احتجاج ششم:
استدلالى است كه نيز در كوفه در سنه 36 و يا 37 صورت گرفته است، و
شرح آن اينست كه جماعتى به نزد امير المؤمنين عليه السلام آمدند و با خطاب يا
مولانا به آنحضرت سلام كردند.حضرت فرمودند: چگونه من مولاى شما هستم با آنكه شما
عرب هستيد؟ (يعنى مولى به آقا و سيد و سالار، و صاحب غلام و كنيز و صاحب اسير و
نظائرها گويند، و با اينكه شما عرب هستيد و از اسراى خارج نيستيد و غلام و بنده من
نيستيد چگونه شما مرا مولاى خود مىدانيد؟) و با لفظ مولى به من خطاب مىكنيد؟ آنها
گفتند: ما از رسول خدا شنيدهايم كه در روز غدير خم مىفرمود: من كنت مولاه فعلى
مولاه.
على بن عيسى اربلى در «كشف الغمه» احاديثى را در منقبت امير
المؤمنين عليه السلام از حافظ ابو بكر احمد بن موسى بن مردويه روايت مىكند، و در
ابتدايش مىگويد: و اما ما رواه الحافظ ابو بكر احمد بن موسى بن مردويه فانا اذكره
على سياقته، و ما و سپس شروع به فضائل مىكند تا مىرسد به آنكه مىگويد: از رياح
بن حرث(81) روايت است كه او مىگويد: من در رحبه با امير المؤمنين
عليه السلام بودم كه يك قافله كوچكى وارد شدند تا اينكه در رحبه بار انداخته و
پياده شدند، و پس از آن بطور پياده، روى آورده و به نزد على عليه السلام آمدند و
گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله و بركاته حضرت فرمود: ايشان چه
كسانى هستند؟ آنها گفتند: مواليك يا امير المؤمنين (اى امير مؤمنان! ما مواليان تو
هستيم!)
رياح مىگويد: من به امير المؤمنين نظر كردم و او مىخنديد و مىگفت:
من اين و انتم قوم عرب؟ (از كجا هستيد و چگونه موالى من هستيد در حاليكه شما عرب
مىباشيد؟) ايشان گفتند: ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم در
حاليكه بازوى تو را گرفته بود شنيديم كه گفت:
ايها الناس! الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ ! قلنا: بلى يا رسول
الله! فقال: ان الله مولاى، و انا مولى المؤمنين، و على مولى من كنت مولاه، اللهم
وال من والاه، و عاد من عاداه.(82)
امير المؤمنين عليه السلام به ايشان گفت: آيا شما بدين كلام گويا
هستيد؟ گفتند: آرى! فرمود: و علاوه بر گفتار، شهادت هم بر اين مطلب مىدهيد؟ گفتند:
آرى.حضرت بآنها فرمود: صدقتم (راست گفتهايد) .
آن جماعت رفتند و من هم به دنبال آنها رفتم و به يك نفر از آنها
گفتم: اى بنده خدا! شما چه كسانى هستيد؟ ! گفتند: ما جماعتى هستيم از انصار، و اين
مرد ابو ايوب صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله است.من دست ابو ايوب را گرفتم
و بر او سلام كردم و مصافحه نمودم.(83)
و در همين مطلب از حبيب بن يسار از ابو رميله روايتشده است كه: يك
قافله چهار نفرى به نزد على عليه السلام آمدند و در رحبه پياده شدند و پس از آن به
آنحضرت روى آورده و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله و بركاته!
حضرت فرمود: و عليكم السلام! انى اقبل الركب (از كجا اين قافله آمده است؟)
گفتند: اقبل مواليك من ارض كذا و كذا (مواليان تو از فلان و فلان
زمين آمدهاند) .حضرت فرمود: انى انتم موالى (شما چطور مواليان من هستيد؟ !) گفتند:
از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه در روز غدير خم مىگفت: من كنت مولاه
فعلى مولاه. اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.(84)
ابن اثير جزرى در ترجمه احوال حبيب بن بديل بن ورقآء آورده است كه:
ابو العباس ابن عقده با اسناد خود از زر بن حبيش روايت كرده است كه: على عليه
السلام از قصر كوفه خارج شد كه جماعتى از سواران با شمشيرهاى حمايل كرده به او روى
آوردند و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين! السلام عليك يا مولانا و رحمة الله
و بركاته.
امير المؤمنين عليه السلام فرمود: در اينجا از اصحاب رسول خدا صلى
الله عليه و آله چه كسانىهستند؟ دوازده نفر برخاستند كه از آنها بود: قيس بن
ثابتبن شماس و هاشم بن عتبة و حبيب بن بديل بن ورقاء و گواهى دادند كه آنها از
پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدهاند كه مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.و اين
حديث را ابو موسى تخريج كرده است.(85)
و شيخنا الاجل: ابو عمرو محمد كشى در «رجال» خود، پس از نقل مضمون
اين حديث را از منهال بن عمرو، از زر بن حبيش، و بيان كردن عنوان شهود را به
نامهاى: خالد بن زيد: ابو ايوب و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و قيس بن سعد بن عبادة
و عبد الله بن بديل بن ورقآء، گويد: على عليه السلام به انس بن مالك و براء بن عازب
گفت: چرا شما برنخاستيد براى آنكه شهادت دهيد؟ چون همانطور كه اين گروه شنيدهاند
شما هم شنيدهايد! و پس از آن گفت: بار پروردگارا اگر كتمان آنها از روى معاندت
باشد آنها را مبتلا كن!
براء بن عازب كور شد، و دو پاى انس بن مالك را پيسى فرا گرفت.اما انس
پس از اين ابتلاء سوگند ياد كرد كه ديگر منقبتى را از على بن ابيطالب هيچگاه كتمان
نكند، و فضيلتى را پنهان ندارد.و اما براء بن عازب به علت نابينائى از منزل خودش
مىپرسيد و به او مىگفتند: در فلان جاست.و او مىگفت: چگونه راه را پيدا كند كسيكه
دعوت و نفرين على بن ابيطالب به او رسيده است؟ (86)
علامه امينى نام كسانى را در قافله كه شهادت به ولايت دادند و در
تواريخ به آن، روز ركبان گويند، و پس از آن نام كسانى را كه كتمان كردهاند بدين
ترتيب آورده است: اما شهود:
1- ابو الهيثم بن تيهان كه در غزوه بدر حضور داشته است.
2- ابو ايوب: خالد بن زيد انصارى. - حبيب بن بديل بن ورقاء خزاعى.
4- خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين كه در غزوه بدر حضور داشته و در صفين
شهيد شده است.
5- عبد الله بن بديل بن ورقاء كه در صفين شهيد شده است.
6- عمار بن ياسر كشته شده جماعتستمكار در صفين او در غزوه بدر حضور
داشته است.
7- قيس بن ثابتبن شماس انصارى.
8- قيس بن سعد بن عباده خزرجى انصارى.
9- هاشم مرقال بن عتبة لوادار امير المؤمنين و شهيد در صفين.
و اما نام كسانى كه از شهادت كتمان نمودند، برحسب ضبط كتب تاريخ
عبارت است از:
1- ابو حمزة: انس بن مالك متوفى در سنه 90 و يا 91 و يا 93.
2- برآء عازب انصارى متوفى در سنه 71 و يا 72.
3- جرير بن عبد الله بجلى متوفى در سنه 51 و يا 54.
4- زيد بن ارقم خزرجى متوفى در سنه 66 و يا 68.
5- عبد الرحمن بن مدلج.
6- يزيد بن وديعة.(87)
احتجاج هفتم:
مناشدهاى است كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در جنگ صفين
نمودهاند در حضور لشگريان و جماعتى از مردم و آن كسانى كه از اطراف به نزد او آمده
بودند و مهاجرين و انصار.
