معالم‏المدرستين
جلد اول

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۴ -


واقعيت تاريخى تشكيل خلافت

شايسته آن است كه پيش از ورود در بررسى ديدگاه دو مكتب درباره «امامت و خلافت»، واقعيت تاريخى تشكيل خلافت در صدر اسلام را مورد بحث و بررسى قرار دهيم. و لذا مى‏گوييم:

اختلاف در موضوع «حكومت اسلامى» در اولين روز وفات رسول خدا(ص) آغاز گرديد. پيامبر(ص) پيش از وفات خويش «اسامه‏بن زيد» آزاد كرده خود را براى جنگ با روميان به «فرماندهى» سپاه برگزيد و فرمود تا همه بزرگان مهاجرِ پيشين و انصار از جمله: ابوبكر و عمر و ابوعبيده و سعدبن ابى‏وقاص و سعيدبن يزيد و... در آن سپاه حضور يابند. اين سپاه در منطقه «جرف» سه مايلى مدينه اردو زد. برخى زبان به اعتراض گشوده و گفتند: «اين جوان فرمانده مهاجران پيشتاز مى‏گردد؟» رسول خدا(ص) خشمگين شد و از منزل بيرون آمد و بر فراز منبر رفت و فرمود: «اين چه سخنى است كه برخى از شما درباره «فرماندهى اسامه» گفته است؟ شما پيش از اين فرماندهى پدرش را نيز زير سؤال برديد. حال آنكه به خدا سوگند او شايسته فرماندهى بود، و بعد از او پسرش همان شايستگى را داراست.» و سپس از منبر فرود آمد و آنانكه با سپاه اسامه عازم بودند نزد آن حضرت آمده و خداحافظى كرده و به اردوگاه مى‏رفتند.

پس از آن، بيمارى بر رسول خدا(ص) چيره گشت و آن حضرت مى‏فرمود: «سپاه اسامه را روانه سازيد» تا آنكه روز يكشنبه فرا رسيد و درد و بيمارى رسول خدا(ص) شدت گرفت و چون روز دوشنبه شد و اسامه به سپاه فرمان حركت داد، به آنان خبر رسيد كه رسول خدا(ص) در حال جان دادن است. لذا اسامه و عمر و ابوعبيده به مدينه بازگشتند. [240]

موضوع نوشتن وصيت رسول خدا(ص)

از ابن‏عباس روايت شده كه گفت: «رسول خدا(ص) به هنگام وفات و در حاليكه عده‏اى از مردم از حمله «عمربن خطاب» در خانه بودند، فرمود:«هلمَّ اكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعده»: «بيائيد تا براى شما نوشته‏اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد.» عمر گفت: «بيمارى بر پيامبر چيره گشته، در حالى كه كتاب خدا نزد شماست و كتاب خدا ما را بسنده باشد.» پس از آن افراد حاضر در خانه اختلاف كردند و برخى از آنان همان سخن عمر را گفتند. و چون هياهو و اختلاف فزونى گرفت، فرمود: «از نزد من برخيزيد كه نزاع و درگيرى در نزد من روا نباشد.» [241]

و در روايت ديگرى گويد: «ابن‏عباس چنان گريست كه سرشك ديده‏اش شن‏ها راتر كرد و گفت: «بيمارى رسول خدا(ص) سخت شد و فرمود: «كاغذى نزد من آوريد تا براى شما نوشته‏اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد» و آنان به نزاع پرداختند ـ حال آنكه نزاع و درگيرى در نزد هيچ پيامبرى روا نباشد ـ و گفتند: «رسول خدا هذيان گفت!...» [242]

و در روايت ديگرى گويد: «ابن‏عباس مى‏گفت: «مصيبت بزرگ و همه مصيبت آنگاه اتفاق افتاد كه با اختلاف و هياهو نگذاشتند تا رسول خدا(ص) آن نوشته را براى آنها بنويسد.» [243]

موضع خليفه عمر در وفات رسول خدا(ص)

رسول خدا(ص) در نيمروز دوشنبه رحلت فرمود و ابوبكر غايب و عمر حاضر بود. عمر اجازه خواست و با مغيره‏بن شعبه وارد شد و جامه از چهره آن حضرت برداشت و گفت: «واى از بيهوشى! چه سخت است بيهوشى رسول خدا(ص)» مغيره گفت: «به خدا رسول خدا(ص) فوت كرده است.» عمر گفت: «دروغ گفتى! رسول خدا فوت نكرده، ولى تو مردى هستى كه فتنه بى‏باكت كرده، و رسول خدا هرگز نمى‏ميرد تا منافقان را نابود سازد.» [244]

پس از آن، عمر پيوسته مى‏گفت: «گروهى از منافقان مى‏پندارند كه رسول خدا فوت كرده است. رسول خدا فوت نكرده، بلكه به نزد پرورگارش رفته است. همانگونه كه موسى از ميان قوم خود برفت و چهل روز ناپديد شد. به خدا سوگند كه رسول خدا بازمى‏گردد و دستها و پاهاى آنان را كه مى‏پندارند او مرده است، قطع مى‏كند.» [245] و مى‏گفت: «هر كه بگويد او مرده است، سرش را با شمشير بزنم. او تنها به آسمان بالا رفته است.» [246] كه ناگهان در مسجد اين آيه را بر او تلاوت كردند:

«و ما محمّد الّا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم...»

«محمد تنها يك رسول است كه پيش از او نيز رسولانى ديگر بوده‏اند. آيا اگر

بميرد يا كشته شود شما به گذشته هايتان باز مى‏گرديد؟...» [247]

و عباس‏بن عبدالمطلب گفت: «رسول خدا(ص) فوت كرده است و من در سيماى او همان را مشاهده كردم كه هميشه به هنگام فوت در سيماى فرزندان عبدالمطلب مى‏شناختم.» و گفت: «آيا نزد فردى از شما عهد و دستورى از رسول خدا(ص) درباره وفات او هست تا براى ما بازگويد؟» گفتند: نه. و او گفت: «اى مردم! گواه باشيد كه هيچكس ادّعا نمى‏كند كه رسول خدا(ص) درباره وفات خودبه او دستورى داده باشد...» [248]

ولى عمر پيوسته سخن مى‏گفت تا دهانش كف كرد [249] و ابوبكر از «سنخ» آمد و اين آيه را تلاوت كرد:«و ما محمّد الّا رسول قد خلت من قبله الرسل...»عمر گفت: «اين در كتاب خداست؟» ابوبكر گفت: «آرى» و عمر سكوت كرد. [250]

جريان سقيفه و بيعت با ابوبكر به روايت خليفه عمر

انصار مدينه در «سقيفه بنى‏ساعده» گرد آمدند. گروهى از مهاجران نيز به آنان پيوستند و پيرامون رسول خدا(ص) را خالى كردند و تنها خويشاوندان آن حضرت بودند كه به غسل و كفن آن حضرت پرداختند: على، عباس و دو فرزندش: فضل و قثم، اسامه‏بن زيد و صالح آزاد شده رسول خدا(ص) و اوس‏بن خولى انصارى. [251]

