5 ـ اختلاف درباره
بزرگداشت ياد انبياء و بندگان صالح خدا
در بيان اقوال مخالفين بزرگداشت ياد انبياء و تشكيل مجالس جشن و سرور ميلاد
رسول اللّه(ص) تنها به ايراد فتواى شيخ «عبدالعزيزبن باز» مدير كل تبليغ و
ارشاد اسلامى و مفتى كشور سعودى، بسنده مىكنيم. او گويد:
«تشكيل مجلس بزرگداشت ميلاد پيامبر(ص) و ديگران جايز نيست؛ زيرا اين كار از
بدعتهاى پديد آمده در دين است...»
[93]
اما معتقدان به استحباب بزرگداشت ياد انبياء و اولياء درباره صحت آن چنين
استدلال مىكنند كه: «بيشتر مناسك حج، بزرگداشت ياد انبياء و اولياست؛
چنانكه نمونه هايى از آن را بيان مىداريم:
الف ـ مقام ابراهيم
خداوند متعال مىفرمايد:«وَ اتَّخذوا مِن مَقامِ ابراهيم مُصلّى»
[94] : «و از مقام
ابراهيم نمازگاهى برگيريد».
در صحيح بخارى روايتى است كه فشرده آن چنين است: «ابراهيم و اسماعيل هنگامى
كه خانه كعبه را بنا مىكردند، اسماعيل سنگ مىآورد و ابراهيم بنا مىنمود
تا آنكه ديوار بالا آمد و اسماعيل اين سنگ ـ يعنى سنگ مقام ابراهيم ـ را
آورد و ابراهيم بر روى آن رفت و به ادامه بنا پرداخت و اسماعيل سنگها را به
دست او مىداد.».
و در روايت بعد گويد: «ديوار بالا آمد و ابراهيم از جابجائى سنگها ناتوان
گرديد. بدينخاطر، بر روى سنگ مقام رفت و اسماعيل سنگها را به دست او
مىداد.». [95]
* * *
آرى، خداوند سبحان ـ چنانكه ديديم ـ مردمان را فرمان داده تا بر قدمگاه
ابراهيم(ع) در بيت الحرام تبرّك جويند و از آن محل نمازگاهى برگيرند تا ياد
و نام ابراهيم زنده بماند. و بديهى است كه در اين كار اثرى از شرك به خداى
جليل وجود ندارد.
ب ـ صفا و مروه
خداوند سبحان فرموده:«انّ الصَّفا وَ المروةَ من شَعائر اللّه فَمن حَجَّ
البيت اَو اعْتَمر فلا جناح عليه ان يطَّوَّف بهما...»
[96] : «صفا و مروه از شعائر الهى است. پس، هر كه حج بگزارد يا عمره به
جاى آورد، باكى بر او نيست كه آنها را طواف نمايد...».
بخارى روايتى دارد كه فشردهاش چنين است: «هنگامى كه ابراهيم(ع) از
هاجر و پسرش اسماعيل در مكه جدا شد و آب آشاميدنى آنها تمام گرديد و دچار
تشنگى شدند و اسماعيل از شدت تشنگى به خود مىپيچيد، هاجر به سوى «صفا» رفت
تا شاهد آن حالت نباشد. سپس بر بلنداى آن شد و به اطراف نگريست تا شايد كسى
را ببيند؛ و چون كسى را نيافت از صفا فرود آمد و به زمين هموار كه رسيد،
همانند انسانى تلاشگر به «سعى» و كوشش پرداخت تا هموارى را پيمود و به
«مروه» رسيد و بر بلنداى آن شد و به اطراف نگريست تا شايد كسى را ببيند؛ و
چون در آنجا كسى را نيافت، اين رفت و آمد را هفت بار ادامه داد.»
ابنعباس گويد: «رسول خدا(ص) فرمود: «اين همان سعى مردم در بين صفا و مروه
است...» [97]
* * *
خداوند «سعى» ميان «صفا و مروه» را بخشى از مناسك حج قرار داد تا يادآور
«سعى» هاجر و بزرگداشتى براى كار بزرگ او باشد. مستحب بودن «هروله» و تند
رفتن حاجيان در فاصله هموار ميان «صفا و مروه» نيز، زنده كردن ياد «هروله»
و تند رفتنهاى تلاشگرانه هاجر در آنجاست.
ج ـ رمى جمره
احمد و طيالسى در مسندهاى خود از رسول خدا(ص) روايت كنند كه فرمود: «جيرئيل
ابراهيم(ع) را به سوى «جمره عقبه» (= پرتابگاه آخرين) برد و شيطان را به او
نشان داد. ابراهيم(ع) با هفت عدد سنگ او را «رمى» كرد تا ناپديد شد. سپس او
را به سوى «جمره وسطى» و ميانه برد و شيطان را به او نماياند و ابراهيم
با هفت عدد سنگ او را براند تا ناپديد شد. و بعد به «جمره قصوى» و نزديك
آمد و شيطان را به او نماياند و او با هفت سنگ وى را براند تا ناپديد شد.»
[98]
* * *
خداوند سبحان بدينگونه رمى شيطان از سوى ابراهيم(ع) را گرامى داشت و براى
زنده نگه داشتن ياد او، رمى جمرات را بخشى از مناسك حج قرار داد.
د ـ فِداء يا قربانى
خداوند سبحان درباره ابراهيم و اسماعيل مىفرمايد:«فبشرناه بغلام حليم.
فلمّا بلغ معه السعى قال يا بنىَّ انّى ارى فى المنام انّى اذبحك فانظر
ماذاترى قال يا ابت افعل ما تؤمر ستجدنى انشاءاللّه من الصابرين. فلمّا
اسلما و تلّه للجبين. و ناديناه ان يا ابراهيم. قد صدّقت الرؤيا انّا كذلك
نجزى المحسنين. انّ هذا لهو البلاء المبين. و فديناه بذبح عظيم»: «و او را
به پسرى بردبار مژده داديم. و چون به سن رشد رسيد و با پدر كوشيد، به او
گفت: پسرم من در خواب مىبينم كه تو را قربانى مىكنم. بنگر تا چه نظر
دارى؟ گفت: پدر جان! هر چه بدان مأمورى انجام بده كه ـ اگر خدا بخواهد ـ
مرا از صابران مىيابى. و چون تسليم شدند و او را به روى در افكند، ندايش
داديم كهاى ابراهيم! براستى كه آن خواب را تصديق و محقق كردى، و ما
نيكوكاران را اينگونه پاداش مىدهيم. اين همان بلا و امتحان آشكار است. و
او را به ذبح عظيمى فِدا داديم.».
* * *
خداوند براى زنده نگه داشتن ياد و خاطره اين قربانى، يادآورى و بزرگداشت آن
را بخشى از مناسك حج قرار داد و حجاج را فرمود تا همواره در
«مِنى» قربانى كنند و با اين قربانى ياد و خاطره تسليم شدن ابراهيم و
اسماعيل در برابر فرمان خداى متعال را بزرگ و گرامى بدارند.
