امام شناسى ، جلد نهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۴ -


احتجاج دوازدهم:

استشهاد اصبغ بن نباته است‏به حديث غدير براى معاويه، و مناشده اوست‏با ابو هريره، در آن مجلس كه در سنه 37 هجرى واقع شده است.و ابو هريره از اصحاب رسول خداست كه دين را به دنيا فروخت، و از كاسه‏ليسان سفره معاويه شد، و با وضع احاديث موضوع و جعلى و سراسر كذب و دروغ، جزء آخوندهاى دربارى معاويه به شمار مى‏رفت.

ما براى روشن شدن ذهن خوانندگان گرامى، آنان را فقط به مطالعه دو كتاب رهبرى مى‏نمائيم:

1- ابو هريره

تاليف آية الله علامه سيد شرف الدين عاملى تغمده الله برضوانه.

2- ابو هريره: شيخ المضيرة

تاليف عالم و فقيه مستبصر شيخ محمود ابو رية.

امير المؤمنين عليه السلام در ايام جنگ صفين نامه‏اى براى معاوية بن ابى سفيان نوشتند و آنرا به دست اصبغ بن نباته سپردند، تا آن را به معاويه برساند.

اصبغ مى‏گويد: من بر معاويه وارد شدم و او بر روى نطعى از چرم دباغى شده نشسته بود، و بر دو بالش سبز رنگ تكيه زده بود، و در طرف راست او عمرو بن عاص، و حوشب، و ذو الكلاع، و در طرف چپ او برادرش: عتبة بن ابى سفيان، و ابن عامر بن كريز، و وليد بن عقبة، و عبد الرحمن بن خالد، و شرحبيل بن سمط بودند، و در برابر او ابو هريره، و ابو درداء، و نعمان بن بشير، و ابو امامه باهلى قرار داشتند.

من نامه را به معاويه دادم، و چون آن را قرائت كرد، گفت: على كشندگان عثمان را به ما نمى‏سپارد؟ !

من گفتم: اى معاويه! خون عثمان را بهانه مگير! تو سلطنت و حكومت را مى‏خواهى! و اگر مى‏خواستى عثمان را در زمان حياتش نصرت كنى، مى‏كردى! و ليكن تو آنقدر دست‏به دست كردى، و تمهل و تربص نمودى كه عثمان را بكشند، و تو بهانه خون عثمان را وسيله براى وصول به پادشاهى خود قرار دهى!

معاويه از گفتار من خشمگين شد.و من خواستم بر خشم او بيفزايم، فلهذا رو به ابو هريره كرده، گفتم: اى صحابى رسول الله! من تو را قسم مى‏دهم به آنكه هيچ معبودى بجز او نيست، و به پنهان و آشكار داناست، و به حق حبيب او: مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم كه به من خبر دهى: آيا تو در روز غدير خم حضور داشتى؟ ! گفت: آرى! حاضر بودم.

من گفتم: درباره على چه شنيدى كه رسول خدا مى‏گفت؟ !

گفت: شنيدم كه مى‏گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه! و انصر من نصره! و اخذل من خذله!

من گفتم: پس اى ابو هريره! تو ولايت دشمن على را اخذ كردى، و با ولى او دشمنى كردى! ابو هريره، آه سردى برآورد و گفت:

انا لله و انا اليه راجعون(110) و(111)

احتجاج سيزدهم:

استشهاد دارميه حجونيه(112) است كه از زنان بزرگوار و شيعيان مخلص امير المؤمنين عليه السلام است كه با معاويه درباره حديث غدير نموده است:

معاويه چون حج كرد، فرستاد در پى زنى كه به او دارميه حجونيه مى‏گفتند.دارميه زن سياه چهره، و ضخيمى بود، و از شيعيان على محسوب مى‏شد.

معاويه به او گفت: حالت چطور است، اى دختر حام؟ !

دارميه گفت: خوب است، و من از قبيله حام نيستم! من زنى هستم از بنى كنانة!

معاويه گفت: راست گفتى! آيا مى‏دانى: من تو را براى چه امرى طلب كرده‏ام؟ !

دارميه گفت: سبحان الله، من علم غيب ندارم! معاويه گفت: تو را طلبيده‏ام، تا از تو بپرسم: چرا على را دوست دارى؟ ! و مرا دشمن دارى؟ ! و چرا ولايت على را دارى؟ ! و با من سر عداوت و ستيزگى؟ !

دارميه گفت: آيا از پاسخ اين سؤال درمى‏گذرى؟ معاويه گفت: نه!

دارميه گفت: حالا كه تو دست‏بردار از شنيدن جوابت نيستى، فانى احببت عليا على عدله فى الرعية، و قسمه بالسوية، و ابغضتك على قتال من هو اولى بالامر منك، و طلبك ما ليس لك، و واليت عليا على ما عقد له رسول الله صلى الله عليه و آله من الولاية يوم خم بمشهد منك، و حبه للمساكين، و اعظامه لاهل الدين، و عاديتك على سفك الدمآء، و شقك العصا، و جورك فى القضآء، و حكمك بالهوى الحديث.(113)

«من على را دوست دارم به جهت آنكه در ميان رعيت‏به عدالت رفتار مى‏كند، و بيت المال را بطور مساوى تقسيم مى‏كند، و تو را دشمن دارم به جهت آنكه جنگ كردى با كسى كه او سزاوارتر است‏به امر ولايت و حكومت از تو، و طلب كردى چيزى را كه حق آن را نداشتى! و من ولايت على را دارم به جهت آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز خم در مراى و منظر تو، عقد ولايت او را بست، و على را دوست دارم به جهت آنكه مساكين را دوست دارد، و اهل دين را بزرگ مى‏شمارد، و تو را دشمن دارم به هت‏خون‏هائى كه ريخته‏اى! و اجتماع مسلمين را شكستى و گسستى! و در قضآء و حكم ستم روا مى‏دارى! و از روى هواى نفس اماره خود حكم مى‏رانى‏» ! تا آخر حديث كه دنباله دارد.

احتجاج چهاردهم:

استدلال و استشهاد مامون الرشيد خليفه عباسى است در حضور چهل تن از علمآء و فقهآء، و ارباب مناظره و علم كلام، و صاحبان مطالعه و فهم و درايت، به حديث غدير خم.

اين احتجاج را ابن عبد ربه اندلسى در «عقد الفريد» در باب فضائل على بن ابيطالب امير المؤمنين عليه السلام آورده است.و چون تمام بيانات مامون در اين مجلس‏حاوى اهميت است، ما تمام گفتارها و سخنان او را در اين محفل و كيفيت تشكيل آن را بدون تغيير در اينجا ذكر مى‏كنيم:

اسحق بن ابراهيم بن اسمعيل بن حماد بن زيد مى‏گويد: يحيى بن اكثم كه در آن عصر قاضى القضاة حكومت مامون در اقطار عالم اسلام بود، به نزد من و به نزد جمعى از اصحاب من فرستاد، و پيغام داد تا همگى به نزد او رفتيم، و گفت كه امير المؤمنين (مامون) به من امر كرده است كه در طلوع فجر فردا چهل نفر مردى كه همه فقيه باشند، و آنچه به آنها گفته مى‏شود بفهمند، و قادر بر جواب باشند، با خود حاضر كنم، شما كسانى را كه مى‏دانيد براى امير المؤمنين صلاحيت دارند نام ببريد! ما عده‏اى را نام برديم، و او خودش هم عده‏اى را نام برد، تا نصاب عددى را كه مى‏خواست كامل شد، و نامهاى آنان را نوشت، و امر كرد تا در سحرگاه آماده باشند.

