امام شناسى ، جلد نهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- 5 -


درس صد و بيست و هشتم تا صد و سى‏ام

شان نزول آيه: «سال سائل، ...» و آيه: «فامطر علينا حجارة...» درباره انكار كننده حديث غدير

بسم الله الرحمن الرحيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين، من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

سال سائل بعذاب واقع. للكافرين ليس له دافع. من الله ذى المعارج.(1)

«درخواست كننده‏اى از عذاب روز قيامت كه حتما واقع‏شدنى است پرسش كرد، آن عذابى كه براى كافران است، و هيچ امرى جلوى آن را نمى‏تواند بگيرد، و آن عذاب از خداوند است كه مالك درجات و طبقات آسمان‏هاست (آن عذابى كه بر حارث بن نعمان فهرى، و يا بر جابر بن نصر بن حارث بن كلده، بوسيله سنگى از آسمان فرود آمد، و او را به علت اعتراض به رسول خدا، در نصب على بن ابيطالب عليه السلام بر خلافت و ولايت، هلاك كرد) .»

آرى كسيكه منكر ولايت آنحضرت باشد، با وجود علم، در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، مستحق چنين نكال و نقمتى است، زيرا كه او منكر اصالت و واقعيت تشريع و تكوين است، و لايق بوار و نابودى.

ابو العلى درباره نص رسول الله بر خلافت على بن ابيطالب بر ولايت گويد كه: من ادعا نمى‏كنم كه او پيامبر مرسل است، و ليكن با نص واضح و آشكارا داراى مقام ولايت كليه الهيه، بدون شك و ترديد است:

على امامى بعد الرسول سيشفع فى عرصة الحق لى 1

و لا ادعى لعلى سوى فضائل فى العقل لم يشكل 2

و لا ادعى انه مرسل و لكن امام بنص جلى 3

و قول الرسول له اذ اتى له سيما الفاضل المفضل 4

الا ان من كنت مولى له فمولاه من غير شك على‏5(2)

1- پس از رسول خدا، على امام من است كه در عرصات حق در نزد حق از من شفاعت مى‏كند.

2- و من چيزى را براى على ادعا نمى‏كنم، مگر فضائلى را كه پذيرش آنها در نزد عقل، مشكل نيست.

3- و من ادعا نمى‏كنم كه او پيامبرى مرسل است، و ليكن او به نص آشكار امام و مقتداى مردم است.

4- و گفتار رسول خدا براى على در وقتيكه آمد، او را اختصاص به صاحب مقام فضيلت و منقبتى داده است كه او را از همه برتر و راقى‏تر معين فرموده است، و آن گفتار اين است كه:

5- آگاه باشيد: هر كس كه من مولى و آقاى او هستم، بدون شك، على، مولى و آقاى اوست.

و ابو الفرج درباره نصب ولايت گويد:

تجلى الهدى يوم الغدير على الشبه و برز ابريز البيان عن الشبه 1

و اكمل رب العرش للناس دينهم كما نزل القرآن فيه و اعربه 2

و قام رسول الله فى الجمع جاذبا بضبع على ذى التعالى من الشبه 3

و قال: الا من كنت مولى لنفسه فهذا له مولى فيالك منقبه‏4(3)

1- راه هدايت در روز غدير، بر هر گونه ضلال و باطلى، متجلى و هويدا شد، و طلاى ناب و خالص وضوح و روشنى، از مس تار و تيره، ظاهر شد، و تفوق گرفت، و برتر آمد.

2- و پروردگار عرش، دين مردم را براى آنها تكميل فرمود، به همان نحوى كه قرآن نازل شد، و پرده برداشت.

3- و رسول خدا در ميان جمعيت مردم برخاسته و بازوى على را گرفت، آن على كه از داشتن امثال و اقران، برتر و بالاتر است، و از داشتن نظاير و اشباه، رفيع‏تر و بلند پايه‏تر.

4- و گفت: بدانيد كه هر كس كه من مولاى نفس او هستم، اين على مولاى اوست، پس چه منقبت و فضيلت والائى است اين شرف و منقبت!

و ابن رومى گويد:

يا هند لم اعشق و مثلى لا يرى عشق النساء ديانة و تحرجا 1

لكن حبى للوصى مخيم فى الصدر يسرح فى الفؤآد تولجا 2

فهو السراج المستنير و من به سبب النجاة من العذاب لمن نجا 3

و اذا تركت له المحبة لم اجد يوم القيمة من ذنوبى مخرجا 4

قل لى: ءاترك مستقيم طريقه جهلا و اتبع الطريق الاعوجا 5

و اراه كالتبر المصفى جوهرا و ارى سواه لناقديه مبهرجا 6

و محله من كل فضل بين عال محل الشمس او بدر الدجى 7

قال النبى له مقالا لم يكن يوم الغدير لسامعيه تمجمجا 8

من كنت مولاه فذا مولى له مثلى و اصبح فى الفخار متوجا 9

و كذاك اذ منع البتول جماعة خطبوا و اكرمه بها اذ زوجا10(4)

1- اى هند (كنايه از زن زيبا و قابل معاشقه) من عشق به تو را ندارم، و هيچگاه همچو مثل منى، عشق زنان را دين و منهاج خود نمى‏گيرد، و پيوسته از آن تجنب و احتراز دارد.

2- و ليكن محبت من به وصى رسول خدا همچون خيمه‏اى است كه در سينه من برافراشته شده است، در قلب من مى‏رود، و داخل مى‏شود و جاى مى‏گزيند.

3- زيرا كه على وصى رسول خدا، يگانه چراغ نوربخش است، و كسى است كه سبب نجات از عذاب نجات‏يافتگان است.

4- و چون من از محبت او دست‏بردارم، در روز قيامت راه گريزى از گناهان خودم پيدا نمى‏كنم.

5- تو به من بگو: آيا من طريق مستقيم او را از روى جهالت ترك كنم، و از طريق كج و ناهموار پيروى كنم؟ !

6- چون بنابر نقد و تميز ذات و جوهره گذاشته شود، من جوهره او را همچون طلاى خالص و ناب مى‏بينم، و غير او را پست و باطل و منحرف از راه استوار و راست و روشن مى‏يابم.

7- و منزلت و مكانت او از هر فضيلتى، روشن و آشكارا و رفيع القدر و عالى المرتبه است، همچون مكان و محل خورشيد، و يا مكان و محل ماه شب چهاردهم، در ميان طبقات امواج ظلمات.

8- درباره على، پيامبر در روز غدير، گفتارى را بيان كرد كه براى شنوندگان هيچ ابهامى نماند.

9- هر كس كه من مولاى او هستم، على نيز همانند من، مولاى اوست.و على اين تاج افتخار را دريافت كرد.