هـ ـ گسترش و سرايت بركت و نحوست
در مقام ابراهيم(ع) بركت و فرخندگى از گامهاى آن حضرت به قدمگاه او سرايت
كرد و خداوند فرمان داد تا آنجاى از بيت اللّه الحرام نمازگاه گرفته شود و
نماز در آن محل را از مناسك حج قرار داد تا ياد و خاطره او را زنده نگاه
دارد. در اين بحث گسترش بركت و شومى از مكين به مكان را پى مىگيريم:
گسترش بركت از آدم(ع) و بزرگداشت ياد او
در برخى از روايات آمده است كه: «خداوند جليل بعد از ظهر روز نهم ذىالحجه
آدم(ع) را در «عرفات» مورد بخشش قرار داد و جيرئيل به هنگام غروب او را به
سوى «مشعر الحرام» حركت داد و آدم(ع) در شب دهم ذىالحجه در آنجا بيتوته
كرد و شب زنده دارى نمود و به دعا و سپاس از خداوند در قبول توبهاش
پرداخت. و چون صبح شد به سوى «مِنى» حركت نمود و روز دهم سر خود را تراشيد
تا نشانه قبول توبه و آزادى او از گناهان باشد. خداوند اين روز را براى
آدم(ع) و فرزندان او «عيد» قرار داد و هر چه را كه آدم(ع) انجام داده بود،
براى هميشه تاريخ جزء مناسك حج فرزندان او گردانيد. يعنى: در عصر روز نهم
در «عرفات» توبه آنها را مىپذيرد و در شب دهم در «مشعر الحرام» به دعا و
ياد خدا مىپردازند و در روز دهم در «منى» سرهاى خود را مىتراشند. سپس بر
اين مناسك و اعمال، آنچه را كه ابراهيم و اسماعيل و هاجر نيز انجام داده
بودند بيفزود و مناسك حج با آنها كامل گرديد.
بنابراين، اعمال و مناسك حج همگى بركتجوئى از زمانها و مكانهائى است كه آن
بندگان صالح خدا در آنها زيستند و همه اين مناسك بزرگداشت ياد و خاطره آنان در طول تاريخ است.
گسترش و سرايت شومى از مكين به مكان
بخارى و مسلم و احمدبن حنبل روايت كنند كه: «رسول خدا(ص) در سالى كه به
غزوه تبوك مىرفتند، در سرزمين «حِجر» و در نزديكى خانههاى «قوم ثمود»
پياده شدند. افراد سپاه از چاههاى آبى كه قوم ثمود از آن مىنوشيدند، آب
كشيدند و براى نان خمير ساختند و ديگهاى غذا را برپا كردند كه رسول خدا(ص)
فرمان داد تا غذاى ديگها را دور بريزند و خميرها را به شتران بدهند. سپس
آنها را حركت داد تا بر سر چاهى كه «ناقه صالح» از آن مىنوشيد فرود آمدند
و آنان را از ورود بر جايگاه قومى كه عذاب شدهاند برحذر داشت و فرمود: «من
مىترسم بر شما نيز همان برسد كه بر آنها رسيد. پس بر جايگاه آنان وارد
مشويد.»
و در عبارت صحيح مسلم آمده است كه فرمود: «وارد خانههاى كسانى كه بر
خويشتن ستم كردهاند مشويد مگر آنكه گريان باشيد تا از همانند آنچه برايشان
رسيده در امان بمانيد.» و بعد سپاه را حركت داد و سرعت گرفت تا آنجا را پشت
سر گذاشتند.
و در عبارت صحيح بخارى آمده است كه: «رسول خدا(ص) پس از آن سر خود را
پوشانيد و بر سرعتش افزود تا از آن وادى بيرون رفت.».
[99]
و در روايت ديگرى در مسند احمد آمده است: «رسول خدا(ص) در حالى كه سوار بر مركب بود با رداى خويش سر خود را پوشانيد.».
[100]
منشأ شومى و بركت در مكان
شومى بلاد «قوم ثمود» و چاههاى آب آنها چيزى جز نتيجه اعمال آنها نبود كه
به سرزمينها و آبهايشان نيز سرايت كرد و تا عصر خاتم انبياء(ص) و تا آنگاه
كه خدا بخواهد باقى مانده و باقى خواهد ماند.
همچنين بركت و فرخندگى آبشخور «ناقه صالح» نيز، چيزى نبود جز آنكه ناقه
صالح از آن نوشيده بود و فضيلت و بركتش به آن چاه سرايت كرد و تا زمان خاتم
انبياء(ص) و تا آنگاه كه خدا بخواهد باقى است.
و بديهى است كه ناقه صالح و آبشخور آن نزد خدا از اسماعيل و چاه زمزم او،
گرامىتر نباشد. بلكه خداوند از بركت اسماعيل(ع) چاه زمزم را براى هميشه
تاريخ مبارك و ميمون قرار داده است. همچنين است سرايت و گسترش بركت از امور
و اشيائى كه خداوند بر بندگان صالح و شايسته خود در زمانهاى ويژه همانند
روز جمعه و ماه رمضان و... افاضه و اعطا مىفرمايد.
بركت و فرخندگى روز جمعه:
در صحيح مسلم روايت كند و گويد: «خداوند آدم را در روز جمعه آفريد و در روز
جمعه نيز او را وارد آن جنت گردانيد.»
[101]
اينگونه افاضات خدائى بر بندگان صالح و شايسته، بركت جمعه را براى هميشه
دوران مخلّد و جاودان ساخته است.
بركت ماه رمضان:
همچنين است بركت در ماه رمضان كه خداوند سبحان فرموده:«شهر رمضان الّذى
انزل فيه القرآن هدى" للنّاس و بيّنات من الهدى و الفرقان...»
[102] : «ماه رمضان،ماهى كه قرآن در آن نازل شد تا راهنماى مردم باشد و
نشانههاى هدايت و تميز حق و باطل...».
و نيز فرموده:«انا انزلناه فى ليلد القدر. و ما ادريك ما ليلة القدر. ليلة
القدر خير من الف شهر...» [103]
: «ما اين قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و چه مىدانى شب قدر چيست. شب قدر
بهتر است از هزار ماه...».
آرى، بركت و فرخندگى از شب قدرى كه قرآن بر خاتم انبياء(ص) نازل شد، به همه
روزها و شبهاى ماه رمضان سرايت و گسترش يافت و اين بركت در اين ماه از آن
شب تا هميشه تاريخ ماندگار و ابدى گرديد.
* * *
بدينگونه ديديم كه بركت از زمانها و مكانهاى مباركى كه خداوند بر اصفيا
و برگزيدگان خويش ارزانى داشت، گسترش يافت و خداوند ما را فرمود تا به سيره
و روش اصفيا و اوليايش اقتدا نمائيم و اعمال آنها را در همان زمانها و
مكانها تقليد كنيم تا نام و يادشان بزرگ و در ديد، و راه و سيره شان زنده
و جاويد باشد و بركات فراگير آنها ما را نيز شامل گردد. براستى كدام مانع
شرعى است كه برپائى چنين مجالس و مناسبتهاى اسلامى را ممنوع مىكند؟ مجلس
جشن و سرور ياد ميلاد رسول گرامى اسلام و بزرگداشت ياد معراج او و آن شبى
كه پيامبر(ص) از مسجدالحرام به مسجدالاقصى برده شد و بزرگداشت روز بعثت كه
خداوند «رحمة للعالمين»ش برگزيد، چه مانعى دارد؟
ناگفته نماند كه مقصود ما از بزرگداشت ياد و خاطره انبياء و اولياى خدا ـ
مثلاً ـ خواندن سيره و روش صحيح و تحريف ناشده رسول خدا(ص) در شب
تولد آن حضرت مىباشد. و نيز، طعام دادن در راه خدا و هديه كردن ثواب آن
براى رسول خدا(ص) است. با اين شرط كه از اقدام بر بدعتها و خلاف شرعهاى
اختراعى برخى صوفيه اجتناب گردد.
در بحث بعد نيز، اشارهاى گذرا به اختلاف پيرامون «حكم بازسازى قبور انبياء
و اوليا و عبادت در آنها» خواهيم نمود.