و فرستاد در پى كسانى كه حاضر نبودند، و آنان را به آمادگى براى سحر امر كرد و ما همگى قبل از طلوع فجر، به نزد يحيى بن اكثم رفتيم، و ديديم او را لباس خود را پوشيده، و نشسته و انتظار ما را دارد.

او سوار شد، و ما هم با او سوار شديم تا به در منزل مامون رسيديم كه خادمى در آنجا ايستاده بود، و چون نظرش به ما افتاد، گفت: اى ابا محمد (يحيى بن اكثم) امير المؤمنين منتظر توست!

ما را وارد كرد، و امر كرد كه نماز صبح را بخوانيم، و ما شروع در نماز كرديم، و هنوز نماز را به پايان نرسانيده بوديم كه فرستاده مامون آمد و گفت: وارد شويد! و ما وارد شديم و ديديم كه امير المؤمنين (مامون) بر روى فراش خواب خود نشسته و بر خود لباس سياه و طيلسان و طويله(114) و عمامه‏اش را پوشيده است.ما جميعا ايستاديم و سلام كرديم، او جواب سلام ما را داد، و ما را امر به نشستن كرد، و چون مجلس مستقر شد، از فراش خود پائين آمد، و عمامه و طيلسان خود را درآورد، و كلاه قلنسوه را از سرش برداشت.

و سپس رو به ما كرد و گفت: اين كارى را ديديد كه من كردم، براى آن بود كه شما همينطور بكنيد!

و اما كفش را كه از پا در نياوردم، علت دارد.هر كس از شما علتش را مى‏داند كه مى‏داند، و هر كس كه نمى‏داند، من به او مى‏گويم.و پاى خود را دراز كرد، و گفت: كلاه‏هاى قلنسوه را از سر برداريد، و كفش‏ها را بكنيد، و طيلسان‏ها را از تن بيرون آوريد!

اسحق مى‏گويد: ما در انجام اين امر درنگ كرديم.يحيى به ما گفت: فرمان امير المؤمنين را بجاى آوريد! فلهذا ما از آنجا دور شديم، و كفش‏ها و طيلسان‏ها و كلاه‏هاى قلنسوه را برداشتيم و آمديم.

چون نشست انجام گرفت، مامون به ما گفت: اى جماعتى كه براى مناظره و بحث آمده‏ايد، هر كدام از شما كه در خود احساس خبثين (بول و غائط) مى‏كند از وجود خويش حظى نمى‏برد، و نمى‏فهمد چه مى‏گويد! هر كدام از شما مى‏خواهد به خلاء برود، آنجاست، و با دست‏خود اشاره كرد و نشان داد.

و پس از آن مسئله‏اى را از فقه عنوان كرد، و به يحيى بن اكثم گفت: اى ابا محمد! تو نظر خود را درباره اين مسئله و علت‏حكم آن بگو، و اين جماعت پس از تو تو يكى پس از ديگرى به ترتيب تا آخر، جواب را بگويند و علت آن را بيان كنند.

يحيى جواب داد، و پس از او آن كه در پهلوى يحيى بود، و سپس آن كه پهلوى او بود همينطور تا آخر همه جواب دادند و علت را نيز گفتند، و علت علت را هم بيان كردند، و مامون سر به پايين انداخته و هيچ سخن نمى‏گفت.و چون سخنى ديگر از كسى شنيده نشد، مامون به يحيى رو كرد و گفت: اى ابا محمد! پاسخ درست گفتى، و ليكن در بيان علت‏حكم، نادرست گفتى! و پس از جواب يحيى، مامون يكى يكى از گفتار ما را بازگو مى‏كرد، و بعضى از سخنان ما را تصديق مى‏كرد، و بعضى را تخطئه مى‏نمود، و همينطور بيان كرد تا به آخر ما رسيد، و در گفتار او نيز تخطئه و تصويبى به عمل آورد.

و سپس گفت: من دنبال شما براى اينگونه بحث‏ها نفرستادم، و ليكن دوست دارم كه شما را آگاه كنم و بر شما مكشوف نمايم كه امير المؤمنين (مراد خودش است) مى‏خواهد با شما در مذهبش كه خود بر آن مذهب است، و خداوند را بر آن دين و آئين مى‏پرستد، مناظره و مباحثه به عمل آورد!

ما گفتيم: امير المؤمنين وفقه الله، آنچه را كه مى‏خواهد، انجام دهد!

مامون گفت: امير المؤمنين، خداوند را بر اين نهج عبادت مى‏كند و بندگى مى‏نمايد، و بر اين نهج پيمان و تعهد دارد كه: على بن ابيطالب بهترين خليفه خدا بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و بهترين و سزاوارترين مردم است، از براى خلافت رسول خدا.

اسحق گفت: من گفتم: اى امير مؤمنان، در ميان ما كسانى هستند كه آنچه را كه امير مؤمنان (مامون) درباره على مى‏گويد، قبول ندارند.و امير مؤمنان ما را براى بحث و مناظره طلبيده است!

مامون گفت: اى اسحق! اختيار با توست! اگر بخواهى سؤال كنى سؤال كن، و اگر بخواهى من از تو سؤال كنم!

اسحق مى‏گويد: من فرصت را مغتنم شمردم، و با اين پيشنهاد خود مامون بر اختيار در سبقت، گفتم: من از تو مى‏پرسم اى امير مؤمنان! مامون گفت: بپرس!

من گفتم: از كدام دليل و مدرك امير مؤمنان مى‏گويد: على بن ابيطالب افضل مردم است‏بعد از رسول خدا، و احق و سزاوارترين آنهاست‏به خلافت پس از رسول خدا!؟

مامون گفت: اى اسحق! تو به من بگو ميزان فضيلت چيست تا بر آن اساس و معيار گفته شود: فلان كس افضل از فلان كس است؟ ! من گفتم: با اعمال نيك و صالح! گفت: راست گفتى! و بنابراين، بگو: اگر كسى در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ديگرى فضيلت دارد، و افضل از او به شمار مى‏آيد، و پس از رسول خدا آن شخص غير افضل كارهائى را انجام دهد كه از اعمالى كه آن شخص افضل در زمان رسول خدا انجام داده است، بهتر و چشمگيرتر باشد آيا آن را هم مى‏توان دررديف شخص افضل در زمان رسول الله، به حساب آورد؟ ! (115)

اسحق مى‏گويد: من قدرى سر به پائين انداخته تامل كردم.مامون گفت: اى اسحق! نگو: آرى، مى‏توان به حساب آورد! زيرا اگر بگوئى: آرى، من در همين زمان خودمان افرادى را به تو نشان بدهم كه جهادشان و حجشان و روزه‏شان و نمازشان و صدقه‏شان، بيشتر از آن افضل در زمان رسول خدا بوده است.(116)

اسحق مى‏گويد: گفتم: كلام تو درست است اى امير مؤمنان! شخص مفضول در زمان رسول خدا هيچگاه به پايه افضل نخواهد رسيد!

