در فلسفه متعاليه و حكمت اسلام، وجود وحدت در كثرت، و كثرت در وحدت
ذات حق به اثبات رسيده است، خداوند تبارك و تعالى همانطور كه داراى اسم احديت است،
كه مبرى از جميع اسماء و تعينات، و منزه از هر اسم و رسم مىباشد، و آن احديت
دلالتبر همان ذات بسيط و صرف كه عارى از هر گونه تعلقات، و منطبق عليه مفهومات
مىكند، همين طور داراى اسم واحديت است، كه به ملاحظه ظهور و طلوع او، در عالم
اسماء و صفات كليه و جزئيه، و پيدايش همه عوالم چه از ملك و چه از ملكوت ملاحظه شده
است.
وهابيه مىگويند: خداوند عوالم را بدون واسطه خلق كرده است، و موجودات
علوى، و فرشتگان سماوى، و ارواح مجرده قدسيه، هيچ تاثيرى در آفرينش ندارند، و
هيچگونه عنوان واسطگى به خود نمىگيرند، بنابر اين استمداد از روح رسول الله، و
امامان و از ملائكه حتى ملائكه مقربين شرك است.
جواب مىدهيم: آيا استمداد از ارواح به صورت زنده، مثل پيغمبر زنده، و
امام زنده شرك نيست؟!آيا استمداد از عالم، و طبيب، و متخصص، و كشاورز، و صنعتكار،
شرك نيست؟!
اگر شرك است، چرا شما استمداد مىكنيد؟!دست از هر گونه استمدادى در
عالم طبع و در حيات دنيا برداريد، تا پس از چند لحظهاى همگى بميريد!و به ديار عدم،
و موطن اصلى خود برگرديد!
و اگر شرك نيست، چه تفاوت دارد، بين استمداد از پيامبر زنده، و از روح
او پس از مرگ؟!چه تفاوت دارد بين استمداد از طبيب جراح، براى عمل آپانديس مثلا، و
استمداد از جبرئيل؟!
مىگويند: اينها شرك نيست، و آنها شرك است!چون ارواح آنها ديده
نمىشوند، و به صورت نمىآيند، و خلاصه استمداد از اسباب طبيعى و مادى شرك نيست،
ولى از امور معنوى و روحانى شرك است. استمداد از ماده كثيف شرك نيست، و از نفوس
عاليه مجرده قدسيه شرك است. در جواب مىگوئيم: قاعده عقليه استثناءپذير نيست، اگر
استمداد از غير خدا شرك باشد، همه جا شرك است، و همه جا غلط است. پس چگونه شما با
دليل عقلى مىخواهيد، اثبات توحيد حق را بنمائيد!آنگاه در خصوص امور مادى و طبيعى،
استثناء مىزنيد!؟آيا اين خندهآور نيست؟يا گريهآور، بر مسكنت و تهيدستى شما از
علم و عرفان حضرت حق؟!
مىگويند: طواف بر گرد قبر معصوم شرك است، بوسيدن ضريح مطهر شرك است،
بوسيدن عتبه شرك است، سجده كردن بر روى تربتسيد الشهداء عليه السلام شرك است،
واسطه قرار دادن ائمه و حضرت صديقه فاطمه زهراء را براى قضاء حوائج، شرك است.
جواب مىدهيم: چرا شرك است؟چه تفاوت بين بوسيدن حجر الاسود يا بوسيدن
ضريح است؟چه تفاوت بين خانه بنا شده حضرت ابراهيم عليه السلام به نام كعبه، و بين
مرقد مطهر آيت كبراى الهى و صاحب مقام او ادنى، و صاحب شفاعت كبرى، و حامل لواء
حمد، مىباشد؟چرا طواف در آنجا جايز است، و در اينجا كه از جهت اهميت، حائز مزايائى
است جايز نيست؟!(9)
چرا سجده كردن بر روى زمين و خاك و هر چيزى جايز است، ولى خصوص تربت
پاك يگانه شهيد راستين شرع و شريعت، و حق و حقيقت ابا عبد الله الحسين جايز
نيست؟!اگر سجده كردن بر روى چيزى شرك است، چرا بر روى فرش وقالى، و زمين، و حصير
جايز است، ولى در اينجا بخصوصه حرام شد؟در آنجا توحيد است، در اينجا شرك شد؟
استمداد از هر شخص زندهاى هم كه مىكنيد، از روح او مىكنيد نه از
بدن او!و در اينصورت چرا استمداد از نفوس خبيثه كافره كه در دنيا هستند شرك نيست؟و
از روح صديقه طاهره شرك شد؟
اينها سؤالاتى است كه نمىتوانند جواب آن را بگويند، و هيچگاه هم
نمىتوانند و نتوانستهاند.
جواب اين است كه: اگر به عنوان استقلال باشد، همه شرك است، چه طواف به
گرد خانه خدا، و چه بوسيدن حجر الاسود، و چه سجده كردن بر روى فرش و زمين معمولى، و
چه واسطه قرار دادن طبيب و جراح و عالم و متخصص، و اگر به عنوان استقلال نباشد،
هيچكدام شرك نيست، بلكه نفس توحيد و عين توحيد است.
آيا در موجودات اين عالم به نظر استقلال نگريستن شرك نيست؟پس طائفه
وهابيه، با اين تنزيه و تقديسى كه مىخواهند از ذات حق كنند، خودشان كوركورانه در
دامن شرك افتادهاند، «و ممن يعبد الله على حرف»(10)گرديدهاند.
نظر به آيات الهى از جهت آيتيت، عين نظر به توحيد است، بوسيدن امام به
جهت امامت عين احترام به خداوند است، عرض حاجتبه ارواح مقدسه از جهت معنويت و
روحانيت و تقرب آنها به خداوند، عين عرض حاجتبه خدا، و عين توحيد است، حب محبوبان
خدا حب خداست.
اين از نظر دليل عقلى. و اما از نظر دليل نقلى: مىگوئيم: تمام آيات و
روايات سرشار است از اينكه: موجودات وسائط در وجود و ايجاد هستند، و خلقتبا سببيت
صورت مىگيرد، و الغاء واسطه در عالم تكوين، علاوه بر آنكه انكار امر وجدانى است،
انكار منقولات شرعيه از كتاب و سنت است.
مگر در قرآن كريم نمىخوانيم: «و المدبرات امرا» (آيه 5، از سوره 79:
نازعات) «سوگند به فرشتگانى كه تدبير امور مىكنند».
«و ارسلنا الرياح لواقح» (آيه 22، از سوره 15: حجر)
«و ما بادها را فرستاديم، تا درختها را آبستن كنند. (و از گردهاى نر
به درختهاى ماده زنند، و در اين صورت تلقيح صورت گرفته و درخت ميوه مىدهد)».
«و الله الذى ارسل الرياح فتثير سحابا فسقناه الى بلد ميت فاحيينا به
الارض بعد موتها كذلك النشور». (آيه 9، از سوره 35: فاطر).
«و خداوند آن است كه بادها را مىفرستد، تا ابرها را حركت دهند، و
بنابر اين ما آن ابر را به مكان مرده (و بىآب و علف) سوق مىدهيم، تا به سبب آن
ابر، زمين را پس از مردنش زنده مىكنيم، نشور مردگان هم همينطور است».
«و هو الذى انزل من السماء ماء فاخرجنا به نبات كل شىء» (آيه 99، از
سوره 6: انعام)
«و اوست آن كه از آسمان آب را فرود آورد، تا آنكه ما بوسيله آن،
روئيدنى هر چيز را استخراج نمائيم».