خليفه عمر گويد: «هنگامى كه رسول خدا(ص) وفات كرد، با خبر شديم كه «انصار» در «سقيفه بنى‏ساعده» گرد آمده‏اند. على و زبير و همراهانشان با ما مخالفت كردند و من به ابوبكر گفتم: بيا تا نزد برادران انصارى خود برويم. رفتيم‏و به آنان پيوستيم كه مردى جامه بر خود پيچيده را ديديم. گفتند: اين «سعدبن عباده» است كه تب دارد. اندكى كه نشستيم، سخنگوى آنها شهادتين گفت و خداى را ستود و سپس گفت: «اما بعد، ما انصار خدا و ستون اسلاميم و شما مهاجران قوم و قبيله...» من خواستم سخن بگويم كه ابوبكر گفت: آرام باش! و بعد خود به سخن پرداخت و به خدا سوگند هر چه در ضمير من بود و مرا به شگفت مى‏آورد، همان يا بهتر از آن را بالبداهه و آشكارا بيان داشت. او گفت: «آنچه از خير و نيكى درباره خود گفتيد، شما سزاوار آنيد. ولى اين موضوع[=رهبرى]جز براى اين تيره از قريش هرگز به رسميت شناخته نشده است. زيرا، آنها در نسب و جايگاه مركز و محور عرب اند. و من يكى از اين دو نفر را براى شما مى‏پسندم. با هر يك از اين دو نفر كه خواستيد بيعت كنيد.» و بعد دست من و دست ابوعبيده را گرفت و به آنها معرفى كرد و من جز اين، ديگر سخنانش را

ناخوش نداشتم. سپس گوينده‏اى از انصار گفت: «ما زداينده اندوه و پشتيبان نستوه او[= رسول خدا(ص)]بوديم. اى گروه قريش! ما را اميرى باشد و شما را نيز اميرى.» كه فرياد و هياهو به هوا برخاست و من از اختلاف ترسيدم و به ابوبكر گفتم: «ابوبكر! دستت را بگشا» او دستش را گشود و من با او بيعت كردم و مهاجران نيز با او بيعت كردند. سپس انصار با او بيعت نمودند. و بعد به سوى «سعدبن عباده» خيز برداشتيم...» ـ تا آنجا كه گويد: ـ «و هر كس بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت نمايد، نه با او بيعت شود و نه با آنكه با او بيعت كرده است، كه اين راه فريبا هر دو را به مسلخ مى‏برد!» [252]

طبرى [253] داستان سقيفه و بيعت با ابوبكر را چنين روايت كند كه: «انصار در سقيفه بنى‏ساعده گرد هم آمدند و جنازه رسول خدا(ص) را رها كردند تا خانواده آن حضرت آن را غسل دهند و گفتند: «پس از محمد «سعدبن عباده» را به جانشينى او برمى‏گزينيم» و سعد را در حالى كه بيمار بود بدانجا آوردند... ـ تا آنجا كه گويد: ـ «او خداى را سپاس و ثنا گفت و به ذكر سابقه انصار در دين و برترى آنها در اسلام پرداخت و گراميداشت پيامبر و اصحاب او و جهاد با دشمنانش را يادآور شد. تا آنگاه كه عرب روى پاى خود ايستاد و رسول خدا(ص) در حالى كه از آنها راضى بود بدرود حيات فرمود.» و گفت: «موضوع جانشينى را بدون ديگر مردمان ويژه خود گردانيد.» و همگى پاسخش دادند كه رأيى نيكو و سخنى به جا گفتى و ما از آنچه تو نظر داده‏اى عدول و سرپيچى نخواهيم كرد و تو را ولىّ و سرپرست اين كار قرار خواهيم داد. سپس با هم به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران قريشى نپذيرفتند و گفتند: «ما

مهاجران و صحابه پيشتاز رسول اللّه‏ هستيم و ما خويشاوندان و نزديكان آن حضرتيم و چرا بعد از او در اين امر با ما منازعه مى‏كنيد؟» اگر چنين گفتند چه كنيم؟ گروهى از آنها گفتند: «ما هم مى‏گوييم حال كه چنين است، اميرى از ما و اميرى از شما باشد.» سعدبن عباده گفت: «اين آغاز ضعف و سستى است» [254]

اين سخنان به گوش عمر و ابوبكر رسيد و آنها همراه با ابوعبيده جراح به سوى سقيفه شتافتند و «اسيدبن حضير [255] و عويم‏بن ساعده [256] و عاصم‏بن عدى [257] » با آنها همداستان شدند.

ابوبكر ـ پس از آنكه عمر را از سخن گفتن بازداشت ـ به سخن پرداخت و سپاس و ثناى خدا به جاى آورد و بعد سابقه مهاجران در تصديق رسول خدا(ص) را يادآور شد و گفت: «آنها اولين كسانى هستند كه خدا را در زمين عبادت كرده و به پيامبر ايمان آورده‏اند. آنها بستگان و خويشاوندان و

شايسته‏ترين مردمان براى جانشينى او هستند، و هيچكس جز ستمگر در اين باره با آنها منازعه نخواهد كرد.» سپس فضائل و ارزش‏هاى انصار را يادآور شد و گفت: «بعد از مهاجرانِ پيشتاز هيچكس نزد ما مقام و منزلت شما را ندارد. پس ما اميران باشيم و شما وزيران!»

پس از او «حباب‏بن منذر» [258] برخاست وگفت: «اى گروه انصار! كار خود را در اختيار خود بگيريد كه اين مردم در اموال شما و در سايه شما هستند، و هيچ جسورى هرگز جرئت مخالفت با شما را ندارد. اختلاف نكنيد كه رأى و ديدتان را خراب و امر و كارتان را بر آب مى‏كند. و اگر اين گروه[= مهاجران]جز آنچه را كه از آنها شنيديد، نپذيرفتند، پس ما را اميرى باشد و آنها را اميرى.»

عمر گفت: «هيهات! كه دو نفر در زمان و مكان واحد نگنجند... به خدا سوگند امت عرب راضى نگردد كه شما را فرمانروائى دهد در حالى كه پيامبرشان از غير شماست. ولى عرب از اينكه كار او به دست كسانى باشد كه نبوت در ميان ايشان بوده، سرباز نمى‏زند. و ما را در اين باره بر آنكه نپذيرد برهان روشن و دليل آشكارى است: چه كسى با ما درباره قدرت محمد و حكومت او مخالفت مى‏كند، در حالى كه ما نزديكان و خويشاوندان اوييم؟ [259] مگر آنكس كه به باطل مغرور و به گناه منحرف و در هلاكت فرو شده باشد؟»

حباب‏بن منذر برخاست و گفت: «اى گروه انصار! بر توان خويش تكيه كنيد و سخنان او و يارانش را نپذيريد كه بهره شما از اين امر[= حكومت]را از آن

خود مى‏كنند. و اگر آنچه را كه از ايشان خواستيد نپذيرفتند، آنها را از اين بلاد برانيد و خواسته خود را بر آنان تحميل كنيد كه به خدا سوگند شما به اين كار از ايشان سزاوارتريد. زيرا، با شمشيرهاى شما بود كه مخالفان به اين دين درآمدند. من خبره كاردان و تكيه گاه پرتوان اين امورم. آگاه باشيد كه به خدا سوگند اگر بخواهيد كار را به روزهاى اولينش بازمى‏گردانيم!»