مامون گفت: اى اسحق! تو نگاه كن به فضائل على بن ابيطالب كه اصحاب‏خودت از طريق خود براى تو روايت كرده‏اند، آنانكه تو دين خود را از ايشان گرفته‏اى! و آنان را قدوه و پيشواى علمى و فقهى خود قرار داده‏اى! و پس از آن، آن فضائل را قياس كن با آنچه ايشان از فضايل ابو بكر براى تو آورده‏اند، اگر ديدى فضائل ابو بكر شبيه فضايل على است، بگو ابو بكر افضل است از على! نه سوگند به خدا.

و ليكن قياس كن فضايل على را با آنچه از فضايل ابو بكر و عمر مجموعا براى تو روايت كرده‏اند، اگر ديدى مجموع فضايل آن دو نفر، به اندازه فضايل على به تنهائى است، بگو آن دو نفر افضل هستند از على! نه سوگند به خدا!

و ليكن قياس كن فضائل على را با مجموع فضايل ابو بكر و عمر و عثمان، و اگر يافتى كه فضايل آنها جميعا به قدر فضايل على به تنهائى است، بگو: آن سه تن افضل از على هستند! نه سوگند به خدا!

و ليكن قياس كن فضايل على را با مجموع فضايل آن ده نفرى كه رسول خدا براى آنان شهادت به بهشت داده است، و اگر يافتى كه فضايل همه آنها شبيه به فضايل على است، بگو آنان افضل از على هستند.

و پس از آن مامون گفت: اى اسحق، در روزيكه خداوند پيغمبرش را مبعوث مى‏كند، چه اعمالى افضل اعمال محسوب مى‏شود؟ ! من گفتم: اخلاص در شهادت!

مامون گفت: آيا سبقت در اسلام افضل اعمال نيست؟ ! گفتم: آرى!

مامون گفت: بخوان اين مطلب را در كتاب خداى تعالى كه مى‏گويد:

و السابقون السابقون اولئك المقربون(117)

و پيش‏گيرندگان پيشى‏گيرندگان، ايشانند مقرب در دربار پروردگار) منظور و مراد خدا از سبقت گيرندگان در اين آيه، كسانى هستند كه در اسلام آوردن سبقت گرفته‏اند.

آيا تو سراغ دارى كه يك نفر در آوردن اسلام، از على بن ابيطالب سبقت گرفته باشد؟ !

اسحق مى‏گويد: من گفتم: اى امير مؤمنان! على در وقتى كه ايمان آوردسنش كم بود، و قلم حكم و تكليف بر او جارى نشده بود، و ابو بكر كه اسلام آورد، مرد بالغ و كاملى بود، و حكم و تكليف بر او جائز بود!

مامون گفت: تو به من بگو كداميك اول اسلام آورده‏اند، و پس از آن من با تو در حداثت‏سن و كمال سن مناظره و بحث كنم! من گفتم: على بر اين كيفيت قبل از ابو بكر ايمان آورد.

مامون گفت: آرى! اينك بگو كه اسلام على در هنگامى كه اسلام آورد، به دعوت رسول خدا بود كه او را به اسلام فراخواند، و يا آنكه به الهام خداوند بدون دعوت رسول خدا بوده است؟

اسحق مى‏گويد: من قدرى تامل كردم كه مامون به من گفت: اى اسحق: نگو به الهام از جانب خدا بوده است، كه در اين فرض او را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله مقدم داشته‏اى!

زيرا رسول خدا اسلام را نمى‏شناخت تا اينكه جبرائيل از خداوند تعالى براى او آورد.

گفتم: بلى! رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به اسلام فرا خواند!

گفت: اى اسحق! چون رسول خدا او را به اسلام فرا خواند، امر از يكى از دو حال خارج نيست: يا اين خواندن به امر خداوند بوده است، و يا پيغمبر از نزد خود تكلف نموده است.

اسحق مى‏گويد: باز من تامل كردم! مامون گفت: به رسول خدا نسبت تكلف مده! او بدون حجت‏خدائى از خود چيزى نمى‏آورد، و خداوند مى‏فرمايد:

و ما انا من المتكلفين.(118)

«و من بدون برهان و حجت از جانب خدا چيزى را از نزد خود نمى‏آورم، و بر خود بطور ساختگى نمى‏بندم‏» .

من گفتم: بلى! اى امير مؤمنان، بلكه به امر خداوند، على را دعوت كرده است! مامون گفت: آيا خداوند جبار جل ذكره، اينطور است كه: به پيامبرانش تكليف كند كه بخوانند و دعوت كنند، كسى را كه حكم درباره او جائز نيست، و تكليف نسبت‏به او ممنوع و غير ممكن باشد؟ !

گفتم: اعوذ بالله، من پناه مى‏برم به خداوند كه چنين نسبتى به او بدهم!

مامون گفت: اى اسحق! تو در اين قياس گفتارت چنين مى‏بينى كه على در حال صباوت و طفوليت اسلام آورد، و تكليف و حكم بر او جائز نبود، و آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جانب خداوند تكليف شده است كه اطفال را دعوت كند و بخواند به امرى كه طاقت آن را ندارند؟ ! و رسول خدا در اين ساعت آنها را مى‏خواند، و در ساعت ديگر آنها برمى‏گردند، و در برگشت و ارتدادشان از اسلام، حكمى بر آنان جارى نمى‏شود، و چيزى لازم نمى‏گردد، و حكم رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ارتداد آنها بلا اثر باشد، و چنين حكمى از جانب رسول خدا جائز نباشد؟ !

آيا چنين مطلبى در نزد تو جائز است كه آن را به خداوند عز و جل نسبت دهى؟ !

من گفتم: اعوذ بالله! من پناه مى‏برم به خداوند كه چنين نسبتى را به او بدهم.

مامون گفت: پس بنابراين من چنين مى‏بينم كه تو بايد بگوئى كه اين فضيلتى كه رسول خدا على را بدان برترى بخشيده است، فضيلتى است كه رسول خدا على را بدان فضيلت از ساير مردم ممتاز و ظاهر ساخت تا مردم قيمت و فضل او را بدانند.و اگر خداوند تبارك و تعالى پيامبرش را امر به دعوت اطفال به اسلام مى‏كرد، بايد پيامبر همه اطفال را به اسلام بخواند، همچنانكه على را خواند؟ گفتم: آرى!