6 ـ اختلاف در حكم بازسازى قبور انبياء و اوليا و
عبادت در آنها
گروهى از مسلمانان در تحريم بازسازى و عمارت قبور به رواياتى استدلال
مىكنند كه مهمترين آنها اينهاست:
الف ـ از امام على(ع) روايت كردهاند كه گفت: «رسول خدا(ص) در تشييع
جنازهاى بود و فرمود: «كدام يك از شما به مدينه مىرود تا همه بتهاى آنجا
را شكسته، همه قبور آنها را صاف و همه پيكرههايش را دگرگون كند؟» مردى
گفت: من اى رسول خدا! او رفت و از مردم مدينه ترسيد و بازگشت و على گفت: يا
رسول اللّه! من بروم؟ فرمود: برو. او رفت و بازگشت و گفت: يا رسول اللّه!
همه بتها را شكستم، همه قبرها را صاف كردم و همه پيكرهها را دگرگون
نمودم.»
اين روايت در كتب حديث تكرار شده و ما كاملترين عبارت آن را آورديم.
[104]
اشكال اين حديث
نخست ـ به زودى مىآيد كه رسول خدا(ص) قبر مادرش را زيارت كرد و گريست و
اطرافيانش را گريانيد، در حالى كه مادرش را در شش سالگى در مدينه منوره از
دست داده بود. بنابراين، رسول خدا(ص) پس از چهل و چند سال به هنگام هجرت به
مدينه قبر مادرش را زيارت نموده و تا آن زمان هنوز آثار ويژه قبرش آشكار
بوده است وگرنه قبر او شناخته نمىشد. حال اگر حكم اسلام بر صاف كردن قبور
بود، چرا پيامبر(ص) در آن هنگام دستور صاف كردن قبر مادرش را نفرمود؟
دوّم ـ پيامبر اكرم(ص) پس از آنكه برخى از مردم مدينه اسلام آوردند، پيش از
هر كارى ابتدا «مصعببن عمير» را براى ياد دادن احكام آنروزين اسلام به
تازه مسلمانان، به سوى آنها گسيل داشت. زيرا تنها بخشى از مردم مدينه در
سفرى كه به حج رفتند در «عقبه» حاضر شده و با رسول خدا(ص) مخفيانه بيعت
كرده بودند، و اسلام در ميان آنها گسترش نيافت مگر آنگاه كه پيامبر به
مدينه هجرت كرد و آنان به تدريج به اسلام گرويدند. امام على(ع) نيز پس از
سه روز يا بيشتر به دنبال آن حضرت روان شد. داستان ورود پيامبر(ص) به مدينه
نيز معروف و مشهور است. و نيز، رسول خدا(ص) پس از آنكه با يهود بنىقريظه و
بنىنضير و بنىقينقاع پيمان نامه منعقد كرد، حكومت خود بر مدينه را به
تدريج بسط و گسترش داد. حال با چنين روندى كه از شروع و توسعه و گسترش
اسلام در مدينه مىدانيم، سئوال اين است كه: «رسول خدا(ص) در كجا و چه وقت
ـ در حالى كه در تشييع جنازه بوده ـ امام على(ع) را به مدينه فرستاد تا
بتها را نابود، قبرها را صاف و پيكرهها را دگرگون نمايد؟ آن هم از موضع
قدرت و به مانند فرمانروايى كه سرپيچى از فرمانش ممكن نيست! اضافه بر آنكه
فرستاده نخستين مىرود و ترسان بازمىگردد، و پيامبر و ديگران همچنان در
تشييع آن جنازه بودهاند! و سپس پيامبر(ص) امام على(ع) را بعد از او فرستاده و آنان همچنان
در تشييع آن جنازه بودهاند! اين چگونه ممكن است؟!».
سوم ـ در دنباله اين روايت آمده است كه امام على(ع) به ابوالهياج اسدى گفت:
«من تو را به كارى مأمور مىكنم كه رسول خدا(ص) مرا مأمور آن كرد و فرمانم
داد تا همه قبرها را صاف و همه بتها را نابود كنم.».
[105]
بديهى است كه امام على(ع) ابوالهياج اسدى را تنها در عصر حكومت خويش
مأموريت داده است. بنابراين، باز هم اين سؤال پيش مىآيد كه: «مأموريت
امام(ع) به ابوالهياج در كجا و در چه وقت بود و آن حضرت ابوالهياج را به
كدام يك از سرزمينها فرستاد تا قبرها را صاف و بتها را نابود كند؟!»
و ختام سخن آن كه، در هر دو روايت فرمان صادره از رسول خدا(ص) و امام
على(ع) ـ اگر هر دو خبر صحيح باشند ـ فرمان به نابودى و ويرانى قبور مشركين
در سرزمين شرك است، شمول و سرايت اين حكم به قبور مسلمانان و وجوب ويرانى
آنها از كجاى اين دو روايت به دست مىآيد؟!
ب ـ از رسول خدا(ص) روايت كردهاند كه فرمود: «پروردگارا! قبر مرا بت
مگردان. خدا لعنت كند گروهى را كه قبور انبياى خود را مسجد گزيدند.».
[106]
و در روايت ديگر، كسانى را كه قبور انبياى خود را مسجد گزيدند معرفى نموده
و فرمود: «خدا بكشد قوم يهود را كه قبور انبياى خود را مسجد گزيدند.».
[107]
اشكال اين حديث
بنىاسرائيل پس از آن كه از مصر بيرون رفتند و از دريا گذشتند و وادى «تيه» را پشت سر نهادند و به فلسطين رسيدند و در آن جايگزين شدند، سليمان نبى(ع)
براى آنها عبادتگاه ويژه يا «هبكل سليمان» را بنا كرد تا «خيمه عبادت» و
«تابوت عهد» را در آن جاى دهند. پس قبور انبياى ايشان كه آن را مسجد
گزيدند، در كجا بوده است؟به ويژه كه شهر «بيت المقدس» همواره در ديد
مسلمانان و اعراب پيش از اسلام بوده است. اما آنچه از قبور انبياى ايشان
همانند قبر ابراهيم خليل و موسىبن عمران(ع) بر جاى مانده است نيز، نه ديده
و نه شنيده شده و نه كسى نوشته است كه «يهود» آنها را «بت» گرفته باشد. و
بر فرض كه قبرى بت گرفته شد، بت گرفتن كجا و احترام و زيارت قبور كجا؟ زيرا
بت گرفتن و بت ساختن قبر معنايش آن است كه قبر را همانند «كعبه» در نمازها
قبله گاه خود قرار دهند، و اين را با آن چه نسبتى است؟!
* * *
روشن است كه سؤال و ترديد ما در اين بررسى به هيچ روى متوجه احاديث رسول
خدا(ص) نمىباشد ـ كه ما از چنين كارى به خدا پناه مىبريم ـ بلكه بحث و
اشكال ما تنها بر راويانى است كه خدا از خطا و لغزش و نسيان مصونشان نداشته
است.
اينها نمونهاى از دلايل كسانى بود كه «بازسازى و بناى بر قبور» را مخالف
شرع مىدانند. دلايل موافقان به شرح زير است:
دلايل كسانى كه بناى عبادتگاه بر قبور انبيا را
جايز مىدانند
معتقدان به صحت عبادت در محل قبر انبياء چنين استدلال مىكنند كه: «طواف
كنندگان پيرامون كعبه، «حجر اسماعيل» را نيز طواف مىكنند و ديواره آن را
مسح مىنمايند، و قبر اسماعيل و مادرش هاجر ـ به اتفاق علماى اسلام ـ در
حجر قرار دارد».
در سيره ابنهشام (ت / 218 هـ ) و تاريخ طبرى (ت / 310 هـ ) و تاريخ ابناثير (ت / 630 هـ ) و تاريخ ابنكثير (ت / 774 هـ ) روايتى است كه
گويد: «اسماعيل با مادرش هاجر در حجر مدفونند.» و در عبارت ابناثير گويد:
«اسماعيل وصيت كرد تا در كنار قبر مادرش در حجر دفن گردد.».