اين احتجاج در موقعى است كه معاويه نامهاى را به همراهى ابو هريره و
ابو درداء مىنويسد و به نزد آنحضرت مىفرستد، و در عين حال سؤالاتى هم شفاها
بوسيله آن دو نفر از حضرت مىكند.
و چون اين نامه و سؤالها و پاسخهاى حضرت بسيار جالب است، فلهذا
داستان را از اولش نقل مىكنيم و سپس به استشهاد امير المؤمنين عليه السلام به حديث
غدير مىپردازيم.اين داستان مفصلا در كتاب تابعى عظيم الشان سليم بن قيس هلالى كوفى
كه از اعاظم اصحاب آنحضرت است و جلالت و وثاقت و امانت و صداقت او در نقل، در ميان
خاصه و عامه جاى گفتگو نيست، آمده است:
ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس روايت مىكند كه او مىگويد: ما با
امير المؤمنين عليه السلام در صفين بوديم.و ابو هريره عبدى چنين مىداند كه او از
عمر بن ابى سلمه شنيده است كه معاويه، ابو درداء و ابو هريره را كه از جزو اصحاب او
بودند به نزد خود فراخواند و گفتشما دو نفر به نزد على برويد و از من به او سلام
برسانيد و به او بگوئيد: سوگند به خدا من مىدانم كه توبه خلافت از من سزاوارتر و
لايقترى، زيرا كه تو از مهاجرين نخستين هستى، و من از آزادشدگان هستم، و من همانند
تو سابقه در اسلام و قرابت رسول خدا و علم به كتاب خدا و سنت پيامبر او را ندارم.
مهاجرين و انصار پس از آنكه سه روز با هم به مشورت پرداختند به نزد
تو آمدند و همگى با طوع و رغبتبدون اجبار و اكراه بيعت كردند.و اولين كسانى كه با
تو بيعت كردند طلحه و زبير بودند، و پس از آن بيعتخود را شكستند و ستم كردند و طلب
چيزى را نمودند كه حق آنها نبود.
و به من چنين رسيده است كه تو نسبتبه خون عثمان اعتذار مىجوئى و از
خون او برائت دارى! و چنين مىدانى كه او كشته شد و تو در خانهات نشسته بودى! و
چون كشته شد تو گفتى: بار پروردگارا من به اين امر راضى نبودم و ميل نداشتم.و در
روز جنگ جمل چون از لشگر مقابل تو فرياد برآوردند: يا لثارات عثمان (نداى استغاثه
براى خونخواهى او) تو گفتى: كب قتلة عثمان اليوم لوجوههم الى النار (كشندگان عثمان،
امروز با صورتهاى خود به رو در آتش افتند) آيا ما عثمان را كشتيم؟ عثمان را آن دو
نفر و آن زن مصاحب و همراهشان (طلحه و زبير و عائشه) كشتند و فرمان به قتل او
دادند، و من در خانه خودم نشسته بودم و من ابن عم او و مطالب خون او مىباشم.
اگر مطلب از همين قرار است كه گفتهاى، كشندگان عثمان را در اختيار
مابگذار و به ما رد كن تا - اى پسر عموى ما - ما آنها را بكشيم، و در اينصورت ما به
خلافتبا تو بيعت مىكنيم و امر ولايت و امارت را به تو مىسپاريم! اين يك سؤال.
و اما سؤال دوم آنست كه: جواسيس من به من خبر دادهاند و نامههائى
نيز از اولياى عثمان از كسانيكه با تو هستند و به نفع تو مىجنگند - و ما چنين
مىپنداريم كه جسد آنها با توست و به راى تو گوش فرا مىدهند و به امر تو راضى
هستند، و ليكن انديشه و خاطره آنها با ماست و دل آنها در نزد ماست - به من رسيده
است كه تو نسبتبه ابو بكر و عمر، اظهار محبت مىكنى و بر آنها رحمت مىفرستى، و
ليكن از ذكر نام عثمان خوددارى مىكنى، نه رحمت مىفرستى و نه لعنت مىكنى! (و در
روايتى است كه: نه سب مىكنى و نه برائت مىجوئى!)
و به من چنين رسيده است كه تو وقتى كه با همرازان خبيثخودت شيعيان و
پيروان خاص متعصب و دروغگوى خودت، خلوت مىنمائى، در نزد ايشان از ابو بكر و عمر و
عثمان برائت مىجوئى و آنها را لعنت مىكنى و ادعا دارى كه تو وصى رسول الله در امت
او و خليفه و جانشين او در ميان مردم هستى و خداوند عز و جل اطاعت امر تو را بر
مؤمنين واجب كرده است و به ولايت تو در كتاب خود و سنت پيامبرش امر كرده است، و
خداوند محمد را امر كرده است كه در ميان امت اين امر را به پا بدارد، و بر محمد اين
آيه را فرستاده است:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته
و الله يعصمك من الناس.(88) و رسول او، طائفه قريش و انصار و بنى اميه
را در غدير خم گرد آورد (و در روايت ديگرى است كه امية را در غدير خم گرد آورد) و
آنچه را كه از طرف خدا به او درباره تو وحى شده بود تبليغ كرد، و امر كرد كه شاهدان
به غائبان برسانند، و پيغمبر به مردم اخبار كرد كه انك اولى بهم من انفسهم، و انك
منه بمنزلة هارون من موسى.
و نيز چنين به من رسيده است كه تو هيچوقتخطبهاى نمىخوانى مگر
آنكهقبل از آنكه از منبر خود فرود آئى مىگويى:
و الله انى لاولى الناس بالناس، و ما زلت مظلوما منذ قبض رسول الله.
(سوگند به خدا من از مردم به آنها سزاوارترم، و پيوسته من از روزى كه
رسول خدا رحلت كرد مظلوم بودهام) .
اگر اين گفتارى كه از تو به من رسيده استحق باشد، هر آينه ستمى را
كه ابو بكر و عمر نسبتبه تو كردهاند از ستم عثمان بيشتر بوده است.چون اينطور به
من رسيده است كه تو مىگوئى: رسول خدا در وقتى كه رحلت كرد و ما بر جنازه او حاضر
بوديم، عمر رفت و با ابو بكر بيعت كرد، و از تو نظريهاى نخواست و مشورتى ننمود.و
اين دو نفر (ابو بكر و عمر) با انصار با حق تو و حجت تو و قرابت تو نسبتبه رسول
خدا محاجه و مخاصمه نمودند و با اين استدلال پيروز شدند، و اگر امر ولايت را به تو
مىسپردند و با تو بيعت مىكردند، سريعترين كسيكه به سوى تو مىآمد و اجابت مىكرد
عثمان بود، به جهت قرابتى كه تو با او داشتى و حقى كه بر او داشتى، چون عثمان پسر
عموى تو و پسر عمه تو بود!
و پس از آن ابو بكر در وقت مردنش، خلافت را به عمر واگذار كرد و در
حين استخلاف و وصيتبراى او، از تو صلاحديد نخواست و مشورت ننمود، و سپس عمر تو را
در ميان شش نفر در شورى قرار داد، و از آن شورى جميع مهاجرين و انصار و غير آنها را
خارج كرد.و شما امر خود را در روز سوم كه ملاحظه نموديد مردم اجتماع كردهاند و
شمشيرها آماده كردهاند و قسم خوردهاند كه اگر خورشيد غروب كند و شما يكنفر را
براى ولايت انتخاب نكنيد گردنهاى شما را مىزنند و امر عمر و وصيت او را درباره
شما تنفيذ مىكنند، به عبد الرحمن بن عوف سپرديد، و ابن عوف با عثمان بيعت كرد و
شما هم با او بيعت نموديد! و پس از آن عثمان محصور شد و از شما يارى خواست و او را
يارى نكرديد، و شما را فرا خواند و اجابت ننموديد، در حاليكه بيعتبا او در عهده
شما و در ذمه شما بود.
