درس شصت و پنجم تا شصت و هفتم
تفسير آيه «النبي اولى بالمؤمنين من انفسهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين
من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
«النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولوا الارحام
بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله من المؤمنين و المهاجرين الا ان تفعلوا الى اوليائكم
معروفا كان ذلك فى الكتاب مسطورا»(1).
«پيغمبر اولى و سزاوارتر استبه مؤمنان، از خودشان به خودشان، و زنان
پيامبر، مادران مؤمنان هستند، و قوم خويشان نسبى (در حكم ارث بردن) بعضى بر بعضى
ديگر مقدمند در كتاب خدا، از مؤمنان و مهاجران (كه با هم عقد اخوت بستهاند) مگر
آنكه شما از روى احسان و نيكى براى بعضى از اولياى خودتان وصيت كنيد (در اينصورت بر
ارث قوم خويشان مقدم مىشوند) و اين تقدم و حكم در كتاب خدا نوشته شده است».
از جمله مسائل و احكام شرعيه، ولايتحضرت رسول الله و حضرات ائمه
عليهم السلام بر مردم است، و اين ولايت در دو بخش تقسيم مىگردد: بخش اول،
ولايتحقيقى كه از آن به ولايت تكوينى تعبير مىشود. و بخش دوم، ولايت اعتبارى كه
از آن به ولايت تشريعى تعبير مىگردد. و پس از آنكه در دروس سابق، معناى ولايت در
لغت و در محاورات روشن شد، اينك بايد ديد كه نحوه ولايت آن سروران چگونه است؟آيا
اكتسابى است و يا موهبتى؟و علاوه تصور حقيقت اين معنى در حق ايشان چگونه است؟ما
بحمد الله و المنة در اين درس بطورى بحثخواهيم نمود، كه همچون آفتاب مساله روشن
شود.
شك نيست كه حقيقت ذات حضرت بارى تعالى بر توحيد است، و ادله عقليه و
برهان فلسفى از يك ناحيه، و شهود وجدانى و عرفان قلبى، از ناحيه ديگر، و آيات و
روايات متواتره و متضافره، از ناحيه سوم، همگى بر يك مسير و در يك خط مشى، توحيد
ذات اقدس حضرت حق متعال را در تمام جهات، از بديهيات، ضروريات و يقينيات مىدانند.
يعنى خداوند با جميع مختصات او از ذات، و صفات، و اسماء و افعال، واحد
است، و در هيچيك از اين مراتب، شائبه دوئيت و غيريت، مشهود نيست، و نمىتواند مشهود
باشد.
در تمام عوالم و جهان هستى، ذات مستقل قيوم بالذات، و وجود محض بسيط،
و خارج از هر گونه قيد و تعين يكى است، و آن وجود اقدس حضرت حق است، تبارك و تعالى.
و در تمام عوالم، هر صفتى چون: علم، و قدرت، و حيات، و غيرها، و هر
اسمى چون: عالم، و قادر، و حى و غيرها بالاصالة و الحقيقة، اختصاص به ذات حق دارد،
و آن علم واحد و قدرت واحده و حيات واحده مىباشند، و همچنين عالم و قادر و حى واحد
است، و اوست ذات اقدس حق كه بدين صفات موصوف است. پس صفت علم و اسم عالم واحد است،
و آن براى ذات حق متعال است.
و در تمام عوالم و جهان هستى، هر فعلى بالاصالة و الحقيقة، اختصاص به
خدا دارد، و هيچ موجودى از موجودات نمىتواند مستقلا داراى فعلى باشد، مگر آنكه آن
فعل بالاصاله براى خداست، و تمام افعال در جهان، فعل واحدى است، و همه فعل الله
است.
اين مراتب سه گانه توحيد: يعنى توحيد در ذات، و توحيد در اسماء و
صفات، و توحيد در افعال، از خصائص الهيون است، و همه بر آن متفقند، و بر اين اصل،
هرمذهب و مكتبى كه استوارتر بوده، و توانسته استبرهان قوىتر بياورد، توحيد را
روشنتر ساخته است. و از ميان همه طبقات الهيون امت اسلام، توحيدش بهتر و استوارتر
است زيرا آورنده آن حضرت محمد بن عبد الله عليه الصلاة و السلام، خود به درجه اقصاى
از توحيد رسيده بود، و اين باب را بر امتخود مفتوح فرمود.
شعار آنحضرت:
الله اكبر، و قل هو الله احد، و لا اله الا الله وحده وحده، و هو
الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، و هو العليم و هو الحكيم و هو الحى و هو السميع و
هو البصير و الحمد لله و سبحان الله و امثالها
بوده است، كه به روشنى بر توحيد صرف ذات اقدس حق تعالى در تمام مراتب
شاهدى گوياست.
و بنابر اين، موجودات از ملكى و ملكوتى، و از نفوس قدسيه عوالم مجرده
تا هيولاى اولية و مادة المواد، هيچكدام اصالت ندارند، بلكه اصالت ذات او دارد، و
موجودات ظلى و تبعى و مرآتى هستند، يعنى خدا نما.
