم مىسازد. چنانكه پيش از آن نيز، كه
در شام بودى، به بيعت عثمان ملتزم شدى. همچنين بيعت با من ديگر همتايان تو
در خارج مدينه را نيز بدان ملتزم مىسازد، چنانكه بيعت با عمر در مدينه
آنها را، كه در ديگر اماكن بودند، بدان ملتزم ساخت».
امام(ع) بدينگونه او را ـ به همان چيزى كه او و ديگر همتايانش از مكتب خلفا
در آن دوره بدان ملتزم بودند ـ ملتزم مىسازد. و اين در نزد عقلا امرى
پذيرفته است و آنها با مخالف، به چيزى كه خود رابدان ملتزم مىداند، اجتجاج
مىكنند. اين اولاً.
ثانيا اينكه فرمود: «و اگر آنها[= مهاجران و انصار]بر يك نفر اجماع و اتفاق
كردند و او را امام ناميدند، اين مورد رضا و پسند خداست» اين جمله در برخى
نسخهها چنين آمده است: «اين مورد رضا و پسند است»
[473] يعنى مورد رضا و پسند آنهاست. چون به اختيار و انتخاب آنها بوده
و با اجبار و در سايه شمشير نبوده است. و بر فرض اينكه امام فرموده باشد: «اين مورد رضا و پسند خداست»
مىگوئيم: آرى، آنچه كه همه مهاجران و انصار بر آن اجماع و اتفاق كرده
باشند، كه امام على(ع) و دو سبط رسول خدا(ص) حسن و حسين(ع) نيز از جمله
آنهايند، اين اجماع و اتفاق مورد رضاى خداست.
و سرانجام، نمىدانم چگونه به اين سخن امام در نهجالبلاغه استشهاد كرده و
ديگر سخنان امام(ع) را كه شريف رضى در همين نهجالبلاغه روايت كرده، به
فراموشى سپردهاند. مانند اين سخن كه در «باب حِكَم» آورده و گويد: هنگامى
كه اخبار سقيفه را پس از وفات رسول خدا(ص) به اميرالمؤمنين(ع) رسانيدند
فرمود:
«انصار چه گفتند؟».
پاسخ دادند: «گفتند: اميرى از ما باشد و اميرى از شما».
فرمود: «چرا با آنها احتجاج نكرديد كه رسول خدا(ص) وصيت فرموده كه به
نيكانشان احسان شود و از بدانشان گذشت گردد؟»
گفتند: «در اين سخن چه حجتى بر آنان است؟»
فرمود: «اگر اميرى از آنِ ايشان بود كه دربارهشان وصيت نمىشد!»
سپس فرمود: «قريش چه گفتند؟» پاسخ دادند: «احتجاج كردند كه آنها شجره رسول
خدايند»
فرمود: «به شجره رسول خدا استناد كردند و ثمره آن را ضايع نمودند!»
و نيز سخن آن حضرت كه مىفرمايد:
«واعجبا! أتكون الخلافة بالصحابة و لا تكون بالصحابة و القرابة؟!»
«شگفتا! آيا خلافت با مصاحبت و همدمى، شدنى است و با مصاحبت و
خويشاوندى ناشدنى؟!» [474] . و
شريف رضى گويد: آن حضرت را شعرى بدين معناست كه:
«فان كنت بالشورى ملكت امورهم
فكيف بهذا و المشيرون غيّب»
«و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم
فغيرك اولى بالنبى و اقرب»
يعنى: «اگر از راه شورى امورشان را بدست گرفتهاى،
اين چه شورائى است كه مشاوران آن حضور نداشتند.
و اگر از راه قرابت بر مخالف استدلال كردهاى،
كه غير تو به پيامبر سزاوارتر و مقربتر است».
و جامعترين بيان آن حضرت در اين باره، بيانى است كه در خطبه «شقشقيه» آمده
و فرموده:
«اما واللّه لقد تقمّصها ابن ابى قحافة و انّه ليعلم انّ محلّى منها محلّ
القطب من الرحى، ينحدر عنّى السّيل و لايرقى الىَّ الطير، فسدلت دونها
توبا، وطويت عنها كشحا، و طفقت أرتئى بين ان اصولَ بيدٍ جزّاء، او اصبر على
طخيةٍ عمياء ...»
