درس صد و بيست و هشتم تا صد و سىام
شان نزول آيه: «سال سائل، ...» و آيه: «فامطر علينا
حجارة...» درباره انكار كننده حديث غدير
بسم الله الرحمن الرحيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة
الله على اعدائهم اجمعين، من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله
العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
سال سائل بعذاب واقع. للكافرين ليس له دافع. من الله ذى المعارج.(1)
«درخواست كنندهاى از عذاب روز قيامت كه حتما واقعشدنى است پرسش
كرد، آن عذابى كه براى كافران است، و هيچ امرى جلوى آن را نمىتواند بگيرد، و آن
عذاب از خداوند است كه مالك درجات و طبقات آسمانهاست (آن عذابى كه بر حارث بن
نعمان فهرى، و يا بر جابر بن نصر بن حارث بن كلده، بوسيله سنگى از آسمان فرود آمد،
و او را به علت اعتراض به رسول خدا، در نصب على بن ابيطالب عليه السلام بر خلافت و
ولايت، هلاك كرد) .»
آرى كسيكه منكر ولايت آنحضرت باشد، با وجود علم، در برابر رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم، مستحق چنين نكال و نقمتى است، زيرا كه او منكر اصالت و
واقعيت تشريع و تكوين است، و لايق بوار و نابودى.
ابو العلى درباره نص رسول الله بر خلافت على بن ابيطالب بر ولايت
گويد كه: من ادعا نمىكنم كه او پيامبر مرسل است، و ليكن با نص واضح و آشكارا داراى
مقام ولايت كليه الهيه، بدون شك و ترديد است:
على امامى بعد الرسول سيشفع فى عرصة الحق لى 1
و لا ادعى لعلى سوى فضائل فى العقل لم يشكل 2
و لا ادعى انه مرسل و لكن امام بنص جلى 3
و قول الرسول له اذ اتى له سيما الفاضل المفضل 4
الا ان من كنت مولى له فمولاه من غير شك على5(2)
1- پس از رسول خدا، على امام من است كه در عرصات حق در نزد حق از من
شفاعت مىكند.
2- و من چيزى را براى على ادعا نمىكنم، مگر فضائلى را كه پذيرش آنها
در نزد عقل، مشكل نيست.
3- و من ادعا نمىكنم كه او پيامبرى مرسل است، و ليكن او به نص آشكار
امام و مقتداى مردم است.
4- و گفتار رسول خدا براى على در وقتيكه آمد، او را اختصاص به صاحب
مقام فضيلت و منقبتى داده است كه او را از همه برتر و راقىتر معين فرموده است، و
آن گفتار اين است كه:
5- آگاه باشيد: هر كس كه من مولى و آقاى او هستم، بدون شك، على، مولى
و آقاى اوست.
و ابو الفرج درباره نصب ولايت گويد:
تجلى الهدى يوم الغدير على الشبه و برز ابريز البيان عن الشبه 1
و اكمل رب العرش للناس دينهم كما نزل القرآن فيه و اعربه 2
و قام رسول الله فى الجمع جاذبا بضبع على ذى التعالى من الشبه 3
و قال: الا من كنت مولى لنفسه فهذا له مولى فيالك منقبه4(3)
1- راه هدايت در روز غدير، بر هر گونه ضلال و باطلى، متجلى و هويدا
شد، و طلاى ناب و خالص وضوح و روشنى، از مس تار و تيره، ظاهر شد، و تفوق گرفت، و
برتر آمد.
2- و پروردگار عرش، دين مردم را براى آنها تكميل فرمود، به همان نحوى
كه قرآن نازل شد، و پرده برداشت.
3- و رسول خدا در ميان جمعيت مردم برخاسته و بازوى على را گرفت، آن
على كه از داشتن امثال و اقران، برتر و بالاتر است، و از داشتن نظاير و اشباه،
رفيعتر و بلند پايهتر.
4- و گفت: بدانيد كه هر كس كه من مولاى نفس او هستم، اين على مولاى
اوست، پس چه منقبت و فضيلت والائى است اين شرف و منقبت!
و ابن رومى گويد:
يا هند لم اعشق و مثلى لا يرى عشق النساء ديانة و تحرجا 1
لكن حبى للوصى مخيم فى الصدر يسرح فى الفؤآد تولجا 2
فهو السراج المستنير و من به سبب النجاة من العذاب لمن نجا 3
و اذا تركت له المحبة لم اجد يوم القيمة من ذنوبى مخرجا 4
قل لى: ءاترك مستقيم طريقه جهلا و اتبع الطريق الاعوجا 5
و اراه كالتبر المصفى جوهرا و ارى سواه لناقديه مبهرجا 6
و محله من كل فضل بين عال محل الشمس او بدر الدجى 7
قال النبى له مقالا لم يكن يوم الغدير لسامعيه تمجمجا 8
من كنت مولاه فذا مولى له مثلى و اصبح فى الفخار متوجا 9
و كذاك اذ منع البتول جماعة خطبوا و اكرمه بها اذ زوجا10(4)
1- اى هند (كنايه از زن زيبا و قابل معاشقه) من عشق به تو را ندارم،
و هيچگاه همچو مثل منى، عشق زنان را دين و منهاج خود نمىگيرد، و پيوسته از آن تجنب
و احتراز دارد.
2- و ليكن محبت من به وصى رسول خدا همچون خيمهاى است كه در سينه من
برافراشته شده است، در قلب من مىرود، و داخل مىشود و جاى مىگزيند.
3- زيرا كه على وصى رسول خدا، يگانه چراغ نوربخش است، و كسى است كه
سبب نجات از عذاب نجاتيافتگان است.
4- و چون من از محبت او دستبردارم، در روز قيامت راه گريزى از
گناهان خودم پيدا نمىكنم.
5- تو به من بگو: آيا من طريق مستقيم او را از روى جهالت ترك كنم، و
از طريق كج و ناهموار پيروى كنم؟ !
6- چون بنابر نقد و تميز ذات و جوهره گذاشته شود، من جوهره او را
همچون طلاى خالص و ناب مىبينم، و غير او را پست و باطل و منحرف از راه استوار و
راست و روشن مىيابم.
7- و منزلت و مكانت او از هر فضيلتى، روشن و آشكارا و رفيع القدر و
عالى المرتبه است، همچون مكان و محل خورشيد، و يا مكان و محل ماه شب چهاردهم، در
ميان طبقات امواج ظلمات.
8- درباره على، پيامبر در روز غدير، گفتارى را بيان كرد كه براى
شنوندگان هيچ ابهامى نماند.
9- هر كس كه من مولاى او هستم، على نيز همانند من، مولاى اوست.و على
اين تاج افتخار را دريافت كرد.
10- و همچنين در وقتى كه رسول خدا جماعتى را كه از بتول عذرآء و
فاطمه زهرآء خواستگارى نمودند، منع كرد و نپذيرفت، و على را بواسطه ازدواج با بتول،
مكرم و معظم داشت.(5)
ثعلبى ابو اسحاق نيشابورى(6) در تفسير الكشف و البيان
گويد كه: چون سائلى از سفيان بن عيينه از تفسير گفتار خداوند عز و جل: سئل سائل
بعذاب واقع، و شاننزول آن سؤال كرد كه درباره چه كسى نازل شده است؟ او در پاسخ
گفت: از مسئلهاى از من سؤال كردى كه هيچكس پيش از تو درباره اين مسئله از من چيزى
نپرسيده است:
پدرم حديث كرد براى من از جعفر بن محمد، از پدرانش - صلوات الله
عليهم كه: چون رسول خدا در غدير خم بود، مردم را ندا كرده و فرا خواند، و مردم جمع
شدند، آنگاه دست على را گرفت و گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اين گفتار شيوع پيدا
كرد، و همه جا پيچيد و به شهرها رسيد، و از جمله به حرث بن نعمان فهرى رسيد، و به
نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله، در حالى كه بر روى شتر خود سوار بود، آمد، و تا
به ابطح رسيد، و از شتر خود پياده شد، و شتر را خوابانيد، آنگاه به پيغمبر گفت: يا
محمد! تو از جانب خداوند ما را امر كردى كه شهادت دهيم: جز خداوند معبودى نيست، و
اينكه تو فرستاده و پيامبر از جانب خدائى! و ما اينها را قبول كرديم و پذيرفتيم! و
تو ما را امر كردى كه در پنج نوبت نماز بخوانيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر
نمودى كه زكات اموال خود را بدهيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه يك ماه
روزه بگيريم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه حج انجام دهيم، و ما پذيرفتيم!