موجودات از ذات اقدس حق بنحو تولد صادر نشدهاند، كه داراى استقلال
باشند، همچون تولد مولود از والدش، بلكه او لم يلد است، و نيز در هيچيك از آنها آن
استقلال و اصالتى كه ملاحظه مىشود، از آن خود آنها نيستبلكه آن اصالتحق است،
زيرا كه او لم يولد است، و وجود بحت و بسيط و وحدت بالصرافه دارد، و داراى تشخص است
كه لم يكن له كفوا احد مىباشد فسبحان الله الواحد القهار.
خلقت موجودات از عقول مجرده و نفوس كليه تا برسد، به عالم طبع و ماده،
همگى به عنوان خروج از ذات اقدس نيست، يعنى با اراده ازليه خود، آنها را مستقلا
ايجاد نفرموده است، زيرا ايجاد استقلالى منافات با احديت و واحديت او دارد، بلكه
ايجادشان به نحو وجود ظلى و تبعى و عرضى است، همه سايه خدا هستند. و بنابر اين،
خلقتبه معناى ايجاد استقلالى نيست، و مخلوق به معناى وجود مستقل نمىباشد، بلكه
خلقتبه معناى ايجاد پرتوى و سايهاى و عرضى و اظهار در ائينه تجلى است، و مخلوق به
معناى وجود پرتوى و سايهاى و ظهور در تجلى مىباشد، مخلوق يعنى مظهر و مجلى، و
خلقتبه معناى ظهور و تجلى است.
قرآن كريم همه موجودات را آيات خدا مىداند، يعنى نمايشگر و نشان
دهنده و آئينه و علامت. هر جا مذاكره از تغييرات و تحولات و حوادث و پديدههاى
مادى، ويا موجودات نفسى و تجردى به ميان مىآيد، همه را آيه و نماينده و نشان دهنده
معرفى مىكند.
آفرينش آسمانها و زمين، و اختلاف شب و روز، و كشتى جارى در دريا براى
منفعت مردم، و ريزش باران از آسمان، و زنده شدن زمين بواسطه آن، و پديد آمدن همه
گونه جنبنده و متحرك در روى زمين، و گردانيدن بادها، و ابرهاى معلق و مسخر در ميان
آسمان و زمين(2)، و مسخر شدن شب و روز، و خورشيد و ماه و ستارگان
(3)، و كشت و زرع، و درخت زيتون و نخل خرما، و درخت انگور، و اقسام و انواع
ميوهها(4)، و ميوههاى درختخرما و انگور(5)، و زنبور
عسل و زندگانى آن و كيفيت پديد آمدن عسل(6)، و سپيدى روز و سياهى شب
(7)، و خلقت انسان از خاك(8)، و خلقت زنان(9)، و
اختلاف زبانها و صورتها و رنگهاى مختلف مردمان(10)، ، و پريدن
پرندگان در جو آسمان(12)، و پيدايش برق در آسمان به اميد باران رحمت و
ترس از زيان احتراق(13) و آنچه خداوند از اقسام مختلف، و الوان
گوناگون اشجار و ميوهها و حبوبات و سبزيجات و غيرها در روى زمين آفريده است
(14)، و هزاران هزار حادثه و پديده ديگر همگى آيات خدا هستند.
حضرت عيسى و مادرش آيه است(15) و ناقه حضرت صالح نيز آيه
است(16).
و اجمال مطلب آنكه همه چيز آيه است، چه در آفاق، و چه در انفس، همه
نمايشگر خدا و نشان دهنده خدا و آئينه و مرآت خدا هستند، اين آيات را خدا نشان
مىدهد، براى آنكه خود را نشان دهد، چون آئينه، خودى ندارد، و خودنمائى ندارد، هر
چه دارد قابليت انعكاس صورتها و چهرههاى منعكس در آن است.
چقدر زيبا و عالى و واضح بيان مىكند (آيه 53 و 54 از سوره 41:
فصلت).
«سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق ا و لم
يكف بربك انه على كل شىء شهيد × الا انهم فى مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شىء
محيط».
«ما البته به زودى آيات خودمان را در آفاق و در انفس به ايشان نشان
مىدهيم، تا براى آنان روشن شود كه البته اوستحق. آيا پروردگار تو كافى نيست؟!كافى
نيست كه او بر هر چيز، ناظر و حاضر و شاهد است؟!و يا در هر چيز مشهود است، آنان در
لقاء پروردگارشان در شك و ترديد مىباشند، و آگاه باش كه او به هر چيزى محيط است».
چون ضمير انه ظاهرا به خدا برمىگردد، و شهيد يا به معناى شاهد و
اسمفاعل، و يا بمعناى مشهود و اسم مفعول است، و على كلا التقديرين، معناى آيه
مىرساند كه در هر چيزى خدا مشهود است، و يا در هر چيزى خدا شاهد و حاضر است، پس
اشياء، خدانما هستند، و بايد در آنها خدا را ديد، چون اشياء، هستى و خوديتى جز به
حق ندارند، و خوديت و اصالت و استقلال آنها، وجود حضرت حق استسبحانه و تعالى.
