و اما صدر المتالهين قدس الله سره، اين مقامات و درجات انسان كامل را
در يكجا و دو جا ذكر نكرده است، بلكه در غالب از كتب خود آورده، و بالاخص در
«اسفار» در مواضع بسيارى از آن ياد مىكند بلكه مىتوان «اسفار اربعة» را مقامات و
درجات انسان كامل دانست، و كتاب «اسفار» را به كتاب انسان كامل نام نهاد كه حقا
مىتوان گفت: بهترين تصنيفى است كه در اين موضوع تا به حال از نقطه نظر جامعيت، به
وقوع پيوسته است، و ما در اينجا براى نمونه، فقط يك عبارت مختصر را از او مىآوريم:
و هذا ايضا من لطائف صنع الله و حكمته فى خلق الانسان الكامل، و
صيرورته انسانا كبيرا بعد ما كان عالما صغيرا، فكان الوجود كله كشخص واحد دار على
نفسه، و كانه كتاب كبير، فاتحته عين خاتمته، و العالم كله تصنيف الله، و ابتدا
بالعقل و اختتم بالعاقل، كما قال تعالى:
«او لم يروا كيف يبدىء الله الخلق ثم يعيده ان ذلك على الله يسير
قل سيروا فى الارض فانظروا كيف بدا الخلق ثم الله ينشىء النشاة
الآخرة ان الله على كل شىء قدير»(41).
«و اين نيز از لطائف صنع خداوند و حكمت او در آفرينش انسان كامل است،
كه بعد از آنكه او را عالم صغير قرار داده بود، اينك به صورت انسان كبير در آورد.
پس گويا اينكه تمام عالم وجود، همچون شخص واحدى است كه بر دور محور
وجود نفس انسان كامل دور مىزند، و گويا كه او كتاب بزرگ الهى است كه فاتحه آن عين
خاتمه آنست، و عالم به طور كلى تصنيف خداست كه ابتداء به عقل فرموده است، و به عاقل
خاتمه داده است، همچنانكه خودش فرموده است:
«آيا نمىبينند كه چگونه خداوند عالم آفرينش را ابتداء كرد، و سپس آن
را باز مىگرداند، و اين براى خداوند آسان است. بگو: در روى زمين سير كنيد
پسببينيد چگونه خداوند آفرينش را ابتداء كرد، و پس از آن خداوند عالم آخرت را
انشاء و ايجاد مىكند، و حقا كه خداوند بر هر كارى تواناست».
ابن فارض كه در اشعار عربى در عرفان، همانند حافظ شيرازى در ميان
پارسىزبانان است، در نظم السلوك كه عبارت از تائيه كبراى اوست، مقام انسان كامل را
عجيب توصيف كرده است، اين قصيده مجموعا هفتصد و شصت و يك بيت است، كه تمام مراحل
سلوك را با نظم بديعى و سبك لطيفى آورده است، و ما در اينجا به مقدار مختصرى از
اواخر آن كه تحقق اسماء و صفات الهى در انسان كامل است، اكتفا مىكنيم:
و انى و ان كنت ابن آدم صورة
فلى فيه معنى شاهد بابوتى(42)1
و نفسى على حجر التجلى برشدها
تجلت و فى حجر التجلى تربت 2
و فى المهد حزبى الانبياء و فى عنا
صرى لوحى المحفوظ و الفتح سورتى 3
و قبل فصالى دون تكليف ظاهرى
ختمتبشرعى الموضحى كل شرعة 4
فهم و الالى قالوا بقولهم على
صراطى، لم يعدوا مواطىء مشيتى 5
فيمن الدعاة السابقين الى فى
يمينى و يسر اللاحقين بيسرتى 6
و لا تحسبن الامر عنى خارجا
فما ساد الا داخل فى عبودتى 7
و لولاى لم يوجد وجود و لم يكن
شهود و لم تعهد عهود بذمة 8
فلا حى الا من حياتى حياته
و طوع مرادى كل نفس مريدة 9
و لا قائل الا بلفظى محدث
و لا ناظر الا بناظر مقلتى 10
تا آنجا كه گويد:
تسببت فى التوحيد حتى وجدته
و واسطة الاسباب احدى ادلتى 11
و وحدت فى الاسباب حتى فقدتها
و رابطة التوحيد اجدى وسيلة 12
و جردت نفسى عنهما فتجردت
و لم تك يوما قط غير وحيدة 13
و غصتبحار الجمع بل خضتها على ان
فرادى فاستخرجت كل يتيمة 14
لاسمع افعالى بسمع بصيرة
و اشهد اقوالى بعين صحيحة 15
فان ناح فى الايك الهزار و غردت
جوابا له الاطيار فى كل دوحة 16
و اطرب بالمزمار مصلحه على
مناسبة الاوتار من يد قينة 17
و غنت من الاشعار ما رق فارتقت
لسدرتها الاسرار فى كل شدوة 18
تنزهت فى آثار صنعى منزها
عن الشرك بالاغيار جمعى و الفتى 19
فبى مجلس الاذكار سمع مطالع
ولى حانة الخمار عين طليعة 20
و ما عقد الزنار حكما سوى يدى
و ان حل بالاقرار بىفهى حلت 21
و ان نار بالتنزيل محراب مسجد
فما بار بالانجيل هيكل بيعة 22
و اسفار توراة الكليم لقومه
يناجى بها الاحبار فى كل ليلة 23
و ان خر للاحجار فى البد عاكف
فلا وجه للانكار بالعصبية 24
فقد عبد الدينار معنى منزه
عن العار بالاشراك بالوثنية 25
و قد بلغ الانذار عنى من بغى
و قامتبىالاعذار فى كل فرقة 26
و ما زاغت الابصار من كل ملة
و ما راغت الافكار من كل نحلة 27
و ما اختار من للشمس عن غرة صبا
و اشراقها من نور اسفار غرتى 28
و ان عبد النار المجوس و ما انطفت
كما جاء فى الاخبار فى الف حجة 29
فما قصدوا غيرى و ان كان قصدهم
سواى و ان لم يظهروا عقد نية 30
راوا ضوء نورى مرة فتوهمو
ه نارا فضلوا فى الهدى بالاشعة 31
و لو لا حجاب الكون قلت و انما
قيامى بالاحكام المظاهر مسكتى 32
فلا عبث و الخلق لم يخلقوا سدى
و ان لم يكن افعالهم بالسديدة 33
على سمة الاسماء تجرى امورهم
و حكمة وصف الذات للحكم اجرت 34
يصرفهم فى القبضتين و لا و لا
فقبضة تنعيم و قبضة شقوة 35
الا هكذا فلتعرف النفس او فلا
و يتل بها القرآن كل صبيحة 36
ولى من مفيض الجمع عند سلامه
على باو ادنى، اشارة نسبة 37
و من نوره مشكاة ذاتى اشرقت
على فنارت بىعشائى كضحوتى 38
و آنست انوارى فكنت لها هدى
و ناهيك من نفس عليها مضيئة 39
و بدرى لم يافل و شمسى لم تغب
و بىتهتدى كل الدرارى المنيرة 40
1- و من اگر چه پسر آدم هستم از جهت صورت، و ليكن در من معنى و حقيقتى
است كه گواهى مىدهد كه پدر او مىباشم.