عمر گفت: «در اين صورت خدايت بكشد.» و او گفت: «بلكه تو را مى‏كشد.» و ابوعبيده گفت: «اى گروه انصار! شما اولين كسانى بوديد كه يارى و پشتيبانى كرديد. پس، اولين كسانى نباشيد كه تبديل و تغيير به وجود مى‏آورند.»

بشيربن سعد خزرجى برخاست و گفت: «اى گروه انصار! به خدا سوگند ما اگر در جهاد با مشركان برترى يافتيم و در اين دين پيشقدم شديم چيزى جز خشنودى پروردگارمان و اطاعت پيامبرمان و كوشش براى خودمان را منظور نداشتيم. پس شايسته ما نيست كه به‏خاطر آن بر مردمان گردن فرازى كنيم، ما با آن بهره دنيائى نمى‏جوئيم، و خداوند در اين باره ولى نعمت ماست. آگاه باشيد كه محمد(ص) از قريش است و خويشاوندان او اولى و سزاوارتر به اويند. و به خدا سوگند اميد آن دارم كه خداوند هرگز مرا در حال نزاع با آنها درباره اين موضوع نبيند. پس، از خدا بترسيد و با آنها مخالفت ننمائيد.»

ابوبكر گفت: «اين عمر و اين هم ابوعبيده! با هر يك كه خواستيد بيعت كنيد.» آن دو گفتند: «به خدا سوگند ما با وجود تو عهده دار اين كار نخواهيم شد...» [260] سپس عبدالرحمن‏بن عوف برخاست و گفت: «اى گروه انصار! شما اگر چه برترى داريد ولى در ميان شما همانند ابوبكر و عمر و على وجود ندارد.»

و منذربن ارقم برخاست و گفت: «ما برترى آنان را كه نام بردى ردّ نمى‏كنيم.

چه، در ميان ايشان كسى است كه اگر اين موضوع[= رهبرى]را بخواهد، هيچكس با او مخالفت نمى‏كند ـ يعنى على‏بن ابيطالب.» [261] و انصار يا برخى از انصار گفتند: «ما جز با على بيعت نمى‏كنيم.» [262]

عمر گويد: «پس از آن چنان جنجال و هياهوئى برپا شد كه من از اختلاف ترسيدم و گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بيعت نمايم» [263] و چون هر دو نفر[= عمر و ابوعبيده]قصد بيعت كردند، بشيربن سعد بر آن دو پيشدستى كرد و با ابوبكر بيعت نمود. حباب‏بن منذر ندايش داد كه: «اى بشير! چه بدنافرمانى كردى! آيا بر حكومت پسر عمويت حسادت ورزيدى؟» او گفت: «نه به خدا، ولى خوش نداشتم درباره حقى كه خدا براى اين قوم قرار داده با آنها نزاع نمايم» قبيله اوس كه اقدام بشيربن سعد و خواسته قريش و برنامه قبيله رقيبشان خزرج را براى رهبرى سعدبن عباده ديدند، با هم به گفتگو پرداختند و برخى از آنان كه «أسيدبن حضير» يكى از نقباء نيز در جمعشان بود به ديگران گفتند: «به خدا سوگند اگر خزرجيان يك بار به اين منصب برسند، هميشه بخاطر آن بر شما برترى خواهند داشت و هرگز سهمى را در آن براى شما منظور نخواهند كرد. پس، برخيزيد و با ابوبكر بيعت نمائيد.» [264]

و بعد، برخاستند و با او بيعت كردند و با اين كار اجماع سعدبن عباده و

خزرجيان در هم شكسته شد و مردم از هر طرف به سوى ابوبكر رفتند تا بيعت كنند و نزديك بود سعدبن عباده را لگدمال نمايند كه گروهى از ياران سعد گفتند: «مواظب باشيد سعد را لگدمال نكنيد!» و عمر گفت: «بكشيدش كه خدايش بكشد!» و سپس بر بالاى سر او رفت و گفت: «مى‏خواهم چنان لگدكوبت كنم كه بند از بندت جدا شود!» كه ناگهان «قيس‏بن سعد» ريش عمر را گرفت و گفت: «به خدا سوگند اگر يك مو از سرش جدا كنى يك دندان سالم در دهانت باقى نخواهد ماند.» و ابوبكر گفت: «عمر! آرامتر، مدارا در اينجا كارسازتر است.» و عمر كناره گرفت. [265] و سعدبن عباده گفت: «آگاه باش! به خدا سوگند اگر توان برخاستن داشتم، در اطراف و اكناف آن چنان غريوى از من مى‏شنيدى كه تو و يارانت را به لانه مى‏خزانيد. آگاه باش! به خدا سوگند در آن هنگام تو را به گروهى ملحق مى‏كردم كه در جمع آنها تابع و فرمانبردار بودى نه متبوع و فرمانده!» بعد گفت: «مرا از اينجا ببريد» و او را به خانه‏اش بردند. [266]

و ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه روايت كند كه: «عمر در آن روز ـ روز بيعت با ابوبكر ـ كمر بسته و هروله كنان فراروى ابوبكر مى‏رفت و مى‏گفت: «آگاه باشيد كه مردم با ابوبكر بيعت كردند.» [267]

مردم با ابوبكر بيعت كردند و او را به مسجد آوردند تا ديگران نيز با او بيعت كنند كه عباس و على ـ در حالى كه هنوز از غسل پيامبر(ص) فارغ نشده بودند ـ از مسجد صداى تكبير شنيدند. على گفت: «چه خبر است؟» و عباس پاسخ داد:

«چنين چيزى هرگز ديده نشده است! آيا به تو نگفتم؟!» [268]

در اين هنگام «براءبن عازب» خود را به بنى‏هاشم رسانيد و گفت: «اى گروه بنى‏هاشم! با ابوبكر بيعت شد!» و آنها به يكديگر گفتند: «مسلمانان هيچ كارى را بدون حضور ما انجام نمى‏دادند. ما كه به محمد نزديكتريم!» و عباس گفت: «سوگند به پروردگار كعبه كه آن را انجام دادند!» و اين در حالى بود كه عموم مهاجران و عمده انصار ترديد نداشتند كه تنها على است كه پس از رسول خدا(ص) صاحب اين امر است. [269] آرى، مهاجران و انصار درباره على ترديد نداشتند.

طبرى روايت كند كه «قبيله اسلم» همگى وارد مدينه شدند و با ابوبكر بيعت كردند. جماعتى كثير كه كوچه‏هاى شهر را تنگ كردند. و عمر در اين باره مى‏گفت: «كار ما ناقص و ناتمام بود تا آنگاه كه قبيله اسلم را ديدم و به پيروزى يقين كردم.» [270]

و هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد، جماعت بيعت كننده او را در ميان گرفتند و به سوى مسجد رسول اللّه‏(ص) آوردند و وى بر فراز منبر رسول خدا(ص) رفت و مردم تا عصر با او بيعت كردند و از دفن رسول اللّه‏(ص) تا سه شنبه شب بازماندند. [271]

 بيعت عمومى:

فرداى روزى كه در سقيفه با ابوبكر بيعت شد، او بر فراز منبر نشست و عمر برخاست و پيش از ابوبكر به سخن پرداخت و حمد و ثناى خدا به جاى آورد... و يادآور شد كه سخن ديروزش نه از كتاب خدا و نه دستورى از رسول اللّه‏ بوده است. بلكه او چنان مى‏پنداشته كه پيامبر خود كارشان را سامان مى‏دهد و او آخرين آنها خواهد بود[كه از دنيا مى‏رود]. سپس گفت:

«خداوند كتابش را در بين شما باقى گذارده است. همان كتابى كه پيامبرش را با آن هدايت فرمود. پس، اگر به او چنگ زده شود خداوند شما را نيز به مانند او هدايت خواهد كرد. و خداوند كار شما را بر دوش بهترينتان قرار داد: صاحب رسول اللّه‏(ص) و دومين نفر حاضر در غار! پس، برخيزيد و با او بيعت كنيد.» و مردم در بيعتى عام ـ پس از بيعت سقيفه ـ با ابوبكر بيعت كردند.