و ليكن اين مطلب بر عامه پوشيده است، و آنان در اشياء به نظر استقلال
مىنگرند، و لهذا خدا را نمىبينند، و روى اين اصل ايشان در لقاء و ديدار خداوندشان
در شكست و ترديد مىباشند، و ليكن اين شك چقدر خبط و غلط است، در حاليكه او به هر
چيز محيط است، و هستى هر چيز، اول به اوست، و سپس نسبتى با خود پيدا مىكند.
و حاصل مطلب آنستكه جز خداوند تبارك و تعالى در جميع عوالم هستى،
موجود ذى اثرى نيست، مگر به حول و به قوه خدا، و مگر ظهور و تجلى خدا، پس هر چه هست
مستند به حق استسبحانه و تعالى.
و از اينجا خوب روشن مىشود كه ولايتبا همه موجودات است، از صغير و
كبير، و از ذره تا كهكشانها، و از ماده و هيولاى اوليه، تا حجاب اقرب و اعلى درجه
از موجودات مجرده قدسيه.
زيرا تا ولايت نباشد، هيچ موجودى وجود پيدا نمىكند، و معقول نيست كه
لباس هستى بپوشد.
چون ما بيان كرديم كه ولايت عبارت است از: گرديدن دو چيز به گونه
گرديدنى كه هيچ فاصله و حائل بين آن دو چيز نباشد مگر از خود آن دو چيز.
و حال كه هر موجودى كه وجود پيدا مىكند، بايد بين او و بين حق هيچ
فاصلهاى نباشد چه در ناحيه وجودش و يا در ناحيه علم و قدرت و حياتش، تا بتواند
موجود شود، و الا ايجاد، محال مىگردد.
و ما بالوجدان موجودات بسيارى از هر گونه، و از هر شكل و شمايل، و از
هر صورت آفاقى و هر نمونه انفسى را ادراك مىكنيم و مىيابيم، و بنابر اين همه
اينها با ولايت آفريده شدهاند، يعنى بين آنها و ذات اقدس حق هيچ فاصله و حجابى
نيست، جز هستى و موجوديت و تعين خود آنها. و اگر احيانا بين آنها و بين حق، چيزى
غير از تعين و ماهيتخود آنان بود، در اينصورت آفرينش محال مىشد، و ربط خدا با
موجودات، بريده مىگشت.
همه موجودات با خدا هستند، و ربط به خدا دارند، بلكه وجودشان عين ربط
است، و اينست معناى ولايت. پس موجوديت هر موجود، ملازم با ولايت است، و حضرت حق
داراى ولايت است، و ولايت او با هر موجود است. و از اينجا معناى«و هو معكم اينما
كنتم» (آيه 5، از سوره 57: حديد).
«خدا با شماست هر جا كه بوده باشيد» را خوب مىفهميم، و معناى على كل
شىء شهيد و بكل شىء محيط را خوب مىيابيم.
و نيز خوب ادراك مىكنيم كه: چگونه يكى از اسماء خداوند، ولى
است؟زيرا لازمه اين اسم آنستكه ولايتش با يكايك از موجودات باشد، همچون عليم و قدير
و سميع و بصير. و نيز خوب مىفهميم كه آياتى در قرآن مجيد كه ولايت را به خدا نسبت
مىدهد چه معنائى را دارد، همچون آيه 14 از سوره 6: انعام:
«قل ا غير الله اتخذ وليا فاطر السموات و الارض».
«بگو (اى پيامبر) كه: آيا من غير از خداوند، براى خود وليى اتخاذ
كنم، در حاليكه اوست كه آسمانها و زمين را آفريده است؟!» يعنى لازمه آفرينش، ولايت
است، پس چگونه مىشود در عالم تكوين و يا در عالم تشريع غير از خداوند را ولى خود
گزيد؟
و چون مىدانيم كه اختلاف موجودات، در قرب و بعد به حضرت حق تعالى،
همان اختلاف حجابهاى آنهاست، يعنى كثرت و قلت تعينات، و يا به عبارت ديگر اتساع و
يا تنگى ماهيات و حدود و قيود وجوديه، كه بر حسب اين اختلاف، عالم كثرت و جهان هستى
بدين شكل شگرف و زيبا به وجود آمده است، بنابر اين بهره همه موجودات از ولايتيكسان
نيست، كما اينكه بهره همه موجودات از علم و حيات و قدرت حضرت حق يكسان نيست. هر
موجودى كه به حضرت حق نزديكتر، و ماهيتش وسيعتر، و وجودش گستردهتر، و تجردش بيشتر
است، ولايت او بيشتر، يعنى حجاب او كمتر است، و هر موجودى كه ماهيتش تنگتر، و وجودش
محدودتر، وتجردش كمتر باشد، ولايتش كمتر، يعنى حجاب او بيشتر است.
