ايـن در واقـع يـك قـسـمـت از سـلـسله دروغ پردازى عليه شيعه است
.
همانگونه كه طه حسين مـى گـويـد: ابـن سـبا شخصيتى است كه دشمنان شيعه براى شيعه
ساخته اند, و وجود خارجى نـداشته است .
هدف اين حركت بدنام كردن عقايد شيعه است كه از قرآن وسنت سرچشمه گرفته مانند وصيت
وعصمت ودشمنان آنها راهى جزربط دادن اين عقايد به ريشه اى يهودى نيافتند, كه
قـهرمان آن مردى تخيلى بنام عبداللّه بن سبا است وسپس تمام گناهان را به عهده
اووكسانى كه از طـرف او آمـده اند گذاشتند .
علاوه بر اين كه چهره صحابه را درست كرده واز هر گونه ملامت وسـرزنـش مـنـزه
نـمـودنـد,عـلـى رغـم آن هـمـه اختلاف وتفرقه ميان آنها كه منتهى به قتل عثمان وجنگ
گرديد, جنگى كه مى توان آن را بزرگترين فاجعه پس ازسقيفه شمرد, زيرا هزاران
صـحـابـى قـربـانـى آن شدند, وداستان ساختگى ابن سبا جز براى سرپوش نهادن بر آن
برهه غير قـابـل تـوجيه از زمان نيست , آنها مسئوليت تمام حوادث را بر عهده اين
شخصيت موهوم گذاشته وپرده بر آن كشيدند, كه اگر چنين نمى كردند, خود صحابه مسئول آن
حوادث مى شدند, حوادثى كـه منتهى به تفرقه در ميان امت وتقسيم آن به مذاهب وعقايد
گوناگون شد .
ولى هيهات , خطر از كـبـك دفـع نـمـى شود هر چند سر خود رازير بال خويش ببرد .
آنها عذر بدتر از گناه آوردند, چـگونه مى توانداين غريبه تازه وارد اين قدر اوضاع
را بر هم زند, تا جائى كه تاريخ عقيدتى اسلام را عوض كرده وصحابه ناظر اين صحنه
باشند.
نمونه اى ديگر: ب ـ فضائل على واهل بيتش به طور كلى از كتب تاريخ عمدا حذف گرديده
است .
ببينيد ابن هشام كـه سـيره ابن اسحاق را نقل كرده است در مقدمه كتاب خود چه مى
نويسد: وبعضى از آنچه را ابن اسـحـاق در ايـن كـتاب ذكر كرده است ترك كرده ام .. .
چيزهايى كه بازگوكردن آنها تنفر آور است وچيزهايى كه مردم از شنيدن آنهامنزجرمى
شوند.
او بـديـن وسيله خود را براى كتمان حقايق ودفن آنها آماده ساخته است , كه از جمله
اين چيزهايى كـه مـردم عـلاقـه اى بـه شـنـيـدن آنـهـا ندارند, خبر دعوت پيامبر(ص )
از خاندان عبدالمطلب اسـت هـنـگـامـى كه خداوند به او امر فرمود: (وانذر عشيرتك
الاقربين )
(222) :به خويشاوندان نـزديك خود اعلام خطر كن طبرى اين قضيه را باسندش نقل
مى كند كه رسول اللّه (ص ) فرمود: كـدام يك از شما مرادر اين امر يارى مى كند تا
برادر, جانشين وخليفه من در ميان شماباشد ؟
آنها همگى ساكت شدند, وعلى (ع ) گفت : اى پيامبر خدا,من وزير تو مى شوم ...
پـيـامبر فرمود: او برادر, جانشين وخليفه من در ميان شما است ,سخن او را بشنويد و
از او اطاعت كـنـيـد, آنـهـا از جـا بـر خـاسته ودرحالى كه مى خنديدند به ابوطالب
گفتند: به تو امر كرد كه فرمان فرزندت را بشنوى واطاعت كنى
(223) .
آيا مردم از شنيدن اين روايت ناراحت مى شوند ؟
! آيا چنين سخنى نفرت آور است ؟! از اين كه طبرى اين حادثه را نقل كرده است تعجب
نكنيد, زيرا اوبلافاصله عقب نشينى كرده ودر تفسير خود اين حادثه را با همه تحريفاتى
كه در آن شده است , آورده مى گويد: پيامبر گفت : چه كسى از شما در اين امر مرا يارى
مى كند تا آنكه برادر من وكذا وكذا.. .
باشد سپس گفت : اين برادر من وكذا وكذااست پس سخن او را بشنويد واطاعت كنيد
(224) .
اين كذا وكذا چه معنى مى دهد؟! ابـن كـثـيـر نـيـز در تـاريخ خود وقتى به اين حادثه
مى رسد, شگردطبرى را در تفسيرش خوب پنداشته , او نيز بدون حيا وبدون امانت علمى
مانند طبرى مى گويد: كذا وكذا...
(225) ! هـمين يك حادثه را كه چون فضيلتى از فضايل اميرالمؤمنين وبرترى ايشان
را در خلافت دارد, در نـظـر بـگـيـريد كه مورخين چه بر سر آن آورده اند .
ابن هشام نتوانسته است آن را دستكارى كند, لـذاكـاملا آن را حذف كرده , اما طبرى
وبه دنبال او ابن كثير آن راتحريف كرده ومعناى حديث را نامفهوم قرار دادند.. .
پس توجه كنيد.
وبازهم نمونه اى ديگر: ج اينك نمونه اى ديگر از تحريفات مورخين نسبت به حقايق رانقل
مى كنيم , آنها هم چنانكه فضايل على (ع ) واهل بيت او را مخفى نگه داشته اند, هر
چيزى را كه از شان صحابه وبه خصوص خلفابكاهد وآن را بى ارزش كند نيز مخفى كرده اند,
حال اين حادثه را درنظر بگيريد كه هر دو جهت را دارد, هم فضايل على (ع ) را مخفى
كرده وهم اعمال زشت خلفا را: مورخين ودر راس آنها طبرى , نامه هايى را كه ميان محمد
بن ابى بكر از شيعيان اميرالمؤمنين (ع ) ومـعـاويـة بـن ابـى سـفـيان رد وبدل شده
است مخفى كرده اند .
