چـرا خـداى متعال بر صفت رسالت درباره پيامبرش تكيه كرده است كه مى فرمايد: (او
رسول است وقـبل از او رسولان گذشته اند), كافى بود بگويد: (محمد تنها يك رسول است
), وبلافاصله دنبال آن مى گفت : (آيا اگر بميرد يا كشته شود...) ؟
در اولين برخورد براى جواب دادن به اين سؤال همان گونه كه بعضى از مفسرين گفته اند
به نظر مـى رسـد كـه خـداونـد خـواسـته است نظر مسلمانان را به اين حقيقت جلب كند
كه محمد(ص ) جـاودان نـيـسـت , بلكه او نيز مى گذرد ومى ميرد, مانند ديگر پيامبران
كه گذشتند ومردند .
اين مـعـنـى از آيه واضح است ولى تنها اين مطلب مقصود آيه نيست , زيرا اگر مراد
اثبات صفت مرگ بـراى آن حـضـرت بـاشـد بـايـد بـگـويد: (محمد تنها يك انسان است كه
قبل از اوانسانهايى آمده ورفـتـه انـد) كـه در آن تاكيد بر خاصيت انسان است كه فانى
شده وجاودان نيست , پس آيه داراى معانى عميق ترى است كه موجب شده صفت رسالت را مطرح
وبر آن تاكيد كند .
واين معانى از اين قراراند: اولا: هـمـان گـونه كه دين در گذشته وابسته به زندگى
پيامبران نبوده ,هم چنين به زندگى پـيـامبر اسلام (ص ) نيز وابسته نيست , پيامبران
سابق مردند ودين پس از آنها ادامه داشت , رسول اللّه (ص ) نيز هرگاه بميرد يا كشته
شود دين بعد از او ادامه خواهد يافت .
ثانيا: معناى عميق تر, دقيق تر وجامع تر براى آيه تاكيد بر تطابق سنن است يعنى اين
واقعيت كه سـنت امتها پس از مرگ پيامبرانشان بر يكديگر منطبق اند .
آن چه بر آن امتها گذشته است , بر اين امـت نـيـز دقـيـقـا ومـو بـه مو خواهد گذشت
.
اين حقيقت را قرآن , سنت وواقعيت تاريخى ثابت مى كنند, اما قرآن : (تـلـك الـرسل
فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم اللّه ورفع بعضهم درجات وآتينا عيسى ابن مـريم
البينات وايدناه بروح القدس ولو شاءاللّه ما اقتتل الذين من بعدهم من بعدما جاءتهم
البينات ولكن اختلفوافمنهم من آمن ومنهم من كفر ولو شاء اللّه ما اقتتلوا ولكن
اللّه يفعل مايريد)
(194) : بـعـضى از آن پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم , بابرخى از آنها
خدا سخن گفته وبعضى را درجاتى برتر داد, به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم واو
را با روح القدس تاييدنموديم واگر خـدا مى خواست كسانى كه بعد از اين پيامبران
بودند,پس از آن كه آن همه نشانه هاى روشن براى آنـهـا آمـد, با هم جنگ وستيز نمى
كردند, ولى اين امتها با هم اختلاف كردند, بعضى ايمان آوردند وبعضى كافر شدند وباز
اگر خدا مى خواست با هم پيكارنمى كردند ولى خداوند آن چه را مى خواهد انجام مى دهد.
ضـمـيـر در (مـن بـعـدهم ) به (رسل : پيامبران ) بر مى گردد, اگر تنهاعيسى (ع )
مورد نظر بود مـى گفت : (من بعده ), ونمى توان گفت كه مراد عيسى (ع ) است كه براى
بزرگ شمردن او (هم ) گـفـتـه اسـت ,زيـرا مـوقعيت ضمير (هم ) در (من بعدهم ) اگر
براى بزرگ شمردن باشد مخالف فـصـاحـت وبـلاغت خواهد بود .
اگر هم آن را خلاف فصاحت وبلاغت ندانيم , گوئيم در جائى كه مـعـلوم نباشد لفظ
درمعناى حقيقى يا مجازى آن به كار رفته است , اصل بر اين است كه به معناى حـقـيـقى
باشد .
پس اگر [هم ] را به معناى حقيقى خودبگيريم , بر مى گردد به (تلك الرسل : آن
پـيـامـبـران ) كـه رسـول اللّه (ص )نـيـز در مـيان آنها است به دليل آيه قبل (تلك
آيات اللّه نتلوها عليك بالحق وانك لمن المرسلين )
(195) اينها آيات خدا است كه به حق بر تومى خوانيم , وتو از رسولان هستى كه
به دنبال آن خداوندفرموده است : (تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض ).
روايـات مـعروف وصحيح فراوانى نيز وجود دارند كه دلالت برتطابق سنن مى كنند,
ومسلمين اجـمـاع بـر صـحت آن روايات دارند,مانند اين سخن پيامبر(ص ): شما سنت
گذشتگان را مو به مـووبـدون هـيچ كم وزياد دنبال خواهيد كرد, حتى اگر آنها در لانه
سوسمارى وارد شده باشند, شـما نيز وارد خواهيد شد
(196) .
واين سخن حضرت : بعد از من دوباره كافر نشويد, كه گردن يـكـديگر رابزنيد
(197) , ويا اين سخن ايشان : افترقت اليهود الى احدى وسبعين فرقة وافترقت
الـنصارى الى اثنين وسبعين فرقه وستفترق على امتى ثلاثة وسبعين فرقه اثنان وسبعون
فى النار وواحـدة نـاجيه
(198) : يهود به هفتادويك فرقه ونصارى مسيحى ها به هفتاد ودو فرقه تقسيم
شـدنـدوامـت من به هفتاد وسه فرقه تقسيم خواهند شد, كه هفتاد ودو فرقه از آنان در
آتش بوده ويـكـى نـجـات خواهد يافت .
