و در «معجم البلدان» گويد: البطحآء در لغت مسيلى است كه در آن
شنهاى خرد باشد، و جمع آن اباطح است.تا آنكه گويد: ابو الحسن محمد بن على بن
نصر كاتب مىگفت: من از يكى از زنان مغنيه كه عود مىنواخت، شنيدم كه: در
ابياتطريح بن اسمعيل ثقفى كه درباره وليد بن يزيد بن عبد الملك سروده بود، و
خود نيز از دائىهاى او بود، تغنى مىنمود، بدين بيت:
انت ابن مسلنطح البطاح و لم تطرق عليك الحنى و الولج(56)
«تو پسر آن بطحاء واسع و گسترده هستى! و زمينهاى پست منخفض، و
ساير نواحى و راهها به تو دست نيافته است» يعنى تو از بطحاء هستى كه معروف و
مشهورى! و از ميان زمين منخفض و نواحى ديگر نيستى، تا نسبت مخفى باشد، و ريشه و
اصالتت پنهان شود.
بعضى از حضار مجلس گفتند: مراد از بطاح در اين بيت، غير از بطحاء
مكه نيست، چگونه آنرا به صيغه جمع آورده و بطاح گفته است.
يكنفر علوى بطحاوى به هيجان آمد و گفت: مراد از بطحاء ديگر، بطحاء
مدينه است و آن بطحاء از بطحاء مكه، بزرگتر و واسعتر است، و جد من از آنجاست.و
اين شعر را براى آن خواند:
و بطحاء المدينة لى منزل فيا حبذا ذاك من منزل
«و بطحاء مدينه منزل من است، پس اى چه نيكو و خوش منزلى است آن
منزل.»
آن بعض از حضار گفت: بنابراين مجموعا بطحاء مكه و بطحاء مدينه، دو
بطحاء مىشوند، معناى صيغه جمع چيست؟ !
جواب مىگوئيم: عرب در كلام توسع قائل است، و بالاخص در شعر، چه
بسيار از مواضع تثنيه را به صيغه جمع مىآورد.و بعضى از مردم گفتهاند: اقل
اعداد جمع دو است، نه سه.
تا آنكه گويد: تمام اين تاويلات، تكلف و دردسر است، زيرا وقتى
كهبه اجماع اهل لغت، بطحآء عبارت است از هر زمينى كه داراى شن و خرده ريگ
باشد، پس هر قطعهاى از آن زمين را بطحآء گويند.و قريش را در صدر جاهليت، بدو
دسته: قريش بطحآء و قريش ظواهر مىناميدند در حاليكه يكنفر از آنها در مدينه
نبود.(57)
و در «مراصد الاطلاع» گويد: اصل بطحآء، مسيل وسيعى است كه در آن
خردههاى ريگ باشد، و گفتار عمر: ابطحوا المسجد يعنى سنگهاى ريز در آن بريزيد!
و آن موضعى استبخصوصه در نزديكى ذى قار.و بطحآء مكه گسترده و ممدود است.و
بطحآء ذى الحليفة و بطحآء ابن ازهر، در نزديكى مدينه واقعند، و در آن مسجدى
براى رسول خدا صلى الله عليه و آله موجود است.
و بطحاء ايضا شهرى است در مغرب نزديك تلمسان، كه بين آن دو شهر سه
روز و يا چهار روز راه فاصله است.(58)
و در كتاب «البلدان» گويد: از شهر واسط تا شهر بصره از بطائح
است، زيرا در آنجا چند آب با هم جمع مىشوند، و پس از آن در بطائح در دجله در
آن قسمتهائى كه هيچ نمىرويد مىرود، و سپس به سوى بصره برمىگردد و در شط نهر
ابن عمر مىريزد.(59)
و علاوه بر اجماع اهل لغت كه ابطح، علم خاص براى مكه نيست، بلكه
اسم جنس است، و بر ابطح مدينه كه ذى حليفه است، نيز گفته مىشود، شواهد بسيارى
در اشعار بلغا و فصحاى عرب، و همچنين در عبارات احاديث وارد است كه بر اين معنى
دلالت دارد، از جمله ابياتى است كه به حضرت امير المؤمنين عليه السلام منسوب
است كه در آنها وليد بن مغيره را مخاطب مىسازند:
يهددنى بالعظيم الوليد فقلت: انا ابن ابى طالب 1
انا ابن المبجل بالابطحين و بالبيت من سلفى غالب2
1- وليد مرا به امر مهم و بزرگى تهديد مىكند، من به او گفتم: من
پسر ابو طالب هستم.
2- من پسر آن كسى هستم كه به انتساب دو ابطح تعظيم و تشريف شده
است، و از نياكان من: غالب، به بيت الله الحرام نيز انتساب دارد، و به همين
جهت، معظم و مكرم است.
و ميبدى در شرح اين ابيات گويد: مراد از دو ابطح در گفتار آنحضرت،
ابطح مكة و ابطح مدينة است.(60)
و بخارى و مسلم، از عبد الله بن عمر روايت كردهاند كه: ان رسول
الله اناخ بالبطحآء بذى الحليفة فصلى بها.(61)
«رسول خدا صلى الله عليه و آله در بطحآء كه در ذو الحليفه بود،
شتر خود را خوابانيد و در آنجا نماز گزارد.» و معلوم است كه ذو الحليفه در
نزديكى مدينه است.
و نيز در حديث غدير، از طريق حذيفة بن اسيد، و عامر بن ليلى آمده
است كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجة الوداع مراجعت مىكرد - و غير
از آن حجى از مدينه به جاى نياورده بود - آمد تا به جحفه رسيد و در بطحآء نهى
فرمود كه در زير آن درختان نزديك بهم كسى منزل نكند و در آنجا به خطبه برخاست.(62)
و سيد حميرى در قصيده عينيه خود كه وصف حوض كوثر امير المؤمنين را
در روز قيامت مىكند از جمله مىگويد:
بطحآءه مسك و حافاته يهتز منها مونق مونع
«ته حوض كوثر از مشك مفروش است، و در جوانب آن درختهاى دلفريب و
زيبا و با ميوههاى رسيده در اهتزاز است» (63).
و ابن صيفى شهاب الدين شاعر معروف به حيص و بيص در مرثيهاهل بيت
عليهم السلام، از زبان حال آنان در حاليكه دشمنان و قاتلان خود را مخاطب قرار
دادهاند، مىگويد:
ملكنا فكان العفو منا سجية فلما ملكتم سال بالدم ابطح 1
و حللتم قتل الاسارى و طالما غدونا على الاسرى فنعفو و نصفح 2
فحسبكم هذا التفاوت بيننا و كل انآء بالذى فيه يرشح3(64)
1- ما ملك و حكومتيافتيم، و عفو و اغماض، سجيه و خوى و عادت ما
بود، اما چون شما رياست و حكومتيافتيد، زمين ابطح از خون جارى شد!
2- و شما كشتن اسيران را حلال شمرديد، و چه زمانهاى درازى گذشت
كه عادت ما چنين بود كه با اسيران به عفو و اغماض، و گذشت و چشمپوشى از جنايات
رفتار مىكرديم!
3- و براى شما همين تفاوت بين ما و شما كفايت مىكند زيرا كه از
كوزه برون همان تراود كه در اوست.
و معلوم است كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام را در كربلا
كشتهاند و مراد از ابطح، ابطح عراق و زمينهاى رملى است كه از كوفه تا بصره
ادامه دارد.