و شما اى جماعت مهاجرين و انصار همگى حاضر و شاهد بوديد، و راه را
براى آمدن مصريان باز گذاشتيد تا آمدند و عثمان را كشتند، و گروهى از شما نيز بر
كشتن او معاونت و كمك نموديد و همگى شما او را مخذول و تنها گذاشتيد، و بنابراين
تمام افراد شما درباره امر عثمان از يكى از سه حال بيرون نبودند: يا قاتلعثمان
بودند، و يا امر كننده و فرمان دهنده در خون او، و يا تنها گذارنده و مخذول و منكوب
كننده او.
و سپس مردم با تو بيعت كردند، و تو به خلافت از من سزاوارترى پس
كشندگان عثمان را در اختيار ما بگذار، تا اينكه آنها را بكشم، و امر خلافت را به تو
تسليم كرده و بيعت كنم، و تمام كسانى كه از ناحيه من از اهل شام با من هستند آنها
نيز بيعت نمايند.
چون على عليه السلام نامه معاويه را خواند، و ابو درداء و ابو هريره
پيام و گفتار معاويه را ابلاغ كردند، به ابو درداء فرمود: آنچه را كه معاويه به
وسيله شما پيغام كرده بود و شما را به جهت آن فرستاده بود رسانديد! اينك آنچه را كه
مىگويم بشنويد و سپس از ناحيه من به معاويه برسانيد و به او بگوئيد:
عثمان بن عفان، حال او از حال يكى از دو مرد تجاوز نمىكند: يا اينكه
پيشواى هدايتبوده، و خونش حرام، و نصرت او لازم، و معصيت او جائز نبوده است و امت
را حق خذلان او نبوده است، و يا رهبر ضلالتبوده، خونش حلال، و ولايت و يارى او
جائز نبوده است.عثمان از يكى از اين دو صفت و اين دو حال بيرون نبوده است.
آنچه فرض و واجب و حتم استبر مسلمين، در حكم خدا و در حكم اسلام،
بعد از آنكه امام و رهبرشان بميرد و يا كشته شود، گمراه باشد و يا اهل هدايت، مظلوم
باشد و يا ظالم، حلال الدم باشد و يا حرام الدم، آنست كه عملى انجام ندهند و دستبه
كارى نزنند و چيزى به وجود نياورند و دست و پائى دراز نكنند و ابتداء فعلى بجا
نياورند، پيش از آنكه براى خودشان امام و رهبر عفيف و عالم و با تقوى و عارف به
قضاء و سنت، اختيار كنند كه زمام امورشان را در دست گيرد و در ميان آنها فصل خصومت
كند و حق مظلوم را از ظالم بستاند و رجال و كريمان و دانشمندان آنها را محافظت كند
و فيئ و صدقات و منافع آنها را جمعآورى كند و حجت آنها را اقامه كند، و سپس بروند
نزد او و درباره رهبر و امامشان كه از روى ستم كشته شده استحكم و دادخواهى بطلبند
تا آنكه او درباره آنها حكم به حق كند.در اينصورت اگر امامشان مظلومانه كشته شده
بود براى اولياى آن امام حق خونخواهى او را مىدهد، و اگر ظالمانه كشته شده بود،
نظر مىكند كه حكم در اين باره چگونه است.
و اين اولين چيزى است كه سزاوار استبه جاى آورند، و آن اينكه براى
اجتماع امور خود امامى را اختيار كنند و از او متابعت و پيروى نموده و اطاعت او را
بنمايند.اين در صورتى است كه حق تعيين امام از آنها باشد، و اگر حق اختيار و انتخاب
امام با خداى عز و جل و با رسول او باشد، خداوند زحمت و مشقت نظر در امام و انتخاب
او را از ايشان برداشته و خود كفايت اين امر را نموده است، و رسول خدا امامى را
براى آنها پسنديده و امر به اطاعت و متابعت از او كرده است.
و مردم پس از كشته شدن عثمان با من بيعت كردند و مهاجرين و انصار پس
از آنكه سه روز با هم به مشورت نشستند با من بيعت كردند.و ايشان همان كسانى بودند
كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند و پيمان امامت آنها را بر ذمه خود نهادند.و
كسانى كه متصدى و متولى بيعتشدهاند افرادى هستند كه در غزوه بدر حضور داشته و از
سابقهداران از مهاجرين و انصار مىباشند، با اين تفاوت كه بيعتى كه آنها با خلفاى
قبل از من كردهاند بدون مشورت با عامه صورت گرفت و بيعتبا من با مشورت با عامه
بود.
و بنابراين اگر خداوند جل اسمه حق اختيار و انتخاب خليفه را به امت
واگذار كرده است و ايشان هستند كه بايد در مصالح خودشان نظر كنند و تصميم بگيرند و
نظر و تصميم و انتخاب آنها از اختيار و نظر خدا و رسول خدا بهتر مىباشد، و آن كسى
را كه اختيار كردهاند و با او بيعت كردهاند، بيعت هدايتبوده، و آن كس امام واجب
الطاعة و النصرة مىباشد، پس مردم درباره من مشورت كردند و با اتفاق و اجماعى كه از
آنها تحقق يافت مرا به خلافتبرگزيدند.
و اگر حق اختيار و انتخاب با خداوند است، پس او مرا براى امت اختيار
نمود و مرا به عنوان خلافت و جانشينى برگزيد و در كتاب منزل خود و در سنت پيغمبر
مرسل خود صلى الله عليه و آله مردم را امر به اطاعت از من و نصرت من نمود، پس اين
امرحجت مرا قوىتر و حق مرا استوارتر مىكند.و فرضا اگر عثمان در زمان خلافت ابو
بكر و عمر كشته مىشد، مگر معاويه چنين حقى را داشت كه براى خونخواهى او با آنها
بجنگد و بر آنها خروج كند؟ !
ابو هريره و ابو درداء گفتند: نه چنين حقى را نداشت.
على عليه السلام گفت: همينطور است نسبت امر با من.و اگر معاويه
بگويد: آرى چنين حقى داشتم، شما به او بگوئيد: پس در اين صورت براى هر كسى كه به او
مظلمهاى رسيده باشد و يا از او كشته شدهاى بجاى ماند چنين حقى بايد بوده باشد كه:
اجتماع مسلمين را در هم شكند و جماعت آنها را پراكنده كند و قيام نموده و مردم را
به امارت و حكومتخويش بخواند.
و از طرف ديگر حق خونخواهى با اولاد عثمان است و آنها حضور دارند و
از معاويه نزديكتر و سزاوارتر هستند كه خون پدر خود را طلب كنند.
سليم مىگويد: ابو درداء و ابو هريره ساكتشدند و گفتند: حقا سخن
منصفانهاى راندى! و از در انصاف درآمدى!
على عليه السلام گفت: اگر معاويه بر گفتار خود استوار باشد و در
مسئلتى كه با من در ميان گذاشته صادق باشد، سوگند به جان خودم كه او نيز انصاف
خواهد داد و مرا ذى حق خواهد شمرد.آخر، اينك اين جماعت، پسران عثمان هستند كه همه
عاقل و بالغاند و طفل و صغير نيستند و بنده و عبد نيستند كه نياز به ولى داشته
باشند، همگى بيايند تا بين ايشان و بينكشندگان پدرشان محاكمه شود.آنگاه اگر در
بيان دعواى خود و از اقامه مدعاى خود فرو ماندند و نتوانستند اقامه دليل كنند،
گواهى دهند كه معاويه وكيل آنها و ولى آنها و مدافع حقوق آنها از مخالفان و دشمنان
آنهاست.و در اين صورت آنها با وكيلشان و وليشان و با گروه مدعى عليهم كه كشندگان
پدرشان هستند بايد در مقابل من بنشينند همانند نشستن كسانى كه براى اقامه دعوا و
اخذ حق خود در برابر امام و والى مىنشينند و به حكم او اقرار و اعتراف نموده و
قضاوت و حكم او را نافذ مىدانند.