همچنين آيات زيادى بر تطابق سنن دلالت مى كنند مانند: (فهل يـنـتـظـرون الا مثل
ايام الذين خلوا من قبلهم )
(199) : آيا آنها جز ايامى همانند ايام پيشينيان را انـتظار دارند ويا اين
آيه : (كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين ومنذرين وانزل معهم الـكتاب
بالحق ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه وما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعدما
جاءتهم الـبينات بغيا بينهم فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه
)
(200) :مردم [در آغاز] يك دسته بيشتر نبودند [سپس در ميان آنهااختلافات بوجود
آمد], خداوند پيامبران را بر انگخيت تا مردم رابشارت وبيم دهند وكتاب آسمانى را كه
به سوى حق دعوت مى كردهمراه آنها نازل نمود تا در ميان مردم درباره آن چه اختلاف
داشتندحكم كند وكسى در آن اختلاف نكرد مگر آنهايى كه كـتـاب رادريـافـت كرده بودند
پس از آن كه نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود, كه آنها به خاطر انـحراف از حق
وستمگرى در آن اختلاف كردند وخداوند آنهائى را كه ايمان آورده بودند نسبت به حقيقتى
كه در آن اختلاف داشتند هدايت نمود, وهمچنين آيه : (احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا
آمـنـا وهـم لا يـفـتـنـون ولـقـد فـتـنـا الـذيـن مـن قبلهم فليعلمن اللّه الذين
صدقوا وليعلمن الـكـاذبـين )
(201) : آيا مردم گمان كرده اند به حال خود رها مى شوند وآزمايش نخواهند شد ؟
مـاكـسـانـى را كه پيش از آنان بودند آزموديم , بايد علم خدا در موردكسانى كه راست
مى گويند وكسانى كه دروغ مى گويند تحقق يابد.
بهترين دليل بر تطابق سنن كردار اصحاب پس از وفات رسول اللّه (ص ) است , كه يكديگر
را تكفير كـرده وهـر يـك ديـگـرى را فـاسـق دانـسـت , وكـار بـه جـايى رسيد كه با
يكديگر درگير شده , جـنـگـهـاى خـانمان سوزى به راه انداختند, كه بيش از صد هزار
مسلمان قربانى شدند .
اين است مـصـداق آيـه : (.. .
ولو شاء اللّه ما اقتتل الذين من بعدهم من بعدما جاءتهم البينات ولكن اختلفوا...):
واگر خدامى خواست كسانى كه بعد از آن پيامبران بودند, پس از آن كه آن همه نشانه هاى
روشن براى آنها آمده بود, با هم جنگ نمى كردند,ولى آنها با هم اختلاف كردند....
ديـگـر جـايـى بـراى ايـن سـؤال نيست كه چگونه اصحاب پيامبر(ص )مى توانند به گذشته
خود بـرگردند, آنها كه مال وجان خود را فداكرده , وبا خويشاوندان خود نيز به خاطر
اسلام جنگيدند, ورسـول اللّه (ص ) را در سـخـتـى ها ودر ناراحتى ها ترك نكردند
وآيات معجزات ايشان را ديدند !!.
جواب اين سؤال را علاوه بر آنچه گذشت اين گونه مى دهيم : الـف ضمير خطاب در
(انقلبتم : شما منقلب شديد) متوجه آنهااست ولا غير, زيرا معقول نيست كه خطاب به
كفار يا منافقين باشد,آنها خود به خود منقلب هستند.
ب علم مانع از انحراف نيست , چه بسا افرادى بدانند حق در اين طرف است ولى هواى نفس
آنها به طـرف ديـگـر مـتـمايل بوده وآنان را با خود به آن سو مى كشد, بلكه اكثر
حالتهاى تجاوز از حريم حـق ,بـعـد از علم به آن پيش مى آيد: (وما اختلف الذين اوتوا
الكتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بـينهم ) وآنها كه كتاب آسمانى داشتنداختلاف
نكردند مگر بعد از بدست آوردن علم , وآن هم به خاطرظلم وانحراف از حق در ميان خود,
(وما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعدما جاءتهم البينات بغيا بينهم ): وكسى در آن
اختلاف نكردمگر آنهايى كه كتاب را دريافت داشته بودند پس از آن كه نشانه هاى روشن
به آنها رسيده بود, وآنها به خاطر انحراف از حق وظلم درآن اختلاف كردند .
پس همه چيز واضح است , ونشانه هاى آن آشكار است ولى آنها اختلاف كرده وبا يكديگر
جنگيدند.
(ولـو شاء اللّه ما اقتتل الذين من بعدهم من بعدما جاءتهم البينات ):واگر خدا مى
خواست , كسانى كـه بـعـد از آنـها, پس از دريافت آن نشانه هاى روشن آمدند با يكديگر
نمى جنگيدند, (افرايت من اتـخـذالـهـه هـواه واضـله اللّه على علم )
(202) : آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خود را معبود خويش قرار داده وخداوند او
را با آگاهى گمراه ساخت .
ج فـداكـاريهاى گذشته وصبر بر مصائب , مانع از انحراف انسان درآينده نيست , وما
سراغ نداريم فداكاريها وصبر بر مصائبى مانند آن چه بر سر بنى اسرائيل آمد هنگامى كه
فرعون دست وپاى آنها رايـكـى از راسـت وديگرى را از چپ بريد آنها صبر كردند, آنها
را به دار آويخت باز هم صبر كردند, زنـان وكـودكـان آنـهـا را نـگـه داشـتـه
ومـردانشان را به قتل رساند وآنها صبر كردند واز دعوت موسى (ع )دست نكشيدند, معجزات
خيره كننده حضرت موسى (ع ) را به طور آشكار ديدند كه يكى از عظيم ترين آنها شكافته
شدن دريا به چند بخش , وهر بخشى مانند كوهى عظيم بود .
