بنابر آنچه ذكر شد بسيار صريح و بطور روشن معلوم مىشود كه: ابن تيميه
قائل به تجسم خدا بوده است، و تمثيل او به پائين آمدن خودش از يك پله منبر خوب
مىرساند كه مراد از نزول خدا، نزول مكانى بوده است تعالى الله عن ذلك. و بنابر اين
آنچه را كه محمد بهجت عطار در كتاب «حياة ابن تيميه» آورده است كه: در آن وقتى كه
ابن بطوطه در دمشق بوده است، ابن تيميه در قلعه دمشق محبوس بوده، و بنابر اين شخص
ديگرى بر منبر دمشق سخنان مزبور را اظهار داشته، و ابن بطوطه او را با ابن تيميه
اشتباه كرده است، سخنى بيجا و توجيهى غير قابل قبول است،
زيرا ابن بطوطه با آن فراست و كياست و با آن سابقه، چگونه ممكن است
ابن تيميه را نشناسد، و شخص ديگرى را بجاى او اشتباه كند؟آن هم با اين خصوصياتى كه
ابن بطوله از اين داستان ذكر كرده است.
از همه اينها گذشته ابن بطوطه سياح و جهانگرد بوده است، و در اين
رحله، سفرنامه خود را ذكر مىكند، و رحلة به معناى سفر است، و معلوم است كه
جهانگردان كه سفرنامه و رحله مىنويسند وقايع هر روز را در همان روز مىنويسند، نه
بعد از مدتى كه چيزى از يادشان نرود، و همه خصوصيات را ثبت كنند. و ابن بطوطه هم
مدتى در دمشق اقامت كرده است، و اگر احيانا اين قضيه متعلق به ابن تيميه نبود، مخفى
نمىماند و در دمشق مشهور مىشد و ابن بطوطه مىنوشت. و اين سفرنامه نيز نزد مورخين
داراى اهميت و اعتبار است، و با وجود احوال، اشتباه ابن بطوطه، آن هم در امرى چنين
واضح و هويدا غير قابل توجيه است.
علاوه از همه اين گفتگوها، ما چه داعى داريم او را تا به اين حد تقديس
كنيم، كه براى توجيه اغلاط او به چنين راههاى دور و غير قابل عبورى برويم، مردى كه
همه علماء اسلام به انحراف فكرى او شهادت دادهاند، و خود ابن بطوطه در عقل او، خلل
و نارسائى مىبيند، و به عنوان فقيه ذى اللوثة، يعنى دانشمند احمق از او نام
مىبرد.
اين اغلاط ابن تيميه و ابن عبد الوهاب، همه ناشى از جمود به ظاهر و
عدم تعقل در آيات خداست.
فقط يك جمله ياد گرفتهاند كه: از قرآن و سنت نبويه نمىتوان تجاوز
كرد، اما قرآن يعنى چه و چه قسم بايد آن را بفهميم؟ قرآنى را كه كتاب عمل و برنامه
دانش عقلاء و حكماء عالم تا انقراض عالم و قيام قيامت است، چگونه تفسير كنيم؟ابدا
نمىفهمند. مىگويند: و جاء ربك يعنى خدا آمد، و مجيىء هم به معناى راه رفتن است،
پس خدا راه مىرود.
اگر اينان يك قدم در ادبيات صحيح، و يا در فلسفه اسلام برمىداشتند،
چنين مزخرفاتى را نمىگفتند.
الفاظ براى معانى عامه وضع شده است، مجيىء به معناى آمدن، يعنى نزديك
شدن تدريجى است اين حقيقت در انسان دو پا، با حركت دو پاست، و در حيوان چهار پا، با
چهار پا، و در پرنده، با حركتبالها، و در حوادث ارضى و سمائى، به مناسبتخود. شما
مىگوئيد: باران آمد، برف آمد، باد آمد، زلزله آمد، آيا اينها پا دارند؟!شما
مىگوئيد: خورشيد آمد، نور آمد، آيا اينها پا دارند؟و در امور معنوى مىگوئيد: عقل
زيد بجاى خود آمد، محبت او آمد، ادراكش آمد، سخاوتشآمد، جبرئيل آمد، و در امور
مادى غير معنوى همچون برق و آب و غيرهما مىگوئيد: برق آمد، آب آمد، تب زيد آمد،
بدنش گرم شد. آيا اينها پا دارند؟پس آمدن هر چيز به تناسب خود اوست، و در هيچ لغت
آمدن را ملازم با حركت پاها بيان نكردهاند.
پس معناى اين كه رحمتخدا آمد، يعنى نزديك شد و حجاب صفتى برداشته شد،
و صفت رحمتبراى مردم ظهور پيدا كرد.
و خدا آمد، يعنى حجاب انيت مردم برداشته شد، و ذات اقدس او را از نقطه
نظر سيطره، و احاطه و استيلا، نزديك مشاهده كردند، و جمال و جلال او را بدون پرده و
حجاب ادراك كردند، اين است معناى حقيقى آمدن. پس الفاظ براى معانى عامه وضع
شدهاند، و خصوصيات مورد استعمال، دخلى در موضوع له عام آنها ندارد.
و عليهذا مىگوئيم: لفظ مجيىء در معناى حقيقى خود استعمال شده است،
غاية الامر معناى حقيقى آن عام است، و در آن خصوصيات مورد استعمال در نظر گرفته
نشده است.
نه آن كه بگوئيم: لفظ مجيىء را در اين موارد، نمىتوان در معناى
حقيقى خود كه رفتن با پاست استعمال كرد و بايد آن را تاويل كرد، و به معناى مجازى
حمل كرد. اين جواب درست نيست.
لفظ عرش در معناى واقعى و حقيقى خود استعمال شده است، و آن عام است، و
لازمهاش عرش مادى نيست، عرش هر چيز متناسب با خود اوست. عرش خدا مجرد است، و مانند
خود خدا مادى و صورى نيست.
عرش خدا عالم مشيت و اراده و اختيار خداست كه با آن بر عوالم
حكمفرماست.
خداوند سميع است، و مىشنود يعنى با علم احاطى خود مسموعات را ادراك
مىكند، بصير است و چشم دارد، يعنى با علم احاطى خود مبصرات را ادراك مىكند،
خداوند دست دارد يعنى قدرت و وسيله اعمال قدرت دارد، دو دستخدا دو صفت جمال و جلال
خداست، و دو اسم جميل و جليل اوست. اينها معانى ماوله و مجازيه نيستند، تا كسى
بگويد قرينه بر مجاز نداريم، و در صورت عدم قرينه بايد لفظ را بر معانى حقيقيه حمل
كنيم، و قرينه عقليه نيز كافى نيست، زيرا عقول در اينجا تفاوت دارند. اين گونه
بحثهاى سطحى بالاخره ما را به همان خشكگرائى و تجسم سوق مىدهد، ولى وضع الفاظ
براى معانى عامه همه مشكلات را حل مىكند، زيرا كه واقعيت مطلب هم نيز از اين قرار
است.
تعبد بر معانى متعارفه و مستعمله آيات قرآن كه در محاورات روزمره مردم
مورد نظر و استعمال قرار مىگيرند، كتاب الهى را به كلى از درجه اعتبار ساقط
مىكند، و اين آيات عالى و رفيع را به محمولات دانيه و خسيسه و پست و معانى مبتذل
تبديل مىكند. و اين تعبد خلاف دستور خود قرآن است كه ما را به كوشش و كاوش و تعقل
و تفكر دعوت مىكند. دور بودن از عرفان آلهى، و مقام ولايت، و سير عملى در عوالم
محبت و اتصال به باطن، و احتراز از علوم عقليه و برهان فلسفيه و قواعد حكميه، اين
نكبتها را به بار مىآورد.