10- و همچنين در وقتى كه رسول خدا جماعتى را كه از بتول عذرآء و فاطمه زهرآء خواستگارى نمودند، منع كرد و نپذيرفت، و على را بواسطه ازدواج با بتول، مكرم و معظم داشت.(5)

ثعلبى ابو اسحاق نيشابورى(6) در تفسير الكشف و البيان گويد كه: چون سائلى از سفيان بن عيينه از تفسير گفتار خداوند عز و جل: سئل سائل بعذاب واقع، و شان‏نزول آن سؤال كرد كه درباره چه كسى نازل شده است؟ او در پاسخ گفت: از مسئله‏اى از من سؤال كردى كه هيچكس پيش از تو درباره اين مسئله از من چيزى نپرسيده است:

پدرم حديث كرد براى من از جعفر بن محمد، از پدرانش - صلوات الله عليهم كه: چون رسول خدا در غدير خم بود، مردم را ندا كرده و فرا خواند، و مردم جمع شدند، آنگاه دست على را گرفت و گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اين گفتار شيوع پيدا كرد، و همه جا پيچيد و به شهرها رسيد، و از جمله به حرث بن نعمان فهرى رسيد، و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله، در حالى كه بر روى شتر خود سوار بود، آمد، و تا به ابطح رسيد، و از شتر خود پياده شد، و شتر را خوابانيد، آنگاه به پيغمبر گفت: يا محمد! تو از جانب خداوند ما را امر كردى كه شهادت دهيم: جز خداوند معبودى نيست، و اينكه تو فرستاده و پيامبر از جانب خدائى! و ما اينها را قبول كرديم و پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه در پنج نوبت نماز بخوانيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر نمودى كه زكات اموال خود را بدهيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه يك ماه روزه بگيريم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه حج انجام دهيم، و ما پذيرفتيم! و پس از اينها به اينها راضى و قانع نشدى، تا آنكه دو بازوى پسر عمويت را گرفته، و برافراشتى، و او را بر ما سرورى و آقائى دادى و گفتى: من كنت مولاه فعلى مولاه.

آيا اين كارى كه كردى از جانب خودت بود، و يا از جانب خداوند عز و جل؟ !

پيامبر فرمود: سوگند به آن كه جز او خداوندى نيست، اين از جانب خدا بوده است!

حرث بن نعمان، پشت كرد و به سوى شتر خود مى‏رفت و مى‏گفت: اللهم انكان ما يقول محمد حقا فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم(7) «بار پروردگارا اگر آنچه را كه محمد مى‏گويد، حق است، سنگى از آسمان‏بر ما ببار، و يا آنكه عذاب دردناكى براى ما بفرست.»

حرث بن نعمان، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداوند سنگى از آسمان بر او زد، و آن سنگ بر سرش خود، و از دبرش خارج شد، و او را كشت، و خداوند عز و جل اين آيه را فرستاد:

سئل سآئل بعذاب واقع - الآيات.(8)

سبط ابن جوزى همين روايت را از تفسير ثعلبى، به همين كيفيت روايت كرده است، و در جواب رسول خدا به حرث بن نعمان بدين عبارت آورده است كه:

و قال رسول الله صلى الله عليه و آله و قد احمرت عيناه: و الله الذى لا اله الا هو انه من الله و ليس منى. قالها ثلاثا.(9)

«رسول خدا در حاليكه دو چشمشان از غضب قرمز شده بود، گفتند: سوگند به خداوندى كه هيچ معبودى جز او نيست، از جانب خدا بوده است.و اين سوگند را رسول خدا سه بار تكرار كردند» .

ابو الفتوح رازى در تفسير خود، اين حديث را مفصلا از ثعلبى در تفسير «كشف و بيان‏» نقل كرده است.و نيز گويد كه چون حرث به سوى رسول الله آمد، آنحضرت در ميان مهاجر و انصار نشسته بود، و علاوه بر آن اعتراضات نيز گفت: يا محمد بيامدى، و ما را گفتى: سيصد و شصت معبود رها كنيد، و بگوئيد كه: خدا يكى است! بگفتيم! و گفتى كه: جهاد كنيد، و ما تلقى به قبول كرديم!

و در پايان قصه گويد: خداى تعالى سنگى از آسمان فرستاد، و بر سر او خورد، و او را همچنان بر جاى بكشت، و اين آيه را فرستاد:

سئل سآئل بعذاب واقع - للكافرين ليس له دافع.

حق تعالى رحمت فرستاد، او عذاب خواست.گفتند: چون تو را رحمت نافع نيست، كسى عذاب را از تو دافع نيست.

ليس له دافع من الله ذى المعارج.

من ولايتى فرستادم كه كمال دين و تمام نعمت در او بستم

اليوم اكملت لكم‏دينكم.

خداوند اين كمال طفل بود، در بين اطفال، انمايش فرمودم(10) تا به ايمان به حد كمال رسيد.

دين پنداشتى همچو او طفل بود، به ولايت اوش به حد كمال رسانيدم، كه:

اليوم اكملت لكم دينكم فكمل به الدين طردا و عكسا.

دين همچو طفل بود، به تبليغ بالغ شد.

كان طفلا كيحيى و عيسى، فصار بالاسلام كاملا قبل وقت الكمال، بالغا قبل وقت البلوغ.فصار الاسلام بولايته بالغا حد الكمال، لابسا بردة الجمال، مترديا بردآء الجلال، لما نصب له منبر من الرحال، و رفع عليه خير الرجال، نصب رسول الله ارحلا، و رفع عليه رجلا، و ضمه الى صدره، و فتح فاه بنشر ذكره، و كسر سوق اعدائه باعلائه، و اخذه بيده، و وقفه عند خده(11)، و جر على اعدائه رجلا بل اجلا، و جزمهم جزما و خجلا، و جرهم جرا.فالمنبر منصوب و صاحبه مرفوع، فالمنبر منصوب صورة و معنى، و صاحبه مرفوع حقيقة و فحوى، و هو مرفوع و عدوه منصوب، و هو رافع، و عدوه ناصب.

ليت‏شعرى: عدوه ناصب ام منصوب؟ ! ناصب اللقب، منصوب المذهب.

فيا عجبا من ناصب هو منصوب.در اين كلمات، حركات اعراب و بنا گفته شد، اگر كسى تامل كند.(12)

ابن شهرآشوب در «مناقب‏» خود، قضيه حرث بن نعمان را به همين گونه‏اى كه آورديم، از ابو عبيد، و ثعلبى، و نقاش، و سفيان بن عيينه و رازى(13) ، و قزوينى، و نيشاربورى، و طبرسى، و طوسى از تفاسير آنها نقل كرده است، و در پايان گويد: و در كتاب «شرح الاخبار» آمده است كه: در اينحال اين آيه فرود آمد:

افبعذابنا يستعجلون.(14)

و ابو نعيم فضل بن دكين روايت كرده است.و عونى در اين باره گويد:

يقول رسول الله هذا لامتى هو اليوم مولى رب ما قلت فاسمع 1

فقام جحود ذو شقاق منافق ينادى رسول الله من قلب موجع 2

اعن ربنا هذا ام انت اخترعته فقال: معاذ الله لست‏بمبدع 3

فقال عدو الله: لا هم ان يكن كما قال حقا بى عذابا فاوقع 4

فعوجل من افق السماء بكفره بجندلة فانكب ثاو بمصرع‏5(15)

1- رسول خدا مى‏گفت: اين على بن ابيطالب، امروز براى امت من، مولى و صاحب اختيار است، و اى پروردگار من، آنچه را كه گفتم: بشنو و گواه باش!

2- در اينحال يك نفر مرد منكرى كه داراى شقاق و نفاق بود، برخاست، و از روى دل دردناك و اندوهگين خود رسول خدا را مخاطب نموده و بدين جمله ندا كرد:

3- آيا اين امر از طرف پروردگار ماست، و يا تو آنرا ابداع و اختراع نموده‏اى؟ ! و رسول خدا در پاسخ او گفت: من پناه مى‏برم به خدا، من از بدعت‏گذاران نيستم!

4- پس آن دشمن خدا گفت: اى پروردگار! اگر آنچه را كه محمد مى‏گويد، حق است، پس عذابى را به سوى من بفرست، و بر من قرار بده!

5- در اين حال از افق آسمان، به سبب كفرى كه ورزيده بود، سنگى به شتاب فرود آمد، و او را در محل افتادن و زمين خوردنش، به روى خود در انداخت، و در آنجا هلاك ساخت.

و حاكم حسكانى، اين واقعه را از پنج طريق روايت كرده است.