ولى همين كـه مـوسـى (ع ) چـند روز آنها را ترك كرد, به عبادت گوساله پرداختند,گويا
طبيعت انسان اين گـونـه است كه تا احساس امنيت وبى نيازى كند طغيانگر مى شود (كلا
ان الانسان ليطغى ان راه استغنى )
(203) :چنين است , هرگاه انسان خود را بى نياز بيند طغيان مى كند.
د هـر چـه قدر انسان در درجات ايمان بالا رود, اگر از طرف خداوندمعصوم نباشد امكان
انقلاب وكـفـر در او هست , گوياترين مثال بلعم بن باعورا است : (واتل عليهم نبا
الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منهافاتبعه الشيطان فكان من الغاوين ولو شئنا لرفعناه
بها ولكنه اخلد الى الارض واتبع هواه فمثله كـمـثـل الـكـلـب ان تحمل عليه يلهث او
تتركه يلهث ذلك مثل القوم الذين كذبوا بياتنا فاقصص الـقـصـص لعلهم يتفكرون ساء
مثلا القوم الذين كذبوا بياتنا وانفسهم كانوا يظلمون من يهد اللّه فهو الـمـهتدى
ومن يضلل فاولئك هم الخاسرون )
(204) : وبراى آنهابخوان سرگذشت آن كسى را كـه آيـات خـود را بـه او داديم
ولى او ازآنها جدا شد وشيطان به او دست يافت واز گمراهان شد.
اگـرمـى خـواسـتيم او را با اين آيات بالا مى برديم ولى او به پستى گرائيدواز هواى
نفس خويش پـيـروى كرد .
او مانند سگى است كه اگر به اوحمله كنى دهانش را باز وزبانش را بيرون مى آورد واگر
او را به حال خود واگذارى باز همين كار را خواهد كرد, اين مثل جمعيتى است كه آيات
ما را تـكذيب كردند .
اين داستانها را بازگو كن تا شايدبينديشند .
چه بدمثلى دارند گروهى كه آيات ما را تـكذيب كردند,ولى آنها به خودشان ستم مى كردند
.
هدايت يافته كسى است كه خدا او را هدايت كند, وكسانى را كه خدا گمراه كند آنها
زيانكاران واقعى هستند.
آيا كسى از اصحاب پيامبر(ص ) به درجه ايمان اين شخص رسيده است ؟
او اسم اعظم را مى دانست , ولى باز هم منحرف شد,چه رسد به كسانى كه از او پائين
ترند ؟
سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه : بر چه چيزى انقلاب پيش آمد ؟
ما هم اين سؤال را مطرح مى كنيم : معمولا بر چه چيزى انقلاب پيش مى آيد ؟
در پـيـش روى مـا چند عنصر اساسى در آيه وجود دارد كه با تجزيه وتحليل آنها مى توان
به جواب سؤال مطرح شده رسيد: الف اين انقلاب به وفات پيامبر(ص ) ارتباط دارد (افان
مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ): آيا اگر مرد يا كشته شد بر گذشته خود منقلب مى
شويد ؟
ب وقوع انقلاب دلالت بر وجود اصلى دارد كه انقلاب بر اساس آن اتفاق افتاده , اصلى
كه براى تمام منقلبين مشخص بوده است .
اگرمنقلبين آن اصل را نمى دانستند, به آنها گفته نمى شد (انقلبتم على اعقابكم : شما
بر گذشته خود منقلب شديد), بلكه آن چه انقلاب برآن واقع شد, از قبول مورد قبل بوده
است تا آن كه اين انقلاب پيش آمد.
ج اين مساله ارتباط مستقيمى با خدا ورسول (ص ) دارد وانقلاب بر آنها واقع شده است .
د ـ ضـرر ايـن انـقـلاب , بـر مـنـقلبين در دنيا وآخرت خواهد بود(وسيجزى اللّه
الشاكرين ): خدا شـكـرگـزاران را پـاداش خـواهد داد,(فلن يضر اللّه شيئا): او هرگز
به خدا ضررى نمى رساند, (ومـن يـشـكـر فـانـمـا يـشـكر لنفسه )
(205) : هر كه شكر كند, در واقع به خاطرخودش شكر كرده است .
سپس خداوند بيان فرموده است كه فايده اين شكر به شخص بنده بر مى گردد ومفهوم اين
فرمايش خدا اين است كه ضرر شكر نكردن نيز بر خود بنده خواهد بود.
هـ ايـن انقلاب مربوط به سنت پيشينيان است , پس گذشتگان بر هرچه منقلب شدند, اينها
نيز بر همان منقلب خواهند شد.
و خـداى مـتـعـال نـفرموده است كه مؤمنين يا مسلمين را پاداش مى دهد, بلكه فرموده
است شكر گـزاران را پـاداش خـواهـد داد, واين اشاره اى است به اين كه افراد غير
منقلب اندك اند: (وقليل مـن عـبـادى الشكور)
(206) : واندكى از بندگان من شكرگزارند .
ولفظ(انقلبتم : شما منقلب شـديـد) نيز اين معنى را تاييد مى كند كه نشان دهنده
اكثريت است , زيرا اگر منقلبين كم بودند مى فرمود (انقلب بعضكم : بعضى از شما منقلب
شدند), ودر اينصورت توبيخ اكثريت درست نبود.
ز ايـن انـقـلاب مـسـلم بوده وبدون شك اتفاق خواهد افتاد, به دليل آنكه هرگاه فعل
شرط اتفاق بـيافتد جواب شرط محقق مى شودواستفاده از فعل ماضى در (انقلبتم ) نشان
دهنده محقق شدن آن به طور حتمى است .
