دوم با سند متصل خود از ابن عباس در گفتار خداوند متعال:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك - الآية كه او گفت: اين
آيه درباره على نازل شده است.خداوند پيغمبرش را امر كرد كه درباره ولايت على
تبليغ كند، رسول خدا دست على را گرفت و گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم
وال من والاه، و عاد من عاداه. اين دو حديث را از ثعلبى در «الغدير» ج 1 ص 217
و ص 218 نقل كرده و مصادر آن را ابن بطريق در «عمدة» ص 49 و سيد ابن طاوس در
«طرائف» و اربلى در «كشف الغمة» ص 94 ذكر كرده و از طبرسى در «مجمع البيان»
ج 2 ص 223 حديث دوم را از تفسير «الكشف و البيان» ، و حديث اول را از ابن شهر
آشوب در «مناقب» ج 1 ص 526 آورده است.و استاد ما علامه طباطبائى - رضوان الله
عليه - از «تفسير ثعلبى» سه روايت: دو تا از حضرت باقر عليه السلام و يكى از
ابن عباس نقل مىكنند. (الميزان، ج 6، ص 56) .
شهاب الدين سيد محمود آلوسى شافعى بغدادى در تفسير خود آورده است
كه: شيعه مىپندارند كه مراد به ما انزل اليك خلافت على - كرم الله وجهه - است،
چون با اسانيد خود از ابو جعفر و ابو عبد الله - رضى الله تعالى عنهما - روايت
كردهاند كه: خداوند تبارك و تعالى به پيغمبر خود صلى الله عليه و آله وحى
فرستاد كه على - كرم الله وجهه - را خليفه خود گرداند، و رسول الله مىترسيد كه
اين استخلاف بر جماعتى از اصحاب خود گران آيد، فلهذا به جهت تشجيع آنحضرت به
اداى امر خود خداوند تعالى اين آيه را فرستاد.
و از ابن عباس - رضى الله تعالى عنهما - روايت است كه او گفت: اين
آيه درباره على - كرم الله وجهه - نازل شده است، چون خداوند سبحانه پيغمبر را
امر كرد كه مردم را به ولايت على خبر دهد، و رسول خدا ترسيد كه بگويند: از پسر
عموى خود دفاع مىكند، و ملاحظه حفظ اطراف و جوانب او را مىنمايد، و لهذا
پيامبر را بدين مرام طعن زنند، خداوند تعالى به پيامبر اين آيه را وحى كرد، و
آنحضرت در روز غدير خم به ولايت على قيام فرمود، و دست او را گرفت و گفت: من
كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.
و سيوطى در «الدر المنثور» از ابو حاتم، و ابن مردويه، و ابن
عساكر، تخريج مىكند كه آنها از ابو سعيد خدرى روايت مىكنند كه: او گفت: اين
آيه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم راجع به على بن ابيطالب -
كرم الله وجهه - نازل شد.
و ابن مردويه از ابن مسعود تخريج كرده است كه ما در عهد رسول الله
صلى الله عليه و آله آيه را اين طريق مىخوانديم:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك (ان عليا ولى المؤمنين) و
ان لم تفعل فما بلغت رسالته.
(84) شيخ الاسلام ابراهيم بن محمد بن مؤيد حموئى، از
چهار طريق: برهان الدين ابو الوفاء ابراهيم بن عمر بطور اذن در روايت، و مجد
الدين عبد الله بن محمود بن مودود موصلى، و بدر الدين محمد بن محمد بن اسعد
بخارى، به طريق اجازه در روايت، و عبد الحافظ بن بدران به طريق قرائتبر او،
سند متصل را به ابو هريرة مىرساند كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
آن شبى كه مرا براى معراج به آسمان سير مىدادند، ندائى از زير عرش خدا شنيدم
كه: ان عليا راية الهدى، و حبيب من يؤمن بى، بلغ عليا (ذلك) .فلما نزل النبى
انسى ذلك، فانزل الله جل و علا عليه: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك
فان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم
الكافرين(85) .
«بدرستيكه على رايت و پرچم هدايت است، و حبيب كسى است كه به من
ايمان بياورد، اين مطلب را به على ابلاغ كن.چون پيامبر از آسمان نزول نمود، به
فراموشى سپرده شد، خداوند اين آيه بلغ ما انزل اليك را فرستاد.
الشيخ نور الدين على بن محمد ابن صباغ مالكى گويد: امام ابو الحسن
واحدى در كتاب خود مسمى به «اسباب النزول» گويد: با سند مرفوعه از ابو سعيد
خدرى وارد شده است كه: اين آيه:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك در روز غدير خم نازل شده
است، درباره على بن ابيطالب.
و سپس گويد: شيخ محيى الدين نووى گفته است: غدير خم - به ضم خاء
معجمه و تشديد ميم با تنوين - اسم استبراى غيضهاى (نيزار و درختزار كه داراى
نباتات بهم پيچيده باشد) كه در سه ميلى از جحفه واقع است، و در آنجا غديرى
(آبگير) است كه به آن غيضه نسبت دارد، و به آن مىگويند: غدير خم(86) .
محمد بن طلحه شافعى گويد: زيادة تقرير: امام ابو الحسن واحدى در
كتابخود كه به «اسباب النزول» ناميده است، با سند مرفوعه خود به ابو سعيد
خدرى اسناد مىدهد كه: اين آيه:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك در روز غدير خم راجع به
على بن ابيطالب نازل شده است(87) .
ابو الحسن واحدى نيشابورى با سند خود از اعمش، و ابو حجاف، از
عطيه، از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه آيه:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك راجع به على بن ابيطالب
در غدير خم فرود آمده است(88) .
شيخ سليمان قندوزى حنفى در تفسير يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك
من ربك گفته است: ثعلبى از ابو صالح، از ابن عباس، و از محمد بن على الباقر -
رضى الله عنهما - تخريج كرده است كه: آن دو نفر گفتهاند: آيه درباره على بن
ابيطالب نازل شده است.
و همچنين حموئى در «فرائد السمطين» ، از ابو هريره تخريج كرده
است.
و ايضا مالكى در «فصول المهمة» از ابو سعيد خدرى تخريج كرده است،
كه او گفته است: اين آيه راجع به على است و در غدير خم نازل شده است.اينطور شيخ
محيى الدين نووى بيان كرده است(89) .
سيد على بن شهاب همدانى در ضمن مودت پنجم از كتاب خود كه به نام
«مودة القربى» مىباشد گويد: از برآء بن عازب روايت است كه گويد: چون با رسول
خدا از حجة الوداع به مدينه بر مىگشتيم: چون به غدير خم رسيد ندا در داد:
الصلاة جامعة.و رسول خدا در زير درختى دست على را گرفت و گفت: الست اولى
بالمؤمنين من انفسهم؟ !
گفتند: آرى يا رسول الله! حضرت فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه، و
سپس عرض كرد: اللهم وال من والاه! و عاد من عاداه.و عمر بن خطاب او را ملاقات
كرده و گفت: هنيئا لك يا على بن ابيطالب اصبحت مولى كل مؤمن و مؤمنة.و در اين
مورد نازل شد آيه:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك - الآية(90)
.مير خواند: غياث الدين بن همام در «حبيب السير» از «كشف الغمة» آورده است كه:
حضرت شفيع الامة چون به موضع غدير خم رسيد و معلوم گرديد كه پس از تجاوز از آن
مكان طوايف انسان از موكب همايون جدا شده به طرف منازل خود خواهند رفت و اراده
ازلى مقتضى آن بود كه تمامى آن مردم از اين معنى خبر داشته باشند اين آيه نازل
شد كه:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك يعنى در استخلاف على و نص
بر او به امامت و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس(91) .
شيخ محمد عبده مصرى رئيس جامعه الازهر گويد: ابن ابى حاتم و ابن
مردويه و ابن عساكر از ابو سعيد خدرى روايت كردهاند كه: آيه يا ايها الرسول
بلغ ما انزل اليك من ربك در روز غدير خم درباره على بن ابيطالب نازل شده است
(92) .
بارى اين فى الجمله بحثى بود كه در پيرامون شان نزول آيه تبليغ از
مصادر شيعه و عامه بعمل آمد، و علامه امينى - رحمة الله عليه - كه فقط از مصادر
عامه بحث فرموده است، درباره شان نزول اين آيه از كتب معتبره آنها از سى كتاب
از مشايخ و حفاظ آنها اين بحث را مشروحا بيان كرده است(93) .