زيرا در اين نامه ها جانشينى امام عـلـى (ع )اثبات ووضعيت خلفا افشا شده است , طبرى
پس از نقل سند دونامه , اين گونه معذرت خواسته است كه در اين نامه ها مسائلى است كه
عوام تحمل شنيدن آنها را ندارند .
پس از او ابن اثير آمـده ومـانـندطبرى عمل كرده است .
سپس ابن كثير نيز راه آنان را دنبال كرده ,اشاره اى به نامه محمد بن ابى بكر نموده
ولى خود نامه را حذف كرده مى گويد: نوعى خشونت در آن است .
آنچه ايـن سه مورخ انجام داده اند, از قبيح ترين انواع كتمان حقائق است , كه به
وضوح عدم امانت علمى آنها را نشان مى دهد.
منظور آنها از اين كه گفته اند: عموم مردم تحمل شنيدن متن نامه هارا ندارند چيست ؟
آيـا بـه خـاطـر ايـن اسـت كـه اگـر عـوام متن دو نامه را بشنوند از عقيده خود نسبت
به خلفا بر مى گردند ؟
ايـنـك مـختصرى از نامه محمد بن ابى بكر به معاويه وجواب او را ازكتاب مروج الذهب
مسعودى مى آوريم : .. .
از مـحـمـد بـن ابى بكر به معاوية بن صخر گمراه در اينجا نام پيامبر(ص ) را برده
وبر او درود فـرسـتـاده اسـت .. .
واو را پـيـامـبرى بشارت دهنده وبيم دهنده قرار ؟
داد, واولين كسى كه او را اجـابـت كرد, خضوع كرد, ايمان آورد, تصديق كرد, اسلام
آورد وتسليم شدبرادرش وپسر عمويش عـلى بن ابى طالب بود, او را بر اخبارش ازغيب
تصديق كرد, بر هر دوستى ترجيح داد, در برابر هر خطرى خود را پناه او قرار داد, در
جنگ هاى او جنگيد ودر صلح او صلح كرد.. .
او هيچ نظير ندارد...
مـن از او پـيـروى مى كنم , هر چندنمى توانم مانند او باشم , وتو را مى بينم كه با
او درگير شده اى درحالى كه تو همانى كه هستى , واو همان است كه هست .
نيت اوصادق تر از نيت همه مردم است , وفرزندان او افضل از فرزندان تمام مردم وهمسر
او بهتر از تمام همسران ...
امـا تو ملعون وملعون زاده اى .
تو وپدرت هميشه آرزوى گمراهى براى پيامبر(ص ) داشتيد وبراى خـامـوشـى نـور خـدا
تـلاش مـى كرديدودر اين راه افراد را به دور خود جمع كرده , اموال صرف نموده
,وقبايل را عليه او تحريك مى كرديد, وهمين گونه پدرت مرد وتوراه او را دنبال كردى
....
سـپـس يـاران وپـيروان على را شمرد وگفت : آنها حق را در پيروى ازاو مى بينند
وبدبختى را در مـخـالفت با او, پس واى بر تو ! چگونه خود را معادل على يا قابل قياس
با او مى دانى ؟
در حالى كه اووارث ووصـى رسـول اللّه (ص ) وپـدر فـرزنـدان او اسـت , اولين كسى است
كه از او پيروى كرده ونـزديـك تـريـن مردم به او بوده , بر اسراراو آگاه واز كارهاى
او مطلع بوده است .
اما تو دشمن او وفـرزنـددشمن او بوده اى , پس هر چه مى توانى در دنياى خود از باطلى
كه در آن هستى لذت ببر وفـرزند عاص نيز به گمراهى تو اضافه كند,گويا اجل تو رسيده
ونيرنگ تو سست شده است .
پس از ايـن مـشخص خواهد شد كه عاقبت به نفع كيست وبدان كه تو با خداى خويش نيرنگ مى
كنى , زيرا خود را از تدبير خداوند در امان مى بينى واز رحمت الهى نا اميد .
پس خدا در كمين توست وتو خودرا فريب مى دهى .
وسلام بر هر كه پيرو هدايت باشد
(226) .
نامه معاويه در جواب محمد بن ابى بكر با اختصار : از معاوية بن صخر به ملامت گر پدر
خويش محمد بن ابى بكر...
در نـامـه ات فرزند ابو طالب را يادكردى وسوابق ديرينه او وقرابتش به رسول اللّه (ص
) ويارى او به پيامبر در هر خوف وخطر را ياد آورشدى , پس حجتى كه بر من آوردى وعيبى
كه در من ديدى به خـاطـرفضيلت ديگرى است نه فضيلت خودت , بنابراين خدا را شكرمى كنم
كه اين فضايل را از تو گـرفته وبه ديگرى داده است .
وما كه پدرت نيز جزء ما بود فضيلت فرزند ابو طالب را مى دانستيم وحـق او را بـر خود
لازم وروا مى ديديم , تا آن كه خداوند پيامبرش عليه الصلاة والسلام را به سوى نـعمت
هاى خويش برده , وعده خود رابراى او كامل فرموده , دعوت او را ظاهر وحجت او را
آشكار نـمـوده واو را به سوى خود طلبيد, پس پدرت وفاروقش اولين كسانى بودند كه حق
على را غصب كـرده وبا او مخالفت كردند, وهمه كارها بر اساس توافق وهماهنگى ميان
آنها بوده است .
سپس آن دونفر او را براى بيعت با خود دعوت كردند واو ابا نمود واز آنهافاصله گرفت .
ولى آنها آماده حمله به او شدند وخطر عظيمى رابراى او در نظر گرفتند .
سپس او با آنها بيعت وكار را تسليم آنهاكرد, ولى آنها هيچ گاه او را در كار خود
شريك نكرده واسرارخويش را به او نگفتند .
تا آنكه خداوند اجل آنـهـا را رسـاند .
پس پدرتو بود كه اين راه را هموار وبراى سلطنت خود پايگاه ساخت .