و اگر كسى بگويد: حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن
ابيطالب در مكه كشته شد، جواب آنست كه او در ابطح مكه كشته نشد چون ابطح مكه در
مشرق مكه است كه او را وادى محصب گويند و قريب به منى است.بلكه او را با جميع
خاندان او و همراهان او، در وادى فخ، هادى عباسى (نواده منصور دوانيقى) از دم
تيغ گذرانيد.فلهذا او را شهيد فخ گويند.
و وادى فخ بين تنعيم و مكه، در يكفرسخى شمالى مكه واقع است.
همچنانكه حضرت سيد الشهداء، حسين بن على بن ابيطالب را شهيد طف
نامند.
از همه اينها گذشته، آنچه حلبى در سيره خود، و شيخ محمد صدر
العالم در «معارج العلى» و سبط ابن جوزى در «تذكره» آوردهاند، لفظ ابطح
نيامده استبلكه چنين آوردهاند كه سائل در مسجد به نزد رسول خدا آمد.و مراد
مسجد مدينه است.و حلبى تصريح نموده است كه در مدينه بوده است.و عليهذا ان
الاشكال يرتفع بحذافيره.
اشكال سوم: سوره معارج: سال سائل بعذاب واقع از سورههاى مكى است،
كه قبل از هجرت باتفاق اهل علم در مكه نازل شده است.و بنابراين قبل از واقعه
غدير خم به مدت ده سال، و يا بيشتر نازل شده است.چگونه امكان دارد بعد از آن
واقعه نازل شده باشد؟ !
جواب از چند جهت است: اول آنكه اگر يكايك از آيات اين سوره باتفاق
همه علماء مكى باشد، بايد روايت را حمل نمود كه تكرار نزول شده است، و يا آنكه
به مناسبت واقعه جبرائيل، و يا خود حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله آنرا
مكررا تلاوت نمودهاند.
و آياتى كه بر پيامبر اكرم دو بار نازل شده است، بسيار است، كه به
جهتى از جهات مهم، چون تذكير و موعظه، و اهتمام به مفاد و موقعيت آيه، و يا
اقتضاء نمودن در دو مورد، دو بار نازل شده است.
تقريبا اتفاق علماء شيعه و سنى است كه سوره فاتحة الكتاب دو مرتبه
نازل شده است، يك مرتبه در مكه در هنگاميكه نماز واجب شد، و يك مرتبه در مدينه،
در هنگاميكه قبله، از بيت المقدس به بيت الحرام تحويل يافت، و به همين جهت كه
دو بار نازل شده است آنرا السورة المثانى خوانند.(65)
و همانند بسم الله الرحمن الرحيم كه در ابتداى هر سوره آمده است،
و به اجماع امت، جزء هر سوره است و همچنين آيات ديگرى همانند ابتداى سوره روم(66)، و آيه استغفار:
ما كان للنبى و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين(67)
و آيه
اقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الليل ان الحسنات يذهبن
السيئات، (68)
و آيه
اليس الله بكاف عبده(69)
و غيرها كه علمآء از خاصه و عامه در تفاسير اين آيات، تصريح به
تكرر نزول آنها نمودهاند، و سيوطى در «اتقان» باب يازدهم را اختصاص به آيات
مكرره داده است.
دوم آنكه اتفاق علمآء همگى برمىگردد به آنچه در بعضى از روايات
از ابن عباس و عبد الله بن زبير آمده است كه: سوره معارج مكى است، و آنهم خبر
واحد است و اتفاقى كه مستند به خبر واحد باشد در حكم اعتبار خبر واحد است.و
همين روايتى كه از ثعلبى از سفيان بن عيينه در شان نزول آيه سال سائل در وقعه
غدير و نيز از غير ثعلبى، از غير سفيان، نقل شده است، آنها نيز اخبار آحاد
هستند، و در اين صورت به كدام مرجحى مىتوان گفت: آنها بر اينها ترجيح دارند؟ !
سوم آنكه: بنابر تسليم كه سوره معارج، مكى باشد، ولى به كدام دليل
اين آيات اول آن مكى است.زيرا چه بسيار از آياتى كه در مدينه نازل شده است، و
به دستور رسول الله، آنها را در سور مكيه قرار دادهاند، و چه بسيار از آياتيكه
درمكه نازل شده است، و آنها را در سور مدنيه قرار دادهاند.
اينها همه به تعيين رسول خدا بوده، و حتى جاى آن آيات را كه بين
فلان آيه، و فلان آيه باشد، نيز رسول خدا معين فرمودهاند.
سيوطى در «اتقان» در فصل اول گويد: بيهقى در «دلائل» گفته است:
در بعضى از سورههائى كه در مكه نازل شده است، آياتى است كه در مدينه نازل شده،
و سپس به آنها ملحق شده است.و همچنين ابن الحصار گفته است كه: در هر يك از دو
نوع: سورههاى مكى و سورههاى مدنى، آيات استثنائى است كه در غير محل نزول يعنى
مكىها در مدينه و مدنىها در مكه نازل شده است.
و سپس گفته است: بعضى از مردم آيات استثنائى را از روى اجتهاد خود
معين مىكنند، و به نقل توجه ندارند.و ابن حجر عسقلانى در «شرح صحيح بخارى»
گفته است: بعضى از پيشوايان اهل علم فقط به بيان آياتى كه در مدينه نازل شده، و
راجع به سورههاى مكيه بوده است، اعتنا داشتهاند.و اما عكس آنرا كه نزول
سورهاى در مكه باشد، و تاخر بعضى از آيات را در مدينه، من نديدهام، مگر نادرى
از آن را.
سيوطى پس از اين نقل مىگويد: و اينك من وارد مىشوم در بيان هر
يك از دو نوع يعنى بيان آيات مدنيه در سور مكيه و آيات مكيه در سور مدنيه و به
نحو استيعاب بيان مىكنم بر حسب مقدار وقوف خودم(70).
فعليهذا مىگوئيم: سوره معارج با آنكه اگر مكى باشد، اما آيات اول
آن سوره، مدنى است.
و اگر كسى بگويد: قدر متيقن از اينكه سورهاى مكيه و يا مدنيه
باشد، آن است كه: ابتداى آن مكى و يا مدنى باشد، و يا آيهاى كه از آن نام آن
سوره گرفته شده است، مكى و يا مدنى باشد.
جواب آن است كه: اين ترتيبى كه فعلا قرآن بر آن است، بر حسب توقيف
و قرار داد است، نه بر حسب نزول آيات.و چه بعدى دارد كه اين آيات اخيرا
نازلشده باشد، و سپس بنابر توقيف، بر آيات نازل شده قبل از آن قرار گرفته، و
نام سوره نيز از آن گرفته شده باشد، و اگر چه ما مصلحت و حكمت اين قرارداد
توقيفى را ندانيم، همچنانكه در اكثر موارد ترتيب در قرآن كريم چنين علمى را
نداريم.
اشكال چهارم: آيه شريفه:
و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة
من السمآء
در سوره انفال است، و به اتفاق اهل تفسير، بعد از واقعه جنگ بدر
نازل شده است، و سالهائى قبل از واقعه غدير بوده است.و اهل تفسير اتفاق دارند
بر اينكه: آن آيه به سبب گفتار مشركين مانند ابو جهل و امثال او به پيغمبر صلى
الله عليه و آله قبل از هجرت بوده است.و اين آيه به جهت تذكر دادن خدا رسولش را
به گفتارهاى سابق آنهاست.يعنى به يادآور گفتارشان را كه چنين و چنان مىگفتند:
كقوله تعالى
و اذ قال ربك للملائكة،(71)
و اذ غدوت من اهلك(72)
و نحوها.يعنى «به يادآور زمانى را كه خداوند به فرشتگان گفت..و به
يادآور زمانى را كه از نزد اهل خودت چاشتگاهان كوچك كردى» !