و چون مىدانيم كه لازمه شدت ولايت، شدت نور و علم و حيات و قدرت و
سائر اسماء خداست، لازمه ضعف ولايت، ضعف نور و علم و سائر اسماء الهى است، لذا بطور
كلى، هر موجودى كه به خداوند نزديكتر باشد، يعنى حجاب او كمتر، و ولايت او قوىتر
باشد، شعاع گسترش نور و حيات و علم و قدرت او در عالم بيشتر، و احاطه او شديدتر، و
سيطره و هيمنه او بر ما سوى الله بيشتر، و تدبير و تكفل او در عالم امكان گستردهتر
است، و به عبارت ديگر: به مقدار وسيعى از موجودات امكانيه در تحت پرتو نور، و مهميز
سيطره تدبير او قرار دارند و بعكس، بعكس است.
و ما بالوجدان مىبينيم كه تاثيرات و تاثراتى در اين عالم صورت
مىگيرد، بعضى كوچك و خرد همچون: پريدن مگس، و حركت پشه، و بعضى بزرگ همچون: خلقت
فيل. بعضى همچون ذره، و برخى همچون خورشيد و ماه و اختران ثوابت و سيار، بعضى همچون
فهم و ادراك يك جنبنده بسيط، همچون كرم در لاى خاك، و برخى همچون علم و ادراك
جبرائيل و روح كه از نزديكان و مقربان درگاه حقند تبارك و تعالى.
و عليهذا بايد علم و توانائى، و سعه حيات، و تابش شعاع نور معنوى آن
موجودهاى مقرب، قوىتر باشد، و عالمى را با آن اداره كنند، به خلاف آن ذره و كرم كه
چنين علم و حياتى ندارند، و البته لازم هم ندارند.
و بنابر اين بيان: همگى موجودات، از ماده كثيف و ضعيف گرفته، تا حضرت
جبرائيل و حضرت روح كه مقامش افضل از ملائكه است، هر يك در درجه خاص و مرتبه مخصوص
قرار گرفته، و داراى حد مشخصى از علم و حيات و قدرت و بالاخره حد مخصوصى از وجود
مىباشند، و بنابر اين هر يك در مرتبه خاص و منزل مشخصى از ولايت هستند.
بارى در آنچه تا به اينجا گفتيم هيچ جاى شبهه و شكى نيست، ادله عقليه
فلسفيه قدم به قدم با ماست، شهود و وجدان عارفان عاليمقام، جمله جمله اين مطالب را
تاييد مىكند، آيات و روايات، بيش از حد احصاء و امكان استقصاء آمده است. حال بايد
ديد: مقام و منزلت انسان، در اين خط سير طولانى ولايت در كجا قرار دارد؟و سهميه او
از ماء معين آبشخوار شريعه وحدت تا چه حد است؟
شك نداريم كه انسان به هر شكل و صورت، و از اهل هر نقطه و مكان، و از
هر نژادى كه باشد، داراى قابليتى است كه در اثر حركت در آن قابليت، مرتبه استعداد
خود را مىتواند به منزل فعليت و ظهور و ثبوت برساند، و به مقدار معتنابهى، وجود
خود را گسترش دهد، و علم و توانائى خود را افزون كند.
هيچ يك از افراد بشر در ابتداى تولد، داراى ملكه علم و طبابت، و حرف،
و صنايع، و كتابت و غيرها نبودهاند، و به واسطه تمرين و مجاهده و تعليم و تربيت در
كلاس مخصوص توانائى پيدا كردهاند.
سير انسان مىتواند در مرحله ماديات، و ازدياد شهوات، و جاه، و
اعتباريات دنيوى باشد، و به مقامى بزرگ در اين زمينه نائل آيد، و مىتواند در گسترش
معنويات، و علم و انديشه، و طهارت باطن، و صفاى قلب، و تقويت فكر و بالاخره عبور از
مراحل جزئيه ماديه، و وصول به حقايق دانش و قدرت و حيات باشد.
سير به سوى خدا، و وصول به مقام عز شامخ حضرت حق متعال، جزء خميره و
سرشت انسان است، و امكان وصول به اين مرتبه، از ذاتيات نفس ناطقه مىباشد، و ما در
دروس سابق به اثبات رسانيديم كه انسان مىتواند در سير الى الله مراتب و كمالاتى را
واجد گردد، و در منازل و مراحل فناء فى الله به مرحله فناء در فعل و فناء در اسم و
صفت و فناء در ذات، نائل آيد، و به مقام وصول برسد. و راه عرفان و تكامل براى انسان
باز است.
البته بايد دانست كه انسان كه مىگوئيم: مراد ما اين بدن محدود، مادى
و طبيعى نيست كه دو متر مكان را اشغال كرده باشد، بلكه نفس ناطقه و روح اوست كه
امكان حركت و سير در اين مراحل را دارد.