و در آنوقت من در حجت و دليلى كه مىآورند و در حجت و دليلى كه
مخالفان و خصمانشان نيز بياورند نظر مىكنم، اگر پدرشان ظالمانه كشته شده بودو خونش
حلال بود در اين صورت حرمتخونش باطل مىشود. (و در روايتى است كه خونش هدر مىرود)
. و اگر مظلومانه كشته شده بود و خونش احترام داشت من از قاتل پدرشان فديه مىگيرم
و حكم به جزا مىنمايم، و آنها اگر بخواهند قاتل را مىكشند و اگر بخواهند عفو
مىكنند و اگر بخواهند ديه مالى مىستانند.
و اين جماعت كشندگان عثمان در لشكر من هستند و اقرار و اعتراف به
كشتن عثمان را دارند و به حكمى كه من براى آنها صادر كنم راضى هستند.بنابراين
فرزندان عثمان با معاويه - اگر معاويه ولى آنها و يا وكيل آنهاست - بايد به نزد من
بيايند و اقامه دعوا بر عليه قاتلان عثمان كنند و آنها را به محاكمه بكشانند تا من
به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلى الله عليه و آله در ميان آنها حكم كنم.
و اگر معاويه بدون گناه و خطائى كه از قاتلان عثمان سرزده باشد ايشان
را به گناه متهم مىكند و دنبال علتهاى واهى و اباطيل مىگردد پس به هر گناهى كه
مىخواهد آنها را متهم كند، بكند كه بزودى خداوند قواى خود را بر عليه او به كار
مىبندد.
ابو درداء و ابو هريره گفتند: سوگند به خدا كه انصاف را تمام كردى
بلكه از انصاف هم پيشتر رفتى و علت و اشكال مطلب را برطرف كردى و حجت او را شكستى و
چنان دليل و برهان قوى و روشن و صادقى اقامه كردى كه بر آن هيچگونه اشكال و ايرادى
نيست!
ابو هريره و ابو درداء از نزد على عليه السلام خارج شدند.سليم
مىگويد: در اينحال قريب به بيست هزار نفر مرد زرهپوش كه با كلاههاى خود سر و
صورتشان مجهز بود در مقابل آنها آمدند و گفتند: ما كشندگان عثمان مىباشيم، به كشتن
او اقرار و اعتراف داريم و به حكم على عليه السلام راضى هستيم چه بر له ما و چه بر
عليه ما، پس لازم است اولياء و صاحبان خون عثمان بيايند و ما را براى گرفتن خون
پدرشان به نزد على عليه السلام به جهت تحكيم و قضاء او بخوانند.و اگر على عليه
السلام حكم به قصاص و يا ديه را بكند، ما در برابر حكم او شكيبا و تسليم هستيم.
ابو درداء و ابو هريره گفتند: شما نيز حقا سخن منصفانهاى گفتيد، و
براى على جائز نيست كه شما را به معاويه بسپارد و يا شما را بكشد تا اينكه اولياء
دم عثمان، شما را براى محاكمه به نزد على بخوانند و او بين شما و بين صف مقابلتان
به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله عليه و آله حكم كند!
ابو درداء و ابو هريره حركت كردند و آمدند تا بر معاويه وارد شدند و
آنچه را كه على عليه السلام و آنچه را كه قاتلان عثمان و آنچه را كه ابو النعمان بن
ضمان گفته بودند، به معاويه خبر دادند.
معاويه گفت: على پاسخ شما را در ترحمش بر ابو بكر و عمر و خوددارى از
ترحمش بر عثمان و برائتش از او در پنهانى، و نيز در ادعائى كه مىكند: او خليفه
رسول الله است و از هنگامى كه جان رسول الله قبض شده است پيوسته مظلوم و مورد ستم
قرار گرفته است، چه داد؟ !
آن دو نفر گفتند: آرى در نزد ما ترحم بر ابو بكر و عمر و عثمان كرد و
ما مىشنيديم، و على در بين گفتارش به ما گفت كه: اگر اختيار انتخاب خليفه براى
امتباشد و ايشانند كه بايد نظر كنند و براى خودشان كسى را اختيار كنند، و
اختيارشان براى خودشان و نظرشان در امورشان بهتر و به صواب نزديكتر است از اختيار
خدا و رسول خدا، پس اين امت مرا اختيار كردند و با من بيعت نمودند بيعت هدايت، و من
امام بر مردم هستم كه نصرت من واجب است چون ايشان درباره من مشورت كردند و سپس مرا
انتخاب نمودند.
و اگر اختيار انتخاب خليفه براى خدا و براى رسول خدا صلى الله عليه و
آله براى آنها بهتر و به صواب نزديكتر است از اختيار امت و نظر آنها، پس خدا و رسول
خدا مرا براى امت اختيار كردند و مرا به عنوان جانشين و خليفه در ميان آنها قرار
دادند، و خدا و رسول خدا در كتاب الله منزل بر زبان پيامبر مرسل امر به اطاعت از من
و نصرت مرا نمودند، و اين دليل حجت مرا قوىتر مىكند و لزوم رعايتحق مرا ثابتتر
و استوارتر مىسازد.
و سپس على عليه السلام در ميان عسكر و لشگرش بر فراز منبر بالا رفت،
و هر كس كه نزد آنحضرت بودند از مهاجرين و انصار و سائر نواحى را به دور خود جمع
نمود، و پس از آن حمد و ثناى خدا را بجاى آورد و گفت:
معاشر الناس! ان مناقبى اكثر من ان تحصى! و بعد ما انزل الله فى
كتابه من ذلك و ما قال رسولالله صلى الله عليه و آله اكتفى بها عن جميع مناقبى و
فضلى.
«اى جماعت مردم! مناقب و فضايل من بيشتر از آن است كه به شمار درآيد!
ولى پس از آنكه خداوند قدرى از آن را در كتاب خودش بيان كرده و فرستاده است، و پس
از آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله قدرى از آن را گفته است، من از جميع مناقب و
فضايل خود به همان مقدار گفتار خدا و رسول خدا اكتفا مىكنم» .
(در اينجا حضرت به بسيارى از مناقب خود كه در كتاب خدا نازل شده و يا
رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان كردهاند مفصلا و تصريحا بياناتى دارد، و با
يكايك آنها به نحو مناشده با مردم مستمع احتجاج مىكند، و همه مىگويند: اللهم نعم
«بار پروردگارا ما شاهديم كه همينطور است كه على مىگويد و پيامبر درباره او چنين
گفته است» .اين مناشده بسيار مفصل و جالب است، ولى چون غالب عبارات و مطالب آن
مشابه با مناشده و احتجاج آنحضرت در زمان خلافت عثمان در مسجد رسول الله در هنگامى
كه مهاجرين و انصار به سوابق خود افتخار مىكردند، مىباشد - و ما نيز عين آن را در
احتجاج سوم از همين بحث از «فرائد السمطين» حموئى با سند متصل خود از سليم بن قيس
از ص 32 تا ص 40 نقل كردهايم - فلهذا از ذكر متن آن صرفنظر نموده و فقط به جمله
مورد استشهاد و احتجاج ما در اين بحث كه احتجاج به حديث غدير است مىپردازيم:)
فامر الله عز و جل ان يعلمهم و ان يفسر لهم من الولاية ما فسر لهم من
صلاتهم و صيامهم و زكاتهم و حجهم، فنصبنى بغدير خم و قال: ان الله ارسلنى برسالة
ضاق بها صدرى، و ظننت ان الناس مكذبونى، فاوعدنى لابلغنها او يعذبنى! قم يا على!