[108]
و در روايتى ديگر گويد: «قبر اسماعيل زير ناودان بين ركن و مقام است.»
[109]
و در كتاب الاكتفاء كلاعى روايتى است كه فشرده آن چنين است: «هاجر و
اسماعيل و پسرش نابت در حجر دفن شدهاند.».
[110]
ابنجبير در سفرنامهاش قبر اسماعيل و مادرش هاجر را مشخص كرده و گويد: «در
زير ناودان در صحن حجر نزديك ديوار بيت اللّه الحرام قبر اسماعيل است و
علامت آن سنگ سبز و مرمرين و مستطيل محراب مانندى است كه سنگ مرمرين ديگرى
بر گرد آن پيوسته است و هر دو سنگ از ديدنيهاى شگفت آورند. در آنها رگهها
و نقاطى است كه اندكى به زردى مىزند. چنانكه گويى درز و شكاف است و
شبيهترين چيزها به ذرّات باقى مانده در بوته ذوب طلاست. در جنب آن نيز
نزديك ركن عراقى، قبر مادرش هاجر است و علامت آن سنگ سبزى به اندازه يك وجب
و نيم است و مردم در نماز به اين دو محلّ حجر تبرك مىجويند، و اين براى
آنان رواست. زيرا، آن دو قبر از «بيت عتيق» بوده و دربردارنده دو جسد مقدس
و گرامىاند؛ قبورى كه خداوند آنها را نورانى كرده و به بركت آنها
نمازگزاران و دعا كنندگان در آنجا را سود رساند. فاصله اين دو قبر از يكديگر هفت وجب است.».
[111]
اينها رواياتى بود كه در كتب مكتب خلفا آمده است. در كتب مكتب اهلالبيت
نيز رواياتى بدينگونه آمده است:
در كتاب «كافى» كلينى (ت / 329 هـ ) و «من لا يحضره الفقيه» و «علل
الشرايع» صدوق (ت / 381 هـ ) و «وافى» فيض كاشانى (ت / 1098 هـ ) و «بحار»
مجلسى (ت / 1111 هـ ) روايتى است كه گويد:
«قبر هاجر و اسماعيل در «حجر» است.»
[112]
و نيز گويد: «قبور انبياء(ع) در «حجر» است.»
[113]
و در كافى و وافى و بحار آمده است كه: «در حجر در محد و ده ركن سوم
دوشيزگان اسماعيل مدفونند.» [114]
و ابوبكر احمدبن فقيه همدانى از پيامبر(ص) روايت كند كه فرمود: «هيچ
پيامبرى از قوم خود نگريخت مگر آنكه به سوى مكه آمد و به عبادت خدا پرداخت
تا از دنيا برفت. و قبر «هودو شعيب و صالح» در بين زمزم و مقام (ابراهيم) است. و قبر سيصد تن از پيامبران در كعبه است. و بين ركن يمانى تا
ركن اسود هفتاد تن از پيامبران مدفونند.»
[115]
معتقدان به صحّت بازسازى و بناى بر قبور ـ اضافه بر آنچه گذشت ـ همچنين
استدلال مىكنند كه: «قبور رسول خدا(ص) و ابوبكر و عمر نيز، از هنگام وفات
تا به امروز در بناى سقفدار است.»
و نيز مىگويند: «خداوند متعال فرموده:«و اتّخذوا من مقام ابراهيم مصلّى»
[116] : «و از مقام ابراهيم عبادتگاهى بگيريد.» و نيز فرموده:«قال
الذّين غلبوا على امرهم لنتّخذن عليهم مسجدا»
[117] : «آنان كه بر حالشان (= اصحاب كهف) آگاه شدند گفتند: بر
جايگاهشان مسجدى مىسازيم.»
* * *
بارى، وهابىها مسلمانانِ زائر قبور انبياء و صحابه و ائمه را «قبرگرايان»
مىنامند، و اكنون ـ با توجه به آنچه آورديم ـ سزاوار آن است كه آنها خاتم
انبياء(ص) و صحابه آن حضرت و انبياى پيشين همگى را قبرگرايان بنامند. زيرا،
همه آنان پيرامون «حجر اسماعيل» طواف كردهاند و حجر اسماعيل محل قبر هاجر
و اسماعيل و فرزندان او و انبياى پيش از آنهاست!!
7 ـ اختلاف در «گريه بر ميّت» و منشأ آن
گريه بر ميّت، به ويژه شهيد، بخشى از سنت رسول خدا(ص) است. بخارى در صحيح
خود روايت كند كه: «پيامبر(ص) خبر شهادت «زيد و جعفر و ابنرواحه» را، پيش
از رسيدن خبر آنان، براى مردم بدينگونه توصيف كرد كه: «زيد پرچم را گرفت و
شهيد شد. سپس جعفر آن را گرفت و شهيد شد. ـ و در همان حال دو چشمش اشكبار
بود ـ ...» [118]
و در استيعاب و اسدالغابه و اصابه، در شرح حال «جعفر» و نيز، در تاريخ طبرى
و غير آن در شرح «غزوه موته» روايتى است كه فشرده آن چنين است:
«هنگامى كه جعفر و يارانش شهيد شدند، رسول خدا(ص) وارد خانه او شد و
فرزندانش را فراخواند و آنها را (در آغوش كشيد و) بوئيد و گريست. اسماء
زوجه جعفر گفت: «پدر و مادرم فداى شما باد، چرا مىگرييد؟ آيا از جعفر و
يارانش خبرى به شما رسيده؟» فرمود: «آرى، امروز شهيد شدند.» اسماء گويد:
«من برخاستم و در حالى كه صيحه مىزدم و زنان را گرد مىآوردم، نزد فاطمه رفتم و ديدم او نيز مىگريد و مىگويد: «واى عمويم!» و رسول خدا(ص) كه چنين
ديد فرمود: «همانا گريه كنندگان بايد كه بر مثل «جعفر» بگريند.».
گريه پيامبر(ص) بر پسرش ابراهيم
در صحيح بخارى و ديگر كتب از «أنس» گويد: «با رسول خدا(ص) وارد شديم... و
ديديم ابراهيم در حال جان دادن است. چشمان پيامبر اشك ريزان شد و
عبدالرحمنبن عوف گفت: «يا رسول اللّه! شما هم؟» فرمود: «پسر عوف! اين
رحمت است.» سپس بر آن افزود و فرمود: «آرى، ديده ما گريان و جانمان
اندوهبار است، ولى هرگز سخنى جز آنچه كه پروردگارمان را خشنود كند، بر زبان
نياوريم. اى ابراهيم! ما در فراق تو اندوهگينيم.» و در سنن ابنماجه گويد:
«در كنار او قرار گرفت و گريست.»
[119]
گريه پيامبر(ص) بر نوه خويش
در صحيح بخارى و ديگر كتب روايت كنند كه: «دختر پيامبر(ص) براى آن حضرت
پيام فرستاد: «نزد ما بيا كه پسرم در حال جان دادن است.» پيامبر برخاست و
همراه با سعدبن عباده و برخى از اصحاب به نزد آنها آمدند. و آن كودك را كه
در حال نفس زدن و جان دادن بود نزد آن حضرت آوردند. سرشك ديدگان پيامبر به
جوشش آمد. سعد گفت: «يا رسول اللّه! چه مىبينم؟» فرمود: «اين رحمت و
عطوفتى است كه خداوند در دل بندگانش قرار داده، و خداوند تنها بندگان رحيم
و مهربان خود را مورد رحمت و بخشايش قرار مىدهد.».