و اما بحث از نقطه نظر دلالت آيه تبليغ، و انتساب آن به قضيه
ولايت، و بيان مفاد آن كه به فقه الآية تعبير مىشود از اين قرار است:
در اين آيه جهاتى از نكات ادبى است كه آنرا از ساير آيات متمايز
مىكند:
اول خطاب به رسول الله استبه لفظ يا ايها الرسول (اى فرستاده و
پيغامآورنده) كه در اينجا آنحضرت را به صفت رسالت مخاطب ساخته است، و در هيچ
جاى قرآن بدين صفت رسول خدا مورد خطاب قرار نگرفته است غير از همين مورد، وفقط
يك مورد ديگر باز هم در همين سوره مائده آيه 41:
يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر من الذين قالوا
آمنا بافواههم و لم تؤمن قلوبهم . «اى فرستاده ما، به غم و اندوه نيندازد تو را
كسانى كه در كفر شتاب مىورزند! از آن كسانى كه با زبانهايشان مىگويند ايمان
آوردهايم، ولى با دلهايشان ايمان نياوردهاند» !
و ليكن خطاب به آنحضرت به لفظ يا ايها النبى (اى خبر داده شده، و
از عوالم غيب مطلع گرديده، كه به صفت نبا و انباء آنحضرت را ياد مىكند، و
دلالتبر مجرد اطلاع و علم به عالم غيب و نزول وحى توسط جبريل مىكند) در سيزده
جاى از قرآن آمده است.
و چون امر به تبليغ در آيه بلغ، امر و الزام به رساندن حكم نازل
شده از سوى خداست، فلهذا انسب استبه لفظ رسول، مخاطب شود تا همانند برهانى
باشد بر وجوب تبليغ مضمون آيه، تا آنحضرت را هشدار دهد كه وظيفه رسول خدا تبليغ
رسالت اوست، طبق آنچه كه رسالت را تحمل كرده و متعهد به قيام در برابر مشكلات
وارده از ناحيه رسالتشده است.
دوم كلمه بلغ است كه امر استبه تبليغ، و تبليغ عبارت است از
رسانيدن و ايصال كردن و ابلاغ نمودن و اتمام حجت كردن، غير از كلمه قل و اقرء و
اتل و اذكر و ذكر و امثال اينهاست كه فقط دلالتبر گفتن و خواندن و تذكر دادن و
گذشتن است.چنانكه در سوره 33: احزاب آيه 38 و 39 گويد:
ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنة الله فى الذين خلوا
من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا - الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا
يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا .
«براى پيغمبر در رسانيدن و ابلاغ كردن آن چيزى را كه خدا بر او
واجب كرده است هيچگونه گرفتگى و سختى و مشقتى نيست.و اين داب و سنتخداوند است
در همه پيامبرانى كه قبلا آمده و وظايف خود را انجام داده و گذشتهاند، و امر
خداوند معين و مشخص و در تحت قدر و اندازه، اندازهگيرى شده است.آن كسانى كه
رسالات خداوند را تبليغ مىكنند، و از خدا مىترسند، و از هيچكس جز خداى ترس
ندارند، و خداوند در حساب و رسيدگى كافىاست» .
و از همين جهت است كه شان رسالت را در قرآن ابلاغ دانسته است: در
آيه 99، از سوره 5: مائده:
ما على الرسول الا البلاغ «بر عهده رسول غير از رسانيدن چيزى
نيست» .
سوم كلمه ما انزل اليك استيعنى ابلاغ كن چيزى را كه به تو نازل
شده است.در اينجا نام آن چيز را بخصوصه نبرده است، بلكه با صفت ما انزل آورده
است، تا دلالتبر اهميت و بزرگى اين امر كند، و اينكه چون فرستاده شده از جانب
خداست، پيامبر در تاخير آن حقى ندارد، و نيز براى بيان آن به مردم، براى آنحضرت
عذرى است.
چهارم قيد من ربك است.يعنى از جانب پروردگار تو، و اين مىرساند
كه خداوند رحيم و كريم و خالق و مدبر و هادى تو كه همه چيز تو در تحت قدرت
اوست، اين را فرستاده است.پس چگونه جاى ترديد و تامل و تروى و تاخير است؟
پنجم جمله و ان لم تفعل فما بلغت رسالته، اگر اين ماموريت را بجا
نياورى، اصلا اداى رسالت پروردگارت را ننمودهاى! و در بعضى از قرائتها فما
بلغت رسالاته «اصلا رسالتهاى پروردگارت را انجام ندادهاى» ، آمده است! و اين
جمله نهايت تاكيد، و اهميتحكم مزبور را مىرساند، كه آن در درجه و منزلهاى
است كه اگر تنها آن را انجام ندهى، مثل آنست كه بطور كلى هيچيك از رسالات خدا
را كه متحمل و متعهد شدهاى انجام ندادهاى!
و اين جمله به صورت تهديد آمده است، كه بفهماند: اهميت اين حكم تا
حدى است كه اگر به مردم نرسد، و حق آن كاملا مراعات نگردد، گويا هيچ حكم از
احكام خدا توسط رسول او به مردم نرسيده است و هيچيك از اجزاء دين به محل و مقر
خود ننشسته، و به جاى خود قرار نگرفته است.
بايد دانست كه اين جمله شرطيه: اگر بجا نياورى رسالتخدا را بجا
نياوردهاى! مانند ساير جملههاى شرطيه متداوله نيست، چه معمولا جمله شرطيه را
وقتى بكار مىبرند، كه تحقق جمله شرطيه مجهول باشد، و بنابر اين جمله جزائيه
مترتب بر تحقق جمله شرطيه است.و ليكن در اينجا مقام پيامبر اكرم اشرفو ارفع
است از آنكه خداوند درباره او احتمال تبليغ حكم و عدم تبليغ حكم را بدهد، در
حالى كه خود خدا مىفرمايد:
الله اعلم حيثيجعل رسالته (94) .
«خداوند داناتر است آنجائى را كه رسالتخود را قرار دهد» .فعليهذا
اين جمله شرطيه در ظاهر مفادش تهديد، و در حقيقت اعلام به غير رسول الله است كه
تا چه سر حد اين امر نازل شده، حاوى اهميتبوده و رسول خدا در تبليغش معذور
است.
ششم دو جمله و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم
الكافرين «خداوند تو را از مردم حفظ مىكند! و حقا خداوند گروه مخالفان و
معاندان را كه پيوسته روى حق را مىپوشانند، و با حق باطنا در ستيز و
منازعهاند، به مقاصد دنيوى و اسباب وصول به اهداف خود در شكستن اين حكم نازل
شده از ناحيه ما رهبرى و هدايت نمىنمايد.
جمله اول مىرساند كه در تبليغ اين حكم، پيامبر اكرم صلى الله
عليه و آله از مردم نگرانى و وحشت داشته است، و جمله دوم به منزله جمله تعليليه
براى اين جمله است.زيرا خداوند همه گروهها و دستجات مخالف را مهار و مقيد
مىكند، و آنها را به دسترسى به اسبابى كه بتوانند در اين حكم با پيغمبر منازعه
و مخاصمه نمايند، و براى برانداختن دين او و آئين او قيام و اقدام كنند متمكن
نمىگرداند، و آن اسباب را عاطل و باطل مىسازد.و بالنتيجه ايشان موفق به ستيزه
و منازعه با او در اين امر نخواهند شد.
در اينجا اولا مىبينيم كه عصمت از مردم را مطلق آورده و بيان
نكرده است كه: خداوند از كدام گونه از انواع تعديات مردم، از آزار رسانيدن به
جسم مثل كشتن و يا مسمون كردن و يا به اقسام قتل ناگهانى بدون توجه (فتك و
ترور)، و يا معارضه با عرض و آبرو مثل سب و لعن و شتم و افترآء و اتهام، و يا
معارضه با آنحضرت به غير اين امور مانند برگردانيدن وجهه نبوت و خط مشى آنرا با
مكر و خدعه و كيد و حيله، پيغمبر خود را حفظ مىكند، و بطور كلى از بيان آن
سكوت كرده است.اين براى افاده تعميم است كه خلاصه از هر گونه گزند كه راجع
بهدين باشد او را حفظ مىكند.و آنچه را كه سياق آيه حتما مىرساند، آن نوع شر
و فتنهاى است كه موجب انقلاب امر نبوت براى پيغمبر مىشده است، بطوريكه زحمات
پيغمبر را در بالا بردن پرچم دين و اعلاء كلمه توحيد و عدل، و دعوت مردم را به
عبوديتحضرت حق ساقط مىكرده است.