انسان به مقام هر اسم و صفتى از اسماء حضرت حق برسد، مظهر آن اسم و
صفت مىگردد، و آن اسم و صفت در وجود او متجلى مىشود. مثلا اگر مظهر اسم جمال
باشد، جميل مىشود، و اگر مظهر اسم جلال باشد، جليل مىگردد، اگر مظهر اسم عليم
شود، عالم مىشود، و اگر مظهر اسم قدير گردد، قادر مىشود. و مظهريت هم متفاوت است،
طبق تفاوت مراتب وصول. انسان معمولى و عادى به همين مقدار كه ملاحظه مىشود، مظهر
اسم عليم، و سميع، و بصير، و قدير، و حى است، فلذا به همين مقدار از حيات و علم و
قدرت و بينائى و شنوائى اكتفا كرده است، و به هر مقدار كه سير انسان به سوى حق شدت
يابد، و مظهريت اسماء و صفات شدت يابد، تجلى اين اسماء و صفات در انسان شديدتر
مىگردد، يعنى به هر درجه كه انسان از تعين و محدوديت هستى خويش بگذرد، بيشتر در
درياى واسع اسماء و صفات وارد مىگردد، و بهره افزونترى مىبرد.
تا برسد به جائيكه مظهر تام اسم و صفتى قرار گيرد، يعنى به مقام فناء
مطلق در اسم و صفتى برسد، همچون اسم عالم، و قادر، و رحمن، و رحيم، و غيرها، در
اينصورت آن اسم بنحو اتم و اكمل در انسان متجلى مىشود.
اگر كسى به مقام فناء در اسم عالم و صفت علم حق تعالى برسد، مظهر تام
و تمام اسم عالم و صفت علم حق مىگردد، يعنى از همه جا، و از همه كس، و از همه چيز،
مطلع مىگردد ما كان و ما يكون و ما هو كائن در نزد او يكسان است. علم به مجردات، و
علم به ماديات، علم به دنيا، و علم به آخرت، همه و همه در نزد او حاضر استيعنى او
به علم شهودى و حضورى و وجدانى، موجودات را ادراك مىكند.
و اگر كسى به مقام فناء در اسم حى، و صفتحيات حق تعالى برسد، مظهر
تام آن اسم و صفتحق مىگردد، يعنى با همه موجودات به حيات حق موجود است، و با هر
چيز از ذره كوچك تا اشياء كبيره معيت در حيات پيدا مىكند، و همچنين اگر كسى به
مقام فناء در اسم قادر، و صفت قدرت حق برسد، مظهر تام آن اسم و صفت مىشود، و براى
انجام هر چيز تواناست، كوچك و بزرگ در نزد او بىتفاوت است، و با قدرت حق متعال
توانائى هر چيز را دارد، از احياء و اماته، و شفاء امراض، و تغيير و تبديل در اوضاع
و امور با اذن حق تعالى.
و اگر كسى به مقام فناء در اسم الله و يا در اسم هو برسد، چون الله
اسم جامع جميع صفات حق است، بنابر اين مظهر هر صفت و اسمى مىگردد، و زنده كردن، و
ميراندن، و توانائى بر هر امرى از امور و علم و دانائى نسبتبه هر حادثهاى از
حوادث، براى اوست.
البته فراموش نشود كه: اين اعمال به عنوان مظهريت و تجلى است، يعنى
به اذن خداست، و به عبارت ديگر عمل خود خداست، كه در اين آئينه و اين آيه متجلى
مىشود، زيرا كه غير از حق هيچ موجودى به هر عنوان و به هر تعبير استقلال در وجود،
و استقلال در اسم و صفتى ندارد. و در اينصورت حق است كه ظهور اسم و صفتخود را
مىدهد.
همچنانكه در همه موجودات، اسم و صفت اختصاص به حق دارد و بس، غاية
الامر در تعينات و ماهيات مختلف به صورتهاى متفاوت، جلوه و ظهور دارد، و گرنه ابدا
حق متعال، از مقام شامخ عز قدس خود تنازل نمىكند، و به هيچ موجودى استقلالا عطاى
صفتى و بخشش اسمى را نخواهد نمود، اين بخشش و عطا منافات با سعه عزت او دارد، و او
هيچگاه ذليل و شكسته و ناتوان نخواهد شد، و پيوسته در مقام عز خود پايدار و استوار
است.
انسان پس از آنكه به مقام فناء كلى رسيد، و فناء در ذات و صفت و اسم
و فعل براى او حاصل شد، و سفرهاى چهارگانه خود را به اتمام رسانيد كه سفر: من الخلق
الى الحق از خلق به سوى حق، و سفر فى الحق بالحق در اسماء و صفات با حق، و سفر من
الحق الى الخلق بالحق از حق با حق به سوى خلق، و سفر فى الخلق بالحق در خلق با حق
تعالى و تقدس باشد، انسان كامل مىگردد، و به مرتبه كمال مطلق خود نائل مىشود، و
تمام قوا و استعدادهاى الهيه كه در وجود او به وديعت نهاده شده استبه فعليت محضه
مىرسد و انسان، انسان بالفعل مىشود، و آئينه تمام نماى صفات جمال و جلال و ذات
حضرت احديت مىگردد.