2- و نفس من كه در ممنوعيت از تجليات و ظهورات اسمائيه و صفاتيه حق
قرار داشت، در اثر هدايتحق تجلى كرد، و نفس من در دامن تجليات و ظهورات اسمائيه و
صفاتيه تربيتيافت و رشد و نمو كرد.
3- و در گاهواره، حزب من پيمبران بودند، و در عناصر من لوح محفوظ من
بود، و فتح و گشايش سوره من بود.
4- و قبل از آنكه از شير گرفته شوم، بدون تكليف ظاهر من، من با منهاج
و شرع خود كه براى من روشن كننده و واضح كننده بود، هر شريعتى را ختم كردم و به
پايان رسانيدم.
5- و بنابر اين انبياء و آنانكه طبق گفتار ايشان گفتند و رفتند، همگى
بر صراط و راه من بودند، و هيچگاه از مواضع قدمها و گامهاى من تجاوز ننمودند.
6- پس يمن و بركت داعيان و رهبران الهى كه قبل از من بودند، در دست
راست من بود، و آسانى و سهولت داعيان و رهبران به سوى خدا كه بعد از من مىآيند، و
ملحق مىشوند، در دست چپ من است.
7- و گمان مبر كه امر از من خارج است، و عليهذا هر كس به سيادت وبزرگى
رسيد او داخل در تحت عبوديت من بود.
و اگر من نبودم، اصلا وجودى موجود نمىشد، و شهودى هويدا نبود، و هيچ
عهد و پيمانى در ذمهاى شناخته نبود.
9- پس هيچ زنده و جاندارى نيست، مگر آنكه حيات او از حيات من است، و
هر نفس صاحب اراده و مقصود، در تحت اطاعت و انقياد اراده من است.
10- و بنابر اين هيچ گويندهاى نيست، مگر آنكه با الفاظ و عبارات من
سخن مىگويد، و هيچ بينندهاى نيست مگر آنكه با مردمك چشم من مىبيند، و هيچ شنونده
و گوش فرا دهندهاى نيست مگر آنكه با گوش من مىشنود، و هيچ گيرندهاى نيست مگر
آنكه با صولت و قدرت من مىگيرد.
11- من در توحيد حق تعالى، اسباب را اتخاذ كردم، تا آنكه توحيد را
يافتم، و واسطه قرار گرفتن اسباب يكى از راهنمايان من بود.
12- و من در اسباب با نظر توحيد نگريستم، تا آنكه اسباب را گم كردم، و
رابطه توحيد در اين امر مفيدترين وسيله من بود.
13- و من نفس خود را از توحيد و اسباب، مجرد كردم و او مجرد شد، و
بنابر اين ديگر در هيچ روزى نفس من غير تنها و مجرد نيست.
14- و من فرو رفتم و غوص كردم در درياهاى عالم جمع، بلكه گردش كردم و
خوض نمودم، و هر گونه در شاهوار را بيرون آوردم.
15- اينها براى آن بود كه كارهاى خود را با گوش بينا بشنوم، و
گفتارهاى خود را با چشم شنوا مشاهده كنم.
16- پس در اينصورت اگر در ميان درختهاى پيچيده بلبلى ناله كند، و
پرندگان ديگر در هر درخت تنومند و بزرگى، با آواز خوش الحان خود بخوانند، و جواب او
را بدهند.
17- و اگر با نى، نىزن توانائى كه بر اساس تناسب حركت تارهاى چنگ و
تارى كه در دست زن آوازهخوانى استبنوازد، و به طرب درآيد.
18- و آن زن آوازهخوان با اشعار رقيق و لطيف تغنى كند، و در هر نوع
از آواز و تغنى، اسرار تا محل خود از سدرة المنتهى بالا رود.
19- در تمام اين احوال، من در آثار صنع خودم پاك و منزه هستم، و
مقامجمع و صداقت و الفتخود را از آنكه اغيار در آن شريك باشند حقا تنزيه و تطهير
مىكنم.
20- پس به واسطه من مجالس ذكر، همگى مجالس حضور و تفهم و فراگيرى است،
و براى من دكان شرابخوارى جاسوس لشكر است.
21- و هيچ مجوسى، زنار نبست، مگر آنكه دست من بود كه حكم بستن آن را
نمود، و اگر به واسطه ايمان و اقرار به من، آن زنار باز شد، دست من بود كه آن را
باز كرد.
22- و اگر محراب مسجدى بواسطه وحى و قرآن نورانى گشت، و آنچه را كه
بواسطه انجيل، صدر واقع در كليسا كه محل تقرب قربانى است، هلاك و تباه شد.
23- و نيز كتابها و اسفار توراتى را كه موساى كليم براى قومش آورد، و
با آن علماى يهود در هر شب مناجات مىكنند.
24- و اگر در بتخانه، شخص معتكف و بتپرستخود را بر روى سنگها و
بتها مىاندازد، و به سجده مىافتد، پس البته براى اينكار، وجهى از روى عصبيتبراى
انكار نيست،
25- زيرا كه پول و درهم و دينار را پرستيده است: واقعيتى كه منزه و
پاك است از شرك آوردن به خدا، كه در اثر اعتقاد به بتپرستى، و صنم دوستى صورت
مىگيرد.
26- و تحذير و انذار من به هر كسى كه ستم كند رسيده است، و عذرها از
جانب من، در هر فرقهاى به من قائم است.
27- و آنچه را كه در هر ملت و آئينى چشمها را خيره و خسته مىكند، و
آنچه را كه در هر مذهب و ديانتى، افكار را منحرف مىنمايد، و به باطل سوق مىدهد.
28- و آنچه را كه خورشيدپرستبراى خورشيد از روى غفلت اختيار مىكند،
و بدان مىگرايد، در حاليكه اشراق خورشيد و تابش آن از نور اشراق وجه من است.
29- و اگر مجوسى آتشپرست، آتش را عبادت كند، و همچنانكه دراخبار آمده
است، در هزار سال آن آتش خاموش نشود.
30- بنابر اين، اين مردم مختلف و اين اصناف متفاوت، ابدا غير از مرا
قصد نكرده، و در نيتخود نياوردهاند و اگر چه نيت و قصد ايشان غير من بوده است، و
اگر چه عقد نيت مرا اظهار نكردهاند.
31- زيرا آنان تابش نور مرا ديدند، و ليكن آن را آتش پنداشتند، و
بواسطه هدايتشدن به شعاعهاى مقيد (از نور مطلق من) گمراه شدند.
32- و اگر حجاب عالم كون نبود، من صريحا مىگفتم، و ليكن آنچه مرا به
سكوت وا داشته است آنستكه: من به احكام مظاهر اعتنا دارم، و اختلاف مظاهر به وجود
من قائم است.