و ثانيا لفظ ناس (مردم) را مطلق آورده است، تا دلالت كند كه در
اين سواد مردم همه گونه از مؤمن و منافق و كسانى كه دلشان مريض و قلبشان آلوده
استيافت مىشود كه همه با هم مخلوط بوده و تمايزى ندارند.
و عليهذا اگر بنا بشود ترس وجود داشته باشد، بايد از عامه آنان
ترسيد، و جمله تعليليه: ان الله لا يهدى القوم الكافرين اشعار به اين نكته
دارد.
و ثالثا مراد به كافرين، خصوص مشركان و يا يهود و نصارى نيستند،
بلكه كفر در اينجا به معناى عام خود از پوشانيدن و مستور نمودن روى حق آمده
است، همچنانكه در آيه 97 از سوره 3: آل عمران:
و من كفر فان الله غنى عن العالمين «و كسى كه (به امر خدا در
ايجاب حجبيت الله الحرام در صورت استطاعت) كفر ورزد، (يعنى نپذيرد و به حق
نگرايد و به باطل متوجه شود) پس خداوند از جهانيان بىنياز است» ، دلالتبر
همين قسم از اقسام كفر به معناى عام و مطلق دارد، و همانطور كه خواهيم دانست:
مراد از كفر، استكبار و استنكار از اصل دين نيست كه با امتناع از شهادتين متحقق
شود، زيرا آن معناى از كفر مناسبتبا مورد آيه ندارد، مگر در صورتى كه بگوئيم
مراد از ما انزل اليك من ربك مجموع احكام و دستورات دين بوده باشد، و اين را هم
خواهيم دانست كه صحيح نيست.
و رابعا مراد از عدم هدايتخداوند، عدم هدايت آنهاست در كيد و
مكرشان، بطوريكه با توسل به اسباب جاريه دنيويه موفق به وصول به هدفهاى خود
نگردند، و به آنچه را كه از شر و فساد آرزو مىكنند نرسند مانند آيه 6 از سوره
63: منافقون:
ان الله لا يهدى القوم الفاسقين «خداوند گروه فاسقان را به اهداف
خود رهبرى نمىكند» .
و اما اينكه مراد از عدم هدايت، عدم هدايت آنها در ايمان باشد،
اين معنى صحيح نيست، زيرا كه منافات با اصل دعوت پيامبر و تبليغ دارد، زيرا كه
معنىندارد خدا بگويد: اى پيغمبر ما! تو كافران را به اسلام و حكم خدا دعوت كن،
و من البته آنها را رهبرى نمىكنم، و راه ايمان را نشان نمىدهم مگر در مورد
اتمام حجت!
علاوه بر اين ما پيوسته بالعيان مىبينيم كه خداوند پيوسته كافران
را هدايت مىكند، و گروه گروه مسلمان مىشوند و خداوند وعده هدايت ايشان را
اجمالا داده است، آنجا كه فرمايد:
و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم (آيه 213، از سوره 2: بقره)
«و خداوند هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مىنمايد» .
و از آنچه كه بيان شد، روشن شد كه مراد از عدم هدايت كافران آنست
كه خداوند آنها را در مقاصد و مهمات خود آزاد نمىگذارد، و در توسل به اسباب
عاديه دنيويه براى خاموش كردن نور خدا و احكام نازل شده از جانب او يله ورها
نمىكند.زيرا كه هميشه كافران و ظالمان و فاسقان روى سوء سريره و نيات خود
مىخواهند دستبه اسبابى زنند، تا سبب خدا را دگرگون كنند، و با اين اسباب به
مسببات منويه خود كه محو دين و كلمه حق باشد نائل گردند.در اين حال خداوند راه
جريان و سريان اسباب صوريه را مىبندد، و از وصول به غايات و مسببات جلوگير
مىشود.زيرا كه سببيت اسباب به دستخدا است، و هيچگاه حضرت خداوندى مقهور و
محكوم اسباب ساخته شده به دستخود نخواهد شد.
اين گروه چه بسا در مساعى خود به هدفهايشان موفق مىشوند، و در
زمانهاى كوتاهى دست مىيابند و بلند پروازى نموده استعلا مىجويند و استكبار
مىورزند، ليكن دير زمانى نمىپايد كه علم ايشان واژگون و خدعه آنها به خود
آنها بازگشت مىكند.
و لا يحيق المكر السىء الا باهله . (آيه 43، از سوره 35: فاطر)
«مكر بد و خدعه بد نمىچسبد، و واجب و لازم نمىشود، مگر به اهل آن مكر» .
كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما
ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال . (آيه 17، از سوره 13: رعد)
«اينطور خداوند حق را به باطل مىزند (و درهم مىريزد و مخلوط مىكند) اما زبد
و كف در جاى خود مستقر نمىماند و از بين مىرود، و اما آنچه كه به مردم منفعت
مىرساند، در روى زمين درنگ مىكند، اينطور خداوند مثالها مىزند» .
و محصل آنچه ذكر شد اينست كه: اين جمله:
ان الله لا يهدى القوم الكافرين در حكم تعليل و تفسير جمله و ان
لم تفعل فما بلغت رسالته مىباشد، و مراد از عصمت، حفظ رسول الله است از آفاتى
كه به او برسد، بدون اينكه او به هدفش نائل آيد، و به مقصد و مرام خود در
برافراشتن لواى حمد و توحيد برسد، به اينكه او را متهم به بىدينى و دنياپرستى
كنند، يا او را بكشند بدون اخذ نتيجه و انگيزه از بعثت و نبوت.
و اما اينكه اگر بخواهيم آيه را به اطلاقش اخذ كنيم و بگوئيم:
خداوند رسول خود را از هرگونه گزندى محفوظ مىدارد، اين منافات با آيات قرآن و
حديث و تاريخ قطعى دارد.آنقدر نفس نفيس آنحضرت از امتخود چه از كفارشان، و چه
از منافقانشان، و چه از مؤمنانشان، رنج و مصيبت ديد، و به انواع اذيتها و
آزارها مبتلا گشت، كه هيچ ذى نفسى قابل تحمل اين همه بلايا و مصائب نيست مگر
نفس شريف خود آنحضرت.چنانكه در حديث مشهور فرموده است: ما اوذى نبى مثل ما
اوذيت قط «هيچگاه پيغمبرى بقدرى كه من آزار ديدهام، آزار نديده است» .
از آنچه بيان كرديم معلوم شد كه مفاد اين آيه بسيار مهم، و شايد
از مهمترين آياتى است كه در قرآن كريم وارد شده است.اين آيه، آيه 67 از سوره
مائده است، و سوره مآئده آخرين سورهاى است كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله
در مدينه نازل شده است، و همه و يا بيشتر آن در حجة الوداع نازل شده است، sup>( (95) و به اتفاق جميع مفسران از سورههاى مدنى است، زيرا كه سورههاى
مدنى به سورههائى گويند كه بعد از هجرت رسول خدا نازل شده است، گرچه آنحضرت در
سفر بودهاند.
و ليكن قبل از اين آيه و بعد از اين، آيات راجع به اهل كتاب است،
و اين آيه در ميان آمده است.قبل از اين آيه، اينست:
و لو انهم اقاموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم
لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امة مقتصدة و كثير منهم سآء ما يعملون .
(آيه 66) «و اگر هر آينه اهل كتاب، تورات و انجيل را بر پا مىكردند، و آنچه را
كه از پروردگارشان به سوى ايشان نازل شده اقامه مىنمودند، هر آينه از
سمتبالايشان و از زير پاهايشان نعمت مىخورند.بعضى از ايشان گروه مقتصد و
ميانهرو هستند، و بسيارى از آنان اعمالى كه انجام مىدهند زشت است» .
و آيه بعد، اين آيه است:
قل يا اهل الكتاب لستم على شىء حتى تقيموا التوراة و الانجيل و
ما انزل اليكم من ربكم و ليزيدن كثيرا منهم ما انزل اليك من ربك طغيانا و كفرا
فلا تاس على القوم الكافرين . (آيه 68) «بگو (اى پيغمبر) اى اهل كتاب! شما مايه
و وزنى نداريد، و به چيزى اتكاء و اعتماد نداريد، و ارزش و قيمتى نداريد تا
زمانيكه تورات و انجيل و آنچه را كه از پروردگارتان به سويتان نازل شده است
اقامه كنيد! (واى پيغمبر) براى بسيارى از ايشان، آنچه كه از پروردگار تو به سوى
تو نازل شده است، موجب مزيد طغيان و سركشى و كفر مىگردد، پس بر قوم كافران اسف
مخور، و اندوهگين مباش» !