ابن تيميه مىخواهد از قرآن و سنت استفاده كند ليكن راهش را گم كرده
است، و لذا در بيابان خشك با جگر تفته، و دل گداخته حسرت زده جان مىدهد، فتوى
مىدهد كه: اگر كسى براى زيارت قبر حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به
مدينه منوره سفر كند، نمازش را بايد تمام بخواند(21)، چون اين سفر سفر
معصيت است، و زيارت رسول الله بدعت است. آيا اين تفتيدگى جگر و مسكنت روحى نيست؟كه
كسى بگويد: انسان براى تفريح و تفرج و هر گونه كاميابى، و يا براى تجارت به هر نقطه
از نقاط دنيا سفر كند، سفرش حلال، و نمازش شكسته است، اما سفر به مدينه براى زيارت
قبر رسول الله حرام، و در سفر حرام بايد نماز را تمام بخواند؟
مىخواهند به قرآن دستيابند، و از قرآن تجاوز نكنند، آنگاه به عنوان
شرك، شمشير آخته بر مسلمانان مىكشند، و به بهانه اينكه شما مشرك هستيد، حجاز و نجد
و مكه و جده و عراق و سوريه و غيرها را چنان با خون حمام مىسازند، و جان اطفال
شيرخوار را از دم تيغ مىگذرانند، كه روى مغول را حقا سپيد مىكنند، آنگاه
مىگويند: اين دعوت به توحيد است، همه مسلمين جهان را كافر دانستن، توحيد است؟خون
مسلمين را مباح دانستن توحيد است؟اين است طريقه وهابيت كه ازمحمد بن عبد الوهاب
بنيادگذار اين مرام پديد آمده است، و از ابن تيميه رئيس و قائد فكرى اول اين طريقه
ماثور است.
هر كس مىخواهد اطلاع كافى بيابد، كتبى را كه درباره وهابيه و تاريخ
آنان نگاشته شده است، مطالعه كند، تا بداند كه: دور بودن از ولايتحضرت صادق و مذهب
جعفرى، چنين مسكنتبه بار مىآورد.
شما كتاب «كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبد الوهاب» تاليف مرحوم
امين، و كتاب: «هى هذه الوهابية» تاليف شيخ محمد جواد مغنيه را مطالعه كنيد، تا از
سخافت اين قوم اطلاع يابيد.
آرى كسى كه مىخواهد از قرآن كريم، بدون مدد اهل بيت استفاده كند،
عاقبت از اين گونه آراء و افكار سر درمىآورد. دانه فيروزه و گوهر يكدانه برليان را
بايد از گوهر فروش خريد، نه از چغندر فروش.
مطالبى را كه درباره توحيد ذات، و توحيد صفات، و توحيد افعال، ما چه
در اين كتاب و چه در غير آن و يا در خصوص همين درس آورديم، و از لواداران مكتب
تشيع، و به اهتراز درآورندگان لواى حمد و مقام شفاعت على بن ابيطالب و اولا امجاد
او نقل كرديم، و از «توحيد» صدوق، و «عيون الاخبار» ، و «نهج البلاغة» و غيرها ذكر
كرديم، و آراء عرفاى عاليقدر، و حكماى رفيع المنزلة را كه در پيروى از اين مكتب، به
چنان نكات دقيق و عميق راه يافتهاند، با عين عبارات آنها تقديم نموديم، شما مقايسه
كنيد با اينگونه آراء و افكار طائفه وهابيه، چه در اصول عقايد از تجسم خدا، و چه در
فروع، از حكم به حرمت زيارت رسول الله، و چه در عمل از غداره كشى و آدم كشى به
بىرحمانهترين وجه متصور، به نام خدا و به نام رسول خدا، تا ببينيد: تفاوت از
كجاست تا به كجا، آرى«و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور» (آيه 40، از سوره
24: نور) «خداوند براى هر كس نورى قرار ندهد، آن كس نور ندارد».
وهابيه مىگويند: مراد از نور در قرآن، همين نور ظاهر است، و مراد از
ظلمت همين است، معانى باطنيه و تاويل و تفسير، هيچ معنائى ندارد، بايد ظاهر قرآن را
گرفت و بس، اينست طريق و بس.
و شما ببينيد: اين گونه فكر، چه مفاسد عظيمى چه در ناحيه عقيده، و چه
درناحيه احكام عمليه و مسائل فقهيه، به بار مىآورد؟!
در اينجا مناسب است داستانى را كه از حضرت استادمان: آية الله فقيد،
فقيد العلم و العرفان علامه طباطبائى رضوان الله عليه ذكر شده است نقل كنيم، و با
بيان آن داستان مطلب را خاتمه دهيم:
شايد قريب به پانزده سال قبل(22)، ايشان نقل كردند كه:
چندى پيش، روزى سرتيپ قريب كه به نزد ما آمده بود، بالمناسبة قضيهاى را ذكر كرد،
كه بسيار معجب و سرور آور است.
او گفت: در سالى كه من به حجبيت الله الحرام مشرف شدم، از طريق شام،
آن هم با كشتى بود تا به جده رسيديم، كشتى بيش از يك هفته بر روى آب بود، و در آنجا
رفقا و دوستان من كه غالبا هم طراز و رفيق من بودند، براى ياد گرفتن اعمال و مناسك
حج، وقت فارغ و مكان آرامى را داشتند.
شيخى در كشتى بود كه او هم عازم حجبود، تنها بود، و پيوسته مراقب و
ساكت و به حال خود مشغول.
ما روزهاى اول ساعتى نزد او مىرفتيم، و از مسائل مورد نياز
مىپرسيديم، و در روزهاى بعد بيشتر، تا جائيكه از او تقاضا كرديم كه: در نزد ما
بيايد، و با ما هم غذا شود، تا ما از وجود او بيشتر بهرمند گرديم، او هم قبول نمود،
و نزد ما آمد، و در حقيقتبر رفقاى همسفرى ما يكنفر اضافه شد.
به مدينه منوره رسيديم، و ديگر هر جا مىرفتيم، همه با هم بوديم، و
شيخ هم با ما بود، و از وجود او بسيار بهرهمند و خوشحال بوديم، مردى خليق و آرام و
متفكر و صبور و دانشمند بود.
يك روز در معيتشيخ، همه با هم براى ديدار كتابخانه معروف مدينه
رفتيم، رئيس و عالم كتابخانه، پيرمردى نابينا بود، كه شيخ و عالم و وهابى مذهب بود.
ما همگى نشستيم، و آن عالم سنى، با ما از هر جا سخن مىگفت، و چون فهميده بود كه ما
ايرانى و جعفرى مذهب هستيم، از هر طرف در رد شيعه، و توبيخ، و توهين، واهانت و
نسبتشرك، و يهوديت، و مجوسيت، خوددارى نمىكرد، از اصول گرفته تا فروع همه را به
باد انتقاد گرفته، و با عصبانيت روايت مىخواند، و توجيه مىكرد، و آيات قرآن
مىخواند، و معنى مىنمود، و همه ما را با آنها محكوم نموده و نتيجه مىگرفت، كه ما
اصولا مسلمان نيستيم، و نماز نمىخوانيم، و روزه نمىگيريم، و حج ما براى تماشا و
جهانگردى است، نه براى عبادت، و ما كه در نماز سر بر تربت امام حسين مىگذاريم، اين
يك نحو بتپرستى است، زيارت اهل قبور، و طواف در دور مشاهد مشرفه و بوسيدن ضريح و
درها، همه و همه مردهپرستى است و شرك است.
مىگفت: شيعه قرآن را نمىداند و نمىخواند، و معانى را تاويل مىكند،
اين خراب كردن قرآن است، قرآن را بايد روى معناى ظاهر معنى كرد، و اصولا نبايد معنى
كرد، و فقط به ظاهر بايد اكتفا نمود.
معناى«الله نور السموات و الارض» (آيه 35 از سوره 24: نور) «خداوند
نور آسمانها و زمين است» مراد همين نور ظاهرى است.
شيعه مىگويد، و در تفسير خود مىنويسد: مراد از نور حقيقت است، اين
تفسير به راى است و حرام است.
شيعه مىگويد مقصود اين است كه: خدا نور دهنده آسمانها و زمين است،
اين خلاف ظاهر است.
قرآن صريحا مىگويد: «و جاء ربك» «خدا مىآيد» ، شيعه مىگويد: منظور
اين است كه«و جاء امر ربك»، «امر خدا مىآيد» ، اين معنى غلط است.
بالاخره مدتى مفصل، در اين باره بحث كرد، و اين شيخ همراه ما هم
ساكتبود، و چيزى نمىگفت.