[120]
گريه پيامبر(ص) بر عمويش حمزه
در طبقات ابنسعد و مغازى واقدى و ديگر كتب روايت كنند كه: «رسول خدا(ص) ـ
پس از غزوه احد ـ هنگامى كه صداى گريه خانوادههاى انصار بر كشته هايشان را
شنيد، ديدگانش اشكبار شد و گريست و فرمود: «ولى حمزه گريه كنندهاى ندارد.»
سعدبن معاذ كه آن را شنيد نزد زنان بنىعبدالاشهل شتافت و آنها را به سوى
خانه پيامبر گسيل داشت تا بر حمزه بگريند. رسول خدا كه صداى آنها را شنيد
دعايشان فرمود و بازشان گردانيد. و پس از آن واقعه هيچ يك از زنان بر
مردهاى نمىگريست مگر آنكه ابتدا بر حمزه گريه مىكرد و پس از آن بر مرده
خويش گريه مىنمود.» [121]
پيامبر(ص) بر مزار مادر مىگريد و مىگرياند
در صحيح مسلم و مسند احمد و ديگر كتب روايت كنند كه: «رسول خدا(ص) قبر
مادرش را زيارت نمود و گريست و همراهان خود را نيز به گريه انداخت.».
[122]
پيامبر(ص) براى مصيبت ديدگان غذا فرستاد
در سنن ابنماجه و ديگر كتب روايت كنند كه: «هنگامى كه خبر شهادت جعفر
رسيد، پيامبر(ص) فرمود: «براى خانواده جعفر غذا تهيه كنيد كه مصيبت وارده آنها را به خود مشغول كرده است.».
[123]
پيامبر(ص) براى حالت سوگوارى تعيين حدود فرمود
در صحيح بخارى و ديگر كتب روايات متواترى است كه گويد: «رسول خدا(ص)
براى حالت سوگوارى زن بر غير شوهر خود، سه روز، و براى شوهرش همان كه
خداوند متعال فرموده:«اربعة اشهر و عشرا»يعنى: «چهار ماه و ده روز» را
تعيين فرمود.». [124]
منشأ اختلاف درباره گريه بر ميّت
در روايات گذشته ديديم كه رسول خدا(ص) پيش و پس از جان دادن متوفّى، به
ويژه شهيد، بر او گريست و دستور داد تا بر شهيد بگريند. و نيز بر مزار
مادرش گريست و همراهانش را به گريه انداخت، و فرمود تا براى مصيبت ديدگان
غذا تهيه نمايند و براى حالت زنان سوگوار بر غير شوهرانشان سه روز تعيين
حدود فرمود.
بنابراين، گريه بر ميت و تعيين حدود سوگوارى بر او و تهيه غذا براى مصيبت ديدگان از سنّتهاى رسول خدا(ص) است. اكنون سؤال اين است كه منشأ اختلاف و
نهى از گريستن بر ميت از كجا پيدا شد؟ پاسخ اين سؤال را نيز در صحيح بخارى
و صحيح مسلم مىيابيم كه حديث منع از گريه بر ميت را از خليفه عمر اينگونه
روايت كردهاند:
خليفه عمر روايت مىكند كه پيامبر(ص) از گريه نهى فرمود، و امالمؤمنين
عايشه اشتباه او را تدارك و جبران مىكند:
در صحيح بخارى و مسلم از ابنعباس روايت كنند كه گفت: «هنگامى كه عمر ضربت
خورد صُهيب در حالى كه مىگريست و مىگفت: «اى واى برادرم! اى واى ياورم!»
بر بالين او آمد. عمر گفت: «صهيب! بر من مىگريى؟ در حالى كه رسول خدا(ص)
فرمود: «ميّت به خاطر گريه بستگانش بر او عذاب مىشود؟» ابنعباس گويد:
«عمر كه از دنيا رفت آن را براى عايشه باز گفتم و او گفت: «خدا عمر را
ببخشايد، به خدا سوگند رسول خدا(ص) نفرمود: «خداوند مؤمن را به خاطر گريه
بستگانش بر او عذاب مىكند» بلكه رسول خدا(ص) فرمود: «خداوند كافر را به
خاطر گريه بستگانش بر او بيشتر عذاب مىكند» و بعد گفت: «قرآن شما را بسنده
است كه مىفرمايد:«و لا تزر وازرة وزر اُخرى»:«هيچ كس بار گناه ديگرى را
برندارد» ابنعباس به اينجا كه رسيد گفت: «خداست كه مىخنداند و
مىگرياند». [125]
و در صحيح مسلم گويد: «نزد عايشه گفته شد كه ابنعمر به رسول خدا(ص) نسبت
مىدهد كه فرمود: «ميت در قبر خود به خاطر گريه بستگانش بر او عذاب مىشود»
عايشه گفت: اشتباه كرده است، رسول خدا(ص) تنها فرمود: «او به خاطر گناه و
بدكارى اش عذاب مىشود و بستگانش بر او مىگريند».
و در روايت پيش از آن گويد: «نزد عايشه سخن از اين گفته ابنعمر به ميان
آمد كه «ميت به خاطر گريه بستگانش بر او عذاب مىشود» عايشه گفت: «خدا او
را ببخشايد، چيزى را شنيده ولى به خوبى حفظ نكرده است. موضوع آن بود كه
جنازه فردى يهودى را در حالى كه بر او مىگريستند از مقابل رسول خدا(ص)
عبور دادند و آن حضرت فرمود: «شما مىگرييد و او عذاب مىشود».
[126]
و امام نووى (ت / 676 هـ ) در شرح صحيح مسلم درباره روايات: «نهى از گريه»
كه از رسول خدا(ص) روايت شده، گويد: «همه اين روايات به روايت عمر و پسرش
عبداللّه مىرسد كه عايشه آن را انكار كرده و نسبتش به پيامبر(ص) را معلول
اشتباه و فراموشى آن دو دانسته است.»
[127]
و از حديث آينده آشكار مىشود كه منشأ اختلاف، اجتهاد و انديشه خليفه عمربن
خطاب بوده كه در مقابل سنت رسول خدا(ص)، از گريه نهى مىكرده است. زيرا، در
حديث آمده است كه:
«فردى از بستگان رسول خدا(ص) وفات كرد و زنان بر بالين او گرد آمدند و به
گريه پرداختند. عمر برخاست و آنها را نهى كرد و پراكنده ساخت و رسول خدا(ص)
فرمود: «عمر! آنها را به حال خود بگذار كه چشم اشكبار و دل مصيبت زده و داغ
تازه است.» [128]
و در صحيح بخارى گويد: «عمر گريه كنندگان را با عصا مىزد و با سنگ مىراند و بر روى آنها خاك مىپاشيد.».
[129]
* * *
اينها منشأ اختلاف درباره «گريه بر ميت» و روايات متعارض رسيده درباره آن
بود كه شايد انديشه و اجتهاد خليفه عمر در منع از گريه بر ميت، منشأ پيدايش
و روايت اين احاديث باشد. زيرا به جز آنچه آورديم برخى احاديث ديگر را نيز
در تأييد انديشه خليفه صحابى عمربن خطاب روايت كردهاند كه در اينجا فرصت
بررسى و بيان اشكال آنها نيست، و آنچه آورديم براى شناخت منشأ اختلاف
درباره گريه و آنچه در پى آنيم، بسنده است.
تا اينجا نمونه هائى از مسائل اختلافى كه منشأ اختلاف در همه آنها، اختلاف
احاديث است را عرضه داشتيم. در بخش بعد ـ به حول و قوه الهى ـ آياتى از
كتاب خدا را كه در تأويل و معناى آنها اختلاف شده بيان مىداريم.