«آگاه باشيد! به خدا سوگند پسر ابوقحافه[= ابوبكر]خلافت را جامه خويش كرد،
در حالى كه مىدانست جايگاه من در آن، جايگاه محور در سنگ آسياست كه سيل
معارف از من فرود آيد و هيچ پرندهاى بر بلندايم نيايد. پس، جامهاش را رها
و كنارش را جدا ساختم و با خود انديشيدم كه آيا با دست خالى يورش برم، يا بر ظلمتى كور شكيبائى ورزم، ظلمتى كه ميانسالان را فرتوت و
خردسالان را پير مىكند و مؤمنى در آن رنج مىكشد تا خدايش را ملاقات
نمايد. و ديدم شكيبائى بر آن خردمندانهتر است. پس، شكيبائى ورزيدم، حالى
كه در چشم خار و در گلو استخوان بود و ميراثم را به يغما رفته مىديدم. تا
آنگاه كه اوّلى[=ابوبكر]به راه خود رفت و آن را به آغوش فلانِ پس از خود
افكند» امام(ع) سپس به قول اعشى تمثل جست و فرمود:
«شتان ما يومى على كورها
و يوم حيّان اخى جابر»
«امروزِ من كه بر پالان شتر سوارم
با روزگار حيّان برادر جابر، چقدر فاصله دارد!»
و چه شگفتآور است!! آنكه در حياتش خواستار اقاله و فسخ بيعت مىشد
[475] ، براى پس از مرگش آن را به نام ديگرى منعقد نمود - و چه حساب
شده و به نوبت آن را دوشيدند! ـ و آن را در حوزهاى درشت و ناهموار قرار
داد، كسى كه برخوردش دردافزا، همنشينىاش توانفرسا و اشتباه و اعتذارش
بىانتها بود. و همدمى با او، سوارى بر شتر چموشى را مىمانست كه اگر زمامش
را بكشى، بينى اش پاره گردد، و اگر رهايش كنى به هلاكش انجامد.
و به خدا سوگند، مردم[در زمان او]به اشتباه و وارونگى، و تلوّن و بيراهگى
مبتلا گرديدند، و من در طول اين مدت و رنج اين محنت شكيبائى ورزيدم، تا
آنگاه كه او - نيز - به راه خود رفت و آن[= خلافت]را در جماعتى نهاد كه مرا
يكى از آنها انگاشت!
و پناه بر خدا از آن شورى! چه وقت در مقام مقايسه من با اوّلىشان ترديد به
وجود آمد كه قرين و همسنگ چنين اشباهى شدم؟! با اين حال، من با فرودشان فرود و با پروازشان پرواز كردم. تا آنكه يكى از آنها[= سعد وقاص
[476] ] به خاطر حقد و كينهاش از حق منحرف شد و ديگرى جانب دامادى
نگاه داشت و ناگفتنىهاى پست ديگرى كه انجام شد تا اينكه سومىشان[=
عثمان]در حالتى كه شكم و پهلوهايش را از مبدأ تا مخرج انباشته بود، به خلافت برخاست و
خويشاوندانش نيز با او بپاخاستند و مال اللّه را همانند شترانى كه سبزه
بهارى مىبلعند، با ولع بلعيدند. تا آنگاه كه رشتهاش از هم گسست و كردارش
او را در هم شكست و پرخوريش واژگونش نمود.
و هيچ چيز به هراس و شگفتم نياورد، مگر آنكه ديدم مردم انبوه انبوه، بسان
موى گردن كفتار، از هر سوى به سمت من آمدند. تا آنجا كه «حسن و حسين»
لگدمال شدند و دو سوى بدنم سائيده گرديد ـ يا ردايم پاره شد ـ و همانند
گوسفندان آرميده پيرامونم حلقه زدند.