و در صحيح بخارى گويد: «گروهى از آنها پيش از آن در سقيفه بنى‏ساعده با او بيعت كرده بودند، ولى بيعت عمومى ابوبكر بر فراز منبر بود.» و أنس‏بن مالك گفته است: «شنيدم كه عمر در آن روز به ابوبكر مى‏گفت: «بر فراز منبر برو، و پيوسته آن را تكرار مى‏كرد تا او به منبر رفت و مردم همگى با وى بيعت كردند.».

سپس ابوبكر به سخن پرداخت و حمد و ثناى خدا به جاى آورد و گفت: «اما بعد، اى مردم! من در حالى سرپرست شما شدم كه بهترينتان نيستم. پس، اگر خوب عمل كردم ياريم نمائيد و اگر بد عمل كردم استوارم كنيد... و تا آنجا كه خدا و رسولش را پيروى مى‏كنم، پيرويم نمائيد و اگر خدا و رسولش را نافرمانى كردم، حق پيروى شدن را ندارم. برخيزيد و آماده نمازتان شويد كه خدايتان رحمت كند». [272]

پس از بيعت عمومى:

رسول خدا(ص) در نيمروز دوشنبه وفات كرد و مردم بدين‏گونه از دفن آن حضرت تا عصر سه شنبه بازماندند: ابتدا سرگرم كار سقيفه شدند و سپس بيعت اول ابوبكر و بعد بيعت عمومى [273] و سخنرانى او و عمر تا آنگاه كه ابوبكر با ايشان نماز بگزارد.

گفته‏اند: «هنگامى كه كار بيعت با ابوبكر به انجام رسيد، مردم در روز سه‏شنبه به ياد رسول خدا(ص) افتادند و براى انجام امور آن حضرت روانه شدند [274] و بعد، «وارد خانه گرديدند تا بر آن حضرت نماز بگزارند.» [275] و نماز بر رسول خدا(ص) بدون امام بود. بدين‏گونه كه مسلمانان گروه گروه وارد مى‏شدند و[بدون امام]بر آن حضرت نماز مى‏گزاردند.». [276]

دفن رسول خدا(ص) و حاضران در آن

گفته‏اند: «رسول خدا(ص) را همان كسانى در درون قبر نهادند كه او را غسل داده بودند: عباس، على، فضل و صالح آزاد شده آن حضرت. اصحاب

رسول اللّه‏(ص) او و خانواده‏اش را رها كردند و آنها به تنهائى آن حضرت را دفن كردند.» [277]

و نيز گفته شده: «على همراه با فضل و قثم پسران عباس و شقران آزاد شده او ـ يا اسامه‏بن زيد ـ وارد قبر شدند. همانانى كه غسل و كفن و ساير امور آن حضرت را انجام دادند. [278] و ابوبكر و عمر براى دفن پيامبر(ص) حاضر نشدند.». [279]

و عايشه گويد: «از دفن پيامبر(ص) آگاه نشديم تا آنگاه كه چهارشنبه شب فرا رسيد و در دل شب صداى بيلها را شنيديم.». [280]

و نيز گفته‏اند: «هيچكس جز خويشاوندان آن حضرت در دفن او حضور نداشت. و طايفه «بنى‏غنم» كه در خانه‏هاى خود بودند به هنگام دفن صداى بيل‏ها را شنيدند.» [281] و بزرگان انصار از طايفه «بنى‏غنم» گفته‏اند: «صداى بيل‏ها را در آخر شب شنيديم.». [282]

پس از دفن رسول خدا(ص):

سعدبن عباده و هواداران او مات شدند و على و همراهانش ـ پس از آنكه در اقليت قرار گرفتند ـ به مبارزه با حزب پيروز ابوبكر پرداختند و هر يك مى‏كوشيدند تا «انصار» را به سوى خود جلب كنند. زبيربن بكار در كتاب موفقيات گويد: «هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد و كار او سامان گرفت، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و به سرزنش يكديگر پرداختند و سخن از على‏بن ابيطالب به ميان آوردند و به ستايش از او برخاستند.» [283]

و يعقوبى گويد [284] : «گروهى از مهاجران و انصار از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و به سوى على‏بن ابيطالب رفتند كه از جمله آنها: عباس‏بن عبدالمطلب، فضل‏بن عباس، زبيربن عوام، خالدبن سعيد، مقدادبن عمر، [285] سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمار ياسر، براءبن عازب [286] و ابى‏بن كعب [287] بودند. بدين‏خاطر ابوبكر

عمربن خطاب و ابوعبيده جراح و مغيره‏بن شعبه را فرا خواند و گفت: «چه بايد كرد؟»

گفتند: «به نظر ما بايد با عباس‏بن عبدالمطلب ملاقات كنى و سهمى از اين حكومت را نصيب او نمايى تا براى وى و نوادگان بعدى‏اش باشد. زيرا اگر عباس به سوى شما آيد جبهه على تضعيف و برهان شما بر عليه او مستحكم گردد.».

پس، ابوبكر و عمر و ابوعبيده و مغيره شبانه [288] به خانه عباس رفتند. ابوبكر حمدو ثناى خدا به جاى آورد و گفت: «خداوند محمد را رسول خود و ولىّ مؤمنان قرار داد. و بر آنان احسان نمود و او را فراروى ايشان نگه داشت تا آنگاه كه به سوى خويشش فرا خواند و كار مردم را به خودشان واگذار نمود تا هر چه را كه مصلحت مى‏دانند، دلسوزانه براى خويش برگزينند و آنها مرا سرپرست خود و نگهبان امور خويش گردانيدند. من نيز آن را بر عهده گرفتم و به اميد يارى و نگهدارى خدا از هيچ سستى و سرگردانى و دلهره‏اى نهراسيدم و توفيق من تنها به دست خداست، بر او توكل مى‏كنم و به سوى او بازمى‏گردم.

و اكنون پيوسته به من خبر مى‏رسد كه طعنه زننده‏اى سخن از مخالفت با عموم مسلمانان سر داده و شما را پناهگاه خويش ساخته تا دژ نفوذناپذير و هدف تازه او باشيد. پس، يا با مردم در آنچه كه بدان اجتماع كرده‏اند همراه مى‏شويد و يا

آنان را از مسيرى كه رفته‏اند بازمى‏گردانيد. و ما به اينجا آمده‏ايم تا سهمى از اين امر[= حكومت]را ويژه تو و نوادگان بعديت گردانيم. زيرا تو عموى رسول اللّه‏ هستى. همانا مردم جايگاه تو و مصاحبت[= على(ع)]را ديدند[و حكومت را از شما برگردانيدند [289] ]اى بنى‏هاشم! مدارا كنيد كه رسول خدا(ص) از ما و شماست.»