8 ـ آياتى از كتاب خدا كه در تأويل و معناى آنها
اختلاف شده است
از نمونههاى آنچه درباره آنها اختلاف شده، اختلاف در تأويل و معناى آياتى
از قرآن مجيد است كه برخى از آنها را يادآور مىشويم:
الف ـ خواندن غير خدا
محمدبن عبدالوهاب بنيانگذار مذهب «وهابيّت» در صفحه 4 كتاب خود: «الاصول
الثلاثة و ادلّتها» [130] گويد:
«بدان ـ و رحمت خدا بر تو باد ـ كه بر هر مرد و زن مسلمانى واجب است اين سه
مسئله را فرا گيرد و بدانها عمل نمايد: اول آنكه بداند خدا ما را آفريده
است... دوم آنكه بداند خدا از اينكه كسى را در عبادت شريك او قرار دهند
راضى نيست: چه فرشته مقرّب باشد و چه نبىّ مرسل، دليل آن هم سخن خداى متعال
است كه فرموده:«و انّ المساجد للّه فلا تدعوا مع اللّه احدا»
[131] : «و اينكه مساجد از آن خداست. پس هيچ كس را با خدا مخوانيد.»
[132]
و در صفحه 5 آن گويد:
«آيين حنيف ابراهيم آن است كه تنها خداى واحد را عبادت كنى و دين خود را
براى او خالص گردانى، كه خداوند همه مردم را بدان فرمان داده و براى آن
آفريده است. چنانكه فرموده:«و ما خلقت الجن و الانس الّا ليعبدون»
[133] : «و جن و انس را نيافريدم جز براى آنكه عبادتم كنند»
و«يعبدونِ»به معناى: «يُوَحِّدونى» است، يعنى: به يگانگىام بپرستند: و
برترين چيزى كه خدا بدان فرمان داده «توحيد» است كه آن عبادت خداى واحد
باشد. و مهمترين چيزى كه از آن نهى فرموده «شرك» است كه آن خواندن غير او
با اوست ـ تا آنجا كه در صفحه 8 گويد: ـ و دليل آن سخن خداى متعال است كه
فرموده:«و انّ المساجد للّه...»»
و در صفحه 46 آن گويد:
«اصل چهارم آن است كه: مشركان زمان ما مشركتر از پيشينيانند. زيرا
پيشينيان در رفاه شرك مىورزيدند و در سختى مخلص مىشدند، ولى مشركان زمان
ما همواره در رفاه و سختى مشركند. و دليل آن سخن خداى متعال است كه
فرموده:«فاذا ركبوا فى الفلك دعوا اللّه مخلصين له الدين فلمّا نجّاهم الى
البرّ اذا هم يشركون» [134] : «و
چون بر كشتى سوار شدند خدا را مخلصانه مىخوانند، ولى هنگامى كه خدا آنها
را نجات داد و به خشكى رساند، باز مشرك مىشوند.»
و در ص 8 كتابش: «الدين و شروط الصلاة» مطالبى دارد كه فشرده آن چنين است:
«عبادت انواع بسيارى دارد كه يكى از آنها «دعا» است، و دليل آن سخن خداى
متعال است كه فرموده:«و انّ المساجد للّه فلا تدعوا...»».
و در ص 3 كتاب «شفاء الصدور» كه از سوى «دار افتاء العامه» در ردّ كتاب
«الجواب المشكور» منتشر شده آمده است كه: «آنها به خليفه و جانشين مناديان
توحيد شكايت كردهاند، به جانشين كسانى كه تيرگىهاى شرك را از اين سرزمين
ـ يعنى مكه مكرمه و مدينه منوره ـ زدودند و آن را از آلودگى هايش پاك كردند
و آثارش را نابود ساختند...» [135]
* * *
مولف گويد: مقصود آنان از «خواندن غير خدا» يا «خواندن با خدا» اين است كه
ـ مثلاً ـ مسلمانى رسول خدا(ص) را نزد خدا وسيله قرار دهد و بگويد: «يا
رسول اللّه!» يا ديگر اولياى خدا ـ جز او ـ را بدينگونه صدا بزند. و
دلايل آنها همگى بر محور اين سخن خداى متعال:«لا تدعوا مع اللّه»و امثال
آن مىگردد كه خداوند از خواندن با خدا يا خواندن غير خدا نهى فرموده است.
ب - حكم غير خدا
مثال «حكم غير خدا» نيز همانند مثال «خواندن غير خدا» ست.
اما مخالفان آنها مىگويند: «ما اشبه الليلة بالبارحة: چه همگن آمد امشب و
ديشبش!» و چه شبيه است اين استدلال با استدلال خوارج در تكفير كسانى كه در
جنگ صفين حكميت را پذيرفتند! آرى، خوارج نيز آياتى چون:«ان الحكم الّا للّه
عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون»
[136] و:«افغير اللّه ابتغى حكما و هو الذى انزل اليكم الكتاب» [137]
را مايه استدلال خود قرار دادند.
[138]
اينگونه استدلال از جنگ صفين آغاز شد. آنجا كه معاويه دستور داد تا قرآنها
را بر بالاى نيزهها كنند و سپاه عراق را به حكم قرآن فرا خوانند، كه بيشتر
قاريان سپاه عراق با اين كار فريب خوردند و امام على(ع) را مجبور ساختند تا
جنگ را رها و دعوت معاويه به حكميت را بپذيرد. و بعد، معاويه از جانب خود
«عمر و عاص» را حَكَم و داور قرار داد و سپاه عراق باز هم امام على(ع) را
مجبور كردند تا «ابوموسى اشعرى» را حَكَم قرار دهد. و چون آن دو حكم گرد
آمدند و عمر و عاص ابوموسى را فريب داد و به او گفت: «على و معاويه را خلع
مىكنيم و كار را به مردم وا مىگذاريم تا براى خود امامى برگزينند» و
ابوموسى پيش از عمرو به سخن پرداخت و گفت: «من على و معاويه را از حكومت
خلع مىكنم تا مسلمانان براى خود امامى برگزينند» و بعد از او عمرو عاص به
سخن پرداخت و گفت: «همانگونه كه ديديد او امام و صاحب خود را خلع كرد، و من
امام و صاحب خود را به حكومت منصوب مىكنم» و پس از آن به نزاع پرداختند و
يكديگر را دشنام دادند و از هم جدا شدند. پس از اين ماجرا بود كه قبول
كنندگان حكميت در سپاه عراق به اشتباه خود پى بردند و شعار: «لا حُكمَ إلاّ
لِلّه» را سر دادند و گفتند: «ما با قبول تحكيم كافر شديم و اكنون به سوى
خدا توبه كرديم. بر ديگران نيز واجب است كه به كفر خود اعتراف كنند و سپس
همانند ما توبه نمايند، و كسانى كه چنين نكنند كافرند!»
و بدينگونه، ابتدا شركت كنندگان در اين حوادث همچون: عايشه و عثمان و على و طلحه و زبير و معاويه و عمروعاص و پيروان آنها را تكفير كردند، و سپس
تكفيرشان همه مسلمانان را فرا گرفت و خود را «شُراة» يعنى خوارج ناميدند و
قرنهاى متمادى شمشيرها را بر دوش نهاده و مسلمانان را مىكشتند و كشته
مىشدند. [139]
و چه راست گفت رسول خدا(ص) آنگاه كه از «خوارج» خبر داد و فرمود: «مسلمانان
را مىكشند و بت پرستان را رها مىكنند. اگر آنها را دريابم همانند قوم عاد
نابودشان مىكنم.». [140] و در
حديث ديگرى است كه: «همانند قوم ثمود نابودشان مىكنم.».