حال اگر اين سـخن ما درست است پس اين پدر تو بود كه آن را به ناحق گرفت وما نيز
شريك او هستيم , واگر كار پدرت در آن روز نبود مابا فرزند ابو طالب مخالفت ننموده
وكار را به او تسليم مى كرديم ,ولى مـا پدرت را ديديم كه اين گونه با او رفتار كرد,
ما نيز مانند اوعمل كرديم , پس هر چه مى خواهى پـدرت را عـيـب جـوئى كـن ويـا
ازايـن سـخـن دسـت بـردار, وسـلام بر هر كه به سوى خدا باز گردد
(227) .
اكـنـون فـهـمـيديم كه چرا طبرى , ابن اثير وابن كثير حاضر به افشاء اين نامه ها
نبودند, زيرا اينها انـگيزه درگيرى واختلاف ميان مسلمين برسر خلافتى كه حق على بوده
است را آشكار مى كنند.
ايـن مـعاويه است كه به حقانيت على , اعتراف مى كند وعذر او اين است كه خلافت او
ادامه خلافت ابـوبـكـر بـوده وبـديـن وسـيـله فرزند اومحمد بن ابى بكر را محكوم واز
ادامه سخن در اين باره ساكت مى كند.
...ولـى اى مـعـاويه , آسوده خاطر باش , كه اگر محمد بن ابى بكرساكت نشد وتو را
مفتضح كرد, طبرى , ابن اثير وابن كثير در اين باره ساكت ماندند.
در ايـن بـاره شواهد زيادى از دروغ پردازى وتحريف حقايق توسطمورخين وجود دارد كه
بررسى آنـهـا مـوجـب طـولانـى شـدن بـحـث مـى گردد ولى هر كه تاريخ را دنبال كند
اين مساله را به وضـوح مـى بـيند .
وجاى تعجب است كه مورخين تحريفات خود را مخفى نمى كنند, بلكه رد پايى آشكار از كار
خود باقى مى گذارند, مثلادرباره اهانتها به ابوذر بر اثر سوء رفتار عثمان با او,
طبرى چـنـين مى گويد: درباره بر گرداندن او (ابوذر) از آنجا (شام ) مطالب زيادى
گفته اند كه گفتن آنها را خوش ندارم .
مى بينيم كه طبرى چگونه حقايق را به طور آشكار تحريف مى كند.
محدثين ونقش آنها در تحريف حقايق هـر گـاه در بـرابر توطئه هايى كه براى حديث
وتغيير حقايق آن طرح ريزى شده قرار مى گيريم , مـتـوجـه ضرورت نظريه شيعه مى شويم
:يعنى اين كه بايد يك حاكم وامام معصوم باشد تا شريعت خـدا راحـفـظ وپـايـه هاى آن
را تثبيت كند .
واگر معصوم ومنزه نباشد, دين رادر خدمت اغراض وسـيـاسـت هـاى شخصى خود وحديث را
درجهت مصالح خويش منحرف مى سازد, بلكه شايد به دشـمـنى باحديث ومنع از نوشتن ونشر
آن بپردازد .
همان گونه كه خلفاى سه گانه ابوبكر, عمر وعثمان روايت حديث را منع وآن چه در
اختيارمسلمين بود به آتش كشيدند وصحابه را در مدينه محصور نمودندتا حديث را به
مناطق ديگر منتشر نكنند .
امام على (ع ) در اين باره مى گويد: حكام قبل از من به طور عمد كارهايى بر خلاف
دستوررسول اللّه , كردند عهد ايشان را شكسته وسنتش را تـغيير دادند, ولى در اين فصل
آن برهه از زمان مورد نظر من نيست وبه آنچه پيش ازاين اشاره شـد اكـتـفا مى كنم .
بحث من در اينجا مربوط به عهد تدوين حديث مى باشد كه به نظر اهل سنت عـصـر طلائى
حديث است .
همچنين اشاره اى به رفتار معاويه در جعل احاديث وكتمان فضائل اهل بيت خواهم داشت .
حديث در عهد معاويه : در رابطه با زمان معاويه مى توان به اين قول مدائنى در كتاب
(الاحداث ) بسنده نمود: مـعاويه بعد از عام الجماعه
(228) در نامه اى به تمام مامورين خودنوشت : من خود را از كسى كـه چـيـزى در
فـضـيـلـت ابـو تـراب يعنى امام على (ع ) واهل بيت او روايت كند برى مى دانم ,
آنـگـاه گـويـنـدگـان در هـر جا وروى هر منبر به لعن على , تبرى از او ودشنام به او
واهل بيتش پـرداخـتـند .
بيشترين گرفتارى بر سر اهل كوفه آمد,چون شيعه على (ع ) بيشتر در آنجا مجتمع بودند,
او زياد بن سميه رابر آنها نصب وبصره را نيز زير سلطه او قرار داد .
زياد كه خودش دردوران عـلـى (ع ) جـزء شـيـعـيـان بوده وآنها را به خوبى مى شناخت
,يكايك آنان را دنبال وزير هر سنگ وكـلـوخـى بـه قـتل رساند, در ميان شيعه رعب
ووحشت ايجاد كرد, دست وپاها را قطع وچشمها راكـور نـمـود وآنها را بر شاخه درختان
به دار آويخت .
او شيعه را ازعراق طرد وآواره ساخت وهيچ شـخـصـيـت مـعـروفـى از آنـهـا بـاقـى
نگذاشت .
معاويه به مامورين خود در تمام ولايات نوشت : شـهـادت كـسـى از شـيعه على واهل بيتش
را نپذيريد, ولى در مقابل پيروان ودوستداران عثمان , مواليان وراويان فضايل ومناقب
او را به خودنزديك وآنها را مقرب درگاه ومورد احترام قرار دهيد.
وهر چه اينهاروايت مى كنند همراه با نام خود وپدر وقبيله هر يك از آنها براى من
بنويسيد .