و از اين تذكار استفاده مىشود كه زمان گفتار مشركان قبل از نزول
اين آيه
و اذ قالوا اللهم
بوده است.
جواب: ابن تيميه مسكين(73)پنداشته است، و يا خود را
به پندار زده است كهاين روايات بيان اين را مىكند كه حارث بن نعمان و يا جابر
بن نضر بن حارث كه چنين دعائى را كرده، و نزول سنگ باران را از آسمان و يا عذاب
اليم را خواستهاند، نزول آيه
و اذ قالوا اللهم
در همان روز بوده است.و ما در هيچيك از اين روايات چنين مطلبى را
پيدا نمىكنيم.
فرض كن كه اين آيات بعد از جنگ بدر، نازل شده باشد و راجع به
قضاياى مشركين قبل از هجرت هم باشد، چه اشكال دارد كه: اين مرد منكر ولايت،
آنرا در آن روزى كه به نزد رسول الله آمده است، در قالب دعا ريخته، و خود، عين
آن عبارات و آيه نازل شده را از خداوند خواسته باشد؟
مگر دعا كردن طبق آيه نازل شدهاى، و يا طبق دعاى وارد شده در
قرآن كريم، از نقطه نظر تكوين و امكان تنطق به آن، منع طبيعى دارد؟ و عليهذا
اين مرد منكر ولايت، كفر خود را به اين كلمات اظهار كرده است، همچنانكه مشركين
قبل از هجرت در مكه به همين كلمات الحاد و كفر خود را اظهار نمودهاند.
از همه اينها گذشته، چه اشكال دارد كه: اين آيه كه در سوره انفال
است، و قبل از سوره مائده كه در آخر عمر رسول خدا، به چند سال نازل شده است
(74)
در وقت تاليف قرآن در زمره آيات نازله قبل از آن قرار داده شده
باشد.همچنانكه آيات ربا
(75)و آيه
و اتقوا يوما ترجعون فيه الى الله(76)
كه آخرين آيات نازل شده بر پيغمبر است، در سوره بقره قرار داده
شده است، و سوره بقره در اوائل هجرت آمده است، و تا زمان آخر عمر پيامبر چندين
سال فاصله دارد.
از اينهم بگذريم، اين گفتار او كه:
و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك
تذكار و حكايت كلام مشركان قبل از هجرت است، كلامى بدون دليل است،
و بيانى بدون حجت است، اگر دليل و حجتبر خلاف آن نباشد.زيرا كهشخص عارف به
اسلوب كلام، شك و ترديدى ندارد كه اين گفتار:
اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء او
ائتنا بعذاب اليم،
گفتار يك مرد مشرك و بتپرستى كه خدا را مسخره مىكند و به حق
لبخند مىزند نيست.زيرا كه مىگويد: اللهم بار پروردگار من، ان كان هذا هو الحق
من عندك اگر اين امر حق است، از ناحيه تو! و در اين عبارت كه اسم اشاره آورده
است، و سپس با ضمير منفصل تاكيد نموده است، و پس از آن الحق را با الف و لام
ذكر كرده، و باز ضمير خطاب من عندك آورده است، به هيچوجه گفتار شخص مشرك نيست،
بلكه كلام كسى است كه به مقام ربوبيت اذعان دارد، و در گفتار كسى كه مطلبى
آورده و مىگويد: آن مطلب حق است، و بس، و منسوب به خداست و بس، توقف و شك
دارد، و نمىتواند آن را تحمل كند، و از آن بيزار بوده، و دعاى مرگ و نابودى
براى خود مىكند، و از زندگى ملول و گريزان است.
اشكال پنجم: كفار قريش چون از خداوند عذاب خواستند، با گفتار خود
كه:
و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة
من السماء او ائتنا بعذاب اليم.
(آيه 32 از سوره 8: انفال)
بلافاصله در آيه بعد خداوند فرمود: (آيه 33 از همين سوره)
و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم
يستغفرون.
«خداوند چنين نيست كه ايشان را عذاب كند، در وقتيكه تو (محمد) در
ميان ايشان هستى! و چنين نيست كه خداوند عذاب كننده آنها باشد، در حاليكه آنها
از خداوند طلب آمرزش مىكنند» .
و همگى متفقند بر آنكه: چون اهل مكه عذاب خواستند، عذاب بر ايشان
نيامد و سنگ از آسمان بر آنها نباريد.و اگر در قضيه حرث بن نعمان فهرى، آيهاى
بود، و عذابى نازل شده بود، هر آينه همانند آيه اصحاب فيل بود كه دواعى براى
نقل آن بسيار بود. پس چرا در كتابهاى سير و تفسير و تاريخ و نحوها همگى آن را
نقل نكردهاند، و همانند اصحاب فيل يك قضيه مشهور و معروفى نشد.
جواب: خوب بود، ايشان آيه بعدش را نيز ذكر مىكردند، تا پاسخشان
از آنآيه معلوم شود، و آن آيه اين است:
و ما لهم ان لا يعذبهم الله و هم يصدون عن المسجد الحرام و ما
كانوا اولياءه ان اوليآءه الا المتقون و لكن اكثرهم لا يعلمون.
(آيه 34)
«و به چه علتخداوند آنها را عذاب نكند، در حالى كه آنها موالى و
سرپرستهاى مسجد الحرام را از ورود به آن منع مىكنند، و خودشان اوليآء و
سرپرستان مسجد الحرام نيستند.اوليآء و صاحب اختياران در امور مسجد الحرام
نيستند مگر مردمان با تقوى، و ليكن اكثر آنها نمىدانند» .
توضيح اين مطلب آن است كه اينطور نيست كه خداوند به هر صورت، و به
هر كيفيت و در هر شرائطى عذاب را از مردم مكه و يا مدينه، با آنكه پيامبر در
ميان آنها بوده است، برداشته باشد.بلكه عذاب عمومى را برداشته است در وقتى رسول
الله در ميان ايشان است، و هنوز خارج نشده، و يا او را اخراج نكردهاند، و در
اين صورت از بركات، و آثار نفس نفيس او رفع عذاب است، و يا در وقتى كه در ميان
آنها جمعى از مؤمنان باشند كه به بركت توجه و استغفار آنها خداوند عذاب را
برمىدارد.
و ليكن هنگاميكه آنها پيغمبر را از مكه اخراج كردند، و چند سالى
نيز طول كشيد، تا مؤمنان باقيمانده در مكه كم كم به مدينه هجرت كردند، و مكه از
مستغفرين خالى شد، پروردگار اذن فتح مكه را با شمشير به پيغمبرش داد.و اين
غزوات و جنگهاى خونين رسول الله همگى عذاب و نقمت و نكبت و ذلتى بود كه بر
مشركان مىرسيد.
و بلكه در صورت تمادى بر جهالت و ضلالت و اعراض از آيات خدا و
پذيرش رسول خدا، تهديد و وعيد همان صاعقه قوم عاد و ثمود، به آنها داده شد، كه
عينا به مثابه قوم عاد كه پيغمبرشان حضرت هود را تكذيب كردند و به مثابه قوم
ثمود كه پيغمبرشان حضرت صالح را تكذيب كردند، صاعقه و ريح صرصر آنها را طعمه
حريق و هلاكتخواهد ساخت.
فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود اذ جآءتهم
الرسل من بين ايديهم و من خلفهم الا تعبدوا الا الله قالوا لو شاء ربنا لانزل
ملائكة فانا بما ارسلتم به كافرون - فاما عاد فاستكبروا فى الارض بغير الحق و
قالوا من اشد منا قوة او لم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة و كانوا
بآياتنا يجحدون - فارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى ايام نحسات لنذيقهم عذاب الخزى
فى الحيوة الدنيا و لعذاب الآخرة اخزى و هم لا ينصرون - و اما ثمود فهديناهم
فاستحبوا العمى على الهدى فاخذتهم صاعقة العذاب الهون بما كانوا يكسبون - و
نجينا الذين آمنوا و كانوا يتقون.(77)
«پس اگر كافران از اين آيات اعراض كردند، به آنها بگو: من شما را
از صاعقهاى همانند صاعقه قوم عاد و ثمود بيم دادم و بر حذر داشتم - كه
پيامبرانشان از هر جانب به سوى آنها آمدند و گفتند: غير از الله براى خود
معبودى نگيريد.آنها گفتند: پروردگار ما اگر مىخواست، رسولانى از فرشتگان نازل
مىكرد، بنابراين ما راجع به آنچه شما آوردهايد، كافر هستيم - اما قوم عاد در
زمين از روى باطل و بنا حق بزرگ منشى كردند، و گفتند: نيروى كدام كس از نيروى
ما افزون است؟ آيا نديدند: خداوندى را كه آنها را آفريده است، نيرويش افزون
است، و معذلك آيات ما را انكار مىكردند - فعليهذا ما تندبادى را در روزهاى شوم
بر سر آنها فرستاديم، تا به آنها بچشانيم عذاب ذلتبار را در اين زندگى دنيا، و
البته عذاب آخرت، ذلتبارتر است، و ايشان مورد يارى و نصرتى قرار نمىگيرند. و
اما قوم ثمود را ما دعوت به هدايت كرديم، ليكن ايشان كورى و جهالت را بر هدايت
ترجيح دادند و اختيار كردند.و بنابراين صاعقه عذاب خوار و پست كننده، در نتيجه
اعمالى كه انجام مىدادند، آنها را در برگرفت.و كسانيكه ايمان آورده بودند، و
اينطور بودند كه تقواى الهى پيشه ساخته بودند ما آنها را نجات بخشيديم» .
در اين آيات مىبينيم كه: به همان وجهى كه خداوند امتهاى
پيامبران سلف را عذاب كرده استبه امت پيامبر آخر الزمان نيز هشدار عذاب داده
است، به طورى كه پيامبرش را از ام القرى بيرون ببرد، و همه آنها را طعمهصاعقه
سازد، و يا پس از هجرت او و مسلمانان به مدينه، حواله آنها را با شمشير و نيزه
نمايد، پس از نقطهنظر عذاب عمومى، اين اعلام و اخطار و سپس نزول و ورود عذاب،
همگانى است.
و اما از نقطه نظر عذابهاى شخصى، همانند كورى و فلج و ارتعاش
اعضاء و طعمه درنده شدن و قتل صبر(78)و ما شابهها نيز مواردى در
تاريخ و سير از رسول خدا آورده شده است:
در غزوه بدر كه مشركان اسير مسلمانان شدند، (79)از
مشركان فديه گرفتند وهمگى را آزاد كردند مگر سه نفر: نضر بن حارث بن كلدة و
عقبة ابن ابى معيط و مطعم بن عدى.
نضر بن حارث همان بود كه مىگفت: ان هذا الا اساطير الاولين. «اين
احاديثى (قرآن) كه پيامبر بر ما مىخواند چيزى نيست مگر افسانهسازىهاى دوران
پيشين» .
رسول خدا فرمود: اى على! نضر را نزد من بياور، من او را طلب
مىكنم.امير المؤمنين عليه السلام با دستخود موهاى سرش را گرفته و به نزد رسول
آوردند - و نضر مرد زيبائى بود، و سرش گيسو داشت - .
نضر گفت: اى محمد! من تو را به رحميت و قرابتى كه بين من و
تستسوگند مىدهم كه با من همان معاملهاى را كنى كه با هر مردى از مردان قريش
مىكنى! اگر آنها را كشتى مرا هم بكش، و اگر از آنها فداء گرفتى و آزادشان
كردى، از من هم فداء بگير!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: لا رحم بينى و بينك! قطع الله
الرحم بالاسلام.
«قرابت و رحميتى بين من و تو نيست، زيرا كه اسلام، رحمها را جدا
كرده است، و رحمهاى شرك و جاهلى را رحم نمىشمرد» ! اى على! او را جلو بياور،
و گردن او را بزن! و گردن او را زدند.
و سپس فرمود: اى على! عقبه را به نزد من بياور! عقبه گفت: يا
محمد! الم تقل لا تصبر قريش؟ «مگر تو نگفتهاى كه: قريش را صبرا نمىكشيم» ؟
پيامبر فرمود: و انت من قريش؟ انما انت علج من اهل صفورية! و الله لانت فى
الميلاد اكبر من ابيك الذى تدعى له!
«تو از قريش هستى؟ ! بلكه حقا تو مزغولى بزرگ هيكل از كفار عجم از
اهل صفوريه مىباشى! سوگند به خداوند، تو در نسب و ولادت بزرگتر هستى از پدرت
كه خود را بدو منتسب مىدارى» ! عقبه گفت: فمن للصبية؟ ! «بعد از من سرپرست
دختر من چه كسى باشد» ؟ !
رسول خدا فرمود: النار. «آتش» و سپس گفت: حن قدح ليس منها.
«جوهره خود را بروز داد كه اصالت ندارد» .(80)
و گوينده اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من
السمآء او ائتنا بعذاب اليم نضر بن حارث بوده است، كه طبق دعاى خود، در جنگ بدر
صبرا به قتل رسيد.(81)
و درباره عموى پيامبر: ابو لهب و زوجهاش ام جميل خواهر ابو سفيان
صخر بن حرب كه از هر گونه ايذاء و تكذيب و آزار پيغمبر دريغ نداشتند،
تبتيدا ابى لهب و تب - و امراته حمالة الحطب
نازل شد.(82)
«بريده باد دو دست ابو لهب و خود او نيز بريده باد (تا آنكه گويد)
: و زن او كه باركش هيزم است» .
طارق محاربى گويد: در هنگامى كه من در بازار ذى مجاز عبور مىكردم
ديدم جوانى را كه مىگويد:
قولوا: لا اله الا الله تفلحوا
«بگوئيد: معبودى جز الله نيست كه رستگار شويد» !
و در اين حال ديدم مردى را كه در پشتسر او بود، و به او سنگ
مىانداخت و ساقهاى پا و دو رگ پشت پاى او را خونين كرده بود، و مىگفت: اى
مردم اين مرد بسيار دروغگوست، او را تصديق نكنيد!