اول از ابو عبد الله شيرازى با سند متصل خود از سفيان بن عيينه از حضرت امام جعفر صادق از حضرت امام محمد باقر از حضرت امير المؤمنين عليه السلام.(16)

و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن حرث فهرى آورده است.

دوم از جماعتى، از احمد بن محمد بن نصر بن جعفر ضبعى با سند خود، از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد از حضرت محمد بن على، از حضرت على بن‏الحسين عليهما السلام.(17)

سوم از تفسيرى عتيق از ابراهيم بن محمد كوفى با سند خود از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السلام.(18)

چهارم از ابو الحسن فارسى، و از ابو محمد بن محمد بغدادى، هر دو با سند خود از سفيان بن سعيد، از منصور، از ربعى، از حذيفه بن يمان.(19)

و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن منذر فهرى ذكر كرده است.و رجال اين حديث همگى صحيح و از ثقات معتمد هستند.

پنجم از عثمان از فرات بن ابراهيم كوفى با سند خود از سعيد بن ابى سعيد مقرى از ابو هريره(20).

و شيخ الاسلام حموئى از شيخ عماد الدين عبد الحافظ بن بدران بن شبل مقدسى در شهر نابلس، اجازة از قاضى جمال الدين ابى القاسم بن عبد الصمد بن محمد انصارى، متصلا از ابو اسحق ثعلبى در تفسير خود از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد(21) از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است، و در اين روايت آمده است كه حرث بن نعمان فهرى، سوار ناقه خود شده، و در ابطح بر رسول خدا فرود آمد و چنين و چنان گفت، تا آخر روايت.و حموئى در پايان روايت گويد:

و ابطح محل سيل وسيعى است كه در آن ريزه‏هاى سنگ خرده موجود است، و مؤنث آن بطحاء است، و از آن اوصافى است كه موصوف آنها در عبارات انداخته مى‏شود، مثل راكب، و صاحب، و اورق، و اطلس.گفته‏مى‏شود: تبطح السيل يعنى در بطحاء گسترده شده و آنرا فرا گرفت.(22)

و در «غاية المرام‏» اين حديث را از حموئى ابراهيم بن محمد بعين الفاظ آن ذكر كرده است.(23)

و شيخ محمد زرندى حنفى از ابو اسحق ثعلبى از تفسيرش، اين داستان را مفصلا آورده است.(24)

و ابن صباغ مالكى نيز از ثعلبى از تفسيرش آورده است.(25)

و در كتاب «سيرة النبوية‏» برهان الدين حلبى شافعى متوفى در سنه 1044 ذكر كرده است.(26)

و ابو السعود در تفسير خود، در شان نزول اين آيه كريمه سال سائل گويد: يعنى خواهنده‏اى درخواست كرد، و طلب نمود، و او نضر بن حارث است كه از روى انكار و استهزاء گفت: ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم.

و بعضى گفته‏اند: طلب كننده اين عذاب، ابو جهل بوده است در وقتيكه گفت:

اسقط علينا كسفا من السماء.(27)

و گفته‏اند: خواستار اين عذاب، حرث بن نعمان فهرى است، و داستان از اين قرار است كه: چون گفتار رسول خدا درباره على (رضى الله عنه) كه فرمود: من‏كنت مولاه فعلى مولاه به او رسيد، گفت: بار خدايا اگر آنچه را كه محمد مى‏گويد حق است، سنگى از آسمان بر ما ببار!

چندان درنگ نكرد كه خداوند تعالى سنگى را بر او زد، كه بر مخش وارد شد، و از دبرش خارج گشت، و همان دم هلاك شد.(28)

و قرطبى در تفسير خود، در ذيل اين آيه گويد: قائل اين سؤال، نضر بن حارث است كه گفت: اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم.

و سؤال او پذيرفته شد، و در روز جنگ بدر، صبرا كشته شد.(29) او و عقبة بن ابى معيط صبرا كشته شدند، و غير از اين دو نفر صبرا كشته نشدند.اين گفتار ابن عباس و مجاهد است.

و گفته شده است: سائل اين سوال حارث بن نعمان فهرى است، و داستان او از اينقرار است كه چون گفتار پيامبر درباره على بن ابيطالب: من كنت مولاه فعلى مولاه به او رسيد، سوار ناقه خود شده، و آمد تا به ابطح رسيد، و شتر خود را بخوابانيد و سپس گفت: يا محمد! تا آخرين اعتراض از اعتراضات خود را بيان كرد.(30)

علامه امينى اعتراض كننده به ولايت امير المؤمنين عليه السلام را كه از تفسير قرطبى نقل مى‏كند، او را نضر بن حارث ذكر كرده است، و سپس در تعليقه گويد: اين نضر، نضر بن حارث بن كلدة بن عبد مناف كلدرى است.و در اين حديث تصحيفى به عمل آمده است، چون نضر در روز بدر بدست مسلمين اسير شد، و با رسول خدا شديد العداوة و دشمن سرسختى بود، و رسول خدا امر بكشتن او نمودند، و امير المؤمنين عليه السلام او را صبرا كشتند، همچنانكه در «سيره ابن هشام‏» ج 2 ص 286، و «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 286، و «تاريخ يعقوبى‏» ج 2 ص 34، و غيرها مذكور است.(31)

و از آنچه ما از تفسير قرطبى آورديم، معلوم مى‏شود كه: در حديث تصحيفى نيست، زيرا قرطبى اولا مى‏گويد: گوينده اين سؤال، نضر بن حارث است، كه در بدر كشته شد، و سپس مى‏گويد: بعضى گفته‏اند: گوينده اين سؤال، حارث بن نعمان فهرى است كه اعتراض به ولايت‏حضرت امير المؤمنين عليه السلام داشت.فعليهذا بين گفتار قرطبى و ساير مفسران، تفاوتى نيست.

بارى علاوه بر آنچه ما از اعيان عامه در اينجا راجع به شان نزول آيه معارج درباره منكر ولايت آورديم، علامه امينى از بسيارى از اعيان ديگر آنها نيز نقل مى‏كند، مانند حافظ ابو عبيد هروى در تفسير غريب القرآن، و ابو بكر نقاش موصلى در تفسير شفآء الصدور، و حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و شهاب‏الدين احمد دولت‏آبادى در كتاب هداية السعدآء، و سيد نور الدين حسنى سمهودى شافعى در كتاب جواهر النقدين، و شمس الدين شربينى قادرى شافعى در تفسير السراج المنير، و سيد جمال الدين شيرازى در كتاب الاربعين فى مناقب امير المؤمنين، و سيد ابن عيدروس حسينى يمنى در كتاب العقد النبوى و السر المصطفوى، و شيخ احمد بن باكثير مكى شافعى در كتاب وسيلة المال فى عد مناقب الال، و شيخ عبد الرحمن صفورى در كتاب نزهة، و سيد محمود بن محمد قادرى مدنى در كتاب «الصراط السوى فى مناقب النبى‏» ، و شمس الدين حفنى شافعى در شرح جامع الصغير سيوطى، و شيخ محمد صدر العالم در كتاب «معارج العلى فى مناقب المرتضى، و شيخ محمد محبوب العالم در تفسير شاهى، و شيخ احمد بن عبد القادر حفظى شافعى در ذخيرة المآل‏فى شرح عقد جواهر اللآل، و سيد محمد بن اسمعيل يمانى در الروضة الندية فى شرح التحفة العلوية، و سيد مؤمن شبلنجى شافعى در نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، و شيخ محمد عبده مصرى در تفسير المنار.بطور كلى علامه امينى مجموعا از سى كتاب، حكايت كرده است.(32)

سيد هاشم بحرانى در «غاية المرام‏» از طريق عامه، دو حديث، و از طريق خاصه، شش حديث در شان نزول آيه سال سائل روايت كرده است.(33)

و علامه مجلسى در «بحار الانوار» ، از سه طريق: يكى از حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و دويمى از ثعلبى در تفسير خود، و سومى از صاحب كتاب النشر و الطى آورده است.(34)و(35)

بارى آنچه ما تفحص نموديم، هيچيك از علماء اسلام، داستان نزول آيه سال سائل بعذاب واقع را انكار نمى‏كند، غير از ابن تيميه حرانى، آن مرد بغيض و غليظ، و منكر، و زشتخو، و زشت‏زبان، و كوردل، و تاريك منظرى كه چنين كمر خود را بسته است، تا هر داستانى كه در آن فضيلتى از فضائل و منقبتى از مناقب سرور اوليآء امير مؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام باشد، انكار كند، و رد كند و ضعيف و مطرود بشمارد، و در روز روشن در برابر آفتاب جهانتاب، منكر روشنائى گردد، و با اصرار و ابرامى هر چه بيشتر اثبات عدم خورشيد و انغمار عالم را در ظلمت‏بنمايد.