ما هم همه كسل شديم، و ناراحت، كه چرا شيخ ما جواب نمىدهد؟اين شيخ ما
كه تا به حال اين طور نبود، به نظر ما مرد دانشمندى بود، چرا اينجا محكوم شد؟و حتى
بعضى از ما مىخواستيم بر آن شيخ وهابى پرخاش كنيم، و بگوييم: اين گفتار شما تهمت
است، و غلط است، و آيه نور«و جاء ربك»را اين طور معنى كردن، معنايش جسميتخداست، و
اين غلط است، قرآن را بايد از اهلش آموخت، نه ازاجنبى، اهل قرآن رسول الله و اهل
بيت اوست، نه افرادى مانند شما كه اين طور تفسير مىكنند، و اين گونه مىفهمند.
ولى اولا درستبه زبان عرب وارد نبوديم، و ثانيا از شيخ خودمان كه
عالمى جليل و بزرگوار بود، ملاحظه مىكرديم، كه با وجود او سخن گفتن ما غلط است، و
تصميم گرفتيم كه چون بيرون آئيم، ديگر با شيخ خودمان رفاقت نكنيم.
خلاصه آن شيخ وهابى، آن قدر اطاله سخن داد، تا خسته شد، و دهانش كف
كرده بود، و شيخ ما هم آرام گوش مىداد، و حتى يك جمله هم چيزى نگفت.
در اين حال كه او سخنانش را به پايان رسانيد، شيخ ما رو به او كرد و
گفت: لا بد اين همه شما خود را عصبانى مىكنيد، و زحمت مىكشيد، و از ساحت قرآن و
پيغمبر اسلام دفاع مىكنيد، براى اين جهت است كه در روز قيامتبه خدمت پيغمبر مشرف
گرديد!و او را زيارت كنيد!و اعمال شما مقبول و مشكور واقع شود؟!
شيخ وهابى گفت: آرى!آرى!
شيخ ما گفت: ولى من متاسفم كه: شما در روز قيامت، رسول الله را ابدا
نخواهيد ديد!
شيخ وهابى با حال عصبانيت گفت: به چه جهت؟!به چه علت؟!
شيخ ما گفت: براى اين كه شما كور هستيد!و طبق گفتار قرآنى كه خودتان
از آن دفاع مىكنيد، بنابر تفسير و معنائيكه خودتان مىفرمائيد: كسى كه در اين جهان
كور باشد در آن جهان هم كور است و گمراه: «و من كان فى هذه اعمى فهو فى الآخرة اعمى
و اضل سبيلا». (آيه 72، از سوره 17: اسراء).
و خودتان مىفرمائيد كه:
«و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور» (آيه 40، از سوره 24: نور)
«و كسى كه خداوند براى او اين نور ظاهرى را قرار نداده باشد، او
هيچوقت نور ندارد».
و بنابر اين شما كه كوريد!در آخرت هم كوريد و گمراه!و نور
نداريد!فلهذا پيغمبر خدا را ابدا نخواهيد ديد!اين جمله را شيخ ما گفت و ديگر چيزى
نگفت.
شيخ وهابى چنان مضطرب و مشوش شد، و چنان ناراحت و بىتاب شد كه گوئى
مانند مرغ سر بريدهاى بر خود مىپيچد، و ديگر چيزى نگفت، و سكوت محض اختيار كرد، و
هى با خود غرش مىكرد، و بدنش را تكان مىداد.
از اين جمله شيخ خودمان، ما آنقدر مسرور و مبتهجشديم كه در پوست
نمىگنجيديم، برخاستيم و برگشتيم و در راه دائما شيخ را مىبوسيديم، و بعضى از
دوستان ما بىاختيار مىخواستشيخ را در حين عبور از خيابان و كوچه در آغوش بگيرد،
و بغل كند، و به او گفتيم: تو از شدت سكوت خود، ما را خسته كردى و گفتيم: مفحم و
محكوم شدهاى!ولى تنها و تنها فقط با اين يك جملهات، تمام سخنان طويل و عريض او را
باطل كردى جزاك الله عن الاسلام و القرآن خيرا.
اين بود مختصرى راجع به مذهب وهابيه.
و اما طايفه شيخيه، آنان نهايتسير انسان را به ذات اقدس حق
نمىدانند، و وصول او را به مقام عز شامخ حضرت احديت، و فناء و اندكاك هستى او را
در ذات او جل و عز، صريحا انكار مىكنند.
فبناء عليهذا، امكان عرفان آلهى و معرفت ذات حق را درباره انسان
منكرند و مىگويند:
نهايتسير عرفانى و كمالى انسان به سوى ولى اعظم است، كه حجاب اقرب و
واسطه فيض است.
ايشان مىگويند: ذات اقدس حق از هر اسم و رسمى برى، و از هر صفتى مبرى
است، بنابر اين اسماء و صفات حق، عين ذات او نيستند، و در مرحله پائينتر قرار
دارند، و بالنتيجه ذات حق فاقد هر صفتى و هر اسمى است.
حضرت ولى اعظم و قطب دائره امكان: امام زمان، اسم خداست، و در رتبه
پائينتر از ذات حق است، و چون سير به سوى ذات كه خارج از هر اسم و رسمى است، و
ازلى و ابدى است، و ما لا نهاية له مىباشد محال است، لذا غايتسير انسان به سوى
اسم اعظم حق است، كه همان ولى اعظم است كه فاصله بين خداوند و بين عالم خلق است.
شيخيه مىگويند: چون امام زمان فقط مىتواند به وصال خدا نائل آيد، و ما نيز بدون
واسطه نمىتوانيم به وصال امام زمان نائل آئيم، بايد واسطه و ربطى در بين باشد كه
ما را به آن حضرت ربط دهد، و آن شيخ است كه آن را ركن رابع نامند، ركن اول، خداوند،
و ركن دوم پيامبر، و ركن سوم امام، و ركن چهارم شيخ است، پس در غايت و نهايت، سير
ما به فناى در شيخ، و غايتسير شيخ فناى در امام، و غايتسير امام، فناى در حق است،
و اين چهار ركن لازم است.
و فساد اين گونه عقيده واضح است زيرا:
اولا: آنكه اگر صفات و اسماء حق را از او جدا بدانيم، و ذات را بدون
هيچ گونه اسم و رسمى بشناسيم، مرجع اين گفتار به آن است كه: ذات حضرت حق، فاقد حيات
و علم و قدرت است، و بنابر اين يك ذات خشك و مرده و جاهل است، و تعالى الله عن ذلك.
و ثانيا: آنكه آيات قرآن و روايات جميعا، ما را به ذات حق دعوت مىكند
در سير و معرفت، و نهايتسير و وصول و عرفان را، عرفان و وصول به ذات حق مىدانند،
نه وصول و عرفان به ولى اعظم.
و ثالثا: آنكه چرا خود امام و ولى اعظم، امكان عرفان و وصول به ذات
اقدس حق را دارد، و ساير افراد بشر ندارند؟اگر براى او ممكن استبراى همه ممكن، و
اگر براى غير او محال است، چگونه براى او ممكن شد؟
شيخيه مىگويند: ولى اعظم نه ممكن است و نه واجب، مرتبهاى استبين
امكان و وجوب.
پاسخ آنكه: ما مرتبهاى بين امكان و وجوب را تعقل نمىكنيم، همه مردم
ممكناند، و غايتسير آنها فناء و اندكاك در ذات واجب الوجود است.
و رابعا: بنابر اين گفتار: آنكه ولى اعظم بايد وجود استقلالى داشته
باشد، تا فناى موجودات كه داراى اسم و رسم هستند، در آن تحقق گيرد، نه تبعى و ظلى و
مرآتى، و گرنه بايد مقصد، ذات حق باشد و در اين فرض لازمهاش شرك و ثنويت و تفويض و
تولد است و تعالى الله عن ذلك.
و بالاخره اين طايفه ندانستهاند كه: ولايت در هر موجودى هست، و آن
عبارتاست از ارتفاع فاصله و حجاب بين آن موجود و ذات حق، و اين ولايت در خداوند
اصلى است و در همه موجودات تبعى و ظلى و مرآتى.
قرآن كريم، همه موجودات را آيه و آئينه مىداند، و روايات نيز به هيچ
وجه مقامى براى امامان به عنوان استقلال نمىپذيرد، و آن را تفويض و غلط مىداند،
بلكه هر مقام و هر درجه و كمالى را كه دارند از خداست، و با خداست، و مال خداست،
آنان نماينده و ظهور دهنده هستند و بس.
آنان، راه و صراط، و پل هدايت تكوينى و تشريعى، براى وصول به مقام عز
شامخ حضرت حقاند جل و عز.