آيه مورد بحث ما (آيه تبليغ) در وسط اين دو آيه است، و بسيار جاى
تعجب است، زيرا كه مناسبت و ارتباطى بين اين آيه، و آيات ما قبل و ما بعد،
منجمله اين دو آيه نيست، و حقا نمىتوان گفت: آيه تبليغ، تبليغ درباره اهل كتاب
است، و به همين مناسبت در لابلاى آيات راجع به آنها آمده باشد.
زيرا اولا در اين آيات راجع به اهل كتاب جز يك دستورات عمومى و
دعوتهاى كلى چيزى نيست تا در وسط، نياز به آيه تبليغ با آن شدت و حدت باشد!
و ثانيا سوره مآئده در آخر حيات رسول خدا و در مدينه نازل شده، و
در آن زمان اسلام به اعلى درجه شوكت و عزت خود رسيده، كفار و مشركان و يهود و
نصارى مخذول و منكوب شده بودند، و ديگر قدرتى نداشتند كه نياز به تبليغ حكمى
باشد كه در آن رسول خدا ترس و دهشت داشته باشد، و خداوند به او وعده عصمت
ومصونيت دهد.
در دوران هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه، اهل كتاب
بالاخص يهود دشمنىها نمودند، و ستيزگىها كردند، و با كفار قريش در جنگها
مساعدتها نمودند، و احزاب تشكيل دادند، تا بالاخره منجر به قضيه بنى قريظة و
بنى النضير و بنى قينقاع و بالاخره يهود خيبر و فدك شد، و همه مخذول و منكوب
شدند.علاوه بر اين، آيه متضمن امر شديد و حكم حاد و تندى نسبتبه يهود نيست و
در قرآن كريم در مواضع عديده، دستوراتى آمده است كه براى يهود بسيار تلختر و
سنگينتر بوده است، و معذلك نحوه خطاب به پيامبر همانند آيه تبليغ نبوده است، و
از طرف ديگر پيامبر نيز ماموريتهاى شديدتر و سنگينترى داشته است، مانند تبليغ
توحيد و نفى بتپرستى از كفار قريش و مشركين عرب.و آنها از طائفه يهود
خونخوارتر و غليظتر و سختتر بودهاند.و معذلك خداوند پيامبرش را در تبليغ به
آنان بمانند چنين آيهاى تهديد ننموده است و براى او عصمت و محفوظيت را تضمين
نكرده است.آيات متعرض به اهل كتاب در اين سوره، غالب آيات اين سوره را تشكيل
مىدهند، و آيه تبليغ هم مسلما در همين سوره نازل شده است.و در آن هنگام كه
صولتيهود شكسته شده و غضب الهى ايشان را فرا گرفته است كلما اوقدوا نارا للحرب
اطفاها الله چه معنى دارد كه آيه تبليغ با اين خصوصيت درباره آنها و نصارى نازل
شود؟ در آن زمان همه آنها در حتحظيره اسلام و پناه آن آمده بودند و يهود و
نصاراى نجران كه شديدترين مسيحيان بودند، قبول جزيه كرده بودند، و با اين حال
تهديد خدا چه معنى دارد؟
و عليهذا آنچه را كه فخر رازى و به تبع او بعضى از مفسران ديگر
عامه از جمله محمد عبده در «المنار» آوردهاند(96) كه اين آيه به
مناسبتسياق آيات، راجع به اهل كتاب است، خالى از تحقيق و محتواى صحيح است،
زيرا علاوه بر آنچه ذكر شد، وارد شدن آيهاى، در ميان سياق آيات، قابل معارضه
با دليل قطعى و روايات و اخبارى كه از علماء عامه و از بزرگان آنها در كتبشان
ثبتشده و از اصحاب بزرگ رسول خدا و تابعين روايت كردهاند نمىباشد.كجا
مىتوان بهمجرد حفظ سياق، دست از دليل قطعى و حجت عقلائى شست، در حالى كه سياق
جز فى الجمله ظهورى بيش نيست؟
و به همين جهتبسيارى از مخالفان ولايت از عامه چون در اين محذور
واقع شدند، گفتهاند كه: آيه تبليغ در ابتداى بعثت رسول خدا و در مكه نازل شده،
و راجع به كفار قريش است، كه دست از تبليغ بر ندار! و در رساندن آيات به كفار
قريش كوتاهى مكن، كه در اينصورت گويا انجام وظيفه نبوت ننمودهاى! و خداوند تو
را از شر كفار محفوظ مىدارد! و بنابراين، اين آيه مكى در ميان سوره مآئده مدنى
قرار گرفته است.
اين كلام نيز خالى از تحقيق است زيرا اولا آيات ابتداى بعثت همگى
از تهديد و شدت و حدت عارى هستند، و لسان آيات نرم و ملايم است همانند اقرا
باسم ربك الذى خلق تا آخر سوره علق 96: «بخوان به نام پروردگارت كه آفريده
است» .و مانند يا ايها المدثر. قم فانذر.و ربك فكبر «اى دثار و ردا به خود
پيچيده برخيز، و پروردگارت را به بزرگى ياد كن» ! تا آخر سوره 74، و مانند
فاستقيموا اليه و استغفروه و ويل للمشركين (97) «پس به سوى خدا
راستى و استقامت پيشه گيريد! و از او طلب غفران و آمرزش كنيد! و واى بر
مشركان» .
و ثانيا رسول خدا در مقام اطاعت امر خدا و تبليغ احكام او ترسى
ندارد، مقام و احوال پيامبر اكرم اشرف و اجل است از آنكه نفس خود را براى امر
خدا فدا نكند، و در مقابل اطاعت از او، از دادن خون خود دريغ نمايد.اين كلامى
است كه وجدان - شاهد و سيره شريفه او در مظاهر دوران زندگى و حيات او آن را
تكذيب مىكند.
علاوه بر اين، خداوند آنچه از حالات پيامبرانش نقل كرده همه بر
خلاف اين مطلب است كه آنها بترسند.
ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنة الله فى الذين خلوا
من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا - الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا
يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا (98) .بايد دانست كه طبق نص
صريح اين دو آيه، اصولا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، و بطور عموم، ساير
پيامبران هيچگونه وحشت و دهشتى در برابر مسئوليت الهى و انجام اوامر ذات احديت
ندارند.و آن مقام و درجه نبوت و اتصال به عالم غيب، و انس با موجودات مجرده، و
انوار بسيطه و عقول كامله، و فرشتگان مقرب، و ذات و صفات و اسمآء خداوند جل
شانه، ديگر براى آنان ميل و محبتى به پيكر مادى و كالبد طبيعى و طبيعى باقى
نمىگذارد.
اين آيه ظهور دارد در اينكه: براى پيغمبر تكوينا حرجى و ترس نيست،
و همچنين سنتخدا بر اين بوده كه براى پيامبران پيشين نيز تكوينا حرجى و ترسى
نبوده باشد، و اقتضاى مقام نبوت، يكنوع شجاعت و پر دلى است كه عشق و جاذبه حضرت
الهى چنان ايشان را مجذوب و محو و مطموس كرده است كه فقط ملاحظه جمال و جلال او
را دارند، و براى هيچ موجود ديگرى اصالت نمىبينند تا از آن بترسند و خوف داشته
باشند، در اينجا ديگر سخنى از بدن و پيكر و گزند و آسيب و قتل و فتك و غيرها
نيست، اينجا خداست و بس و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله فقط و فقط،
خشيتحضرت او ايشان را گرفته، و از هيچكس جز او خشيتى ندارند.
خداوند مؤمنين را منع مىكند كه از سر و كار داران با شيطان
بترسند:
انما ذلكم الشيطان يخوف اولياءه فلا تخافوهم و خافون ان كنتم
مؤمنين (99) .
«اينست و غير از اين نيست كه اين شيطان اولياى خود را كه با او
دوستى و محبت مىكنند، و از او پيروى مىنمايند، و با او سر و كار دارند،
مىترساند.پس اى گروه مؤمنين! شما از اولياى شيطان مترسيد، و از من بترسيد اگر
ايمان داريد» ! و خداوند جماعتى از مؤمنان را كه در عين حالى كه مردم آنها را
مىترسانيدند، آنها نترسيدند، تمجيد و تحسين مىكند:
الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا
و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل (100) . «(آن كسانى دعوت خدا و
رسول را بعد از آنكه زخم و جراحت ديده بودند، اجابت كردند، براى محسنان و
متقيان از آنها مزدى بزرگ است) آن كسانى كه مردم به ايشان گفتند: مردم براى
نبرد و كارزار با شما اتفاق كرده و مجهز شدهاند، و بنابراين از آنها بترسيد!