ابن تيميه بدون هيچ پروائى با كمال وقاحت، در برابر علماء اسلام، و مورخان، و ارباب حديث، و سير و تفسير، احاديث مسلمه مستفيضه را انكار مى‏كند، آنجا كه با مذهبش مساعد نباشد، و صريحا نسبت كذب و دروغ مى‏دهد، و شيعه را رافضى، و بيدين، و ملحد، و زنديق و كذاب و فاجر و باطل و مجوسى و يهودى مى‏خواند، و در هر صفحه از كتاب خود يكبار و چندين بار نسبت كذب مى‏دهد، و تهمت مى‏زند، و آيات قرآن را نيز بر مدعاى خود شاهد مى‏آورد.

عينا همانند حجاج بن يوسف ثقفى كه حافظ قرآن بود، و با قرآن استدلال مى‏كرد و آنرا طبق راى و هدف خود معنى مى‏نمود، و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام را از اطراف و اكناف مى‏آورد و بر اساس آيه قرآن:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم

كه خود را اولوا الامر مى‏پنداشت، با آنها با قرآن محاجه مى‏كرد، و در زير تيغ بران و شمشير پرخون خود، خون آن افراد پاك و آن ستارگان تابناك را مى‏ريخت، و از كشته‏هاى شيعيان پشته‏ها ساخت.گويند هفتاد هزار نفر و بيشتر كشت.

ابن تيميه، معاصر بود با عالم جليل، و فقيه نبيل، افضل المتقدمين و المتاخرين، عالم، و متكلم، و حكيم، و مفسر و محدث، و فقيه و پاسدار دين و مذهب تشيع: علامه حلى: حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى، كه ميلادش در يازده روز گذشته، و يا مانده از ماه رمضان سنه 648 هجرى(36)، و رحلتش در شب شنبه بيست و يكم از ماه محرم الحرام سنه 726 واقع شد،(37) و تولد ابن تيميه در سال 661 و وفات او در سال 728 بوده است.يعنى درست تولد او پس از سيزده سال از تولد علامه، و وفاتش پس از دو سال از رحلت علامه بوده است.

ابن تيميه با علوم عقلى، همچون فلسفه و حكمت مخالف بود، و نيز با ارباب شهود و وجدان و عرفان و حقيقت مخالف بود، و در مواضع مكرره در كتاب خودبر اين دو طايفه مى‏تازد.

يعنى نه از علوم عقلى و جولان انديشه بهره‏اى داشت، و نه از علوم باطنى و سرى و قلبى توشه‏اى برداشته بود، فلهذا صرفا به ظواهرى از كتاب و سنت‏بدون ادراك محتواى آنها دل بسته و بدان قانع شده، و همچون خوارج خشك، و بى‏محتوى، عالم و خلقت و دنيا و آخرت و خدا و شيطان و سعادت و شقاوت را با همان فكر و انديشه ساختگى تخيلى خود، بنا نهاده و بر طبق آن حكم خود را مجرى ساخته است.

او كتاب خود را كه به نام منهاج السنة فى نقض كلام الشيعة و القدرية است، در رد كتاب علامه حلى: منهاج الكرامة فى معرفة الامامة نوشته است.

علامه حلى كتاب «منهاج الكرامه‏» را در استدلال بر امامت على بن ابيطالب و افضليت آنحضرت از جميع خلايق بعد از رسول خدا، براى سلطان محمد خدابنده (الجايتو) نوشته است، و در آن كتاب از آيات قرآن و احاديث مسلمه در نزل اهل تسنن مطالبى را آورده است، كه جاى شك و ترديد نيست.

سلطان محمد خدابنده كه در اثر مباحثه علامه حلى در سال 707 هجرى با فقهاى بزرگ مذاهب اربعه تسنن (حنفى و حنبلى و شافعى و مالكى) و محكوم و مفحم شدن آنها، دانست كه حق با شيعيان و مذهب راستين در مكتب تشيع است، دست از مذهب ديرين خود برداشته، و شيعه شد، و به تمام امصار و شهرها نوشت تا در خطبه‏ها نام خلفاى ثلاثه را حذف كنند و نام على بن ابيطالب و ائمه دوازده گانه شيعه را ببرند،(38) و در مساجد و تكايا نام آن بزرگواران را كه فقهاى اهل بيت و امامان راستين هستند، بنگارند و نقش كنند، و رسميت مذهب‏شيعه را اعلان نمايند.و اين حكم عملى شد، و به فرمان او كتيبه‏ها نقش شد و خطبه‏ها خوانده شد، و بر روى سكه‏ها، نام ائمه را نقش كردند.فلهذا بر روى دراهم و دنانيز دست مردم، نام آن واليان والامقام سكه زده شد،(39) و حتى در مسجد جامع اصفهان در قسمتى از زاويه شبستان معروف به شبستان خدابنده، در سه محل آن از جمله محراب، نام دوازده امام را به بهترين خط، و زيباترين طرز و نگار، و محكمترين صنعت گچ‏برى، چنان نقش كرده‏اند كه همين اكنون پس از هفت قرن باقى است، و مورد نظر و دقت و مطالعه اهل فن و صاحبان خرد و پويندگان حق و حقيقت قرار دارد.(40)

علامه حلى از برجستگان نوادر دهر است، كه نام او تا ابديت‏بر صفحه تحقيق و تدقيق نوشته شده، و چنان بحر محيط علم، و درياى بيكران معرفت و تحقيق است كه همه فقهاى شيعه از آنزمان تا بحال به كتب فقهيه او همچون تذكره و تحرير و مختلف و منتهى و قواعد و تبصره نيازمندند.

و در علوم عقليه و كلام كتابهاى كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، و انوار الملكوت فى شرح فص الياقوت فى الكلام، و نهاية المرام فى علم الكلام، و القواعد و المقاصد فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و الاسرار الحقية فى العلوم العقلية، و الدر المكنون فى علم القانون فى المنطق، و المباحثات السنية و المعارضات النصيرية، و المقاومات كه در آن با حكماء سابقين بحث كرده است، و حل المشكلات من كتاب التلويحات، و ايضاح التلبيس فى كلام الرئيس كه‏در آن با شيخ ابو على سينا بحث دارد، و القواعد الجلية فى شرح الرسالة الشمسية، و الجوهر النضيد فى شرح التجريد در علم منطق، و ايضاح المقاصد من حكمة عين القواعد، و نهج العرفان فى علم الميزان، و كشف الخفاء من كتاب الشفاء فى الحكمة، و تسليك النفس الى حظيرة القدس در علم كلام، و مراصد التدقيق و مقاصد التحقيق فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و المحاكمات بين شراح الاشارات، و منهاج الهداية و معراج الدراية در علم كلام، و استقصاء النظر فى القضآء و القدر، را نوشته است.