33- و بنابر اين در عالم وجود، چيز عبث و بيهوده نيست، و دستگاه
آفرينش يله و رها نيست، و بدون غايت و نتيجه آفريده نشدهاند، و اگر چه افعال آنها
از روى سداد و صواب نباشد.
34- امور خلايق بر اساس نشانه اسماء الهيه از معز مذل و هادى و غيرها
جارى مىشود، و حكمت ظهور اوصاف ذات از اعزاز و اذلال و هدايت و غيرها، اين حكم
سعادت و شقاوت را بر آنها جارى مىكند.
35- پيوسته تصرف و دگرگون شدن خلايق در دو قبضه و لا ابالى و لا ابالى
است، كه يك قبضه قبضه نعمتبخشيدن و سعادت، و قبضه ديگر قبضه شقاوت و محجوب داشتن
است.
36- اى طالب راه سعادت!نفس را اينگونه كه ما بيان كرديم بشناس، و يا
آنكه دنبال معرفت نفس مرو. و اينست همان مطالبى كه قرآن كه در هر صبحگاهى كه خوانده
مىشود، بر آن حاكم است.
37- و از براى من اشاره نسبتى به مقام او ادنى مىباشد از مقام افاضه
جمع كه رسول الله- صلوات الله عليه- است در هنگام سلام بر من(43).- و
از نور وجود اوست كه مشكاه ذات من روشن شده است، و چنان آن مشكاه ذات نورانى گرديده
است كه شب و عشاء من همانند روز روشن شده است.
39- و من با انوار خود انس پيدا كردم، و من هادى آنها بودم، و آنها را
فرستادم، و متوجه باش كه اين انوار از نفس پيدا شده است، كه خود نفس بر آن تابش
نموده و اشراق كرده است.
40- و ماه وجود من هيچوقت غروب نمىكند، و خورشيد من هيچگاه غائب
نمىگردد، و بواسطه من است كه تمام كواكب درخشان و نور دهنده كه همچون دانههاى در
هستند هدايت مىيابند.
بارى اين مطالبى را كه در اين درس نقل كرديم از فلاسفه بزرگ و عرفاء
عاليقدر اسلام، حقايقى است كه براى سالك، در حال عرفان و شهود حضرت حق جل و عز در
عالم فناء مطلق كه فناء در ذات و فناء در جميع اسماء و صفات اوست پيدا مىشود، يعنى
در مقام ولايت كليه كه حجاب و پردهاى نيست، و حتى حجاب انيت و خوديتسالك به تمام
معنى الكلمه پاره شده و از بين رفته است، و در اين مقام است كه ذات اقدس حق، خود
سخن مىگويد، و خود مىبيند، و خود مىشنود، و خود اخذ و بطش مىكند.
و مبادا انسان اين مطالب را باور نكند، و بر گزافهگوئى و
مبالغهسرائى حمل كند، زيرا اين حقايق همه در مقام عرفان و توحيد است، يعنى در
حقيقت اين حقايق از شخص متحقق به توحيد سر مىزند، يعنى از شخص فانى كه به بقاء
حضرت حق باقى شده است، يعنى از خود حضرت حق جل و عز، زيرا كه غير از او مصدر فعل و
اصالتى در عالم نيست، غاية الامر قبل از مقام لقاء و عرفان و فناء، مردم خود را از
روى جهالت مستقل در امور مىپنداشتند، و اينك در عالم توحيد فهميدند كه اشتباه
مىكردند و مىگفتند، بلكه يگانه وجود مؤثر و مستقل، غير از ذات حضرت احديت موجودى
نيست
«تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام».
و نهايتسير ما به سوى خدا مقام توحيد است، و انكار اين معارف، سير ما
را به سوى خدا مسدود مىكند، و راه عرفان الهى را مىبندد، و بهره ما را از مواهب
آلهيه بىدريغ و بىكم و كيف، و استعداد غير متناهى براى وصول به مقام عز شامخ
حضرتش را محدود به حيات دنيوى و اشياءجزئيه خسيسه و امور اعتباريه و سرگرم كننده
مىكند، تا آنكه ناگهان اجل در رسد
«و الهيكم التكاثر حتى زرتم المقابر»
بر ما خوانده شود.
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم پيشتاز راه ولايت مطلقه و يگانه
سابق در اين مضمار است، كه تمام انبياء سابقين و پيامبران مكرمين حتى اولوا العزم
از آنها، از مشكاة مصباح نور آنحضرت بهره مىگيرند.
آنحضرت راه توحيد مطلق و عرفان محص و شهود اسمائى و صفاتى و ذاتى را
براى امتخود بطور مطلق و مرسل باز كرد، و امت آنحضرت از مواهبى بهرهمندند كه
امتهاى پيامبران پيشين بهرهمند نبودهاند.
و پس از آن حضرت و از آن حضرت به حضرت مولى الموحدين امير المؤمنين
عليه الصلاة و السلام منتقل شد و به يازده فرزند گرامش يكى پس از ديگرى، تا اينك
اين مقام بطور اكمل و اتم براى حضرت بقية الله حجة ابن الحسن العسكرى ارواحنا له
الفداء مىباشد، و ساير اولياء حقه و عرفاء حقه الهيه، از بركات آن بزرگواران، و در
عصر غيبت از بركات اين آينه اتم الهى بهره مىگيرند، و به كمال مىرسند، و به وصول
و فناء نائل مىگردند.
بارى وجود اقدس حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم خود، باز
كننده اين راه براى امت است و امامان بر حق عليهم السلام و الاكرام همگى داراى اين
مقام بوده و هستند، و ولايت تكوينى يك امر بسيط و ساده از نظر اهل دل و فضيلت و
عرفاء حقه است، و براى هر كس كه پا در اين ميدان نهد به فضل و رحمتحق پيدا مىشود.
آنگاه جاى اسف نيست، كه ما اين مقام را از رسول الله و امامان انكار
كنيم؟و وصول به مقامات را منحصرا به يك الفاظ تو خالى و ميان تهى بسنده نمائيم، و
هر گونه فضيلت و كرامتى را مجرد امر اعتبارى و توهمى بپنداريم؟
ولايت تكوينى از امور ضروريه و از لوازم حتميه سير در راه معرفت، و
عرفان و شهود حضرت حق است. و منكران آن حقا دستشان از معارف الهيه تهى است، و
كامشان از آب حيات ولايتتر نشده، و از مآء معين شهود و وجدان چيزى را
نياشاميدهاند، جگرشان تفته و خشك، همچون كلاب عوعو كننده در بيابان خشك و تيه و
ريگزار جهل سرگردانند.
مه فشاند نور و سگ عوعو كند
هر كسى بر باطن خود مىتند
در مقامات و درجات ولايت امامان دوازده گانه شيعه كه خلفاى منصوب از
جانب رسول الله هستند، علامه فقيد و بزرگوار و استاد ما: آية الله طباطبائى رضوان
الله عليه مختصرى در رساله ولايتخود آوردهاند كه عين آنرا ما در اينجا به زبان
پارسى مىآوريم:
و از جمله اخبارى كه در اين باب وارد شده است، چيزى است كه در «بحار»
از «محاسن» از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه:
انا معاشر الانبياء نكلم الناس على قدر عقولهم
«ما جماعت پيامبران با مردم به اندازه عقلهايشان سخن مىگوئيم».