و چون به انجام اين امر همت گماشتم، گروهى پيمان شكستند و دستهاى خروج
كردند و جمعى ديگر ستم پيشه ساختند. چنانكه گوئى سخن خدا را نشنيدهاند كه
مىفرمايد:«تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوّا فى الارض و لا
فسادا و العاقبة للمتقين»«اين سراى آخرت را براى كسانى قرار مىدهيم كه
اراده برترى جوئى و فساد در زمين را ندارند، و فرجام نيك از آنِ پرهيزكاران
است.» [477] چرا، به خدا سوگند
آن را شنيده و به خاطر سپردهاند. ولى دنيا در چشمانشان زينت يافت و زيورش
ايشان را فريفته ساخت.
آگاه باشيد! سوگند به آنكه دانه را شكافت و آدمى را جان بتافت، اگر آن
جماعت حاضر نمىشدند و بهخاطر حضور و يارى آنها، حجّت بر من تمام نمىشد،
و اينكه خداوند بر عهده علما نهاده تا سيرى ستمكار و گرسنگى ستم ديده را
تأييد ننمايد، بىگمان زمام آن را به گردنش مىافكندم و انجامش را به جام
آغازش سيراب مىكردم. و شما خوب دريافتهايد كه اين دنياى شما نزد من از آب
بينى بز مادهاى هم بيمقدارتر است.»
[478]
گويند: «سخن امام(ع) كه به اينجا رسيد، مردى[كه]از نواحى سرسبز عراق[آمده
بود]بهپاخاست و نوشتهاى به دست آن حضرت داد و امام به مطالعه آن پرداخت.
ابن عباس به او گفت: «يا اميرالمؤمنين! كاش سخنت را از آنجا كه بريدى،
ادامه دهى!» فرمود: «هيهات ابن عباس! اين «شقشقه»اى بود كه بيرون جست و فرو
نشست»
و ابن عباس گويد: «به خدا سوگند هرگز بر هيچ سخنى به اندازه اين سخن افسوس
نخوردم، چرا كه اميرالمؤمنين(ع) بدانجا كه مرادش بود نرسيد!».
مؤلف گويد: پيروان مكتب خلفا همه اين سخنان را فراموش كرده يا ناديده
گرفتند و تنها به سخنى كه معاويه و همتايانش بدان ملتزم بودهاند و امام
على(ع) با آن بر آنها احتجاج كرده، تمسك جستهاند!
چهارم ـ نقد و بررسى
اين استدلال كه «خلافت با قهر و غلبه برپا مىگردد»
هركس تاريخ اسلام را مرور كند، در مىيابد كه «تشكيل حكومت و خلافت» تا
دوران خلفاى عثمانى تركيه، بر اساس «زور» بوده است، و تشكيل بدون زور آن،
همانند حكومت امام على(ع)، بسيار نادر است. و اين در جاى خود صحيح و روشن
است و در آن بحثى نيست. اما اينكه گفتهاند: «هركس با زور بر مسلمانان چيره
شد و خليفه گرديد و اميرالمؤمنين ناميده شد، براى كسى كه ايمان به خدا و
روز قيامت دارد، جايز نيست كه به خواب رود و او را «امام» نداند، نيكوكار
باشد يا بدكار».
نمىدانم اين بزرگان از چه سخن مىگويند: از شريعت و قانون الهى براى تشكيل
حكومت در جامعه اسلامى، يا از شريعت و قانون بيشهها و نيزارها براى جامعه
شيران و پلنگان؟!
ما در پاسخ به اشكال برخى كه مىگويند: «اينها سخن پيشينيان است و در عصر
حاضر هيچكس با آراء و معتقدات آنها موافق نيست» و گروه ديگرى كه مىگويند:
«امروز بايد به جامعه اسلامى حاضر بپردازيم» ما در پاسخ، توجه اين دو گروه
را به تصوير پشت جلد كتابى كه براى مدارس عربستان سعودى ـ سرزمينى كه كعبه
بيتاللّه و مسجدالحرام و مسجد رسول اللّه و حرم او را در خود دارد ـ چاپ
شده جلب مىنمائيم: اين كتاب «يزيد» را ستايش مىكند و در مدح او به روايت
حديث مىپردازد! يزيدى كه كعبه را با منجنيق در هم كوبيد و مسجدالرسول و
حرم آن حضرت را سه روز براى سپاهيانش مباح كرد تا مردم را بكشند و با زنان
همبستر گردند [479] !! و اكنون
براى دفاع از اين «يزيد» و ستايش از او، چنين كتابى در همان «حرمين شريفين»
چاپ و منتشر مىگردد!!