من پرسيدم اين جوان كيست؟ گفتند: اين محمد است كه به گمان خودش
پيغمبر است، و اين مرد عموى او ابو لهب است كه مىپندارد او كذاب است.(83)
دو دختر پيامبر اكرم زنهاى دو پسر ابو لهب بودند، بدينگونه كه:
رقية زوجه عتبة بن ابى لهب بود، و خواهرش: ام كلثوم زوجه عتيبة بن ابى لهب.چون
آيه
تبتيدا ابى لهب
نازل شد، ابو لهب و ام جميل به دو پسر خود گفتند: از دو دختر محمد
مفارقت كنيد! و آن دو پسر دختران پيامبر را طلاق گفتند. و عثمان بن عفان در مكه
با رقيه ازدواج كرد و با او به زمين حبشه هجرت كردند، و در آنجا پسرى زائيد به
نام عبد الله.اين پسر چون شش ساله شد، خروسى به چشم او منقار زد و صورتش ورم
كرد و مريض شد و از دنيا رفت.
زمان جنگ بدر، رقيه مرض حصبه داشت، و عثمان به امر رسول خدا براى
پرستارى او در غزوه بدر شركت نكرد، و در روز واقعه بدر رقيه رحلت كرد، و در
روزيكه زيد بن حارثه بشارت فتح را در بدر به مدينه آورد رقيه را دفن كردند.(84)
و چون عتيبة بن ابى لهب، ام كلثوم را طلاق داده بود، و با او زفاف
نكرده بود، بعد از رقيه، عثمان او را به نكاح خويش درآورد، و اين در سنه سوم از
هجرت بود، و در سنه نهم از هجرت وفات كرد و رسول خدا بر او نماز خواندند، و
اسماء بنت عميس و صفيه بنت عبد المطلب او را غسل دادند.(85)
و چون ام كلثوم رحلت كرد، رسول خدا بر لب قبر او نشسته بود، و
چشمانش از اشك جارى بود، فقال: هل منكم من احد لم يقارف الليلة؟ و لا يدخل
القبر رجل قارف اهله.فلم يدخل عثمان.(86)
رسول خدا فرمود: «در قبر براى مراسم ام كلثوم كسى داخل شود كه:
ديشب با زوجهاش همبستر نشده است.و آيا كسى در ميان شما هست كه هم بستر نشده
باشد؟ و عثمان داخل نشد» .و معلوم مىشود، در همان شب رحلت ام كلثوم كه با ضرب
او، طبق روايات، زوجهاش بسترى و مريض شده و از دنيا رفته است، با زوجه ديگرش
همبستر شده و به ارتحال دخت پيامبر گرامى ابدا توجهى نداشته است.
ابن اثير آورده است كه: بيهقى از قتاده تخريج كرده است كه: عتبة
بن ابى لهب بر رسول خدا درآويخت، و در ايذاء و اذيت مسلط شد و پيراهن رسول خدا
را پاره كرد.رسول خدا به او گفت: اما انى اسال الله ان يسلط عليه كلبه، «من از
خداوند مىخواهم كه سگ خودش را بر او مسلط كند» .
عتبه با جماعتى از قريش به سوى شام مىرفتند، و در مكانى فرود
آمدند كه بدان زرقاء مىگفتند، تا شبى بيارمند ناگهان شيرى دور آنها گرديد، و
جست، و از ميان آن جماعتسر عتبه را در دهان برد، و فشار داد، و خرد كرد، و او
را كشت.(87)
و بيهقى از عروه از پدرش بدين طور روايت كرده است كه: در آن شب آن
شير از آنها انصراف داشت و آنها خوابيدند، چون آنها احساس خطر كردند، برخاستند،
و عتبه را در بين خود محلى را در وسط براى او تعيين كردند، شير آمد، و از روى
آنها عبور كرد و قدم برداشت، تا رسيد به عتبه، و سر او را با دندان خرد كرده و
شكست و هلاك كرد.(88)
ابن عبد البر آورده است كه: ان النبى صلى الله عليه و آله كان اذا
مشى يتكفا و كان الحكمبن ابى العاص يحكيه، فالتفت النبى صلى الله عليه و آله
يوما فرآه يفعل ذلك.
فقال: فكذلك فلتكن.فكان الحكم مختلجا يرتعش من يومئذ.(89)
«حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله عادتشان اين طور بود كه چون
راه مىرفتند، پاها به طرف عقب و سينه بطرف جلو، و بطور سرازير حركت مىكردند،
و حكم بن ابى العاص هميشه از پشت اداى آنحضرت را درآورده، و خود را به مثابه او
بازيگر مىساخت.روزى پيامبر سر خود را برگردانده، و ديدند كه: حكم چنين مىكند.
گفتند: همين طور بمان.حكم از آن به بعد به حالت لرزه و ارتعاش بدن
درآمد» .
ابن اثير آورده است كه پيامبر به خدا عرض كرد: اللهم اشدد وطاتك
على مضر مثل سنى يوسف.فجهدوا حتى اكلوا العلهز(90).
«بار پروردگارا قدرت و اخذ خود را بر طائفه مضر شديد گردان، مانند
سالهاى قحط دوران يوسف! طائفه مضر آن طور به گرفتارى و مشقت و قحط در افتادند
كه به جاى طعام علهز مىخوردند (خون را با پشمهاى شتر مخلوط مىكرده، و پس از
آن با آتش سرخ كرده و مىخوردند.)
بارى مواردى كه چه عموما و چه خصوصا در اثر دعاى پيغمبر صلى الله
عليه و آله عذاب نازل شد، در تواريخ و سير مذكور است.و عليهذا قضيه حارث فهرى و
يا جابر بن نضر كه با اسلام عناد داشته، و ولايت را بدانگونه تحقير و رسول خدا
را به طور تحكم و زورگوئى، و توبيخ، مؤاخذه، و در خطاب تقبيح مىكند، چه اشكال
دارد كه به دعاى خودش سنگى از آسمان بر سرش بخورد، و در دم وى را هلاك سازد؟
و اما اينكه ابن تيميه گفته است: در صورت تحقق بايد مانند قصه
اصحابفيل معروف شود.
جواب آنستكه قياس اين داستان، به داستان اصحاب الفيل مع الفارق
است، زيرا اين قضيه، يك حادثه فرديهاى بوده است كه اغراض مخالفان و منافقان در
اختفاء آن تا جائى كه ميسور بوده است، مؤثر بوده است، همچنانكه در اصل قضيه
غدير، آنچه كردند، در اختفاء آن كه بصورت يك امر عادى جلوه دهند، و يا حديث
غدير را تقطيع نموده، هر تكهاش را در بابى بيان كنند، كه صدر و ذيلش در يكجا
نباشد، و يا كوشيدند تا معناى ولايت را از آن حقيقت روشن برگردانند، و يا آنكه
اصل قضيه را انكار كنند، و آنچه از دستشان برآمد كوتاهى نكردند، و ليكن خداوند
معذلك، آن قضيه را روشن و زنده نگاهداشت، و دوست و دشمن را در برابر عظمت اين
داستان معترف ساخت.
و اما داستان اصحاب فيل كه در عداد معجزات و كرامات بيت الله، و
خاندان نبوت است، و همه قريش بلكه همه عرب، و امتها، داعى بر اظهار و اعلام آن
داشتهاند، و بر عاليترين مقدسات كه بيت الله الحرام و خانه منسوب به ذات احديت
است، آن خانهايكه مطاف جميع امم، و مقصد حجاج و عمار و عاكفين است، گواه و
شاهد صادق است، و تمام طبقات مردم از آن انتظار خيرات و بركات را دارند، داستان
ديگرى است، كه به هيچ وجه مشابهت ندارد با قضيه حارث كه تنها به نزد رسول آمده
و سخنى رانده و به عقوبت آن دچار گشته است.