مقصد و مقصود خداست، ذات اقدس او و اسماء و صفات او، و امامان واسطه
فيض و رحمتاند در دو قوس نزول و صعود.
و بنابر اين وجود حضرت بقية الله ارواحنا فداه، مرآتيت و آيتيت دارد،
براى وجود حضرت اقدس حق تعالى، و بنابر اين شناخت و معرفتبه آن حضرت نيز بايد به
عنوان آيتيت و مرآتيتشناختحضرت حق تعالى بوده باشد.
و به لسان علمى: وجود آن حضرت نسبتبه وجود حضرت حق، معناى حرفى است،
نسبتبه معناى اسمى.
و عليهذا راه و جاده و طريق سير به سوى خداوند متعال، آن حضرت است،
ولى مقصد و مقصود خود خداوند است تبارك و تعالى. و معلوم است كه اگر ما طريق را
مقصد بپنداريم، چقدر اشتباه كردهايم.
بايد به سوى خدا رفت، و لقاى خدا، و وصول به خدا، و عرفان به خدا، و
فناء و اندكاك در ذات خدا را مقصد و مطلوب قرار داد، غاية الامر چون اين مقصد، بدون
اين راه، طى نمىشود. و اين مطلوب، بدون اين طريق به دست نمىآيد، براى وصول به
مقصد و مطلوب، بايد پا در اين طريق نهاد.
چون نمىتوانيم خورشيد را بدون آئينه ببينيم، بايد جمال آن را در آب و
يا در آئينه ببينيم.
آئينه و مرآت نسبتبه خورشيد، معناى حرفى دارد، خودنما نيست، بلكه
خورشيد نماست. نه مىتوانيم از نظر به خورشيد، و انوار، و حرارت، و لمعان آن
دستبشوئيم، زيرا كه حياتبخش است، و نه مىتوانيم در آئينه به نحو استقلال بنگريم،
زيرا كه در اين صورت نماينده خورشيد نيست، خورشيد نما نيست، چهره آن را در خود
منعكس نمىكند، آئينه در اين حال خودنماست، شيشه است، صيقل است، و در حقيقت عنوان
آئينه بودن را ندارد.
اما اگر در آئينه و آب به نحو نمايندگى و مرآتى نظر كرديم، ديگر آن را
نمىبينيم، بلكه خورشيد را در آن مىبينيم، پس بايد حتما در آئينه بنگريم، تا
خورشيد را ببينيم، راهى غير از اين نداريم، و به عبارت علمى: آئينه ما به ينظر است
نه ما فيه ينظر.
يعنى با او مىنگرند، نه در او مىنگرند.
وجود مقدس حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه، آئينه تمامنماى حق
است، بايد در آن آئينه، حق را ديد، نه خود آن را، چون خودى ندارد، و نمىتوان بدون
آئينه، حق را ديد، چون بدون آئينه، حق قابل ديدن نيست.
و بنابر اين، حتما بايد حق را از راه و از طريق و از آئينه و آيه آن
ولى اعظم جست، و به سوى او در تكاپو بود.
در دعاها و مناجاتها، مخاطب خداست، از راه آن حضرت، و از سبيل و صراط
آن حضرت، و لهذا اگر به خود آن حضرت هم عرض حاجت كنيم، و او را مخاطب قرار دهيم،
بايد متوجه باشيم كه، عنوان استقلال به خود نگيرد، و جامه استقلال به خود نپوشد،
بلكه عنوان وساطت و مرآتيت و آيتيت پيوسته در ذهن و در مد نظر باشد، و در حقيقتباز
هم خداوند را مخاطب قرار دادهايم، چون آئينه و مرآت، بما هو مرآة قابل نظر
استقلالى نيست، بلكه نظر تبعى است، و نظر استقلالى به همان صورت منعكس در آن بازگشت
مىكند.
اين مسئله از مهمترين مسائل باب عرفان و توحيد است كه: كثرات اين
عالم، تنافى با وحدت ذات حق ندارند، زيرا وحدت اصلى، و كثرات تبعى و ظلى و مرآتى
است، و مسئله ولايتبه خوبى روشن مىشود كه حقيقت ولايت همان حقيقت توحيد است، و
قدرت و عظمت و علم و احاطه امام، عين قدرت و عظمت و علم واحاطه حق است تبارك و
تعالى، دوئيتى در بين نيست، و اثنينيتى وجود ندارد.
بلكه خواستن از خدا بدون عنوان وساطت و مرآتيت امام معنى ندارد، و
خواستن از امام مستقلا بدون عنوان وساطت و رآتيتبراى ذات اقدس حق نيز معنى ندارد.
و در حقيقتخواستن از امام و خواستن از خدا يك چيز است، نه تنها يك
چيز در لفظ و عبارت، و از لحاظ ادبيت و بيان، بلكه از لحاظ حقيقت و متن واقع، چون
غير از خدا چيزى نيست.
«تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام». (آيه 78، از سوره 55: رحمن)
اين دو طايفه (وهابيه و شيخيه) هر دو به خطا رفتهاند، زيرا اگر از
ممكنات چه مادى و چه مجرد، عنوان مرآتيت را برداريم، و چه به آنها عنوان استقلال
بدهيم، هر دو غلط است، و صحيح آن است كه نه اين است و نه آن، بلكه موجودات داراى
اثر حق هستند، و صاحب صفات حق هستند و مظاهر و مجالى ذات و اسماء حسنى و صفات علياى
او مىباشند.
مذهب وهابيه به جبر، و مذهب شيخيه به تفويض گرايش دارد، و هر دو غلط
استبل امر بين الامرين و منزلة بين المنزلتين، و آن طلوع نور ذات اقدس حق است در
كثرات ماديه و مجرده.
مذهب وهابيه انكار قدرت و علم حق را در موجودات مىكند، و مذهب شيخيه
انكار قدرت و علم حق را در ذات خود حق، پس هر كدام از اين دو مذهب به تعطيل
گرويدهاند، و اين هر دو غلط است.
وجود حضرت حجة بن الحسن ارواحنا فداه ظهور اتم حق و مجلاى اكمل ذات
حضرت ذو الجلال است، مقصد خداست و آن حضرت رهبر و رهنماست، و ما اگر در توسلاتمان
به آن حضرت مستقلا نظر كنيم، و لقاء و ديدار او را مستقلا بخواهيم، نه به فيض او
نائل مىشويم، و نه به لقاء خدا و زيارت حضرت محبوب.
اما به فيض او نمىرسيم، چون وجودش استقلالى نيست، و ما به دنبال وجود
استقلالى رفتهايم، و اما به لقاء خدا نمىرسيم، چون به دنبال خدا نرفتهايم، و در
آن حضرت خدا را نديدهايم. و لهذا اكثر افرادى كه در عشق حضر ولى عصر مىسوزند، و
اگر هم موفق به زيارت شوند، باز هم از مقاصد دنيه و جزئيه، و حوائج ماديه و معنويه
تجاوز نمىكنند، روى اين اصل است، كه آن حضرت را مرآت و آيه حق نپنداشتهاند، و
گرنه به مجرد ديدن بايد خدا را ببينند، و از وصال آن حضرت به وصال حق نائل آيند، نه
آنكه باز خود آن حضرت حجابى بين آنان، و بين حق شود، و از او تقاضاى حاجات دنيويه،
و آمرزش گناهان، و اصلاح امور را تمنى نمايند.
چه بسيارى از افراد كه به محضرش مشرف شدهاند، و آن حضرت را هم
شناختهاند، ولى از عرض اين گونه حاجات احتراز نكرده، و همين چيزها را خواستهاند.
پس در حقيقت نشناختهاند زيرا معرفتبه او معرفتبه خداست
من عرفكم فقد عرف الله.
هر كس بخواهد خدمت او برسد، بايد تزكيه نفس كند، و به تطهير سر و
اندرون خود اشتغال ورزد، و در اين صورت به لقاى خدا مىرسد، كه لازمهاش لقاى آن
حضرت است، و به لقاى آن حضرت مىرسد كه بالملازمة لقاى خدا را يافته است، گر چه در
عالم طبيعت و خارج، مشرف به شرف حضور بدن عنصرى آن حضرت نشده باشد.