چگونه در اين آيات، تدبير امور را از فرشتگان مىداند، و باران را از
حركت ابرها به نقاط محروم، و بهرهبردارى از درختان را بواسطه تلقيح بادها، و بيرون
آوردن هر قسم از روئيدنيها را به سبب ريزش باران از آسمان. و نيز در بسيارى از آيات
ديگر صريحا ايجاد تكونات را از اين اسباب ذكر مىكند.
و بنابر اين ما چگونه مىتوانيم نفى سببيت كنيم، در حاليكه اين آيات
صريحا اثبات آن را مىنمايد؟
بلى بايد گفت: اين اسباب، همه مقهور و مامور خدا هستند و استقلال
ندارند، و ما هم درباره اين اسباب، و همه گونه اسباب ديگر از مادى و معنوى، همين را
مىگوئيم، كه: از خود استقلال ندارند، بلكه شفيع و شافع و واسطه براى اخذ از جانب
خدا و افاضه به عوالم مىباشند.
مىگويند: استمداد از ارواح پيغمبران و امامان، استمداد از روح مرده
است، و اين يك نوع مردهگرائى است، و يك نوع بتپرستى كه انسان از چيز مرده، و بدون
عين و اثر حاجتى را طلب كند، و آن را نزد خداوند شفيع قرار دهد، چه تفاوت مىكند
بين درخواستحاجت از صنم، و بين درخواستحاجت از موجود بدون اثر؟جواب مىدهيم: به
نص آيات قرآن و براهين عقليه، روح انسان پس از مرگ، مرده نيستبلكه زنده است و
بنابر تجرد نفس نمىتواند معدوم صرف گردد، و مرگ عبارت است از انتقال از دنيا به
آخرت. و علاوه درباره شهداء مگر قرآن كريم نمىفرمايد: زندهاند و در نزد خداوند
روزى مىخورند؟
«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم
يرزقون» (آيه 169، از سوره 3: آل عمران)
«و البته البته (اى پيغمبر) چنين گمان مكن كه: آنانكه در راه خدا كشته
شدهاند، مردگانند!بلكه زندگانند، و در نزد پروردگارشان روزى مىخورند».
مىگويند: اين آيه، درباره خصوص شهيدان است، شهيدان غزوه احد چون حمزه
و غيره.
جواب آنستكه: آيا حمزه و غير او، از شهيدان، مگر در تحت نبوت رسول
الله نبودهاند؟!آيا مقام حمزه از رسول الله بالاتر شد، كه او زنده است، و رسول
الله پس از مرگ مرده است؟!
نه، چنين نيست، بلكه رسول الله شهيد شهداء و موكل بر ارواح پيغمبران
است.
ما در تمام نمازها به پيامبر درود مىفرستيم: السلام عليك ايها النبى
و رحمة الله و بركاته.
«سلام خدا بر تو باداى پيغمبر خدا!و رحمتخدا و بركات خدا بر تو
باد!».
مخاطب به اين خطاب، مگر مىتواند غير از شخص زنده و مستمع كلام ما
بوده باشد؟
بارى درستبخاطر دارم در سنه 1390، هجريه قمريه كه براى بار دوم به
بيت الله الحرام با دو نفر از پسران خود بجهت اداء مناسك حج مشرف شده بودم، صبحگاهى
پس از چند طواف مستحبى، در گوشهاى از مسجد الحرام نشستيم، و به تماشا و زيارت بيت
و كيفيت طواف مردم مشغول بوديم.
در اينحال يكى از علماى سنى مذهب آمده و با ما معانقه نمود، و پهلوى
ما نشست، و مىگفت: من از اهل سوريا و از شهر حلب هستم، و اسم من: عمر عادلملا
حفجى است. و ما با او گرم تكلم و صحبتشديم.
در اينحال به مناسبت آشنائى با او، يكى ديگر از علماى عامه كه مىگفت:
از ائمه جماعت مدينه است آمد، و سلام كرد و روبروى من نشست، و بعد كم كم جماعت
كثيرى از اهل تسنن آمدند و همه پهلوى ما نشستند، و تقريبا مجلسى تشكيل شد.
در اين هنگام، من از متعه حج از آنها پرسيدم!گفتند: ما تا حج را بجاى
نياوريم تمتع نمىكنيم!
گفتم: مىدانيم كه رسول الله در حجة الوداع در بالاى كوه صفا، براى
مردم اعلان كرد كه: از حالا تا روز قيامت، حج تبديل به حج تمتع شده است، براى كسانى
كه خانه و منزلشان در نزديكى مسجد الحرام نيست. بدين معنى كه از ميقات كه احرام
مىبندند، بايد به قصد عمره باشد، و پس از وارد شدن در مكه و اداء مناسك عمره، محل
شوند، و مىتوانند در اين صورت با زنان تمتع كنند، و در مكه مىمانند تا براى اداء
مناسك حج و وقوف به عرفات و مشعر، از خود مكه محرم مىشوند، و حج را بجاى مىآورند.
و به پيغمبر اعتراض كردند كه چگونه ما براى اداى مناسك حج آمدهايم، و
اينك در زير درخت اراك جوانهاى ما بنشينند، و از موهاى سرشان قطرات آب غسل
جنابتبچكد؟!
رسول الله فرمود: من از جانب خودم نگفتم، اينك جبرائيل است كه آمده، و
اين حكم را آورده است!و در اينحال شبك اصابعه انگشتهاى دو دست را رسول خدا در هم
فرو برد، و فرمود: از حال تا روز قيامت اينطور حج و عمره در هم داخل شدند، و عمل
واحدى گرديدند، و بنابر اين هر كس از راه دور مىآيد، بايد عمره و حج را با هم
انجام دهد، و بين آن دو عمل محل گردد، اين ستحكم خدا!
گفتند: بلى همينطور است ولى عمر بنابر مصالحى اين را تغيير داد، يعنى
متعه را برداشت، و دستور داد هر كس از ميقات احرام مىبندد، به قصد حجباشد، و
بنابر اين تا آخرين عمل حج، حق تمتع و آميزش با زنان را كسى ندارد.
گفتم: بگذريم از اين كه عمر اين عمل را از روى مصلحتى طبق انديشهخود
انجام داد، فعلا در اين بحث وارد نمىشويم، ولى مىخواهم بگويم: آيا عمل عمر حجت
است؟و ما تا روز قيامتبايد از او پيروى كنيم؟!
عمر كه مسلما پيامبر نبوده است، و بر او وحى نازل نمىشده است. ما
چگونه كلام پيغمبر رسول الله كه بر او از جانب خدا وحى نازل مىشده، و جبرائيل به
محضرش مىرسيده است، كنار بگذاريم، و به گفتار عمر عمل كنيم؟!
عمر در زمان خود براى مردم خود گفتارى را گفت، آن گفتار به ما چه
مربوط است؟!
آيا گفتار عمر بر گفتار رسول الله، و جبرائيل، و آيه قرآن مقدم
است؟!آيا عمر در حجيت گفتار با رسول الله شريك است، كه در صورت معارضه بين دو
گفتار، كلام او را مثلا مقدم بداريم؟يا آنكه گفتار او ناسخ كلام رسول است؟و بالاخره
تا يكى از اين امور متحقق نگردد، و به اثبات نرسد، ما كه نمىتوانيم، روى انديشه
شخصى و ذوق نفسانى، از حجيت كلام رسول خدا رفع يد كنيم!
در اينجا اين دو عالم سنى سكوت اختيار كردند، و هيچ پاسخى ندادند، و
مدتى به سكوت محض مجلس مبدل شد.