محل تصوير پشت كتاب (ص 253 معالم عربى)
پيروى از امام ستمگرِ مخالفِ سنّت رسول اللّه:
در بحث «وجوب پيروى از امام در مكتب خلفا» ديديم كه چگونه از رسول خدا(ص)
روايت كردند كه آن حضرت «برون شدن از اطاعت سلطانِ ستمگرِ مخالفِ سنت
پيامبر را» نهى و «پيروى از او را» واجب فرموده است. ولى در مكتب اهلالبيت
احاديثى از رسول خدا روايت كنند كه با آن روايات تناقض دارد. مانند روايت
سبط رسول اللّه امام حسين(ع) از جد خويش كه فرمود:
«من رأى سلطانا جائرا مستحلاً لحرماللّه ناكثا عهده مخالفا لسنّة رسول
اللّه يعمل فى عباد اللّه بالاثم و العدوان، فلم يغيّر عليه بفعل و لا
قول، كان على اللّه ان يدخله مدخله».
«هركس سلطان ستمگرى را ببيند كه، حرامهاى خدا را حلال كرده، پيمان با او
را شكسته، با سنت رسول خدا مخالفت مىكند و بندگان خدا را با گناه و ستم
مىآزارد، و او با عمل يا زبان به اصلاحش برنخيزد، بر خداست كه وى را به
جايگاه آن ـ يعنى جهنم ـ وارد نمايد»
[480] .
ما از مقايسه امثال اين روايات با روايات مكتب خلفا، در مىيابيم كه آن
روايات، براى خيرخواهى و تأييد سلطههاى حاكم بر مسلمانان، به رسول خدا
نسبت داده شده است. و اين كار در اوايل دوره اموى انجام شد و سپس در دوره
تدوين حديث در اوايل قرن دوم هجرى، آنها را در كتابهاى حديثى اعم از صحيح
و مسند [481] جاى دادند و همگى
بر صحت و عمل بدانها سازش و توافق كردند و پس از آن، علماى بلادِ سلطههاى
حاكم: محدثان و قضات و خطبا و امامان جمعه و جماعت و همتايانشان، در طول
تاريخ و در بلاد گوناگون، از دوران امويان در شام و اندلس و سپس عباسيان در بغداد و عثمانىها در تركيه
و بردگان حاكم در مصر، و سلجوقيان و غزنويان در ايران و كردها در شام، در
همه اين دورهها و اين سرزمينها، به شرح و حاشيه و تأكيد و تأييد آنها
پرداختند و از سوى هيئت حاكمه به مال و منال و جاه و جلال نائل آمدند و
اشراف و پيروانِ با نفوذ آنها راهشان را ادامه دادند.
و بدينگونه، مسلمانان به دو مكتب منشعب گرديدند: مكتب خلفا كه حكامش مال و
جاه و منصب و مقام را به وفور و سخاوتمندانه در اختيار مروّجانش قرار
مىداد، و مكتب اهلالبيت(ع) كه در برابر آن افكار و رواياتِ مؤيّد
سلطههاى حاكم مقاومت مىكرد، و هيئتهاى حاكمه نيز، كشتار و زندان و تبعيد
و يورشهاى نابود كننده و آتش زدن كتابها و كتابخانهها را
[482] ، در طول تاريخ، نثار آن مىنمود تا افكار و انديشهاش را كه
حفاظت از سنت رسول خدا(ص) بود، از جامعه بدور و از ديد مسلمانان مستور دارد
[483] .
و اكنون، با توجه به آنچه يادآور شديم ـ در اين زمان ـ چه مقدار از حقايق
به ما مىرسد خدا مىداند و بس!
فشرده اين بحث
منطق حاكم در روز «سقيفه» در گفتار و كردار و نزد مهاجران و انصار، منطق
قبيلگى بود، و بيعت ابوبكر در آن روز، بنابر ارزيابى خليفه عمر، لغزشى
شتابزده.