پس عمده كار معرفتبه حقيقت آن حضرت است، نه تشرف به حضور بدن مادى و
طبيعى. از تشرف به حضور مادى و طبيعى فقط به همين مقدار بهره مىگيرد، ولى از تشرف
به حضور حقيقت و ولايت آن حضرت، سرش پاك مىشود، و به لقاء حضرت محبوب: خداوند
متعال فائز مىگردد.
«لمثل هذا فليعمل العاملون». (آيه 61، از سوره 37: صافات).
علامه بحرالعلوم قدس الله نفسه، عمرى را در مجاهده با نفس اماره و
تزكيه سر و تطهير نفس، براى عرفان الهى و وصول به مقام معرفت و فناء و اندكاك در
ذات حضرت حق به سرآورد، و از رساله سير و سلوك او مقام او در مراحل و منازل عرفان
مشهود است، او كه به خدمتش مشرف مىگشتبا اين ديده بود، با ديده حق بين، نه با
ديده خودبين.
حق بين نظرى بايد تا روى تو را بيند
چشمى كه بود خودبين كى روى تو را بيند؟
از آن مرحوم حكايت كردهاند كه روزى چون اذن دخول براى تشرف به حرم
مبارك حضرت سيد الشهداء عليه السلام را خوانده، همين كه مىخواست داخل شود ايستاد،
و خيره به گوشه حرم مطهر مىنگريست، و مدتى به همين منوال بود و با خود اين بيت را
زمزمه مىكرد:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن
به رخت نظاره كردن سخن خدا شنيدن
بعدا از علت توقفش پرسيدند، در پاسخ گفت: حضرت مهدى عجل الله تعالى
فرجه در زاويه حرم مطهر نشسته بودند، و مشغول تلاوت قرآن بودند. اين است معناى
وصول، و اين استحقيقت آيتيت و مرآتيت.
و ما بايد در اعتقاداتمان درستبكوشيم، و به وجه احسن بر پايه اصالت
واقع پايهگذارى كنيم.
وهابيه و شيخيه هر دو بر اساس تفكر غلط، فتنهها برپا كردند، و خونها
ريخته شد، و مسلمانها كشته شدند. محمد بن عبد الوهاب بر اساس نيات و رويه ابن
تيميه، كه او نيز مشتاق و واله ابن تومرت مدعى مهدويت در شمال آفريقا شده، و قسمتى
از اسپانيا و الجزائر و مراكش و تونس را در مدت دويستسال به تصرف درآورده بودند، و
او را مهدى الموحدين مىخواندند، دعوت خود را شروع كرد، و با محمد سعود همدست و
داستان شد، و شمشير آنها و پيروان آنها از خون مىچكيد، از هر كجا گذشتند خون
ريختند، همه مسلمين را كافر دانستند، و هر كس مطيع و منقاد آنان نبود، كافر بود و
كشته مىشد، حقا فتنه وهابيه فتنه بزرگ و عجيبى بود كه هنوز عالم اسلام، خسارات آن
را جبران نكرده است.
شيخ احمد احسائى فلسفه نخوانده بود، و به علوم عقليه آشنائى نداشت، و
خواست از حكمت متعاليه و عرفان اسلام مطلع شود، خودبخود بدون استاد به مطالعه
پرداخت، و نه عرفان را مس كرد و نه حكمت را لمس نمود. و خود براى خود، خود را مجتهد
در اين فن دانست، و پايهگذار عقائدى شد، و به بزرگان از حكماء اسلام همچون مولى
صدرا شيرازى، و عرفاء اسلام همچون محيى الدين عربى، و حتى به بعضى از كسانيكه مقام
جامعيت در تفسير و حديث نيز داشتند، همچون ملا محسن فيض كاشانى، در كتب خود ناسزا
گفت و نسبتهاى ناروا داد. محيى الدين عربى را مميت الدين، و «فتوحات» وى را
حتوفات گفت و او را كافر و ملحد گفت و عبارات او را مزخرفات شمرد، و فيض را اهل غى
و ضلال دانست و بجاى ملا محسن به او لقب ملا مسيىء داد، و آنان را مخالف طريقه اهل
بيت و اهل عصمت كه اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا پنداشت، و خود را اهل كشف و
شهود و معاينه و موافق طريقه اهل بيت و عصمت انگاشت(23)، و در اين
نسبتهاى غير صحيحه به مطالبى اشاره مىكند كه هر شخص معقول خوانده و وارد در علوم
الهى مىفهمد كه او مطلب را نفهميده و دريافت نكرده است.
شيخ احمد احسائى بنيادگزار طائفه شيخيه، و معلم و مربى سيد كاظم
جيلانى رشتى، و او معلم و مربى سيد على محمد باب، بنيادگزار طائفه بابيه و بالاخره
بهائيه مىباشد(24).
و ادعاى مهدويت و الوهيت پيروان آنها، و ايجاد فتنه و آشوب و بلوى و
ريختن خونها و فساد و منكرات آنان هنوز آثارش باقى است.
شيخ احمد مرد زاهدى بود، و همين زهدش موجب خلط و اشتباه بر بعضى شد، و
ندانستند زهد كدام است، و عرفان كدام؟و لذا در تعريف و تمجيد او در وهله اول مبالغه
كردند، و سپس در مقام برگشت و نسخ گفتار سابق و عذرخواهى برآمدند.
صاحب «روضات الجنات» در ترجمه خود ايشان مىگويد: ترجمان الحكماء
المتالهين و لسان العرفاء و المتكلمين. و بعد از تمجيد و تحسين فراوانى(25)در ترجمه حافظ رجب برسى در ضمن شروع مىكند به انتقاد و تعييب و تعيير و
تقبيح درباره شيخ تا به حدى كه مىگويد: و لا يذهب عليك غب ما ذكرته لك ان منزلة
ذلك الشيخ المقدم من هذه المقلدة الغاوية انما هى منزلة العلوج الثلاثة الذين ادعوا
النصرانية و افسدوهاباظهارهم البدع الثلث من بعد ان عرج بنبيهم المسيح عيسى بن مريم
عليه السلام. (26)
«يعنى به پيرو آنچه را من براى تو ذكر كردم، هيچگاه از خاطرات دور
مدار، كه منزله و مكانت اين شيخ نسبتبه پيروان گمراه او، به منزله علوج سه گانه
است، كه ادعاى نصرانيت كرده، و بواسطه اظهار بدعتهاى سهگانهاى را كه نهادند، دين
مسيح را بعد از عروج آن حضرت به آسمان خراب كردند و فاسد نمودند».
و طائفه شيخيه پشتسريه را، گمراه، و در قبال آنان، مخالفين آنان را
كه به بالا سريه معروفند(27)اهل استقامت مىشمرد، و بعد شرح مشبعى
راجع به فتنه بابيه بيان مىكند(28).
بارى اين دو طائفه مشخص از اسلام جدا شدند: وهابيه و بهائية، و
همچنانكه ما نمىتوانيم بهائيه را از فرق شيعه بدانيم، همچنين نمىتوانيم وهابيه را
از فرق عامه بدانيم، زيرا كه با عامه مخالفند، و عامه نيز آنان را از خود جدا و
مجزى مىدانند. هدم قبور ائمه طاهرين از روشنترين موارد مخالفت آنها با اسلام است.
بسيارى از افرادى كه به عنوان حمايت از مكتب اهل بيت عصمت عليهم السلام با عرفان و
حكمت متعاليه مخالفت مىكنند، و مكتب اهل بيت را جدا مىدانند، از همين قبيل مردم
كوتاه نظر و كوتاه فكرى هستند كه بر اساس مشرب اخباريين، به ظواهر اخبار بدون درايت
و دقت كافى در محتوى و مغزاى آنها مىخواهند از علوم آل محمد سير و سيراب شوند و
هيهات و انى لهم ذلك؟
مگر علوم آل محمد براى غير عقلاء وارد شده است، كه براى فهم و ادراك
آن نياز به مسائل عقلى و معقولى نداشته باشيم؟نه چنين نيست. بلكه آنان كه منبع عقل
و درايتند، بياناتى دارند كه بدون آشنائى با علوم عقليه و مقدمات برهانيه
بهرهبردارى از آنها غير ممكن است، و حديثى و روايتى را از روى ظاهر معنى كردن، غير
از فهم ودرايتحقيقت آن است. و اين مساكين چنين مىپندارند كه با معنى كردن عبارت،
حديث را فهميدهاند و مىگويند: مگر اصحاب ائمه فلسفه خوانده بودند؟
آرى افراد متكلمى همانند هشام بن حكم و محمد بن نعمان احول: مؤمن
الطاق و غيرهما به علوم عقلية آشنائى كامل داشته، و به اصطلاحات آن روز به تمام
معنى الكلمة وارد بودهاند.