ثم نادى بالصلاة جامعة فصلى بهم الظهر ثم قال: ايها الناس! ان الله
مولاى و انا مولى المؤمنين و اولى بهم من انفسهم.من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال
من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله!
فقام اليه سلمان الفارسى فقال: يا رسول الله ولاؤه كماذا؟ ! فقال:
ولاؤه كولايتى.من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به من نفسه.و انزل الله: اليوم
اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.فقال سلمان الفارسى:
يا رسول الله! انزلت هذه الآيات فى على خاصة؟ ! فقال: فيه و فى اوصيائى الى يوم
القيامة.فقال سلمان الفارسى: يا رسول الله! بينهم لنا! فقال: على اخى و وزيرى و
وصيى و وارثى و خليفتى فى امتى و ولى كل مؤمن بعدى، و احد عشر اماما من ولده: الحسن
و الحسين ثم تسعة من ولد الحسين، واحدا بعد واحد، القرآن معهم و هم مع القرآن، لا
يفارقونه حتى يردوا على الحوض.
فقام اثنا عشر رجلا من البدريين فقالوا: نشهد انا سمعنا ذلك من رسول
الله صلى الله عليه و آله كما قلتسوآء لم تزد حرفا و لم تنقص حرفا.و قال بقية
السبعين(89) قد سمعنا ذلك و لم نحفظه كله، و هؤلاء اثنا عشر خيارنا و
افضلنا.فقال: قد صدقتم، ليس كل الناس يحفظه...تا آخر خطبه.
و ما چون ترجمه اين فقرات را در احتجاج سوم ذكر كردهايم، در اينجا
از ترجمه مجدد آن صرفنظر مىنمائيم.
و چون ابو هريره و ابو درداء اين خطبه امير المؤمنين عليه السلام را
با پاسخها و تصديقهاى مردم براى معاويه بازگو كردند، از شدت غضب و غيظ مهر خاموشى
بر زبانش زده شد و عاجز از گفتار شد، و گفت: يا ابا الدرداء و يا ابا هريرة لئن كان
ما تحدثانى عنه حقا لقد هلك المهاجرون و الانصار غيره و غير اهل بيته و شيعته.(90)
«اى ابو درداء و اى ابو هريره: اگر آنچه را كه شما از جانب على براى
من بازگو كرديد حق باشد، حقا مهاجرين و انصار در هلاكت مىباشند غير على و غير
اهلبيت او و شيعيان او» .
بارى اين هفت احتجاجى را كه ذكر كرديم همه آنها از امير المؤمنين عليه
السلام در ادوار مختلف بوده است.
احتجاج هشتم:
احتجاج حضرت شفيعه روز جزاء، خير النساء، ام ابيها، فاطمه زهرآء سلام
الله عليها است كه شمس الدين جزرى دمشقى مقرى شافعى در كتاب اسنى المطالب فى مناقب
على بن ابيطالب آورده است.او مىگويد: لطيفترين طريقى كه براى حديث غدير و
غريبترين طرزى كه اين حديث روايتشده است آن طريقى است كه شيخ ما خاتمه حفاظ ابو
بكر محمد بن عبد الله بن محب مقدسى مشافهة روايت كرده است.آنوقتسلسله سند را مرتبا
ذكر مىكند تا مىرسد به بكر بن احمد قصرى، و او روايت مىكند از فاطمه و زينب و ام
كلثوم: دختران موسى بن جعفر عليهما السلام كه آنها گفتند: حديث كرد براى ما فاطمة:
دختر جعفر بن محمد عليهما السلام، و او گفت: حديث كرد براى من فاطمه: دختر محمد بن
على عليهما السلام، و او گفت: حديث كردند براى من فاطمه: دختر على بن الحسين عليهما
السلام، و او گفت: حديث كردند براى من سكينه و فاطمه: دو دختر حسين بن على عليهما
السلام از ام كلثوم دختر فاطمه بنت النبى صلى الله عليه و آله از فاطمه بنت رسول
خدا كه مىگفت: انسيتم قول رسول الله صلى الله عليه و آله يوم غدير خم: من كنت
مولاه فعلى مولاه؟ و قوله: انت منى بمنزلة هارون من موسى عليهما السلام؟
و اين حديث را بدين صورت حافظ كبير ابو موسى مدينى در كتاب خود كه در
اسامى سلسله است، تخريج كرده است و گفته است: اين حديث از جهتى مسلسل است، زيرا هر
يك از اين فاطمهها از عمه خودش روايت مىكند.پس روايت پنجبرادرزاده مىباشد كه هر
يك از آنها از عمه خود روايت كردهاند.(91)
احتجاج نهم:
استشهاد حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام استبه حديث غدير.
شيخ طوسى (ره) با سند خود روايت كرده است از ابى عمر زاذان كه او گفت:
چون حضرت حسن بن على عليهما السلام با معاويه متاركه جنگ كرده و كار به مصالحه
ومسالمت كشيد، معاويه بر منبر بالا رفت و مردم را جمع كرد و خطبه خواند و گفت: حسن
بن على مرا اهل براى خلافت ديده است و خود را اهل براى آن نديده است.و حضرت يك پله
پائينتر از او نشسته بودند.چون از خطبه فارغ شد امام حسن عليه السلام برخاستند و
حمد خداوند را بجاى آورده و خطبه بسيار بليغى ايراد كردند كه در آن مناقب و فضائل
امير المؤمنين عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام آمده بود، و تا به اينجا مىرسد
كه مىفرمايد:
و قد راوا رسول الله صلى الله عليه و آله نصب ابى يوم غدير خم و
امرهم ان يبلغ الشاهد منهم الغائب.(92)
«و ديدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر مرا در روز غدير خم
نصب كرده و مردم را امر كرد كه حاضران به غائبان تبليغ كنند» .
اين روايت را محدث بحرانى آورده است.(93)
و در روايت ديگرى كه مفصلتر و حاوى مناقب بيشترى استبدين عبارت
آورده است كه: و قد راوا رسول الله حين نصبه لهم بغدير خم، و سمعوه و نادى له
بالولاية، ثم امرهم ان يبلغ الشاهد منهم الغائب.(94)
و قندوزى حنفى بدين عبارت آورده است كه:
و قد راوه و سمعوه صلى الله عليه و آله حين اخذ بيد ابى بغدير خم و
قال لهم: (من كنت مولاه فعلى مولاه) اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.ثم امرهم
ان يبلغ الشاهد منهم الغائب.(95)
احتجاج دهم:
مناشده و استشهادى است كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام به حديث
غدير، يكسال و يا دو سال قبل از مردن معاويه در زمين منى نمودند.و اين مناشده حاوى
مطالب بسيار است و در وقتى صورت گرفت كه تعديهاى معاويه به حد اعلى رسيده بود.زياد
بن ابيه را بر كوفه و بصره مسلط كرده و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام را در زير
هر ستارهاى مىيافت مىكشت، بلكه اتهام به تشيع كافى براى هدر بودن خون شيعه بود،
و به تمام استانها نوشته بود كه: احدى حق ندارد يك روايت در منقبت و فضيلت على و
اهلبيت نقل كند و آنچه مىتواند در منقبت و فضيلت عثمان براى مردم روايت كند.و
نوشته بود كه: شيعيان على را ذليل و خوار نمايند و نام آنها را از ديوان عطاء محو
كنند، و به عكس پيروان عثمان را معزز و محترم بدارند، تا جائى كه دوباره نوشت: بس
است اين مقدارى كه در فضايل عثمان بيان شده، اينك در فضائل شيخين: ابو بكر و عمر
بيان كنيد، زيرا سوابق آنها و فضيلت آنها در نزد من محبوبتر است و بيشتر موجب سرور
و خنكى چشمان من مىشود، و حجت و برهان اهل البيت را بيشتر خرد مىكند و در هم
مىشكند، و كوبندهتر استبراى از بين بردن اهل بيت تا بيان مناقب و فضائل عثمان.