عمر نيز، آنگاه كه خلافت را به شورى نهاد، به هيچ دليلى از كتاب و سنت
استناد نكرد و تنها به اجتهاد و استنباط شخصى خود تكيه نمود. او اجتهاد كرد
و تعيين «ولىّ امر» پس از خود را تنها به شش نفر ـ و نه بيشتر ـ واگذار كرد.
و هم با نظر شخصى، آنها را از مهاجران ـ بدون انصار ـ برگزيد.
و نيز اجتهاد كرد و تعيين نامزد را به عبدالرحمانبن عوف ـ و نه ديگران ـ
سپرد و گفت: «اگر دو نفر با يكى و دو نفر با ديگرى همراه شدند، با كسانى
باشيد كه عبدالرحمان با آنهاست».
و نيز، اجتهاد كرد و گفت: «اگر عبدالرحمن يك دستش را بر دست ديگرش زد، او
را پيروى كنيد.» و كسى كه اجتهاد خليفه عمر را در رديف كتاب خدا و سنت رسول
خدا(ص) گرفته و آن را مدرك تشريع و قانونگذارى اسلامى بداند مىگويد:
«امامت با شوراى شش نفره، كه پنج نفرشان با يكى از آنها بيعت نمايند،
برقرار مىشود».
امّا استشهاد پيروان مكتب خلفا به آيه:«و امرهم شورى بينهم»،اين آيه تنها
بر رجحان و برترى شورى، در امرى كه از خدا و رسول دستورى نداشته باشد،
دلالت دارد. زيرا، خداوند سبحان هرجا كه اراده وجوب چيزى را داشته، آن را
با عباراتى چون: «كُتِبَ عَلَيكُم» يا «فَرَضَ» يا «جَعَلَ» يا «وصّى» و
غير آن، از واژههائى كه دلالت بر وجوب دارد، بيان فرموده است.
و امّا آيه:«و شاورهم فى الامر»كه مخاطب آن رسول خدا(ص) است، مراد از آن
مشاوره در امور جنگها و تربيت جانهاى مسلمانان، يا ايجاد شك و ترديد و
اختلاف در بين مشركان بوده است. و همه اين امور به خاطر تعيين شكل و چگونگى
اجراى حكم شرعى است و نه به خاطر شناخت و معرفت حكم شرعى! اضافه بر آن،
اينان چگونگى اين شورى در تعيين امام را تعيين نكردهاند، و ما ديديم كه
شوراى تشكيل خلافت عثمان چگونه پايان يافت. اين راجع به شورى.
و امّا بيعت، كه آن هم با زور و در سايه سلاح، و براى انجام معصيت و با كسى كه خدا را نافرمانى كند، منعقد و مستقر نخواهد شد.
و امّا سيره صحابه نيز، اگر در رديف كتاب و سنت و مدركى براى تشريع و
قانونگذارى اسلامى به حساب آيد، استدلال به آن صحيح است و گرنه خير.
و امّا استشهادى كه در اينباره به نامه امام على(ع) به معاويه شده است ـ
چنانكه گذشت ـ اين بيان استناد و احتجاج بر چيزى بود كه خصم خود را بدان
ملتزم مىدانست، و اين در نزد عقلا پسنديده است. اضافه بر آنكه، اجماع
صحابه با حضور امام على و امام حسن و امام حسين(ع) ـ چنانكه در تعبير
امام(ع) آمده ـ اين اجماع دلالت بر رضاى الهى دارد.
امّا اينكه گفتهاند: «هر كس با زور چيره شد، او اميرالمؤمنين است و اطاعتش
واجب، نيكوكار باشد يا بدكار» اين واقعيتى است كه بر انجام و ادامهاش عادت
كردهاند. چنانكه هر كس تاريخ خلفا در اسلام را بررسى كند براى او آشكار
مىگردد.
اين، بررسى ديدگاه خلفا و دلايل آنها درباره «امامت» بود. ديدگاه مكتب
اهلالبيت(ع) و دلايل آنها را در جلد دوّم مورد بحث و بررسى قرار مىدهيم.
ـ انشاءاللّه ـ
و الحمدللّه ربّ العالمين