اين ارعاب و ترسانيدن موجب زيادى ايمانشان شد، و گفتند: خداوند ما را كافى است،
و او وكيل و عهدهدار خوبى است» .
و همچنين صحيح نيست كه بگوئيم: پيغمبر مىترسيد او را بكشند و
بالنتيجه اثر دعوت به خدا باطل مىشد، و نتيجه نبوت عقيم مىماند، فعليهذا اين
ماموريتبه ما انزل را به تعويق مىانداخت، تا اين مفسده بر آن مترتب نشود،
زيرا كه خداوند تعالى به او خطاب دارد:
ليس لك من الامر شىء (101) .
«اى پيغمبر تو در اين مطلب، اختيارى ندارى (فقط ماموريت دارى! كار
خود را بكن!)» .زيرا خداوند تعالى عاجز و ناتوان نبود كه در صورت كشته شدن
پيغمبرش صلى الله عليه و آله با بعضى از وسائل ديگر، و با سببى از اسباب غير از
وجود رسولش، دعوت به توحيد و اسلام را زنده كند.
آرى فقط معناى صحيحى كه براى خوف رسول خدا از و الله يعصمك من
الناس مىتوان استنباط كرد، آنست كه: پيامبر در امر تبليغش مىترسيد كه او را
متهم به اتهامى كنند كه با آن تهمت، اثر دعوت بكلى خراب و فاسد مىشد، و ديگر
در اثر مساعى جميله او قابل جبران نبود.مثل اينكه بگويند: اين نبوت نيست، حكومت
دنيوى و رياست مادى و تراس و تحكم بر مردم در لباس نبوت و در كسوت رسالت ظاهرى
است.امرى است تهى و تو خالى و دليل آن اينست كه اكنون كه مىخواهد از دنيا
برود، به روش سلاطين مادى و حكام دنيوى، رياست را در اعقاب خود به ارث نهاده
است.و چون فرزند پسر ندارد، داماد خود را كه در حكم رياست دختر اوستبجاى خود
منصوب كرده است.
اين نوع تهمت اگر بر جاى خود مىنشست، اثر دعوت رسول الله را بكلى
ضايع مىنمود و عاطل و باطل مىساخت.
آرى اين گونه اجتهاد و راى درباره رسول خدا جايز بوده است، و
آنحضرتدر اعمال اين نحوه ماذون بوده است، بدون اينكه مرجع خوف به نفس شريفش
بوده باشد.
و از اينجا معلوم مىشود كه همچنانكه بعضى از مفسران گفتهاند: كه
آيه تبليغ در ابتداى بعثت نازل شده است، درست نيست زيرا نزول در بدو بعثت وقتى
جائز بود كه معناى و الله يعصمك من الناس اين بوده باشد كه پيامبر از جهتخوف
از مردم كه مباد او را بكشند، در انجاز تبليغ و دعوت مردم مماطله مىكرد.زيرا
اگر او را در آنوقت مىكشتند.لواى دعوت بكلى مىخوابيد.اين احتمال درباره رسول
اكرم نمىرود، پس آيه در ابتداى بعثت فرود نيامده است.
و علاوه بر اين، اگر آيه در ابتداى بعثت نازل شده بود بايد مراد
از ما انزل اليك من ربك اصل دين و يا مجموعه احكام و مسائل دين بوده باشد، و
ديگر مسئله خاص مهمى نبود تا عدم تبليغ آن مساوق با عدم تبليغ اصل رسالتباشد.و
بنابر اين فرض، معناى و ان لم تفعل فما بلغت رسالته به اين بازگشت مىنمود كه:
اى پيغمبر! دين را تبليغ كن، و اگر دين را تبليغ نكنى، دين را تبليغ نكردهاى!
و اين كلام غلط است.
فخر رازى براى رفع اين اشكال گفته است در اينصورت، آيه از قبيل
شعر ابو النجم است كه گويد:
انا ابو النجم و شعرى شعرى «من ابو النجم هستم، و شعر من شعر من
است» .
يعنى اگر تو رسالت پروردگارت را تبليغ نكنى، شناعت قصور در تبليغ،
و اهمال در مسارعت در اطاعت امر خدا كه به تو فرو فرستاده است، تو را خواهد
گرفت، همچنانكه معناى شعر ابو النجم اينست كه: من ابو النجم هستم، و شعر من
اينك كه مىسرايم، همان شعر معروف و مشهور به بلاغت و براعت است(102) .
اين كلام امام رازى صحيح نيست، زيرا اين گونه صناعتشعرى در موارد
حمل خبرى بر همان عنوان وقتى صحيح است كه: بين آنها اختلافى از قبيل اختلاف
عام و خاص، و يا مطلق و مقيد و امثال ذلك بوده باشد، و با اين سياق در قضيه
حمليه اتحاد آن دو معنى را مىرسانيم، مثل گفتار ابو النجم كه مفادشاينست كه:
شعر من، همان شعر من است.يعنى كسى نپندارد كه قريحه شعرى من خراب
شده، و از كار افتاده و كند شده است، و يا اينكه حوادث روزگار مرا خسته كرده، و
از شعر گفتن همانند شعر سابق انداخته است، بلكه شعر من در امروز از جهت فصاحت و
بلاغت، همانگونه شعرى است كه ديروز مىسرودهام.
ولى اينگونه توجيه درباره آيه تبليغ درست نيست، چون بنابر فرض
نزول آيه در اول بعثت، رسالت رسول الله كه اصل دين و يا مجموعه دين است، امر
واحدى بوده است، كه هيچوقت دستخوش تغيير و تبديل و اختلاف قرار نمىگرفته است،
تا اينكه گفته شود: اگر آن رسالت را تبليغ نكنى، يا اصل رسالت را تبليغ نكنى!
زيرا كه مفروض اينست كه رسالت رسول الله، همان اصل رسالتى است كه مجموعه معارف
دينيه است.
و از اينجا استفاده مىشود كه اين آيه صلاحيت ندارد كه در بدو
بعثت آمده باشد، و مراد از ما انزل اليك اصل دين و يا مجموع معارف و احكام آن
باشد.و به همين دليل اين آيه صلاحيت ندارد كه در وقت ديگرى تا آخر زمان حيات
رسول خدا نازل شده باشد، اگر مراد از ما انزل اليك اصل دين و يا مجموع معارف آن
باشد.زيرا كه اشكال در هر صورت يكى است، و آن لزوم لغويت در گفتار خدا است كه
مفادش به اين برگردد كه: اگر تبليغ اصل دين و يا مجموعه آنرا نكنى، تبليغ اصل
دين و يا مجموعه آنرا نكردهاى! و علاوه اشكال خوف رسول خدا بر نفس خود در
اينصورت باقى است، گرچه آيه در بدو بعثت نيامده باشد.
و از آنچه گفتيم واضح شد كه مراد از وجوب تبليغ رسول خدا، در اين
آيه در هر تقدير نمىتواند اصل دين و يا مجموعه معارف آن باشد، و لابد بايد
آنرا بعض از دين قرار دهيم.و در اينصورت نيز اگر جمله فما بلغت رسالته نيز
معنايش همين رسالتبعضى از دين باشد، عين همان محذور و اشكال بر مىگردد.پس
چارهاى نيست مگر آنكه مراد از رسالت را تمام دين و يا اصل آن بگيريم، و در
اينصورت معناى آن اينطور مىشود كه:
اگر اين حكم خاصى كه به تو نازل شده است تبليغ نكنى، اصل دين و
مجموعه احكام آنرا تبليغ نكردهاى! و اين معنائى صحيح و قابل قبول است
نظيرگفتار ابو النجم كه شعرى شعرى به همين گونه توجيه شد.
بعضى گفتهاند: چون معارف و احكام دين همگى با هم مرتبط هستند،
بطوريكه اگر اخلال به بعضى از آنها وارد شود، اخلال به تمام آنها وارد شده است،
و اين به جهتبساطت امر نبوت و كمال ربط و ارتباط در مسائل آن است، و بالاخص در
تبليغ آن، از اينجهت صحيح است كه گفته شود: اگر اين حكم را تبليغ نكنى، اصل
نبوت را تبليغ نكردهاى! (103)
اين مطلب صحيح است و ليكن با ذيل آيه مناسبت ندارد.زيرا دو جمله:
و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين دلالت
دارند بر آنكه: جماعتى از كافران اهتمام به مخالفت اين حكم نازل شده داشتند، و
يا لا اقل از كيفيتحال آنان چنين انتظار مىرفت كه با اين حكم به مخالفتشديد
برخيزند، و به هر وسيلهاى كه ممكنست، و به هر تدبير و توانى كه در خور قدرت و
حيطه استطاعت آنهاست، دست زنند، تا اين دعوت را باطل كنند، و آنرا مهمل گذارند
بطوريكه هيچ قابل بهرهبردارى و نتيجهاى نباشد.و در اينصورت خداوند وعده
مىدهد كه پيغمبر را از كيد ايشان مصون نگاه مىدارد، و مكر و حيله ايشان را
باطل مىكند، و نمىگذارد به نتيجه منظور برسند.