اين تعبير وقتى نيكوست كه در آنجا از معانى و چيزهاى مهم، امورى باشد
كه فهم مستمعان از مردم بدان نرسد، و اين معنى واضح است، زيرا آن حضرت فرمود: نكلم
و نفرمود: نقول يا نبين يا نذكر و نحوها.
و اين دلالت دارد بر آنكه معارفى را كه انبياء عليهم السلام بيان
كردهاند، بيان آنها در حدود مقدار عقلها و ظرفيت افكار و انديشههاى امتهاى آنها
بوده است، چون مىخواستند از مشكل و صعب به آسان و سهل تنازل و ميل كنند، نه آنكه
از معارف كثيره به جهت ارفاق به عقول و انديشه، به اين مقدار مختصر و كم اقتصار
كرده باشند، و از مجموع بعضى را آورده باشند، اينچنين نيست.
و به عبارت ديگر: تعبير رسول الله ناظر استبه كيفيتبيان، نه كميت
آن، پس دلالت دارد بر آنكه اين معارف، حقيقتش آن درايتى است كه ورآء آن چيزى است كه
عقول براى وصول به آن در معارف از برهان، و جدل، و خطابه مىپيمايد و سير مىكند، و
پيامبران عليهم السلام آنچه را كه بيان كردهاند، با تمام راههائى است كه عقول از
برهان و جدل و وعظ دارند با وجود آنكه آنان از اين راه به بهترين بيان بيان
كردهاند، و در شرح آن از پيمودن هر راه ممكنى دريغ نكردهاند.
و از اينجا دانسته مىشود كه براى معارف الهيه مرتبهايست ما فوق بيان
و گفتار لفظى، بطوريكه اگر آن مرتبه را به مرتبه بيان تنزل دهند، و به لفظ و گفتار
بگويند، و به زبان آورند، عقول عادى آن را رد مىكند.
و اين رد يا به جهت آنستكه طبق مطالب ضرورى كه در نزد آنهاست،
نمىباشد، و با آن مخالف است، و يا بجهت آنست كه با بيانى كه براى آنها شده است، و
عقول آنها قبول كرده است، منافات دارد.
و از اينجا ظاهر مىشود كه نحوه فهميدن و ادراك كردن حقيقت اين معارف
غير از نحوه ادراك عقول است، كه آن ادراك فكرى و انديشه نظرى است. و اين مطلب را
خوب تفهم كن!
و از جمله اخبار در اين باب(44)، خبر مستفيض و مشهورى
است كه:
ان حديثنا صعب مستصعب لا يحتمله الا ملك مقرب او نبى مرسل او عبد مؤمن
امتحن الله قلبه للايمان.
«بدرستيكه حديث ما سخت و مشكل و غير قابل دسترس، و نيز سخت و مشكل
شمرده شده و غير قابل دسترسى انگاشته شده مىباشد، بطوريكه هيچكس نمىتواند آن را
متحمل گردد و بردارد، مگر آنكه فرشته مقربى باشد، و يا پيامبر مرسلى، يا بنده مؤمنى
كه خداوند قلب او را به تحمل ايمان، آزمايش نموده باشد».
و از جمله اخبار، خبرى است كه براى رسانيدن مقصود، از خبر سابق دلالتش
بيشتر است، و آن را در «بصائر» مسندا از ابو صامت روايت مىكند كه او گفت: از حضرت
صادق عليه السلام شنيدم كه مىفرمود:
ان من حديثنا ما لا يحتمله ملك مقرب و لا نبى مرسل و لا عبد مؤمن.
قلت: فمن يحتمله؟!قال: نحن نحتمله.
«بعضى از احاديث ما چنان است كه هيچ فرشته مقربى و هيچ پيامبر مرسلى،
و هيچ بنده مؤمنى نمىتواند آنرا تحمل كند.
عرض كردم: پس چه كسى تحمل آن را مىكند؟!فرمود: خود ما تحمل آن را
مىنمائيم!».
و اخبارى كه بر اين سياق است، همچنين مستفيض است، و در بعضى ازآنها
وارد است كه:
قلت: فمن يحتمله جعلت فداك؟!قال: من شئنا.
«عرض كردم: پس بنابر اين چه كسى مىتواند تحمل آنرا كند فدايتشوم؟!
فرمود: هر كسى كه ما بخواهيم».
و ايضا در «بصائر الدرجات» از مفضل روايت است كه گفت: حضرت امام محمد
باقر عليه السلام فرمودند:
ان حديثنا صعب، مستصعب، ذكوان، اجرد، و لا يحتمله ملك مقرب، و لا نبى
مرسل، و لا عبد امتحن الله قلبه للايمان.
اما الصعب فهو الذى لم يركب بعد، و اما المستصعب فهو الذى يهرب منه
اذا رئى، و اما الذكوان فهو ذكاء المؤمنين، و اما الاجرد فهو الذى لا يتعلق به شىء
من بين يديه و لا من خلفه و هو قول الله:
«الله الذى نزل احسن الحديث»
فاحسن الحديثحديثنا، و لا يحتمل احد من الخلائق امره بكماله حتى يحده
لانه من حد شيئا فهو اكبر منه، و الحمد لله على التوفيق، و الانكار هو الكفر.
«حديث ما صعب، و مستصعب، و ذكوان، و اجرد است، و هيچ ملك مقربى، و
پيغمبر مرسلى، و بندهاى كه خداوند دل او را به ايمان آزموده است، نمىتواند آن را
تحمل كند.
اما مراد از صعب، آن چيزى است كه نتوانستهاند بر او سوار شوند، و
مراد از مستصعب آن چيزى است كه چون آنرا ببينند از آن فرار كنند، و مراد از ذكوان،
بر فروزنده و ملتهب كننده مؤمنان است، و مراد از اجرد، آن چيزى است كه در مقابل او
و در پشت او هيچ چيزى به او تعلق نگرفته باشد، و اينست گفتار خداوند: «الله نزل
احسن الحديث» «خدا بهترين حديث را فرستاده است» زيرا بهترين حديث، حديث ماست. و
هيچيك از خلايق توان آن را ندارد كه آنرا تحمل نمايد، مگر آنكه آنرا بتواند
اندازهگيرى كند، چون كسيكه چيزى را اندازهگيرى كند، از آن چيز بزرگتر است. و سپاس
خداى را بر توفيق، و انكار همانا كفر است» (45). گفتار امام كه در صدر
حديث مىفرمايد: لا يحتمل كسى نمىتواند تحمل آن را كند، و در ذيل حديث: حتى يحده
مگر آنكه آن را اندازهگيرى كند، دلالت دارد بر آنكه حديث آنان عليهم السلام داراى
مراتبى است، و بعضى از مراتب آن بواسطه اندازهگيرى كردن قابل تحمل است.