[141]
پاسخ مخالفين آنها در اين دو مسئله
مخالفان آنها و اينها در پاسخ گويند: «برخى آيات قرآن برخى آيات ديگر را
تفسير مىكند، و اگر در قرآن آمده است كه:«ان الحكم الّا للّه»: «حكم تنها
از آن خداست» اين آيه نيز آمده است كه:
«فان جاؤوك فاحكم بينهم او اعرض عنهم و ان تعرض عنهم فلن يضرّوك شيئا و ان
حكمت فاحكم بينهم بالقسط...» [142]
«پس اگر نزد تو آمدند، در ميان آنها حكم و داورى كن يا از آنها روى
بگردان، و اگر از آنها روى بگردانى، هيچ زيانى به تو نمىرسانند، و اگر در
بين آنها حكم كردى، حكم به عدالت كن...»
خداوند در اين آيه پيامبرش را اختيار مىدهد تا در ميان اهل كتاب حكميت و
داورى نمايد، و در آيه ديگرى فرمان مىدهد كه «حَكَم»ى را از ميان مردم
برگزينند و مىفرمايد:
«و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا
اصلاحا يوفق اللّه...» [143]
«و اگر از جدائى ميان آن دو (همسر) بيم داشتيد، حكمى از خانواده شوهر و
حَكَمى از خانواده زن انتخاب كنيد كه اگر اين دو داور قصد اصلاح كنند
خداوند توفيق دهد...»
و هيچ منافاتى ميان اين آيات نيست. زيرا آيهاى كه مىگويد: «حكم تنها از
آن خداست» خدا را در حكم خويش محدود نمىكند تا ـ مثلاً ـ مانند قضات محاكم
تنها در محدوده قوانين موضوعه حكم و قضاوت نمايد و نتواند از سوى خود قاضى
ديگرى تعيين نمايد چون اختيار تعيين قاضى از آنِ مقامات بالاتر است، و اين
قاضى حاكم مطلق نيست و تنها مىتواند در بين مردم قضاوت نمايد و بس! بلكه
خداوند، هم مىتواند ميان مردم قضاوت نمايد و هم مىتواند اجازه قضاوت به
ديگران بدهد. يعنى تعيين حاكم و قاضى در هر نقطه از مملكتش در اختيار خود
اوست و او حاكم مطلق است. بنابراين، انبياء(ع) هرگاه حكم و قضاوت مىكنند، به حكم خداست. همچنين است حكم آن دو داورى كه ميان زن و
شوهر قضاوت مىكنند. پس حكم اين حاكمان اگر به موجب فرمان خدا باشد، حكم
غير خدائى و حكم غير خدا و حكم جداى از خدا و حكم همراه با خدا نيست. بلكه
حكم به دستور خدا و با اجازه خداست.
پاسخ ديگر آنها درباره «خواندن غير خدا» در بحث: «خواندن پيامبر و توسل به
او براى قرب به خدا» خواهد آمد.
همچنين است حال آيات ديگرى كه برخى از صفات را براى خدا اثبات مىكند كه
آنها نيز به هيچ روى اين صفات را براى خدا محدود به حدّى نمىسازد بلكه
اثبات مطلق است و بس، همانند صفت مالكيت براى خداوند متعال.
مالكيت و حاكميت خداوند
خداوند متعال در قرآن كريم مىفرمايد:«و للّه ملك السموات و الارض و ما
بينهما و اليه المصير» [144] :
«مالكيت آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست از آنِ خداست و بازگشت همه به
سوى اوست.»
و نيز مىفرمايد:«لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك فى الملك...»: «نه فرزندى
براى خود گرفته و نه شريكى در مالكيت و حاكميت دارد...»
اينگونه آيات كه حاكميت و مالكيت در هستى را ويژه خدا مىداند با آيات
ديگرى كه مىفرمايد:«او ما ملكت ايمانكم»
[145] : «يا از آنهائى كه مالك آنهائيد» هيچگونه منافاتى ندارد. زيرا
خداوند سبحان فرموده:
«قل اللّهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انّك على كلّ شىء قدير»
[146]
«بگو: خداوندا مالك ملك و حكومت توئى. به هر كس بخواهى مالكيت مىدهى و از
هر كس بخواهى مالكيت را مىگيرى. هر كه را خواهى عزّت مىبخشى و هر كه را
خواهى خوار مىسازى. همه خوبيها به دست توست و تو بر هر چيزى قادرى.»
پس، خداوند متعال هنگامى كه بنده خود را مالكيت و حكومت مىبخشد، اين بنده
شريك و قرين مالكيت خدا نگردد، و در اينجا مالكيت غير خدائى و بدون خدائى
محقق نمىشود. بلكه بنده و آنچه كه مالك آن مىشود، همه از آنِ مولاى اوست،
و مالك شدن بنده با اذن خدا و از مصاديق «الملك للّه» است. يعنى: مالكيت و
حاكميت خدا، همانند مالكيت بنده او كه محدود به خواست و اجازه خداست، محدود
به هيچ حدّى نيست. و بنده مالك تنها در محدوده زمان و مكان و قدرتى كه خدا
در اختيارش نهاده حق تصرف و امكان بهرهورى دارد.
خالقيت و احياى خداوند
صفت «خالق» و «مُحيى» نيز بدانگونه است كه گذشت. زيرا خداوند متعال خود
را«خالق كلّ شىء» [147] :
«آفريننده همه چيز» معرفى كرده و فرموده:«هل من خالق غير اللّه»
[148] : «آيا آفرينندهاى جز خدا هست؟» و فرموده:«الا له الخلق و
الأمر» [149] : «آگاه باشيد كه
آفرينش و تدبير از آنِ اوست» و فرموده:«و هو الذى يُحيى و يميت»
[150] : «و اوست كه زنده مىكند و مىميراند» و فرموده:«فاللّه هو الولى و هو يحيى الموتى» [151] :
«ولى و صاحب اختيار، خداست و اوست كه مردگان را زنده مىكند.».
در اينجا نيز انحصار خالقيت و احياء به خداوند متعال به هيچ روى با اذن و
اجازهاى كه به عيسىبن مريم(ع) براى خلق و احياء مىدهد، منافاتى ندارد.
همانگونه كه او را مورد خطاب قرار داده و مىفرمايد:
«و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى
الأكمه و الأبرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى...»
[152]
«و هنگامى كه به اذن من، از گل چيزى همانند پرنده مىساختى و در آن
مىدميدى و به اذن من پرندهاى مىشد، و كور مادرزاد و مبتلاى به پيسى را
به اذن من شفا مىدادى، و مردگان را به اذن من زنده مىكردى...»
و نيز از زبان عيسى(ع) مىفرمايد:
«انّى اخلق لكم من الطّين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن اللّه و
اُبرى الأكمه و الأبرص و احيى الموتى باذن اللّه...»
[153]
«من از گل چيزى همانند پرنده مىسازم. سپس در آن مىدمم و به اذن خدا
پرندهاى مىگردد و كور مادرزاد و مبتلاى به پيسى را درمان و مردگان را به
اذن خدا زنده مىكنم...»
خداوند متعال به گاهِ آفريدن ـ نعوذ باللّه ـ نه همانند ابزار بىاراده و
فاقد تصميم است و نه همچون بشر فاقد قدرت بخشش عمل به ديگران است. بلكه او
قادر مطلق است و انسان و حيوان و ساير موجودات را از مسير طبيعى با لقاح و
بارورى و از مسير غير طبيعى بدون پدر و مادر همچون آدم(ع)، حيات مىبخشد و توان آن را دارد كه به عيسى(ع) اجازه دهد تا او هم به اذن خدا
شكل پرنده بسازد و بيافريند، و در عين حال در همه اين موارد، خالق اصلى
همان خداوند متعال است.