در اينحال من رو كردم به شيخ عمر عادل كه از اهل حلب بود، و بسيار
چهره زيبائى داشت، و معلوم بود كه سخنان مرا پذيرفته است، و گفتم: شما چرا به اينها
نمىگوئيد: دست از مزاحمت زوار بردارند؟!
در دور قبر رسول الله، شرطه گماشتهاند، كسى قبر مطهر را نبوسد، اين
چه كارى است؟زوار از راه دور از نقاط مختلف دنيا با اشتياق در تمام مدت حياتشان چه
بسا يكبار مشرف مىشوند، و مىخواهند اظهار محبت كنند، رسول الله را ببوسند، دستشان
از آن حضرت كوتاه است، در حرم را مىبوسند، ضريح را مىبوسند، گريه مىكنند يك دنيا
عواطف دارند.
همينكه مىخواهند ببوسند، ناگهان شرطه با شلاق بر سر آنها مىزند:اى
مشرك نبوس!اين ضريح از آهن است، آهن بوسيدن ندارد!بوسيدن آهن شرك است، و آمران به
معروف هم تاييد مىكنند و مىگويند: اين اعمال شرك است.
زوار بيچاره، حالشان گرفته شده، مثل چوب خشك متحير در
گوشهاىمىايستند، و با خود مىگويند: اين ديگر چه داستانى است؟ !اين چه شركى
است؟!
شما را به صاحب اين بيتسوگند!آيا زوار، آهن و فولاد را مىبوسند، يا
بدن رسول الله، يا نفس رسول الله را؟!آنها چدن و چوب را مىبوسند، يا نفس مقدس حضرت
صديقه را؟!آيا شما در وجدان خود نمىيابيد كه دست پدر و مادر و استاد و معلم و مربى
روحانى را مىبوسيد؟آيا احترام به نفس او مىگذاريد، يا صرفا نظر به قطعه گوشت
داريد؟!
مگر اشعار قيس بن ملوح عامرى را نخواندهايد، كه درباره معشوقه خود
ليلى عامرى مىگويد:؟
امر على جدار ديار ليلى
اقبل ذا الديار و ذا الجدارا
و ما حب الديار شغفن قلبى
و لكن حب من سكن الديارا
«من عبور مىكنم و مىگذرم بر ديوار شهر ليلى، و آن شهر را مىبوسم، و
آن ديوار را مىبوسم.
و اين طور نيست كه دل من از محبتشهر و ديار، آكنده باشد، و ليكن دل
من سرشار از محبت آن كسى است كه در شهر سكونت گزيده است» (11).
شيخ عمر عادل در اينحال با كمال ناراحتى و عصبانيت رو به من كرد و
گفت: يا سيد!و الله هم مشركون، هم مشركون!سوگند به خدا كه خود اين وهابىها شرك
هستند، آنگاه گفت:
من امروز صبح پس از انجام فريضه صبح و طواف، ديدم جماعتى از ايرانيان
ايستادهاند، و يك نفر براى آنها دعا مىكند، و آنها هم دعا را با او مىخوانند.
آن دعا خواننده مىگفت: الهى بحق فاطمة و ابيها و بعلها و بنيها و
السر المستودع فيها كذا و كذا: «خداوندا به حق فاطمه و پدرش، و به حق شوهرش و
پسرانش، و به حق سرى كه در او به وديعت نهاده شده است، ترا سوگند مىدهيم كه حاجات
ما را برآورده كنى». امام جماعت همين مسجد: مسجد الحرام از آنجا مىگذشت، و به
آنها نهيب زد: اين شرك است، نگوئيد!از فاطمه چيز خواستن شرك است!
من بسيار ناراحتشدم، جلو رفتم و گفتم: اخسا!اخسا!خفه شو، و لال شو، و
ساكتشو، و برو گم شو!
و بعد به او گفتم از تو سئوالى دارم (و سوگند به خداوند و به اين بيت
كه: اين مطلب و اين سئوال را ابدا در جائى نديده بودم، و در كتابى نخوانده بودم، و
قبلا هم به نظر من نيامده بود، و در همان حال گويا بر دل من الهام شد كه اينطور
بگو) و آن سئوال اين است: مىدانى كه: چون پيراهن يوسف را از مصر آوردند، و در
كنعان بر سر يعقوب كه كور شده بود، انداختند چشمش باز و بينا شد؟
«فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا» (آيه 96، از سوره
12: يوسف) «چون بشير از مصر آمد، و آن پيرهن را بر روى صورت يعقوب انداخت، چشمانش
باز شد و بينا شد».
امام مسجد گفت: بلى مىدانم!
گفتم: جنس آن پيرهن از چه بود؟!
گفت: از پنبه و يا كتان!
گفتم: پنبه و كتان چنين اثرى دارد كه چشمان نابيناى يعقوب را بينا
كند، اما فاطمه زهرا كه پيغمبر ما او را سيده عالميان خوانده است، چنين اثرى ندارد
كه در نزد خدا شفيع شود، و حاجت چند نفر مؤمن را بر آورده كند؟!
بعد گفت: يا سيد!و الله خسا خسا، سوگند به خدا كه در پاسخ سؤال من خفه
شد و لال شد، و مطرود و دور شد.
و سپس گفت: ما تمام طوائف سنىها از وهابىها بيزاريم!آنها آئين و
مذهب خاصى آوردهاند، بسيار خشك و بىمحتوا. ما هم از راه دور آمدهايم و اشتياق
داريم قبر رسول خدا را ببوسيم، اينها مانع مىشوند!
و پس از اين، ما را به حلب دعوت كرد، كه در آنجا برويم، و در منزلش
وارد شويم و مىگفت: ما به اهل بيت عصمت فوق العاده محبت داريم، زنان ما تا خواب
فاطمه زهراء را نبينند، مىگويند: اعمال ما قبول نشده است و مخصوصا مىگفت «بيائيد،
و خودتان زنان ما را ببينيد!و از آنها گفتگو كنيد!من خواهرانى دارم كه از محبت اهل
بيت دلشان سرشار است».
يكى از مفاسد مهم مذهب وهابيه آن است كه آنان قائل به تجسم خداوند
هستند، زيرا معتقدند: از ظواهر قرآن نبايد تجاوز كرد، و معناى ظاهرى هم همان معناى
متعارف و معمول است، كه در بين مردم شايع است، و بنابر اين: آياتى كه در قرآن مجيد،
نسبت دست، و چشم، و جانب، و وجه، و غيرها را به خدا مىدهد، مراد از آنها همين
معانى ظاهريه متعارف و معمولى هستند. و لازمه اين معنى جسميتخداوند است، سبحانه و
تعالى. مىگويند: آيات قرآن مثل: «يد الله فوق ايديهم» (آيه 10، از سوره 48: فتح)
«دستخداوند، بالاى دستهاى ايشان است».
و مثل: «و اصنع الفلك باعيننا» (آيه 37، از سوره 11: هود)
«(اى نوح) كشتى را در برابر چشمان ما بساز».
و مثل: «و لتصنع على عينى» (آيه 39، از سوره 20: طه)
«(واى موسى) بجهت آن كه تو در برابر چشم من تربيتشوى و رشد كنى».
و مثل: «و لو ترى اذ وقفوا على ربهم» (آيه 30، از سوره 6: انعام)
«واى كاش مىديدى تو (اى پيغمبر) در آن وقتيكه ايشان در برابر
پروردگارشان ايستادهاند».