و شاهد بر اين گفتار آنكه: در روايت ابو صامت گذشت كه: من حديثنا بعضى
از احاديث ما قابل تحمل نيست. و بنابر اين، مورد اين روايات با روايت اول كه
مىفرمايد: لا يحتمله الا ملك مقرب مورد واحدى است، و مشكك و داراى مراتب و درجاتى
است.
و همچنين در حكم تعميم نبوى سابق است كه فرمود: انا معاشر الانبياء
نكلم الناس على قدر عقولهم.
و علت عدم امكان تحديد و اندازهگيرى خلايق، احاديث آنان را اين است
كه: ظروف آنان كه همان حدود وجودى ايشان و ذات ايشان است محدود است، و چون بواسطه
آن ظروف تحمل مىكنند آنچه را كه تحمل مىكنند، بنابر اين آنچه را متحمل مىشوند
نيز محدود مىگردد.
و اين است همان علتى كه كسى نمىتواند حديث آنان را به كماله و تمامه
تحمل كند، چون امر غير محدود است و از حيطه حدود امكان خارج، و آن عبارت است از
مقام و منزلت ايشان كه هيچ حدى و اندازهاى نمىتواند آن را تحديد كند و اندازه
زند، و اين است ولايت مطلقة، و انشاء الله العزيز در بعضى از فصول اخير اين رساله
قدرى مبسوطتر از اين در اين باره سخن مىگوئيم.
و از جمله اخبار، اخبار ديگرى است كه موجب تاييد و تقويت مطالب
سابقاست، همچنانكه در «بصائر الدرجات» مسند از مرازم روايت كرده است كه حضرت صادق
عليه السلام گفتند:
ان امرنا هو الحق، و حق الحق، و هو الظاهر، و باطن الظاهر، و باطن
الباطن، و هو السر، و سر السر، و سر المستسر، و سر مقنع بالسر.
«امر ماست كه آن استحق، و حق حق، و آن است ظاهر، و باطن ظاهر، و باطن
باطن، و آن استسر و سر سر، و سر پوشيده شده، و سرى كه با سر پنهان شده، و پرده بر
خود گرفته است».
و در بعضى از اخبار وارد است كه: ان للقرآن ظهرا و بطنا، و لبطنه بطنا
الى سبعة ابطن «از براى قرآن ظاهرى و باطنى است، و از براى باطن آن باطن ديگرى است،
تا هفتباطن». و در خبر ديگرى وارد است كه: ان ظاهره حكم و باطنه علم.
«ظاهر قرآن، حكم است، و باطنش علم است».
و در بعضى از اخبار جبر و تفويض، در «توحيد» صدوق مسندا از مرازم از
حضرت صادق عليه السلام در حديثى روايت مىكند كه: قال: فقلت له: فاى شىء هو، اصلحك
الله؟!
قال: فقلب يده مرتين، او ثلاثا، ثم قال عليه السلام: لو اجبتك فيه
لكفرت!
«مرازم گويد: از حضرت صادق پرسيدم: آن كدام است؟!خداوند امر تو را
اصلاح كند، و خيرت دهد.
مرازم گفت: حضرت دو بار و يا سه بار دستخود را واژگون كردند، و سپس
گفتند: اگر در اين باره پاسخ تو را بدهم، كافر خواهى شد!».
و در اشعار منسوب به حضرت امام سجاد سيد العابدين عليه السلام اين
گفتار وارد است كه:
و رب جوهر علم لو ابوح به
لقيل لى انت ممن يعبد الوثنا
«و چه بسيار از علوم حقيقى و واقعى است، كه اگر من آنرا اظهار كنم، به
من گفته مىشود كه تو از زمره بتپرستان مىباشى!».
و از جمله اخبار، روايات وارده درباره ظهور است كه مىرساند كه حضرت
قائم مهدى عليه السلام بعد از ظهورش، اسرار وارده در شريعت را منتشر مىكند، و قرآن
كريم آن را تصديق مىكند. و در «بصائر الدرجات» مسندا از مسعدة بن صدقه از حضرت
صادق از پدرشان حضرت باقر عليهما السلام روايت است كه: قال: ذكرت التقية يوما عند
على بن الحسين عليه السلام. فقال لى: و الله لو علم ابو ذر ما فى قلب سلمان لقتله و
قد آخى بينهما رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم - الحديث.
«روزى از پدرم حضرت سجاد عليه السلام كه درباره تقيه سخن به ميان آمد
از لزوم آن پرسيدم، فرمود: سوگند به خدا كه اگر آنچه را كه در دل سلمان بود، ابو ذر
آن را مىفهميد سلمان را مىكشت، در حاليكه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
بين آن دو نفر عقد اخوت و برادرى بسته بود».
و در خبر است كه حضرت باقر عليه السلام مطالبى را به جابر(46)گفتند، و فرمودند: اگر آنها را افشاء كنى، لعنتخداوند و ملائكه و مردم، همگى
بر تو خواهد بود!
و نيز در «بصائر الدرجات» از مفضل، از جابر، حديث وارد است كه ملخص
آن اين است كه: «بعد از رحلتحضرت باقر عليه السلام جابر خدمتحضرت صادق عليه
السلام آمد و گفت: نفس من از تحمل اين احاديث تنگ شده و ديگر طاقتبر اخفاء آنها را
ندارم!
حضرت صادق عليه السلام او را امر كردند كه: در زمين حفرهاى حفر كند،
و سرش را در آن فرو برد، و آن احاديث را با گودال بگويد، و سپس خاك بر روى آن
بريزد، زيرا كه زمين در اين صورت رازدار او مىشود».
و همچنين در «بحار الانوار» از كتاب «اختصاص» و «بصائر الدرجات» ،
از جابر از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه حضرت به او در ضمن حديثى گفتند: يا
جابر ما سترنا عنكم اكثر مما اظهرنا لكم.
«اى جابر!آنچه را كه ما بر شما مخفى داشتهايم، بيش از آن است كه به
شما اظهار نمودهايم!».
و متفرقات اخبار در اين زمينه بسيار است، و بلكه به حد احصاء نمىرسد،
وبطورى است كه جمعى از اصحاب رسول الله و ائمه اهل بيتسلام الله عليهم را از اصحاب
اسرار شمردهاند، همچون سلمان فارسى، و اويس قرنى، و كميل بن زياد نخعى، و ميثم
تمار كوفى، و رشيد هجرى، و جابر جعفى رضوان الله تعالى عليهم اجمعين(47)».
بارى آيهاى كه در مطلع گفتار ذكر شد: النبى اولى بالمؤمنين من
انفسهم، دلالت دارد بر ولايت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بر جميع مؤمنين،
و اطلاق اين ولايت، هم در مورد تكوين و هم در مورد تشريع است، و بلكه حقيقت ولايت
در ناحيه تكوين و حقيقت است، و پس از آن در ناحيه تشريع و اعتبار.