ح ايـن خـطاب مخصوص مسلمين بوده ومتوجه آنها است وربطى به كافرين ندارد زيرا آنها
اساسا مـنـقـلـب هستند ونمى تواندمخصوص منافقين باشد كه اين خلاف ظاهر آيه است واگر
تنهاآنان مورد خطاب بودند مى گفت : (اظهرتم انقلابكم : انقلاب خودرا آشكار ساختيد),
بلكه خود انقلاب ووقوع آن بلافاصله بعد ازوفات پيامبر(ص ) خواهد بود.
براى شناخت ماهيت اين انقلاب , بايد هنگام تجزيه وتحليل , تمام عناصر گذشته را مورد
توجه قرار داد, بايد نتيجه بحث كاملا مطابق با آن باشد, والا اين چيز ديگرى خواهد
بود.
پـيـامـبر(ص ) حاكم بر مسلمين بود وپس از وفات ايشان انقلاب پيش آمد. .
حال مى پرسيم : بعد از وفـات حـاكـم , بـر چـه چـيـزى مـعـمولاانقلاب پيش مى آيد ؟!
چه مسائلى بوده است كه رسول اللّه (ص )نـسـبـت بـه آن نـقـش كـنـترل كننده فشار را
براى امت داشته كه مانع ازبروز اختلاف مـى شـده اسـت .
بـه طورى كه اگر رسول اللّه (ص ) نبوداين اختلاف ودرگيرى به سر حد انفجار مـى رسيد
؟
آيا قرآن به اين مطلب اشاره اى داشته است ؟
قرآن به طور صريح اشاره اى ندارد به اين امـرى كـه بـراى مـردم سنگين بوده ,
وبسيارى آن را نپذيرفته وپيامبر از تبليغ آن براى امت خود مى ترسيد .
ولى فرمان خدااينگونه صادر شد: (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك وان لم
تفعل فـما بلغت رسالته واللّه يعصمك من الناس )
(207) : اى پيامبر, آن چه از طرف پروردگارت بر تو نـازل شـده است كاملا به
مردم برسان ,واگر نرسانى , رسالت او را ابلاغ نكرده اى , وخداوند تو را از مردم حفظ
مى كند.
با نگاهى كوتاه وسريع بر آيه فوق به اين نتايج خواهيم رسيد: 1 ـ آن مساله اى كه
تبليغ آن واجب است , معادل با تبليغ خود رسالت است , كه اگر آن را ابلاغ نكند
مـانـنـد اين است كه رسالت را ابلاغ نكرده است , پس كفر به آن مانند كفر به رسالت
است وانقلاب عليه آن مانند انقلاب عليه رسالت است .
2 ـ ايـن مـساله مورد اختلاف عظيمى ميان مردم است , كه پيامبر ازدست مردم بر خودش
نگران بود, ولذا خداى متعال او را اطمينان داد (خداوند تو را از مردم نگاه مى
دارد).
3 ـ ايـن مـساله در حد تمام رسالت است , زيرا مفهوم آيه اين گونه است كه اگر اين
مساله را ابلاغ نـمـايـد, رسـالـت را ابـلاغ وتـكـميل كرده است (اليوم اكملت لكم
دينكم واتممت عليكم نعمتى ورضـيـت لكم الاسلام دينا)
(208) : امروز دين شما را برايتان تكميل ونعمت خود را بر شما تمام كـردم
واسـلام را به عنوان دين برايتان پذيرفتم ,اين مطلب منطبق بر آيه انقلاب است كه خبر
از انقلابى عليه كل دين مى دهد.
4 ـ جمله (يعصمك من الناس : تو را از مردم حفظ مى كند) نشان مى دهد كه اكثريت قريب
به اتفاق مردم اين مساله را كه پيامبر(ص )به تبليغ آن مامور شده است قبول ندارند.
اين چه مساله اى است كه مى خواهد آن را ابلاغ كند ؟
اين مساله با انقلاب مورد نظر ارتباط دارد زيرا: 1 ـ اين مساله با رسالت ارتباط
دارد, وانقلاب بر آن , انقلاب بررسالت است .
2 ـ نشانه هاى انقلاب در اين مساله , به دليل عدم رضايت اكثريت وجود دارد.
3 ـ پيامبر مجبور است آن را هم اكنون به دليل نزديك شدن زمان وفاتش ابلاغ كند, انى
اوشك ان ادعـى فـاجـيـب : نـزديـك اسـت مـرابخوانند ومن اجابت كنم , پس نبايد بهانه
اى براى انقلاب باقى گذارد وبايد حجت را بر آنها كامل كند زيرا انقلاب مربوط به
وفات پيامبر(ص ) است .
4 ـ آن چـه كـه او مـى خـواهد آن را ابلاغ كند, تنها چيزى است كه مى توان بر آن
انقلاب كرد, زيرا پيامبر(ص ) تمام رسالت را با همه شاخه هاى گوناگون آن ابلاغ نموده
ودر كوچكترين مساله اى از آن آثـار نـا رضـايـتـى در مسلمين پيدا نشده است , مگر
اين مساله كه رسول اللّه (ص ) از آن ترسيده وخداوند به او وعده داده است او را
ازمردم حفظ كند.
5 ـ پـيامبر(ص ) در اين مساله نقش كنترل كننده فشار را داشته است كه اگر وفات كند
فشار بالا رفته ومردم به طور معكوس عمل خواهند كرد.
6 ـ بـنـابراين چيزى باقى نماند كه انقلاب بر آن واقع شود جز خلافت تعيين شده از
طرف خداوند متعال .