مرحوم علامه امينى در كتاب شريف «الغدير» گويد: در كتاب زيد زراد از
حضرت صادق عليه السلام وارد است كه حضرت باقر عليه السلام به آنحضرت گفتند:
يا بنى اعرف منازل شيعة على على قدر روايتهم و معرفتهم، فان المعرفة
هى الدراية للرواية، و بالدرايات للروايات يعلو المؤمن الى اقصى درجة الايمان.
«اى نور ديده من!مقدار مراتب و درجات شيعيان على را بر اساس مقدار
روايت آنها و مقدار درايت و فهم آنها بشناس!چون معرفت، مجرد روايتخواندن نيست،
بلكه معرفت، فهميدن و ادراك كردن روايت است، و بواسطه فهميدن و پى به معانى واقعى
روايات بردن، مؤمن به بلندترين قله از درجات ايمان صعود مىكند».
انى نظرت فى كتاب على عليه السلام فوجدت فيه: ان زنة كل امرىء و قدره
معرفته، ان الله يحاسب العباد على قدر ما آتاهم من العقول.
«من در كتاب امير المؤمنين على بن ابيطالب نظر كردم، و در آن چنين
يافتم كه: ميزان و اندازه هر مردى به اندازه معرفت اوست، خداوند، بندگان خود را بر
ميزان همان مقدار از عقلهائى كه به آنان داده است محاسبه مىنمايد».
و در كتاب «غيبت نعمانى» ص 70 در ضمن حديثى از حضرت صادق عليه السلام
آمده است كه:
خبر تدريه خير من عشر ترويه، ان لكل حق حقيقة و لكل صواب نورا.
«يك چيزى را كه تو بفهمى و به معناى حقيقى آن برسى و درايت كنى، بهتر
است از ده چيزى كه روايت كنى!بدرستيكه از براى هر مطلب حقى، حقيقت و واقعيتى است، و
از براى هر چيز راست و استوارى نورى است».
و در كتاب «كشف الغمة» شعرانى ج 1 ص 40 آمده است كه:
كان على بن ابيطالب رضى الله عنه يقول: كونوا للعلم وعاة!و لا تكونوا
لهرواة.
«حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه افضل السلام و الصلوة
عادتشان اين بود كه مىفرمودند: شما پيوسته گنجينههاى دانش و در بردارنده علم
باشيد، و فقط روايت كننده و تحويل دهنده علم را به ديگران نباشيد».
آنچه تاريخ فلسفه به ياد دارد: تمام حكماء يا قائل به اصالت الوجود
شدهاند و يا قائل به اصالت الماهية، زيرا هر كدام از اين دو مذهب مخالفانى دارد، و
هر كدام بر نفع خود و بر عليه ديگرى دلائلى را اقامه مىكنند، گر چه امروز بحمد
الله و المنة اصالة الوجود اظهر من الشمس است، ولى شيخ احمد احسائى كه خود به
مطالعه حكمت پرداخته بود، و در اين مسئله دچار اشكال و شبهات قوى طرفين شد، گفت: چه
اشكال دارد كه هم اصالت الوجود صحيح باشد، و هم اصالت الماهية، يعنى در عالم دو اصل
وجود و ماهيت داراى اصالت و واقعيتباشند، و اين كلام در نزد فلاسفه آن قدر سخيف
است، و بلكه در نزد هر شخص عاقل، و بلكه هر شخص مجنون، و بلكه در نزد هر حيوانى
علفخوار-زيرا كه گوسپند يك دسته علف را يك چيز مىبيند نه دو چيز-كه اصلا قابل ذكر
نيست.
آن وقتبا اين طرز تفكر قلم و بيان خود را گسترش داده و شروع مىكنند،
به انتقاد از فلسفه و عرفان، مىگويند: فلسفه در قرآن و علوم اهل بيت نيست، و عرفان
امرى من درآوردى است و در شريعت نيست.
بايد به اين كوتهفكران گفت: آخر نه مگر قرآن كريم دعوت به تعقل
مىكند؟و حكمت راه تعقل را نشان مىدهد، و صواب را از خطا جدا مىكند؟و نه مگر قرآن
كريم دعوت به حكمت مىكند؟و حكمتشناسائى حقايق اشياء به قدر وسع و اندازه استعداد
بشر است؟ و نه مگر عرفان راه شهود حضرت بارى تعالى را با چشم دل و با بصيرت و ادراك
اسماء و صفات حسناى او را معرفى مىكند؟و نه مگر قرآن كريم و روايات اهل بيتسرشار
از دعوت به لقاء الله و تزكيه و تهذيب نفس و پيمودن راه اخلاص و خلوص است؟
پس چطور ما دينى را كه اساس و بنيادش بر تفكر عقلانى و بر شهود
وجدانىاست از اين دو اصل اصيل، از اين دو ركن متين منعزل كنيم؟!و هى بگوئيم: ظواهر
روايات ما را كافى است؟
مىگويند: بايد از مكتب قال الصادق و قال الباقر پيوسته پيروى كرد.
اين كلام صحيح است زيرا از تعبد و تعصب به مذهب گذشته، اصولا از نقطه نظر واقعيت و
واقعبينى، و اصالت و اصالتگرائى، ما در عالم، مكتبى را مانند مكتب جعفرى سراغ
نداريم، ولى عمده كلام اينجاست كه آيا قال الصادق و قال الباقر را همه كس مىفهمد؟و
هر عامى مىتواند به كنه مطلب آنان برسد؟نه، چنين نيست.
اخبار آنان همچون قرآن كريم محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ، و مطلق و
مقيد، و مجمل و مبين، و عام و خاص، باطن و ظاهر، دارد، چه كسى مىتواند ادعا كند كه
من كتاب خبرى را پيوسته در زير بغل دارم و پيوسته مطالعه مىكنم و به مغزى و محتواى
فرمايش آنان پى بردهام؟اين سخن به حقيقت گزاف است.
همگى مىگويند: قال الصادق، شيخى مىگويد، اخبارى مىگويد، اصولى
مىگويد، اسماعيلى مىگويد، پس چرا اين قدر اختلاف در مسلك و آئين پيدا شده
است؟تنها قال الصادق گفتن كافى نيست تا زمانيكه معنى و محتواى آنرا درايت نكنيم، و
قوه عاقله را استخدام ننمائيم. آخر نه مگر آن بزرگواران با قواى عاقله ما، و از راه
تفكر و درايت ما، با ما سخن گفتهاند، پس چطور مىشود كه ما به كلى عقل را منعزل
بدانيم و بگوئيم: مكتب اهل بيت ما را كافى است؟!شما را به خدا آيا همين جمله بر
اساس يك تفكر عقلى نيست؟و از وجودش عدمش لازم نمىآيد؟و آيا خودش خودش را ابطال
نمىكند؟
پس چقدر كوتاه است آن طرز تفكرى كه به ظواهر قناعت ورزد، و از كنه
معانى آن منطقيان كلام و نحريران بلاغت و شيران بيشه عرفان و معرفت دورى گزيند، و
بدين اكتفا كند.
همچنانكه همه فرق اسلام مىگويند: كتاب الله، كتاب الله، شيعى، سنى،
اشعرى، معتزلى، وهابى، و غيرهم، ولى آيا همه راه حق پيمودهاند؟!و همه درست
فهميدهاند؟!آنان با كتاب خدا خواستند امير مؤمنان را محكوم كنند، و به كلمه حقى كه
يراد بها الباطل: لا حكم الا لله خواستند آن حقيقتحكم و آن مصدرتشريع را بر زمين
زنند، آيا اين طريق، غلط نيست؟
با يك روايتى كه بدون سند و يا ضعيفى كه در آن نهى از فلسفه شده است،
از اين سوء استفاده كرده و از اين نام بهرهبردارى غلط نمودهاند و آن گاه هر طرز
تفكر و تعقلى را محكوم مىكنند كه از خواندن فلسفه نهى شده است.