و پس از اينها به اينها راضى و قانع نشدى، تا آنكه دو بازوى پسر عمويت را گرفته، و
برافراشتى، و او را بر ما سرورى و آقائى دادى و گفتى: من كنت مولاه فعلى مولاه.
آيا اين كارى كه كردى از جانب خودت بود، و يا از جانب خداوند عز و
جل؟ !
پيامبر فرمود: سوگند به آن كه جز او خداوندى نيست، اين از جانب خدا
بوده است!
حرث بن نعمان، پشت كرد و به سوى شتر خود مىرفت و مىگفت: اللهم انكان
ما يقول محمد حقا فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم(7)
«بار پروردگارا اگر آنچه را كه محمد مىگويد، حق است، سنگى از آسمانبر ما ببار، و
يا آنكه عذاب دردناكى براى ما بفرست.»
حرث بن نعمان، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداوند سنگى از آسمان بر
او زد، و آن سنگ بر سرش خود، و از دبرش خارج شد، و او را كشت، و خداوند عز و جل اين
آيه را فرستاد:
سئل سآئل بعذاب واقع - الآيات.(8)
سبط ابن جوزى همين روايت را از تفسير ثعلبى، به همين كيفيت روايت كرده
است، و در جواب رسول خدا به حرث بن نعمان بدين عبارت آورده است كه:
و قال رسول الله صلى الله عليه و آله و قد احمرت عيناه: و الله الذى
لا اله الا هو انه من الله و ليس منى. قالها ثلاثا.(9)
«رسول خدا در حاليكه دو چشمشان از غضب قرمز شده بود، گفتند: سوگند به
خداوندى كه هيچ معبودى جز او نيست، از جانب خدا بوده است.و اين سوگند را رسول خدا
سه بار تكرار كردند» .
ابو الفتوح رازى در تفسير خود، اين حديث را مفصلا از ثعلبى در تفسير
«كشف و بيان» نقل كرده است.و نيز گويد كه چون حرث به سوى رسول الله آمد، آنحضرت در
ميان مهاجر و انصار نشسته بود، و علاوه بر آن اعتراضات نيز گفت: يا محمد بيامدى، و
ما را گفتى: سيصد و شصت معبود رها كنيد، و بگوئيد كه: خدا يكى است! بگفتيم! و گفتى
كه: جهاد كنيد، و ما تلقى به قبول كرديم!
و در پايان قصه گويد: خداى تعالى سنگى از آسمان فرستاد، و بر سر او
خورد، و او را همچنان بر جاى بكشت، و اين آيه را فرستاد:
سئل سآئل بعذاب واقع - للكافرين ليس له دافع.
حق تعالى رحمت فرستاد، او عذاب خواست.گفتند: چون تو را رحمت نافع
نيست، كسى عذاب را از تو دافع نيست.
ليس له دافع من الله ذى المعارج.
من ولايتى فرستادم كه كمال دين و تمام نعمت در او بستم
اليوم اكملت لكمدينكم.
خداوند اين كمال طفل بود، در بين اطفال، انمايش فرمودم(10)
تا به ايمان به حد كمال رسيد.
دين پنداشتى همچو او طفل بود، به ولايت اوش به حد كمال رسانيدم، كه:
اليوم اكملت لكم دينكم فكمل به الدين طردا و عكسا.
دين همچو طفل بود، به تبليغ بالغ شد.
كان طفلا كيحيى و عيسى، فصار بالاسلام كاملا قبل وقت الكمال، بالغا
قبل وقت البلوغ.فصار الاسلام بولايته بالغا حد الكمال، لابسا بردة الجمال، مترديا
بردآء الجلال، لما نصب له منبر من الرحال، و رفع عليه خير الرجال، نصب رسول الله
ارحلا، و رفع عليه رجلا، و ضمه الى صدره، و فتح فاه بنشر ذكره، و كسر سوق اعدائه
باعلائه، و اخذه بيده، و وقفه عند خده(11)، و جر على اعدائه رجلا بل
اجلا، و جزمهم جزما و خجلا، و جرهم جرا.فالمنبر منصوب و صاحبه مرفوع، فالمنبر منصوب
صورة و معنى، و صاحبه مرفوع حقيقة و فحوى، و هو مرفوع و عدوه منصوب، و هو رافع، و
عدوه ناصب.
ليتشعرى: عدوه ناصب ام منصوب؟ ! ناصب اللقب، منصوب المذهب.
فيا عجبا من ناصب هو منصوب.در اين كلمات، حركات اعراب و بنا گفته شد،
اگر كسى تامل كند.(12)
ابن شهرآشوب در «مناقب» خود، قضيه حرث بن نعمان را به همين گونهاى
كه آورديم، از ابو عبيد، و ثعلبى، و نقاش، و سفيان بن عيينه و رازى(13)
، و قزوينى، و نيشاربورى، و طبرسى، و طوسى از تفاسير آنها نقل كرده است، و در پايان
گويد: و در كتاب «شرح الاخبار» آمده است كه: در اينحال اين آيه فرود آمد:
افبعذابنا يستعجلون.(14)
و ابو نعيم فضل بن دكين روايت كرده است.و عونى در اين باره گويد:
يقول رسول الله هذا لامتى هو اليوم مولى رب ما قلت فاسمع 1
فقام جحود ذو شقاق منافق ينادى رسول الله من قلب موجع 2
اعن ربنا هذا ام انت اخترعته فقال: معاذ الله لستبمبدع 3
فقال عدو الله: لا هم ان يكن كما قال حقا بى عذابا فاوقع 4
فعوجل من افق السماء بكفره بجندلة فانكب ثاو بمصرع5(15)
1- رسول خدا مىگفت: اين على بن ابيطالب، امروز براى امت من، مولى و
صاحب اختيار است، و اى پروردگار من، آنچه را كه گفتم: بشنو و گواه باش!
2- در اينحال يك نفر مرد منكرى كه داراى شقاق و نفاق بود، برخاست، و
از روى دل دردناك و اندوهگين خود رسول خدا را مخاطب نموده و بدين جمله ندا كرد:
3- آيا اين امر از طرف پروردگار ماست، و يا تو آنرا ابداع و اختراع
نمودهاى؟ ! و رسول خدا در پاسخ او گفت: من پناه مىبرم به خدا، من از بدعتگذاران
نيستم!
4- پس آن دشمن خدا گفت: اى پروردگار! اگر آنچه را كه محمد مىگويد،
حق است، پس عذابى را به سوى من بفرست، و بر من قرار بده!
5- در اين حال از افق آسمان، به سبب كفرى كه ورزيده بود، سنگى به
شتاب فرود آمد، و او را در محل افتادن و زمين خوردنش، به روى خود در انداخت، و در
آنجا هلاك ساخت.