آنها نيز چنين كرده ودر فضايل ومناقب عثمان زياده روى نمودند, ودر مقابل , معاويه
به آنها ثروت , خلعت , زيـور آلات وزمـيـن داد, وآنها را در ميان عرب وغير عرب بزرگ
مى شمرد, اين وضع در تمام بلاد فـراگـيـر شده بود وهمگى براى بدست آوردن مكنت هاى
دنيا بر يكديگر سبقت مى گرفتند .
هر كس كه پيش يكى از مامورين معاويه رفته , فضيلتى يا منقبتى از عثمان روايت مى
كرد, نام او ثبت مى شد ووى را مقرب خويش مى دانستند.وزمانى اين گونه سپرى شد.
مـدائنـى اضافه مى كند: سپس به مامورين خود نوشت كه حديث درباره عثمان زياد ودر هر
شهر ونـاحـيـه اى پـر شـده اسـت , لـذا هـرگاه اين نامه من بدست شما رسيد مردم را
به روايت درباره فـضـائل صـحـابـه وخلفا پيشين دعوت نمائيد .
وهر گاه احدى از مسلمين خبرى درباره ابو تراب روايـت كـرد, مـشـابـه آن را در حـق
صحابه بياوريد, من از اين كار كه حقانيت ابو تراب وشيعه او كمرنگ مى شود, واين روش
عليه آنها مؤثرتر از مناقب عثمان وفضايل اوخواهد بود خشنود ودلگرم شدم .
مـدائنـى ادامه مى دهد: نامه هاى او براى مردم خوانده شد وبسيارى روايت هاى دروغ
وبى اساس دربـاره صـحـابـه گفته شد .
ومردم تمام سعى وكوشش خود را در اين زمينه قرار داده , حتى اين روايـات رابـر
مـنـابـر خـواندند وبه مكتب خانه ها وارد نمودند تا كودكان ونوجوانان هم آنها را
فرا گيرند .
مردم اين روايات را مانند قرآن مى خواندند وياد مى گرفتند وحتى به دختران , زنان
وخدم وحشم خود نيز تعليم مى دادند .
اين وضع نيز براى مدتى ادامه داشت .
او اضافه مى كند: سپس نامه اى به مامورينش در تمام شهرهانوشت : هـر گـاه مـشخص شد
كسى على واهل بيتش را دوست دارد, نام او رااز ليست بيت المال , حذف وسهميه وجيره او
را قطع كنيد .
سپس نامه ديگرى را به آن اضافه كرد: هـر كـه متهم به ولايت اين قوم شد, بر او سخت
بگيريد وخانه اش راخراب كنيد .
باز هم بيشترين وشـديـدتـريـن گـرفـتارى بر اهل عراق وبه خصوص اهل كوفه پيش آمد, تا
جائى كه اگر يكى از شـيعيان على (ع ) مى خواست با شخص مورد اعتماد خويش سخنى
بگويد,او را مخفيانه وارد منزل كـرده راز خود را با احتياط به او مى گفت ,حتى از
نوكر وغلام خود نيز مى ترسيد, وقبل از اين كه براى اوحديثى روايت كند, او را چندين
بار قسم مى داد كه آن را افشاءنكند.
بـديـن وسيله احاديث جعلى فراوان وبهتان وافترا در ميان مردم منتشر شد وفقهاء, قضات
وامرا بر اساس آنها حكم مى كردند .
وازهمه آلوده تر قراء ريا كار وظاهر الصلاحى بودند كه تظاهر به عبادت وخـشـوع مـى
نمودند واحاديث جعلى مى ساختند تا نزد امرامقرب شوند وبه مجالس آنها راه يابند
وامـوال وزمين وخانه هاى فراوان دريافت كنند, تا آنكه اين اخبار واحاديث به دست
افرادمتدين كه دروغ وبهتان را روا نمى داشتند افتاد, آنها نيز اين روايات را قبول
ونقل كردند زيرا خيال مى كردند كـه ايـنـهـا صـحـيـح انـد واگـرمـى دانـسـتند كه
جعلى هستند نه روايت مى كردند ونه به آنها عمل مى نمودند
(229) .
از اينجا متوجه توطئه وحشتناكى مى شويم كه براى تحريف حقائق طراحى شد تا جائى كه
دروغ بر رسـول اللّه (ص ) را جـايـز دانـستند.همه اينها به دشمنى ديرينه معاويه
نسبت به على وشيعيانش بـرمـى گردد .
لذا معاويه تمام امكانات خود را براى مقابله با على وپيروانش بسيج كرد, در مرحله
اول امام (ع ) را از هر فضيلت ومنقبتى بدور ولعن ايشان را بر منابر روا دانستند,
ولعن او هشتادسال ادامه يافت .
در مرحله دوم حصارى بسيار زيبا وجذاب به دورگروهى از صحابه كشيدند تا آنها به جـاى
امـام عـلـى (ع ) مـظـهـر فضايل بشمار آيند .
وتحت تهديدها وتطميع هاى معاويه عده اى از منافقين در خدمت درآمده , وبه عنوان
صحابه رسول اللّه (ص ) احاديثى جعل كرده وبه دروغ آنها را به رسول اللّه (ص ) نسبت
مى دادند.
ابو جعفر اسكافى مى گويد: معاويه عده اى از صحابه وتابعين راتعيين كرد تا اخبار
ناپسندى درباره على روايت كنند كه موجب بدبينى و براءت از او شود ودر مقابل اين كار
براى آنها مزدى تعيين كرد كـه افـراد را به طمع وا مى داشت , آنها نيز آن قدر روايت
ساختندتا او راضى شد .
از جمله اين افراد ابو هريره , عمروبن العاص ,مغيرة بن شعبه واز تابعين عروة بن
زبير وديگران بودند
(230) .
وبـدين گونه اين افراد آخرت خود را به دنياى معاويه فروختند.ببينيد اعمش درباره
ابوهريره چه مـى گويد: در عام الجماعه ابوهريره با معاويه به عراق آمده , وارد مسجد
كوفه شد, جمع زيادى از مردم به استقبال او رفتند, وقتى تعداد مستقبلين را زياد ديد
بر دوزانو نشسته , چندين بار با دست بـر سـر بـى مـوى خود زد وگفت : اى اهل عراق ,
آيا شما ادعا مى كنيد كه من عليه خدا ورسولش دروغ گفته وخود را در آتش مى سوزانم ؟!