گويند: روز عاشورائى در زمان آيت الله شيخ مرتضى انصارى اعلى الله
تعالى مقامه الشريف كه در نجف اشرف مرتبا دستههاى سينهزنى، و نوحهخوانى، و
عزادارى در كوى و بر زن حركت داشت، و شيخ انصارى هم در كنار آنان مىرفت.يك نفر
از افندىهاى(91)آن زمان كه فرماندار نجف از طرف بغداد و
دولتعثمانى بود، به شيخ نزديك شده، و سلام كرد و گفت: شيخنا سؤالى دارم، و آن
اين است كه: شكى نيست كه حضرت حسين بن على را مظلومانه كشتهاند و اين عمل زشتى
بوده است كه از يزيد بن معاويه سرزده است.اما اين دسته درآوردن و هر سال تجديد
عزا و نوحهخوانى و مرثيه خوانى و گريستن براى چيست؟ اين سينهزنى و زنجير زنى
براى چيست؟ !
شيخ فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله در حضور ده هزار نفر از
حجاج در غدير خم، دستبرده، و دو بازوى على را گرفت، و به همه نشان داد و
فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.شما انكار كرديد، و گفتيد: قضيه شخصيه در اثر
نزاع با زيد بن حارثه، و يا بر اثر شكايتبريده بوده است، كه خواسته استبگويد:
هر كس مرا دوست دارد، دوست على هم بايد باشد.من پسر عموى هر كس
هستم، على هم پسر عموى اوست.
ما هر سال اين عزادارى را تجديد مىكنيم، و زن و بچه و مرد، و
كوچك و بزرگ، بر سر گل زده، به بازارها، و كوچهها مىريزيم، و براى تجديد ياد
و عظمتحسين گريه مىكنيم، تا شما نتوانيد آن را انكار كنيد و بگوئيد: قضيه
شخصيه بوده است.حسين براى حكومتبر عليه يزيد امير المؤمنين سلطان وقت قيام
كرد، و كشته شد.
گويند: از بداهت پاسخ شيخ آن مرد افندى مات و مبهوت شد فبهت الذى
كفر(92).
بارى اما اين كه ابن تيميه گفته است: طبقات مصنفين اين قضيه را
ذكر نكردهاند، اين هم كذب محض است.
مگر نام علمآء عظيم و كتب معتبره آنان را در همين بحث نديديم كه
با سندهاى خود اين روايت را به آن صحابى عظيم: حذيفة بن اليمان و به سفيان بن
عيينه، نسبت مىدهند كه در جلالت و وثوق وى در علم و تفسير و حديث در نزد
سنىها جاى هيچ شبههاى نيست.
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نكاهد
يكى از دوستان مىگفت: شبى در حرم مطهر حضرت زينب عليها السلام كه
در مصر است رفتم، ديدم: غوغاى عجيبى است، شب جمعه است و سنىهاى شهر قاهره از
هر جانب براى زيارت دختر على آمدهاند و چنان عزادارى و گريه و ماتم دارند كه
براى من بسيار شگفتانگيز بود، كه چگونه سنىها براى زينب عليها السلام مرثيه
مىخوانند، و حرمش را معظم مىدارند، و گرداگرد ضريحش طواف مىكنند، و
مىبوسند، و خاك داخل حلقههاى ضريح را به چشم مىمالند.
ساعتى گذشتخطيبى بسيار فصيح و بليغ بر منبر رفت، و از روايات
وارده درباره اهل بيت مفصلا سخن گفت، و در آخر شروع كرد به دعا كردن، و همه
مردم آمين مىگفتند، و از جمله دعاهاى او اين بود كه: اللهم العن الوهابية
(خدايا طائفه وهابىها را لعنت فرست) و همه مردم گفتند: آمين.
و اين شاهد آن است كه همانطور كه سابقا ذكر كرديم: همه طوائف عامه
و اهل سنتبا وهابىها مخالفند، و رئيس آنها ابن تيميه و محمد بن عبد الوهاب را
منحرف و فاسد العقيده مىدانند.
اشكال ششم: در اين حديث وارد است كه گوينده اين گفتار به مبانى
پنجگانه اسلام امر شده است.و چون آنها را پذيرفته است، مسلمان بوده است، و
مىدانيم كه در زمان رسول خدا به هيچ يك از مسلمين چنين آسيبى نرسيده است.
جواب: اين حديث، همانطور كه اسلام او را بيان مىكند، كفر و
ارتداد و اعراض او را نيز بيان مىكند.زيرا كه بعد از شنيدن حديث غدير، شك در
نبوت رسول خدا آورده است، و در حال غيظ و عصبانيت از حكم خداوندى، بر نصب امير
المؤمنين عليه السلام به مقام ولايت، دچار چنين عقوبتى آنهم به تقاضاى خودش شده
است.
و علاوه در تاريخ و حديث مواردى موجود است كه: مسلمان هم در اثر
كفر نعمت، و ناسپاسى از حرمت رسول خدا به بلاها و عواقب وخيمى مبتلا شده
است.همچون مرد اعرابيى كه مريض شده بود و پيامبر براى عيادت او آمدند و به او
گفتند: لا باس طهور (چيزى نيست، باكى نيست، موجب پاكى و طهارت است!)
اعرابى گفت: قلت طهور كلا! بل هى حمى تفور(93)على
شيخ كبير تزيره القبور! (تو گفتى: پاكى و تطهير است.ابدا چنين نيست. بلكه اين
مرض، تب شديدى است كه فوران دارد و شعله مىزند بر پيرمرد سالخوردهاى كه گورها
در انتظار ديدار او هستند!)
پيامبر گفت: فنعم اذا! فما امسى من الغد الا ميتا.(94)
«بنابراين، همين طور است.شب را به فردا نياورد مگر آنكه مگر او را
در بر گرفت» .
اشكال هفتم: اين مرد: حارث بن نعمان در ميان صحابه شناخته شده
نيست، بلكه اين نام از قبيل نامهائى است كه معركهگيران بازارى در سر گذرها در
معركه مىآورند، از نوع همان افسانهها و داستانهاى عنتر و دلهمه، و مردم در
بيان اسامى صحابه پيامبر خدا كه از آنها، در حديث چيزى بيان شده است، حتى
احاديث ضعيفه، كتابها نوشتهاند، مثل كتاب «استيعاب» ابن عبد البر، و كتاب ابن
منده و ابو نعيم اصفهانى و حافظ ابو موسى و نحو ذلك، و هيچيك از آنها نامى از
اين مرد نبرده است، و از اينجا فهميده مىشود كه: در روايات ذكرى از او نشده
است.
چون اين بزرگان از مصنفين آنچه را كه از اهل علم روايتشده است
ذكر مىكنند، نه احاديث داستانسراهاى بازارى را همانند «تنقلات الانوار» بكرى
كذاب و غيره.(95)
جواب: در پاسخ اين اشكال سزاوار است اكتفا كنيم به آنچه شيخ
الاسلامامام الحفاظ احمد بن على بن محمد بن محمد بن على كنانى عسقلانى شافعى
معروف به ابن حجر متولد در سنه 773، و متوفى در سنه 852 هجرى قمرى در مقدمه
كتاب الاصابة فى تمييز الصحابة آورده است.