ولايت او كامل مىشود يعنى ولى مطلق به ولايتحقه الهيه مىگردد، پس
با همه موجودات به ولايتحضرت حق است، و تصرف او در جميع امور به اذن خدا براى
اوست، زيرا كه لازمه مقام ولايت مطلقه اين است.
بلكه ولايت مطلقه حضرت حق سبحانه و تعالى غير از اين چيزى نيست. و روى
اين اصل خداوند مىفرمايد:
«لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم» (آيه 4 از سوره 95: التين) «به
تحقيق كه ما انسان را در نيكوترين قوامى آفريديم». اين اعلى درجه قوام انسانى،
همان صلاحيت اوستبر حسب خلقت، به عروج به رفيع اعلى، و نائل شدن به حيات ابدى
سرمدى عند الله، و تحقق به اسماء و صفات كليه او جل و عز.
و بر همين اصل نيز خداوند مىفرمايد:
«و علم آدم الاسماء كلها» (آيه 32 از سوره 2: بقره).
«و خداوند تمام اسماء را به آدم تعليم كرد».
و اينست معناى خليفة اللهى، و معنى و مفاد حديثشريفى كه از رسول
اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايتشده است كه:
خلق الله آدم على صورته(17)«خداوند آدم را بر صورت خود
آفريد».
و در مقام و منزلت اين انسان و مرتبه و درجه اوست، كه حضرت جعفر بن
محمد الصادق عليهما السلام فرمودند:
ان الصورة الانسانية هى اكبر حجة الله على خلقه، و هى الكتاب الذى
كتبه بيده، و هى الهيكل الذى بناه بحكمته، و هى مجموع صورة العالمين، و هى المختصر
من العلوم فى اللوح المحفوظ، و هى الشاهد على كل غائب، و هى الحجة على كل جاحد «و
هى الطريق المستقيم الى كل خير، و هى الصراط الممدود بين الجنة و النار(18)
.
«بدرستيكه صورت انسانيتبزرگترين حجتخداوند استبر جميع آفريدگان، و
اوست كتابى كه خداوند به دستخودش نوشته است، و اوست هيكلى كه خداوند از روى حكمتش
بنا كرده است، و اوست مجموع صورت همه عوالم الهى و اوست مختصر از علوم موجود در لوح
محفوظ، و اوستشاهد و ناظر بر هر غائب، و اوستحجتخدا بر هر منكر، و اوست راه
مستقيم به سوى هر امر خير، و اوست صراط و پلى كه بين بهشت و دوزخ كشيده مىشود».
و همچنين بر اساس همين اصل بود كه انسان، مسجود ملائكه قرار گرفت، و
مقام و منزلتش از جميع فرشتگان افزون شد(19). و به حجاب اقرب كه
مقربترين موجودات كه روح است و اعظم از ملائكه است و اصل شد، و بدين مناسبت هم
حقيقت انسان را روح انسان گويند چون قابل وصول به مقام روح است، و گرنه روح اسم و
علم براى حقيقت انسان نيست(20).
سيد حيدر آملى گويد: و صاحب اين مقام، مرجع كل است و مبدا و مصدر و
منشا كل است.
اوست مبدا و به سوى اوست منتهى كه گفته مىشود: ليس وراء عبادان قرية
(21). و همه علوم و اعمال به او مستند است، و جميع مراتب و مقامات به او
منتهى مىشود، چه صاحب اين مقام پيغمبر باشد، و يا ولى باشد، و يا وصى باشد، و يا
رسول.
و باطن اين نبوت، ولايت مطلقه است، و ولايت مطلقه عبارت است از حصول
مجموع اين كمالات در ازل به حسب باطن، و باقى گذاردن آنها تا ابد، مانند گفتار امير
المؤمنين عليه السلام كه فرمود: كنت وليا و آدم بين الماء و الطين «من ولى بودم در
حاليكه آدم در بين آب و گل بود» ، و مانند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم: انا و على من نور واحد «من و على از يك نور هستيم» ، و مانند گفتار ديگر رسول
خدا: خلق الله روحى و روح على بن ابيطالب قبل ان يخلق الخلق بالفى عام- الحديث
«خداوند، روح مرا و روح على بن ابيطالب را دو هزار سال، قبل از آنكه موجودات را
بيافريند، آفريد».
و مانند گفتار ديگرش: بعث على مع كل نبى سرا و معى جهرا «على با هر
پيغمبرى به طور پنهان، و با من به طور آشكارا مبعوث شده است».