قريب بيستسال معاويه بر اين نهج مشى مىنمود، و به تمام عمال خود
نوشته بود كه: نسخههاى اين مناقب را كه گردآورى شده در فراز منابر شهرها و قصبات و
حتى كورهدهها و در هر مسجدى و محفلى براى مردم بخوانند و على بن ابيطالب را سب
كنند و به معلمان مكتبها دستور دهند كه به اطفال بياموزند، و به همانگونه كه قرآن
را ياد مىگيرند اينها را نيز فرا گيرند، و به زنها و دختران و حتى به خدم و حشم
خود بياموزند.
طفلها بر اين اساس تربيتشدند، و جوانان پير شدند، و پيران بمردند،
كاسه اسلام واژگون شد.
و چون حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام در سنه 49 هجرى به زهر معاويه
توسط زوجه خود: دختر اشعثبن قيس كندى مسموم شده و رحلت كردند،
(96)
پيوسته فتنه و بلآء بالا مىرفت و شدت امر بر شيعه بيشتر مىشد به طورى كه در هيچ
نقطه از ممالك اسلامى يك ولى خدا نبود مگر آنكه بر خون خود ترسان و هراسان بود و
طريد و شريد و منفور بود.و دشمن خدا ظاهر و بدون پيرايه و حجاب علنا به بدعت و
ضلالتخود مباهات مىكرد.يك سال قبل از اينكه معاويه بميرد
(97)حسين بن
على صلوات الله عليه عازم حجبيت الله الحرام شدند و با آنحضرت عبد الله بن عباس و
عبد الله بن جعفر همراه بودند.
حسين عليه السلام تمام بنى هاشم را از مردان و زنان و موالى آنها
(غلامان و پسرخواندگان و همپيمانان و غيرهم) و نيز از انصار آن افرادى را كه
آنحضرت مىشناخت، و همچنين اهل بيتخود را جمع كرد و پس از آن رسولانى را گسيل داشت
و به آنها فرمود: يكنفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه معروف به زهد
و صلاح و عبادت است فرو مگذاريد مگر آنكه تمام آنها را نزد من در سرزمين منى گرد
آوريد!
در سرزمين منى در خيمه بزرگ و افراشته آنحضرت بيش از هفتصد مرد مجتمع
شدند كه همه از تابعين بودند، و قريب دويست نفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و
آله بودند.
فقام فيهم خطيبا فحمد الله و اثنى عليه ثم قال: اما بعد فان هذا
الطاغية قد فعل بنا و بشيعتنا ما قد رايتم و علمتم و شهدتم، و انى اريد ان اسئلكم
عن شىء، فان صدقت فصدقونى، و ان كذبت فكذبونى!
و اسئلكم بحق الله عليكم و حق رسول الله صلى الله عليه و آله و
قرابتى من نبيكم لما سيرتم مقامى هذا و وصفتم مقالتى و دعوتم اجمعين فى امصاركم من
قبائلكم من آمنتم من الناس (و فى رواية اخرى بعد قوله: فكذبونى: اسمعوا مقالتى و
اكتبوا قولى، ثم ارجعوا الى امصاركم و قبائلكم من امنتم من الناس) و وثقتم به
فادعوهم الى ما تعلمون من حقنا، فانى اتخوف ان يدرس هذا الامر و يذهب الحق و يغلب،
و الله متم نوره و لو كره الكافرون.
و ما ترك شيئا مما قاله رسول الله صلى الله عليه و آله فى ابيه و
اخيه و امه و فى نفسه و اهل بيته الا رواه، و كل ذلك يقول اصحابه: اللهم نعم! و قد
سمعنا و شهدنا.و يقول التابعى: اللهم قد حدثنى به من اصدقه و ائتمنه من
الصحابة.فقال: انشدكم الله الا حدثتم به من تثقون به و بدينه!
قال سليم: فكان فيما ناشدهم الحسين و ذكرهم ان قال...: انشدكم الله
اتعلمون ان رسول الله صلى الله عليه و آله نصبه يوم غدير خم فنادى له بالولاية، و
قال: ليبلغ الشاهد الغائب!
قالوا: اللهم نعم...فقالوا: اللهم نعم قد سمعنا، و تفرقوا على ذلك.
(98)
«حسين عليه السلام در ميان آنها براى خواندن خطبه بپا خاست، و حمد و
ثناى خداوند را بگزارد، و پس از آن گفت: اما بعد اين مرد جبار متكبر متجاوز
(99)
با ما و با شيعيان ما آن كارى را كرد كه شما همه ديديد، و دانستيد و بر
آن حضور داشتيد! و من مىخواهم از شما از چيزى پرسش كنم، اگر راست گفتم، مرا تصديق
كنيد، و اگر دروغ گفتم، مرا تكذيب نمائيد!
و از شما به حقى كه خدا بر شما دارد، و به حقى كه رسول خدا بر شما
دارد، و به قرابت و نزديكى كه من با پيغمبر شما دارم، مىخواهم كه اين مقام و مجلس
مرا در اينجا به شهرهاى خودتان از قبيلهها و عشيرههاى خود، از كسانى كه مورد
امانت و وثوق شما هستند و از اين جهت مامونند، ببريد و براى آنها بازگو كنيد، و اين
سخنان و گفتار مرا براى ايشان توضيح دهيد، و همه شما آنها را دعوت كنيد و بدين امر
بخوانيد.
(و در روايت ديگر بعد از آنكه گفت: و اگر دروغ گفتم، مرا تكذيب
نمائيد، چنين گفت: شما گفتار مرا بشنويد، و سخن مرا بنويسيد، و پس از آن به شهرها و
قبيلههاى خود برگرديد، و هر كدام از مردم را كه مورد امانت و ايتمان شما بود) و به
او وثوق داشتيد، آنها را به آنچه از حق ما مىدانيد بخوانيد و دعوت كنيد! زيرا كه
من در خوف و نگرانى هستم كه اين امر، محو و نابود شود، و حق از بين برود، و مغلوب
باطل گردد.
حسين عليه السلام در اين خطبه از بيان چيزى كه خداوند درباره آنان در
قرآن مجيدفرود آورده است، فروگذار نكرد، مگر آنكه آن را بيان كرد و تفسير نمود.و از
بيان چيزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره پدرش، و برادرش، و مادرش، و
درباره خودش و اهلبيتش، فرموده بود، فروگذار نكرد، مگر آنكه آنها را روايت كرد.و
درباره هر فقره از فقراتى كه بيان مىنمود، اصحاب او مىگفتند: اللهم نعم: بار
پروردگارا! همينطور است كه حسين مىگويد: ما اينها را از رسول خدا شنيديم و بر آنها
حاضر و ناظر بوديم.و هر يك از تابعين مىگفتند: بار پروردگارا! اين مطلب را آن
صحابهاى كه به آنها وثوق داشتم، و مورد امانت من بودند براى من بيان كردهاند!
و حسين عليه السلام مىگفت: من با سوگند به خداوند از شما مىخواهم
كه اين مطالب را براى كسانى كه به آنها، و به دين آنها وثوق داريد، بازگو كنيد!