و اين مفاد ذيل آيه با هر حكمى كه در صدر آيه بتوان فرض نمود،
مناسبت ندارد.زيرا احكام و معارف اسلام با آنكه همگى از جهت اهميت در رتبه
واحدى نيستند بعضى مانند نماز حكم ستون دين را دارد، و بعضى مانند دعا خواندن
هنگام ديدن ماه در شب اول ماه است، برخى مانند زناى محصنه شديد است، و برخى
مانند نگاه كردن به زن نامحرم آن شدت را ندارد، و اخلال به هر يك از آنها از
نظر ارتباط به دين اخلال به اصل دين است، ولى معذلك دهشت و وحشت رسول الله، و
وعده عصمت الهى در زمينه تبليغ آنها، با هيچيك از اين احكام و نظائر آن مناسبت
ندارد.
و بنابراين بايد ملازمه بين عدم تبليغ اين حكم خاصى كه نازل شده،
و بين عدم تبليغ اصل دين و عدم اداء رسالتبطور كلى به جهت اهميتى باشد كه در
اينحكم وجود دارد، بطوريكه اگر مهمل گذارده شود گوئى شريعت مهمل گذاشته شده، و
تمام معارف و احكام آن به خاك نسيان و بطلان سپرده شده است.گوئى اين حكم به
منزله جان و روح است، كه به كالبد و جسد افتاده شريعت و ناموس دين حيات
مىبخشد، و آن را زنده مىكند، و به آن شعور و حس و حركت مىدهد.و از اينجا
مىتوان به دست آورد كه آيه دلالت دارد بر آنكه خدا به پيامبر اكرم امرى نموده
و حكمى فرستاده است كه به آن امر دين صورت كمال پذيرد، و شريعتبه مقام تمام و
درجه منتظره خود برسد، و كشتى نجات در محل خود قرار گيرد و در اين حال انتظار
مىرفت كه مردم به خالفتبرخيزند، و امر نبوت را بر پيغمبر واژگون كنند، و چهره
شريعت را برگردانند، بطوريكه ستونهاى دين كه رسول اكرم با دستخود بنا نهاده
است، منهدم گردد، و اركان و اجزاء دين متلاشى شود، و پيامبر اين مطلب را
مىفهميد، و از كيفيتحال و وضعيت قوم خود تفرس مىنمود، و مىترسيد كه چنين
صحنهاى پيش آيد.فلهذا تبليغ اين حكم مهم را كه روح و جان دين بود، به تاخير
مىانداخت، و از زمانى به زمان ديگر محول مىكرد، تا ظرف صالح، و جو پسنديده و
آرامى پيش آيد، تا در آن جو بتواند دعوت خود را ابلاغ و امر خدا را به مردم
برساند، و سعى و كوشش او خراب و بيهوده نماند.
در اينجا خداوند امر به تبليغ فورى مىنمايد، و اهميتحكم را براى
او بيان مىكند، و وعده مصونيت مىدهد، و پيامبر را دلگرم مىكند، كه جلوى خدعه
و مكر دشمنان را مىگيرد، و آنان را در دستيابى به مقاصد شوم، يلهورها
نمىگذارد، و اجازه نمىدهد كه امر نبوت را واژگون كنند، و دعوت او را تباه و
بيهوده سازند.
و بيم پيامبر از واژگون كردن دعوت اسلام و چهره نبوت، در زمان
انتشار صيت اسلام است، و طبعا بايد در مدينه و ساليانى بعد از هجرت باشد.زيرا
اين بيم از كفار مكه و در زمان قبل از هجرت نبود.
گفتار مشركان و كيفيت مخالفتهاى ايشان را قرآن بيان كرده است
همانند:
معلم مجنون (104) «محمد ديوانهاى است كه مردم قرآن را
به اوآموختهاند» .و همانند:
ان تتبعون الا رجلا مسحورا (105) «شما مردم پيروى
نمىكنيد مگر از مردى جادو شده» .و همانند:
اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا (106) «گفتارى كه دارد چيزى نيست مگر افسانههاى پيشينيان كه خواسته استبراى
او بنويسند و آن افسانه هر صبح و شب بر او خوانده مىشود» .
و همانند:
ان امشوا و اصبروا على آلهتكم ان هذا لشىء يراد (107)
«شما مردم برويد در راه خود، و در پرستش خدايان خود پافشارى كنيد! آن چيزى است
كه مطلوب است و از شما خواسته شده است» .
و اين گونه گفتار و نظائر آن چيزى نيست كه موجب سستى پايه دين و
هدم اركان آئين گردد، بلكه دلالت دارد بر آنكه قوم رسول خدا (كفار قريش) در
امرشان مضطرب بوده و استقامتى نداشتهاند.
علاوه بر همه اينها، اين اتهامات و افترائات، و اين كارشكنىها
اختصاص به رسول ما ندارد تا اينكه چون تفرس كند مضطرب شود، و از وقوع آن در ترس
و دهشت افتد.سائر انبياء و پيغمبران نيز در ابتلاء به سختىها و بلايا و مشكلات
دعوت، با پيامبر ما شريك بودهاند، و امتهايشان با بسيارى از آزارها و انواع
اذيتها آنها را مىآزردند.همچنانكه مىبينيم قرآن مجيد از حضرت نوح و
پيامبرانى كه بعد از او آمدهاند مفصلا بيان دارد.
و اما بعد از هجرت و استقرار امر دين در مجتمع اسلامى، اين امر
بسيار تصورش ساده است، زيرا در اين برهه از زمان، در مسلمانان همه گونه اشخاص
مختلف از مؤمنان و منافقان، و كسانى كه در پنهان براى كفار جاسوسى مىكردهاند،
و كسانى كه در دلهايشان مرضى بود يافت مىشدند.و اين افراد در عين اينكه به
پيغمبر اكرم ايمان آورده بودند، ولى معذلك با آنحضرت معامله با پادشاهان را
مىكردند، و از جهتحكومت و رياست دنيوى به آنحضرت مىنگريستند، و با قرآن مجيد
كه كتاب وحى آسمانى است، معامله با قوانينظاهريه وضعيه بشريه را مىكردند.
و اين زمينه و اين طرز تفكر سواد جمعيت، ايجاب مىكرد كه چنانچه
رسول خدا حكمى بياورد كه در آن نمونهاى و يا شائبهاى از نفع شخصى خود باشد،
نسبتبه شريعت او توطئه كنند، و بگويند: اين همان سلطنت و امارت استبدادى شاهان
است كه بدينصورت نبوت، و به لباس رسالتبراى مردم تجلى كرده است.
و اين شبهه اگر صورت تحقق خارجى به خود مىگرفت، و حزب مخالف موفق
مىشدند آنرا به كرسى بنشانند، و در اين اتهام فائق آيند، رخنه و فسادى در دين
پيدا مىشد كه ابدا قابل تدارك و جبران نبود، و هيچ مصلحى نمىتوانست آنرا
اصلاح كند.البته براى پيامبر بعضى از اختصاصاتى كه در آن توهم نفع شخصى بوده
است، كه در آن مزايا منحصر به فرد بوده موجود بوده است، ولى طورى نبود كه بتوان
آنرا دستاويز كرد، و به اصطلاح هوو جنجال راه انداخت.نظير قضيه زيد بن حارثه و
طلاق زينب عمه زاده پيامبر و ازدواج با او، كه عيال پسر خوانده او بود.و نظير
اختصاص آنحضرت به خمس غنائم، و نظير تعدد ازواج، و امثالها.
زيرا جواز ازدواج با عيال مطلقه پسر خوانده، اختصاص به رسول الله
نداشته است.و آنحضرت به امر خدا در اولين وهله اين حكم را درباره خود اجرا كرد،
تا زمينه اجراى آن در بين همه مسلمين آسان شود.
و جواز ازدواج با بيشتر از چهار زن براى آنحضرت اگر از روى هواى
نفس و بدون اذن خدا بود، هيچگاه آن را از مسلمانان دريغ نمىنمود، زيرا سيره
آنحضرت در ايثار مسلمانان و مقدم داشتن آنها را بر منافع شخصى خود، در آنچه
براى خدا و براى خود از اموال و غيرها معين مىفرمود، هيچ شبهه و شكى را باقى
نمىگذارد كه اين نحوه ازدواج بر اساس امر خداست، نه ملاحظه نفعتشخصى.
از اينجا خوب به دست مىآيد كه آيه تبليغ دلالت دارد بر آنكه حكمى
كه نازل شده است، حكمى است كه در آن شائبه توهم انتفاع رسول خدا، و اختصاص او
به مزاياى حياتى است، كه آنها نيز مورد نظر و خواست غير رسول خدا بوده، وتبليغ
آن موجب حرمان سائر مردم مىشده است.و رسول خدا از ابلاغ چنين امرى در بيم بوده
است، كه خداوند امر به تبليغ آن مىكند، و وعده مصونيت از قوم مخالف و عدم
موفقيت ايشان را در كيدشان مىدهد.
و اين مطالبى را كه اينك مفصلا ذكر كرديم همه مؤيد نصوص
مستفيضهاى است كه از طريق شيعه و عامه همگى دلالت دارند كه آيه درباره ولايت
على بن ابيطالب عليه السلام فرود آمده است، و خداوند امر به تبليغ آن مىفرموده
است، و رسول خدا بيم از آن داشته است كه او را درباره پسر عمويش متهم نمايند، و
لهذا پيوسته به تاخير مىانداخته تا زمينه مساعد، و زمان موافق شود.تا اينكه در
غدير خم اين امر را ابلاغ نموده، و دو دست على را در زير درختهاى سمرات در
بيابان قريب جحفه در روى جهازهاى شتر، در برابر تمام حجاجى كه با آنحضرت از مكه
مراجعت كرده بودند، گرفته، و بعد از خطبه بليغى به همه مردم نشان داد و فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه «هر كس من ولى و قائم به امر او هستم على
ولى و قائم به امر اوست» .آرى امر ولايت امت مطلبى نيست كه مبهم و مخفى باشد،
و كسى در لزوم آن شك و ترديد نمايد.
ما روى حكم فطرى و عقلى مىبينيم كه: هر صاحب مسئوليتى چون بخواهد
غيبت كند، امور خود را يلهورها نمىگذارد، و به ديگرى كه مورد امانت و لايق
قيام به امر اوست مىسپرد.عالم كه مىميرد، شاگردان خود را به معلمى امين
مىسپارد.طبيب كه مىميرد، محكمه خود را به طبيب امينى مىسپارد.تاجر و كاسب و
زارع و حتى حمامى كه مىميرد و يا غيبت جزئى مىكند، مثلا به سفر مىرود، امور
خود را حتما و الزاما به ديگرى مىسپارد.و حتى چغندر فروش در طشت چغندر پختهاش
كه در سر كوچه فرياد مىزند: آى لبو آى لبو! چون بخواهد براى قضاء حاجت و نماز
برود، آن لوك و ترازوئى را كه مجموعا با لبوها و چغندر پختههايش كمتر از يك
دينار ارزش دارد، به كاسب محلى و همسايهاش مىسپرد، و اگر اينها اينكار را
نكنند، مورد مذمت عقلا واقع مىشوند، مىگويند: عجبا مگر آن حمامى ديوانه شده
است كه: از حمام رفته، و در را باز گذارده و به كسى نسپرده است؟ عجبا آن تاجر
مگر ديوانه شده است كه:
تجارتخانه خود را به كسى نسپرده، و خود به سفر رفته است؟
و اين امر آنقدر بديهى است كه به قول اهل ادب من القضايا التى
قياساتها معها نياز به استدلال و برهان ندارد.امر وصيت در اينگونه امور از
مسلمات است.
آنگاه چگونه شخصى مىتواند به خود اجازه دهد كه: چنين گمان كند
كه: دينى همچون اسلام كه از نقطه اتساعش براى همه جهان تا روز قيامت است، و
نطاق محتوياتش جميع ما يحتاج اليه البشر است، از حكم طهارت اوليه بدويه تا
نهايت درجه مسائل غامضه توحيد و معارف الهيه، و از اصول اخلاقيه و احكام فرعيه
فقهيه عامه براى جميع حركات انسان فردا و اجتماعا، نيازمند به قائم و ولى امر
نباشد، و پيامبرى همچون محمد كه عقل كل است، از دنيا برود و ولايت امور مردم را
به كسى نسپارد، و امت را همچون گله بىچوپان رها كند، كه دستخوش حملات گرگها و
گزند آفات و مهالك خانمان سوز فقدان رئيس و امام و سرپرست و مدبر و مدير، قرار
گيرند؟
آيا دين اسلام بر خلاف ساير موازين و مقررات عامه و قوانين است كه
نياز به حافظ و نگهبان ندارد؟ و آيا امت اسلام و مجتمع دينى، از ساير مجتمعات
انسانى مستثنى هستند، و نيازمند به والى و ولى امر كه امورشان را منظم و مرتب
سازد نيستند؟ و آيا نيازمند به مجرى امرى كه امور آنها را جريان دهد، و چرخ
حيات آنها را به گردش درآورد، نمىباشند؟ و آن شخص دانشمندى كه در سيره و منهاج
رسول اكرم مطالعه مىكند، و مىبيند كه چون به غزوهاى مىرود، بجاى خود شخصى
را مىگمارد كه چرخ آسياى مجتمع را در غيبت او به گردش آورد، و دولاب حركت از
حركتباز نايستد، به چه عذرى مىتوان او را قانع كرد كه پيغمبر رحلت كرد، و
براى مردم سرپرست و خليفه معين نكرد؟
پيغمبر چون به غزوه تبوك مىرفت على بن ابيطالب را بجاى خود خليفه
نمود، و على عليه السلام به او عرض كرد: يا رسول الله! اتخلفنى على النساء و
الصبيان؟ ! «آيا مرا براى سرپرستى و ولايتبر زنان و كودكان بجاى خود خليفه
نمودى» ؟ !
رسول خدا صلى الله عليه و آله در پاسخ گفت: اما ترضى ان تكون منى
بمنزلة هارونمن موسى الا انه لا نبى بعدى!؟ (108) «آيا خوشايند تو
نيست كه: نسبت تو با من همان نسبت هارون به موسى پيامبر باشد، با اين تفاوت كه
پيامبرى پس از من نيست» ؟ !
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله براى شهرهائى كه به دست مسلمين
بود مانند مكه و طائف و يمن والى معين مىكرد، و براى جيوش و سرايائى كه به
اطراف مىفرستاد، امير و رئيس مقرر مىنمود.چه تفاوتى استبين حيات او و بين
مرگ او؟ آيا نياز مردم به والى و قيم و سرپرست در زمان مرگ بيشتر نيست؟ !
آرى بيشتر است، و بر همين منهاج، رسول خدا والى و ولى معين كرد، و
امور امت را بدو سپرد، و در آن زمين بىآب و علف، در زير پنج درختبيابانى به
همه جهانيان اعلام كرد كه على وصى من است، خليفه من است، اولى به هر مرد مؤمن و
زن مؤمنه، همانند اولويت من است.
اين بحثى بود كه به مقدارى كه مقام، گنجايش داشت در پيرامون شان
نزول و مفاد آيه تبليغ نموديم و دانستيم كه: بزرگان از علماى عامه آنرا در كتب
حديث و تفسير خود آوردهاند و همچون طبرى، و ابن ابى حاتم، و ابو نعيم اصفهانى،
و ابو - اسحاق ثعلبى، و واحدى، و سجستانى، و نطنزى، و رسعنى، و ابن مردويه و
ابن عساكر و حسكانى و غيرهم با سندهاى مختلف از بزرگانى از صحابه و
غيرهمهمانند برآء بن عازب، و جابر بن عبد الله انصارى، و عمار بن ياسر، و
ابوذر غفارى، و سلمان فارسى، و حذيفه يمانى، و ابن عباس، و ابو سعيد خدرى، و
زيد بن ارقم، و ابو هريرة، و ابن مسعود، و عامر بن ليلى بن ضمرة و حضرت امام
باقر محمد بن على عليه السلام روايت كردهاند، و شان نزول اين آيه را درباره
ولايت، از ائمه سته اهل تسنن، ترمذى، و نسائى، و ابن ماجة، و احمد بن حنبل در
كتب خود روايت كردهاند.