آخر كسى به آنان نمىگويد: كدام فلسفه؟!آيا فلسفه ماديين و دهريين و
حكماى قبل از اسلام از ايرانيان و مصريان و هنديان و يونانيان؟و يا فلسفه اسلام كه
يك دنيا درخشش دارد، و يك دنيا عظمت و ابهت و جلال دارد؟كتابهاى صدر المتالهين
شيرازى رضوان الله عليه حقا موجب فخر عالم تشيع و بلكه عالم اسلام است، تحقيقات و
تدقيقات اين رادمرد بزرگ در زواياى آيات و روايات، مشكلگشاى اساسى راه معرفت و
پيشرفت است. پس چقدر ناجوانمردى است كه از اسم فلسفه و تشابه لفظى آن با فلسفه
اسلام بخواهيم با تردستى جا بزنيم، و آن طرز منهى را بدين طرز پسنديده و معروف قالب
كنيم.
چقدر ناجوانمردى است كه بخواهم: امير مؤمنان را با لا حكم الا لله
محكوم كنيم؟چقدر ناجوانمردى است كه بخواهيم رسول خدا را با آيات قرآن، آياتى كه
خودش آورده است، محجوج كنيم، و او را معزول سازيم؟
چقدر ناجوانمردى است كه از تشابه لفظى لفظ تصوف و صوفيه سوء استفاده
كنيم، و بخواهيم به كلى راه شهود و وجدان و عرفان و لقاء الله را ببنديم؟چقدر
ناجوانمردى است كه مكتب امثال سيد بن طاوس و شهيدين، و نراقيين، و سيد مهدى بحر
العلوم، و ابن فهد حلى، و مجلسى اول، و آقا سيد على شوشترى، و شيخ انصارى و آخوند
ملا حسينقلى همدانى، و شاگردان پر فيضش را به امثال حسن بصرى و محمد بن منكدر و
سفيان ثورى و امثالهم از كسانيكه تصوف را يك راه جدا براى جدائى از ائمه پنداشتند،
قياس كنيم؟و از لفظ صوفى كه در بعضى از روايات در ذم آنها وارد شده است، جهلا و يا
با تعمد جهلانى، با تطبيق اين عنوان، همه را زير مهميز اين كلمه قرار داده، و
پيوسته آنها را با تازيانه و شلاق تبعيد و تكفير و تفسيق و سخنان ناشايست و اتهامات
نابخردانه مضروب سازيم؟
آشنائى با ظواهر قرآن و ظواهر روايات بدون تكميل قوه عاقله، و سپس خود
رامستنبط و ذى راى پنداشتن، غير از غلط كارىهائى همچون مؤسسين طائفه وهابيه و
مؤسسين طائفه شيخيه به بار نمىآورد، كه موجب خرابى و تباهى شود.
و ما بايد بحمد الله و حسن توفيقه متوجه باشيم كه: ناخودآگاه از آراء
و افكار شيخيه تبعيت نكنيم، زيرا مخالفتبا سير به سوى خدا، و دشمنى با عرفان، و
نظر كردن به امام زمان به نحو وجود استقلالى، از مختصات شيخيه است. و اگر چنين داب
و ديدنى داشته باشيم من حيث لا نشعر آن عقيده را اتخاذ نمودهايم.
مجالس و محافل توسل به حضرت ولى عصر بسيار خوب است، ولى توسلى كه
مطلوب و منظور از آن حق باشد، وصول به حق باشد، رفع حجب ظلمانى و نورانى باشد، كشف
حقيقت ولايت و توحيد باشد، حصول عرفان الهى و فناء در ذات اقدس او باشد. اين مطلوب
و پسنديده است. و لذا انتظار فرج كه حتى در زمان خود ائمه عليهم السلام از بزرگترين
و با فضيلتترين اعمال محسوب مىشده است، همين بوده است.
توسل به حقيقت ولايت آن حضرت براى كشف حجابهاى طريق، از افضل اعمال
است، زيرا توحيد حق از افضل اعمال است. و انتظار ظهور خارجى آن حضرت نيز بواسطه
مقدميتبر ظهور باطنى و كشف ولايت آن حضرت همچنين مفيد است، و انتظار ظهور خارجى بر
اين اصل محبوب و پسنديده است.
و اما چنانچه فقط دنبال ظهور خارجى باشيم، بدون منظور و محتواى از آن
حقيقت، در اين صورت آن حضرت را به ثمن بخسى فروختهايم، و در نتيجه خود ضرر بسيارى
ديدهايم، زيرا مراد و مقصود، تشرف به حضور طبيعى نيست، و گرنه بسيارى از افراد
مردم در زمان حضور امامان به حضورشان مىرسيدهاند، و با آنها تكلم و گفتگو
داشتهاند، ولى از حقيقتشان بىبهره بودهاند. اگر ما در مجالس توسل، و يا در خلوت
به اشتياق لقاى او بوده باشيم، و خداوند ما را هم نصيب فرمايد، اگر در دلمان منظور
و مقصود، لقاى خدا و حقيقت ولايت نباشد، در اين صورت به همان نحوى به خدمتش مشرف
مىگرديم كه مردم در زمان حضور امامان به خدمتشان مشرف مىشدهاند، و اين غبنى است
و ضررى استبزرگ كه با جد و جهد و با كد و سعى ما به محضرش شرفياب شويم، و مقصدى
والاتر و بالاتر از ديدار ظاهرى نداشته و اما چنانچه فقط دنبال ظهور خارجى باشيم،
بدون منظور و محتواى از آن حقيقت، در اين صورت آن حضرت را به ثمن بخسى فروختهايم،
و در نتيجه خود ضرر بسيارى ديدهايم، زيرا مراد و مقصود، تشرف به حضور طبيعى نيست،
و گرنه بسيارى از افراد مردم در زمان حضور امامان به حضورشان مىرسيدهاند، و با
آنها تكلم و گفتگو داشتهاند، ولى از حقيقتشان بىبهره بودهاند. اگر ما در مجالس
توسل، و يا در خلوت به اشتياق لقاى او بوده باشيم، و خداوند ما را هم نصيب فرمايد،
اگر در دلمان منظور و مقصود، لقاى خدا و حقيقت ولايت نباشد، در اين صورت به همان
نحوى به خدمتش مشرف مىگرديم كه مردم در زمان حضور امامان به خدمتشان مشرف
مىشدهاند، و اين غبنى است و ضررى استبزرگ كه با جد و جهد و با كد و سعى ما به
محضرش شرفياب شويم، و مقصدى والاتر و بالاتر از ديدار ظاهرى نداشته باشيم- كه در
حقيقت اين ديدار براى رفع شك و شبهه از وجود آن حضرت و طول عمر است- يا آن حضرت را
براى حوائج ماديه و يا رفع گرفتاريهاى شخصى و يا عمومى استخدام كنيم، اين امرى است
كه بدون زحمت توسل براى همه افراد زمان حضور امامان عليهم السلام حاصل بوده است.
ولى آنچه حقا ذى قيمت است، تشرف به حقيقت و وصول به واقعيت آن حضرت
است، اشتياق به ديدار و لقاى اوست از جهت آيتيتحضرت حق سبحانه و تعالى، اين مهم
است، و اين از افضل اعمال است، و چنين انتظار فرجى زنده كننده دلها و احتبخش
روانهاست رزقنا الله و اياكم انشاء الله بمحمد و آله الطاهرين.
دانستن زمان ظهور خارجى براى ما چه قيمتى دارد؟و لذا در اخبار از تفحص
و تجسس در اين گونه امور نهى شده است.
شما فرض كنيد: ما با علم جفر و رمل صحيح به دست آورديم كه ظهور آن
حضرت در يك سال و دو ماه و سه روز ديگر خواهد بود. در اين صورت چه مىكنيم؟وظيفه ما
چيست؟وظيفه ما تهذيب و تزكيه و آماده كردن نفس اماره استبراى قبول و فداكارى و
ايثار.
ما هميشه مامور بدين امور هستيم، و پيوسته بايد درصدد تهذيب و تزكيه
نفس و تطهير خاطر برآئيم، چه ظهور آن حضرت در فلان وقت، مشخص باشد و يا نباشد، و
اگر درصدد برآمديم موفق به لقاى حقيقى او خواهيم شد، و اگر درصدد نبوديم، لقاى بدن
عنصرى و مادى آن حضرت براى ما اثر بسيارى نخواهد داشت، و از اين لقاء هم طرفى
نخواهيم بست.