و مثل: «يا حسرتا على ما فرطت فى جنب الله» (آيه 53، از سوره 39:
زمر)
«(گفتار ستمگران است در روز قيامت كه)اى حسرت و ندامتبراى من بر آنچه
من درباره جنب خدا كوتاهى كردهام».
و مثل: «كل شىء هالك الا وجهه» (آيه 88، از سوره 28: قصص)
«هر چيز از بين رونده و زائل شونده است، مگر وجه خدا.
و مثل: «فاينما تولوا فثم وجه الله» (آيه 115، از سوره 2: بقره)
«هر جا روى خود را بگردانيد، پس آنجا وجه خداست».
و مثل: «الرحمن على العرش استوى» (آيه 5، از سوره 20: طه)
«خداوند رحمن، بر روى تخت استوار شده است». و مثل: «يخافون ربهم من
فوقهم» (آيه 50، از سوره 16: نحل)
«از پروردگارشان مىترسند، از جانب بالاى خودشان».
و مثل: «و جاء ربك» (آيه 22 از سوره 89: فجر)
«و آمد پروردگار تو».
و مثل: «الله يستهزىء بهم» (آيه 15، از سوره 2: بقره)
«خداوند آنان را مسخره مىكند».
و مثل: «غضب الله عليه» (آيه 93، از سوره 4: نساء)
«خدا بر او غضبناك شد».
و مثل: «الا من رحم الله» (آيه 42، از سوره 44: دخان)
«مگر آن كسيكه خدا بر او رحم كند».
و امثال اين آيات كه در قرآن مجيد بسيار است. مىگويند همين معناى
ظاهرى را دارد، خداوند دست دارد، و پهلو دارد، و چشم دارد، و بر روى تخت قرار گرفته
است، و غضب مىكند، و رحم مىكند، و مسخره مىنمايد».
اين است عقايد ايشان، «سبحانه و تعالى عما يقولون علوا كبيرا».
پيشتاز اين كفريات، ابن تيميه حرانى شامى است، او تابع احمد حنبل بود
و در عناد و دشمنى با اهل بيتبالاخص امير المؤمنين عليه السلام بىتاب و بىقرار
بوده است، در كتاب خود به نام «منهاج السنة» كه در رد براهين و ادله افتخار عالم
تشيع و اسلام: علامه حلى نوشته است، انكار ضروريات و مسلمات و يقينيات را مىكند،
هر حديثى كه در فضائل امير المؤمنين و اهل بيت وارد شده است رد مىكند، و آن را
دروغ و باطل مىشمرد، و يا آن را مرسل و يا ضعيف و يا مجعول مىداند گر چه در نهايت
اتقان و صحتباشد، و گر چه مستفيض و متواتر باشد، و گر چه بزرگان از حفاظ و مشايخ و
راويان اهل سنتبا طرق عديدهاى آن را آورده باشند و در كتب خود تصريح به صحت متن و
صحت اسناد و رجال آن كرده باشند، به مجرد اينكه در آن حديث ذكرى از مولى الموحدين
آمده باشد، آن را رمى به مجعول بودن نموده و به شيعه افترا مىزند، و راوى آن حديث
را گر چه از مشايخ «صحاح سته» عامه باشد، فقط و فقط به جرم روايت اين روايت ضعيف
مىشمرد، و بطور كلى ملاك صحت و عدم صحتدر نزد او، پيروى و تشيع و نقل فضائل على
بن ابيطالب است، و صريحا از خلفاى بنى اميه حتى معاويه و يزيد و خلفاى عباسى
جانبدارى مىكند، آرى مظلوميت اهل بيت تنها دربدرى بيابانها و حبس و شكنجه و كشتن و
به دار آويختن و سوزاندن و غارت كردن نبوده است، بلكه اخفاء فضايل آنان و نسبت آن
فضايل را به دشمنان از مهمترين كودتاهاى ظاهرى و باطنى براى قلع و قمع آنان و
برداشتن نام آنان از صفحه روزگار بوده است، امثال اين مرد شامى تابع حزب اموى و
علمدار امضاء سيئات خلفاء جور، همچون معاويه و امثال او در اين كودتاها سعى وافرى
نمودهاند، و ليكن معذلك كار آنان بجائى نرسيد و فضائل على بن ابيطالب سراسر آفاق
را گرفت و دوست و دشمن حتى يهودىها و نصرانىها و مادىها همه و همه در برابر عظمت
و شخصيت و اصالت و واقعيت آن راستين مرد و آن امام مظلوم سر تسليم فرود آورده و مهر
و محبت او را در روح و سر و سويداى خود جاى دادهاند.
وامق نصرانى: بقراط بن اشوط كه از اهل ارمنستان است و از سر لشگران
مهم بوده است در عصر متوكل قصيدهاى غراء درباره فضايل و محامد امير المؤمنين
مىسرايد كه بعضى از آن ابن شهرآشوب در «مناقب» طبع سنگى ص 286 و ص 532 آورده است،
و عبد المسيح انطاكى در قصيده علويه خود كه بالغ بر 5595 بيت است، و بولس سلامة،
قاضى مردم مسيحى در بيروت قصيدهاى به نام عيد الغدير كه بالغ بر 3085 بيت است
درباره مناقب و فضائل امير المؤمنين سرودهاند و از حق آنحضرت دفاع كردهاند.
يكى از شعراى مسيحى مذهب به نام رينبا ابن اسحق رسعنى موصلى اشعارى
مىگويد كه شايان دقت است:
عدى و تيم لا احاول ذكرها
بسوء و لكنى محب لهاشم
و ما تعترينى فى على و رهطه
اذا ذكروا فى الله لومة لائم
يقولون ما بال النصارى تحبهم
و اهل النهى من اعرب و اعاجم
فقلت لهم انى لاحسب حبهم
سرى فى قلوب الخلق حتى البهائم(12)
«من درباره ابو بكر و عمر كه از بنى عدى و بنى تيم هستند، نامى به
زشتى نمىبرم، و ليكن من دوستدار على بن ابيطالب اين مرد هاشمى هستم. از بردن نام و
ذكر ايشان آنچه راجع به على و اقوامش از گزند و آزار ملامت كنندگان به من برسد در
من ابدا اثر بدى نخواهد گذاشت.
مىگويند: چرا مسيحيان على و اولاد على را دوست دارند؟و چرا خردمندان
و دانشمندان از عرب و از عجم آنها را دوست دارند؟ من به آنها در پاسخ گفتم كه: من
چنين مىپندارم كه محبت آنان در دل جميع مخلوقات حتى بهائم و حيوانات بىزبان نيز
جارى و سارى شده است».
بارى بزرگان از عامه ابن تيميه را رد كردهاند، و او را گمراه و كافر
شمردهاند و مىگويند: صريحا معترف به جسميتخداست. و ما در اينجا عين گفتار حافظ
ابن حجر را در كتاب خود به نام «الفتاوى الحديثة» ص 86 مىآوريم و ترجمه آنرا ذكر
مىكنيم:
ابن تيمية عبد خذله الله و اضله و اعماه و اصمه و اذله، و بذلك صرح
الائمة الذين بينوا فساد احواله، و كذب اقواله، و من اراد ذلك فعليه بمطالعة كلام
الامام المجتهد المتفق على امامته و جلالته و بلوغه مرتبة الاجتهاد ابى الحسن
السبكى و ولده التاج و الشيخ الامام العز بن جماعة و اهل عصرهم و غيرهم من الشافعية
و المالكية و الحنفية، و لم يقصر اعتراضه على متاخرى الصوفية بل اعترض على مثل عمر
بن الخطاب و على بن ابيطالب-رضى الله عنهما-.