همانطور كه علامه امينى هم در پاسخ اين اشكال عين كلام ابن حجر را
آوردهاند.(96)
زيرا كه تمام كتابهاى معجم در ذكر صحابه، استيفاى اسامى آنها را
نكرده است، و هر كس بقدر سعه اطلاع و قدرت احاطى خود چيزى نوشته است، و شخص
متاخر آمده، و چيزى بر او افزوده است، و معذلك عشرى از اعشار اسامى صحابه در
اين كتابها ذكر نشده است، و اصولا قابل ذكر هم نبوده است.
زيرا صحابى بر اصطلاح عامه همانطور كه ابن حجر مىگويد: من لقى
النبى صلى الله عليه و آله مؤمنا و مات على الاسلام(97)«آن كسى
است كه در حال ايمان پيغمبر را ملاقات كرده باشد، و با اسلام هم مرده باشد» .گر
چه در بين ملاقات و مردن، مرتد شده باشد، همچون اشعثبن قيس كه پس از ايمان
مرتد شد، و سپس در زمان خلافت ابو بكر دو مرتبه به اسلام بازگشت.(98)
و عليهذا افرادى كه پيامبر را مؤمنا ديده باشند، و در ميان كوهها
و فلوات زندگى كرده باشند، و يا در شهرها و قرآء و قصبات منزل داشته باشند،
بقدرى زياد است كه قابل شمارش و بيان نيست، و بلكه اصولا شمارش آنها و بيان
اسامى همه آنها ممتنع است.و اما آنچه ابن حجر عسقلانى در كتاب الاصابة بعد از
حمد و صلوة آورده است، اين است كه گويد: اما بعد: از شريفترين علوم دين، علم
حديث رسول الله است، و از جليلترين راه شناختحديث، تميز و تشخيص اصحاب رسول
خداست، از آن كسانيكه بعدا آمدهاند.
و در اين موضوع بسيارى از حافظان حديث، بر حسب اطلاع هر يك از
آنهاتصنيفى در اين باب نمودهاند.و اولين كسى را كه من شناختهام كه در اين
موضوع تصنيف كرده باشد، ابو عبد الله بخارى است كه كتابى مستقل نوشته و ابو
القاسم بغوى و غيره از او نقل كردهاند.
و حليفة بن خياط و محمد بن سعد و از قرناى او همچون يعقوب بن
سفيان، و ابى بكر بن ابى خيثمة، اسامى صحابه رسول خدا را با جماعتى از طبقه
مشايخ خود، در يكجا جمع نمودهاند.
و پس از ايشان جماعتى در اين باب تصنيفاتى كردهاند، همچون ابو
القاسم بغوى، و ابو بكر بن ابى داود، و عبدان و زمانى كوتاه قبل از ايشان مانند
مطين، و سپس بعد از آنها جماعتى مانند ابو على بن سكن و ابو حفص بن شاهين و ابو
منصور ما وردى و ابو حاتم بن حبان و همچون طبرانى در ضمن «معجم كبير» خود.و سپس
مانند ابو عبد الله بن مندة و ابو نعيم، و پس از آنها عمر بن عبد البر كه كتاب
خود را استيعاب نام نهاده است، چون چنين پنداشته است كه آنچه در كتب قبل از او
آمده است، او در اين كتاب جمع نموده است.
و معذلك اسامى بسيارى از صحابه از قلم او افتاده است، و بر اين
اساس ابو بكر بن فتحون ذيلى بر كتاب «استيعاب» نوشته، و نام آنها را كه از ابن
عبد البر فوت شده است او آورده است.
و نيز جماعت ديگرى بر «استيعاب» ذيلهاى لطيفى نوشتهاند، و
تصانيفى گرد آوردهاند.
و ابو موسى مدينى بر كتاب ابو مندة ذيل بزرگى نوشته است.
و در عصرهاى اين جماعت مصنفين، خلائق بسيارى بودند كه آنها نيز در
اين موضوع تصنيفاتى كردهاند كه شمارش آنها مشكل است.تا در اوائل قرن هفتم عز
الدين ابن اثير كتاب كاملى در اين موضوع نگاشت، و نام آن را اسد الغابة گذارد،
و در آن كتاب بسيارى از مطالب مصنفات سابق را جمع كرده است، ولى معذلك از روش
متقدمين از خودش پيروى كرده، و در تعيين صحابى با غير صحابى خلط نموده است، و
از يادآورى و هشدار بر بسيارى از اشتباهات و اوهام واقعه در كتب قبل از خود نيز
غفلت ورزيده است.و بعد از او حافظ ابو عبد الله ذهبى در كتاب خودش، خصوص اسامى
صحابى را از اسد الغابة جدا كرده، و زياداتى نيز از اسامى صحابه، از خودش ذكر
كرده است، و در عين حال كسانى را كه به غلط، صحابى ذكر شدهاند، و آنان كه
صحبتشان با رسول خدا صحيح نبوده است، يادآورى كرده است.و ليكن با وصف اين حال،
نه تنها استيعاب نام همه را نياورده است، بلكه نزديك به استيعاب هم نشده است.
و براى من در اثر تتبع نام بسيارى از صحابه پيدا شده است، كه در
كتاب ذهبى و اصل ذهبى نيست در حالى كه آن صحابه همان شرائطى را دارند كه ذهبى و
ابن اثير در صحت صحبت ذكر كردهاند.
و بنابراين، من كتاب بزرگى را گرد آوردم كه در آن صحابى را از غير
صحابى جدا نمودم.و با وصف اين خصوصيات، براى ما وقوف و اطلاع بر اسامى عشرى از
آن اصحابى كه ابو زرعه رازى ذكر كرده استحاصل نشده است زيرا كه ابو زرعه گفته
است:
رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كردند، در حاليكه كسانى كه آن
حضرت را ديده بودند، و يا از او شنيده بودند زيادتر از يكصد هزار انسان، از مرد
و زن بوده است، كه همه آنها از پيامبر سماعا و يا رؤية(99)روايت
كردهاند.
ابن فتحون در ذيل «استيعاب» مىنويسد كه اين يكصد هزار انسان را
ابو زرعه در جواب كسى گفته است كه از او از خصوص راويان از رسول خدا پرسيده
است، تا چه رسد به صحابىهائى كه راوى نبودهاند.
و معهذا تمام اسامى كه در «استيعاب» آورده شده استبا اسم، و يا
با كنيه، و يا با هر دو، سه هزار و پانصد نفر مىباشد.و ابن فتحون گفته است: او
نيز طبق همان شرائطى كه ابن عبد البر، صحابى را معين كرده است، قريب به همين
مقدار يعنى سه هزار و پانصد نفر، استدراك آورده است.و من مىگويم كه: به خط
حافظ ذهبى در پشت كتابش كه به نام تجريد است، ديدم، نوشته بود: شايد جميع اين
نفرات به هشتهزار نفر برسد، اگر زيادتر نباشند كمتر نيستند.
و پس از اين، به خط ذهبى ديدم كه جميع كسانى كه احوالشان در اسد
الغابة آمده است، هفت هزار و پانصد و پنجاه و چهار نفرند.
و آنچه گفتار ابو زرعه را تاييد مىكند، آن است كه در صحيحين آمده
است كه: در قصه تبوك، كعب بن مالك مىگويد: مردم به قدرى زياد بودند كه هيچ
دفترى نمىتوانست نام آنها را به شمار درآورد.