علامه در اصول مذهب علاوه بر «منهاج الكرامة‏» كتابهاى ديگرى را نيز تاليف كرده است، مانند كتاب مناهج اليقين، و كتاب نهج الحق كه فضل بن روزبهان، رد آنرا نوشته است، و كتاب نهج المسترشدين، و رساله واجب الاعتقاد، و كتاب كشف الحق و نهج الصدق كه اين كتاب را در كيفيت مناظره با علمآء اربعه سنى مذهب، در حضور سلطان خدابنده نوشته است.و قاضى سيد نور الله شوشترى در ابتداى كتاب خود: احقاق الحق اشاره به مقدارى از اين مناظره، و علت غلبه علامه بر فقهاى مخالفين با ادله باهره و براهين ساطعه كرده است، كه چگونه آنها را در نزد سلطان محكوم نمود، بطوريكه اعتراف بر عجز خود نمودند.و همگى منكوب و مخذول شدند.

در كتاب مجالس المؤمنين قاضى نور الله شهيد اعلى الله تعالى مقامه از كتاب تاريخ حافظ ابرو كه شخص سنى مذهب متعصبى بوده است، و نيز از غير اين كتاب آورده است كه: سلطان الجايتو محمد مغولى ملقب به شاه خدابنده، چون در خاطرش حقانيت مذهب اماميه و تشيع، على الاجمال پيدا شد، امر به احضار علماى اهل تسنن كرد.و از جمله كسانيكه در نزد او حضور يافتند علامه حلى با جمعى از علماء شيعه بود.و در آن مجلس، امر اقدس از جانب سلطان صادر شد كه شيخ نظام الدين عبد الملك مراغى كه افضل علماء شافعيه بود، با علامه حلى، در امر امامت، به مناظره پردازد.

در اين مناظره چنين پيش آمد كرد كه علامه با براهين قاطعه بر اثبات امامت على بن ابيطالب، و فساد ادعاى سه خليفه پيشين، غلبه كرد، بطورى كه براى‏هيچيك از حضار مجلس از بزرگان علمآء و غيرهم شبهه‏اى باقى نماند،(41) و شيخ نظام الدين مراغى چون ديد در مقابل علامه زمين خورده، و خود را باخته و سرشكسته شده است، شروع كرد در تحسين علامه و بيان محاسن و محامد او، و چنين گفت:

قوت دلائل اين شيخ (علامه) در نهايت ظهور است، الا اينكه پيشينيان ما، راهى را پيمودند، و پسينيان ما براى دهان بستن زبان عوام و دفع شكاف در اجتماع امت اسلام، از بيان لغزشهاى قدمهاى پيشينيان سكوت كردند.پس سزاوار است كه اسرار آن‏ها را هتك و پاره نكرد، و در لعنت‏بر آنها تظاهر ننمود.

حافظ ابرو بعد از اين سخن مى‏گويد: پس از اين مجلس بين علامه حلى وشيخ نظام الدين مراغى، مناظرات بسيارى واقع شد، و در همه آنها نظام الدين، احترام علامه را نگاه مى‏داشت، و در تعظيم حرمت او بسيار مى‏كوشيد.(42) انتهى.

و البته اين منقبتى است‏براى علامه كه چنين منتى بر مذهب تشيع دارد، و براى شيعيان و اهل حق، عنايت‏بزرگى است، كه احدى از مخالفين و موافقين منكر آن نيستند، حتى من در بعضى از تواريخ عامه ديده‏ام كه: اين داستان را بدين صورت بيان كرده‏اند كه:

از وقايع تلخ سنه 707، اظهار تشيع خدابنده است، كه به اضلال و گمراهى ابن مطهر حلى پيدا شد.

و پيداست كه اين بيان از قلب سوخته‏اى برخاسته است، كه جاى انكار آنرا نداشته است.(43)

علامه از اين پس، به كمك و معاونت اين سلطان بيدار و مستبصر رؤوف و علم دوست، دست در تشييد اساس حق زد، و در ترويج مذهب آنطور كه مى‏خواست و اراده داشت، اقدام نمود، و كتاب منهاج الكرامة را در امامت و كتاب يقين را كه گذشت‏براى او نوشت.و در قرب و منزلت در نزد سلطان به پايه‏اى رسيد كه بالاتر از آن تصور نمى‏شود، و بدين جهت از ساير علماى محضر سلطان مانند: قاضى ناصر الدين بيضاوى و قاضى عضد الدين ايجى و محمد بن محمود آملى، صاحب كتاب نفآئس الفنون و شرح مختصر و غيره، و شيخ نظام‏الدين عبد الملك مراغى و مولى بدر الدين شوشترى، و مولى عز الدين ايجى، و سيد برهان الدين عبرى و غير آنها فائق آمد، و همه در تحت نظر علامه بودند.

علامه در قرب و منزلت در نزد سلطان، و براى حفظ افكار او در استقامت طريق حق، و عدم تشويش ذهن او به وساوس شيطانيه مخالفين و منحرفين، تا اين حد حاضر شد كه در حضر و سفر، از او مفارقت نكند، و هر كجا وسوسه‏اى از ملحدى پيدا شود، با تيغ بران علم و حكمت پاسخ دهد، و بدين جهت‏سلطان امر كرد تا براى جناب علامه، مدرسه سيارى كه داراى حجره‏هاى طلاب، و مدرس‏هائى براى تدريس بود، از خيمه‏هاى كرباس ساختند، و هر جا كه خدابنده، با سپاه و يا غير سپاه مى‏رفت، اين مدرسه سيار علامه با او همراه بود.و همينكه سلطان در جائى وقوف مى‏كرد، و در منزلى نزول مى‏نمود، فورا مدرسه كرباسى بر سر پا مى‏شد، و طلاب و محصلين و مدرسين، با خود آن عالم جليل بكار مطالعه و تاليف و تصنيف مشغول مى‏شدند.

و نقل شده است كه در اواخر بعضى از كتابهاى علامه اين جمله است كه: فراغ از اين كتاب در مدرسه سياره سلطانيه در كرمانشاهان وقوع يافته است.

و تشكيل چنين مدرسه مهمى از خدابنده بعيد نيست، زيرا آنچه در تواريخ آمده است: مرد علم دوست‏بود و علما را بسيار دوست داشت، و به علمآء و صلحاء ارج مى‏نهاد، فلهذا در دوران او، علم و فضل رونقى به سزا يافت، و رواج بسيارى داشت.و عجيب آنستكه سال رحلت علامه در همان سال مرگ اين سلطان بوده است.

علامه در علم كلام و فقه و اصول(44) و عربيت و سائر علوم شرعيه در نزد دائى خود: محقق نجم الدين ابو القاسم صاحب شرايع، و در نزد پدرش شيخ سديد الدين يوسف و در مطالب عقليه و فلسفه و حكمت در نزد استاد بشر و عقل ثانى عشر: خواجه نصير الدين طوسى و شيخ عمر كاتبى قزوينى و غير از آنها چه از خاصه و چه از عامه درس خوانده است.و همچنين از على بن طاوس و احمد بن طاوس، اين دو برادر عاليمقام استفاده‏هاى علمى نموده است.(45)

بارى چون علوم و مقام و پيشرفت مكتب علمى و مذهبى علامه چشمگير شد، مخالفان در اطراف و اكناف، خجل و منكوب شدند و كتابهاى علامه را به نسخه‏هاى متعدد مى‏نوشتند، و براى مردم در مجالس و محافل درس مى‏گفتند.يكى از اين نسخه‏هاى «منهاج الكرامة‏» بدست ابن تيميه در شام رسيد، و او با وجود حقد و حسادتى كه از شكست‏خلفآء در قلوب مردم، و از بالا رفتن نام اهل‏بيت رسول خدا، و امامان طاهرين، در دل داشت كتاب «منهاج السنه‏» را در رد مذهب اهل البيت نوشت و معلوم است كتابى كه در رد مذهب حق نوشته شود، چه چيز از آب در مى‏آيد.

فماذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون - كذلك حقت كلمة ربك على الذين فسقوا انهم لا يؤمنون.(46)

«از حق كه بگذريم، جز گمراهى چه چيز خواهد بود؟ پس چرا شما باينطرف و آنطرف مى‏گرديد؟ ! اينطور كلمه پروردگار تو اى پيغمبر بر كسانيكه فسق ورزيدند، و راه كج پيمودند، ثابت‏شد، كه هيچگاه ايشان ايمان نمى‏آورند» .در اين كتاب عينا شيعه را از پيروان يهود مى‏خواند، (47) و تقريبا در سه صفحه از اول كتاب، از قياس نمودن احكام و عقائد شيعه با يهود، و افترآءها و تهمت‏ها دريغ نمى‏كند، و از هيچ ناسزائى فرو نمى‏گذارد.

آنگاه از علامه به نام رافضى نام مى‏برد، و يكايك جملات او را از «منهاج الكرامة‏» نقل مى‏كند و مى‏تازد، و مى‏گويد: دروغ است، كذب است و حتى داستان غدير را صريحا انكار مى‏كند و مى‏گويد: صحنه و ساختگى روافض است.در اينجا بايد به او گفت: اى مرد حسود و عنود!

اين جهان پر آفتاب و نور و ماه تو بخفته سر فرو برده به چاه

كه اگر حق است پس كو روشنى سر بر آر از چاه و بنگر اى دنى

جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت تا تو در چاهى نخواهد بر تو تافت

و از آيات قرآن و احاديث‏خود كه نه سند دارد، و نه لفظ آنها دلالت‏بر معناى مراد دارد، شاهد مى‏آورد.و فقط مى‏گويد: چون سلف صالح: خلفاى سه گانه با رسول خدا بوده‏اند، و از اموال خود داده‏اند، ما هيچگونه حق اعتراضى بر آنها نداريم، و سربسته و دربسته همه آنها صالح و عادل و سادات اين امت هستند.

نتيجه تكذيب حق و حقيقت و پاگذاردن روى مسلمات و ضروريات بر اساس تعصب جاهلى و حميت جاهلى، تكذيب خدا و رسول خدا و ولايت‏خداست.و اينجاست كه اين آيات مباركه خوب معناى خود را نشان مى‏دهد:

قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا - الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنياو هم يحسبون انهم يحسنون صنعا - اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا - ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا.(48)

«بگو (اى پيغمبر) آيا ما شما را آگاه كنيم به آن كسانيكه اعمالشان از همه مردم زيان‏بارتر است؟ ! آنان كسانى هستند كه كوشش و سعى آنها در حيات پست و زندگى بهيمى و شهوى و شيطانى ضايع شده، و آنها چنين مى‏پندارند كه كار خوبى انجام مى‏دهند. ايشانند آن كسانيكه به آيات پروردگارشان و به لقاء و ديدار خدايشان كفر ورزيده، و انكار كرده، و بنابراين تمام اعمالشان نابود و حبط و نيست مى‏شود، و ما براى آنان در روز بازپسين ميزان عملى، برپا نمى‏كنيم.اينست پاداش آنان كه جهنم است در ازاى كفرى كه ورزيده و انكارى كه نموده‏اند، و آيات و نشانه‏هاى مرا و فرستادگان مرا به باد مسخره گرفته‏اند» .

عقائد وهابيه كه حنبلى مذهب هستند، از اين تيميه گرفته شده، و تمام بدعت‏هائى را كه امروز مشاهده مى‏كنيد، از جمود و خشكى، و عدم رحم و مروت، و نداشتن عقل صحيح، و منطق تام، همه از مكتب ابن تيميه است.

شما با يكنفر وهابى نمى‏توانيد بحث كنيد! زيرا مجال بحث نمى‏دهد.و همينكه زبان باز مى‏كند چماق تكفير و شرك را مى‏كشد، و مى‏گويد: شما اصلا مسلمان نيستيد! اسلام بياوريد، تا ما با شما بحث كنيم، و بدين طريق اذهان عوام خود را محجوب، و زبان آنها را لجام مى‏زنند.مى‏گويند، اسلام فقط وهابيت است، اول شما وهابى بشويد، و سپس ما با شما بحث مى‏كنيم! تماشا كنيد! چگونه مصادره مى‏كنند، و دور محال را عملا ممكن مى‏شمرند، يعنى منطق و بحث، غلط است، آنچه هست‏شلاق است.اف لكم! !

مى‏گويند: چرا بر خاك و تربت‏سجده مى‏كنيد؟ چرا در نمازها قنوت مى‏خوانيد؟ ! چرا در اذان حى على خير العمل مى‏گوئيد؟ ! ما مى‏گوئيم: چرا شما بر خاك و تربت‏سجده نمى‏كنيد؟ چرا قنوت نمى‏گيريد؟ ! چرا حى على خير العمل‏نمى‏گوئيد؟ !

اينها مسائل فقهيه است، و هر كس تابع كليات و اصول مذهب خود اوست، چرا نزاع با ما را در اين امور قرار مى‏دهيد؟ در مسائل فقهيه، هميشه بين فقهآء اختلاف راى بوده است.در بين مذاهب اربعه تسنن اختلاف راى نيز فراوان است.

و ما اصولا بحث در اين امور نداريم.پس از ثبوت مذهب، هر كس تابع فقيه متخصص در مذهب اوست.و البته بر اساس اصول مسلمه همان مذهب بايد تمشى نمود.

اشكال ما با شما در اصول است! در اصل ولايت است! در غاصبيت‏خلفاى سه گانه است.در مخالفت آنها با نص قرآن است.در ايذاء و آزار رسول الله است.در انكار حق بعد از شناسائى و عرفان است.

شيعه مى‏گويد: ما نمى‏توانيم نص صريح قرآن را ناديده بگيريم و از اخبار صحيحه مستفيضه‏اى كه خود اهل سنت در كتب خود آورده‏اند، رفع يد كنيم.و اين قرآن و اين سنت رسول اكرم، ما را امر مى‏كند كه از ابو بكر و عمر و عثمان تبرى بجوييم.قرآن ايشان را مورد لعنت‏خداوند، و عذاب مهين قرار داده است.ما چگونه مخالفت قرآن كنيم؟ !

شيعه مى‏گويد: علماى بزرگ شما همانند بخارى و مسلم و غيرهما روايت كرده‏اند كه: چون رسول خدا رحلت كرد، فاطمه به نزد ابو بكر فرستاد، و طلب ميراث خود كه از پدرش رسيده بود: از فدك، و از ما بقى خمس خيبر نمود.ابو بكر امتناع ورزيد كه چيزى به او برگرداند فوجدت فاطمة على ابى بكر وجدا شديدا و هجرته و لم تكلمه حتى ماتت و هى واجدة عليه(49)فاطمه بر ابو بكرخشمگين شد، خشم شديدى و از او دورى گزيد، و با او سخن نگفت، تا در حال خشم و غضب بر او از دنيا رفت) .