و حاكم حسكانى، اين واقعه را از پنج طريق روايت كرده است.
اول از ابو عبد الله شيرازى با سند متصل خود از سفيان بن عيينه از
حضرت امام جعفر صادق از حضرت امام محمد باقر از حضرت امير المؤمنين عليه السلام.(16)
و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن حرث فهرى آورده است.
دوم از جماعتى، از احمد بن محمد بن نصر بن جعفر ضبعى با سند خود، از
سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد از حضرت محمد بن على، از حضرت على بنالحسين
عليهما السلام.(17)
سوم از تفسيرى عتيق از ابراهيم بن محمد كوفى با سند خود از جابر جعفى
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام.(18)
چهارم از ابو الحسن فارسى، و از ابو محمد بن محمد بغدادى، هر دو با
سند خود از سفيان بن سعيد، از منصور، از ربعى، از حذيفه بن يمان.(19)
و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن منذر فهرى ذكر كرده است.و
رجال اين حديث همگى صحيح و از ثقات معتمد هستند.
پنجم از عثمان از فرات بن ابراهيم كوفى با سند خود از سعيد بن ابى
سعيد مقرى از ابو هريره(20).
و شيخ الاسلام حموئى از شيخ عماد الدين عبد الحافظ بن بدران بن شبل
مقدسى در شهر نابلس، اجازة از قاضى جمال الدين ابى القاسم بن عبد الصمد بن محمد
انصارى، متصلا از ابو اسحق ثعلبى در تفسير خود از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن
محمد(21)
از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است، و در اين روايت آمده است كه حرث بن نعمان
فهرى، سوار ناقه خود شده، و در ابطح بر رسول خدا فرود آمد و چنين و چنان گفت، تا
آخر روايت.و حموئى در پايان روايت گويد:
و ابطح محل سيل وسيعى است كه در آن ريزههاى سنگ خرده موجود است، و
مؤنث آن بطحاء است، و از آن اوصافى است كه موصوف آنها در عبارات انداخته مىشود،
مثل راكب، و صاحب، و اورق، و اطلس.گفتهمىشود: تبطح السيل يعنى در بطحاء گسترده
شده و آنرا فرا گرفت.(22)
و در «غاية المرام» اين حديث را از حموئى ابراهيم بن محمد بعين
الفاظ آن ذكر كرده است.(23)
و شيخ محمد زرندى حنفى از ابو اسحق ثعلبى از تفسيرش، اين داستان را
مفصلا آورده است.(24)
و ابن صباغ مالكى نيز از ثعلبى از تفسيرش آورده است.(25)
و در كتاب «سيرة النبوية» برهان الدين حلبى شافعى متوفى در سنه 1044
ذكر كرده است.(26)
و ابو السعود در تفسير خود، در شان نزول اين آيه كريمه سال سائل
گويد: يعنى خواهندهاى درخواست كرد، و طلب نمود، و او نضر بن حارث است كه از روى
انكار و استهزاء گفت: ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او
ائتنا بعذاب اليم.
و بعضى گفتهاند: طلب كننده اين عذاب، ابو جهل بوده است در وقتيكه
گفت:
اسقط علينا كسفا من السماء.(27)
و گفتهاند: خواستار اين عذاب، حرث بن نعمان فهرى است، و داستان از
اين قرار است كه: چون گفتار رسول خدا درباره على (رضى الله عنه) كه فرمود: منكنت
مولاه فعلى مولاه به او رسيد، گفت: بار خدايا اگر آنچه را كه محمد مىگويد حق است،
سنگى از آسمان بر ما ببار!
چندان درنگ نكرد كه خداوند تعالى سنگى را بر او زد، كه بر مخش وارد
شد، و از دبرش خارج گشت، و همان دم هلاك شد.(28)
و قرطبى در تفسير خود، در ذيل اين آيه گويد: قائل اين سؤال، نضر بن
حارث است كه گفت: اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او
ائتنا بعذاب اليم.
و سؤال او پذيرفته شد، و در روز جنگ بدر، صبرا كشته شد.(29)
او و عقبة بن ابى معيط صبرا كشته شدند، و غير از اين دو نفر صبرا كشته نشدند.اين
گفتار ابن عباس و مجاهد است.
و گفته شده است: سائل اين سوال حارث بن نعمان فهرى است، و داستان او
از اينقرار است كه چون گفتار پيامبر درباره على بن ابيطالب: من كنت مولاه فعلى
مولاه به او رسيد، سوار ناقه خود شده، و آمد تا به ابطح رسيد، و شتر خود را
بخوابانيد و سپس گفت: يا محمد! تا آخرين اعتراض از اعتراضات خود را بيان كرد.(30)
علامه امينى اعتراض كننده به ولايت امير المؤمنين عليه السلام را كه
از تفسير قرطبى نقل مىكند، او را نضر بن حارث ذكر كرده است، و سپس در تعليقه گويد:
اين نضر، نضر بن حارث بن كلدة بن عبد مناف كلدرى است.و در اين حديث تصحيفى به عمل
آمده است، چون نضر در روز بدر بدست مسلمين اسير شد، و با رسول خدا شديد العداوة و
دشمن سرسختى بود، و رسول خدا امر بكشتن او نمودند، و امير المؤمنين عليه السلام او
را صبرا كشتند، همچنانكه در «سيره ابن هشام» ج 2 ص 286، و «تاريخ طبرى» ج 2 ص
286، و «تاريخ يعقوبى» ج 2 ص 34، و غيرها مذكور است.(31)
و از آنچه ما از تفسير قرطبى آورديم، معلوم مىشود كه: در حديث
تصحيفى نيست، زيرا قرطبى اولا مىگويد: گوينده اين سؤال، نضر بن حارث است، كه در
بدر كشته شد، و سپس مىگويد: بعضى گفتهاند: گوينده اين سؤال، حارث بن نعمان فهرى
است كه اعتراض به ولايتحضرت امير المؤمنين عليه السلام داشت.فعليهذا بين گفتار
قرطبى و ساير مفسران، تفاوتى نيست.
بارى علاوه بر آنچه ما از اعيان عامه در اينجا راجع به شان نزول آيه
معارج درباره منكر ولايت آورديم، علامه امينى از بسيارى از اعيان ديگر آنها نيز نقل
مىكند، مانند حافظ ابو عبيد هروى در تفسير غريب القرآن، و ابو بكر نقاش موصلى در
تفسير شفآء الصدور، و حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و
شهابالدين احمد دولتآبادى در كتاب هداية السعدآء، و سيد نور الدين حسنى سمهودى
شافعى در كتاب جواهر النقدين، و شمس الدين شربينى قادرى شافعى در تفسير السراج
المنير، و سيد جمال الدين شيرازى در كتاب الاربعين فى مناقب امير المؤمنين، و سيد
ابن عيدروس حسينى يمنى در كتاب العقد النبوى و السر المصطفوى، و شيخ احمد بن باكثير
مكى شافعى در كتاب وسيلة المال فى عد مناقب الال، و شيخ عبد الرحمن صفورى در كتاب
نزهة، و سيد محمود بن محمد قادرى مدنى در كتاب «الصراط السوى فى مناقب النبى» ، و
شمس الدين حفنى شافعى در شرح جامع الصغير سيوطى، و شيخ محمد صدر العالم در كتاب
«معارج العلى فى مناقب المرتضى، و شيخ محمد محبوب العالم در تفسير شاهى، و شيخ احمد
بن عبد القادر حفظى شافعى در ذخيرة المآلفى شرح عقد جواهر اللآل، و سيد محمد بن
اسمعيل يمانى در الروضة الندية فى شرح التحفة العلوية، و سيد مؤمن شبلنجى شافعى در
نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، و شيخ محمد عبده مصرى در تفسير
المنار.بطور كلى علامه امينى مجموعا از سى كتاب، حكايت كرده است.(32)
سيد هاشم بحرانى در «غاية المرام» از طريق عامه، دو حديث، و از طريق
خاصه، شش حديث در شان نزول آيه سال سائل روايت كرده است.(33)
و علامه مجلسى در «بحار الانوار» ، از سه طريق: يكى از حاكم حسكانى
در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و دويمى از ثعلبى در تفسير خود، و سومى از
صاحب كتاب النشر و الطى آورده است.(34)و(35)
بارى آنچه ما تفحص نموديم، هيچيك از علماء اسلام، داستان نزول آيه سال
سائل بعذاب واقع را انكار نمىكند، غير از ابن تيميه حرانى، آن مرد بغيض و غليظ، و
منكر، و زشتخو، و زشتزبان، و كوردل، و تاريك منظرى كه چنين كمر خود را بسته است،
تا هر داستانى كه در آن فضيلتى از فضائل و منقبتى از مناقب سرور اوليآء امير مؤمنان
على بن ابيطالب عليه السلام باشد، انكار كند، و رد كند و ضعيف و مطرود بشمارد، و در
روز روشن در برابر آفتاب جهانتاب، منكر روشنائى گردد، و با اصرار و ابرامى هر چه
بيشتر اثبات عدم خورشيد و انغمار عالم را در ظلمتبنمايد.