و الحاصل انه لا يقام لكلامه وزن بل يرمى فى كل وعر و حزن، و يعتقد
فيه انه مبتدع ضال مضل غال، عامله الله بعدله و اجارنا من مثل طريقته و عقيدته و
فعله، آمين (الى ان قال) انه قائل بالجهة و له في اثباتها جزء، و يلزم اهل هذا
المذهب الجسمية و المحاذاة و الاستقرار، اى فلعله فى بعض الاحيان كان يصرح بتلك
اللوازم فنسبت اليه، سيما و ممن نسب اليه ذلك من ائمة الاسلام المتفق على جلالته و
امامته و ديانته و انه الثقة العدل المرتضى المحقق المدقق، فلا يقول شيئا الا عن
تثبت و تحقق و مزيد احتياط و تحر سيما ان نسبت الى مسلم ما يقتضى كفره و ردته و
ضلاله و اهدا ردمه، الكلام(13). «ابن تيميه كسى است كه خداوند او را
مخذول و منكوب نموده، و گمراه كرده و كور و كر كرده، و ذليل و بىمقدار نموده است،
و بدين امر بزرگان از علماء كه فساد احوال او را بيان كردهاند و دروغ گفتار او را
معين كردهاند تصريح نمودهاند، و كسيكه بخواهد اين حقيقت را دريابد بايد به مطالعه
گفتار امام مجتهد كه همگى بر امامت و جلالت و درجه اجتهاد او اعتراف و اتفاق دارند
يعنى شيخ ابو الحسن سبكى بپردازد و نيز به مطالعه گفتار فرزندش تاج امت و شيخ جماعت
عز بن جماعة و ساير هم عصران ايشان و غير هم عصران از شافعىها و مالكىها و
حنفىها بپردازد تا كاملا بر انحرافات ابن تيميه واقف گردد، ابن تيميه اعتراض خود
را فقط بر طائفه متاخرين از صوفيه مقصور نداشته ستبلكه بر مثل عمر بن خطاب و على
بن ابيطالب اعتراض داشته است.
و حاصل مطلب آن است كه براى گفتار او قيمت و ارزشى نيست زيرا علماء به
گفتار او به نظر عدم ارزش و قابليت مطالعه و به نظر سخن دور افتادهاى مىنگرند و
درباره او اعتقاد دارند كه مرد ضال و مضل، گمراه و گمراه كننده و مرد بدعتگذار و
متجاوزى بوده است. خداوند او را به دست انتقام عدالتش بگيرد و ما را از پيمودن راهى
همانند راه او بر حذر دارد و از عقيده و كردار او در پناه خود حفظ فرمايد، آمين.
(ابن حجر گفتار خود را ادامه مىدهد تا آنكه مىگويد) : ابن تيميه در
عقائد خود معتقد استبه اينكه خداوند جهت دارد و براى اثبات اين عقيده جزوى از كتاب
خود را قرار داده است و لازمه اين عقيده جسميتخداست و محاذات با موجودات دگر و
مستقر شدن و متمكن گشتن در مكان. و چون ابن تيميه در بعضى از اوقات به اين لوازم
تصريح مىكرده است مذهب او را به جسميتخدا و مكان داشتن خدا مىدانستهاند. بالاخص
آنكه از جمله كسانى كه به او نسبت جسميت دادهاند از بزرگان ائمه اسلام كه اتفاق بر
جلالت و امامت و ديانت او كردهاند همين بزرگ مرد شيخ ابو الحسن سبكى است چون او
مردى است محقق و مدقق و مورد وثوق و امضاى علماء اعلام، شيخ سبكى چيزى نمىگويد مگر
از روى تحقيق و تجسس كامل و احتياط فراوان و بررسى تام و تمام بالاخص در نسبتبه
مسلمانى كه مقتضىكفر و ارتداد و گمراهى و به هدر شدن خون او باشد، (و بنابر اين به
ابن تيميه كه نسبت كفر و ضلال و ارتداد داده استبر اساس تحقيق و تدقيق در معتقدات
او بوده است)».
عالم جليل آية الله محسن امين جبل عاملى گويد: تمام طايفه وهابيه و
مؤسس دعوت آنها: محمد بن عبد الوهاب، و آنكه اولين تخم اين كشت را پاشيد: احمد بن
تيميه و شاگردش: ابن قبم جوزى، و پيروانشان، مدعى هستند كه آنان موحدند، و به
اعتقاد خودشان چنين مىپندارند كه: ايشان عالم توحيد را حفظ مىكنند كه شائبهاى از
شرك در آن وارد نشود، و وهابىها ادعا دارند كه فقط خودشان اهل توحيدند، و بقيه
مسلمانان بدون استثناء همگى مشرك مىباشند.
و ليكن حقيقت مطلب اين است كه: ابن تيمية و ابن عبد الوهاب و
پيروانشان، ورود در قرقگاه توحيد را مباح كردند، و پردههاى آن را پاره نمودند، و
حجاب آن را دريدند، و به خداوند تعالى چيزهائى را نسبت دادند كه لايق به مقام قدس
او نيست. «و تعالى عما يقول الظالمون علوا كبيرا».
و براى خدا جهتبالا قرار دادند، و قرار گرفتن بر روى تخت و كرسى كه
بالاى آسمانها و زمين است، معتقد شدند، و پائين آمدن به آسمان دنيا، و آمدن، و
نزديك شدن، با معانى معمولى آن پنداشتند،
و براى خدا صورت، و دو دست: دست راست و دست چپ، و انگشتان، و كف دست،
و دو چشم قرار دادند، بدون آنكه اين معانى را تاويل كنند بلكه با تجسم صريح ذكر
كردند.
و همچنين صفاتى را مانند غضب، و محبت، و رضا، و رحمت، و غير آنها را
بر همين معانى متعارف گرفتند و تصريح كردند كه: خداوند سخن مىگويد، با همين حروف و
الفاظ، و سخنش صدا دارد، و عليهذا خداوند را محل حوادث و آثار طبيعى پنداشتند، و
اينها همه از لوازم حدوث است.
اما ابن تيمية او صريحا قائل به جهت داشتن، و جسميت، و قرار گرفتن بر
روى عرش (تخت) حقيقتا، و سخن گفتن با حروف و اصوات مىباشد.
او اولين كسى است كه بدين گفتار اعلان كرد، و رسالههاى مستقلى مانند
رساله عقيده حموية و رساله عقيده واسطية و غير اين دو را نوشت، و شاگردان او:
ابن-قيم جوزى و ابن عبد الهادى و پيروانشان از او تبعيت كردند.
و از همين جهتبود كه علماى عصرش حكم به كفر و ضلالت او نمودند، و
سلطان را امر به قتل و يا حبس او كردند، و لهذا او را گرفتند، و به مصر فرستادند، و
علماء با او مناظره كردند، و حكم به حبس او نمودند، و او را زندانى كردند و بالاخره
پس از آنكه توبه كرد، و دوباره از توبه خود برگشت، در زندان جان داد.
و ما اينك آنچه را كه از او حكايت كردهاند، و آنچه را كه درباره او
گفتهاند، در اينجا مىآوريم، تا آنكه ميزان ارزش ابن تيميه در نزد علماء معلوم
شود:
احمد بن حجر هيتمى مكى شافعى، صاحب كتاب «الصواعق المحرقة» در كتاب
خود به نام: «جوهر المنظم فى زيارة القبر المكرم» گويد: ابن تيميه به جناب مقدس حق
تجاوز كرد، و ديوار عظمت او را شكست، به آنچه براى عامه مردم بر روى منبرها، از
دعواى جهت داشتن و جسميت داشتن حق بيان كرد.