به خدا سوگند از رسول اللّه (ص ) شنيدم كه مى گفت : هر پيامبرى حريمى دارد وحريم من
در مدينه ما بين عير وثوراست
(231) .
پس هر كه بدعتى در آنـجـا مـطرح كند لعنت خدا وملائكه وتمام مردم بر او باد .
ومن خدا را شاهدمى گيرم كه على در آنـجـا بـدعـتـى آفـريـد .
وقـتـى ايـن خبر به معاويه رسيد او را تكريم كرده وولايت مدينه را به او داد
(232) .
نـمـونه اى ديگر از مزدوران معاويه براى جعل حديث , سمرة بن جندب است .
در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد درباره سمره چنين آمده است : روايـت شـده كه
معاويه صدهزار درهم به سمرة بن جندب داد تاروايتى بسازد مبنى بر اينكه اين آيـه
دربـاره على نازل شده است :(ومن الناس من يعجبك قوله في الحياة الدنيا ويشهد اللّه
على ما في قلبه وهو الد الخصام واذا تولى سعى في الارض ليفسد فيها ويهلك الحرث
والنسل واللّه لا يحب الـفساد)
(233) : وبعضى از مردم سخن آنهادر زندگى دنيا خوش آيند است وخدا را بر آنچه
در دل دارنـد گـواه مـى گـيـرند در حالى كه سر سخت ترين دشمنان اند, چون پشت
كنندكوشش مى كنند در زمين فساد بر پا كرده , حيات وآبادانى را از بين ببرند, وخدا
فساد را دوست نمى دارد.
وايـنـكـه ايـن آيـه ديـگـر دربـاره ابن ملجم قاتل على بن ابى طالب نازل شده است :
(ومن الناس مـن يـشـرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه )
(234) : بعضى از مردم جان خود را دربرابر خشنودى خدا مى فروشند ولى سمره
نپذيرفت , معاويه دويست هزار درهم بخشيد ولى باز هم او نپذيرفت , سپس چهارصد هزار
درهم داده واو قبول كرد
(235) .
طبرى روايت مى كند: از ابن سيرين پرسيدند آيا سمره كسى راكشته است ؟! گـفـت : آيا
كشته هاى سمرة بن جندب قابل شمارش اند ؟! زياد او راوالى بصره قرار داد وخود به
كـوفـه رفـت , وقـتـى برگشت كه سمره هشت هزار نفر را كشته بود .
گويند او در يك روز چهل وهفت نفررا كشت كه همگى قرآن را جمع كرده بودند
(236) .
حال بايد ديد آيا اين كشته ها غير از شيعه على (ع ) بودند ؟! طبرى مى گويد: وقتى
زياد مرد, سمرة بن جندب حاكم بصره بود,معاويه چندماه او را نگه داشته سـپس عزل
نمود, سمره گفت : خدالعنت كند معاويه را, به خدا سوگند اگر آنگونه كه معاويه را
اطاعت كردم خدا را اطاعت كرده بودم هرگز مرا عذاب نمى داد
(237) .
مـغـيـرة بن شعبه صريحا مى گويد كه چگونه از طرف معاويه تحت فشار بوده است .
طبرى روايت مى كند كه : وقتى كه مغيرة بن شعبه ازطرف معاويه , امير كوفه بود به
صعصعة بن صوحان عبدى گـفـت :مـبادا بشنوم كه پيش كسى از عثمان عيب جوئى كرده اى ,
مبادابشنوم كه به طور علنى چيزى از فضايل على گفته اى , تو هر چه ازفضيلت على بگويى
من خود مى دانم , بلكه از تو بيشتر هـم مى دانم ,ولى اين سلطان معاويه ما را وادار
كرده كه از او على در برابر مردم عيب جوئى كنيم , ومـا بـسـيارى از دستورات او را
كنار گذاشته وتنهامقدارى مى گوئيم كه چاره اى از آن نيست , وبـديـن تـرتـيـب در
بـرابـرآنها تقيه مى كنيم , حال اگر مى خواهى فضايل او را بگويى , ميان خود واصحابت
بگو, وبه طور مخفيانه در منازل خويش , اما آنكه علنا در مسجد صحبت كنى , اين چيزى
است كه خليفه تحمل آن رانداشته وما را نخواهد بخشيد...
(238) .
بـدين وسيله جمعى از صحابه وتابعين تسليم معاويه شدند, وهر كه رد مى كرد كشته مى شد
مانند شهيد حجر بن عدى وميثم تماروديگران .
در ايـن برهه از زمان هزاران حديث دروغين در فضائل وشجاعت هاى صحابه وبه خصوص خلفاى
سه گانه ابوبكر, عمر وعثمان ساخته شد .
سپس مردم اين احاديث را نسل به نسل منتقل كرده تادر مصادر مورد اعتماد ثبت گرديد.
ايـنـك چـنـد نـمـونـه از اين احاديث دروغين را مطرح مى كنيم واگركسى بيش از اين
خواست مى تواند به موسوعه غدير تاليف علامه امينى ج7 , 8, 9 مراجعه نمايد.
1 ـ خورشيد به ابو بكر متوسل مى شود: پيامبر(ص ) فرمود: شب معراج همه چيز حتى
خورشيد در معرض ديد من قرار گرفت , من بر آن سـلام كـرده ودربـاره كـسـوف آن
پـرسـيـدم , خـداونـد آن را به سخن واداشت وخورشيد چنين گفت :خداوند مرا بر چرخى
قرار داده است كه تحت اراده او در حال حركت است , احيانا عجب خود بزرگ بينى مرا مى
گيرد, كه در اين حالت آن چرخ مرا در دريا مى افكند, در آنجا دو نفر را مى بينم كـه
يـكـى مـى گويد: احد, احد (يكتا,يكتا) وديگرى مى گويد: صدق ,صدق (راست گفت , راست
گـفت ), ومن به آن دو متوسل مى شوم تاخدا مرا از كسوف نجات دهد, آنگاه از خدا مى
پرسم اينها كه بودند؟! مى فرمايد: آنكه مى گفت احد احد .