ابن تيميه بدون هيچ پروائى با كمال وقاحت، در برابر علماء اسلام، و
مورخان، و ارباب حديث، و سير و تفسير، احاديث مسلمه مستفيضه را انكار مىكند، آنجا
كه با مذهبش مساعد نباشد، و صريحا نسبت كذب و دروغ مىدهد، و شيعه را رافضى، و
بيدين، و ملحد، و زنديق و كذاب و فاجر و باطل و مجوسى و يهودى مىخواند، و در هر
صفحه از كتاب خود يكبار و چندين بار نسبت كذب مىدهد، و تهمت مىزند، و آيات قرآن
را نيز بر مدعاى خود شاهد مىآورد.
عينا همانند حجاج بن يوسف ثقفى كه حافظ قرآن بود، و با قرآن استدلال
مىكرد و آنرا طبق راى و هدف خود معنى مىنمود، و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام
را از اطراف و اكناف مىآورد و بر اساس آيه قرآن:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
كه خود را اولوا الامر مىپنداشت، با آنها با قرآن محاجه مىكرد، و
در زير تيغ بران و شمشير پرخون خود، خون آن افراد پاك و آن ستارگان تابناك را
مىريخت، و از كشتههاى شيعيان پشتهها ساخت.گويند هفتاد هزار نفر و بيشتر كشت.
ابن تيميه، معاصر بود با عالم جليل، و فقيه نبيل، افضل المتقدمين و
المتاخرين، عالم، و متكلم، و حكيم، و مفسر و محدث، و فقيه و پاسدار دين و مذهب
تشيع: علامه حلى: حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى، كه ميلادش در يازده روز گذشته، و
يا مانده از ماه رمضان سنه 648 هجرى(36)، و رحلتش در شب شنبه بيست و
يكم از ماه محرم الحرام سنه 726 واقع شد،(37) و تولد ابن تيميه در سال
661 و وفات او در سال 728 بوده است.يعنى درست تولد او پس از سيزده سال از تولد
علامه، و وفاتش پس از دو سال از رحلت علامه بوده است.
ابن تيميه با علوم عقلى، همچون فلسفه و حكمت مخالف بود، و نيز با
ارباب شهود و وجدان و عرفان و حقيقت مخالف بود، و در مواضع مكرره در كتاب خودبر اين
دو طايفه مىتازد.
يعنى نه از علوم عقلى و جولان انديشه بهرهاى داشت، و نه از علوم
باطنى و سرى و قلبى توشهاى برداشته بود، فلهذا صرفا به ظواهرى از كتاب و سنتبدون
ادراك محتواى آنها دل بسته و بدان قانع شده، و همچون خوارج خشك، و بىمحتوى، عالم و
خلقت و دنيا و آخرت و خدا و شيطان و سعادت و شقاوت را با همان فكر و انديشه ساختگى
تخيلى خود، بنا نهاده و بر طبق آن حكم خود را مجرى ساخته است.
او كتاب خود را كه به نام منهاج السنة فى نقض كلام الشيعة و القدرية
است، در رد كتاب علامه حلى: منهاج الكرامة فى معرفة الامامة نوشته است.
علامه حلى كتاب «منهاج الكرامه» را در استدلال بر امامت على بن
ابيطالب و افضليت آنحضرت از جميع خلايق بعد از رسول خدا، براى سلطان محمد خدابنده
(الجايتو) نوشته است، و در آن كتاب از آيات قرآن و احاديث مسلمه در نزل اهل تسنن
مطالبى را آورده است، كه جاى شك و ترديد نيست.
سلطان محمد خدابنده كه در اثر مباحثه علامه حلى در سال 707 هجرى با
فقهاى بزرگ مذاهب اربعه تسنن (حنفى و حنبلى و شافعى و مالكى) و محكوم و مفحم شدن
آنها، دانست كه حق با شيعيان و مذهب راستين در مكتب تشيع است، دست از مذهب ديرين
خود برداشته، و شيعه شد، و به تمام امصار و شهرها نوشت تا در خطبهها نام خلفاى
ثلاثه را حذف كنند و نام على بن ابيطالب و ائمه دوازده گانه شيعه را ببرند،(38) و در مساجد و تكايا نام آن بزرگواران را كه فقهاى اهل بيت و امامان
راستين هستند، بنگارند و نقش كنند، و رسميت مذهبشيعه را اعلان نمايند.و اين حكم
عملى شد، و به فرمان او كتيبهها نقش شد و خطبهها خوانده شد، و بر روى سكهها، نام
ائمه را نقش كردند.فلهذا بر روى دراهم و دنانيز دست مردم، نام آن واليان والامقام
سكه زده شد،(39)
و حتى در مسجد جامع اصفهان در قسمتى از زاويه شبستان معروف به شبستان خدابنده، در
سه محل آن از جمله محراب، نام دوازده امام را به بهترين خط، و زيباترين طرز و نگار،
و محكمترين صنعت گچبرى، چنان نقش كردهاند كه همين اكنون پس از هفت قرن باقى است،
و مورد نظر و دقت و مطالعه اهل فن و صاحبان خرد و پويندگان حق و حقيقت قرار دارد.(40)
علامه حلى از برجستگان نوادر دهر است، كه نام او تا ابديتبر صفحه
تحقيق و تدقيق نوشته شده، و چنان بحر محيط علم، و درياى بيكران معرفت و تحقيق است
كه همه فقهاى شيعه از آنزمان تا بحال به كتب فقهيه او همچون تذكره و تحرير و مختلف
و منتهى و قواعد و تبصره نيازمندند.
و در علوم عقليه و كلام كتابهاى كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، و
انوار الملكوت فى شرح فص الياقوت فى الكلام، و نهاية المرام فى علم الكلام، و
القواعد و المقاصد فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و الاسرار الحقية فى العلوم
العقلية، و الدر المكنون فى علم القانون فى المنطق، و المباحثات السنية و المعارضات
النصيرية، و المقاومات كه در آن با حكماء سابقين بحث كرده است، و حل المشكلات من
كتاب التلويحات، و ايضاح التلبيس فى كلام الرئيس كهدر آن با شيخ ابو على سينا بحث
دارد، و القواعد الجلية فى شرح الرسالة الشمسية، و الجوهر النضيد فى شرح التجريد در
علم منطق، و ايضاح المقاصد من حكمة عين القواعد، و نهج العرفان فى علم الميزان، و
كشف الخفاء من كتاب الشفاء فى الحكمة، و تسليك النفس الى حظيرة القدس در علم كلام،
و مراصد التدقيق و مقاصد التحقيق فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و المحاكمات بين
شراح الاشارات، و منهاج الهداية و معراج الدراية در علم كلام، و استقصاء النظر فى
القضآء و القدر، را نوشته است.