و عمربن خطاب گفت: «موضوع ديگر اينكه ما از روى نياز نزد شما نيامده‏ايم. بلكه خوش نداريم چيزى كه مسلمانان بر آن اجتماع كرده‏اند از سوى شما مورد طعن و ايراد قرار گيرد كه زيان آن متوجه شما و آنها گردد. پس، براى خودتان چاره‏اى بينديشيد!»

آنگاه عباس حمد و ثناى خدا به جاى آورد و گفت: «خداوند محمد(ص) را ـ همانگونه كه گفتى ـ رسول خود و ولىّ مومنان قرار داد و به وسيله او بر امتش احسان نمود. تا آنگاه كه به سوى خويشش فراخواند و به جايگاه ويژه‏اش برد و كار مردم را به خودشان واگذار نمود تا براى خويش حق را برگزينند نه آنكه ميوه انحراف بچينند. و تو اگر با دستمايه نزديكى به رسول خدا آن را خواستى، كه حق ما را گرفته‏اى! و اگر به وسيله مؤمنان به دست آورده‏اى كه ما از آنهائيم و در كار تو گامى به پيش ننهاديم و در هيچ ميدانى حاضر نشديم. بلكه هنوز هم از آنچه رخ داده خشمگينيم! و اگر اين پذيرش به‏خاطر حضور مؤمنان بر تو واجب شده، پس بدان كه واجب نشده است. زيرا ما آن را نپذيرفتيم! تو از يك سو مى‏گوئى آنها بر تو طعن مى‏زنند، و از سوى ديگر مى‏گوئى تو را برگزيده و به تو متمايل شده‏اند! اين دو سخن چگونه قابل جمع است؟! و نيز، از يك سو خود را خليفه و جانشين رسول خدا مى‏دانى و از سوى ديگر مى‏گوئى: او امور مردم را

به خودشان واگذارد تا خود انتخاب كنند، و آنها تو را برگزيدند؟! اما اينكه گفتى: براى ما نيز سهمى قرار خواهى داد. اگر اين حق مؤمنان است كه تو از دخالت در آن ممنوعى، و اگر از آنِ ماست كه ما به بخشى از آن راضى نشده‏ايم. پس، مدارا كن كه رسول خدا(ص) از درختى است كه ما شاخه‏هاى آنيم و شما همسايگانش!» و آنها از نزد او برفتند.

تحصن در خانه فاطمه(ع)

عمربن خطاب گويد: «پس از وفات رسول خدا(ص) به ما خبر دادند كه، على و زبير و همراهان آنها از ما جدا شده و در خانه «فاطمه» گرد آمده‏اند.» [290]

مورخان افرادى را كه از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و همراه با على و زبير در خانه فاطمه تحصن كردند، بدين‏گونه معرفى كرده‏اند:

1 ـ عباس‏بن عبدالمطلب

2 ـ عقبه‏بن ابى‏لهب

3ـ سلمان فارسى

4 ـ ابوذر غفارى

5 ـ عمار ياسر

6 ـ مقدادبن اسود

7 ـ براءبن عازب

8 ـ اُبىّ‏بن كعب

9 ـ سعدبن ابى‏وقاص

10 ـ طلحه‏بن عبيداللّه‏

و نيز گروهى از بنى‏هاشم و جمعى از مهاجران و انصار. [291]

روايت سرباز زدن على و همراهانش از بيعت با ابوبكر و تحصن آنها در خانه فاطمه در كتابهاى سيره و تاريخ و صحاح و مسانيد و ادب و كلام و شرح حالها و ديگر كتب به تواتر رسيده است؛ ولى پيروان مكتب خلفا چون از آنچه ميان متحصنين و حزب پيروز رخ داده خشنود نيستند، از بيان صريح حوادث آن طفره رفته‏اند، مگر گزيده هائى چند كه از جمله آنها روايت بلاذرى است كه گويد:

«ابوبكر عمربن خطاب را نزد على كه از بيعت با او سرباز زده بود فرستاد و گفت: «او را با شدت و خشونت هر چه تمامتر نزد من بياور!» عمر نزد على آمد و بين آنها سخنانى گذشت و على به او گفت: «شيرى بدوش كه بخشى از آن سهم تو باشد! به خدا سوگند حرص تو بر حكومت او تنها براى آن است كه فردا ترجيحت دهد!...» [292]

و ابوبكر به هنگام وفاتش مى‏گفت: «آگاه باشيد كه من بر چيزى از دنيا اندوهگين نيستم مگر بر سه كار كه انجامشان دادم و اى كاش آنها را انجام نمى‏دادم ـ تا آنجا كه گويد: ـ اما آن سه كارى كه انجام دادم: اى كاش درِ خانه فاطمه دخت رسول اللّه‏(ص) را به هيچ روى نگشوده بودم، اگر چه آن را براى جنگ بسته بودند...» [293]

و در تاريخ يعقوبى آمده است كه گفت: «اى كاش خانه فاطمه دخت رسول اللّه‏(ص) را تفتيش ننموده و مردان را وارد آن نمى‏كردم، اگر چه براى جنگ بسته شده بود.» [294]

مورخان مردانى را كه وارد خانه فاطمه دخت رسول اللّه‏(ص) شدند، بدين‏گونه معرفى كرده‏اند:

1 ـ عمربن خطاب

2 ـ خالدبن وليد [295]

3 ـ عبدالرحمن‏بن عوف

4 ـ ثابت‏بن قيس شماس [296]

5 ـ زيادبن لبيد [297]

 6 ـ محمّدبن مسلمه [298]

7 ـ زيدبن ثابت [299]

8 ـ سلمه‏بن سلامه‏بن وقش [300]

9 ـ سلمه‏بن اسلم [301]

10 ـ اُسيدبن حضير [302]

كيفيت هجوم به خانه فاطمه و ماجراى برخورد متحصنان و مهاجمان را نيز بدين‏گونه بيان داشته‏اند كه:

«مردانى از مهاجران مانند على‏بن ابيطالب و زبير از بيعت ابوبكر به خشم آمدند و با سلاح در خانه فاطمه متحصن شدند.» [303] موضوع تحصن آنها به گوش ابوبكر و عمر رسيد و گفته شد: «گروهى از مهاجران و انصار در خانه فاطمه دخت رسول اللّه‏(ص) پيرامون على‏بن ابيطالب گرد آمده‏اند [304] و مى‏خواهند با على بيعت كنند.» [305]

ابوبكر عمربن خطاب را مأمور كرد تا آنها را از خانه فاطمه بيرون كند و به او گفت: «اگر سرباز زدند با آنها بجنگ!» عمر با شعله‏اى از آتش به سوى آنها رفت تا خانه را بر سرشان به آتش بكشد. فاطمه در برابر ايشان آمد و گفت: «پسر خطاب! آيا آمده‏اى تا خانه ما را به آتش بكشى؟» گفت: آرى، مگر آنكه وارد آنى شويد كه امت وارد آن شده است!» [306]

و در انساب الاشراف گويد: «فاطمه بر در خانه با او روبرو شد و به او گفت:

«پسر خطاب! آيا مى‏خواهى خانه‏ام را آتش بزنى؟!» و او گفت: «آرى...» [307]

و عروه‏بن زبير آنگاه كه در صدد توجيه كار برادرش عبداللّه‏بن زبير برمى‏آيد به همين موضوع اشاره دارد. آنجا كه عبداللّه‏بن زبير بنى‏هاشم را در شعب ابى‏طالب حبس كرده و هيزم گرد مى‏آورد تا آنها را آتش بزند...او مى‏گويد: «كار برادرم براى آن بود كه آنها را بترساند تا از او اطاعت كنند. چنانكه پيش از آن نيز بنى‏هاشم را ـ هنگامى كه از بيعت سرباز زدند ـ ترسانيدند براى به آتش كشيدن پيرامونشان را با هيزم انباشتند.» [308] يعنى بنى‏هاشم آنگاه كه از بيعت با ابوبكر امتناع كردند نيز با هيزم و آتش مواجه گرديدند[و اين كار در اسلام سابقه دارد].