ابن حجر نيز در كتاب «الدرر الكامنة» بر حسب حكايتى كه شده است گفته
است: مردم درباره ابن تيمية به چند دسته تقسيم شدهاند:
بعضى او را نسبتبه تجسم خدا مىدهند، چون عقيده خود را در كتاب
«حمويه» و «واسطيه» و غيرهما ابراز كرده است، كه: خدا دست دارد، و پا دارد، و ساق
پا دارد، و چهره دارد، و اينها به همان معناى معمولى صفات خدا هستند.
و اينكه خدا با ذات خود بر روى تخت قرار گرفته است، و چون به او ايراد
كردند كه لازمه اين قول، تحيز و انقسام است، در جواب گفت: ما قبول نداريم كه تحيز و
نياز به مكان داشتن، از خواص اجسام است، و بنابر اين ملزم شد كه او درباره ذات خدا
قائل به تحيز و مكان داشتن است.
و بعضى او را نسبتبه زندقه دادهاند چون گفته است، ان النبى لا
يستغاث به «مردم در شدائد نمىتوانند از پيغمبر مدد جويند، و او را ندا كنند» و اين
موجب تنقيص، و منع از تعظيم رسول الله است.
و آن كسى كه از همه مردم در اين ايراد بر ابن تيميه شديدتر و سختتر
بود نور بكرى بود، چون مجلسى براى محاكمه اين امور ترتيب دادند، بعض از حضار گفتند:
بايد او را تعزير كرد. نور بكرى گفت: اين حرف معنى ندارد، زيرا اگر تنقيص باشد بايد
كشته شود، و اگر نباشد تعزير هم نبايد بشود.
و بعضى او را به نفاق نسبت دادهاند چون درباره على گفته است: او از
هر جانب كه حركت كرد مخذول شد، و كرارا به دنبال رياست رفته، و نائل نشد، و جنگهايش
براى رياستبود، نه براى ديانت، و او رياست را دوست مىداشت، و عثمان مال را دوست
مىداشت.
و مىگفت: ابو بكر وقتى اسلام آورد، شيخ بود، و مىدانست چه مىگويد،
و على در حال صباوت ايمان آورد، و اسلام صبى بنابر قولى صحيح نيست.
و به جهت گفتارى كه در داستان خطبه ابو جهل دارد، و به جهت ثنائى كه
در داستان ابى العاص بن ربيع دارد كه از مفهوم آن استفاده تشنيع و بغض به على بن
ابيطالب استفاده مىشود، و روى اين اصل او را منافق دانستهاند، زيرا رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: لا يبغضك الا منافق.
«اى على كسى تو را دشمن ندارد، مگر آنكه او منافق است».
و بعضى از جماعات او را نسبت دادهاند كه در حيازت امامت كبرى كوشش
داشت، چون در نام بردن از ابن تومرت(14)مبالغه مىكرد، و بدان مفتون
بود، و او را تمجيد و تحسين بسيار مىگفت. و همين امر سبب شد كه مدت زندانى شدن او
به طول انجامد. بارى وقايع ابن تيميه كه در آنها مخالفتش ظاهر بود، بسيار است، و هر
وقت كه در هنگام بحث محكوم مىشد، و حق بر او ثابت مىگشت، مىگفت: من اين جهت را
اراده نكردهام، مقصود من چيزى ديگرى بوده است، و يك احتمال بعيدى را ذكر مىكرد.
تمام شد گفتار ابن حجر در كتاب: «الدرر الكامنة».
و از «منتهى المقال فى شرح حديث لا تشد الرحال» كه مؤلف آن: مفتى صدر
الدين است، چنين وارد است كه: او در آن كتاب گفته است: شيخ امام و حبر همام سند
محدثين: شيخ محمد برلسى در كتاب خود: «اتحاف اهل العرفان برؤية الانبياء و الملائكة
و الجان» چنين گفته است كه:
ابن تيميه حنبلى-كه خداوند با او با عدالتش رفتار كند-قدم جسارت فرا
نهاده است، و بيان حرمتسفر كردن براى زيارت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را
كرده است، تا آنكه گويد:
حتى از اينها هم قدم بالاتر گذارده، و تجاوز به جناب حق اقدس كهمستحق
نفيسترين كمال است، كرده است،
و ديوار كبريائيت و جلال خدا را شكافته است، و با ادعاى جهت داشتن و
جسم بودن خدا در مقام اثبات منافى عظمت و كمال خدا برآمده است، و كسى را هم كه
اعتقاد به جهت و تجسم خدا ندارد، او را نسبتبه ضلالت و گناه داده است. و اين مطلب
را در روى منبرها اظهار كرده، و بين اصاغر و اكابر شايع و ذايع گردانيده است،
بطوريكه همه از معتقدات او مطلع شدهاند.
و از صاحب كتاب «اشرف الوسائل الى فهم الشمايل» نقل شده است كه: او
در بيان آويزان كردن كنار عمامه را بين دو كتف گفته است:
ابن قيم جوزى از استادش ابن تيميه مطلب بديعى را ذكر كرده است، و آن
اين است كه: چون رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ديد كه: خداوند دستخود را در
ميان دو كتف او قرار داده است، اينجا را محترم شمرد، و آن را براى آويختن كنار
عمامه معين كرد.
عراقى گويد: ما براى اين كلام، اصلى و روايتى نيافتيم.
و سپس صاحب كتاب «اشرف الوسائل» گويد: اين گفتار هم از قبيل ساير
آراء و افكار باطله اين دو نفر است (استاد و شاگرد) زيرا كه اين دو نفر در استدلال
بر مذهب خودشان كه تجسم خدا باشد، اطاله سخن دادهاند، و اهل سنت را كه اين معنى را
نفى مىكنند، به حساب خودشان مىخواهند محكوم كنند.
«تعالى الله عما يقول الظالمون و الجاحدون علوا كبيرا».
و از براى اين استاد و شاگرد (ابن تيميه و ابن جوزى) در اين مقام از
انواع قبائح و اعتقاد فاسد، به اندازهاى است، كه گوشها از شنيدن آن كر مىشوند، و
گفتارشان محكوم به دروغ و باطل و ضلالت و بهتان و افتراء است. خداوند آن دو را قبيح
گرداند و قبيح گرداند هر كه را به گفتار ايشان گوياست.
و امام احمد بن حنبل و بزرگان از مذهب ابن تيميه، از اين لكه ننگ و
قبيح، برى هستند، و از قول به جسم بودن و جهت داشتن حق بيزارند، چگونه اينطور
نباشد، در صورتيكه اين عقيده در نزد اكثر اهل سنت كفر است. تمام شد گفتار صاحب
«اشرف الوسائل».
و از مولوى عبد الحليم هندى در كتاب «حل المعاقد» در حاشيه «شرح
العقايد» وارد است كه: ابن تيميه حنبلى بوده است، و ليكن از حد تجاوز كرد، و در
مقام اثبات منافيات عظمتحق برآمد، و براى حق اثبات جسم و جهت كرد، و لغزشها و
گفتارهاى بيهوده بسيارى ديگر نيز دارد، تا آنكه گويد:
در قلعه جبل، مجلسى براى مناظره و محاضره با ابن تيميه تشكيل دادند، و
علماى اعلام و فقهاى عظام و رئيس ايشان قاضى القضاة زين الدين مالكى حاضر شدند، و
ابن تيميه نيز حضور يافت، و بعد از گفتگوها و بحثها ابن تيميه بهت زده و محكوم شد،
و قاضى القضاة در سنه 705 او را محكوم به حبس كرد، و پس از آن در دمشق ندا كردند كه
هر كس بر عقيده ابن تيميه بوده باشد، مال او و خون او حلال است.