علامه در اصول مذهب علاوه بر «منهاج الكرامة» كتابهاى ديگرى را نيز
تاليف كرده است، مانند كتاب مناهج اليقين، و كتاب نهج الحق كه فضل بن روزبهان، رد
آنرا نوشته است، و كتاب نهج المسترشدين، و رساله واجب الاعتقاد، و كتاب كشف الحق و
نهج الصدق كه اين كتاب را در كيفيت مناظره با علمآء اربعه سنى مذهب، در حضور سلطان
خدابنده نوشته است.و قاضى سيد نور الله شوشترى در ابتداى كتاب خود: احقاق الحق
اشاره به مقدارى از اين مناظره، و علت غلبه علامه بر فقهاى مخالفين با ادله باهره و
براهين ساطعه كرده است، كه چگونه آنها را در نزد سلطان محكوم نمود، بطوريكه اعتراف
بر عجز خود نمودند.و همگى منكوب و مخذول شدند.
در كتاب مجالس المؤمنين قاضى نور الله شهيد اعلى الله تعالى مقامه از
كتاب تاريخ حافظ ابرو كه شخص سنى مذهب متعصبى بوده است، و نيز از غير اين كتاب
آورده است كه: سلطان الجايتو محمد مغولى ملقب به شاه خدابنده، چون در خاطرش حقانيت
مذهب اماميه و تشيع، على الاجمال پيدا شد، امر به احضار علماى اهل تسنن كرد.و از
جمله كسانيكه در نزد او حضور يافتند علامه حلى با جمعى از علماء شيعه بود.و در آن
مجلس، امر اقدس از جانب سلطان صادر شد كه شيخ نظام الدين عبد الملك مراغى كه افضل
علماء شافعيه بود، با علامه حلى، در امر امامت، به مناظره پردازد.
در اين مناظره چنين پيش آمد كرد كه علامه با براهين قاطعه بر اثبات
امامت على بن ابيطالب، و فساد ادعاى سه خليفه پيشين، غلبه كرد، بطورى كه براىهيچيك
از حضار مجلس از بزرگان علمآء و غيرهم شبههاى باقى نماند،(41) و شيخ
نظام الدين مراغى چون ديد در مقابل علامه زمين خورده، و خود را باخته و سرشكسته شده
است، شروع كرد در تحسين علامه و بيان محاسن و محامد او، و چنين گفت:
قوت دلائل اين شيخ (علامه) در نهايت ظهور است، الا اينكه پيشينيان
ما، راهى را پيمودند، و پسينيان ما براى دهان بستن زبان عوام و دفع شكاف در اجتماع
امت اسلام، از بيان لغزشهاى قدمهاى پيشينيان سكوت كردند.پس سزاوار است كه اسرار
آنها را هتك و پاره نكرد، و در لعنتبر آنها تظاهر ننمود.
حافظ ابرو بعد از اين سخن مىگويد: پس از اين مجلس بين علامه حلى وشيخ
نظام الدين مراغى، مناظرات بسيارى واقع شد، و در همه آنها نظام الدين، احترام علامه
را نگاه مىداشت، و در تعظيم حرمت او بسيار مىكوشيد.(42) انتهى.
و البته اين منقبتى استبراى علامه كه چنين منتى بر مذهب تشيع دارد،
و براى شيعيان و اهل حق، عنايتبزرگى است، كه احدى از مخالفين و موافقين منكر آن
نيستند، حتى من در بعضى از تواريخ عامه ديدهام كه: اين داستان را بدين صورت بيان
كردهاند كه:
از وقايع تلخ سنه 707، اظهار تشيع خدابنده است، كه به اضلال و گمراهى
ابن مطهر حلى پيدا شد.
و پيداست كه اين بيان از قلب سوختهاى برخاسته است، كه جاى انكار
آنرا نداشته است.(43)
علامه از اين پس، به كمك و معاونت اين سلطان بيدار و مستبصر رؤوف و
علم دوست، دست در تشييد اساس حق زد، و در ترويج مذهب آنطور كه مىخواست و اراده
داشت، اقدام نمود، و كتاب منهاج الكرامة را در امامت و كتاب يقين را كه گذشتبراى
او نوشت.و در قرب و منزلت در نزد سلطان به پايهاى رسيد كه بالاتر از آن تصور
نمىشود، و بدين جهت از ساير علماى محضر سلطان مانند: قاضى ناصر الدين بيضاوى و
قاضى عضد الدين ايجى و محمد بن محمود آملى، صاحب كتاب نفآئس الفنون و شرح مختصر و
غيره، و شيخ نظامالدين عبد الملك مراغى و مولى بدر الدين شوشترى، و مولى عز الدين
ايجى، و سيد برهان الدين عبرى و غير آنها فائق آمد، و همه در تحت نظر علامه بودند.
علامه در قرب و منزلت در نزد سلطان، و براى حفظ افكار او در استقامت
طريق حق، و عدم تشويش ذهن او به وساوس شيطانيه مخالفين و منحرفين، تا اين حد حاضر
شد كه در حضر و سفر، از او مفارقت نكند، و هر كجا وسوسهاى از ملحدى پيدا شود، با
تيغ بران علم و حكمت پاسخ دهد، و بدين جهتسلطان امر كرد تا براى جناب علامه، مدرسه
سيارى كه داراى حجرههاى طلاب، و مدرسهائى براى تدريس بود، از خيمههاى كرباس
ساختند، و هر جا كه خدابنده، با سپاه و يا غير سپاه مىرفت، اين مدرسه سيار علامه
با او همراه بود.و همينكه سلطان در جائى وقوف مىكرد، و در منزلى نزول مىنمود،
فورا مدرسه كرباسى بر سر پا مىشد، و طلاب و محصلين و مدرسين، با خود آن عالم جليل
بكار مطالعه و تاليف و تصنيف مشغول مىشدند.
و نقل شده است كه در اواخر بعضى از كتابهاى علامه اين جمله است كه:
فراغ از اين كتاب در مدرسه سياره سلطانيه در كرمانشاهان وقوع يافته است.
و تشكيل چنين مدرسه مهمى از خدابنده بعيد نيست، زيرا آنچه در تواريخ
آمده است: مرد علم دوستبود و علما را بسيار دوست داشت، و به علمآء و صلحاء ارج
مىنهاد، فلهذا در دوران او، علم و فضل رونقى به سزا يافت، و رواج بسيارى داشت.و
عجيب آنستكه سال رحلت علامه در همان سال مرگ اين سلطان بوده است.