و شاعر نيل حافظ ابراهيم در اين باره مى‏گويد:

و قولة لعلى قالها عمر

 اكرم بسامعها اعظم بملقيها

حرّقت دارك لا ابقى عليك بها

 ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها

ما كان غير ابى‏حفص يفوه بها

 امام فارس عدنان و حاميها

و سخنى را كه عمر به على گفت.

شنونده‏اى گرانقدر و گوينده‏اى بزرگ!

اگر بيعت نكنى خانه ات را به آتش مى‏كشم،

و چيزى برايت باقى نگذارم، اگر چه دخت مصطفى در آن است!

هيچكس جز ابوحفص نبود كه در برابر تك سوار عدنان،

و حامى (فاطمه) دخت رسول اللّه‏ آن را بر زبان آورد. [309]

يعقوبى گويد: «همراه با گروهى آمدند و به آن خانه هجوم آوردند ـ تا آنجا كه گويد: ـ شمشير او شكست ـ يعنى شمشير على ـ و آنها وارد خانه شدند.» [310]

و طبرى گويد: «عمربن خطاب به منزل على آمد، طلحه و زبير و مردانى از مهاجران در آنجا بودند. زبير با شمشير آخته به سوى او بيرون آمد و لغزيد و شمشير از كفش افتاد. آنها نيز به رويش پريدند و او را گرفتند.» [311]

و ابوبكر جوهرى گويد: «على مى‏گفت: «من عبداللّه‏ و برادر رسول اللّه‏ هستم» تا او را به نزد ابوبكر آوردند و به وى گفته شد: بيعت كن! او گفت: «من به اين امر سزاوارتر از شمايم و با شما بيعت نمى‏كنم و شما به بيعت با من سزاوارتريد. شما اين مقام را از انصار گرفتيد و با آنها احتجاج كرديد كه خويشاوند رسول خدائيد. آنها تسليم شما شدند و حكومت را تقديم شما كردند. من نيز به مانند آنچه شما با انصار احتجاج كرديد با شما احتجاج مى‏كنم. حال اگر از خدا بر خويش مى‏ترسيد، با ما منصفانه برخورد كنيد و همان حقى را كه انصار براى شما به رسميت شناختند، شما نيز براى ما به رسميت بشناسيد. وگرنه دانسته و آگاهانه به ظلم و ستم مبتلا شده‏ايد.» و عمر گفت: «تو رها نخواهى شد تا بيعت كنى!» و على به او گفت: «عمر! شيرى را بدوش كه بخشى از آن سهم تو باشد، امروز پايه‏هاى حكومتش را محكم كن تا فردا به تو بازگرداند. نه به خدا، نه سخن تو را مى‏پذيرم و نه از او پيروى مى‏كنم.» و ابوبكر به او گفت: «اگر با من بيعت نكردى مجبورت نمى‏كنم.»

و ابوعبيده جراح به او گفت: «اى ابوالحسن! تو كم سن و سالى و اينان پيران قريش و قوم تو هستند. تو از تجربه و شناخت آنها به اين امور بى‏بهره‏اى، و من ابوبكر را براى اين مقام نيرومندتر و بردبارتر و آگاهتر مى‏دانم. پس اين كار را به او واگذار و به آن خشنود باش. زيرا اگر تو زنده بمانى و عمرت دراز گردد، شايسته و بايسته اين مقام تنها تو خواهى بود كه صاحب برترى و خويشاوندى و سابقه و جهاد در اسلام هستى.».

و على گفت: «اى گروه مهاجران! خدا را! خدا را در نظر بگيريد و حكومت محمد را از خانه و خانواده‏اش به خانه و خانواده تان نبريد، و اهل او را از مقام و جايگاه و حق او در ميان مردم بركنار نسازيد. آيا قارى و مفسّر كتاب اللّه‏، فقيه دين خدا، عالم به سنت و آگاه به امور رعيت از ما نيست؟ به خدا سوگند كه او در بين ماست. پس، از هواى نفس پيروى نكنيد كه بر دورى خود از حق بيفزائيد.»

و بشيربن سعد گفت: «يا على! اگر اين سخنان را انصار، پيش از بيعتشان با ابوبكر از تو شنيده بودند، هيچ يك درباره تو اختلاف نمى‏كردند. ولى آنها اكنون بيعت كرده‏اند!» و على به خانه بازگشت و بيعت نكرد. [312]

و نيز، ابوبكر جوهرى گويد:

«فاطمه آنچه را كه با على و زبير انجام شد مشاهده كرد و بر در حجره ايستاد و گفت: «ابوبكر! چه زود بر اهل‏بيت رسول اللّه‏ يورش برديد!به خدا سوگند با عمر سخن نگويم تا خدا را ملاقات نمايم.» [313]

و در روايت ديگرى گويد: «فاطمه در حالى كه مى‏گريست و فرياد مى‏زد و مردم را عقب مى‏راند از خانه بيرون آمد.» [314]

و يعقوبى گويد: «فاطمه بيرون آمد و گفت: «يا بيرون برويد و يا آنكه به خدا سوگند سرم را برهنه مى‏كنم و به سوى خدا ضجّه مى‏زنم.» و آنها بيرون رفتند و هر كه در خانه بود نيز بيرون رفت.» [315]

و مسعودى گويد: «هنگامى كه با ابوبكر در سقيفه بيعت شد و اين بيعت در روز سه شنبه تجديد شد، على بيرون آمد و گفت: «امور ما را بر ما تباه كردى و مشورت ننمودى و هيچ حقى از ما را مراعات نكردى!» و ابوبكر گفت: «آرى، ولى من از فتنه ترسيدم.» [316]

و يعقوبى گويد: «گروهى نزد على‏بن ابيطالب رفتند و خواستار بيعت با او شدند و او به آنان گفت: «فردا صبح با سر تراشيده نزد من آئيد» و فرداى آن تنها سه نفر آمدند.» [317]