و بر اقتضاء همين درجه و مرتبه، امير المؤمنين عليه السلام در خطبة
البيان فرموده است:
انا وجه الله، انا جنب الله، انا يد الله، انا القلم الاعلى، انا
اللوح المحفوظ، انا الكتاب المبين، انا القرآن الناطق، انا كهيعص، آلم ذلك الكتاب،
انا طاء الطواسيم، انا حاء الحواميم، انا الملقب بياسين، انا صاد الصافات، انا سين
المسبحات، انا النون و القلم، انا مايدة الكرم، انا خليل جبرئيل، انا صفوة ميكائيل،
انا الموصوف ب «لا فتى» ، انا الممدوح فى «هل اتى» ، انا النبا العظيم، انا
الصراط المستقيم، انا الاول، انا الآخر، انا الظاهر، انا الباطن، الى آخره
(22).
«من وجه خدا هستم، من جنب خدا هستم، من دستخدا هستم، من رفيعترين
مرتبه قلم هستم، من لوح محفوظ هستم، من كتاب مبين هستم، من قرآن ناطق هستم، من
كهيعص هستم، من آلم ذلك الكتاب هستم، من طاء اول، در سورههائيكه اولش طس دارد
هستم، من حاء اول در سورههائيكه اولش حم دارد هستم، من ملقب به يس هستم، من صاد
اول از سوره صافات هستم، من سين اول در سورههائيكه در اولش با تسبيح خدا شروع شده
است هستم(23): من نون و القلم هستم، من سفره و مائده كرم خدا هستم، من
خليل جبرئيل هستم، من دوستخالص ميكائيل هستم، من آن كسى هستم كه لا فتى دربارهاش
رسول خدا از قول جبرائيل گفته است، من به سوره هل اتى تمجيد و مدح شدهام، من خبر
بزرگ هستم، من صراط مستقيم هستم، من اولم، من آخرم، من ظاهرم، من باطنم، - تا آخر».
مبادا اين مطالب در نظر بعيد بيايد، زيرا بعدش در صورتيست كه آنحضرت
اين افعال را خودش مستقلا بجا آورده باشد، و اما اگر آنحضرت آئينه محض بوده، و آيه
اكمل حق بوده، و اين افعال، جلوه حضرت احديت است كه در آئينه وجود آنحضرت تجلى كرده
است، و در حقيقتبجا آورنده اينها خود حضرت حق بوده است، ديگر چگونه مىتوان بعيد
شمرد؟اگر در باب توحيد، كار منحصر به حق است، چه تفاوت ميان كار كوچك آنحضرت است،
همچون: بلند كردن در خيبر، و كشتن عمرو بن عبدود، و مرحب، و صناديد قريش در غزوات
خيبر و احزاب و بدر، و بين كار بزرگ، همچون: طوفان نوح، و ارسال باد سموم بر قوم
عاد و نظائرها، زيرا در هر دو صورت فعل، فعل حق است، تبارك و تعالى. ابو على سينا
در «اشارات» گويد: فاذا عبر الرياضة الى النيل، صار سره مرآة مجلوة محاذيا بها شطر
الحق، و درت عليه اللذات العلى، و فرح بنفسه لما بها من اثر الحق، و كان له نظر الى
الحق و نظر الى نفسه و كان بعد مترددا(24).
يعنى: «چون شخص عارف، رياضتش تمام شد و به مطلوب و مرادش نائل آمد، كه
همان اتصال به حق باشد، سرش همچون آئينه درخشان، در مقابل حضرت حق قرار مىگيرد، و
حق در آن تجلى مىكند، و لذات عالم علوى پيوسته و افاضات حقيقى دائما بر آن فيضان
مىكند و مىريزد، و از اين محبت و اثر حق، مبتهج و مسرور مىشود، زيرا كه آن را
اثر حق مىبيند، و در اين هنگام دو نظر دارد: يك نظر به حق دارد كه محل بهجت و مسرت
است، و يك نظر به لذاتى دارد كه از جانب حق مورد بهجت قرار گرفته است، و در اينحال
بين اين دو نظر متردد است».
و سپس مىگويد:
ثم انه ليغيب عن نفسه، فيلحظ جناب القدس فقط، و ان لحظ نفسه فمن حيث
هى لا حظة، لا من حيث هى بزينتها، و هناك يحق الوصول(25).
اين آخرين درجات سلوك الى الله، يعنى مقام وصول است.
يعنى: «عارف پس از طى آن مرحله، ديگر از خودش غائب مىشود، و فقط جناب
اقدس حضرت حق را مىبيند و نظر مىكند، و اگر هم احيانا به نفس خودش نظرى كند، از
اين جهت است كه آن نفس، بيننده و نظر كننده است، نه از جهت آنكه از حق داراى
كمالاتى شده است، و منتقش به صورتها، و متزين به زينتهائى گرديده است. و در اين
حد و منزلت، وصول به حق، به مقام تحقق مىرسد و حقيقت پيدا ميكند.
و پس از آن مىگويد: العرفان مبتدىء من تفريق و نفض و ترك و رفض
ممعن فى جمع هو جمع صفات الحق، للذات المريدة بالصدق منته الى الواحد، ثم وقوف
(26).