و از ثورى در آنچه با سند صحيح، خطيب از او تخريج كرده است، وارد
شده است كه او گفته است: هر كس على را بر عثمان مقدم بدارد، بر دوازده هزار نفر
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در وقت مرگ، از آنها راضى بوده است، عيب گرفته
است.و نووى گفته است: و اين قضيه بعد از رحلت رسول خدا به دوازده سال بوده است،
بعد از آنكه بسيارى در خلافت ابو بكر در جنگهاى رده كشته شدهاند، و همچنين در
جنگهاى فتح كشته شدهاند، كه اسامى آنها بهيچوجه ضبط نشده است، و پس از آن در
خلافت عمر كشته شدهاند، و نيز در طاعون عمومى كه آمد، و در طاعون عمواس
(100)
و غيرها از بين رفتهاند كه از جهت كثرت به شمار نمىآيد، و علت
مخفى بودن نامهاى ايشان آنستكه: اكثر آنها اعراب بودهاند، و اكثر آنها در حجة
الوداع حضور يافتهاند.و الله اعلم.
(101)
و در طى بحث غدير آورديم كه: كسانى كه در حجه الواع با رسول خدا
بودهاند، يكصد هزار نفر و يا بيشتر بودهاند، و طبعا و طبيعة احصاء اسامى اين
افراد غير ممكن است، كجا مىتوانند اين كتب مصنفه در احوال صحابه، يكايك
نامآنها را بياورند، زيرا غالبا آن اعراب در بيابانها منتشر بودهاند، و در
شهرها حضور نمىيافتند، مگر در اوقات معين و براى اغراض مخصوص و پيامبر را در
اين اوقات زيارت مىنمودهاند، و غالبا هم روايتى از پيامبر نقل نمىكردهاند.
مصنفين نام كسانى را بردهاند كه مشهور و معروف بوده، و ذكرشان در
روايتسارى و جارى بوده است.
و از آنچه گفتيم معلوم شد كه: اين اشكال مرد خردهگير، بىاساس
است، و از ميزان انصاف خارج است، و در عين اينكه ممكنست عدم ذكر او در عداد
صحابه، بواسطه ارتداد اخير او بوده باشد.
و در تفسير المنار كه سيد محمد رشيد رضا، مطالب شيخ محمد عبده را
جمعآورى كرده است، در عين اينكه حديث غدير را قبول دارد، و روايت مىكند، گر
چه براى معناى ولايت همان طريقه مخالفان را پيموده است، و از بيان حق خوددارى
كرده است، او نيز در آيه سال سائل نظير اين اشكالات را از ابن تيميه گرفته، و
بازگو مىكند.
(102)
و علامه استادنا المعظم طباطبائى رضوان الله عليه در الميزان
اجمالا جواب كافى مىدهند.
(103)
و حقا از مثل شيخ محمد عبده كه ادعاى حريت، و آزادمنشى، و آزاد
فكرى مىكند، چقدر نازيباست كه چنان گرفتار همان آراء و افكار عامه است، كه در
هر جا سخنى از تشيع و ولايت پيش ميآيد، با كمال عدم انصاف مىگذرد، و براى حق
تنازل نمىكند، و خلاصه مطلب نمىتواند خود را بشكند، و در برابر عظمتحق تسليم
شود.
و از اينجا به دست مىآوريم كه از اين روشنفكرىها كه اسير نفس
اماره، و نگاهدارى از نفس مستكبره و شخصيتطلب است، انتظار فهم و ادراك، و اميد
انقلاب و حركتبه سوى واقع و جهان حقيقت را نمىتوان داشت.ابن طباطباى اصفهانى
متوفى در سنه 322، از بزرگان سادات حسنى گويد:
يا من يسر لى العداوة ابدها و اعمد لمكروهى بجهدك او ذر 1
لله عندى عادة مشكورة فيمن يعادينى فلا تتحير 2
انا واثق بدعآء جدى المصطفى لابى غداة غدير خم فاحذر 3
و الله اسعدنا بارث دعائه فيمن يعادى او يوالى فاصبر4(104)
در اين ابيات همانطور كه در «ثمار القلوب» ثعلبى ص 511 آمده است:
ابو على رستمى را مخاطب كرده است:
1- اى كه دشمنىات را براى من پنهان مىدارى، آن را ظاهر كن، و
آنچه در توان دارى در گزند من بركش، و يا واگذار!
2- درباره آنانكه با من عداوت مىكنند، خداوند پيوسته با من است و
الطاف و عنايات او مشكور است، پس بنابراين تو متحير مباش، و كار خودت را بكن!
3- من اتكاء و اعتماد دارم به دعاى جدم محمد مصطفى كه درباره
پدرم، صبح غدير خم كرد، تو بر حذر باش!
4- خداوند از ميراث آن دعا ما را سعادتمند نموده، درباره آنانكه
دشمنى مىكنند و يا دوستى مىورزند، تو شكيبا باش!
شيخ الاسلام حموئى از طريق ابو الحسن واحدى با اسناد متصل خود، از
عبد الله بن فضل رافعى در بصره آورده است كه گفت: شنيدم ربيع بن سلمان مىگفت:
من به شافعى گفتم: در اينجا قومى هستند كه شكيبائى در استماع فضيلتى براى اهل
بيت را ندارند، و چون يكنفر بخواهد فضيلتى براى آنها بگويد، مىگويند: اين مرد
رافضى است.شافعى اين ابيات را انشاد كرد:
اذا فى مجلس ذكروا عليا و سبطيه و فاطمة الزكية 1
فاجرى بعضهم ذكرى سواهم فايقن انه [ابن] سلقلقية 2
اذا ذكروا عليا او بنيه تشاغل بالروايات العلية3
(105)
و قال: تجاوزوا يا قوم هذا فهذا من حديث الرافضية 4
برئت الى المهيمن من اناس يرون الرفض حب الفاطمية 5
على آل الرسول صلاة ربى و لعنته لتلك الجاهلية6
(106)
1- چون در مجلسى سخن از على، و دو سبط او، و از فاطمه رشيده طيبه
پر بهره، به ميان آورند.
2- و در اين ميان بعضى از آنان سخن از غير آنان گويند، يقين بدان
كه او پسر زن فاحشه و بلند صداست.
3- و چون نامى از على و يا پسران او به ميان آيد خود را با روايات
پست مضمون و واهى مشغول مىكند.
4- و مىگويد: اى جماعت از اينگونه سخنها در گذريد، كه از روايات
رافضيان است.
5- من به سوى خداوند مهيمن و مسيطر برائت مىجويم از انسانهائى
كه محبت اولاد فاطمه و منسوبان او را رفض مىدانند.
6- صلوات و درود پروردگار من براى اهل بيت رسول خدا باشد، و
لعنتخداوند براى آن مردمان جاهلى روش.
السلام عليك يا امير المؤمنين و سيد الوصيين و قائد الغر المحجلين
و امام الموحدين و رحمة الله و بركاته.انا بك نشكو و نلوذ و نواليك و من اعدائك
نتبرا.
اى روى ماه منتظر تو نو بهار حسن خال و خط تو مركز حسن و مدار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بىقرار تو پيدا قرار حسن
ماهى نتافت، همچو تو از برج نيكوئى سروى نخاست چون قدت از جويبار
حسن
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبرى فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
از دام زلف و دانه خال تو در جهان يك مرغ دل نماند نگشته شكار حسن
دايم به لطف دايه طبع از ميان جان مىپرورد به ناز ترا در كنار
حسن
گرد لبتبنفشه از آن تازه و ترست كآب حيات مىخورد از جويبار حسن
حافظ طمع بريد كه بيند نظير تو ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن