(1) -
آيه هشتاد و سوم از سوره انعام: ششمين سوره از قرآن كريم.
(2) -
«الغدير» ج 4، ص 392 و ص 393.
(3) -
«مناقب ابن شهرآشوب» طبع سنگى، ج 1 ص 524.
(4) -
«مناقب ابن شهرآشوب» طبع سنگى، ج 1، ص 457.و در مناقب بيت
پنجم را تغشرم با غين معجمه آورده است.و در «الغدير» ج 4، ص 392 كه اين ابيات
را از «مناقب» نقل كرده است نيز با غين معجمه آورده است.و ليكن اين لغت اصلا
در كتب لغت (اقرب الموارد، صحاح اللغة، لسان العرب، مجمع البحرين) يافت
نشد.فلهذا بايد گفت: يا تغشم بوده است كه به معناى ستم كردن است، و يا تغشمر
بوده است كه به معناى چيزى را به قهر گرفتن است، و تصحيف شده است.و اقرب آنستكه
بگوئيم: تعشرم با عين مهمله است، و عشرم همانطور كه فيروزآبادى در «قاموس
اللغة» ذكر كرده استبه معناى خشن و درشت و سخت است فعليهذا بايد گفت: كه
تعشرم از آن گرفته شده است، يعنى تصلب و استعلا پيدا كرد.
(5) -
و اين داستان را ابن حماد، بنابر نقل ابن شهرآشوب در «مناقب»
ج 1، ص 457 در ابيات خود ذكر كرده است:
و من ناجاه ثعبان عظيم بباب الطهر القته السحاب
رآه الناس فانخفلوا برعب و اغلقت المسالك و الرحاب
فلما ان دنا منه على تدانى الناس و انحشد الحباب
فكلمة على مستطيلا فاقبل لا يخاف و لا يهاب
و رنا رنة و انساب فيه يقول و قد تستره الثياب
انا ملك مسخت و انت مولى دعاؤك ان مننتبه عجاب
اتيتك تائبا فاشفع الى من اليه من جنايتى المتاب
فاقبل داعيا و اتى اخوه يؤمن فى الدعآء له انسكاب
فلما ان اجيب اظل يعلو كما يعلو لدى الجو العقاب
نبته بريش طاووس عليه جواهر زانها التبر المذاب
يقول لقد نجوت باهل بيت بهم يصلى لظى و بهم يثاب
(6) -
«مناقب» ج 1، ص 530.
(7) -
ابو الحسن مهيار بن مرزويه ديلمى بغدادى از بزرگترين رجال ادب
و عربيت است و از جهت اتقان از شعراى درجه يك به شمار مىرود.بزرگان علم و ادب
از محضر او استفاده مىكردند زيرا كه او بزرگترين رايت ادب عرب را در بين مشرق
و مغرب بلند كرد) -
مهيار از بزرگان عالم تشيع است و در اشعار خود با حجت و برهان
و استدلال متين پيش مىرود.و از مهمترين اركان شعر علوى و مؤيد مذهب در زمان
خود به شمار مىرود.
مهيار اصلا مجوسى و ايرانى الاصل بوده و همانطور كه سابقا ذكر
كرديم بنا به گفته عبد الجليل قزوينى در كتاب «النقض» از اولاد انوشيروان عادل
بوده است.مهيار به دستسيد رضى اسلام آورد و زير نظر او تعليم و تربيتشد و در
شعر و ادب آنچه را كه در توان داشت از استاد خود آموخت، و در 25 جمادى الآخره
سنه 428 رحلت كرد.و عجيب آنستكه مهيار با آنكه پارسى زبان و ايرانى بود چنان در
عربيت استاد شد كه شعراى عرب، اشعار خود را بر او عرضه مىداشتند و تصحيح
مىكردند، و بزرگان از شعراى عربيتبر استادى او صحه گذاردهاند.مهيار از شعراى
عصر خود برترى جست و كسى با او هم ميزان نبود.آرى كسيكه همچون مهيار به دنبال
ولاى اهل بيتباشد و از آثار دو سيد بزرگوار چون سيد رضى و سيد مرتضى استفاده و
آثار شيخ مفيد را دنبال كند عجب نيست كه به درجه اعلاى از دين و عقل و شرع و
ادب برسد و سرآمد روزگار شده و زبانزد خاص و عام گردد.در «الغدير» ج 4 از ص 232
تا ص 261 درباره مهيار ديلمى بحث كرده و چندين قصيده چه غديريه و چه در مدح اهل
بيت عليهم السلام و چه در مراثى آنها آورده است و نيز در ص 256 مرثيهاى را كه
در وفات شيخ مفيد: ابن المعلم محمد بن محمد بن نعمان متوفى در سنه 413 سروده
است، ذكر كرده است.اين قصيده 91 بيت است.
(8) -
«مناقب ابن شهرآشوب» ج 1، ص 530.
(9) -
«مناقب ابن شهرآشوب» ج 1، ص 529.
(10) -
ما در آن بحث آوردهايم كه: رواياتى كه از رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم چه از طريق شيعه و چه از عامه، وارد شده است، اصحاب كساء را
كه آيه تطهير براى خصوص آنها وارد شده است، منحصر در پنج تن مىداند.و ليكن به
ضميمه اجماع قطعى و مناط كلى، و روايات متواتره، همه ائمه معصومين سلام الله
عليهم اجمعين را فرا مىگيرد.
(11) -
سليم بن قيس هلالى عامرى كوفى از اصحاب امير المؤمنين عليه
السلام است و در حدود سنه 90 فوت كرده است از نقطه نظر جلالت و وثاقت و ورع در
بين اصحاب تراجم و رجال شيعه و عامه جاى ترديد نيست، همگى او را به عظمت و
عدالت و زهد توصيف مىكنند.كتابى دارد كه به نام «كتاب سليم» معروف و در بين
اعاظم مشهور است و بزرگان از شيعه و عامه از كتاب او روايت مىكنند.از حضرت
صادق عليه السلام روايت است كه: من لم يكن عنده من شيعتنا و محبينا كتاب سليم
بن قيس الهلالى فليس عنده من امرنا شئ و لا يعلم من اسبابنا شيئا و هو ابجد
الشيعة، و هو سر من اسرار آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم.
سليم در اين كتاب خود، بلاواسطه از امير المؤمنين عليه السلام و
از سلمان و مقداد و ابوذر و نظائر هم از اصحاب رسول خدا روايت مىكند، و
رواياتى را كه از يكى از اصحاب نقل كرده استبه نظر ديگران رسانيده و آنها نيز
صحه گذاردهاند.سليم علاوه بر حضرت امير المؤمنين، حضرت امام حسن و امام حسين و
امام سجاد و امام باقر عليهم السلام را ادراك كرده است و در سفرى كه به مدينه
نمود اين احاديث را به نظر حضرت سجاد رسانيده و گواهى بر صحت آنها را گرفته
است.و چون حجاج بن يوسف ثقفى به عراق آمد و او را تعقيب كرد او فرار كرد و به
ابان بن ابى عياش وارد شد و ابان او را پناه داد و در منزل او بود تا وفات
يافت.سليم كتاب خود را به ابان مىدهد و به او اجازه روايت مىدهد كه به ثقات
از شيعه و حفاظ روايت كند.فلهذا تمام رواياتى را كه ابان از سليم روايت مىكند
از اين كتاب است.كتاب سليم از مهمترين اصول شيعه محسوب و در عصرهاى قديم كتاب
او مورد اعتماد در بين محدثين شيعه و عامه بوده است.
بسيارى از قدماء اصحاب در كتب خود مثل كتاب «اثبات الرجعة» و
«احتجاج» و «عيون المعجزات» و «من لا يحضره الفقيه» و «بصائر الدرجات» و
«كافى» و «خصال» و «تفسير فرات بن ابراهيم» و «تفسير محمد بن عباس بن
ماهيار» و «الدر النظيم فى مناقب الائمة اللهاميم» از سليم نقل كردهاند با
سندهاى متعدد، و از اعاظم عامه مثل حاكم حسكانى در «شواهد التنزيل» و امام
حموئى در «فرائد السمطين» و سيد على بن شهاب الدين همدانى در «مودة القربى» و
قندوزى حنفى در «ينابيع المودة» و غير از ايشان از كتاب «سليم» روايت
كردهاند.
درباره اين كتاب محمد بن اسحق وراق معروف به ابن نديم در كتاب
«فهرست» خود ص 275 طبع دانشگاه طهران گويد: «سليم از اصحاب امير المؤمنين عليه
السلام است كه چون حجاج او را طلب كرد كه بكشد فرار كرد و به ابان بن ابى عياش
پناه برد و چون وفاتش رسيد، به ابان گفت: تو بر من حق دارى، و اى پسر برادر من
اينك مرگ من فرا رسيده است.از جريان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين و
چنان شد! و به ابان كتابى را داد كه همان كتاب سليم بن قيس هلالى مشهور
است.ابان اين كتاب را از سليم روايت مىكند و غير از آن را روايت نمىكند.و
سليم پيرمردى بود كه نور از چهره او ساطع بود، و اولين كتابى كه براى شيعه ظهور
كرد كتاب سليم بن قيس هلالى بود.» انتهى.
و مسعودى در كتاب «التنبيه و الاشراف» ص 198 و 199 گويد: و قطعيه
يعنى كسانى كه به امامت موسى بن جعفر توقف نكرده و از آن گذشتهاند دوازده امام
قائلند.و اصل ايشان در حصر امامان در اين عدد، روايتى است كه سليم بن قيس هلالى
در كتاب خود كه ابان بن ابى عياش از او روايت مىكند روايت كرده است، و آن
روايت اينست كه: پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به امير المؤمنين على بن
ابيطالب عليه السلام فرمودند: انت و اثنا عشر من ولدك ائمة الحق.و اين حديث را
غير از سليم كسى ديگر روايت نكرده است.و امام ايشان كه انتظار ظهورش را دارند
در اين زمان كه همزمان با كتابت اين كتاب است (التنبيه و الاشراف) محمد بن
الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على
بن ابى طالب رضوان الله عليهم اجمعين است» .و قاضى بدر الدين سبكى در كتاب خود
«محاسن الوسائل فى معرفة الاوائل» گويد: اولين كتابى كه براى شيعه تصنيف شد
كتاب «سليم بن قيس هلالى» بوده است.انتهى.
(12) -
«كتاب سليم» ص 85 و 86.
(13) -
«مناقب» طبع سنگى، ج 1، ص 530.
(14) -
«مناقب خوارزمى» طبع سنگى، ص 216 و ص 217، و طبع حروفى، ص
221 و ص 222 و «الغدير» ج 1، ص 159 و ص 160 از «مناقب خوارزمى» .
(15) -
«الغدير» ج 1، ص 160.
(16) -
«فرائد السمطين» ، ج 1، باب 58، از ص 312 تا ص 318.
(17) -
«تفسير مفاتيح الغيب» طبع اول، ج 3، ص 620 و ص 621.
(18) -
«الغدير» ج 1، ص 162.
(19) -
«نهج البلاغة» خطبه 72.
(20) -
سرى سير كردن در شب را گويند.و اعجاز جمع عجز، آخر چيزى را
گويند.و اعجاز ابل يعنى بر روى شتر در سمت آخر آن كه به دم آن نزديك است و سوار
شدن بر روى آن سخت است.و اين مثالى است كه در عرب زده مىشود كه ما در پشت طرف
مؤخر شتر سوار مىشويم و تحمل مشقت و خوارى را مىنمائيم و اگر چه سير و
حركتشبانه بر روى شتر به طول انجامد و زحمات و رنجهاى وارده بر ما زياد گردد.
(21) -
«شرح نهج البلاغة» ابن ابى الحديد، طبع دار احياء الكتب
العربية، ج 6، ص 166 تا ص 168.و طبع دار احياء التراث العربى، ج 2، ص 61.
(22) -
لهموم بر وزن عصفور، مرد جواد و سخى را گويند، و نيز بارانى
كه دانههاى درشت داشته باشد، و جمع آن لهاميم است و لهاميم الناس اسخياؤهم و
اشياخهم.و در وصف كتاب «الدر النظيم فى مناقب الائمة اللهاميم» مرحوم علامه
حاج شيخ آقا بزرگ طهرانى رضوان الله عليه استاد حديث و اجازه حقير در جلد هشتم
«الذريعة» در ص 88 فرموده است: اين كتاب از شيخ جمال الدين يوسف بن حاتم شامى
شاگرد محقق حلى متوفاى 676 و مجاز از سيد رضى الدين على بن طاووس حلى متوفاى
664 است.و اين كتاب در باب خود بسيار جليل است و در آن از كتاب «مدينة العلم»
و كتاب «النبوة» كه هر دو از شيخ صدوق بوده و فعلا موجود نيستند نقل مىكند، و
معلوم مىشود كه نسخهاى از اين دو كتاب نزد او بوده است.يك نسخه از «الدر
النظيم» نزد علامه مجلسى موجود بوده كه از آن در «بحار الانوار» نقل مىكند.و
نسخههاى موجود «الدر النظيم» بنابر اطلاعى كه من دارم فقط سه نسخه است كه يكى
از آنها در كتابخانه كبه بود و او را طهرانى در سامراء خريد - الى آخر ماه ذكر
درباره دو نسخه ديگر.
اقول: چون مطلب به اينجا رسيد داستانى را خوب است ذكر كنيم.گويند
از صدر اسلام تا بحال در سيره رسول خدا كتابهاى مختلفى نوشته شده است ولى در
سيره ائمه دوازدهگانه شيعه كمتر كتابى تاليف شده است، و كتاب «الدر النظيم فى
مناقب الائمة اللهاميم» از آن كتابهاى نادر و نفيس است كه در اين رشته تحرير
شده است.و نسخ اين كتاب به تدريج از بين رفته و فقط چند نسخهاى از آن در دست
است كه يكى از آنها متعلق به كتابخانه كبه بود كه بعد از رحلت آن مرحوم به
كتابخانه مرحوم دائى پدر ما: آية الله علامه آقا ميرزا محمد طهرانى - رضوان
الله عليه - نزيل و مقيم سامراء منتقل شد.دائىزاده پدر ما: حجة الاسلام آقاى
حاج ميرزا ابو الحسن شريف عسكرى دام توفيقه براى حقير نقل كرد كه: بعد از
ارتحال مرحوم كبه مىخواستند كتابخانه او را حراج كنند.مرحوم پدرم از سامراء
مرا براى خريدن بعضى از مخطوطات از جمله همين كتاب به كاظمين فرستاد و فرمود:
به هر قيمتى كه شده است اين كتاب را بخر.من به كاظمين آمدم و در موقع حراج
كتابخانه، اين كتاب را به قيمت گزافى خريدم و با ساير كتابهاى خريدارى شده به
سامراء آوردم و جزء كتابهاى كتابخانه پدرم شد.مدتى زياد نگذشته بود كه يكروز
كليددار حرم عسكريين عليهما السلام كه مرد سنى مذهب بود به من گفت: يكى از
مستشرقين آمده است و در منزل ما وارد شده كه از پدر شما سؤالاتى درباره علوم
دارد.شما از پدرت اجازه بگير تا به خدمتش برسد.من به پدرم مرحوم آية الله آقا
ميرزا محمد طهرانى گفتم.پدرم فرمود: مانعى ندارد، هر وقت مىخواهد بيايد.من به
كليددار گفتم.و فردا صبح آنروز كليددار در معيت آن مستشرق به منزل پدرم آمد و
در كتابخانه پدرم كه محل مطالعه و كتابت او بود، وارد شدند و نشستند.و آن
مستشرق درباره بعضى از علوم و كتب، مطالبى پرسيد و ايشان جواب گفتند، و در آخر
الامر از كتاب «الدر النظيم» و مؤلف آن و خصوصيات محتواى آن پرسيد و ايشان
جواب دادند، و سپس گفت: آيا شما آن كتاب را داريد؟ ! پدرم فرمود: آرى.گفت: آيا
مىشود من ببينم؟ فرمود: آرى! ابو الحسن برخيز و فلان كتاب را كه در فلان نقطه
از قفسه فلانى استبه ايشان بده! من برخاستم و كتاب را برداشتم و در برابر او
گذاردم.او كتاب را برداشت و صفحات آن را به دقت ملاحظه كرد، و كاغذ و جدولكشى
شده و صفحات و جلد آن را به دقت ديد و سپس كتاب را بست و روى زمين گذارد و گفت:
اين كتاب را مىفروشيد؟ ! پدرم فرمود: نه! گفت: من از شما خواهش مىكنم به هر
قيمتى كه شده استبه من بفروشيد! پدرم فرمود: نه، نمىشود! گفت: شما ملاحظه
قيمت آن را نكنيد به هر قيمتى كه بفرمائيد و به هر ميزان كه بالا باشد، من
خريدار اين كتابم.پدرم فرمود: اين كتابخانه را مىبيند، اگر از فرش تا سقف آنرا
از ابريز صافى (طلاى خالص) كنيد نمىفروشم.آن مرد مايوس شد و برخاست و با
كليددار رفت و من كتاب را برداشته و در جاى خود گذاردم.فرداى آن روز كليددار به
من گفت: اين مرد طالب اين كتاب است و از مغرب اروپا براى خريد اين كتاب آمده
است و چون مىدانستهاند كه اين كتاب جزو مكتبه مرحوم كبه است و اينك به مكتبه
آقا ميرزا محمد طهرانى انتقال يافته است لذا با توسط مقامات بغداد يكسره به
سامراء آمده و در منزل ما وارد شده است و از من تقاضا كرده است كه اين كتاب را
وساطت نموده و براى او بخرم و مطمئن باشيد كه هر مقدارى كه شما بخواهيد و
بگوئيد، او خريدار است.من در جواب كليددار گفتم: اين كتاب، ناموس است ناموس
اسلام است.آيا كسى ناموس خود را به اجنبى مىفروشد!؟ آيا شما حاضريد ناموس خود
را، زن و حرم خود را بفروشيد گرچه به گزافترين قيمتها باشد؟ ! گفت: نه.من
گفتم: اهميت اين كتاب از ناموس خانوادگى بيشتر است.چون اين ناموس دين و شريعت و
ناموس اسلام است و كتاب خطى منحصر به فرد است.كليددار از خريدن اين كتاب مايوس
شد و به مستشرق قضيه را گفت.او هم فهميد كه پدرم تعصب دين دارد و به هيچ وجه
كتاب را نخواهد فروخت فلهذا از سامراء رفت.من كه اين گفتگوى خود را با كليددار
براى پدرم بازگو كردم، فرمود: اينك بايد جاى اين كتاب را تغيير داد.آن را در
فلان قفسه و فلان نقطه بگذار! چون ايشان جاى كتاب را دانستهاند و بعيد نيست در
اوقاتى كه در اينجا رفت و آمد استبا لطائف الحيلى كتاب سرقتشود.
بارى بعد از
رحلت مرحوم ميرزا دائى: آقا ميرزا محمد طهرانى، ورثه آن مرحوم تمام كتابهاى وى
را وقف كردند و مهر وقف بر آنها زدند و اينك همين كتاب با ساير كتب به كاظمين
منتقل شده و اداره اوقاف باستانشناسى عراق بر آنها نظارت دارند و از كتب
ممنوعة الخروج از كشور عراق شناخته شده است.
(23) -
در نسخهها اينطور آمده است.و ليكن صحيح آن ابى دارم است.و او
ابى دارم كوفى است، كه تلعكبرى از او در سنه 330 ديثشنيده است و از او اجازه
روايتى دارد.
(24) -
«الغدير» ج 1، ص 160.
(25) -
احمد بن محمد بن سعيد همان ابو العباس معروف به ابن عقده است
كه در حفظ و اتقان و جلالت از اكابر به شمار مىرود) -
ترجمه او را در «تنقيح
المقال» ذكر كرده است، و از ابو الطيب بن هرثمه آورده است كه او گفت: در مجلس
او بودم و سخن از ديثبه ميان آمد و يك مرد هاشمى در پهلوى او نشسته بود، ابن
عقده گفت: من سيصد هزار حديث در شان اهل بيت دارم غير از احاديثى كه درباره غير
ايشان روايت مىكنم، و دستخود را به آن هاشمى زد.و از دار قطنى نقل كرده است
كه: اهل كوفه بر اين اتفاق دارند كه از زمان عبد الله بن مسعود تا زمان ابو
العباس ابن عقده حافظتر از او نيامده است.و از شيخ طوسى در «فهرست» و از «رجال
نجاشى» نقل كرده است كه او شيعه زيديه جاروديه بوده است و با همين مرام هم
مرده است ولى به جهت كثرت حفظ و امانت و صدق و اختلاط با اصحاب ما اماميه،
بزرگان ما روايات او را معتبر مىشمرند، و از او روايت مىكنند.او كتابهاى
بسيارى نوشته است و كتاب «من روى غدير خم» از جمله كتابهاى اوست.او در سنه 333
در كوفه وفات كرده است.
(26) -
«امالى طوسى» طبع سنگى، ص 212.و طبع نجف ص 342 و هر دو در
مجلس 12 ذكر كردهاند.
(27) -
«الصواعق المحرقة» به ترتيب ص 75 و ص 93.
(28) -
«الصواعق المحرقة» به ترتيب ص 75 و ص 93.
(29) -
«فرائد السمطين» ج 1، باب 58 از سمط اول، ص 312 تا ص 318.و
«كتاب سليم» ص 111 تا ص 124 با تغيير بعض از الفاظ و اضافه برخى از مواد.و
«الغدير» ج 1، ص 163 تا ص 166.و در «غاية المرام» قسمت اول، در زمره احاديث
منزلت: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى، ص 136 و ص 137، حديث
چهل و يكم از سليم بن قيس هلالى روايت كرده است.و نيز در «غاية المرام» ص 137
و ص 138، در حديث چهل و دوم، دنباله منا شده حضرت را بعد از كلام طلحه مفصلا
ذكر مىكند.
(30) -
رحبه قريهاى است نزديك كوفه به فاصله هفت فرسخ كه داراى
زراعتخوب است و هندوانههاى بسيار بزرگ آن كه بعضى اوقات به 20 كيلو مىرسد
شهر نجف اشرف را در تابستان اداره مىكند، و در سابق شهرى بوده و اينك خراب شده
است، و امير المؤمنين عليه السلام در حين ورود به كوفه در «رحبه» اين احتجاج
را نمودهاند.و گاهى اوقات به آن «رحبه كوفه» گويند تا از رحبههاى ديگر
امتياز پيدا كند.در «مراصد الاطلاع» ج 2، ص 608 گويد: رحبه به ضم اول و سكون
ثانى و باء موحده به سه محل اطلاق مىشود: 1- قرب قادسيه به فاصله يك مرحله (دو
منزل كه هر منزل دو بريد و هر بريد 4 فرسخ است) از كوفه در طرف چپ جاده براى
مسافرين حج مىباشد كه فعلا خراب شده است.2- قريهاى است در صنعاء يمن به فاصله
شش ميل.و آنجا واديى است كه طلح مىرويد و داراى باغها و قريههاست.3- ناحيهاى
استبين مدينه و شام از وادى القرى و در كنار لجاة از توابع صلخد، كه در آنجا
قريهاى است كه به آن رحبه گويند.
و چون رحبه به معناى مكان وسيع و فضاى باز و بدون ساختمان است
ممكن است مراد از رحبه فضاى باز و وسيع در مسجد كوفه و يا جلوى قصر دار الامارة
باشد و احتجاج حضرت در آنجا صورت گرفته باشد، و شاهد اين احتمال كلام ابن ابى
الحديد است در ج 1، ص 361 از «شرح نهج البلاغه» كه از بعضى از مشايخ بغدادى
خود نقل كرده است كه: ناشد على عليه السلام فى رحبة القصر او قالوا برحبة
الجامع بالكوفة، ايكم سمع رسول الله يقول: من كنت مولاه فعلى مولاه - الحديث.
(31) -
«شرح نهج البلاغة» طبع دار احياء التراث العربى، ج 1، ص 209،
و طبع دار احياء الكتب العربية، ج 2، ص 288 و ص 289.
(32) -
سيره على بن برهان الدين حلبى شافعى، معروف به «سيره حلبيه»
طبع مصر، سنه 1353 ه، ج 3، ص 308.
(33) -
«الغدير» ج 1، ص 184 تا ص 186.
(34) -
با كسر زآء معجمه و تشديد رآء مهمله، و حبيش با تقديم حاء
مهمله بر بآء موحده صيغه تصغير است.
(35) -
«الغدير» ج 1، از ص 166 تا ص 183 متفرقا آورده شده است.
(36) -
«فرائد السمطين» ج 1، سمط اول، باب دهم ص 68.و معلوم است كه
در نسخه جمله من كنت مولاه فعلى مولاه افتاده است.
(37) -
همان كتاب، ص 69.
(38) -
«مسند احمد» ج 1، ص 118.و «بحار الانوار» ج 9، ص 202 از
«امالى شيخ» .
(39) -
«البداية و النهاية» ج 5، ص 210.
(40) -
«مسند احمد» ج 1، ص 119 «و البداية» ج 5 ص 211.و «مجمع
الزوائد» ج 4، ص 105 و در آن بدين عبارت آورده است كه: كانى انظر الى احدهم
عليه سراويل.يعنى: «گويا من دارم به يكى از آنها كه سراويل پوشيده بود نگاه
مىكنم» .و سراويل لباسى است كه فقط نصف تحتانى بدن را مىپوشاند.و اين عبارت،
اقرب و افصح است.
(41) -
«مسند احمد» ج 1 ص 119) -
«و البداية و النهاية» ج 5، ص
211.مجلسى در «بحار الانوار» ج 9، ص 202 و ص 203 منا شده در رحبه را از
«امالى» شيخ طوسى و «بشارة المصطفى» از عميرة بن سعد از امير المؤمنين عليه
السلام روايت مىكند.
(42) -
«مسند احمد» ج 4، ص 370 و «البداية و النهاية» ج 5، ص 211 و
ص 212.
(43) -
«مجمع الزوائد» ج 9، ص 104.
(44) -
همان زيد بن يثيع است كه در نسخه مطبوعه نسائى «زيد بن منيع»
ضبط شده است.
(45) -
«خصائص مولانا امير المؤمنين على بن ابيطالب» احمد بن شعيب
نسائى متوفى در سنه 303، طبع مطبعه تقدم، قاهره، ص 26.
(46) -
ظاهرا در اينجا افتادگى دارد.
(47) -
«خصائص نسآئى» ص 26 و ص 27.
(48) -
«خصائص» ص 22 و ص 23.
(49) -
«خصائص» ص 22 و ص 23.
(50) -
«خصائص» ص 22 و ص 23.
(51) -
«اسد الغابة فى معرفة الصحابة» ج 3، ص 307.
(52) -
«اسد الغابة» ج 5، ص 205.
(53) -
«الاصابة» ج 2، ص 408.و «الاصابة» ج 4، ص 80.
(54) -
«اسد الغابة» ج 5، ص 275 و ص 276.
(55) -
«الاصابة» ج 4، ص 159.
(56) -
«اسد الغابة» ج 4، ص 28.
(57) -
«فرآئد السمطين» ج 1، سمط اول، باب دهم، ص 69.و «البداية و
النهاية» ج 5، ص 211.
(58) -
«كنزل العمال» ، ج 6، ص 397.
(59) -
«اسد الغابة» ج 5، ص 6.
(60) -
«الاصابة» ج 3، ص 542.
(61) -
«حلية الاولياء» ج 5، ص 26 و ص 27 و «الغدير» ج 1، ص 180 و ص
181 و اين روايت را مختصرا ابن مغازلى شافعى در كتاب «مناقب على بن ابى طالب»
ص 26، حديثشماره 38 آورده است.
(62) -
«الغدير» ج 1، ص 181، تعليقه (1) .
(63) -
«ينابيع المودة» طبع اول اسلامبول، ص 38.
(64) -
«مناقب خوارزمى» طبع سنگى، ص 94، و طبع حروفى، ص 95.
(65) -
«اسد الغابة» ج 3، ص 321.
(66) -
گفتار عمر به اينكه ابو عبيدة امين امت است، مجعول و ساختگى
است و در هيچيك از كتب شيعه اعم از مصادر و مجاميع، و يا غير آنها ديده
نمىشود.
(67) -
«مستدرك حاكم» ج 3، ص 371.
(68) -
«مناقب خوارزمى» طبع سنگى، ص 112، و طبع حروفى، ص 115.
(69) -
«تذكرة خواص الامة» ص 42.
(70) -
«مجمع الزوائد و منبع الفوائد» ج 9، ص 107.
(71) -
«تهذيب التهذيب» ج 1، ص 391.
(72) -
آيه 10، از سوره 48: فتح: ان الذين يبايعونك انما يبايعون
الله، يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من او فى بما عاهد
عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيم.
(73) -
«مروج الذهب» طبع دار السعادة، ج 2، ص 373، و طبع دار
الاندلس، ص 364 و ص 365.
(74) -
اسمآء دختر ابو بكر و خواهر عائشه، زوجه زبير بود.
(75) -
بطان، تسمه و كمربندى را گويند كه در زير شكم اسب و قاطر
مىبندند، و داراى دو حلقه است كه در زير شكم بهم متصل مىشود، و در صورتى كه
اين دو حلقه بهم نرسيده باشند حيوان مركب آماده براى سوارى و حركت نيست، و چون
اين دو حلقه بهم متصل شود آماده براى حركت است، و كار تمام شده و مدت آن رسيده
است.و اين جمله التقتحلقتا البطان، مثالى است كه در عرب زده مىشود براى سر
رسيدن كارهاى مهم و اشتداد امور.
(76) -
«مروج الذهب» طبع دار السعادة، ج 2، ص 371 و ص 372.
(77) -
«مروج الذهب» ج 2، ص 372 و ص 373.
(78) -
«تاريخ يعقوبى» ج 2، ص 182.
(79) -
«مروج الذهب» ج 2، ص 373.
(80) -
«كشف الغمة» ص 92.
(81) -
ابو المثنى رياح بن حارث نخعى كوفى متوفى در سنه 36، ابن حجر
در «تهذيب التهذيب» در زمره كسانى كه رياح ناميده شدهاند ترجمه او را آورده
است و گفته است: او از رجال ابو داود، و ابن ماجه و نسائى است.
(82) -
حديث ركبان را ابن مغازلى جلابى شافعى از احمد بن محمد بزاز
با سند خود از رياح بن حرث در ص 22 از «مناقب» خود آورده است، و علامه امينى
در «الغدير» از احمد بن حنبل از رياح بن حرث در ج 1، ص 187، و نيز در «احقاق
الحق» ج 6، ص 326 آورده است.
(83) -
در اينجا در نسخه بدل آمده است كه اربلى مىگويد: اين روايت
را با الفاظى مختصرتر از اين از «مسند» احمد بن حنبل و رياح بن حارث سابقا ذكر
كرديم.و «البداية و النهاية» ج 5، ص 212.
(84) -
«كشف الغمة» ، ص 93 و ص 94.و در كتاب «الرياض النضرة» طبع
شركة الطباعة المتحدة الفنية، ج 3، ص 161 مختصر اين حديث را از رباح بن حارث از
احمد بن حنبل و از بغوى در «معجم» خود ذكر است.و مختصر اين حديث را احمد در
«فضائل» بنا به نقل مجلسى در «بحار الانوار» ج 9، ص 209 روايت كرده است.
(85) -
«اسد الغابة» ج 1، ص 368 و ص 369.
(86) -
«رجال كشى» ص 30 و ص 31، فيما روى من جهة العامة.و مجلسى در
«بحار الانوار» ج 9، ص 223 از ابن ابى الحديد آورده است كه او گويد: و قد ذكر
ابن قتيبة حديث البرص و الدعوة التى دعا بها امير المؤمنين عليه السلام على انس
بن مالك فى كتاب المعارف، و ابن قتيبة غير متهم فى حق على على المشهور من
انحرافه عنه.
(87) -
«الغدير» ج 1، ص 191 و ص 192.
(88) -
آيه 67، از سوره 5: مآئده.
(89) -
فى بعض النسخ بدل ذلك: و قال بقية البدريين الذين شهدوا مع
على صفين: قد حفظنا جل ما قلت و لم نحفظ كله.عن الهامش.
(90) -
«كتاب سليم بن قيس» ص 179 تا ص 190.و در «الغدير» ج 1 ص 195
و ص 196، فقط جملات مورد استشهاد به حديث غدير را ذكر كرده است.و در «غاية
المرام» قسمت اول ص 139 و ص 140 حديث چهل و ششم، اين حديث را بتمامه از «كتاب
سليم بن قيس» روايت كرده است.
(91) -
«الغدير» ج 1، ص 196 و ص 197.
(92) -
«امالى طوسى» طبع نجف، ج 2، ص 172 و ص 173.
(93) -
«غاية المرام» قسمت اول، ص 298 و ص 299، حديثبيست و هفتم.
(94) -
«غاية المرام» همين موضع، ص 297 و ص 298، حديثبيست و ششم.
(95) -
«ينابيع المودة» طبع اول اسلامبول، ص 482.
(96) -
ابن اثير جزرى در «الكامل فى التاريخ» ج 3، ص 460 در حوادث
سال 49 هجرى آورده است كه در اين سال حسن بن على عليهما السلام وفات يافت.جعدة
دختر اشعثبن قيس كندى او را زهر داد.
(97) -
و در بعضى از نسخ وارد است: دو سال.
(98) -
كتاب سليم بن قيس، ص 206 تا ص 209.
(99) -
يعنى معاوية بن ابى سفيان.
(100) -
پيمانى كه حسين عليه السلام از مردم گرفت كه در شهرها و
قبائل خود اين مطالب را به مردم مورد امانت و وثوق برسانند.
(101) -
يعنى امير المؤمنين: على بن ابيطالب عليه السلام.
(102) -
آيه 60 از سوره 17: اسراء.
در «تفسير الميزان» ج 13 ص 157 و ص 158 از «تفسير الدر المنثور»
از ابن جرير از سهل بن سعد، و از ابن ابى حاتم از ابن عمرو يعلى بن مرة، و از
ابن مردويه از حسين بن على عليهما السلام، و از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و
بيهقى در «دلائل» و ابن عساكر از سعيد بن مسيب، و در تفسير «مجمع البيان» طبع
صيدا ج 3 ص 424 از سهل بن سعد و حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السلام رواياتى
را ذكر كردهاند كه رسول خدا در عالم رؤيا ديدند كه بوزينگان از منبر او بالا
مىروند و بر روى آن مىجهند و اين رؤيا رسول خدا را غمگين كرد و ديگر خندان
ديده نشدند تا از دنيا رحلت كردند.و خداوند به آن حضرت وحى فرستاد كه اين به
جهت امتحان مردم است، و آن بوزينگان بنى اميه هستند كه امارت را غصب مىكنند.و
بنابراين مراد از شجره ملعونه در قرآن همين بنى اميه مىباشند كه به جهت امتحان
و آزمايش مردم روى كار آمدند.از منهال بن عمرو روايت است كه بر حضرت سجاد عليه
السلام وارد شدم و گفتم: كيف اصبحتيا بن رسول الله؟ فقال: اصبحنا و الله
بمنزلة بنى اسرائيل من آل فرعون يذبحون ابناءهم و يستحيون نسآءهم، و اصبح خير
البرية بعد رسول الله يلعن على المنابر، و اصبح من يحبنا منقوصا حقه بحبه
ايانا.و چون به حسن گفته شد: اى ابو سعيد! حسين بن على را كشتند آنقدر گريه كرد
تا پهلوهايش مىلرزيد و سپس گفت: و اذلاه لامة قتل ابن دعيها ابن بنت نبيها.
(103) -
از فرزندان ابى العاص ده نفر خلافت كردند: 1- مروان بن حكم
بن ابى العاص، 2- عبد الملك بن مروان، 3- وليد بن عبد الملك، 4- سليمان بن عبد
الملك، 5- عمر بن عبد العزيز بن مروان 6- يزيد بن عبد الملك، 7- هشام بن عبد
الملك، 8- وليد بن يزيد بن عبد الملك 9- ابراهيم بن يزيد بن عبد الملك 10-
مروان بن محمد بن مروان، كه از سنه 64 هجرى كه معاوية بن يزيد بن معاويه خود را
از خلافتخلع كرد تا سنه 132 هجرى كه ابو العباس سفاح حكومتبنى اميه را منقرض
كرد، حكومت كردند.و شايد مراد از هفت نفر در روايت متعديان شديد آنها باشند كه
غير از عمر بن عبد العزيز و ابراهيم و مروان بن محمد هستند، بايد دانست كه بنى
مروان همه از بنى اميه هستند.زيرا ابو العاص كه جد مروان بن حكم است پسر امية
بن عبد شمس است و بنابراين در روايت كه آمده است: و سه نفر از بنى اميه يعنى
غير از طائفه مروانيان، و آن سه نفر عبارتند از: عثمان، و معاوية، و يزيد.
(104) -
آيه 59 از سوره 4: نسآء.
(105) -
آيه 13 از سوره 34: سب.
(106) -
آيه 103 از سوره 12: يوسف.
(107) -
آيه 24، از سوره 38: ص.
(108) -
آيه 40 از سوره 11: هود.
(109) -
كتاب سليم بن قيس، از ص 231 تا ص 238.
(110) -
آيه 156 از سوره 2: بقره.
(111) -
«تذكرة الخواص» سبط ابن جوزى ص 48 و ص 49 و به دنبال
استرجاع ابو هريره گويد كه: رنگ چهره معاويه متغير شد و گفت: اين گفتار چيست؟
دست از سخن خود باز دار، تو نمىتوانى اهل شام را گول بزنى تا دست از طلب كردن
خون عثمان بردارند! عثمان مظلوم كشته شد، در ماه حرام در حرم رسول الله صلى
الله عليه و آله و سلم نزد صاحب تو! و صاحب تو آنان را ترغيب كرد در كشتن او تا
او را كشتند.و آنانكه اعوان او و انصار او و دست و پاى او به شمار مىآيند در
امروز، همان كسانى هستند كه عثمان را كشتند.در اين حال ذو الكلاع و حوشب و
معاوية بن خديج گفتند: اى معاويه ما از نصرت تو از پاى نمىنشينيم تا اينكه به
مراد خود برسى، و يا آنكه همه ما كشته شويم! اصبغ برخاست و مىگفت:
معاوى لله من خلقه عباد قلوبهم قاسية
و قلبك من شر تلك القلوب و ليس المطيعة كالعاصية
دع ابن خديج و دع حوشبا و ذا كلع و اقبل العافية
معاويه فرياد زد: اجئت رسولا ام منفرا: «آيا به عنوان پيك آمدهاى
و يا مىخواهى حجتخود را بر ما غلبه دهى» ؟ ! و پس از اين اصبغ به سوى عراق
رهسپار شد.
(112) -
دارميه منسوب به داروم است، و آن قلعهاى استبعد از غزنه در
ساحل دريا براى كسى كه مىخواهد به مصر سفر كند.در آنجا بنوحام وارد شدند و
مسكن گزيدند، همانطور كه از گفتار معاويه ظاهر است كه گفت: يا بنتحام.و حجون
محلى است معروف در مكه مكرمه، و چون دارميه در آنجا منزل داشته است، به حجونيه
معروف شده است.
(113) -
«الغدير» ، ج 1، ص 208 و ص 209، از زمخشرى در «ربيع الابرار»
در باب چهل و يكم.
و در پاورقى گويد: اين احتجاج به الفاظ ديگرى در «بلاغات النسآء»
ص 72 و «عقد الفريد» ج 1، ص 162، و «صبح الاعشى» ج 1 ص 259 آورده شده است.
(114) -
سواد لباس سياهى است كه شعار بنى عباس است! و طيلسان با فتح
طآء و تثليت لام، كسائى است دائرهاى شكل سبز رنگ، كه قسمت پائين را ندارد و
فقط قسمتبالاى بدن را مىپوشاند، و خواص از علماء و مشايخ مىپوشيدند، و اصلا
از لباسهاى عجم بوده است.و طويله لباس بلند سرتاسرى استشبيه لباده، و عمامه
همان پارچهاى است كه به شكل مدور بر سر مىبندند، و قلنسوه كلاهى است كه بر سر
مىگذارند، و داراى انواعى است و بعضى از آن را در زير عمامه مىگذارند.
(115) -
همانطور كه امروزه نيز در زبان غير مطلعين به سير و تواريخ و
در افكار افراد سطحى بين شايع است كه مىگويند: ابو بكر و عمر خدماتى براى
اسلام كردهاند، خدمات چشمگير و پرابهت مانند جنگهاى رده ابو بكر و مانند
جنگهاى فتوحيه عمر كه اسلام بواسطه آنها از جهت وسعت آب و خاك توسعه يافت
همينطور در نزد اسحق بن ابراهيم هم مطلب چنين بوده است و مىخواسته است كارهاى
شيخين را بعد از رحلت رسول الله آنهم كارهاى چشمگير و پر سر و صدا و پر غوغا را
به حساب آورده و آنها را ميزان و معيار فضيلت قرار دهد.مامون با حصر معيار
فضيلتبه فداكارى و ايثار در زمان رسول خدا جلوى اين فكر را از استدلال اسحق
گرفت و گفت: معيار فقط كارهائى است كه در زمان رسول خدا صورت گرفته است و امير
المؤمنين عليه السلام به قدرى در زمان رسول خدا كارهاى مهم و قدمهاى بلند در
اسلام دارند كه نه تنها عمل ابا بكر و عمر بلكه عمل عشره مبشره را هم اگر رويهم
بگذارند به اندازه عمل آنحضرت نمىشود.زيرا اگر بعد از رسول خدا، قدرت بدست
آنحضرت بود، از كجا كه اعمالى پاكتر و بهتر و وسيعتر انجام نمىدادند؟ با
آنكه بنا به فرض، خدمات و سوابق او در زمان رسول خدا درخشانتر و عالىتر بوده
است.و از اين گذشته ما در زمانهاى بعد از رسول خدا كسانى را مىبينيم كه صورت
عملشان از حج و جهاد و صلوة و صوم و غيرها بسيار چشمگيرتر بوده استبا آنكه به
اتفاق ما و شخص مخالف، ايشان افضل از افراد زمان رسول خدا نبودهاند.و عليهذا
ميزان فضيلت انحصار پيدا مىكند به خلوص و اخلاص در عمل و ايثار و جان بازى در
حال شدت و عسرت، و تقدم و استوارى در عمل و پيشقدمى در حال فرار مردم و تنهائى
رسول الله، و حضرت امير المؤمنين در اين اعمال فرد شاخص و درجه يك اسلام
بودهاند.
(116) -
شاهد و مؤيد اين مطلب آيه 10 از سوره 57: حديد است: لا يستوى
منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئك اعظم درجة من الذين انفقوا من بعد و
قاتلو) -
«يكسان نيستند افرادى از شما كه قبل از فتح، انفاق كرده و كارزار
نمودهاند، ايشان درجه و مرتبهشان عظيمتر است از كسانى كه بعد از فتح انفاق
نموده و كارزار كردهاند» .
(117) -
آيه 10 و 11، از سوره 56، واقعة.
(118) -
آيه 86، از سوره 38: ص.
(119) -
عريش، اطاقى است كه به مثابه خيمه درست مىكنند، تا از آفتاب
محفوظ بمانند.
(120) -
آيه 95، از سوره 4: نساء.
(121) -
آيه 1، از سوره 76: دهر: آيا بر انسان زمانى از روزگار گذشت
كه او چيز قابل ذكر نباشد؟
(122) -
آيه 5: ابرار پيوسته مىآشامند از كاسه شرابى كه با كافور
آميخته شده است.
(123) -
آيه 8: و بر اساس محبتخداوندى مسكين و يتيم و اسير را اطعام
مىنمايند.
(124) -
عامه در كتب خود روايت مىكنند كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم به ده نفر از اصحاب خود بشارت به بهشت را داده است فلهذا آنان را
عشره مبشره مىنامند و عبارتند از: ابو بكر و عمر و على و عثمان و طلحه و زبير
و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف، و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل، و عبد
الله بن مسعود و ليكن اين روايات را اجماع شيعه رد مىكند و شيعه قائل استبر
اينكه اين حديث، مجعول و ساختگى است.روايت عشره مبشره در «اسد الغابة» ج 3 ص
378 وارد است.
(125) -
مامون مىخواهد بگويد حديثبهشتى بودن عشره مبشره مجعول است،
و اگر كسى انكار كند كافر نشده است، به خلاف سوره هل اتى كه در شان اهل بيت
آمده، كه قرآن است و انكارش موجب كفر است.
(126) -
اين حديث را شيعه و عامه با سند متواتر و راويان موثق روايت
كردهاند كه روزى انس بن مالك (خادم رسول خدا) پرنده بريان شدهاى را در نزد
آنحضرت گذارد، رسول الله دعا كرد كه: اللهم ادخل الى احب خلقك اليك ياكل معى من
هذا الطائر (خداوندا محبوبترين خلق خود را به سوى من بفرست تا با من از اين
پرنده بخورد)، در همانوقت على عليه السلام بر رسول خدا وارد شدند و با حضرت از
آن تناول نمودند.انس مىگويد: چون رسول خدا اين دعا را كردند، من با خود گفتم:
خداوندا اين محبوبترين خلق خود را مردى از طائفه انصار قرار بده (چون انس از
انصار بود و مىخواست اين افتخار يعنى محبوبترين خلق خدا در نزد خدا از قوم
خودش باشد.) در اين حال على در خانه را زد، انس به پشت در رفت و به امير
المؤمنين عليه السلام گفت: رسول خدا در منزل مشغول قضاء حاجتى هستند، و در را
باز نكرد.بار ديگر رسول خدا دعا كردند: اللهم ادخل الى احب خلقك اليك ياكل معى
من هذا الطائر.باز امير المؤمنين در زدند و انس از باز كردن در تعلل كرد.پيامبر
براى بار سوم دعا كردند.و چون امير المؤمنين در زدند رسول خدا گفتند: چرا در را
باز نمىكنى؟ ! انس گفت: يا رسول الله مىخواستم مردى از انصار باشد، حضرت
فرمودند: لستباول رجل احب قومه، (تو اولين مردى نيستى كه قوم و خويشاوندان خود
را دوست داشته باشد) .در را باز كردم و على عليه السلام وارد شد و رسول خدا
پرسيد: اى على چرا دير آمدى؟ امير المؤمنين جريان قضيه را گفتند كه دوبار آمدم
و انس گفت: رسول خدا نمىتوانند ملاقات كنند.امير المؤمنين با رسول خدا از آن
پرنده ميل كردند.
(127) -
آيه 40، از سوره 9: توبه.
(128) -
آيه 34 و 35، از سوره 18: كهف.و در اين آيه، عنوان صاحب به
آن شخص مؤمن اطلاق شده است و ليكن چون اين عنوان از عناوين اضافى و نسبى است، و
كسيكه صاحب و مصاحب ديگرى باشد حتما آن ديگرى نيز صاحب و مصاحب شخص اول است،
فلهذا مامون از اين ملازمه استفاده كرده، و از تعبير عنوان صاحب به مؤمن
استفاده صحت تعبير آنرا به كافر نموده است.
(129) -
بعضى از آيات 25 و 26، از سوره 9: توبه: و يك دليل روشن براى
مرجوحيت و منقصت ابو بكر انضمام همين آيه استبا آيه: فانزل الله سكينته عليه،
زيرا در اين آيه مىفرمايد: خداوند سكينه و آرامش خود را در غزوه حنين بر رسولش
و بر مؤمنان نازل كرد) -
و اما در آن آيه با آنكه گفتار فقط راجع به رسول الله و
ابو بكر است: ثانى اثنين اذهما فى الغار، و پيامبر هم او را نهى از حزن كردند،
و گوشزد نمودهاند كه: ان الله معنا خدا با ماست، و قاعدة در صورت نزول سكينه و
آرامش خدائى بر هر دوى آنها بايد بفرمايد: فانزل الله سكينته عليهما.ولى معذلك
فقط مىگويد: خداوند سكينه خود را بر پيغمبرش نازل كرد و كانه تصريح دارد بر
آنكه بر ابو بكر نازل نكرد، و اين مفهوم گر چه مفهوم لقب است ولى با اين
خصوصياتى كه ذكر كرديم، از مفهوم شرط و نظائره ظهورش قوىتر و دلالتش بر مطلوب
ادل است.
(130) -
بعضى از آيات 25 و 26، از سوره 9: توبه: و يك دليل روشن براى
مرجوحيت و منقصت ابو بكر انضمام همين آيه استبا آيه: فانزل الله سكينته عليه،
زيرا در اين آيه مىفرمايد: خداوند سكينه و آرامش خود را در غزوه حنين بر رسولش
و بر مؤمنان نازل كرد) -
و اما در آن آيه با آنكه گفتار فقط راجع به رسول الله و
ابو بكر است: ثانى اثنين اذهما فى الغار، و پيامبر هم او را نهى از حزن كردند،
و گوشزد نمودهاند كه: ان الله معنا خدا با ماست، و قاعدة در صورت نزول سكينه و
آرامش خدائى بر هر دوى آنها بايد بفرمايد: فانزل الله سكينته عليهما.ولى معذلك
فقط مىگويد: خداوند سكينه خود را بر پيغمبرش نازل كرد و كانه تصريح دارد بر
آنكه بر ابو بكر نازل نكرد، و اين مفهوم گر چه مفهوم لقب است ولى با اين
خصوصياتى كه ذكر كرديم، از مفهوم شرط و نظائره ظهورش قوىتر و دلالتش بر مطلوب
ادل است.
(131) -
آيه 31، از سوره 9: توبه.
(132) -
آيه 142، از سوره 7: اعراف.
(133) -
آيه 29 تا 35، از سوره 20: طه.
(134) -
«عقد الفريد» ، طبع اول مطبعه جماليه، سنه 1331 هجرى ج 3، از
ص 279، تا ص 286 و طبع مطبعه لجنه تاليف و ترجمه و نشر، در سنه 1385 هجرى، ج 5،
ص 92 تا ص 102.
(135) -
«ينابيع المودة» طبع اول اسلامبول ص 484 و «الغدير» ج 1، ص
212 از «ينابيع» و از «عبقات الانوار» ج 1، ص 147.
(136) -
«مروج الذهب» ، طبع مطبعه سعادت در سنه 1367 هجرى، ج 2 ص
437.
(137) -
«الغدير» ، ج 4، ص 66) -