اينطور در «مرآة الجنان» امام ابو محمد عبد الله يافعى آمده است، و
سپس ابن تيميه توبه كرد، و در سنه 707 از زندان خلاص شد، و گفت: من اشعرى هستم، و
پس از آن عهد خود را شكست، و سر خود را آشكار نمود، و به حبس شديدى محكوم شد، و باز
توبه كرد، و از زندان رهائى يافت، و در شام سكونت گزيد، و از او در شام وقايعى به
ظهور رسيده است كه در كتب تاريخ ثبت است.
ابن حجر در جلد اول، از «درر الكامنة» احوال او را بيان كرده، و
اقوال او را رد كرده است، و ذهبى در تاريخ خود، نيز چنين كرده است، و غير از ابن
حجر و ذهبى نيز بسيارى از محققين او را رد كردهاند.
و حاصل مرام اينست كه چون ابن تيميه قائل استبه اينكه خداوند جسم
است، گفته است كه: او داراى مكان است، زيرا كه ابتشده است كه هر جسمى بايد داراى
مكان باشد، و بجهت آنكه در فرقان حميد آمده است: الرحمن على العرش استوى «خداوند
رحمن بر روى كرسى و تخت قرار گرفت».
و بر اين اصل گفت: عرش، مكان خداست.
و چون ابن تيميه خودش خدا را ازلى مىداند، و اجزاء اين عالم در نزد
او حادث مىباشند، لهذا در اينجا ناچار شد كه بگويد: جنس عرش، ازلى و قديم است، و
ليكن افراد و اشخاص غير متناهيه عرش يكى پس از ديگرى به دنبال هم مىآيند، و آن جنس
ازلى، و اين اشخاص متعاقب حادث، مكان خدا هستند. پس مطلق مكان داشتن خدا، ازلى و
قديم است، و مكان گرفتنهاى به خصوص در نزد او حادثاند، همچنانكه متكلمين اينطور
در حدوث تعلقات معتقدند. تمام شد گفتار مولوى عبد الحليم.
و از يافعى در «مرآة الجنان» است كه در ضمن بيان فتنه ابن تيميه گفته
است: آنچه كه ابن تيميه در مصر ادعا كرد، اين است كه مىگفت: خداوند حقيقتا بر روى
تخت نشسته است، و گفتگويش با سخنى است كه داراى صوت و حروف است، و از اين پس در
دمشق ندا در دادند: هر كس بر عقيده ابن تيميه باشد، مال او و خون او هدر است. تمام
شد گفتار يافعى.
و از «تاريخ ابو الفداء» در حوادث سنه 705 وارد است كه: و در اين سال
تقى الدين احمد بن تيميه از دمشق به مصر خوانده شد، و براى او مجلسى ترتيب دادند، و
از اظهار عقيده خود امساك كرد، و از بيان آن خوددارى كرد، زيرا كه او قائل به
جسميتخداوند بود.
و در منشورى كه از ناحيه سلطان صادر شد اين بود كه: مرد شقى: ابن
تيميه در اين مدت، زبانه قلم خود را گشوده، و عنان گفتار خود را گسترده است، و در
مسائل قرآن و صفات حق، گفتار منكر و كلام زشتى را ابراز كرده است، و مطالبى را
اظهار كرده است كه آن را علماء اسلام منكر شمردهاند، و بر مخالفت او علماء اعلام
اجماع كردهاند، و جميع علماء عصر او و فقهاء شهر شام و مصر او را مخالف
دانستهاند، و ما دانستيم كه او پيروان خود را سبك شمرده، و آنان از او اطاعت
كردند، تا اينكه به ما چنين رسيده است كه پيروان او در ذات حق تعالى تصريح به جسميت
و گفتار با حروف و صوت را دارند. تمام شد گفتار ابو الفداء.
و از «كشف الظنون» از بعضى چنين نقل شده است كه: در رد بر ابن تيميه
مطلب را به اينجا رسانيده است كه تصريح نموده است كه: هر كس به ابن تيميه، شيخ
الاسلام بگويد، كافر است. تمام شد گفتار كشف الظنون(15).
تا اينجا مرحوم آية الله جبل عاملى رضوان الله عليه، درباره خود ابن
تيميهبحث كرده، و از اين به بعد درباره محمد بن عبد الوهاب(16)كه به
دنبال آثار ابن تيميه رفته است، در زيارت اهل قبور و تشفع و توسل و غيرها، بحث
مىكند و مىگويد: ابن عبد الوهاب براى خداوند جهت، و استواء بر عرش كه بالاى
آسمانها و زمين است، و جسميت، و رحمت، و رضا و غضب و دو دست: راست و چپ و كف و
انگشتان، به معانى معمولى و متعارف آن بدون تاويل قائل است.
او كتابى نوشته استبه نام: «التوحيد الذى هو حق على العبيد» و در ضمن
بحث از آيه: «حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلى
الكبير» (آيه 23 از سوره 34: سبا).
«(براى مردم روز باز پسين) تا جائيكه چون ترس و ناراحتى از ايشان
برداشته شود، به آنان مىگويند: پروردگار شما چه گفت؟! مىگويند: حق!و اوستبلند
پايه و بزرگ مرتبه».
مىگويد: براى خداوند جهت علو و بالائى، و غضب، و رضا، و استواء بر
عرش و غيرها مىباشد، و سپس استدلال مىكند به آيه: «و ما قدروا الله حق قدره و
الارض جميعا قبضته يوم القيمة». (آيه 67 از سوره 39: زمر).
«و حق قدر و ميزان خدا را نشناختند، در حاليكه تمامى زمين در روز
قيامت در مشت و قبضه اوست».
و مىگويد: خداوند انگشتان دارد، بر روى يك انگشتش آسمانها قرار
دارد، و بر روى انگشت ديگرش زمينها، و بر روى يك انگشت درختها، و بر روىيك انگشت
آبها، و بر روى يك انگشتخاكها، و بر روى يك انگشتساير مخلوقات.
و بعدا از روايتى كه از ابن مسعود درباره يك نفر از اخبار نقل مىكند،
كه به خدمت رسول الله آمد، و از اين مقولات سخنانى گفت، و از خنده حضرت رسول كه
دليل بر امضاى كلام او گرفته است، اثبات جسميت و جهت و كيف براى خدا مىكند.
و پس از مردن محمد بن عبد الوهاب، پيروان او نيز اثبات جسميت و جهت و
وجه و دو دست و دو چشم و پائين آمدن به آسمان دنيا، و راه رفتن، و نزديك شدن و غير
اينها را با همين معانى معمولى و متعارف براى خدا نمودند.
در رساله چهارم از پنج رسالهاى كه مجموعه آنها به «الهدية السنية»
ناميده مىشود، و متعلق به عبد اللطيف: نواده پسرى محمد بن عبد الوهاب است، چون
برخى از اعتقادات وهابيه را مىشمرد، كه آنها با عبارت ابو الحسن اشعرى مطابقت دارد
مىگويد:
خداوند تعالى بر روى عرش خود است همچنانكه مىگويد: «الرحمن على العرش
استوى».
و او دو دست دارد بدون كيفيت همچنانكه مىگويد: لما خلقتبيدى-بل يداه
مبسوطتان.