سليم مىگويد: و از جمله مطالبى كه حسين عليه السلام درباره آن مناشده
و احتجاج نمود، و آنها را يادآور شد، اين بود كه گفت: ... من با سوگند به خداوند از
شما مىخواهم كه: آيا مىدانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او (امير المؤمنين
على بن ابيطالب پدرم) را در روز غدير خم نصب نمود، و نداى ولايت او را در داد؟ و
گفت: واجب است كه: آن كه حاضر است اين مطالب را به آن كه غائب استبرساند؟ !
گفتند: بار پروردگارا! آرى ما مىدانيم! ...
و درباره هر فقره مىگفتند: اللهم نعم، ما حقا اين داستان را
شنيديم.و بر اين پيمان و عهد
(100)
مردم متفرق شدند.
احتجاج يازدهم:
استدلال و استشهاد عبد الله بن جعفر بن ابيطالب استبا معاوية بن ابى
سفيان (صخر بن حرب بن اميه بن عبد شمس) .و هر چند در روايت جاى اين گفتگو بيان نشده
است، ولى از قراين معلوم مىشود كه در مدينه منوره در سفرى كه معاويه حج نمود،
انجام نگرفته است، زيرا معاويه در سال پنجاهم هجرى با پسرش يزيد حج كرد، و اين بعد
از رحلتحضرت امام حسن عليه السلام بود كه در سنه چهل و نهم واقع شد.و در اين
احتجاج همانطور كه خواهيم ديد حضرت امام حسن عليه السلام نيز حضور داشتند، و بعيد
بنظر نمىرسد كه: در وقت صلح حضرت امام حسن عليه السلام در كوفه كه معاويه بدان شهر
آمد و يا در شام صورت گرفته باشد.
اين احتجاج را سليم بن قيس هلالى در كتاب خود آورده است، و بسيار
نفيس و حاوى مطالب عاليه است.ولى ما در اينجا فقط نيمه اول آن را كه شاهد ما در
احتجاج به حديث غدير خم در آن آمده است، ذكر مىكنيم، و بجهت رعايت عدم اطناب، از
ذكر نيمه دوم آن خوددارى مىنمائيم:
ابان بن ابى عياش از سليم روايت مىكند كه: او مىگويد: عبد الله بن
جعفر بن ابيطالب براى من گفت: من در نزد معاويه بودم، و حسن و حسين عليهما السلام
نيز با ما بودند، و در نزد معاويه عبد الله بن عباس بود.معاويه رو كرد به من و گفت:
اى عبد الله چقدر تعظيم و تكريم تو نسبتبه حسن و حسين شديد است؟ آنها از تو بهتر
نيستند، و پدرشان از پدر تو بهتر نيست، و اگر فاطمه، دختر رسول خدا نبود، مىگفتم:
مادر تو: اسماء دختر عميس، از فاطمه كمتر نيست.
من به معاويه گفتم: قسم به خدا كه معرفت تو نسبتبه آنها، و نسبتبه
پدرشان و مادرشان بسيار كم است.سوگند به خدا آن دو از من بهترند، و پدرشان از پدر
من بهتر است، و مادرشان از مادر من بهتر است! اى معاويه، تو هر آينه در غفلتى از
آنچه من از رسولخدا صلى الله عليه و آله شنيدهام كه درباره آنها، و پدرشان، و
مادرشان مىگفت! من همه آن سخنان را در حفظ دارم، و در خاطره و ذهنم نگهدارى
مىكنم، و آنها را روايت مىنمايم.
معاويه گفت: اى پسر جعفر، بياور آنچه دارى و بيان كن! سوگند به خدا
نه تو دروغگو هستى، و نه به دروغ متهم مىباشى!
من گفتم: آنچه من مىدانم از آنچه تو خيال مىكنى و مىپندارى بزرگتر
است!
معاويه گفت: بگو، اگر چه از مجموع كوه احد و كوه حراء هم بزرگتر
باشد.براى من مهم نيست، و باكى ندارم، در اين زمينهاى كه خدا صاحب
(101)
تو را كشته است، و جمعيتشما را متفرق نموده، و امر ولايت در ميان اهل خود قرار
گرفته است.براى ما بيان كن و روايت كن! ما باكى در آنچه شما مىگوئيد نداريم، و
آنچه را كه شما از دست دادهايد، و فاقد آن شديد، براى ما ضررى نمىرساند و نقصى به
ما وارد نمىسازد!
من گفتم: چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اين آيه قرآن:
و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى
القرآن.(102)
«و ما قرار نداديم رؤيائى را كه به تو نشان داديم، مگر به جهت امتحان
و آزمايش مردم و نيز قرار نداديم درختى را كه در قرآن، لعنتشده است مگر به جهت
امتحان و آزمايش مردم»
- كه مراد از شجره، اهل آن درخت و خورندگان از آن مىباشند - سؤال
شد،
پيامبر فرمود: من در رؤيا ديدم كه: دوازده نفر از پيشوايان ضلالتبر
منبر من بالا مىروند و پائين مىآيند و امت مرا به دين جاهليت كشانده و به قهقرى
برمىگردانند، در ايشان دو مرد از دو طائفه مختلف قريش بودند، و سه نفر از بنى
اميه، و هفت نفر از فرزندان حكم بن ابى العاص(103).و شنيدم كه
مىفرمود: چون پسران ابى العاص به پانزده تن برسند، كتاب خدا را به فساد و خرابى
گيرند، و بندگان خدا را عبد و بنده خود قرار دهند، و مال خدا را در بين خود دستبه
دستبگردانند.
اى معاويه! من شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مىگفتبر
فراز منبر، و من در نزد او و در مقابل او بودم، و عمر بن ابى سلمة، و اسامة بن زيد،
و سعد بن ابى وقاص، و سلمان الفارسى، و ابوذر، و المقداد، و الزبير بن العوام حاضر
بودند:
الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟
«آيا من به مؤمنين از خود آنها به خودشان اولى و سزاوارتر نيستم؟»
گفتيم: بلى يا رسول الله.
پيامبر گفت:
من كنت مولاه فعلى مولاه - اولى به من نفسه - و با دو دستخود بر
شانه على زد و گفت: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.ايها الناس! انا اولى
بالمؤمنين من انفسهم ليس لهم معى امر!
اى مردم من از مؤمنين به خود آنها سزاوارترم، و ولايتم بيشتر و
قوىتر است، با وجود من، آنها داراى امر ولايت نيستند.و پس از من على از همه مؤمنان
به آنها سزاوارتر و ولايتش قوىتر است، آنها با وجود على داراى امر ولايت نيستند، و
پس از او، پسرم حسن، از همه مؤمنان به آنها سزاوارتر و ولايتش قوىتر است، آنها با
وجود حسن داراى امر ولايت نيستند.پيامبر باز بر گفتار خود عودت نمود، و گفت: من در
وقتى كه شهيد شدم على اولى استبه شما از خودتان! و چون على شهيد شد، پسرم حسن اولى
استبه مؤمنان از خودشان! و چون پسرم حسن شهيد شد، پسرم حسين اولى استبه مؤمنان از
خودشان! و چون حسين شهيد شد پسرم على بن الحسين اولى استبه مؤمنان از خودشان، و با
وجود ايشان براى مؤمنان، اختيار امر ولايت نيست.و سپس رسول خدا رو كرد به على عليه
السلام و گفت: اى على تو او را ادراك مىكنى، و سلام مرا به او برسان.و چون على بن
الحسين شهيد شد، فرزندم محمد اولى استبه مؤمنان از خودشان، و اى حسين تو او را
ادراك مىكنى و سلام مرا به او برسان، و سپس به دنبال محمد مردانى يكى پس از ديگرى
مىآيند، و يكنفر از آنها نيست مگر آنكه اولى استبه مؤمنان از خودشان، و با وجود
آنها براى مؤمنان اختيارى در انتخاب امر ولايت نيست.و تمام آنها هدايتشده و هدايت
كنندهاند.