مامون گفت: براى اينكه تو نگوئى: على چون پسر عموى پيغمبر بود، فلهذا او را به اسلام فرا خواند، از تو مى‏پرسم: آيا چنين مطلبى بتو رسيده است كه پيغمبر يكنفر از اطفال از اهل خود و از اقرباى خود را به اسلام فرا خوانده باشد؟ !

من گفتم: نمى‏دانم، و چنين مطلبى به من نرسيده است كه آيا خوانده و يا نخوانده است!

مامون گفت: اى اسحق! به من بگو آيا چيزى را كه نمى‏دانى و از او علم واطلاعى ندارى، آيا مورد سؤال و بازپرسى و مؤاخذه قرار خواهى گرفت؟ ! گفتم: نه.

مامون گفت: بنابراين از آنچه خداوند از ما و از تو نخواسته است دست‏بردار و رها كن!

و سپس مامون گفت: بعد از سبقت در اسلام كدام عمل افضل است؟ ! گفتم: جهاد فى سبيل الله.

گفت: راست گفتى! آن جهادى كه از على بن ابيطالب يافتى، آيا از يكنفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله نظير او را يافته‏اى؟ ! من گفتم: در كدام وقت؟

گفت: در هر وقتى كه تو مى‏خواهى تعيين كنى! من گفتم: در غزوه بدر.

مامون گفت: من منظورم غير از بدر چيزى نبود! آيا در غزوه بدر آنچه از جهاد براى هر كس را كه ديدى، كمتر از جهاد على نبود؟ ! به من بگو: تعداد نفرات كشتگان اسلام از كفار در بدر چقدر بودند؟

من گفتم: شصت نفر و اندى از مردان مشركين.

گفت: على به تنهائى چقدر كشت؟ ! گفتم: نمى‏دانم!

گفت: بيست و سه نفر و يا بيست و دو نفر، و چهل نفر از ساير مردم بوده است.

من گفتم: اى امير مؤمنان! ابو بكر در نزد پيغمبر خدا در عريش (119) رسول خدا بود.

گفت: چه مى‏كرد؟ گفتم: تدبير جنگ مى‏نمود.

گفت: ويحك (واى بر تو) آيا تدبيرش به تنهائى و مستقلا بود، و يا در تدبير رسول خدا شريك بود، و يا رسول خدا نياز به چنين تدبيرى داشت؟ ! هر كدام از اين سه صورت را كه دوست دارى انتخاب كن! گفتم: اعوذ بالله از اينكه ابو بكر مستقلا بدون رسول خدا تدبير امر جنگ را بنمايد، و يا آنكه با رسول خدا شريك باشد، و يا آنكه رسول خدا نيازمند به تدبير و راى او بوده باشد!

مامون گفت: در اينصورت كه امر چنين است، بودن در عريش نزد رسول خدا چه فضيلتى دارد؟ ! آيا آن كسى كه در برابر رسول الله شمشير مى‏زند، افضل از كسى كه نشسته است نيست؟ گفتم: تمام لشگريان جهاد مى‏كنند.گفت: راستى مى‏گوئى، همه مجاهدند، و ليكن كسيكه با شمشير مى‏زند، و حمايت از جان رسول خدا مى‏كند، و نيز حمايت از جان نشستگان مى‏كند، افضل است.آيا آيه شريفه را در كتاب خدا نخوانده‏اى:

لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر و المجاهدون فى سبيل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة و كلا وعد الله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما. (120)

«كسانى كه بدون توجه ضررى به آنها (همانند كورى و يا مرض) از مؤمنانى كه از جنگ نشسته‏اند، با كسانى كه در راه خدا با مال‏هاى خود و جان‏هاى خود جهاد مى‏كنند، مساوى و برابر نيستند.خداوند، مجاهدان با مال‏هاى خود، و با جان‏هاى خود را بر نشستگان به درجه‏اى و مرتبه‏اى برترى بخشيده است و خداوند به همه وعده نيكو داده است.و مجاهدان را بر نشستگان به پاداش و مزد عظيمى فضيلت داده است.»

من گفتم: ابو بكر و عمر هم از مجاهدان بوده‏اند.

مامون گفت: آيا براى ابو بكر و عمر فضيلتى نسبت‏به آن كسانى كه اصلا در اين غزوه حاضر نشده‏اند نيست؟ ! گفتم: آرى! گفت: همينطور كسى كه با نفس خود جهاد و بذل كرده است، از ابو بكر و عمرى كه حاضر شده‏اند، و جهاد نكرده‏اند، داراى فضيلت و برترى است.

گفتم: آرى همينطور است! گفت: اى اسحق! آيا قرآن مى‏خوانى؟ !

گفتم: آرى! گفت: براى من بخوان:

هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا (121)

من خواندم تا رسيدم به اين آيه:

يشربون من كاس كان مزاجها كافورا (122)

تا آنجا كه مى‏فرمايد:

و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا. (123)

گفت: يكقدرى آهسته‏تر، اندكى توقف.اين آيات درباره كه نازل شده است؟ !

گفتم: درباره على گفت: آيا به تو رسيده است كه چون على، مسكين و يتيم و اسير را اطعام كرد گفت: انما نطعمكم لوجه الله (ما شما را براى رضاى خدا و براى وجه خدا شما را اطعام مى‏نمائيم)

گفتم: آرى!

گفت: هيچ شنيده‏اى كه خداوند كسى را همانند على در كتاب خود، توصيف كرده باشد؟ !

گفتم: نه.گفت: راست مى‏گوئى! چون خداوند جل ثنآؤه سيره و روش على را مى‏داند.اى اسحق! آيا تو چنين نيستى كه شهادت دهى كه آن عشره مبشره (124) در بهشت هستند؟ !

گفتم: آرى! اى امير مؤمنان!

گفت: به من بگو: اگر كسى بگويد: به خدا سوگند، من نمى‏دانم اين حديث درست است، و يا نادرست، و نمى‏دانم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته است و يا نگفته است؟ آيا چنين كسى در نزد تو كافر است؟ ! گفتم: اعوذ بالله، از اينكه او را كافر بدانم!

گفت: به من بگو: اگر كسى بگويد: نمى‏دانم كه اين سوره (سوره دهر) از كتاب خدا هست، و يا نيست، آيا آن كس كافر است؟ ! گفتم: آرى كافر است!

مامون گفت: اى اسحق! من در بين اين دو مسئله تفاوت مى‏بينم! (125) گفت: آيا تو روايت احاديث را مى‏كنى؟ ! گفتم: آرى!

گفت: حديث طير را (126) پرنده را) مى‏دانى؟ ! گفتم: آرى!

گفت: براى من حديث كن! و من حديث طير را براى او بازگو كردم.

گفت: من تا به حال كه با تو سخن مى‏گفتم و مكالمه مى‏نمودم، چنين مى‏پنداشتم كه تو كسى هستى كه معاند حق و دشمن با واقعيت نيستى! و ليكن لآن عناد و دشمنى تو براى من ظاهر شد! آيا تو يقين دارى كه اين حديث صحيح است؟ ! گفتم: بلى.اين حديث را كسانى روايت كرده‏اند كه رد آن بر من ممكن نيست.