و از طرفى ديگر ائمه حديث و بزرگان شما همچنين مانند كتاب الجمع بين الصحيحين حميدى روايت مى‏كنند كه رسول خدا فرمود: فاطمة بضعة منى يؤذينى من آذاها (فاطمه پاره گوشت من است، اذيت مى‏كند مرا هر كس او را اذيت كند) .

شيعيان اين دو حديث را مى‏گيرند، و صغرى و كبراى شكل اول قياس برهانى قرار مى‏دهند، و مى‏گويند:

ابو بكر آذى فاطمة عليها السلام، و من آذى فاطمة آذى رسول الله.

(ابو بكر، فاطمه را اذيت كرد، و هر كس فاطمه را اذيت كند، رسول خدا را اذيت كرده است) و نتيجه گرفته مى‏شود كه: ابو بكر آذى رسول الله (ابو بكررسول خدا را اذيت كرده است) .

و چون در قرآن كريم وارد است:

ان الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الآخرة و اعد لهم عذابا مهينا

(آيه 57، از سوره 33: احزاب) .

«آنانكه خدا و رسول خدا را اذيت كنند، خداوند آنها را در دنيا و در آخرت لعنت مى‏كند، و براى آنان عذاب پست كننده و خوارى‏آفرين مهيا مى‏نمايد» .

فعليهذا مفاد آيه قرآن، كبراى قياس ديگرى مى‏شود، كه صغراى آن استنتاج شده بود:

ابو بكر آذى رسول الله، و من آذى رسول الله لعنه الله فى الدنيا و الآخرة و اعد له عذابا مهينا.

«ابو بكر رسول خدا را اذيت كرد، و هر كس رسول خدا را اذيت كند، خداوند در دنيا و آخرت او را لعنت مى‏فرستد، و عذاب پست و ذلت‏بار براى او آماده مى‏سازد.»

بنابراين ابو بكر به نص صريح قرآن، مورد دورباش از رحمت، و مورد لعنت و نفرين خداوند است.

در برابر اين برهان، سنى‏ها چه مى‏توانند بگويند؟ ! چون برهان است.خطابه و شعر و مغالطه و حتى جدل هم نيست، و مقدمات آن از مسلمات و يقينيات است.

آيا مى‏توانند بگويند: قرآن را كه كبراى مسئله است، قبول نداريم! و يا صغرا را كه در كتب معظم خود آنها همانند صحيحين آمده قبول نداريم؟ آنها فقط مى‏گويند قرآن مسلم است، و احاديث صحيحه مسلم است، و اين احاديث هم صحيح است، و ليكن اين صغرى چيدن، و كبرى نهادن، و نتيجه گرفتن را ول كنيد! اين قياس و منطق به درد شما مى‏خورد، سلف صالح، همگى عادل بوده‏اند، و براى حفظ اسلام از آنها نبايد خرده گرفت! اينست منطق مخالفان! اينست منطق ابن تيميه، كه صريحا مى‏گويند، بايد پا بر روى فهم گذارد، و عقل را مخذول و منكوب كرد، و كوركورانه از خلفاى جور پيروى كرد.

خوب! ما هم مى‏گوييم: كارى به كار آنها نداريم، خوب و يا بد، براى‏خودشان بوده‏اند، آمده‏اند و رفته‏اند، و هر كدام نامه عملى جداگانه دارند، و خداوند به حساب آنها رسيدگى خواهد نمود، به ما چه مربوط وقت‏خود را و عمر خود را صرف كنيم، تا از پرونده شخصى كه در چهارده قرن در پيش مى‏زيسته است پرده‏بردارى كنيم؟ ! ولى سخن در اينجاست، كه اگر بنا بشود: ما اعمال، و رفتار، و خطبه‏ها، و قوانين، و دستورات آنها را سرمشق خود گرفته، و بدان عمل كنيم، و به سنت آنها رفتار نماييم، باز هم مى‏شود گفت: تحقيق و تفحص لازم نيست؟ تجسس موجب اتلاف عمر است؟ يا نه، بايد نه يك عمر بلكه عمرها صرف شود، تا از روى يك لغزش تا چه رسد لغزش‏ها، و خطاها، و خيانت‏ها، و جنايت‏هاى آنان پرده برداشت، و صريحا اعلام كرد كه: اين پيشوايان مقدس مآب قابل امامت و خلافت نيستند، و اسوه و الگوى عمل و اخلاق و عقائد مردم قرار نمى‏گيرند.

ابن تيميه، چون مى‏بيند كه اين روايات بسيارى كه در كتب معتبره عامه همچون تفسير ثعلبى و تفسير ابو السعود و غيرهما از آن صحابه جليل القدر: حذيفة بن يمان، و از سفيان بن عيينه كه پيشوائى او در حديث و تفسير و وثاقت او در نزد عامه جاى ترديد نيست در شان نزول آيه سال سائل، آمده است، اگر بنا بشود مهر قبولى بخورد، پايه و اساس خلافت ابو بكر و عمر را مى‏زند، زيرا در اين روايات وارد است كه آن منكر سائل به پيامبر پرخاش نموده و گفت: اين همه تكاليف كه بما نمودى، بس نبود، تا آنكه زير دو بازوى پسر عمويت را گرفتى! و بر ما امير و سپهسالار كردى؟ ! اين از جانب خودت بود، و يا از جانب خدا؟ !

اين روايات صراحة مى‏رساند كه مراد از مولى در حديث من كنت مولاه فعلى مولاه سپهسالارى و امامت و خلافت و تدبير امور عامه است، و سنى‏ها ولايت را به اين معنى، معنى نمى‏كنند، تا با وجود و تسليم حديث غدير، از اعتراف به مفاد و معناى واقعى آن خوددارى كنند.سنى‏ها مى‏گويند، عمر و ابو بكر هم حديث غدير را شنيدند، و به على بن ابيطالب تهنيت گفتند، و بخ بخ سر دادند، و ليكن اگر معناى ولايت، امامت‏بود، خود آنها مخالفت نمى‏كردند، پس معناى مولى امام نيست.ناصر و پسر عمو و دوستدار و نظائرهاست.و ليكن در حديث‏سال سائل، حارث بن نعمان فهرى، اعتراضش به رسول خدا بر اساس فهميدن امامت و خلافت است، زيرا كه خودش از من كنت مولاه امامت فهميده است.فلهذا ابن تيميه متعصب، بهر درى كه بزند، بايد اين را انكار كند، و گرنه پايه‏هاى مذهبش شكست‏خورده و فرو خواهد ريخت.

و لله الحمد ريخته شده، و با بحث‏هاى علماء راستين، و پاسداران تشيع، ديگر براى مكتب و مذهب او و همكارانش، آبروئى نمانده است.

ابن تيميه، به اين حديث چند اشكال مى‏كند.اول آنكه: اصل اين نسبت، كذب و افتراء است، و اتفاق علماء بر اينكه اين آيه در شان على بن ابيطالب نازل شده است، كذب بزرگتر و افتراء مهمترى است، زيرا كه يكنفر از علمائى كه مى‏فهمند چه مى‏گويند، اين حديث را روايت نكرده است.

جواب: نسبت كذب به اين حديث، كذب محض و افتراء است، و اينكه يكنفر از علمائى كه سخن خود را مى‏فهمند، روايت نكرده است، كذب بزرگتر و افتراء مهمترى است.

آيا امثال ابو عبيده هروى، ثعلبى، ابو بكر نقاش، سفيان بن عيينه، قزوينى، قرطبى، حاكم حسكانى، سمهودى، ابن صباغ مالكى، تا برسد نصاب به سى نفر از بزرگان و اعلام عامه كه اين حديث را در كتب تفسير و حديث و تاريخ خود آورده‏اند، آنقدر نفهم و بى‏مقدار هستند كه كلام خود را نمى‏فهمند، و ايراد اين حديث را در كتب خود از باب نقل هذيان و پريشان‏گوئى آورده‏اند؟ ! و يا از باب رمان‏سرائى، و افسانه‏سازى؟ !