و او دو چشم دارد بدون كيفيت، و او چهره و صورت دارد، همچنانكه
مىگويد: «و يبقى وجه ربك ذو الجلال و الاكرام».
و بر اين مطالب گواهى مىدهد: رواياتى كه از رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم وارد شده است كه: خداوند به سوى آسمان دنيا پائين مىآيد و مىگويد: آيا
استغفار كنندهاى هست؟
تا آنكه مىگويد: و در قرآن مىخوانند كه خداوند در روز قيامت مىآيد،
همچنانكه مىگويد: «و جاء ربك و الملك صفا صفا».
و به آفريدگانش بهر گونه كه بخواهد نزديك مىشود، همچنانكه مىگويد:
«و نحن اقرب اليه من حبل الوريد».
و در رساله پنجم كه متعلق به محمد بن عبد اللطيف است، وارد است كه:
و ما معتقديم كه خداوند تعالى بر روى عرش خودش قرار گرفته و
تمكنيافته است، و بر مخلوقاتش علو و بلندى دارد، و عرش و تخت او بالاى آسمانهاست،
چون مىگويد: «الرحمن على العرش استوى».
و بنابر اين ما به ظاهر اين لفظ ايمان داريم، و حقيقتبرقرارى تمكن و
بر روى عرش را اثبات مىكنيم ولى كيفيت آنرا مشخص نمىكنيم، و براى آن مثالى هم
نمىآوريم.
امام دار الهجرة: مالك بن انس مىگويد-و ما هم به قول او مىگوئيم-:
در وقتيكه مردى از استواء از او پرسيد، فقال: الاستواء معلوم و الكيف مجهول و
الايمان به واجب و السؤال عنه بدعة.
«او در جواب آن مرد گفت: استواء معنايش معلوم است، و كيفيت آن نامعلوم
است، و ايمان به آن واجب، و پرسش از آن بدعت است».
تا آنكه مىگويد: پس بنابر اين هر كس خدا را به مخلوقاتش شبيه بداند،
كافر است، و كسيكه انكار كند آنچه را كه خداوند خودش را به آن صفت توصيف كرده است
كافر است، و ما ايمان داريم به آنچه وارد شده است كه خداوند تعالى ينزل كل ليلة الى
سماء الدنيا حين يبقى ثلث الليل فيقول. . .
«خداوند تعالى هر شب به سوى آسمان دنيا پائين مىآيد، در هنگامى كه
ثلث از شب مانده است، و مىگويد: آيا توبه كنندهاى هست؟».
و در اينجا مرحوم امين فرموده است: از اين گفتار يكى از دو امر لازم
مىآيد: يا قول به تجسم، يا قول به محال، و هر دو محال است، زيرا حصول معناى استواء
به معناى معروف و معمولى بدون كيفيت محال استبه حكم عقل، و با كيفيت هم تجسم است،
و بنابر اين حتما بايد به قرينه عقلى، مراد از استواء را به استيلاى حقيقى و معنوى
و تسلط تفسير كنيم(17).
و دهخدا گويد: ابن تيميه منسوب به تيما، شهركى استبه شام: تقى الدين
ابو العباس احمد بن عبد الحليم بن عبد السلام بن عبد الله بن محمد بن تيميه حرانى
(تولد 661 وفات 728 هجرى قمرى) تولد او در حران نزديك دمشق است (تا آنكه گويد)
بن تيميه با اشاعره و حكماء و صوفيه و كليه فرق اسلام جز سلفين معارضه
كرده، و همه را باطل شمرده و به تجسم معتقد بوده، و از ظاهر لفظ قرآن و حديث، تجاوز
روا نمىداشته، و زيارت قبور اوليا را بدعت مىشمرده، چنانكه در اين امر او را
پيشرو وهابيان مىتوان گفت(18).
ابن بطوطه در سفر خود به دمشق ابن تيميه را ملاقات كرده است، و در ضمن
بيان قضاة دمشق، پس از آن گويد: حكاية الفقيه ذى اللوثة «حكايت فقيهى كه داراى
حماقتبود». آنگاه گويد:
در دمشق از بزرگان فقهاى حنابله، ابن تيميه بزرگ شام بود، و در همه
فنون سخن مىگفت الا ان فى عقله شيئا جز اين كه عقلش سبك بود، و خللى داشت.
اهل دمشق او را به نهايت تعظيم مىكردند، و او آنان را بر فراز منبر
موعظه مىنمود، و يك بار در مطلبى سخن گفت كه فقهاء انكارش نمودند، و شكايت او را
به سوى ملك ناصر كه در مصر بود بردند، ملك ناصر امر كرد او را به مصر آوردند.
همگى قضات و فقهاء در مجلس ناصر گرد آمدند، و شرف الدين زواوى مالكى
سخن مىگفت، و گفت: اين مرد چنين و چنان گفته است، و آنچه را كه بر ابن تيميه منكر
مىدانستبرشمرد، و نامههاى شهادت را حاضر كرده، و همه را در برابر قاضى القضاة
قرار داد.
قاضى القضاة به ابن تيميه گفت: چه مىگوئى؟!گفت: لا اله الا الله، دو
باره قاضى القضاة گفت: چه مىگوئى؟باز ابن تيميه همان جمله را تكرار كرد، ملك ناصر
امر كرد تا او را به زندان بردند، و چندين سال در زندان بود، و در زندان كتابى در
تفسير قرآن نوشت در چهل جلد و آن را «بحر محيط» نام نهاد.
مادر ابن تيميه به نزد ملك ناصر رفت، و شكايتبه سوى او برد، و ملك
ناصر امر كرد تا او را آزاد كردند، تا دوباره آن اشتباهات از او سر زد، و من در آن
وقت در دمشق بودم، روز جمعهاى در مسجد حاضر شدم ديدم ابن تيميه بر بالاى منبر است،
و مردم را موعظه مىكند، و سخنانى مىگويد، و از جمله كلام او اين بود كه:
ان الله ينزل الى سماء الدنيا كنزولى هذا و نزل درجة من درج المنبر.
«خداوند به آسمان دنيا پائين مىآيد، همانطور كه من پائين مىآيم، و در اين حال از
يك پله از پلههاى منبر به زير آمد».
در اين حال يك فقيه مالكى كه به ابن الزهراء معروف بود، بر عليه او
سخن گفت، و به معارضه برخاست. و آنچه را كه ابن تيميه گفته بود به شدت رد كرد.
همه مردم برخاستند، و به سمت اين فقيه آمدند، و با دستها و كفشهاى
خود او را مفصلا كتك زدند بطورى كه عمامه او به زمين افتاد و كلاه زير عمامهاش
معلوم شد كه حرير است، اين لباس را منكر شمردند، و او را به خانه عز الدين بن مسلم
كه قاضى حنابله بود بردند. قاضى حكم كرد او را به زندان بردند و تعزير كردند، ولى
فقهاى مالكيه و شافعيه(19)تعزير او را نپسنديدند و منكر شمردند.
و بالاخره داستان به سوى ملك الامراء سيف الدين تنكيز ارجاع شد، و او
از بهترين امراء و صالحان ايشان بود، و او داستان را براى ملك ناصر نوشت. و نامه
مفصلى مبنى بر شهادت شرعى بر عليه ابن تيميه كه در آن امور منكرهاى را بر شمرده
بود، نوشت. و آن نامه را به سوى ملك ناصر فرستاد و او امر كرد ابن تيميه را در قلعه
حبس كنند، و او را حبس كردند، تا زمانيكه وفات يافت(20).