گفت: به من بگو: كسى كه يقين دارد اين حديث صحيح است، و سپس چنين گمان كند كه احدى از افراد از على افضل باشد، حال او از يكى سه وجه خارج نيست:

يا اينكه در نزد او دعاى رسول خدا رد شده و به اجابت نرسيده است؟ و يااينكه خداوند عز و جل، شخص افضل از خلق خود را مى‏شناخته است، و ليكن غير افضل يعنى مفضول در نزد خدا محبوبتر از افضل بوده است؟ و يا اينكه مى‏گويد: خداوند عز و جل، افضل و غير افضل را نمى‏شناخته است؟

اسحق مى‏گويد: من باز در پاسخ درنگ كردم.مامون گفت: اى اسحق! تو هيچ يك از سه احتمال را نمى‏توانى اختيار كنى! زيرا هر كدام از آنها را اختيار كنى، من تو را توبه مى‏دهم (به جهت ملازمه كفرى كه پديد مى‏آيد) .و اگر براى اين حديث در صورت فرض غير افضليت على تاويلى غير از اين وجهى كه ذكر كردم به نظر تو مى‏رسد، بيان كن!

من گفتم: نمى‏دانم، و ليكن ابو بكر هم داراى فضيلت است!

گفت: آرى اگر براى او فضلى نبود، گفته نمى‏شد، على افضل از اوست، حال بگو ببينم آن فضيلتى كه الآن براى ابو بكر قصد كرده‏اى كدام است؟ !

گفتم: گفتار خداوند عز و جل:

ثانى اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا. (127)

«دومى از دو نفر در آن وقتى كه آن دو در غار بودند در آن وقتى كه پيغمبر به مصاحب خود مى‏گفت: اندوهگين مباش! خداوند با ماست!»

در اين آيه خداوند به ابو بكر نسبت صحبت‏يعنى مصاحبت و همنشينى با رسول خدا را داده است.

مامون گفت: اى ابا اسحق! من تحميل راه دشوار و سخت را در طريق تو، بر تو نمى‏كنم، من چنين يافته‏ام كه خداوند تعالى نسبت صحبت و همنشينى شخص كافرى را مى‏دهد با كسى كه او را پسنديده و اختيار كرده است، و از افعال او راضى بوده است، و آن گفتار خداست:

فقال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سواك رجلا - لكنا هو الله ربى و لا اشرك بربى احدا. (128)

«پس مصاحب و رفيق او، در مقام محاوره و پاسخگوئى برآمده و به او گفت: آيا به خداوندى كه تو را از خاك آفريد، و پس از آن از نطفه آفريد، و سپس مردى كامل و معتدل الاجزاء قرار داد، كافر شدى؟ و ليكن من چنين هستم كه: آن خداى غيب و شهود را پروردگار خود مى‏دانم و هيچكس را با پروردگار خود شريك نمى‏گردانم‏» .

مامون گفت: اينك كه مطلب را به اينجا كشاندى، و دست‏بردار از اين اصرار و ابرام خود نيستى، من ناچارم كه در اين آيه بيشتر استقصاء نموده، و راه بحث را بر تو ببندم! به من بگو: آيا اين حزن و اندوه ابو بكر از روى رضا بوده است، و يا از روى سخط و فقدان رضا؟ !

گفتم: ابو بكر محزون شد به جهت‏حفظ رسول خدا صلى الله عليه و آله و از روى خوفى كه براى آنحضرت داشت، و غمى كه براى او پيدا شد به جهت ترس از آن بود كه مبادا امر ناپسندى به آنحضرت برسد!

مامون گفت: اين پاسخ من نيست! جواب من اين است كه بگوئى: از روى رضا بود و يا از روى سخط! من گفتم: بلكه از روى رضاى خداوند بوده است.

مامون گفت: پس گويا خداوند جل ذكره به سوى ما پيغمبرى را مى‏فرستد كه ما را از رضاى او و طاعت او نهى كند؟ من گفتم: اعوذ بالله كه چنين باشد!

گفت: مگر تو نگفتى كه: اندوه و حزن ابو بكر از روى رضا بود؟ گفتم: آرى!

گفت: مگر نيافتى كه قرآن گواه است‏بر آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او گفت: لا تحزن (اندوهگين مباش) و او را از حزن و اندوه نهى كرد؟ من گفتم: اعوذ بالله.

مامون گفت: اى اسحق! طريقه بحث من اينطور است كه با تو مدارا و رفق مى‏كنم، زيرا كه اميد است‏خداوند تو را به طريق حق برگرداند، و از باطل به سوى حق گرايش دهد، از كثرت استعاذه به خدا كه در گفتارت مى‏برى (و اعوذ بالله زياد مى‏گوئى) !

و حالا براى من بگو: مراد از گفتار خداوند:

فانزل الله سكينته عليه (و خداوند آرامش و اطمينان خود را بر او فرستاد) مراد از آنكس كيست؟ ! آيا رسول خداست، يا ابو بكر؟ !

گفتم: رسول خدا است.گفت: راست گفتى! براى من بگو در گفتار خدا كه مى‏فرمايد:

و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم (129) و در روز جنگ حنين كه كثرت افراد شما موجب غرور شما شد) تا آنكه مى‏فرمايد:

ثم انزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين (130)

(و سپس خداوند آرامش و اطمينان خود را بر رسولش و بر مؤمنين فرستاد) آيا مى‏دانى مؤمنانى كه خداوند در اينجا اراده كرده است، چه كسانى هستند؟ ! گفتم: نمى‏دانم اى امير مؤمنان.

گفت: در روز غزوه حنين مردم همه فرار كردند، و با پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم كسى نماند جز هفت نفر از بنى هاشم: على با شمشيرش در برابر رسول خدا شمشير مى‏زد.و عباس لگام قاطر رسول خدا را گرفته بود، و پنج نفر ديگر دور پيامبر را گرفته بودند كه مبادا از زخم دشمنان به آنحضرت آسيبى رسد.تا آنكه خداوند ظفر خود را بر رسول خود عنايت كرد.و مراد از مؤمنون در اين آيه خصوص على است و پس از او ساير بنى هاشم كه حضور داشتند.حالا بگو ببينم: چه كسى افضل است؟ آن كسى كه با رسول خدا در آن وقت گير و دار بوده است، يا آن كسى كه فرار كرده و خداوند براى او موضعى نديده است كه آرامش و سكينه خودرا براى او بفرستد و نازل كند؟ !

من گفتم: بلكه آن كسى كه براى او سكينه و آرامش را فرستاده، افضل است!