در جائيكه خود ابن تيميه، اين اعلام را ارباب علم و حديث مى‏شناسد، نسبت جهل و نفهمى به آنها دادن، نسبت جهل و نادانى به خود دادن است.امضاء و اعتراف بر حسد و كينه و بغض است.

اشكال دوم آنكه: در روايت است كه چون حديث، شايع شد و در شهرها رسيد، حرث بن نعمان سوار ناقه خود شد، و به ابطح آمد، و در حاليكه رسولخدا در ابطح بود، پياده شد، و به نزد او آمده، و سخنان خود را گفت.در حاليكه ابطح در مكه است نه در مدينه، و رسول خدا بعد از واقعه غدير كه به اجماع شيعه و سنى در روز هجدهم شهر ذو الحجه بوده است، تا وقت رحلت آنحضرت كه پس از ماه محرم و صفر بوده است، ديگر به مكه مراجعت ننمودند.

جواب: اين مسكين جاهل بوده، و يا تجاهل نموده است كه: ابطح، علم براى موضع خاصى در مكه نيست، بلكه ابطح و بطحاء اسم جنس است‏براى هر جاى وسيعى كه به واسطه آمدن سيل، و يا وزش باد، در آنجا شن‏هاى ريز كه در زبان فارسى به آن ماسه‏بادى گويند جمع شود، و آن زمين به واسطه نداشتن خاك قابل زراعت نيست.و نظير اين زمين هم در مكه هست، و هم در مدينه، و هم در عراق، و در بسيارى از نقاط ديگر كه وزش باد آن شن‏هاى خرد و نرم را در زمين مى‏گسترد، و يا پس از فرو نشستن سيل كه تمام وادى را فرا گرفته است، آن ماسه‏ها ته‏نشين مى‏شود، و زمين را به صورت رمل و ماسه بسيار خرد و روان در مى‏آورد.

در «تاج العروس‏» گويد: و بطح بر وزن كتف، رمل است در بطحاء.و جوهرى و غيره ذكر كرده‏اند كه: (بطيحة و بطحاء و ابطح) عبارت است از مسيل وسيعى كه در آن ريگ‏هاى ريز باشد، و از جمله ابطح‏ها، ابطح مكه است كه در حديث وارد است: رسول خدا در ابطح نماز گزاردند.مراد ابطح مكه است‏يعنى مسيل وادى مكه.و از ابو حنيفه وارد است كه: در ابطح هيچ چيز نمى‏رويد، و آن عبارت از بطن سيل گاه است.و از نضر وارد است كه: بطحاء بطن زمين پست و وادى است، كه به واسطه جريان سيل، خاك نرم و شن ريز در آنجا جمع مى‏شود، و گفته مى‏شود كه ما در ابطح وادى آمديم، و در آنجا خوابيديم، و يا در بطحاء وادى آمديم، يعنى در روى شن‏هاى نرم و خاك‏هاى ريز و سهل و رقيق.

تا آنكه گويد: بطحاء مكه و ابطح مكه، معروف است، به واسطه گسترده شدن و اتساع آن.و زمين منى از جزو ابطح است.و قريش بطاح آنانند كه در اباطح مكه و بطحاء مكه زيست مى‏كنند، و قريش ظواهر آنانند كه در حوالى مكه منزل دارند.

و در «تهذيب اللغة‏» از ابن اعرابى نقل است كه قريش بطاح در داخل شعب، بين دو اخشب مكه زندگى مى‏كنند و قريش ظواهر در خارج شعب منزل دارند.وبزرگوارترين اين دو دسته همان قريش بطاح هستند.و مراد از دو اخشب مكه، دو كوه ابو قبيس، و كوه مقابل آن است.

و در عبارت ارباب انساب چنين آمده است كه: قريش اباطح و قريش بطاح، چكيده و جوهره و حقيقت‏خالص قريش هستند كه در بطحآء مكه زيست مى‏كنند، و در آن محل منزل گرفته و فرود آمده‏اند و در مقابل آنها قريش ظواهر آنانند كه در بطحآء، اتساع محل و زندگى براى ايشان نبوده، و به ناچار در خارج از بطحآء زيست كرده‏اند.(50)

و در «لسان العرب‏» گويد: بطحاء مسيلى است كه در آن خرده‏هاى شن است.

و ابن سيده گفته است: بطحاء وادى، خاك نرمى است كه سيل بدانجا كشانده است.و جمع آن، بطحاوات و بطاح است و گفته مى‏شود: بطاح و بطح، همچنانكه گفته مى‏شود: اعوام و عوم.و اگر عريض و وسيع باشد آنرا ابطح گويند و جمع آن اباطح است.

و در حديث عمر است كه انه اول من بطح المسجد يعنى اولين كسى است كه گفت: زمين مسجد مدينه را از شن نرم وادى مبارك بپوشانيد! و مراد از وادى مبارك وادى عقيق است كه رسول خدا در آنجا خوابيده‏اند.

و ابن شميل گفته است: بطحاء وادى، و ابطح وادى، شن‏هاى خرد و نرمى است كه در بطن مسيل آن موجود است.

و پس از آنكه بسيارى از آنچه را كه از «تاج العروس‏» آورديم، آورده است، گويد: و بطيحة زمينى است ما بين واسط و بصره، و آن آب زرد رنگ و متغير اللونى است كه از بسيارى و گسترش، اطراف آن ديده نمى‏شود.و آن محل فرو رفتن آب دجله و فرات است.و همچنين آبهاى فرو رفته‏اى كه ما بين بصره و اهواز است، آنها را نيز بطيحه گويند.و زمين طف، در ساحل بطيحه است، كه تمام آنرا بطائح گويند.(51)

و در «مصباح المنير» گويد: و البطيحة و الابطح كل مكان متسع: هر مكان وسيعى را بطيحة و ابطح گويند.و ابطح در مكه مراد محصب است.(52)

و در «صحاح اللغة‏» گويد: بطحه اى القاه على وجهه فانبطح: يعنى او را برو در افكند، و او بروى چهره‏اش در روى زمين پخش شد.و ابطح مسيل واسعى است كه در آن شن‏هاى نرم و ريگ‏هاى ريز باشد و جمع آن اباطح و بطاح باشد.(53)

و در «نهاية‏» گويد: و در حديث عمر آمده است كه: انه اول من بطح المسجد، تا آنكه گويد: و در حديث صداق آمده است: لو كنتم تعرفون من بطحان مازدتم.و بطحان با فتح بآء اسم وادى مدينه است و بطحانيون منسوب به بطحان هستند، و اكثر مردم بآء بطحان را ضمه مى‏دهند، و شايد آن صحيح‏تر باشد.(54)

و در «اقرب الموارد» گويد: بطح المسجد يعنى شن‏ريزه‏ها را در آن ريخت و پهن كرد.و در حديث آمده است: فاهاب الناس الى بطحه، يعنى مردم را به گستردن آن شن‏ها وادار كرد و به تسويه و هموار نمودن آنها زجر و امر نمود.و تبطح السيل يعنى در بطحآء گسترش يافت، و سيل عريضى دامن وادى را گرفت و بطحية مسيلى است كه در آن شن‏هاى خرد است، و جمع آن بطائح آيد، و نيز محل فرو رفتن آب دجله و فرات را بطيحة و بطائح نامند.و بطحآء نيز همان مفهوم بطيحة را دارد و جمع آن بطاح و بطحاوات آيد، و ابطح مثل بطيحة و بطحآء است و جمع آن اباطح است.(55)