فلهذا مىبينيم بسيارى از افرادى كه اربعينها در مسجد سهله و يا در
مسجد كوفه و يا بعضى از اماكن متبركه ديگر براى زيارت آنحضرت مقيم بوده، و به زيارت
هم نائل شدهاند، چيز مهمى از آن زيارت عائدشان نشده است.
و آنچه از همه ذكرش لازمتر است، آن است كه: ظهور خارجى و عمومى آن
حضرت هنوز واقع نشده است، و منوط و مربوط به اسباب و علائمى است كه بايد تحقق
پذيرد، ولى ظهور شخصى و باطنى براى افراد ممكن است، و به عبارت ديگر: راه وصول و
تشرف به خدمتش براى همه باز است، غاية الامر نياز به تهذيب اخلاق وتزكيه نفس دارد.
هر كس امروز درصدد لقاى خدا باشد، و در راه مقصود به مجاهده پردازد،
بدون شك ظهور شخصى به باطنى آن حضرت براى او خواهد شد، زيرا لقاى حضرت حق بدون لقاى
آيتى و مرآتى آن حضرت صورت نپذيرد.
و محصل كلام آن است كه: امروزه راه تشرف به حقيقت ولايت آن حضرت باز
است، و مهم هم همين است، ولى نياز به مجاهده با نفس اماره، و تزكيه اخلاق و تطهير
باطن دارد، و محتاج به سير و سلوك در راه عرفان و توحيد حضرت حق استسبحانه و
تعالى، خواه ظهور خارجى و عمومى آن حضرت نيز به زودى واقع گردد، يا واقع نگردد.
زيرا خداوند ظالم نيست، و منع فيض نمىكند، و راه وصول را براى افرادى
كه مشتاقند نبسته است.
اين در پيوسته باز است، و دعوت محبان و مشتاقان و عاشقان را لبيك
مىگويد.
بنابر اين بر عاشقان جمال الهى و مشتاقان لقاى حضرت او جل و علا، لازم
است كه با قدمهاى متين و استوار در راه سير و سلوك عرفان حضرتش بكوشند، و با تهذيب
و تزكيه، و مراقبه شديد، و اهتمام در وظائف الهيه، و تكاليف سبحانيه، خود را به سر
منزل مقصود نزديك كنند، كه خواهى نخواهى در اين صورت از طلعت منير امام زمان و قطب
دائره امكان كه وسيله فيض و واسطه رحمت رحمانيه و رحيميه حق استبهرهمند و كامياب
مىگردند، و از هر گونه راههاى استفاده براى تكميل نفوس خود متمتع مىشوند، و از
جميع قابليتهاى خدادادى خود براى به فعليت در آوردن آنها براى وصول به منزل كمال
بهره مىگيرند.
وفقنا الله تعالى و اياكم بمحمد و آله صلى الله على محمد و آله.
در اينجا بايد سه نكته را در نظر داشته باشيم: اول آنكه: غيبت آن حضرت
از جانب ماست نه از جانب ايشان يعنى ما به واسطه گناه و انانيت و استكبار، خود را
از زيارتش محروم داشتهايم نه آنكه ايشان خود را مهجور و مختفى مىدارند، و به
عبارتديگر او از ما غائب است و ما از او غائب نيستيم.
نكته دوم آنكه: قدرت و علم و احاطه و سيطره آن حضرت به امور، متوقف بر
زمان ظهور نيستبطوريكه قبل از ظهور فاقد آن باشند و پس از ظهور واجد شوند، بلكه در
هر دو حال هيمنه و سيطره و احاطه تكوينيه كه لازمه ولايت كليه استبا آن حضرت است،
ولى قبل از ظهور اين مطلب از انظار مردم و از ادراك عقول و نفوس پنهان است، و پس از
ظهور آشكارا مىشود.
نكته سوم آنكه: قدرت عمليه و گسترش علميه و احاطه تكوينيه آن حضرت به
امور، منحصر در كارهاى خير و بر و احسانى كه به نظر ما خير است نيست، بلكه هيمنه و
سيطره بر تمام امور است از خيرات و شرور، و به طور كلى بر هر عمل و بر هر فعل و بر
هر موجودى از موجودات، زيرا كه بر اساس نظام كلى عالم تكوين، عالم سراسر خيرات است
و ابدا شرى وجود ندارد، شر امر عدمى است و از خدا نيست و از ولى خدا هم نيست، و
الشر ليس اليك.
اذا سفرت فى يوم عيد تزاحمت
على حسنها ابصار كل قبيلة 1
فارواحهم تصبو لمعنى جمالها
و احداقهم من حسنها فى حديقة 2
و عندى عيدى كل يوم ارى به
جمال محياها بعين قريرة 3
و كل الليالى ليلة القدر ان دنت
كما كل ايام اللقا يوم جمعة 4
و سعيى لها حجبه كل وقفة
على بابها قد عادلت كل وقفة 5
و اى بلاد الله خلتبها فما
اراها، و فى عينى حلت، غير مكة 6
و اى مكان ضمها حرم كذا
ارى كل دار اوطنت دار هجرة 7
و ما سكنته فهو بيت مقدس
بقرة عينى فيه احشاى قرت 8
و مسجدى الاقصى مساحب بردها
و طيبى ثرى ارض عليها تمشت 9
نهارى اصيل كله ان تنسمت
اوائيله منها برد تحيتى 10
و ليلى فيها كله سحر اذا
سرى لى منها فيه عرف نسيمة 11
و ان طرقت ليلا فشهرى كله
بها ليلة القدر ابتهاجا بزورة 12
و ان قربت دارى فعامى كله
ربيع اعتدال فى رياض اريضة 13
و ان رضيت عنى فعمرى كله
زمان الصبا طيبا و عصر الشبيبة(29)
1- چون در روز عيدى پرده از رخ برگيرد، آنقدر زيباست كه براى تماشاى
جمالش ديدگان تمام قبيلهها با هم تزاحم كنند.
2- و بنابر اين ارواح مردم آن قبائل براى ادراك معناى جمال او به سوى
او رو آورده و مشتاقانه بدو بگروند، و ديدگان مردم آن قبائل از تماشاى زيبائيهاى او
در باغ و لالهزار و در تنعم به سر مىبرند.
3- و در نزد من، عيد من آن روزى است كه چهره زيباى او را با چشم تازه
و روشن ببينم.
4- و تمام شبهاى من شب قدر است، اگر او به من نزديك شود، همچنانكه
تمام روزهاى ديدار و ملاقات، روز عيد و جمعه من است.
5- و حركت من به سوى او حجى است كه براى او كردهام، و هر وقوفى بر در
خانهاش، معادل هر وقوفى در مناسك حج است.
6- و اگر در شهرى از شهرهاى خدا وارد شود، در حاليكه او در چشم من
وارد شده است، من آن شهر را غير از مكه نمىبينم.
7- و هر مكانى كه او را در برگيرد حرم است، همچنين هر خانهاى كه او
در آنجا سكونت گزيده است، خانه هجرت است.
8- و هر جائى كه او در آنجا ساكن شود، آنجا بيت مقدس است، و به جهت
روشنى و تازگى چشم من در آنجا همه باطن و احشاى منتر و تازه مىگردد.
9- و مسجد الاقصاى من محل كشيده شدن برد و رداى اوستبر روى زمين، و
عطر و گلاب من خاك آن زمينى است كه او از روى آن عبور كرده است.
10- اگر در اوائل روز، او جواب سلام و تحيت مرا بدهد، تمام روز من
همچون عصر با فرح و سرور خواهد بود.
11- و اگر در شبى بر من عبور كند و از بوى نسيم او به مشام من برسد آن
شب من همهاش همچون سحر وقت زنده و بيدارى و نباهت است. - و اگر شبى بر من وارد
شود، به واسطه آن ورود، تمام آن ماه من از شدت ابتهاج آن ديدار يك شبه و زيارت او
در حكم ليلة القدر من است.
13- و اگر به خانه من نزديك شود، تمام دوران سال من مانند فصل معتدل
بهارى مىشود كه در باغهاى چشمانگيز و با طراوت پيوسته به تنزه و تنعم مشغولم.
14- و اگر از من راضى شود، تمام عمر من از نقطه نظر پاكى و پاكيزگى
همچون ايام صباوت و دوران جوانى خواهد بود.