آن مرد كيست كه خلافت او به پيامبر(ص ) ابلاغ شده است ؟
همان گونه كه قبلا گفته شد اخبار به طور متواتر رسيده وصدهامصدر از ميان مصادر
مسلمين حادثه غدير وتعيين امام على به عنوان خليفه مسلمين را نقل كرده اند .
از ايـن حديث و هزاران حديث ديگر روشن مى شود كه رسول اللّه (ص ) على (ع ) را به
عنوان خليفه وامـام بـر خلق تعيين نموده است , ولى اين مساله قابل قبول براى مسلمين
نبوده است ,ولذا بمجرد ايـن كـه رسـول اللّه (ص ) از دنيا رحلت نمود, بر على (ع
)منقلب شده وحق او را غصب كردند وجز افـرادى انـدك كسى ثابت قدم نماند, همان گونه
كه خداوند درآخر آيه انقلاب فرمود:(...سيجزى اللّه الشاكرين ): خداوند شكرگزاران را
پاداش مى دهد,كه از اين جمله چنين نتيجه مى گيريم : اولا: اين افراد اندك اندزيرا:
الف انقلبتم مفهوم عموم واكثريت را مى دهد.
ب (وقليل من عبادى الشكور): شكرگزاران از ميان بندگان من اندك اند).
ثانيا: اين شكر در مقابل كفر است كه همان انقلاب باشد, (فمنهم من آمن ومنهم من
كفر): بعضى از آنـها ايمان آورده وبعضى كافرشدند, (انا هديناه السبيل اما شاكرا
واما كفورا)
(209) : ما راه را به اونشان داديم , يا شكرگزار بوده ويا كافر خواهد بود,
واين راه مشخص است به اين دليل : الف هدايت او به سوى اين راه (ما راه را به او
نشان داديم ).
ب وقـوع انـقلاب عليه آن زيرا آيه قبل مى گويد: (وخداوندشكرگزاران را پاداش مى دهد)
يعنى آنـهـائى كـه طبق مفهوم اين آيه ,راه را دنبال كردند ودر نتيجه ديگران جزء
كافرين اند زيرا عليه اين راه , انقلاب كردند.
ج ـ الف ولام تعريف
(210) .
ايـن راه در يـك زمـان مـوجب بلا ونعمت مى شود, بلائى كه مردم به واسطه آن امتحان
مى شوند ونـعـمت براى آن كس كه اين راه رابپيمايد .
وچون شكر در مقابل نعمت مى باشد ومعمولا انقلابى كـه مـسـاوى كـفـر است انقلاب عليه
نعمت بوده بمعناى كفر ورزيدن بدان نعمت , وچون ولايت عـلـى (ع ) نـعـمت بوده
(واتممت عليكم نعمتى ): ونعمت خود را بر شما تمام كردم
(211) , لذا انقلاب عليه اين نعمت شده وتنها افراد اندكى نجات يافتند, وبراى
تاكيد اين مطلب , يك حديث از رسول اللّه (ص ) مى آوريم .
ايشان مى فرمايد:من ايستاده بودم كه ناگهان گروهى را ديدم , وقتى آنها را شناختم
مردى بين من وآنها ظاهر شد وگفت : بيائيد, پرسيدم : به كجا
(212) ؟
گفت : به خدا سوگند, به سوى جهنم , گفتم : مگر چه كرده اند؟
گـفت : آنها پس از تو به سوى گذشته خود به عقب بر گشتند, وآن گونه كه من مى بينم
معلوم نـيـست كسى از آنها جز به تعداد شترهاى از قافله جدا شده نجات يابد
(213) .
اين حديث تاكيد دارد بر آن چه آيه انقلاب دلالت داشت يعنى اين كه شكرگزاران نعمت ,
اندك اندولذا پيامبر(ص ) فـرمـود: من نمى بينم كه كسى از آنها نجات يابد مگرافرادى
به تعداد شترهاى از قافله جدا شده , وهمان گونه كه اين گونه شترها انداك اند, لذا
اصحاب نجات يافته نيز اندك اند.
همچنين پيامبر(ص ) فرمود: من جلودار شما به سوى حوض هستم , هر كه از پيش من رد شد
آب مـى خـورد وهـر كـه آب خـوردهـيـچ گاه تشنه نمى شود, مردمى بر من مى گذرند كه من
آنها راشـناخته وآنها مرا مى شناسند, سپس ميان من وآنها جدائى مى افتد,مى گويم :
اينها اصحاب من هستند, گفته مى شود: تو نمى دانى اينهاچه بدعت ها پس از تو ايجاد
كرده اند, مى گويم : دورباد, دورباد آن كه بعد از من در دين من تغيير داد
(214) .
علاوه بر آن , قول پيامبر(ص ) به ابوبكر, وقتى كه پيامبر شهدا را ازاهل ايمان وبهشت
ديد وگفت : امـا هـؤلاء فـانـى اشهد لهم : من براى اينهاشهادت خواهم داد ابوبكر گفت
: وما چه طور, اى رسـول اللّه ؟
,پـيـامـبـر فرمود: اما انتم فلا ادرى ماذا تحدثون بعدى : اما شما, من نمى دانم چه
بدعتى پس از من برپا خواهيد كرد
(215) .
فصل هفتم : مثلث تحريف حقايق
مورخين ونقش آنها در تحريف حقايق نقش تاريخ در بيدار كردن امت : امت هايى پيشرفت مى
كنند كه ابتدا سنت ها وقوانين تاريخ رامطالعه كرده وعواملى را كه موجب تـرقـى
وپـيـش رفـت مـلـت هـا يـاانحطاط وسقوط آنها گرديده بررسى نموده , سپس از عبرت
هاوتجربه هاى تاريخ گذشتگان در راه پيش رفت خويش بهره مى گيرند.