ولايت تكوينيه معنايش آن است كه: رسول الله حقا واسطه و حجاب بين بنده
و خداوند قرار دارند، و تمام فيوضات از جانب پروردگار نسبتبه بندگان، از حيات و
علم و قدرت، و ساير جهات توسط ايشان كه آئينه و مرآت حقند، و در مقام ولايت و بدون
واسطگى قرار دارند، افاضه مىشود.
ولايت تشريعية معنايش آن است كه: رسول الله در مقام تصميمگيرى و
اختيار و انتخاب مؤمنين، اراده و اختيار آن حضرت مقدم است، و بجاى اراده و اختيار
مؤمن مىنشيند، بدين معنى كه: اگر مؤمن بخواهد كارى را انجام دهد، و آن حضرت منع
كنند، و يا بخواهد انجام ندهد، و آن حضرت امر كنند، بايد منع و يا امر آن حضرت را
برخواست و اراده خويشتن مقدم دارد، و به دنبال انجام فرمان او برود هر چه باشد،
خواه جنگ و يا صلح، و خواه گرفتن مال و يا دادن، و خواه نكاح و يا طلاق و جلاء وطن
و كسب و كار، و ساير امور زندگى، و دستورات دينى و تكاليف آلهيه، همه و همه از جانب
رسول الله نازل مىشود، و اطاعت آنها واجب است.
از جمله موارد اعمال ولايت تشريعى رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم داستان زينب است كه حضرت رسول الله به امر ولائى خود او را به پسر خوانده و
غلام آزاد شده خود زيد بن حارثة تزويج كردند و پس از آن كه زيد او را طلاق گفتباز
به امر ولائى او را به حباله نكاح خويش درآوردند. توضيح آنكه: زينب دختر عمه آن
حضرت بود يعنى دختر اميمة كه او دختر عبد المطلب بود. اميمة را مردى به نام جحش
تزويج كرده بود و از او دخترى آمد به نام زينب.
پس زينب بنت جحش دختر اميمه بنت عبد المطلب و عمهزاده رسول الله است.
زيد بن حارثه غلام رسول الله بود، و حضرت او را آزاد كردند، و پس از
آزادى او را پسر خود خواندند، و در آن زمان داستان پسر خواندگى بسيار معروف و مشهور
و در بين مردم متداول بود.
و البته تمام اين كارهاى رسول خدا بر اساس حكمت و مصلحتبوده است كه
اينك قدرى از آن را مىيابيم.
در زمان جاهليت، اعراب پسر خوانده را كه اسمش دعى بوده است، در احكام،
پسر حقيقى خود مىدانستند، و در تمام خصوصيات از نكاح و ارث، و ساير امور همچون پسر
و يا دختر واقعى خود مىشمردند.
و بنابر اين عيالى را كه براى پسر خوانده خود مىگرفتند: عروس واقعى
خود مىشمردند، و او را محرم خود مىدانستند. و پس از آن كه پسر خوانده، او را طلاق
مىداد، به نكاح خويش در نمىآوردند، زيرا كه مىگفتند: زن فرزند ماست، و عروس
ماست، و حرمت مؤبد دارد.
و از طرف ديگر، اشرافيت در بين عرب متداول و مرسوم بود، و هيچ زن
متعين و متشخص حاضر نبود به حباله نكاح غلام آزاد شدهاى كه از جهت نسب داراى آبرو
و اعتبارى نيست درآيد.
بزرگان عرب دختران خود را به افراد نامدار، و قبيلهدار، و صاحب
عشيره، و داراى اسم و رسم مىدادند و تزويجبا فقرا و مستمندان و غلامهاى آزاد
شده، براى آنان بزرگترين ننگ و عار محسوب مىشد، كه حاضر بودند بميرند، و يا دختران
آنها ترك شوهر گويند، و به چنين ازدواجى حاضر نمىشدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب پروردگار مامور مىشود،
كه اين احكام جاهليت را براندازد.
اولا- به مردم اعلان كند كه شرافت مؤمن به ايمان و تقوى است، نه به
مال وحسب و نسب، و بنابر اين هر مرد مسلمان و فقيرى گر چه غلام آزاد شدهاى باشد،
حق دارد از دختران اشراف ازدواج كند، و زنهاى شريف و اصيل نيز مىتوانند با مردم
مؤمن فقير ازدواج كنند.
در همسرى و انتخاب زن و شوهر، كفو بودن يعنى، همطراز و هم طبقه بودن،
عبارت است، از: ايمان و تقوى، نه همطراز و هم كفو بودن در مال و اعتبار و عشيره و
قوم و قبيله.
و ثانيا- به مردم اعلان كند كه: پسر خوانده انسان، پسر انسان نيست، و
هيچگونه آثار نسب بر او مترتب نمىشود، پسر خوانده، پسر نيست، و دختر خوانده، دختر
نيست، نه ارث مىبرد، و نه از او ارث مىبرند، و نه محرم است، دختر خوانده محرم
نيست، پسر خوانده با زوجه انسان محرم نيست، و زوجه پسر خوانده نيز عروس انسان محسوب
نمىشود، و با انسان محرم نمىگردد، و پس از آنكه احيانا پسر خوانده او را طلاق
داد، انسان مىتواند او را در نكاح خويش درآورد، زيرا كه زنى استبه تمام معنى
بيگانه و اجنبى، و جزء محارم نمىباشد.
«و ما جعل ادعيائكم ابناءكم ذلكم قولكم بافواهكم و الله تقول الحق و
هو يهدى السبيل» (آيه 4 از سوره 33: - احزاب)
«و خداوند پسر خواندههاى شما را پسر قرار نداده است، و اين گفتار خود
شما است كه بر سر زبانهايتان جارى است. و خداوند حق مىگويد، و او به راه راست
رهبرى مىكند».
رسول خدا مىخواهد اين احكام را اجرا كند، ولى از مردم مىترسد، از
مردم تازه مسلمان مىترسد كه مبادا استيحاش كنند، و زير بار نروند، و از دين
برگردند و بگويند: اين محمد شريعتى را آورده است كه (عياذا بالله) مانند مجوس نكاح
محارم را تجويز مىكند.
فلهذا اين خوف و ترس رسول الله از مردم، بجهت نگاهدارى دين و براى
خداوند بوده است. و ليكن خداوند به او امر مىكند كه بدين خوف اعتناء مكن!و از من
فقط بترس!و اين امر را اجرا كن.
نظير امر و عتاب خداوند به رسول الله در قضيه غدير كه:
«بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك
من الناس».
«اى پيغمبر برسان به مردم، و تبليغ كن آنچه را كه از طرف پروردگارت به
تو نازل شده است، و اگر بجا نياورى رسالتخدا را تبليغ نكردهاى!و خداوند تو را از
مردم حفظ مىكند» (آيه 67 از سوره 5: مائده).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در وقت آمدن احكام شديد كه مردم
در بدو امر تحمل آن را نداشتند، آن حكم را اول درباره خود و اقوام و نزديكان خود
پياده مىفرمود، و عمل مىكرد، تا مردم بدانند كه رسول الله خود با نفس نفيس خود،
در معرض اين حكم قرار گرفته، و درباره خود اجرا كرده است، و بنابر آن، استيحاش و
نگرانى از بين برود، و يا لااقل تخفيف پيدا كند.