حبيب من محمد(ص ) است وآنكه مى گفت : صدق صدق , ابوبكر صديق رضى اللّه عنه است
(239) .
2 ـ ابوبكر در قاب قوسين : خـبر داده اند هنگامى كه پيامبر(ص ) در قاب قوسين يا
نزديك به آن بود او را وحشتى فرا گرفت , پـس در پـيـشـگاه خداوند صداى ابوبكررا
شنيده , قلب او آرام گرفته وبه صداى يار خود مانوس شد
(240) .
3 ـ ابوبكر در قرآن حرف الف است : آيـات قـرآنـى زيـادى دربـاره ابـوبـكـر نـازل
شـده كه ما به الف قرآن اكتفامى كنيم : (الم ذلك الكتاب )
(241) الف : ابوبكر, لام : اللّه , وميم : محمداست
(242) .
وهيچ فضيلتى براى هر رسول يا پيامبرى نيافتند مگر آنكه سهمى براى ابوبكر در آن قرار
دادند.
امـا فـضـائل عـمر كه هر چه خواهى بگو, ما تنها درباره ولايت تكوينى سخن مى گوئيم ,
رازى در تـفـسـيـر خـود مـى گـويد: در مدينه زلزله آمد, عمر شلاق بر زمين زد وگفت :
به اذن خدا آرام بگير,زلزله متوقف شده وپس از آن هيچ گاه در مدينه زلزله نيامد !
هـمچنين نقل مى كند كه : در بعضى خانه هاى مدينه آتش سوزى شد, عمر بر پارچه اى نوشت
: اى آتش , به اذن خدا آرام بگير, آن رادر آتش انداختند ويكباره خاموش شد ! راويان
حديث وحقيقت پوشى : نـويـسـنـدگـان حديث راههاى مختلف ومتعددى را براى
تزويروپوشاندن حقائق مى دانند, ودر كـتـابـهـاى آنـان تعصب كاملا آشكاراست , آنها
هرگاه به احاديثى بر مى خورند كه فضيلتى براى عـلـى (ع )در بـرداشـتـه يا بيانگر
نقصى در خلفا يا صحابه است , دست تزوير به سوى آن دراز كرده وحقيقت را عوض مى كنند
.
اينك چند نمونه ازاين روشها را ببينيد, تا نقش خطرناك محدثين در تزوير حقائق ,روشن
شود.
1 ـ نمونه اول : وقـتى معاويه مى خواست براى يزيد بيعت بگيرد, عبدالرحمن بن ابى بكر
شديدا مخالف بود .
مروان كـه والى معاويه بر حجاز بود درمسجد پيامبر(ص ) اين گونه سخنرانى كرد:
اميرالمؤمنين اختيار كـاررا بـه شما داده است , او از شما مى خواهد كه فرزندش يزيد
را براى خلافت پس از خود انتخاب كـنيد, عبدالرحمن بن ابى بكر از جابرخاسته , گفت :
اى مروان , به خدا سوگند دروغ مى گويى , مـعـاويـه نـيز دروغ مى گويد, شما اختيارى
براى امت محمد قائل نيستيد,بلكه مى خواهيد آن را مـانـنـد دولت قيصر پادشاه روم
قرار دهيد, كه هرگاه يك قيصر مى مرد, قيصر ديگرى جاى او را مى گرفت .
مروان گفت : اين همان كسى است كه خداوند درباره او چنين نازل كرده است : (والذى
قـال لوالديه اف لكما)
(243) : كسى كه به پدر ومادرخود گفت : اف بر شما باد, عايشه از پشت پـرده
سـخـن او را شنيد, ازجابر خاست وگفت : اى مروان , اى مروان ! مردم ساكت شدندومروان
گـوش فـرا داد, آنـگـاه عـايـشـه گـفت : تو مى گوئى كه چنين آيه اى درباره
عبدالرحمن نازل شـده اسـت , بـه خدا سوگند درباره اونيست , بلكه منظور فلان بن فلان
بوده كه مورد لعنت خدا قـرارگـرفـته است .
ودر روايتى ديگر آمده است : به خدا سوگند دروغ مى گويد, اين آيه درباره او نـيست ,
ولى رسول اللّه (ص ) پدر مروان را لعن كرد در حاليكه مروان در صلب او بود, پس مروان
از لعنت خدا نشات گرفته است
(244) .
حال ببينيم بخارى چگونه آنچه كه به ضرر معاويه ومروان است تحريف مى كند.
مروان كه از سوى معاويه به عنوان حاكم حجاز تعيين شده بودسخنرانى نموده ويزيد بن
معاويه را نـام بـرد تـا بـتـوانـد بـراى او بعد ازپدرش بيعت بگيرد, عبدالرحمن بن
ابى بكر (چيزى ) گفت , مـروان دسـتـور داد: او را بـگـيريد, عبدالرحمن وارد منزل
عايشه شد.وماموران نتوانستند وى را بـگيرند, سپس مروان گفت : اين همان كسى است كه
خداوند درباره او اين آيه را نازل كرده است : (والذى قال لوالديه اف لكما اتعدانني
), عايشه از پشت پرده گفت : خداوندچيزى از قرآن را درباره او نازل نفرموده , ولى
خدا عذر مرا نازل كرده است
(245) .
بخارى سخن عبدالرحمن را حذف وبجاى آن كلمه (چيزى ) راآورده است , همچنين كلام عايشه
را نـيـز تـغـيـيـر داده , هـمـه ايـنها براى حفظ آبروى معاويه ومروان است .
اين قضيه را ابن حجر در فتح البارى ج8 ص 467 468 به طور مفصل نقل كرده است , حال
ببينيدامانت دارى بخارى در نقل حديث تا چه حد است .
2 ـ نمونه دوم : بخارى فتواى عمر در نخواندن نماز را حذف مى كند.
مسلم از شعبه روايت مى كند كه گفت : حكم از ذر, از سعيد بن عبدالرحمن از پدرش نقل
مى كند كه : مردى نزد عمر آمده پرسيد:من جنب شده وآب پيدا نكردم , عمر گفت : نماز
نخوان .