على بن ابيطالب برخاستبه حال گريه، و گفت: پدرم و مادرم فداى تو باد
اى رسول خدا آيا شما كشته مىشويد؟ ! پيامبر گفت: آرى! من با زهر مسموم شهيد
مىشوم! و اى على تو با شمشير كشته مىشوى، و محاسنت از خون سرت خضاب مىشود! و
پسرم حسن با زهر مسموم شهيد مىشود، و پسرم حسين با شمشير كشته مىشود، و او را
طاغى پسر طاغى مىكشد.آن كسى كه خود زنازاده و پسر زنازاده است.
معاويه گفت: اى پسر جعفر سخن بزرگى بر زبان راندى! اگر آنچه را كه تو
مىگوئى حق باشد امت محمد از مهاجرين و انصار همه هلاكت مىشوند غير از شما اهل بيت
و اولياى شما و ياران شما!
من گفتم: به خدا آنچه را كه گفتم حق است و آنرا از رسول خدا صلى الله
عليه و آله شنيدم.
معاويه گفت: اى حسن و اى حسين و اى پسر عباس! پسر جعفر چه مىگويد؟ !
ابن عباس گفت: اگر تو به آنچه او مىگويد: ايمان ندارى بفرستبه پى
كسانى كه او نام برده است، و از ايشان بپرس!
معاويه فرستاد به دنبال عمر بن ابى سلمة و اسامة بن زيد و از آن دو
نفر سؤالكرد.ايشان گواهى دادند كه: آنچه را كه پسر جعفر گفته است، ما از رسول خدا
صلى الله عليه و آله شنيدهايم، بهمان گونهاى كه او شنيده است!
معاويه بطرز شخص منكر و از روى مسخره گفت: اى پسر جعفر! ما درباره
حسن و حسين و پدرشان آنچه بايد شنيديم، تو درباره مادر آنها از رسول خدا چه شنيدى؟
!
من گفتم: از رسولخدا شنيدم كه مىگفت: در بهشت عدن منزل و خانهاى
نيست كه اشرف و افضل و اقرب به عرش پروردگارم باشد از منزل من، و با من سيزده نفر
از اهل بيت من هستند: برادرم على، و دخترم فاطمه، و دو پسرم حسن و حسين، و نه نفر
از فرزندان حسين: آنانكه خداوند، هر گونه رجس و پليدى را از ايشان برده است، و آنها
را به مقام طهارت مطلقه رسانيده است.تمام ايشان هاديان و مهتديان هستند.من از جانب
خداوند تبليغ مىكنم، و ايشان از جانب من تبليغ مىكنند.و ايشانند حجتهاى الهيه بر
خلق خدا، و گواهان خدا در زمين خدا، و خزانهداران علم خدا، و معدنهاى حكمتهاى
خدا، و سرچشمه حكم خدا، كسى كه آنها را اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده است، و كسى كه
مخالفت آنها را كند مخالفتخدا را كرده است.
زمين به قدر يك طرفة العين باقى نخواهد بود، مگر به بقاء آنها، و به
خير و صلاح و آبادانى نمىرسد، مگر به وجود آنها.امت را به امور دينشان از حلال و
حرام خبر مىدهند، و بر راه رضاى پروردگارشان دلالت مىكنند، و از سخط و غضب
پروردگارشان باز مىدارند.هيچ در آنها اختلاف نيست.امرشان واحد، و نهيشان واحد است،
و نه با هم جدائى دارند و نه تنازعى.آخرين آنها از اولين آنها اخذ مىكند و
مىگيرد.اين املاء من است و با خط برادرم على كه با دستخود نوشته است، مىباشد،
ايشان امر امامت را يكى پس از ديگر از هم به توارث مىبرند تا روز قيامت.
اهل روى زمين همگى در فرورفتگى جهالت، و غفلت، و سرگشتگى، و حيرت
مىباشند، غير از ايشان و شيعيان ايشان و اولياى ايشان.آنها در امر دينشان ابدا
نيازى به احدى از افراد امت ندارند، و ليكن امت نيازمند بديشاناست.ايشانند كه
خداوند در كتاب خود آنان را قصد كرده، و طاعت از آنها را مقرون به طاعتخود قرار
داده، و مقرون به طاعت رسول خود نموده است و گفته است:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
(104).
«از خداوند اطاعت كنيد، و از رسول او اطاعت كنيد، و از صاحبان امرى
كه از شما هستند.»
معاويه رو كرد به حسن و حسين و ابن عباس و فضل بن عباس و عمر بن ابى
سلمة و اسامة بن زيد و گفت: تمام شما همين انديشه را داريد كه پسر جعفر بيان كرد؟ !
گفتند: آرى!
گفت: اى پسران عبد المطلب! شما امر عظيمى را ادعا مىكنيد، و به
حجتهاى قوى استدلال و استشهاد مىنمائيد، اگر آنها حق باشد! و شما امرى را در ضمير
و سر خود پنهان مىداريد كه مردم از آن غافلند، و در عمى و جهل محض به سر مىبرند.و
اگر آنچه را كه مىگويند حق باشد امت در هلاكتند، و از دينشان برگشتهاند، و عهد و
پيمان با پيمبرشان را ترك نمودهاند، غير از شما اهل بيت و كسيكه در گفتار و اعتقاد
با شما همراه باشد، و اين افراد در بين مردم اندكند.
من گفتم: اى معاويه خداوند تبارك و تعالى مىگويد:
و قليل من عبادى الشكور
(105)
«و اندكى از بندگان من هستند كه سپاس گزارند» .
و مىگويد:
و ما اكثر الناس و لو حرصتبمؤمنين.
(106)
«و اكثريت مردم، گر چه تو هم بر ايمان آنها حريص باشى، مؤمن نيستند»
.
و مىگويد:
الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم.
(107)
«مگر كسانى كه ايمان آوردهاند، و عمل شايسته انجام دادهاند، و
ايشان اندكند» .
و درباره نوح مىگويد:
و ما آمن معه الا قليل.
(108)
«با نوح ايمان نياوردند مگر قليلى.»
اى معاويه! ايمان آورندگان در ميان مردم اندكند.
عبد الله بن جعفر در اينجا داستان حضرت موسى و سحره، و هارون و سامرى
را بيان مىكند كه مردم از اكثريت كه به دنبال سامرى و گوساله رفتند تبعيت كردند، و
حضرت هارون را تنها گذاشتند، و سپس مىگويد:
و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله در غدير خم، افضل مردم و سزاوارترين
و بهترين آنها را براى امتخود نصب كرد، و نيز در مواطن عديدهاى ولايت او را بيان
كرد، و به واسطه على با مردم احتجاج كرد، و مردم را امر به اطاعت او نمود، و به
مردم خبر داد كه نسبت على با او مثل نسبت هارون با موسى است، و او ولى هر مؤمنى است
پس از پيامبر، و هر كس كه پيغمبر ولى او باشد على ولى اوست و هر كس كه پيغمبر
نسبتبه او اولى باشد على نسبتبه او اولى است، و على خليفه و جانشين اوست در ميان
مردم، و وصى اوست، و هر كس اطاعت او را كند، خداوند را اطاعت كرده است، و كسى كه
عصيان او را بنمايد، عصيان خدا را نموده است، و كسيكه ولايت او را بر عهده گيرد
ولايتخدا را بر عهده گرفته است، و كسى كه با او دشمنى كند، با خدا دشمنى كرده است.
فانكروه و جهلوه و تولوا غيره
تا آخر بيان عبد الله كه براى معاويه احتجاج كرده است.
(109)