علامه در علم كلام و فقه و اصول(44) و عربيت و سائر
علوم شرعيه در نزد دائى خود: محقق نجم الدين ابو القاسم صاحب شرايع، و در نزد پدرش
شيخ سديد الدين يوسف و در مطالب عقليه و فلسفه و حكمت در نزد استاد بشر و عقل ثانى
عشر: خواجه نصير الدين طوسى و شيخ عمر كاتبى قزوينى و غير از آنها چه از خاصه و چه
از عامه درس خوانده است.و همچنين از على بن طاوس و احمد بن طاوس، اين دو برادر
عاليمقام استفادههاى علمى نموده است.(45)
بارى چون علوم و مقام و پيشرفت مكتب علمى و مذهبى علامه چشمگير شد،
مخالفان در اطراف و اكناف، خجل و منكوب شدند و كتابهاى علامه را به نسخههاى متعدد
مىنوشتند، و براى مردم در مجالس و محافل درس مىگفتند.يكى از اين نسخههاى «منهاج
الكرامة» بدست ابن تيميه در شام رسيد، و او با وجود حقد و حسادتى كه از شكستخلفآء
در قلوب مردم، و از بالا رفتن نام اهلبيت رسول خدا، و امامان طاهرين، در دل داشت
كتاب «منهاج السنه» را در رد مذهب اهل البيت نوشت و معلوم است كتابى كه در رد مذهب
حق نوشته شود، چه چيز از آب در مىآيد.
فماذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون - كذلك حقت كلمة ربك على
الذين فسقوا انهم لا يؤمنون.(46)
«از حق كه بگذريم، جز گمراهى چه چيز خواهد بود؟ پس چرا شما باينطرف و
آنطرف مىگرديد؟ ! اينطور كلمه پروردگار تو اى پيغمبر بر كسانيكه فسق ورزيدند، و
راه كج پيمودند، ثابتشد، كه هيچگاه ايشان ايمان نمىآورند» .در اين كتاب عينا شيعه
را از پيروان يهود مىخواند، (47) و تقريبا در سه صفحه از اول كتاب،
از قياس نمودن احكام و عقائد شيعه با يهود، و افترآءها و تهمتها دريغ نمىكند، و
از هيچ ناسزائى فرو نمىگذارد.
آنگاه از علامه به نام رافضى نام مىبرد، و يكايك جملات او را از
«منهاج الكرامة» نقل مىكند و مىتازد، و مىگويد: دروغ است، كذب است و حتى داستان
غدير را صريحا انكار مىكند و مىگويد: صحنه و ساختگى روافض است.در اينجا بايد به
او گفت: اى مرد حسود و عنود!
اين جهان پر آفتاب و نور و ماه تو بخفته سر فرو برده به چاه
كه اگر حق است پس كو روشنى سر بر آر از چاه و بنگر اى دنى
جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت تا تو در چاهى نخواهد بر تو تافت
و از آيات قرآن و احاديثخود كه نه سند دارد، و نه لفظ آنها دلالتبر
معناى مراد دارد، شاهد مىآورد.و فقط مىگويد: چون سلف صالح: خلفاى سه گانه با رسول
خدا بودهاند، و از اموال خود دادهاند، ما هيچگونه حق اعتراضى بر آنها نداريم، و
سربسته و دربسته همه آنها صالح و عادل و سادات اين امت هستند.
نتيجه تكذيب حق و حقيقت و پاگذاردن روى مسلمات و ضروريات بر اساس
تعصب جاهلى و حميت جاهلى، تكذيب خدا و رسول خدا و ولايتخداست.و اينجاست كه اين
آيات مباركه خوب معناى خود را نشان مىدهد:
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا - الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنياو
هم يحسبون انهم يحسنون صنعا - اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم
فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا - ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى
هزوا.(48)
«بگو (اى پيغمبر) آيا ما شما را آگاه كنيم به آن كسانيكه اعمالشان از
همه مردم زيانبارتر است؟ ! آنان كسانى هستند كه كوشش و سعى آنها در حيات پست و
زندگى بهيمى و شهوى و شيطانى ضايع شده، و آنها چنين مىپندارند كه كار خوبى انجام
مىدهند. ايشانند آن كسانيكه به آيات پروردگارشان و به لقاء و ديدار خدايشان كفر
ورزيده، و انكار كرده، و بنابراين تمام اعمالشان نابود و حبط و نيست مىشود، و ما
براى آنان در روز بازپسين ميزان عملى، برپا نمىكنيم.اينست پاداش آنان كه جهنم است
در ازاى كفرى كه ورزيده و انكارى كه نمودهاند، و آيات و نشانههاى مرا و فرستادگان
مرا به باد مسخره گرفتهاند» .
عقائد وهابيه كه حنبلى مذهب هستند، از اين تيميه گرفته شده، و تمام
بدعتهائى را كه امروز مشاهده مىكنيد، از جمود و خشكى، و عدم رحم و مروت، و نداشتن
عقل صحيح، و منطق تام، همه از مكتب ابن تيميه است.
شما با يكنفر وهابى نمىتوانيد بحث كنيد! زيرا مجال بحث نمىدهد.و
همينكه زبان باز مىكند چماق تكفير و شرك را مىكشد، و مىگويد: شما اصلا مسلمان
نيستيد! اسلام بياوريد، تا ما با شما بحث كنيم، و بدين طريق اذهان عوام خود را
محجوب، و زبان آنها را لجام مىزنند.مىگويند، اسلام فقط وهابيت است، اول شما وهابى
بشويد، و سپس ما با شما بحث مىكنيم! تماشا كنيد! چگونه مصادره مىكنند، و دور محال
را عملا ممكن مىشمرند، يعنى منطق و بحث، غلط است، آنچه هستشلاق است.اف لكم! !
مىگويند: چرا بر خاك و تربتسجده مىكنيد؟ چرا در نمازها قنوت
مىخوانيد؟ ! چرا در اذان حى على خير العمل مىگوئيد؟ ! ما مىگوئيم: چرا شما بر
خاك و تربتسجده نمىكنيد؟ چرا قنوت نمىگيريد؟ ! چرا حى على خير العملنمىگوئيد؟
!
اينها مسائل فقهيه است، و هر كس تابع كليات و اصول مذهب خود اوست،
چرا نزاع با ما را در اين امور قرار مىدهيد؟ در مسائل فقهيه، هميشه بين فقهآء
اختلاف راى بوده است.در بين مذاهب اربعه تسنن اختلاف راى نيز فراوان است.
و ما اصولا بحث در اين امور نداريم.پس از ثبوت مذهب، هر كس تابع فقيه
متخصص در مذهب اوست.و البته بر اساس اصول مسلمه همان مذهب بايد تمشى نمود.
اشكال ما با شما در اصول است! در اصل ولايت است! در غاصبيتخلفاى سه
گانه است.در مخالفت آنها با نص قرآن است.در ايذاء و آزار رسول الله است.در انكار حق
بعد از شناسائى و عرفان است.
شيعه مىگويد: ما نمىتوانيم نص صريح قرآن را ناديده بگيريم و از
اخبار صحيحه مستفيضهاى كه خود اهل سنت در كتب خود آوردهاند، رفع يد كنيم.و اين
قرآن و اين سنت رسول اكرم، ما را امر مىكند كه از ابو بكر و عمر و عثمان تبرى
بجوييم.قرآن ايشان را مورد لعنتخداوند، و عذاب مهين قرار داده است.ما چگونه مخالفت
قرآن كنيم؟ !
شيعه مىگويد: علماى بزرگ شما همانند بخارى و مسلم و غيرهما روايت
كردهاند كه: چون رسول خدا رحلت كرد، فاطمه به نزد ابو بكر فرستاد، و طلب ميراث خود
كه از پدرش رسيده بود: از فدك، و از ما بقى خمس خيبر نمود.ابو بكر امتناع ورزيد كه
چيزى به او برگرداند فوجدت فاطمة على ابى بكر وجدا شديدا و هجرته و لم تكلمه حتى
ماتت و هى واجدة عليه(49)فاطمه بر ابو بكرخشمگين شد، خشم شديدى و از
او دورى گزيد، و با او سخن نگفت، تا در حال خشم و غضب بر او از دنيا رفت) .