همچنين است حال احياء و زنده كردن كه خداوند هم قادر است تا مردگان را بدون
واسطه در روز قيامت زنده كند و هم قادر است تا قدرت زنده كردن را به
عيسىبن مريم(ع) ببخشد و او به اذن خدا مردگان را زنده كند، و هم قادر است
زنده كردن را در ضربتى قرار دهد كه با بخشى از گاو زرد رنگ بنىاسرائيل بر
جنازه مقتول زده شود و آن كشته زنده گردد و آنها را از قاتل خود باخبر
سازد. [154]
عيسىبن مريم(ع) نيز كه پرنده مىآفريد و مرده زنده مىكرد، اين خلق و
احياء را با اذن خدا انجام مىداد. بنابراين عيسى(ع) به گاهِ آفريدن و
احياء شريك و انباز و هم رديف و هم طراز خدا نبود. او تنها با اذن خدا بود
كه مىآفريد و زنده مىكرد.
ولىّ و شفيع
خداوند متعال در قرآن كريم مىفرمايد:
1 ـ«ام اتّخذوا من دون اللّه شفعاء قل اولو كانوا لايملكون شيئاً و
لايعقلون. قل للّه الشفاعة جميعا له ملك السموات و الأرض ثمّ اليه ترجعون»
[155]
«آيا غير از خدا شفيعانى گرفتهاند؟ بگو: آيا اگر چه مالك چيزى نباشند و
درك و شعورى نداشته باشند.[باز هم از آنها شفاعت مىخواهيد]؟! بگو: شفاعت
همهاش از آنِ خداست كه حاكميت آسمانها و زمين از آنِ اوست و همه شما به
سوى او بازگردانده مىشويد!»
2 ـ«ما لكم من دونه من ولىّ و لاشفيع افلا تتذكرون»
[156]
«هيچ ولى و شفيعى جز او براى شما نيست. آيا متذكر نمىشويد؟»
3 ـ«ليس لهم من دونه ولىّ و لاشفيع»
[157]
«براى آنها جز او ولى و شفيعى نيست.»
4 ـ«و ذكّر به ان تبسل بما كسبت ليس لها من دون اللّه ولى و لاشفيع»
[158]
«و به آنها تذكر بده تا كسى گرفتار دستآورد خود نشود، كه جز خدا نه وليىّ
است و نه شفيعى»
آيات مذكور نيز با آياتى كه در زير مىآيد هيچگونه منافاتى ندارد. چنانكه
مىفرمايد:
1 ـ«ما من شفيع الاّ باذنه» [159]
«هيچ شفيعى نيست مگر به اذن او».
2 ـ«من ذا الذى يشفع عنده الاّ باذنه»
[160] «كيست كه نزد او جز به اذن او شفاعت كند؟»
3 ـ«يومئذ لاتنفع الشفاعة الاّ من اذن له الرحمان و رضى له قولاً»
[161] «در آن روز، شفاعت سودى نبخشد مگر كسى كه خداوند رحمان به او
اجازه داده و گفتارش را بپذيرد».
4 ـ«و لاتنفع الشفاعة الاّ لمن اذن له»
[162] «و شفاعت سودى نبخشد مگر از كسى كه خدا به او اجازه داده است».
5 ـ«لايملكون الشفاعة الاّ من اتخذ عند الرحمان عهدا»
[163] «مالك شفاعت نيستند، مگر كسانى كه نزد خداى رحمان عهد و پيمانى
دارند».
6 ـ«و لايشفعون الاّ لمن ارتضى»
[164] «و شفاعت نمىكنند مگر براى آن كس كه خدا راضى باشد».
زيرا، خداوند متعال هنگامى كه به بندگان صالح خود اجازه شفاعت مىدهد، اصل
شفاعت از آنِ اوست و تنها به آنها اجازه داده تا شفاعت كنند. پس شفيع حقيقى
در اين هنگام جز خدا نباشد.
همچنين است حال «ولىّ» كه خداوند متعال مىفرمايد:
1 ـ«انّ اللّه له ملك السموات و الأرض يحيى و يميت و ما لكم من دون اللّه
من ولى و لانصير» [165]
«حكومت آسمانها و زمين تنها از آنِ خداست. زنده مىكند و مىميراند. و شما
را جز خدا ولىّ و ياورى نباشد.»
2 ـ«الم تعلم انّ اللّه له ملك السموات و الأرض و ما لكم من دون اللّه من
ولى و لانصير» [166]
«آيا نمىدانستى كه حكومت آسمانها و زمين از آنِ خداست؟ و شما را جز خدا
ولىّ و ياورى نباشد.»
3 ـ«افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء انّا اعتدنا جهنّم
للكافرين نزلا» [167]
«آيا كافران پنداشتند كه بندگان مرا به جاى من اولياى خود مىگيرند؟ ما
جهنم را براى ورود كافران آماده كردهايم!»
اينگونه آيات نيز هيچگونه منافاتى با آياتى كه مىآيد ندارد:
«انما وليّكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون
الزكاة و هم راكعون» [168]
«ولىّ و سرپرست شما، تنها خداست و پيامبر او و كسانى كه ايمان آوردهاند؛
آنها كه نماز را برپا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند».
آرى، بين اين آيات هيچ منافاتى وجود ندارد، و اگر بگوئيم خدا ولىّ ماست و
رسول او و مؤمنانى كه نماز را برپا مىدارند و در ركوع زكات مىدهند نيز
ولىّ ما هستند مرتكب شرك نشدهايم. زيرا ولايت حقيقى از آنِ خداست و او خود
اين ولايت را به آنها بخشيده است. همانگونه كه پدر را بر فرزند ولايت داده
است.
* * *
پس، در همه اين صفات مذكور، هم صحيح است كه گفته شود: حاكم و مالك و شفيع و
ولىّ و... تنها خداست و بس، و هم صحيح است كسانى را كه خدا اين صفات را
بدانان بخشيده، مالك و حاكم و شفيع و ولى ناميد. روشنترين مثال براى سخن
ما نمونهاى است كه مىآيد:
خداوند متعال در آيات زير مىفرمايد:
1 ـ«الذين تتوفّاهم الملائكة ظالمى انفسهم...»
[169]
«آنها كه فرشتگان روحشان را مىگيرند و به خود ستم كردهاند...»
2 ـ«الذين تتوفّاهم الملائكة طيبين يقولون سلام عليكم...»
[170]
«آنها كه فرشتگان روحشان را مىگيرند و پاكيزگانند، به آنها مىگويند: سلام
بر شما...»
3 ـ«توفَّته رسلنا و هم لايفرِّطون»
[171]
«فرستادگان ما روح او را مىگيرند، و كوتاهى نمىكنند».
4 ـ«قل يتوفّاكم ملك الموت الذى وكل بكم ثمَّ الى ربكم ترجعون»
[172]
«بگو: فرشته مرگ كه مأمورتان شده، روح شما را مىگيرد. سپس به سوى
پروردگارتان بازگردانده مىشويد».
و در اين آيه مىفرمايد:
«اللّه يتوفّى الأنفس حين موتها»
[173]
«خداوند است كه همه ارواح را به گاه مرگشان مىگيرد».
بنابراين، هركه بگويد فرشتگان با اذن خدا ارواح را به هنگام مرگ مىگيرند،
نه دروغ گفته و نه مشرك شده، و هركه بگويد: فرشته مرگ عزرائيل با اذن خدا
ارواح را به گاه مرگ مىگيرد، نه دروغ گفته و نه مشرك شده، و ميان اين دو
قول و قول به اين كه، خداوند است كه همه ارواح را به گاه مرگ مىگيرد،
هيچگونه منافاتى نيست. زيرا در همه اين حالات كسى غير خدا و يا همراه با
خدا ارواح را نگرفته، بلكه اين خود خداست كه جانها را گرفته است.
[174]
شأن و حال ديگر صفاتى كه در پيش گذشت نيز بدينگونه است.