عمار گفت : يا اميرالمؤمنين , آيا به ياد مى آورى كه من وتو در جنگى بوديم , هر دو
جنب شده وآبى پـيـدا نكرديم تو نماز نخواندى ولى من خود را خاكمالى كرده ونماز
خواندم , وپيامبر(ص ) فرمود: كـافـى اسـت كه دو دست خود را بر زمين زده سپس خاك آن
را با دميدن بزدايى , وآنگاه دو دست وصورت را با آن بمالى ! عمر گفت : از خدا
بپرهيز اى عمار .
عمار گفت : اگر نمى خواهى آن را نقل نمى كنم
(246) .
حـديـث فـوق گوياى اين است كه عمر ساده ترين مسائل ضرورى شرعى را نمى دانسته ,
مساله اى مـانند تيمم كه هر مسلمانى آن رامى داند وقرآن به صراحت بيان كرده ورسول
اللّه (ص ) چگونگى آن را تـعـليم داده است , وعلى رغم آن عمر فتوا مى دهد كه نماز
نخوانيد,واين دلالت دارد بر اينكه اولا او جـاهل به مساله بوده وثانيا اهميتى به
نماز نمى داده است , ولذا هرگاه جنب مى شد, نماز را ترك مى كرد, همانگونه كه روايت
بر اين امر صراحت دارد.
در اين باره به ياد دارم كه با يكى از دوستان درباره علم عمر بحث مى كرديم , او گفت
: عمر موافق قرآن عمل مى كرد قبل از آنكه نازل شود.
مـن گـفـتـم : ايـنـها داستان است , وربطى به واقعيت ندارد, والا چگونه عمر موافق
قرآن قبل از نزولش عمل مى كرده , در حالى كه بعد ازنزول آن در مساله تيمم ودر تعيين
مهر زنان خلاف قرآن عـمـل كـرده است .
واين حديث در بررسى شخصيت عمر شديدترين ضربه را به من زد, زيرا توانائى عـلـمى
ودينى عمر را نشان مى دهد,وعجيب تر آن است كه عمر پس از آنكه عمار حكم شرعى در آن
مساله را به او ياد آورى كرد باز هم بر جهل خود اصرار داشت .
حـال بخارى را ببينيد كه از نقل اين فتواى عمر راضى نيست ,فتوائى كه جاهل هاى بازار
نيز بدان قـائل نـيـسـتـنـد, ولـذا بـخـارى درصحيح خود خبر را با همان سند وهمان
متن نقل كرده ولى فتواى عمر را حذف نموده است : مردى نزد عمر بن خطاب آمده وگفت :
من جنب شده ولى آب پيدانكردم , عمار بن ياسر به عمر بن خطاب گفت : آيا به ياددارى
....
(247) .
3 ـ نمونه سوم : ابن حجر در فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ج17 ص 31 اين حديث را
آورده است : مردى از عمر بن خطاب درباره آيه (وفاكهة وابا)
(248) پرسيد: اب يعنى چه ؟! عمر گفت : از تعمق وبه زحمت انداختن خويش نهى شده
ايم .
ابـن حـجـر گويد: در روايتى ديگر از ثابت واو از انس نقل كرده كه عمر خواند:
(وفاكهة وابا) از او پـرسـيـدنـد: اب چـيـسـت ؟
گـفـت : (مـانـياز به تكلف نداريم ), ويا گفت : (چنين چيزى به ما دستورنداده اند).
حال ببينيد كه تعصب چه بر سر بخارى آورده است , او تمام سعى خود را براى پاكسازى
عمر وديگر خـلـفـا از آنـچـه آنـهـا را آلـوده مى كندنموده است , حال چگونه چنين
روايتى را نقل مى كند كه نـشـان دهـنده جهل عمر به قرآن است , زيرا سؤال براى كسى
كه آشنا باقرآن وروش هاى آن است بسيار ساده بوده واستدلال عمر بر عدم تكلف خود را
به زحمت انداختن معنى ندارد زيرا اين سؤال اصـلااز مـوارد تكلف نيست واين عذر بدتر
از گناه است وهمين سؤال ازامام على (ع ) شد, گفت : جـواب سـؤال در خـود آيـه اسـت :
(وفاكهة وابا متاعا لكم ولانعامكم )
(249) : ميوه ها وعلفى كه بهره است براى خود وچهار پايانتان , ميوه بهره شما
وعلف وچراگاه براى چهارپايانتان است .
بخارى در صحيح خود به نقل از ثابت از انس مى گويد: نزد عمربوديم كه گفت : ما از
تكلف نهى شده ايم
(250) .
ايـن حـديـث مـانند دهها حديث ديگر است كه با عقيده بخارى هماهنگ نيست ودر آن كم
وزياد كـرده , تـبـديـل نـمـوده ويـا كـامـلا خـبررا حذف كرده است , همانگونه كه
حديث ثقلين كتاب اللّه وعترتى ... .
را حذف كرد, در حالى كه مسلم آن را آورده وحاكم نيزبه شرط او نقل نموده است , بـه
عـلاوه احـاديث صحيح ديگرى كه بخارى نتوانسته آنها را توجيه يا تحريف كند ولذا از
نقل آنها دركـتـاب خود پرهيز نموده است واين كار سبب شد كه صحيح بخارى نزد امرا
صحيح ترين كتاب بعد از كتاب خدا بشمار رود, ومن هيچ سبب ديگرى براى آن نمى بينم .
4 ـ نمونه چهارم : اكـنـون حـادثـه ديگرى را مطرح مى كنيم تا معلوم شود كه بخارى
تاكجا در تحريف حقايق پيش رفـتـه اسـت .
روايـتـى كه نقل خواهيم كرد, علما وحفاظ اهل سنت مانند ترمذى در صحيح خود, حـاكـم
در مـسـتدرك , احمد بن حنبل در مسند خويش , نسائى در خصائص ,طبرى در تفسيرش , جـلال
الـديـن سيوطى در تفسير الدر المنثورخود, متقى هندى در كنز العمال , ابن اثير در
تاريخ خود وبسيارى ديگر آن را نقل كرده اند: رسـول اللّه (ص ), ابـوبـكـر را
فـرسـتـاده به او دستور داد اين كلمات رااعلام نمايد: (براءة من اللّه ورسـولـه
....)