و از طرفى ديگر ائمه حديث و بزرگان شما همچنين مانند كتاب الجمع بين
الصحيحين حميدى روايت مىكنند كه رسول خدا فرمود: فاطمة بضعة منى يؤذينى من آذاها
(فاطمه پاره گوشت من است، اذيت مىكند مرا هر كس او را اذيت كند) .
شيعيان اين دو حديث را مىگيرند، و صغرى و كبراى شكل اول قياس برهانى
قرار مىدهند، و مىگويند:
ابو بكر آذى فاطمة عليها السلام، و من آذى فاطمة آذى رسول الله.
(ابو بكر، فاطمه را اذيت كرد، و هر كس فاطمه را اذيت كند، رسول خدا
را اذيت كرده است) و نتيجه گرفته مىشود كه: ابو بكر آذى رسول الله (ابو بكررسول
خدا را اذيت كرده است) .
و چون در قرآن كريم وارد است:
ان الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الآخرة و اعد
لهم عذابا مهينا
(آيه 57، از سوره 33: احزاب) .
«آنانكه خدا و رسول خدا را اذيت كنند، خداوند آنها را در دنيا و در
آخرت لعنت مىكند، و براى آنان عذاب پست كننده و خوارىآفرين مهيا مىنمايد» .
فعليهذا مفاد آيه قرآن، كبراى قياس ديگرى مىشود، كه صغراى آن
استنتاج شده بود:
ابو بكر آذى رسول الله، و من آذى رسول الله لعنه الله فى الدنيا و
الآخرة و اعد له عذابا مهينا.
«ابو بكر رسول خدا را اذيت كرد، و هر كس رسول خدا را اذيت كند،
خداوند در دنيا و آخرت او را لعنت مىفرستد، و عذاب پست و ذلتبار براى او آماده
مىسازد.»
بنابراين ابو بكر به نص صريح قرآن، مورد دورباش از رحمت، و مورد لعنت
و نفرين خداوند است.
در برابر اين برهان، سنىها چه مىتوانند بگويند؟ ! چون برهان
است.خطابه و شعر و مغالطه و حتى جدل هم نيست، و مقدمات آن از مسلمات و يقينيات است.
آيا مىتوانند بگويند: قرآن را كه كبراى مسئله است، قبول نداريم! و
يا صغرا را كه در كتب معظم خود آنها همانند صحيحين آمده قبول نداريم؟ آنها فقط
مىگويند قرآن مسلم است، و احاديث صحيحه مسلم است، و اين احاديث هم صحيح است، و
ليكن اين صغرى چيدن، و كبرى نهادن، و نتيجه گرفتن را ول كنيد! اين قياس و منطق به
درد شما مىخورد، سلف صالح، همگى عادل بودهاند، و براى حفظ اسلام از آنها نبايد
خرده گرفت! اينست منطق مخالفان! اينست منطق ابن تيميه، كه صريحا مىگويند، بايد پا
بر روى فهم گذارد، و عقل را مخذول و منكوب كرد، و كوركورانه از خلفاى جور پيروى
كرد.
خوب! ما هم مىگوييم: كارى به كار آنها نداريم، خوب و يا بد،
براىخودشان بودهاند، آمدهاند و رفتهاند، و هر كدام نامه عملى جداگانه دارند، و
خداوند به حساب آنها رسيدگى خواهد نمود، به ما چه مربوط وقتخود را و عمر خود را
صرف كنيم، تا از پرونده شخصى كه در چهارده قرن در پيش مىزيسته است پردهبردارى
كنيم؟ ! ولى سخن در اينجاست، كه اگر بنا بشود: ما اعمال، و رفتار، و خطبهها، و
قوانين، و دستورات آنها را سرمشق خود گرفته، و بدان عمل كنيم، و به سنت آنها رفتار
نماييم، باز هم مىشود گفت: تحقيق و تفحص لازم نيست؟ تجسس موجب اتلاف عمر است؟ يا
نه، بايد نه يك عمر بلكه عمرها صرف شود، تا از روى يك لغزش تا چه رسد لغزشها، و
خطاها، و خيانتها، و جنايتهاى آنان پرده برداشت، و صريحا اعلام كرد كه: اين
پيشوايان مقدس مآب قابل امامت و خلافت نيستند، و اسوه و الگوى عمل و اخلاق و عقائد
مردم قرار نمىگيرند.
ابن تيميه، چون مىبيند كه اين روايات بسيارى كه در كتب معتبره عامه
همچون تفسير ثعلبى و تفسير ابو السعود و غيرهما از آن صحابه جليل القدر: حذيفة بن
يمان، و از سفيان بن عيينه كه پيشوائى او در حديث و تفسير و وثاقت او در نزد عامه
جاى ترديد نيست در شان نزول آيه سال سائل، آمده است، اگر بنا بشود مهر قبولى بخورد،
پايه و اساس خلافت ابو بكر و عمر را مىزند، زيرا در اين روايات وارد است كه آن
منكر سائل به پيامبر پرخاش نموده و گفت: اين همه تكاليف كه بما نمودى، بس نبود، تا
آنكه زير دو بازوى پسر عمويت را گرفتى! و بر ما امير و سپهسالار كردى؟ ! اين از
جانب خودت بود، و يا از جانب خدا؟ !
اين روايات صراحة مىرساند كه مراد از مولى در حديث من كنت مولاه
فعلى مولاه سپهسالارى و امامت و خلافت و تدبير امور عامه است، و سنىها ولايت را به
اين معنى، معنى نمىكنند، تا با وجود و تسليم حديث غدير، از اعتراف به مفاد و معناى
واقعى آن خوددارى كنند.سنىها مىگويند، عمر و ابو بكر هم حديث غدير را شنيدند، و
به على بن ابيطالب تهنيت گفتند، و بخ بخ سر دادند، و ليكن اگر معناى ولايت،
امامتبود، خود آنها مخالفت نمىكردند، پس معناى مولى امام نيست.ناصر و پسر عمو و
دوستدار و نظائرهاست.و ليكن در حديثسال سائل، حارث بن نعمان فهرى، اعتراضش به رسول
خدا بر اساس فهميدن امامت و خلافت است، زيرا كه خودش از من كنت مولاه امامت فهميده
است.فلهذا ابن تيميه متعصب، بهر درى كه بزند، بايد اين را انكار كند، و گرنه
پايههاى مذهبش شكستخورده و فرو خواهد ريخت.
و لله الحمد ريخته شده، و با بحثهاى علماء راستين، و پاسداران تشيع،
ديگر براى مكتب و مذهب او و همكارانش، آبروئى نمانده است.
ابن تيميه، به اين حديث چند اشكال مىكند.اول آنكه: اصل اين نسبت،
كذب و افتراء است، و اتفاق علماء بر اينكه اين آيه در شان على بن ابيطالب نازل شده
است، كذب بزرگتر و افتراء مهمترى است، زيرا كه يكنفر از علمائى كه مىفهمند چه
مىگويند، اين حديث را روايت نكرده است.
جواب: نسبت كذب به اين حديث، كذب محض و افتراء است، و اينكه يكنفر از
علمائى كه سخن خود را مىفهمند، روايت نكرده است، كذب بزرگتر و افتراء مهمترى است.
آيا امثال ابو عبيده هروى، ثعلبى، ابو بكر نقاش، سفيان بن عيينه،
قزوينى، قرطبى، حاكم حسكانى، سمهودى، ابن صباغ مالكى، تا برسد نصاب به سى نفر از
بزرگان و اعلام عامه كه اين حديث را در كتب تفسير و حديث و تاريخ خود آوردهاند،
آنقدر نفهم و بىمقدار هستند كه كلام خود را نمىفهمند، و ايراد اين حديث را در كتب
خود از باب نقل هذيان و پريشانگوئى آوردهاند؟ ! و يا از باب رمانسرائى، و
افسانهسازى؟ !