و در اينصورت به آنچه در بعضى از كتب خود در شان نزول اين آيه
آوردهاند، و خواستهاند مصب آيه را از ولايتبرگردانند، وجوهى است ضعيف، و
روايات مرسله و مقطوعه، و غير قابل اعتماد، و همانطور كه مرحوم علامه امينى
گفته است: يا تفسير به راى است، و يا از روى استحسان بدون حجت و برهان، و يا به
جهت تكثير طرق در مقابل حديث ولايت، تا آنكه آنرا از احكام و استحكام بيندازند،
و از درجه تصديق و يقين ساقط كنند و يابى الله الا ان يتم نوره(109) .
فخر رازى كه آثار تعصب و ناراحتى از عباراتش پيداست، ده وجه در
شان نزول آيه ذكر كرده است:
1- اين آيه درباره قصه رجم و قصاص ردا على مذهب اليهود نازل شده
است.
2- درباره عيب يهوديان و استهزاء آنان به اسلام و دين خدا آمده
است.
3- چون آيه تخيير آمد:
يا ايها النبى قل لازواجك ان كنتن تردن الحيوة الدنيا و زينتها
فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا جميلا - و ان كنتن تردن الله و رسوله و الدار
الآخرة فان الله اعد للمحسنات منكن اجرا عظيما (110) .
«اى پيغمبر به زنهايتبگو: اگر شما زندگى و عيش دنيوى و زينتهاى
آنرا مىطلبيد، پس بيائيد من شما را از ماليهاى متمتع كنم، و بطور نيكى شما را
آزاد كنم و رها نمايم! و اگر شما اينطور هستيد كه خدا و رسول او و دار آخرت را
مىطلبيد، پس خداوند براى نيكوكاران از شما مزد بزرگى مقرر كرده است» ! پيغمبر
اين را به زنهايش نگفت از خوف آنكه آنها دنيا را بخواهند، و پيامبر آنها را رها
كند.
4- درباره داستان زيد بن حارثه و زوجهاش زينب دختر عمه رسول الله
وارد شده است.
5- درباره جهاد نازل شده، چون آنحضرت بعضى از اوقات از ترغيب
منافقين به جهاد خوددارى مىكرد.
6- چون آنحضرت از عيبگوئى خدايان دوگانهپرستان سكوت كرد، اين
آيه فرود آمد.
7- چون در حجة الوداع بعد از بيان مناسك و شرايع فرمود: هل بلغت
آنها گفتند: نعم.پيغمبر عرض كرد: اللهم اشهد در اينحال اين آيه نازل شد.
8- چون يك اعرابى قصد كشتن او را نمود، در وقتيكه در زير
درختخوابيده بود، اين آيه آمد.
9- چون از قريش و يهود مىترسيد، خداوند با اين آيه هيبت آنها را
از دلش بيرون كرد.
10- درباره قصه غدير خم نازل شده است(111) .
فخر رازى كه اين وجوه را ذكر كرده و قصه غدير را دهمين يعنى آخرين
آنها شمرده است، سپس همان وجه نهم را ترجيح داده و از مطلب عبور كرده است، با
آنكه او از دانشمندان است و به طرق روايت و استفاضه آن، و به ضعف و ارسال وجوه
ديگر خوب مطلع بوده است، فلهذا نظام الدين نيشابورى كه نيز از مفسران عامه است
قصه غدير را اولين وجه شمرده و از ابن عباس و برآء بن عازب و ابو سعيد خدرى و
حضرت باقر عليه السلام آورده و بقيه وجوه را با لفظ قيل (يعنى گفته شده است) كه
دلالتبر ضعف آنها مىكند ذكر كرده است(112) .
و طبرى كه از اينها مقدم است نه در تاريخ و نه در تفسير خود اين
وجوه را نياورده است، و ليكن كتابى مستقل در ولايت تاليف كرده و حديث ولايت
(منكنت مولاه فعلى مولاه) را از هفتاد و چند طريق آورده است.و در اين كتاب
درباره شان نزول آيه تبليغ درباره على بن ابيطالب با اسناد خود از زيد بن ارقم
سخن گفته است.
بارى عمده تمسك فخر رازى و تابعان او اينست كه آيه تبليغ در سوره
مآئده آمده، و در بين آيات راجعه به اهل كتاب است، پس مناسب است درباره حكم
نازل درباره اهل كتاب بوده باشد.
با آنكه هر كه مختصر بصيرتى به سرگذشت قرآن داشته باشد، مىداند
كه: ترتيب نزول آيات غالبا غير از ترتيب ذكر آنهاست.و ترتيب سورههاى نازله غير
از ترتيب اين سورههاى قرآن است، سورههاى اولين، سوره علق و مدثر و مزمل و نون
و القلم و ساير سور قصار است كه مكى است، و آخرين سوره، سوره مآئده و سوره نصر
است:
اذا جاء نصر الله و الفتح .و بسيارى از آيات در مكه نازل شده و در
سورههاى مدنى قرار گرفته است و بالعكس.
سيوطى در كتاب «اتقان» گويد: اجماع و نصوص دلالت دارد بر اينكه
ترتيب آيات توقيفى است، و ما بايد قرآن را به همين كيفيتى كه نوشته شده
استبخوانيم.و در اين مطلب شبههاى نيست.اما اجماع را بسيارى از بزرگان از جمله
زركشى در كتاب «برهان» و ابو جعفر بن زبير در كتاب «مناسبات» خود نقل
كردهاند، و عين عبارت ابو جعفر اينست: «ترتيب آيات در سورهها به توقيف و
قرارداد رسول خدا صلى الله عليه و آله است، و بدون خلاف با امر آنحضرت صورت
گرفته و مسلمين در اين مطلب اختلافى ندارند» .و سپس نصوصى را ذكر كرده است كه:
رسول خدا صلى الله عليه و آله اصحاب خود را تلقين مىكرد، و به آنها قرآن را بر
همين ترتيبى كه امروزه ما در مصاحف خودمان مشاهده مىكنيم، با دلالت و راهنمائى
جبرائيل آن را بر اين نهج، تعليم مىداد.و هر آيهاى كه نازل مىشد، مردم را
اعلان مىكرد كه بايد عقب فلان آيه در فلان سوره قرار گيرد(113) .
و ما مفصلا بيان كرديم كه ترس رسول خدا از يهود و نصارى، يا بايد
در اول بعثتباشد، و يا بعد از هجرت به فاصله مختصرى، نه در آخر هجرت كه
شوكتاسلام به درجه اعلا رسيده، و يهود و نصارى مخذول و منكوب شدند، در آن
وقتيكه دول عالم را اسلام به دهشت انداخته بود، و به امراء و سلاطين عالم رسول
خدا نامه نوشت، و رسما آنها را امر به اسلام كرد.
در اينصورت هيچ معنى ندارد كه آيه تبليغ كه در سوره مآئده (آخرين
سوره نازله بر پيامبر اكرم) وارد شده است، راجع به يهود و نصارى باشد.قرطبى در
تفسير خود مىگويد: اجماع قائم استبر اينكه سوره مآئده، مدنى است، و چون از
ابن نقاش نقل مىكند كه در سال ششم (حديبيه) (114) نازل شده است،
فورا به دنبال اين نقل، از ابن عربى نقل مىكند كه: اين گفتارى استساختگى و
حلال نيستبر مسلمانى بدان اعتقاد كند(115) .و بنابراين مجرد ورود
آيه تبليغ در بين آيات وارده در ميان آيات راجع به اهل كتاب منشا اثرى از
نقطهنظر برهان و دليل علمى براى تمسك نخواهد بود.
و نيز از آنچه ذكر كرديم معلوم مىشود كه: آنچه را قرطبى ذكر كرده
استبىاساس است.او گويد: از ابن عباس آمده است كه: ابو طالب هر روزه مردانى را
از بنىهاشم مىفرستاد تا رسول خدا را حراست كنند، تا اينكه اين آيه نازل شد:
و الله يعصمك من الناس و چون خواست كسانى را با رسول خدا بفرستد
حضرت رسول فرمود: يا عماه ان الله عصمنى من الجن و الانس! اى عمو جان! خداوند
مرا از جن و انس محافظت كرده است.و قرطبى گويد: صحت اين روايت مبنى بر آنست كه
اين آيه مكى باشد، و اين آيه مدنى است(116) .
و اين روايت ضعيفتر است از آنكه بتواند با احاديث گذشته و اجماع
و نصوص مفسران مقاومت كند.علاوه بالبداهة مىبينيم كه چه مصائب و آزارهائى از
دست اين انسانها به رسول خدا رسيد.