سنت خداوند يكسان وغير قابل تغيير بوده وملتها در برابر قوانين الهى هيچ برترى بر
يكديگر ندارند (فـلـن تـجـد لسنة اللّه تبديلا ولن تجد لسنة اللّه تحويلا)
(216) : هرگز براى سنت الهى تبديلى نـيـافـتـه وهرگز براى سنت الهى تغييرى
نخواهى يافت .
زندگى بر يك حقيقت پا برجاست وآن حقيقت ستيز ميان حق وباطل است .
وتمام حوادثى كه در تاريخ انسانيت مى گذرد جز صفحاتى از ايـن پيكار ميان حق وباطل
نيست .
وما مى توانيم با چنين آگاهى دراعماق تاريخ نفوذ كرده , از آن بـهـره مند شويم ودر
زندگى روز مره خود وارد سازيم .
ما مى توانيم پيچيده ترين مسائل را درباره اين مرحله حساس از تاريخ امت اسلامى مان
كه گرفتار دشوارترين پراكندگى مذهبى است درك كنيم , وبراى رسيدن به اين هدف بايداز
خواسته هاى درونى وجهت گيريهاى عاطفى خود دست كشيده ,اصول وقواعد قرآنى خويش را حكم
قرار دهيم , تا بتوانيم بى طرفانه مسائل را تحليل كرده واز سـيـمـاى ظـاهـرى حوادث
گذشته ,اعماق آنها را ببينيم .
وبه جاى يك منظره غلط انداز ونا مشخص ,ديدگاهى روشن وواقعى بدست آوريم .
پس بيائيم از ابتدا شروع كنيم , گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است , وتاريخ را با
معيار اين آيه شريفه بخوانيم : (او لم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كـان عـاقبة
الذين من قبلهم كانوا اشد منهم قوة واثاروا الارض وعمروها اكثر مماعمروها وجاءتهم
رسـلـهـم بالبينات فما كان اللّه ليظلمهم ولكن كانواانفسهم يظلمون )
(217) : آيا در زمين سير نـكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنها بوده
اند چگونه شده است ؟
آنها نيروئى بيش از اينان داشته , زمين را دگرگون ساختند وبيش از آنچه اينان
آبادكردند آنها آباد نمودند وپيامبرانشان با دلائل روشن به سراغشان آمدند .
خداوند هرگز به آنها ستم نكرده , بلكه آنها بودند كه به خودستم كردند.
بـه عـكـس مـى بـيـنـيـم يك امت بى تحرك , از شناخت تاريخ وقوانين وتجربيات آن عاجز
مانده ونـتـوانـسته است آن ديدگاه وبصيرت لازم براى تسلط بر وضعيت فعلى وحركت به
سوى آينده را بدست آورد.
دولتها وتحريف تاريخ :
بـنـابـرايـن هـيچ جايى براى اين گونه پرسش يا اشكال در بحث تاريخى مبنى بر عدم
برانگيختن اخـتـلافـات كـهـنـه وقـديـمـى يـا هـربـهـانه ديگر وجود ندارد .
چنين اشكال هايى تنها نادانى گـويـنـده رامـى فهماند .
در حقيقت اگر درگيرى واختلافى پيش آمده است , به خاطر تحريف و دروغ پـردازى در
تـاريـخ بوده , والا تاريخ به خودى خود آئينه اى است روشن كه گذشته را بدون هـيـچ
گـونـه فـريب ونيرنگى براى زمان حاضر منعكس مى كند, ولى هنگامى كه تاريخ در دست
سـيـاسـت هـاى منحرف افتاد, سيماى آن كدر وروى آن مخدوش مى گردد, از اين رو آراء
مردم مـتـفـاوت ومذاهب ايشان مختلف گرديد والا اگر تاريخ سالم مانده بود, غل وغشها
بر ملاوافكار باطل افشا مى گرديد.
ايـن اخـتلاف وتفرقه , واز هم پاشيدگى صفوف كه امت سلامى امروز از آن رنج مى برد,
نتيجه اى است طبيعى از انحرافاتى كه درتاريخ پيش آمده است ومورخين خواستند, به دروغ
اضافه نموده ويا حقايق را كتمان كنند .
آنها جزئى جدا ناپذير از توطئه اى هستندكه به خاطر مصالح سياسى , مكتب اهـل بـيـت
را هـدف قـرار داد .
اين توطئه در همه زمينه ها ودر تمام سطح ها عمل كرد تا جريانى ديـگـربـا ظاهر
اسلامى در برابر اسلام اصيل وحقيقى ايجاد نمود .
وچون تاريخ شاهدى است كه از آنـچه مشاهده كرده خبر مى دهد, پس بايداو را ساكت كرد
يا چشم او را بست , تا نتواند افشاگرى كـنـدودسيسه هاى آن توطئه را آشكار سازد .
از اين رو تاريخ در چنگال سياست حاكم قرار گرفته وهـمـراه آن به هر طرف كشيده مى
شد.مورخين به دنبال تهديد وتطميع سلاطين , قلم به دست لـرزان خويش گرفتند تا حقائق
را بر هم زنند, سياستى كه جريان اموى وپس از آن جريان عباسى دنـبـال مـى كردند,
هدفش اساسا بدنام كردن اهل بيت (ع ) بوده است , اگر كسى تظاهر به محبت عـلـى بـن
ابى طالب واهل بيتش مى كرد خانه او ويران وروزى او قطع مى شد, تاجائى كه معاويه ,
شـيعه على را دنبال كرده , دستور داد: اگر تنهااحتمال تشيع نسبت به على در آنها
داديد, آنان را بـكشيد .
ذكرفضايل آنها گناهى نابخشودنى به شمار مى رفت .