در جائيكه خود ابن تيميه، اين اعلام را ارباب علم و حديث مىشناسد،
نسبت جهل و نفهمى به آنها دادن، نسبت جهل و نادانى به خود دادن است.امضاء و اعتراف
بر حسد و كينه و بغض است.
اشكال دوم آنكه: در روايت است كه چون حديث، شايع شد و در شهرها
رسيد، حرث بن نعمان سوار ناقه خود شد، و به ابطح آمد، و در حاليكه رسولخدا در
ابطح بود، پياده شد، و به نزد او آمده، و سخنان خود را گفت.در حاليكه ابطح در
مكه است نه در مدينه، و رسول خدا بعد از واقعه غدير كه به اجماع شيعه و سنى در
روز هجدهم شهر ذو الحجه بوده است، تا وقت رحلت آنحضرت كه پس از ماه محرم و صفر
بوده است، ديگر به مكه مراجعت ننمودند.
جواب: اين مسكين جاهل بوده، و يا تجاهل نموده است كه: ابطح، علم
براى موضع خاصى در مكه نيست، بلكه ابطح و بطحاء اسم جنس استبراى هر جاى وسيعى
كه به واسطه آمدن سيل، و يا وزش باد، در آنجا شنهاى ريز كه در زبان فارسى به
آن ماسهبادى گويند جمع شود، و آن زمين به واسطه نداشتن خاك قابل زراعت نيست.و
نظير اين زمين هم در مكه هست، و هم در مدينه، و هم در عراق، و در بسيارى از
نقاط ديگر كه وزش باد آن شنهاى خرد و نرم را در زمين مىگسترد، و يا پس از فرو
نشستن سيل كه تمام وادى را فرا گرفته است، آن ماسهها تهنشين مىشود، و زمين
را به صورت رمل و ماسه بسيار خرد و روان در مىآورد.
در «تاج العروس» گويد: و بطح بر وزن كتف، رمل است در بطحاء.و
جوهرى و غيره ذكر كردهاند كه: (بطيحة و بطحاء و ابطح) عبارت است از مسيل وسيعى
كه در آن ريگهاى ريز باشد، و از جمله ابطحها، ابطح مكه است كه در حديث وارد
است: رسول خدا در ابطح نماز گزاردند.مراد ابطح مكه استيعنى مسيل وادى مكه.و از
ابو حنيفه وارد است كه: در ابطح هيچ چيز نمىرويد، و آن عبارت از بطن سيل گاه
است.و از نضر وارد است كه: بطحاء بطن زمين پست و وادى است، كه به واسطه جريان
سيل، خاك نرم و شن ريز در آنجا جمع مىشود، و گفته مىشود كه ما در ابطح وادى
آمديم، و در آنجا خوابيديم، و يا در بطحاء وادى آمديم، يعنى در روى شنهاى نرم
و خاكهاى ريز و سهل و رقيق.
تا آنكه گويد: بطحاء مكه و ابطح مكه، معروف است، به واسطه گسترده
شدن و اتساع آن.و زمين منى از جزو ابطح است.و قريش بطاح آنانند كه در اباطح مكه
و بطحاء مكه زيست مىكنند، و قريش ظواهر آنانند كه در حوالى مكه منزل دارند.
و در «تهذيب اللغة» از ابن اعرابى نقل است كه قريش بطاح در داخل
شعب، بين دو اخشب مكه زندگى مىكنند و قريش ظواهر در خارج شعب منزل
دارند.وبزرگوارترين اين دو دسته همان قريش بطاح هستند.و مراد از دو اخشب مكه،
دو كوه ابو قبيس، و كوه مقابل آن است.
و در عبارت ارباب انساب چنين آمده است كه: قريش اباطح و قريش
بطاح، چكيده و جوهره و حقيقتخالص قريش هستند كه در بطحآء مكه زيست مىكنند، و
در آن محل منزل گرفته و فرود آمدهاند و در مقابل آنها قريش ظواهر آنانند كه در
بطحآء، اتساع محل و زندگى براى ايشان نبوده، و به ناچار در خارج از بطحآء زيست
كردهاند.(50)
و در «لسان العرب» گويد: بطحاء مسيلى است كه در آن خردههاى شن
است.
و ابن سيده گفته است: بطحاء وادى، خاك نرمى است كه سيل بدانجا
كشانده است.و جمع آن، بطحاوات و بطاح است و گفته مىشود: بطاح و بطح، همچنانكه
گفته مىشود: اعوام و عوم.و اگر عريض و وسيع باشد آنرا ابطح گويند و جمع آن
اباطح است.
و در حديث عمر است كه انه اول من بطح المسجد يعنى اولين كسى است
كه گفت: زمين مسجد مدينه را از شن نرم وادى مبارك بپوشانيد! و مراد از وادى
مبارك وادى عقيق است كه رسول خدا در آنجا خوابيدهاند.
و ابن شميل گفته است: بطحاء وادى، و ابطح وادى، شنهاى خرد و نرمى
است كه در بطن مسيل آن موجود است.
و پس از آنكه بسيارى از آنچه را كه از «تاج العروس» آورديم،
آورده است، گويد: و بطيحة زمينى است ما بين واسط و بصره، و آن آب زرد رنگ و
متغير اللونى است كه از بسيارى و گسترش، اطراف آن ديده نمىشود.و آن محل فرو
رفتن آب دجله و فرات است.و همچنين آبهاى فرو رفتهاى كه ما بين بصره و اهواز
است، آنها را نيز بطيحه گويند.و زمين طف، در ساحل بطيحه است، كه تمام آنرا
بطائح گويند.(51)
و در «مصباح المنير» گويد: و البطيحة و الابطح كل مكان متسع: هر
مكان وسيعى را بطيحة و ابطح گويند.و ابطح در مكه مراد محصب است.(52)
و در «صحاح اللغة» گويد: بطحه اى القاه على وجهه فانبطح: يعنى او
را برو در افكند، و او بروى چهرهاش در روى زمين پخش شد.و ابطح مسيل واسعى است
كه در آن شنهاى نرم و ريگهاى ريز باشد و جمع آن اباطح و بطاح باشد.(53)
و در «نهاية» گويد: و در حديث عمر آمده است كه: انه اول من بطح
المسجد، تا آنكه گويد: و در حديث صداق آمده است: لو كنتم تعرفون من بطحان
مازدتم.و بطحان با فتح بآء اسم وادى مدينه است و بطحانيون منسوب به بطحان
هستند، و اكثر مردم بآء بطحان را ضمه مىدهند، و شايد آن صحيحتر باشد.(54)
و در «اقرب الموارد» گويد: بطح المسجد يعنى شنريزهها را در آن
ريخت و پهن كرد.و در حديث آمده است: فاهاب الناس الى بطحه، يعنى مردم را به
گستردن آن شنها وادار كرد و به تسويه و هموار نمودن آنها زجر و امر نمود.و
تبطح السيل يعنى در بطحآء گسترش يافت، و سيل عريضى دامن وادى را گرفت و بطحية
مسيلى است كه در آن شنهاى خرد است، و جمع آن بطائح آيد، و نيز محل فرو رفتن آب
دجله و فرات را بطيحة و بطائح نامند.و بطحآء نيز همان مفهوم بطيحة را دارد و
جمع آن بطاح و بطحاوات آيد، و ابطح مثل بطيحة و بطحآء است و جمع آن اباطح است.(55)