و پس از اين حوادث بود كه على فاطمه را بر حمارى سوار كرد و شبانه به در خانه‏هاى انصارش برد و از آنها يارى خواست و فاطمه نيز درخواست يارى نمود و آنها مى‏گفتند: «اى دخت رسول خدا! بيعت ما با اين مرد به انجام رسيده است. اگر پسر عمويت پيش از ابوبكر به سوى ما آمده بود ما از او رويگردان نمى‏شديم.» و على گفت: «آيا من كسى بودم كه جنازه رسول خدا(ص) را در خانه‏اش رها سازم و به تجهيز او نپردازم و به سوى مردم بيايم و با آنها درباره حكومتش منازعه نمايم؟!» و فاطمه گفت: «ابوالحسن كارى نكرد جز آنچه شايسته و سزاوار او بود. و آنها چنان كردند كه خدا حسابرس ايشان بر آن خواهد بود.» [318]

معاويه نيز در نامه‏اش به امام على(ع) به اين موضوع و موضوع روايت يعقوبى اشاره كرده و گويد:

«ديروزت را به‏خاطر دارم كه چون با ابوبكر صديق بيعت شد، نشسته خانه ات را بر حمار سوار مى‏كردى و دست در دست دو پسرت حسن و حسين مى‏رفتى و يكايك اهل بدر و سابقين را به سوى خودت فرامى‏خواندى. با همسرت به سويشان مى‏شدى و با پسرانت به كويشان مى‏خراميدى و آنها را براى مقابله با صاحب رسول خدا به يارى مى‏طلبيدى، ولى جز چهار يا پنج نفر پاسخت ندادند. و به جان خودم سوگند كه اگر تو بر حق بودى اجابتت مى‏كردند. لكن تو ادعاى باطلى كردى، و سخن ناشناخته‏اى گفتى، و هدف ناشدنى را نشانه گرفتى. و من هر چه را فراموش كنم اين سخنت به ابوسفيان را فراموش نخواهم كرد كه چون تحريكت نمود و به هيجانت آورد گفتى: «اگر چهل نفر صاحب عزم و اراده را در آنها بيابم با اين قوم مبارزه خواهم كرد.». [319]

و معمّر از زهرى از عايشه روايت كند كه او در سخنانش پيرامون مكالمات فاطمه و ابوبكر درباره ميراث پيامبر(ص) گفته است:

«فاطمه با ابوبكر قطع رابطه كرد و با او سخن نگفت تا از دنيا برفت. او بعد از پيامبر(ص) شش ماه زندگى كرد و چون وفات نمود شوهرش او را دفن كرد و ابوبكر را آگاه ننمود و خود بر او نماز گزارد. و على تا فاطمه زنده بود در بين مردم منزلتى داشت و چون فاطمه وفات كرد، مردم از على روى برتافتند.» معمّر گويد: مردى به زهرى گفت: «آيا على شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟!» زهرى گفت: «نه او [320] و نه هيچ يك از بنى‏هاشم با وى بيعت نكردند تا آنگاه كه على بيعت نمود. و على چون ديد مردم از او روى برتافتند به مصالحه با ابوبكر تن داد...» [321]

بلاذرى گويد: «هنگامى كه اعراب مرتد شدند، عثمان به نزد على رفت و گفت: «عمو زاده! تا تو بيعت نكرده‏اى هيچكس براى جنگ با اين دشمنان حركت نمى‏كند» و پيوسته ادامه داد تا على به نزد ابوبكر رفت و با او بيعت كرد و مسلمانان خشنود شدند و مردم در كار جنگ كوشيدند و سپاهيان به راه افتادند.» [322]

بارى، على(ع) پس از وفات فاطمه و روى برتافتن مردم از او به مصالحه با ابوبكر تن داد. ولى در عين حال، در زمان خلافت خود از آنچه پپس از وفات پيامبر(ص) بر او رفته بود شكوه مى‏نمود. او[برخى از]شكوه هايش را در خطبه مشهورش به نام «شقشقيه» بيان داشته است كه ما آن را در پايان همين باب مى‏آوريم.

كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرباز زدند

1 ـ فروه‏بن عمرو:

زبيربن بكار در موفقيات گويد: «فروه‏بن عمرو از كسانى بود كه از بيعت با ابوبكر امتناع كرد. او كسى است كه در كنار رسول خدا(ص) جهاد مى‏نمود و دو اسب را در راه خدا همراه مى‏برد و هر سال هزار بار شتر در نخله صدقه يا زكات مى‏داد. فروه بزرگ قوم خود و از اصحاب على و از كسانى است كه در جنگ جمل با او همراه بود.» زبيربن بكار پس از آن، عتاب و نكوهش عروه از برخى انصار يارى كننده ابوبكر در بيعت را نيز يادآور مى‏شود. [323]

2 ـ خالدبن سعيد اموى:

كارگزار رسول خدا (ص) در «صنعا»ى يمن بود و چون رسول خدا (ص) رحلت فرموده او و دو برادرش أبان و عمر از كار خويش دست كشيده و بازگشتند. ابوبكر به آنها گفت: «شما را چه شده كه از محل كار خويش بازگشته‏ايد؟ هيچكس براى كارگزارى شايسته‏تر از كارگزاران رسول خدا (ص) نيست به محل كار خود بازگرديد.» آنها گفتند: «ما فرزندان «اوحيحه» هستيم و بعد از رسول خدا (ص) براى هيچكس كار نمى‏كنيم.» [324]

خالد و برادرش أبان مدتى از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و خالد به بنى‏هاشم گفت: «شما درخت افراشته و ميوه برداشته‏ايد و ما تنها پيرو شمائيم.» [325]

او دو ماه از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و مى‏گفت: «رسول خدا(ص) مرا امارت داد و معزولم ننمود تا خدا روحش را دريافت كرد.» و نيز در ملاقات با على‏بن ابى‏طالب و عثمان عفان به آنها گفت: «اى فرزندان عبد مناف! همانا از حق خويش گذشتيد تا غير شما بر آن مسلط گردد!» ابوبكر اين سخن را به چيزى نگرفت ولى عمر كينه‏اش را به دل گرفت. [326] خالد روزى نزد على آمد و گفت: «بيا تا با تو بيعت نمايم كه به خدا سوگند در ميان اين مردم هيچكس از تو به مقام محمد سزاوارتر نباشد.» [327] و هنگامى كه بنى‏هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد نيز با او بيعت نمود. [328]

پس از آن ابوبكر سپاهيان را به شام گسيل داشت و اولين كسى را كه بر ربع آن گماشت، خالدبن سعيد بود. و عمر پيوسته به او مى‏گفت: «آيا او را با آنكه چنين و چنان كرده به امارت برمى گزينى؟!» و آنقدر ابوبكر را تحت فشار قرار داد تا عزلش نمود و يزيدبن ابوسفيان را به جاى او برگزيد. [329]

3 ـ سعدبن عباده: [330]

نوشته‏اند سعدبن عباده را مدتى به حال خود گذاردند و سپس در پى او فرستادند كه بيا و بيعت كن. او گفت: «آگاه باشيد كه به خدا سوگند تا همه تيرهاى تركشم را بر شما نزنم و نوك نيزه‏ام را خون‏آلود نسازم و شمشيرم را تا در اختيار دارم بر سر شما نكوبم و با خانواده و خويشاوندان پيروم با شما نجنگم، بيعت نخواهم كرد. و به خدا سوگند اگر همه جن و انس با شما همراه شوند، با شما بيعت نكنم تا به نزد پروردگارم رفته و حساب خود را بدانم.» [331]

اين سخنان را كه براى ابوبكر بازگو كردند، عمر گفت: «رهايش مكن تا بيعت كند.» و بشيربن سعد گفت: «او ستيزگى كرده و سرباز مى‏زند و هرگز با شما بيعت نكند تا كشته شود و كشته نمى‏شود مگر آنكه فرزندان و اهل‏بيت و گروهى از خويشاوندانش با او كشته شوند. پس، او را رها كنيد كه رهائى‏اش به شما زيان نرساند. او تنها يك نفر است.»