مثلا وقتى كه خواست ربا را بردارد، و حكم به حرمت آن كند، و پولهاى
ربوى را كه مردم در جاهليت از يكديگر طلب داشتند، فسخ كند و آن را بىاعتبار
بشمارد، اول بار، درباره عمويش عباس، اين حكم را اجرا كرد، و تمام پولهاى ربوى را
كه او از مردم طلب داشت اسقاط كرد چنانكه در خطبه حجة الوداع كه در عرفات ايراد
فرمود، آمده است كه: و وضع ربا الجاهلية و اول ربا وضعه ربا عمه العباس رضى الله
عنه(48).
و نيز وقتى كه خواست ارزش خونهاى مشركين و غير مسلمان را بردارد، اول
درباره پسر عموى خودش: ربيعة بن حارث بن عبد المطلب، كه در شرك و در جاهليت ريخته
شده بود و هذيل او را كشته بود، برداشت و در خطبه فرمود، چنانكه آمده است: و وضع
الدماء فى الجاهلية و اول دم وضعه دم ابن عمه ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب قتله
هذيل.
فقال:
اول دم ابدا به من دماء الجاهلية موضوع فلا يطالب به فى الاسلام
(49).
و در همين خطبه مىفرمايد:
ان دماءكم و اموالكم حرام عليكم كحرمة يومكم هذا، فى شهركم هذا فى
بلدكم هذا. الا كل شىء من امر الجاهلية تحت قدمى موضوع، و ربا الجاهلية موضوع، و
اول رباء اضع ربا العباس بن عبد المطلب.
«بدانيد كه: حقا خونهاى شما و مالهاى شما بر يكديگر حرام است،
مانندحرمت اين روز حرام، در اين ماه حرام، و در اين شهر حرام(50).
آگاه باشيد كه هر امرى از امور جاهليت را من در زير گام خود گذاشتم، و رباى جاهليت
را زير پاى خود گذاشتم، و اولين ربائى كه ساقط كردم و از بين بردم، رباى عباس پسر
عبد المطلب است».
بارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى اجراء امر اول كه
ازدواج بين طبقه اشراف و طبقه ضعيفان بود، و مىخواست اولين بار اين امر را درباره
خاندان خود اجرا كند به نزد زينب بنت جحش (دختر عمه خود) آمدند و او را براى زيد بن
حارثة كه غلام آزاد شده و پسر خوانده آن حضرت بود خطبه و خواستگارى كردند، اين امر
بر زينب گران آمد همچنانكه در تفسير «الدر المنثور» وارد است كه:
اخرج ابن جرير عن ابن عباس، قال: خطب رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم زينب بنت جحش لزيد بن حارثة فاستنكفت منه و قالت: انا خير منه حسبا، و كانت
امراة فيها حدة، فانزل الله تعالى:
«و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم
الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا». (آيه 36 از سوره 33:
احزاب). (51)
ابن جرير از ابن عباس تخريج كرده است كه: رسول خدا از زينب براى زيد
بن حارثه خواستگارى كردند، و زينب از پذيرش آن استنكاف كرد و گفت: حسب من از او
بهتر است، و زينب داراى حدت و شدت بود. در اينحال خداوند اين آيه را فرستاد:
«و چنين حقى و اختيارى براى هيچ مرد مؤمن و هيچ زن مؤمنهاى نيست، در
آن وقتى كه خدا و رسول خدا بر او حكمى را بنمايند، او از براى خود اختيار در آن امر
داشته باشد، و هر كس مخالفتخدا و رسول خدا را بكند به گمراهى آشكارى گمراه
مىگردد». بنابر امر ولائى رسول خدا، زينب ازدواج با زيد را پذيرفت، و در بحثحباله
نكاح او درآمد، ولى اين ازدواج مقرون به آرامش و سكون نبود، پيوسته زينب در خود شرف
و بزرگى مىديد، و زيد: شوهر خود را غلام آزاد شده پسر دائى خود: محمد رسول الله.
و اين عدم توافق روحى كار را بر زيد تنگ كرد، و كرارا به نزد رسول خدا
آمد، و اجازه مىخواست تا زينب را طلاق گويد، و پيغمبر اجازه نمىداد، و مىفرمود:
بايد زنت را نگاهدارى كنى، و طلاق ندهى.
«و اذ تقول للذى انعم الله عليه و انعمت عليه امسك عليك زوجك و اتق
الله». (نيمه اول آيه 37).
«واى پيغمبر مىگفتى به آن كسى كه خداوند بر او نعمتبخشيده بود، و تو
نيز بر او نعمت ارزانى داشته بودى كه: زنت را براى خودت نگاهدار، و رها مكن، و از
خداوند بپرهيز».
تا آنكه آنقدر زندگى آنان مشكل شد كه زيد خسته شد، و نزد رسول الله
آمد و گفت من ديگر تحمل صبر و شكيبائى با او را ندارم، و اذن مىخواهم تا او را
طلاق دهم، و پيغمبر اذن دادند، و او را طلاق داد.
در اينجاست كه پيغمبر به امر خدا مامور مىگردند تا حكم دوم يعنى
الغاء آثار پسر خواندگى را اجرا كنند، آنهم در اولين مرحله درباره خود، باينكه:
زينب را كه زن پسر خوانده خود و در حكم عروس آن حضرت بود، به نكاح خويش درآوردند،
تا عملا بر مردم روشن گردد، كه عروس پسر خوانده، عروس انسان نيست، و نكاح او بدون
اشكال است. و ليكن پيغمبر از مردم در خوف و هراس بودند، كه اين امر در نزد مردم
بىسابقه است و اگر زينب را نكاح كنند، مردم مىگويند: با عروس خود نكاح كرده، و از
دين برمىگردند، و اسلام چه بسا در اين مراحل محتمل بود منقلب شود.
اين آيه آمد كهاى پيغمبر تو از مردم در خشبت و ترس مىباشى!نترس!و
امر خدا را عملى كن و خداوند سزاوارتر است از اينكه از او بترسى!و آنچه را كه از
امر خدا راجع به ازدواج با زينب پنهان مىكنى و به مردم نمىگوئى، خداوند آن را
ظاهر و آشكار مىسازد: «و تخفى فى نفسك ما الله مبديه و تخشى الناس و الله احق ان
تخشيه» (دنبال آيه).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به امر خدا براى برداشته شدن اين
بدعت جاهلى، با وجود نگرانى و ترس از مردم، با زينب ازدواج كردند، و خداوند هم
تاييد فرمود و كمك كرد، و ايراد و اشكال مردم، ضعيف و ناتوان آمد، و بحمد الله اين
حكم هم اجرا شد، و بر پسر خوانده ديگر آثار پسر حقيقى مترتب نگشت.