(251) , سـپـس على (ع ) را به دنبال او فرستاد وامر كرد كه او اين كار را
انجام دهد.
عـلـى (ع ) درايـام تـشريق ندا داد: خدا ورسولش از مشركين بيزاراند, پس چهارماه در
زمين سير كـنـيـد, از امسال به بعد هيچ مشركى حق آمدن به حج ندارد وهيچ كس حق ندارد
عريان به دور خـانـه خـدا طـواف كـنـد .
آنـگـاه ابوبكر برگشت وگفت : يا رسول اللّه , آيا چيزى درباره من نازل شـده است ؟
فرمود: خير, ولى جبرئيل آمد وگفت : كسى نبايداين كار را انجام دهد جز تو يا كسى كه
از تو باشد.
در ايـنـجا بخارى به اشكال برخورده است , زيرا اين روايت كاملا بامذهب وعقيده او
اختلاف دارد, ايـن روايـت فضيلتى بسيار عظيم براى على (ع ) ثابت كرده ودر مقابل ,
ابوبكر را كوچك شمرده يا لااقـل چـيـزى در شـان او نـمـى گويد .
حال چگونه بايد اين روايت راتغيير دهد تا مطابق مصالح وعقيده او در آمده , منقبتى
براى ابوبكرنشان داده وچيزى براى على نداشته باشد.
بيائيد وببينيد, چگونه بخارى با زيركى خود را از اين گيرودارنجات مى دهد.
بـخـارى در صـحـيـح خـود در كـتـاب تـفـسـير القرآن , باب قوله : (فسيحوافي الارض
اربعة اشهر)
(252) , آورده است : حـميد بن عبدالرحمن خبر داد كه ابو هريره گفته است : در
حج آن سال , ابوبكر مرا همراه با چند مـنـادى فـرستاد كه آنها در روز نحر ندادهند
كه از امسال به بعد هيچ مشركى به حج نيايد وهيچ كس عريان به دور خانه خدا طواف نكند
.
حميد بن عبدالرحمن گويد: سپس رسول اللّه (ص ), على بن ابى طالب (ع ) را نيز فرستاد
وبه او دستورداد كه نداى براءت را اعلام نمايد, ابو هريره مى گويد: آنگاه على نيز
همراه ما در روز نحر براى اهل منى ندا بر براءت داده وگفت كه از امسال به بعد هيچ
مشركى به حج نيايد وهيچ كس عريان به دورخانه خدا طواف نكند
(253) .
قـضاوت در اين باره را به عهده خواننده مى گذارم تا پيرامون اين تحريف وحق پوشى
بيانديشد كه چـگـونـه بـخارى توانست فضيلت على بن ابى طالب (ع ) را از بين برده
وبراى ابوبكر منقبتى ثابت كـنـدكـه هـرگـز آن را بـه خواب هم نديده بود, آنهم پس از
عزل او بواسطه وحى منزل از طرف پروردگار, كه جبرئيل به رسول اللّه (ص ) گفت :اين
كار را جز خودت يا فردى كه از تو باشد نبايد انـجـام دهـد .
بـبينيدچگونه بخارى كار را در اختيار ابوبكر قرار داد, كه او در حضوررسول اللّه امر
ونهى كرده , افراد را فرستاده وكارها را اداره مى كند.
سبحان اللّه كه مقلب احوال است از حالى به حال ديگر.
5 ـ نمونه پنجم : مـسـلـم در صـحيح خود مانند ابن هشام وطبرى جزئى از يك حديث را كه
نقيضه اى براى ابوبكر وعمر است حذف كرده است .
ابـن هـشـام اخـبار جنگ بدر وتعرض رسول اللّه (ص ) با اصحابش به قافله بازرگانى
قريش را نقل كرده , آنگاه درباره مشورت رسول اللّه (ص ) با اصحاب خويش چنين مى
گويد: به ايشان خبر رسيد كه قريش براى حفظ قافله خود لشكركشى كرده , حضرت با مردم
مشورت نموده وخبر قريش را به اطـلاع آنـهـا رسـانـد, آنـگـاه ابـوبـكربپاخاسته وسخن
نيكوئى گفت , عمر بن خطاب نيز ايستاد وسخن نيكويى گفت , آنگاه مقداد بن عمرو ايستاد
وگفت : يا رسول اللّه , راه خدا را برو, ما نيز با تو هـستيم , به خدا سوگند مانند
سخن بنى اسرائيل براى موسى , به تو نخواهيم گفت : (فاذهب انت وربك فقاتلاانا ها هنا
قاعدون )
(254) : تو با خدايت برويد وبجنگيد, وما در اينجامى نشينيم , بلكه مـا مـى
گوئيم تو با خدايت برو وبجنگ , ما نيز همراه شما خواهيم جنگيد, سوگند به آنكه تو را
به حـق فرستاد اگر ما را تادورترين سرزمين ها ببرى , ما سختى راه را با شما تحمل
كرده وتارسيدن به مقصد تو را همراهى خواهيم نمود .
رسول اللّه (ص )گفت : خوب است , وبراى او دعا كرد.
ولى سخن ابوبكر وعمر, خطاب به رسول اللّه چه بود ؟! اگر اين سخنان خوب بود پس چرا
آن را نقل نكرده وتنها كلام مقداد را آورده است ؟! بـر گـرديـم بـه مـسـلـم , تا
ببينيم آيا او نيز در خيانت مانند ابن هشام وطبرى بوده است , مسلم مـى گويد: وقتى
خبر حمله ابوسفيان رسيد,رسول اللّه (ص ) با اصحاب خود مشورت كرد, ابوبكر سـخـنـى
گـفـت ولى پيامبر از او روى برگرداند, سپس عمر سخن گفت وپيامبر از اونيز روى
برگرداند.. .
آنگاه بقيه حديث را آورده است
(255) .