براى آشنايى بامصائبى كه ائمه اهل بـيـت وشـيـعه آنها در تاريخ ديده اند مى توان به
كتاب مقاتل الطالبيين تاليف ابو الفرج اصفهانى مراجعه كرد.
در چنين شرايط سختى , آيا مورخين مى توانستند فضايل ومناقب اهل بيت وسيره پاك ومنزه
آنها را ثبت كنند ؟! وبدين صورت , نه تنها امت اسلامى حقايق تحريف شده را نسل به
نسل به ارث برد, بلكه وضع از اين هـم بـدتـر شـد, عـلـماى اعصاربعد, كار پيشينيان
را توجيه كرده وبدون تامل وتدبر در اخبار, از آنـهـانقل كردند وبدين ترتيب دشمنى
نسبت به اهل بيت وشيعه آنها دردلها جاى گرفته وحالت غفلت ونادانى بر مردم مستولى شد
.
ولذاجاى تعجب نيست كه ابن كثير وقتى مى خواهد نام جعفر بـن محمدصادق (ع ) را در
حوادث سال يكصد وچهل وهشت هجرى بياورد,مى گويد: در اين سال جعفر بن محمد صادق وفات
كرد .
او تنهاوفاتش را ذكر مى كند وهيچ گاه نخواسته است چيزى از زندگى اورا مطرح كند .
شواهد بر تحريف مورخين بسيار است , ما به چندنمونه اكتفا مى كنيم : تاريخ شيعه را
چگونه مطرح كردند ؟
الـف طبرى اولين مورخ در اسلام ومورخينى كه از او نقل كرده اند,مؤسس شيعه را يك
يهودى به نام عبداللّه بن سبا از اهالى صنعاءمعرفى كرده اند.
بـه يـاد دارم اولين بار اين اسم را از يكى از همسايگانمان كه تابع وهابيت بود
شنيدم .
او مى گفت : شـيـعـه هـا يـهـودى انـد, اصل آنها به مردى يهودى به نام عبداللّه بن
سبا بر مى گردد, وقتى اين مساله رابررسى كردم , ديدم اينها نيز (با احسان الهى ظهير
هم آواز شده اند).من هم اكنون كه اين سـخن را مى نويسم كتاب او الشيعة والتشيع رادر
دست دارم , كه چگونه اين دروغها را از طبرى وديـگر مورخين نقل مى كند .
حال آنچه را كه او از طبرى نقل كرده است نقل مى كنيم :(اين مطلب را طـبـرى قـديمى
ترين مورخ ذكر كرده مى گويد:عبداللّه بن سبا مردى يهودى از اهالى صنعا ومـادرش سياه
پوست بود .
او در زمان عثمان مسلمان شده سپس به شهرهاى مسلمين سفر كرده وسـعى در گمراهى آنها
داشت .
از حجاز شروع كرده سپس به بصره و از آنجا به كوفه ودر پايان به شـام سفر كرد, ولى
نتوانست كسى را در شام , منحرف سازد .
سپس او را از آنجا بيرون كردند, او به مصر رفته ودر آنجا ساكن شد .
او به اهالى مصرگفته است : عـجـيب است كه بعضى ها معتقدند عيسى دوباره بر مى گردد
وبه دروغ مى گويند كه محمد بر نـمـى گـردد, در صـورتـى كـه خـداونـدمـى فـرمـايد:
(ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى مـعـاد)
(218) : آن كـس كـه قرآن را بر تو واجب كرد, تو را به جايگاهت باز
خواهدگرداند پس محمد مستحق تر به بازگشت است از عيسى .
اين سخن را از او پذيرفتند, واو مساله رجعت را براى آنها وضع كرد وآنهادرباره اش
سخن گفتند.
سـپس به آنها گفت : هزار پيامبر آمده وهر پيامبرى يك وصى داشته است , وعلى وصى محمد
بود.
سـپـس گـفـت : مـحـمـد خـاتـم انـبياوعلى خاتم اوصيا است .
چه كسى ظالم تر از آن است كه وصـيـت رسول اللّه (ص ) را جايز ندانسته ووصى رسول
اللّه (ص ) را كنارگذاشته وخود امور امت را بدست گرفته است .
او گفت : عثمان خلافت را بدون حق گرفته واين وصى رسول اللّه (ص ) است پس بپاخيزيد
واو را بر سر كار بياوريد .
ابتدا امراء خود را زير سؤال برده وامر به معروف ونهى از منكر را بـه طـور علنى
انجام دهيد تا مردم به سوى شما تمايل پيدا كنند .
سپس آنها را به اين كار دعوت نمائيد.او دعوت كنندگان خود را به جاهاى مختلف فرستاد
وبا كسانى كه تحت تاثير او فاسد شده بودند مكاتبه كرد .
آنها به طور مخفيانه دعوت خود را پخش وبه طور علنى امر به معروف ونهى از مـنكرمى
كردند وبه شهرستان ها نامه نوشته واز امراء بدگويى مى كردند.دوستان آنها نيز با
ايشان بـه هـمـين صورت مكاتبه مى كردند .
اهل هرشهرى درباره كارهاى خود به شهر ديگر نامه نوشته وآنها نيز اين نامه ها را در
شهر خود مى خواندند, واهل شهر ديگر نيز نامه اهالى اين شهر را....
بـديـن صـورت عـقـايـد شـيعه وتاريخ آنها را به عبداللّه بن سبا نسبت داده وسدى
ميان محققين وحـقـيـقـت ايـجـاد كـردند .
وبر اين اساس محققان نيز به روش مورخين بدون هيچ گونه بحث وبـررسى عمل كردند .
مثلا احمد امين نويسنده مصرى در كتاب خود فجر الاسلام داستان عبداللّه بن سبا را به
عنوان يك قضيه مسلم وحتمى نقل كرده وبه دنبال آن راه تهمت ودروغ پردازى عليه
شـيـعـه را در مقابل خود باز مى بيند .