«فلما قضى زيد منها وطرا زوجناكها لكى لا يكون على المؤمنين حرج فى
ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهن وطرا و كان امر الله مفعولا». (بقيه آيه 37).
«پس چون زيد حاجتخود را از زوجه خود گرفت، و به او استمتاع و دخول
كرد، ما زينب را به زنيت و زوجيت تو درآورديم، بجهت آنكه هيچ گاه ديگر براى مؤمنان
سختى و حرجى، در نكاح كردن زنهاى پسر خواندههاى آنان نباشد، در وقتى كه آن پسر
خواندهها حاجتخود را از آن زنان به استمتاع و دخول گرفته باشند، و البته امر
خداوند شدنى است».
در اينجا قضاء وطر يعنى استمتاع و دخول را در هر دو بار مىآورد، براى
آن كه بفهماند حتى بعد از همخوابگى و آميزش، نكاح زن پسر خوانده اشكال ندارد، و نه
فقط اين حكم منحصر بصورت عدم آميزش بوده باشد.
اين بود حقيقت داستان زينب و امر ولائى رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم كه طبق آيه شريفه قرآن و تفاسير شيعه بيان شد، ولى بسيارى از تفاسير اهل
تسنن، داستان را به صورت غير نيكوئى بيان مىكنند.
و مستشرقين نيز چون از تواريخ و تفاسير اهل تسنن، به اسلام شناسى
متوسل شدهاند، فلهذا اسلام را از ديدگاه آنان مىبينند، و دچار اشكال مىگردند.
گوستاولوبون فرانسوى در كتاب «تاريخ تمدن اسلام و عرب» مىنويسد:
«محبت پيغمبر به زن تا اين درجه بود كه يك روزى اتفاقا چشمش به زن زيد
پسر خوانده وى كه بدون لباس بود افتاده، ميلى در وى پيدا شد، وقتى كه زيد مطلع
گرديد، او را طلاق داد، و بعد به حباله نكاح پيغمبر درآمد، و اين مطلب ميان مردم
انعكاس بدى انداخته بعضى بناى اعتراض را گذاشتند، ولى جبرئيل كه هر روزنزد پيغمبر
مىآمد، وحى آورد كه اين فعل از پيغمبر بدون مصلحت نبوده است، مردم هم بعد از اين
ساكتشدند» (52).
و از آنچه ما بيان كرديم معلوم شد: صورت قضيه صد در صد چيز ديگرى بوده
است، و درستبر خلاف اين نظريه و در مقابل آن است. علامه طباطبائى فرموده است:
«و بعضى از مفسرين خواستهاند براى عمل رسول الله طبق تفاسير عامه
محملى بتراشند، فلهذا گفتهاند: آن حالت رسول الله، حالت جبلى بشرى بود كه هيچ گاه
انسانى از آن فارغ نيست، و اين از دو جهت اشكال دارد:
اولا- اين كلام در مورد منع است، كه تقويت تربيت الهيه بطورى نبوده
است، كه بر غريزه بشرى غالب شود.
ثانيا- در آن صورت ديگر محلى براى عتاب و مؤاخذه خداوند در كتمان و
اخفاء اين امر تصور نمىشود، زيرا در اسلام مجوزى براى ذكر زنهاى شوهردار مردم، و
علاقهمند شدن و گرايش پيدا كردن به آنها نيست، و در اين صورت چگونه خداوند پيامبر
را بر اخفاء اين امر و ترسيدن از مردم عتاب و مؤاخذه مىكند(53)؟
و نظير اين گونه از نسبتهاى ناروا در تواريخ و تفاسير اهل تسنن به
رسول الله ديده مىشود، كه بطور كلى تاريخ و تفسير شيعه از اين گونه امور پاك است.
و شايد علت تفاسير و تواريخ عامه آن باشد كه مصادر حديثخواستهاند طبق آراء
خودشان، رسول الله را از مقام قدوسيت و طهارت و عصمت تنزل دهند، و با روايات مجعوله
در تعريف شيخين كه تا سر حد امكان مقام و منزلت آنها را بالا بردهاند، تطبيق داده،
و در اين صورت ديگر فاصلهاى بين رسول الله و آنها نخواهد بود، و اگر هم باشد ضعيف
است، و اين بزرگترين خيانتبه تاريخ، و جنايتبه واقعيت است كه انسان به جهت اعلاء
شخصى، پيامبرى را به امر غير صحيحى متهم كند.
و اگر كسى بگويد: همانطور كه سنىها در جعل روايات براى تعريف شيخين و
عثمان كوشش كردهاند شيعه هم براى تعريف و تمجيد على بن ابيطالب اين تلاش را كرده
است. جواب گوئيم كه: اين كلام غلط است، زيرا حكومت و سياستبعد از رسول خدا در دست
طرفداران خلفاء بوده است، و طرفداران على بن ابيطالب مهجور و مطرود و محبوس و مضروب
و مقتول بودهاند، و اين امر يكى و دو روز نبوده بلكه تا زمان رفع تقيه در عهد
صفويه به فتواى عالم كبير و شيخ جليل: شيخ عبد العالى ميسى كركى جبل عاملى، معروف
به محقق كركى و محقق ثانى باقى بوده است و در اين صورت كه از هر جهت قدرت و حكومت و
بيت المال و تبليغات در دست مخالفين بوده است، كجا شيعه مىتواند روايتى جعل كند،
شيعه حتى نتوانسته است روايات وارده در فضائل و مناقب آنها را دستبه دست و سينه به
سينه به ديگران برساند و شواهد تاريخى بر اين امر بسيار است، تا كجا رسد كه زياده
از مرويات در فضائل آن سروران خود روايتى بسازد و منتشر كند، چنانچه شافعى كه از
بزرگان و امامان خود مخالفين است چون از او در باره امير المؤمنين عليه السلام
پرسيدند، گفت: ما اقول فى رجل اسر اولياه مناقبه تقية و كتمها اعداؤه حنقا و عداوة
و مع ذلك قد شاع منه ما ملات الخافقين.
«من چه بگويم درباره مردى كه دوستان او مناقب و فضائل او را پنهان
كردند از روى تقيه و ترس، و دشمنان او نيز پنهان كردند از روى كينه و دشمنى، و با
وجود اين، مناقب و فضايل او مشرق و مغرب عالم را پر كرده است».
و سيد تاج الدين عاملى اين مفاد را از شافعى اخذ كرده است آنجا كه
گويد:
لقد كتمت آثار آل محمد
محبوهم خوفا و اعداؤهم بغضا
فابرز من بين الفريقين نبذة
بها ملا الله السموات و الارضا
«به تحقيق كه آثار آل محمد را كتمان كردند، دوستانشان از روى خوف، و
دشمنانشان از روى بغض. و معهذا آن مقدار مختصرى كه از بين اين دو گروه ظاهر گرديده
استخداوند با آن آسمانها و زمين را پر كرده است» (54). و اين كلام
جاى دقت است. و السلام علينا و على عباد الله الصالحين.