مامون گفت: اى اسحق! كدام يك افضل‏اند؟ ! آيا آن كسى كه در غار بوده است، و يا آن كسى كه بر فراش رسول خدا خوابيده، و با بذل جان خود، نفس رسول خدا را حفظ كرده است، تا بدينوسيله آن هجرتى را كه رسول الله اراده كرده بود، به ثمر رسيد، و توانست مهاجرت نمايد؟ !

خداوند تبارك و تعالى پيغمبر خود را امر كرد تا على را امر كند كه در رختخواب پيامبر بخوابد، و با بذل نفس خود، جان رسول الله را حفظ كند.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم على را به خوابيدن در فراش خود امر كردند.على گريه كرد.رسول خدا گفت: چرا گريه مى‏كنى اى على؟ آيا از مرگ مى‏ترسى؟ ! گفت: نه چنين است، سوگند به خدائى كه تو را به نبوت مبعوث كرده است! و ليكن مى‏ترسم: شايد به شما صدمه‏اى وارد شود! اى رسول خدا آيا شما سالم مى‏مانيد؟ !

پيامبر گفت: آرى! على گفت: سمعا و طاعة و طيبة نفسى بالفدآء لك يا رسول الله (گوش به فرمانم، و اطاعت‏شيوه من است، با طيب خاطر مى‏پذيرم، جان من فداى تو باد اى رسول خدا) !

على آمد در خوابگاه پيغمبر، و در آنجا به پشت‏بر روى زمين دراز كشيد، و لباس پيامبر را بر روى خود كشيد.مشركان آمدند، و خانه را احاطه كردند، و هيچ شكى نداشتند كه او رسول الله است، و اجماع و اتفاق كرده بودند كه: هر يك از قبايل قريش يك ضربه با شمشير بر آنحضرت بزنند، تا بنى‏هاشم نتوانند خون پيامبر را از يك قبيله به خصوص طلب كنند.و على گفتار قوم را كه آماده اتلاف او بودند مى‏شنيد، و اين صحنه رعب‏انگيز او را به فزع و جزع نينداخت، همانطور كه رفيقش در غار جزع كرد، و پيوسته على در اين امر شكيبا بوده و خود را به خدا سپرده و آماده مرگ بود، تا آنكه خداوند ملائكه خود را فرستاد و او را از مشركين تا طلوع صبح حفظ كردند.چون صبح شد، على ايستاد، مشركان به او نگريستند، و گفتند: محمد كجاست؟ ! على گفت: من چه مى‏دانم محمد كجاست؟ ! مشركان گفتند: ما در اين قضيه هيچ نمى‏بينيم مگر آنچه از اول شب تا به حال، تو با خوابيدن خود، ما را گول زده‏اى و به خطا رهبرى كرده‏اى!

و على پيوسته و دائما در آن خطرات و آفات و عاهاتى كه در شرف هجوم به پيغمبر بود، افضل افرادى بود كه براى دفع آن قيام مى‏نمود، و پيوسته اين حالت دفاعى در على زياد مى‏شد، و كم نمى‏شد، تا آنكه خداوند روح پيامبرش را به سوى خود قبض نمود.

اى اسحق! آيا حديث ولايت (حديث غدير) را روايت مى‏كنى؟ !

گفتم: آرى! اى امير مؤمنان.گفت: براى من روايت كن، و من روايت كردم.

گفت: اى اسحق! آيا به من خبر نمى‏دهى كه اين حديث‏بر ابو بكر و عمر تعهدى را نسبت‏به ولايت على ايجاب كرد كه قبل از اين حديث، آن تعهد لازم و گردن‏گير نبود؟ !

من گفتم: مردم مى‏گويند اين حديث‏به سبب زيد بن حارثة بيان شد، كه بين او و بين على گفتگوئى رد و بدل شد، و زيد بن حارثه ولاء على را انكار كرد، و به پى‏آمد اين قضيه، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه. (هر كس كه من دوست او هستم، على هم دوست اوست، خدايا دوست‏بدار كسى را كه او را دوست دارد، و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن دارد) .

مامون گفت: پيغمبر اين بيان را در كجا كرد؟ آيا بعد از بازگشتش از حجة الوداع نبود؟ !

گفتم: آرى! مامون گفت: زيد بن حارثه قبل از اين زمان كشته شده بود: قبل از غدير.چگونه نفس تو راضى مى‏شود كه چنين حكمى كند؟

تو به من بگو: اگر فرضا پسرى داشته باشى كه از سن او فقط پانزده سال بگذرد، و بگويد: ايها الناس همه شما بدانيد كه: مولاى مولا ابن عمى (دوست من دوست پسر عموى من است) آيا تو اين اخبار واضحى را كه پسرت داده است: اخبارى كه مردم همه مى‏دانند و كسى منكر آن نيست، بر پسرت انكار نمى‏كنى؟ و ناپسند نمى‏دانى؟ ! گفتم: آرى! بار پروردگارا!

مامون گفت: اى اسحق تو پسرت را پاك و منزه مى‏دانى از آنچه رسول خدا را پاك و منزه نمى‏دانى، و به رسول خدا نسبت مى‏دهى چيزى را كه حاضر نيستى به پسرت نسبت‏بدهى!

ويحكم لا تجعلوا فقهاءكم اربابكم

(واى بر شما! فقهاى خود را اربابان و مربيان خود قرار ندهيد) ! خداوند مى‏فرمايد:

اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله. (131)

«عامه مردم يهود و نصارى، علمآء و پارسايان خود را اربابان خود اتخاذ كردند، و خدا را به شمار نياوردند.»

اين عامه مردم براى آنها نماز نمى‏خواندند، و روزه هم نمى‏گرفتند، و نمى‏پنداشتند كه حقيقة آن علمآء و رهبانان خداوندان ايشانند، و ليكن آنان امر كردند و اينان اطاعت امر آنها را نمودند.

اى اسحق! آيا حديث انت منى بمنزلة هارون من موسى را روايت مى‏كنى؟ !

گفتم: آرى اى امير مؤمنان! من آن را شنيده‏ام، و شنيدم كسى را كه آن را صحيح مى‏شمرد، و كسى كه آن را رد مى‏كرد! مامون گفت: كدام يك از آن دو در نزد تو بيشتر مورد وثوق هستند؟ ! آن كسى كه حديث را از او شنيدى، و آن را صحيح مى‏دانست، و يا آن كسى كه آن را انكار مى‏كرد؟ !

گفتم: آن كسى كه صحيح مى‏دانست.

مامون گفت: آيا اين امر ممكن است كه رسول خدا در اين گفتارش، شوخى و مزاح كرده باشد؟

گفتم: اعوذ بالله، گفت: گفتارى بدون معنى را گفته باشد كه بر آن ايستادگى نداشته باشد؟

گفتم: اعوذ بالله! گفت: آيا مى‏دانى كه هارون برادر پدر و مادرى موسى بود؟ ! گفتم: آرى! گفت: پس بنابراين على برادر پدر و مادرى رسول خدا بوده است؟ !

گفتم: نه! گفت: مگر هارون پيغمبر نبوده است و على غير پيغمبر نبوده است؟ !