در صفحه 269 مى گويد: غلو كنندگان شيعه به اين مقدار درباره على اكتفا نكرده وبه
اينكه او افضل خلق پس از پيامبربوده ومعصوم مى باشد راضى نشدند, بلكه او را خدا
دانستند .
يكى از آنها مى گويد: جزئى الهى در على حلول كرده وبا بدن او متحدشد ولـذا او از
غيب اطلاع داشت .
سپس افسانه ابن سبا را نقل ودرباره آن تحليل كرده وبه اين نتيجه رسيده است : در
واقع تشيع پناهگاهى بود براى هر كس كه به خاطر دشمنى ياحقد مى خواست اسلام را از
بين بـبـرد.. .
ويـا هـر كـس كـه مـى خـواست تعاليم پدرانش از يهوديت , نصرانيت , زرتشتى يا هندو
را وارداسـلام كـنـد... .
او ايـن حرفها را بى حساب وكتاب وبدون تحقيق وبررسى گفته است , مانند كـسـى كـه در
شب مى خواهد هيزم جمع كند هيچ نمى داند چه مى گويد, ولى نبايد او را ملامت كرد,
زيراسخنان او نتيجه انحراف تاريخ ومورخين است .
بـدين صورت تاريخ وسبايت
(219) علت اساسى انحراف حقايق وگمراهى امت بود, البته علماى شيعه در برابر
داستان سبايت ايستاده , آن را با بى طرفى ودقت مورد مطالعه قرار دادند, وبراى آنها
مشخص شد كه اين قضيه دروغ محض است .
در اين باره علامه سيد مرتضى عسكرى دو جلد كتاب در ايـن بـاره نـوشـتـه وآن را
عـبـداللّه بـن سـبا واساطير اخرى
(220) ناميده است .
او در اين كـتـاب روايـت ابـن سبا را در مصادر تاريخى دنبال كرده است , كه مجال نقل
تمام دلايلى كه براى افشاى حقيقت آورده است نمى باشد ولذا به چند نكته اكتفا مى
كنيم .
ايـن افـسـانـه تنها به يك راوى بنام سيف بن عمر بر مى گردد, اومؤلف كتابهاى
(الفتوح الكبيرة والـردة ) و(الـجـمل ومسيرة عائشة وعلى )
(221) مى باشد .
طبرى در تاريخ خود از اين دو كتاب نـقـل كـرده ومـطـالـب آنها را در حوادث سالهاى
مختلف پخش نموده است .
همچنين ابن عساكر وذهبى در تاريخ كبير خود از اونقل كرده اند.
سخن علما درباره سيف بن عمر:
1 ـ يـحيى بن معين (متوفاى 233 هجرى ) مى گويد: حديث اوضعيف است , يك پول سياه
ارزشى ندارد.
2 ـ ابو داوود (متوفاى 275 هجرى ) مى گويد: به درد نمى خورد,دروغگو است .
3 ـ نسائى صاحب صحيح (متوفاى 303 هجرى ) گفت : او ضعيف است وحديث او را ترك كرده
اند, او نه مورد اطمينان بوده ونه امين است .
4 ـ ابن حاتم (متوفاى 327 هجرى ) گفت : حديث او را ترك كرده اند.
5 ـ ابـن عـدى (مـتـوفـاى 365 هـجرى ) مى گويد: سخنان دروغ را به افراد مورد اعتماد
نسبت مى دهد, متهم به زندقة بوده است , درباره او گفته اند كه حديث جعل مى كند.
6 ـ حاكم (متوفاى 405 هجرى ) مى گويد: حديث او را ترك كرده اند,و او متهم به زندقه
است .
7 ـ خطيب بغدادى (متوفاى 406 هجرى ) او را بى ارزش دانسته است .
8 ـ ابن عبدالبر (متوفاى 463 هجرى ) از ابن حيان نقل كرده كه اودرباره سيف گفته است
: سيف متروك است , وما حديث او را فقطبه خاطر شناخت او نقل كرديم , وابن عبدالبر
هيچ حاشيه اى بر اين سخن نزده است .
9 ـ فـيـروزآبـادى او را صـاحـب تاليفات دانسته و وى را با عده اى ديگرنام برده
وگفته است : آنها ضعيف اند.
10 ـ ابـن حـجر (متوفاى 852 هجرى ) حديثى را وارد كرده كه اسم سيف در سند آن است ,
سپس درباره اين سند گفته است : افرادضعيف در آن است كه ضعيف ترين آنها سيف است .
11 ـ صفى الدين (متوفاى 923 هجرى ) گفته است : او را تضعيف كرده اند, وترمذى تنها
يك حديث از او نقل كرده است .
اين است نظر علما درباره سيف بن عمر در طول دورانهاى مختلف .
پـس چـگونه مورخين به اين سادگى روايت او را وارد كار خودمى كنند ؟! وچگونه محققين
نظر خـود را بـر اسـاس روايـت او بـنـاكـردنـد ؟
! عـلاوه بـر ايـن مـساله اختلافاتى است كه در نام او پـيـش آمـده اسـت , آيـا او
ابن السوداء يا عبداللّه بن سبا است ؟
! وهمچنين اختلافاتى كه در روايات درباره زمان ظهور او وجود دارد, آنگونه كه طبرى
مى گويد, آيا در دوران عثمان بوده يا در زمان على (ع )بنابر قول سعد بن عبداللّه
اشعرى پس از وفات ايشان بوده است ! چـگونه عثمان در برابر او ساكت ماند در حاليكه
او در برابر بزرگان صحابه مانند ابوذر, عمار وابن مسعود ساكت نمى ماند ؟!