آنها نيز نظر بشيربن سعد را مشفقانه ديدند و سعد را به حال خود گذاردند. سعد در نمازها و اجتماعات و حج و سفر آنها شركت نمى‏جست و پيوسته چنين بود تا ابوبكر وفات كرد و عمر به خلافت رسيد. [332]

عمر كه به خلافت رسيد در يكى از راههاى مدينه او را ديد و گفت: «اى سعد! تو را بس نشد؟» و او گفت: «اى عمر! تو را بس نشد؟»

عمر به او گفت: «توئى گوينده آن سخنان؟» سعد گفت: «آرى، من همانم. اكنون خلافت به تو رسيده، به خدا سوگند رفيقت نزد ما محبوبتر از تو بود و من به خدا سوگند در كنار تو بودن را خوش ندارم.» عمر گفت: «هر كه جوار همسايه‏اى را خوش ندارد از آنجا مى‏رود.» سعد گفت: «من از اين كار ناخشنود نيستم و به زودى در جوار كسى مى‏روم كه از تو بهتر است.» و ديرى نگذشت كه به سوى شام رفت. [333]

و در روايت بلاذرى گويد: «سعدبن عباده با ابوبكر بيعت نكرد و به سوى شام حركت نمود. عمر مردى را به دنبال او فرستاد و گفت: «بر سر راهش قرار بگير و به بيعتش فرا بخوان و اگر سرباز زد از خدا بر كشتنش يارى بجو.» آن مرد روانه شام شد و سعد را در باغى در حوارين [334] يافت و به بيعتش فراخواند. او گفت: «هرگز با قريش بيعت نمى‏كنم.» گفت: «تو را مى‏كشم.» گفت: «اگر مرا بكشى هم.» گفت: «آيا تو از آنچه امت در آن شده‏اند برونى؟» سعد گفت: «اما درباره بيعت، آرى من برونم.» و آن مرد تيرى بر او افكند و وى را بكشت. [335]

و در تبصرة العوام گويد: «آنها محمدبن مسلمه انصارى را فرستادند و او با تيرى وى را بكشت.»

و گفته شده: «خالدبن وليد در آن هنگام در شام بود و او را بر آن كار يارى داد.» [336]

و مسعودى گويد: «سعدبن عباده بيعت نكرد و به سوى شام رفت و در سال 15 هجرى در آنجا كشته شد.» [337]

و در روايت ابن‏عبدربّه گويد: «سعدبن عباده تيرى نهانى خورد و بمرد و جنيّان بر او گريستند و گفتند:

و قتلنا سيّد الخزرج سعدبن عباده

 و رميناه بسهمين فلم نُخطى‏ء فؤاده

«و بزرگ خزرج سعدبن عباده را

با دو تير كه بر قلبش زديم كشتيم و اشتباه نكرديم.» [338]

و ابن‏سعد روايت كند كه: «او در گودالى نشست تا ادرار كند كه ترور شد و در دم جان داد.» [339]

و در اسدالغابه گويد: «سعد نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر و به سوى شام رفت و در حوارين بماند تا در سال 15 هجرى وفات كرد. و در اينكه جنازه او را ـ كه سبز و تيره شده بود ـ در نشستنگاهش يافتند، اختلافى نيست. و از مرگ او آگاه نشدند تا آنگاه كه شنيدند گوينده‏اى از چاهى مى‏گويد:...و كسى را نديدند.» [340]

بدين‏گونه، حيات سعدبن عباده به پايان رسيد و چون كشتن او از حوادثى بود كه مورخان مكتب خلفا وقوعش را خوش نداشتند، بسيارى از آنهااز يادآورى اصل آن طفره رفتند و گروهى از ايشان در بيان چگونگى‏اش اهمال كردند و آن را به جنيان نسبت دادند. [341] جز آنكه ايشان منشأ دشمنى ميان جنيان و سعدبن عباده را روشن نكردند و نگفتند چرا تير آنها تنها بر قلب سعدبن عباده فرود آمد و ديگر صحابه از آن در امان بودند! اگر آنان اين افسانه را كامل كرده و گفته بودند: «صالحان جن امتناع سعد از بيعت را نپسنديدند و او را با دو تير زدند و در نشانه‏گيرى قلبش اشتباه نكردند» افسانه آنها تام و تمام مى‏شد.

راويان عدم بيعت سعد:

1 ـ ابن‏سعد در كتاب طبقات 2 ـ ابن‏جرير در تاريخ خود 3 ـ بلاذرى درج اول انساب الأشراف 4 ـ ابن‏عبد البرّ در استيعاب 5 ـ ابن‏عبد ربّه در عقد الفريد 6 ـ ابن‏قتيبه در الامامة و السياسة ج 1 ص 9 ، 7 ـ مسعودى در مروج الذهب 8 ـ ابن‏حجر عسقلانى در اصابه، ج 2 ص 28 ، 9 ـ محبّ الدين طبرى در رياض النضرة، ج 1 ص 168 ، 10 ـ ابن‏اثير در اسد الغابه، ج 3 ص 222 ، 11 ـ تاريخ الخميس 12 ـ على‏بن برهان الدين در سيره الحلبيه، ج 3 ص 369 و 397 ، 13 ـ ابوبكر جوهرى در سقيفه به روايت ابن‏ابى الحديد از او در شرح نهج‏البلاغه.

آنچه گذشت فشرده‏اى از داستان خلافت ابوبكر و بيعت با او بود. [342]

خلافت عمر و بيعت او

ابوبكر عثمان را به خلوت فراخواند و گفت: «بنويس: بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم اين سفارش ابوبكر پسر ابى‏قحافه به مسلمانان است. اما بعد ـ سپس مدهوش شد و عثمان نوشت: ـ «اما بعد، من عمربن خطاب را جانشين خود بر شما قرار دادم و در حق شما هيچ خيرى را فرونگذاردم.»

ابوبكر به هوش آمد و گفت: «بر من بخوان» و عثمان نوشته را بر او بخواند. ابوبكر تكبير گفت و افزود: «مى‏بينمت كه از اختلاف مردم پس از بيهوشى و مرگ احتمالى من ترسيدى؟» گفت: «آرى» ابوبكر گفت: «خداوند از سوى اسلام و مسلمين پاداش خيرت دهد» و نوشته او را تائيد كرد.

و درباره عمر نوشته‏اند كه، او در جمع مردم با چوبدست خود نشسته بود و در حالى كه غلام ابوبكر با نامه خلافتش در كنار او قرار داشت، مى‏گفت: «اى مردم! بشنويد و سخن خليفه رسول اللّه‏ را اطاعت نمائيد كه او مى‏گويد: «من در حق شما هيچ خيرى را فرونگذاردم.» [343]

و چه بسيار فرق است ميان اين موضع ابوحفص در اينجا و موضع او در برابر نوشتن وصيّت رسول خدا(ص)؟!