گفتم: آرى! گفت: اين دو حالت هيچكدام در على نبوده‏اند، و ليكن هر دوى آنها در هارون بوده‏اند.پس معنى و مفهوم اين گفتار پيامبر: انت منى بمنزلة هارون من موسى (نسبت تو با من مثل نسبت هارون است‏با موسى) چيست؟ !

گفتم: چون پيغمبر على را بجاى خود در مدينه گذاشت، و منافقين گفتند: چون بردن على بر رسول خدا سنگينى داشته است، فلهذا پيغمبر خواست‏با اين جمله، دل او را شاد و نفس او را مسرور كند.

مامون گفت: فعليهذا مى‏خواسته است دل على را شاد كند با گفتارى كه معنى و مفهوم ندارد.

اسحق مى‏گويد: من در پاسخ مامون قدرى توقف كردم.

مامون گفت: اى اسحق اين آيه معنائى دارد كه در كتاب خدا روشن است.

گفتم: آن معنى چيست اى امير مؤمنان؟ !

گفت: گفتار خداوند عز و جل است كه از موسى به برادرش هارون حكايت مى‏كند:

اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين. (132)

«تو اى هارون، خليفه و جانشين من باش در ميان قوم من و اصلاح كن، و از راه مفسدان پيروى مكن.»

من گفتم: اى امير مؤمنان: موسى هارون را در ميان قومش به جانشينى گذارد، و خودش زنده بود، و براى ملاقات پروردگارش رهسپار شد، و ليكن رسول خدا على را به جانشينى خود گذارد، در وقتى كه براى جنگ مى‏رفت. (يعنى اين جانشينى مثل آن جانشينى نيست كه استخلاف بر همه امت‏باشد) .

مامون گفت: ابدا، اينطور نيست كه تو مى‏گوئى! به من بگو: وقتى كه موسى در ميان قوم خود هارون را به خلافت گذاشت، آيا با او يكى از اصحابش و يا يكى از بنى اسرائيل همراه بودند؟ !

گفتم: نه! گفت: مگر بر همه جماعت اصحابش و بر همه بنى اسرائيل او را خليفه قرار نداد؟ !

گفتم: آرى! گفت: براى من بگو: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى جنگ مى‏رفت مگر همه را با خود نمى‏برد، و غير از ضعيفان و نسوان و كودكان كسى را باقى نمى‏گذاشت؟ پس چگونه اين خلافت‏براى على مثل خلافت‏براى هارون است؟ (و مراد از انت منى بمنزلة هارون من موسى، خلافت على براى همه امت است، همانند خلافت هارون براى همه امت، و مراد تنها خلافت در جنگ و سرپرستى ضعفاء و زنان و اطفال نيست) .

و سپس مامون گفت: براى من از كتاب خدا دليل روشن ديگرى است كه دلالت‏بر استخلاف امير المؤمنين على بن ابيطالب دارد كه هيچكس را تاب رد و انكار آن نيست، و هيچكس را سراغ ندارم كه به آن احتجاج كرده باشد و اميدمندم كه فهم آن براى من توفيقى از جانب خداوند بوده باشد!

گفتم: آن دليل كدام است، اى امير مؤمنان؟ !

مامون گفت: گفتار خداوند عز و جل است در وقتى كه حكايت از موسى مى‏كند كه گفت:

و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا انك كنت‏بنا بصيرا. (133)

«و قرار بده از اهل من وزيرى را براى من، و آن وزير برادر من هارون باشد.و تو بواسطه او پشت مرا محكم كن، و او را در امر رسالت من شريك گردان، تا تسبيح تو را بسيار بگوئيم و ياد تو را بسيار بنمائيم و بدرستيكه تو حقا به حال ما بصير و بينائى.»

پس تو اى على نسبت‏به من به منزله هارون مى‏باشى نسبت‏به موسى: وزير من مى‏باشى در اهل من و برادر من مى‏باشى كه خداوند پشت مرا به او محكم مى‏كند، و او را در امر رسالت من شريك مى‏نمايد، به جهت اينكه تسبيح او را بسيار گوئيم، و ياد او را بسيار بنمائيم.

آيا در توان و قدرت كسى هست كه غير از آنچه ما در اينجا گفتيم مطلبى بياورد و سخنى وارد سازد؟ و چنين نيست كه بتواند گفتار پيامبر را باطل كند، و او را به سر حدى كه كلام بدون معنى و مفهوم باشد تنزل دهد.

اسحق مى‏گويد: مجلس به طول انجاميد، و روز بالا آمد و يحيى بن اكثم گفت: اى امير مؤمنان: حق را آشكار و واضح نمودى براى كسى كه خداوند درباره او اراده خير كرده است، و ثابت و استوار ساختى چيزى را كه احدى قادر بر دفع آن نيست.

اسحق مى‏گويد: مامون در اين حال رو كرد به ما و گفت: نظريه شما چيست؟ !

همگى ما جماعت گفتيم: گفتار و نظريه ما همان گفتار و نظريه‏اى است كه امير مؤمنان اعزه الله اختيار كرده است!

مامون گفت: سوگند به خداوند كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى‏گفت:

اقبلوا القول من الناس (گفتار را از مردم قبول كنيد) ما گفتار را از شما قبول نمى‏كرديم.بار پروردگارا! من در گفتارم راه نصيحت ايشان را پيمودم.بار پروردگارا من امر ولايت را از عهده خود خارج كردم، و از گردن خود ساقط نمودم! بار پروردگارا! من با حب على و ولايت على براى تقرب به سوى تو قبول تعهد مى‏كنم و اين طريقه را دين خود اتخاذ مى‏نمايم.

و در پى‏آمد اين مجلس، مامون به عامل خود در مدينه: عبد الجبار بن سعد مساحقى نوشت كه براى مردم خطبه بخوان، و آنها را به بيعت‏با على بن موسى فراخوان!

عبد الجبار به خطبه برخاست و گفت: يا ايها الناس! هذا الامر الذى كنتم فيه ترغبون، و العدل الذى كنتم تنتظرون، و الخير الذى كنتم ترجون، هذا على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب. ستة آباء، هم ما هم من خير من يشرب صوب الغمام (134)

«اى جماعت مردم! آن امرى كه شما پيوسته در آن رغبت داشتيد، و آن عدلى كه پيوسته در انتظار آن بوديد! و آن خيرى كه پيوسته اميد آن را داشتيد، اينست: على پسر موسى، پسر جعفر، پسر محمد، پسر على، پسر حسين، پسر على، پسر ابو طالب.

پدران او شش پدر هستند، كه از جهت فضيلت و شرافت، و اصالت و قرابت از بهترين افرادى هستند كه از ابر رحمت و پرباران عدل، سيراب شده‏اند.»

و مامون نيز در جواب نامه اعتراضى كه بنى‏عباس به او در واگذاردن خلافت‏به على بن موسى الرضا عليهما السلام نوشته‏اند، يكى از حجج‏حقانيت ائمه طاهرين را حديث غدير قرار داده است.

در «ينابيع المودة‏» باب 92 كه اين نامه را از مامون در پاسخ‏نامه بنى عباس نقل كرده است، مى‏گويد: ابن مسكويه صاحب تاريخ در كتاب خود كه به نام نديم الفريد است آورده است كه: مامون نامه‏اى در پاسخ بنى‏عباس نوشت، اين نامه مفصل است و همه آن در احقيت و اولويت امير المؤمنين عليه السلام براى خلافت است، و ما چند فقره از آن را در اينجا مى‏آوريم:

فلما قبض حكم بالنبى صلى الله عليه و آله القوم ليقتلوه، فهاجر الى المدينة الى القوم الانصار، و لم يقم معه صلى الله عليه و آله احد كقيام على بن ابيطالب، فانه وقاه بنفسه، و نام فى مضجعه، ثم لم يزل بعد متمسكا باطراف الثغور، ينازل الابطال، و لا ينكل عن قرن، و لا يولى عن جيش، منيع القلب، يؤمر على الجميع، و لا يؤمر عليه احد، اشد الناس وطاة على المشركين، و اعظمهم جهادا فى الله، و افقههم فى دين الله، و اقراهم لكتاب الله، و اعرفهم بالحلال و الحرام، و هو صاحب الولاية فى حديث غدير خم و صاحب قوله صلى الله عليه و آله: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى‏بعدى. (135)

«و چون ابو طالب وفات يافت، قوم قريش حكم براى پيغمبر صادر كردند كه او را بكشند، فلهذا پيغمبر به سوى قوم انصار، به مدينه مهاجرت نمود، و احدى از مردم مانند قيام على بن ابيطالب با پيغمبر قيام نكرد.چون على با بذل جان خود او را حفظ كرد، و در فراش و خوابگاه او خوابيد، و از آن به بعد پيوسته در اطراف و جوانب محل‏هائى كه هجوم دشمن بر پيامبر از آنجاها بود چنگ مى‏زد، و بدانجاها مى‏پيوست، و با شجاعان روزگار براى جنگ تن به تن و مقاتله رو در رو، پياده مى‏شد و دست‏به گريبان بود، و از جنگ و مقاتله با حريف نمى‏ترسيد و پشت نمى‏كرد، و نيز از برخورد با يك لشگر فرار نمى‏كرد و به عقب نمى‏رفت و پشت نمى‏كرد، قلبش محكم و استوار بود، از هيچ حادثه‏اى منفعل نمى‏شد، و هيچ ضعفى و سستى در او رخنه نمى‏كرد، امارت و رياست‏بر جميع اصحاب رسول خدا داشت و هيچيك از صحابه بر او امارت و رياست نكردند.

از تمامى مردمان، شدت و فشار و كوبندگيش بر مشركين، بيشتر و شديدتر بود، و جهادش در راه خدا عظيم‏تر بود، و در دين خدا فقيه‏تر بود، و در قرائت كتاب خداى قوى‏تر بود، و به مسائل حلال و حرام عارف‏تر بود، و اوست صاحب ولايت در حديث غدير خم، و اوست صاحب گفتار پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.»

ابو الحسن: على بن حسين مسعودى در «مروج الذهب‏» در آخر جلد دوم، در آخرين فصلى كه در احوال امير المؤمنين عليه السلام ايراد كرده است، گويد:

مسعودى مى‏گويد: چيزهائى كه با آن‏ها اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله استحقاق فضيلت را پيدا مى‏كنند، يكى سبقت در ايمان است و ديگرى هجرت و ديگرى نصرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و قرابت‏با پيغمبر (و قناعت) و بذل نفس در راه رسول الله، و علم به كتاب خدا و تنزيل آن، و جهاد در راه خدا، و ورع، و زهد، و قضاوت، وحكم، و فقه، و علم.

و براى على بن ابيطالب عليه السلام در تمام اين امور، نصيب وافرتر، و حظ بزرگتر است تا سر حديكه على را در گفتار، رسول خدا صلى الله عليه و آله، در وقتى كه بين اصحابش عقد اخوت برقرار مى‏كند، متفرد و متشخص به اين گفتار مى‏نمايد كه: انت اخى (تو برادر من هستى) .

و مى‏دانيم كه رسول الله نه مثل و نظيرى داشت، و نه شريكى و همانندى.

و نيز او را بدين گفتار متفرد مى‏كند كه: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!

و نيز بدين گفتار متفرد مى‏كند كه: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.

و از اينها گذشته مى‏بينيم كه چون انس، مرغ پرنده بريان شده نزد آنحضرت گذارد، دعا كرد كه:

اللهم ادخل الى احب خلقك اليك ياكل معى من هذا الطائر.

«بار پروردگارا: تو اينك محبوب‏ترين مخلوقات را كه در نزد تو از همه محبوبتر هستند، بر من داخل كن، تا با من از اين طآئر (پرنده كباب شده) بخورد!»

در اين حال على عليه السلام داخل شد - تا آخر حديث. (136)

بايد دانست كه غير از اين چهارده احتجاجى كه ما در اينجا ذكر كرديم، احتجاجات مهم ديگرى از عمار بن ياسر در جنگ صفين، و از قيس بن سعد بن عباده با معاويه، و از عمر بن عبد العزيز بن مروان خليفه اموى، و غيرهم، از مشاهير و معاريف آورده شده است، و ما به جهت كفايت‏به همين مقدار مقتضى بدين مقدار اكتفا كرديم، و اين بحث نفيس را در اينجا با ابياتى از صاحب بن عباد رضوان الله عليه در توسل به پيامبر و ائمه اطهار خاتمه مى‏دهيم:

بمحمد و وصيه و ابنيهما الطاهرين و سيد العباد 1

و محمد و بجعفر بن محمد و سمى مبعوث بشاطى الواد 2

و على الطوسى ثم محمد و على المسموم ثم الهادى 3

حسن و اتبع بعده بامامة للقائم المبعوث بالمرصاد1 (137)

1- به محمد و وصى او، و دو پسر پاك و پاكيزه آندو، و به سيد و سرور و سالار عبادت‏كنندگان.

2- و به محمد، و به جعفر بن محمد، و آن كسى كه همنام پيامبر برانگيخته شده در كنار وادى ايمن است.

3- و به على كه در طوس است، و پس از او محمد، و پس از او على هادى كه مسموم است.

4- و پس از او به حسن كه رهبر و هادى است و به پيرو او به امامت قائم كه برانگيخته شده، در انتظارگاه است.

از تو مى‏خواهيم كه اين بضاعت مزجاة را بپذيرى و ذخيره

يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم

قرار دهى، و به ولايت امير مؤمنان و اولاد طاهرينش، و به عنايت امام حى و زنده آخرين وصى والا تبارش، قلم غفران و آمرزش را بر جميع خطاياى دوستان بكشى، و معرفت آن ذوات مقدسه را به نورانيت اتم و اعلى نصيب بفرمائى، انك حميد مجيد!