«يعنى براى شخص سالك الى الله، عرفان از تفريق، و نفض، و ترك، و رفض
شديد شروع مىشود. (تفريق يعنى: شخص عارف بايد از هر چيزى كه او را از حق به خود
مشغول مىدارد جدائى بگيرد، و نفض يعنى: تكان دادن نفس خود را از آثار آن شواغل،
بطوريكه هيچ التفات و توجه بدانها نكند، و اين براى تكميل نفس استبراى تجرد از ما
سواى حق. و ترك يعنى: يكسره همه چيز را براى وصول به حق فراموش كردن و از همه
بريدن. و رفض يعنى: دور ريختن و كنار زدن تمام لذات به جهت وصول به حق).
و به مقام جمع مىرسد بطوريكه جميع صفاتش صفات حق مىگردد، آن حقى كه
با صدق و راستى اراده او را داشت، و به خداوند واحد منتهى مىشود، و در اينجا ديگر
وقوف است».
و خواجه نصير الدين طوسى (ره) در شرح اين مطالب گويد:
«عارف چون از نفس خود ببرد و منقطع شود و متصل به حق شود هر قدرتى را
مستغرق در قدرت مطلقه حق كه به جميع مقدورات تعلق گرفته است، مىبيند، و هر علمى را
مستغرق در علم مطلق حق كه چيزى از آن پنهان نيست، مىبيند، و هر ارادهاى را مستغرق
در اراده حق كه ممتنع است چيزى از ممكنات از آن جدا باشد، مىبيند،
بلكه هر وجود و هر كمال وجودى از حق صادر است، و از جانب او فيضان
دارد.
و در اينصورت، حق، چشم عارف مىشود كه با آن مىبيند، و گوش او
مىشود كه با آن مىشنود، و قدرت او مىشود كه با آن كارها را بجا مىآورد، و علم
او مىشود كه با آن مىداند، و وجود او مىشود كه با آن موجود است.
و در اين وقت عارف متخلق به اخلاق الله به حقيقت مىشود، و اينست
معناى قول شيخ: العرفان ممعن فى جميع صفات هى صفات الحق للذات المريدة بالصدق.
و پس از آن عارف بالعين و الوجدان مشاهده مىكند كه: اين صفات و
امثال اين صفات كه داراى وصف كثرت و تمايز هستند، به قياس به مبدا و منشاى كه از
آنجا هستند، آن مبدا واحد است، بدين معنى كه علم ذاتى او بعينه همان قدرت
ذاتىاوست، و بعينه همان اراده اوست، و همچنين ساير صفات.
و چون وجود ذاتى براى غير او نيست، پس صفات مغاير با ذات هم نيست، و
ذات محل و موضوع براى صفات هم نيست، بلكه همه آنها يك چيز است، همچنانكه خداوند عز
من قائل فرموده است:
«انما الله اله واحد» (آيه 171، از سوره 4: نساء).
«اين است و غير از اين نيست كه: خداوند، خداى واحد است».
پس او، اوست، و غير او چيزى نيست، و اينست معناى قول شيخ: منته الى
الواحد، و در اينجا ديگر نه واصفى است و نه موصوفى، و نه سالكى است و نه مسلوكى، و
نه عارفى است و نه معروفى بلكه اينجا مقام وقوف است(27).
و نيز بو على سينا در نمط عاشراز «اشارات» گفته است: و اذا بلغك ان
عارفا حدث عن غيب فاصاب متقدما ببشرى او نذير فصدق!و لا يتعسرن عليك الايمان به!
(28)
«و چون به تو چنين برسد كه شخص عارفى از غيب چيزى گفت، و آن گفتارش
مطابق واقع درآمد، خواه قبل از آن بشارتى داده بود، و يا تحذير نموده بود، در هر
حال او را تصديق كن، و ايمان به گفتار او براى تو مشكل نباشد».
و سپس گفته است: التجربة و القياس متطابقان على ان للنفس الانسانية
ان تنال من الغيب نيلا ما فى حالة المنام، فلا مانع من ان يقع ذلك النيل فى حال
اليقظة، الا ما كان الى زواله سبيل، و لارتفاعه امكان(29).
«تجربه و قياس هر دو گواهى مىدهند كه نفس ناطقه انسان در حال خواب،
فى الجمله با عالم غيب رابطهاى پيدا مىكند، و از غيب مطلع مىشود، بنابر اين
مانعى ندارد كه اين رابطه و اطلاع براى نفس انسان در حال بيدارى پيدا شود، مگر آن
چيزهائى كه براى زوال آن راهى، و براى از بين رفتن آن امكانى است كه در اينصورت
نسبتبه خصوص آن چيزها علم به غيب پيدا نمىشود». تا آنكه گويد:
و لعلك قد تبلغك عن العارفين اخبار تكاد تاتى بقلب العادة فتبادر الى
التكذيب، و ذلك مثل ما يقال: ان عارفا استسقى للناس فسقوا، او استشفى لهم فشفوا، او
دعا عليهم فخسف بهم و زلزلوا، او هلكوا بوجه آخر.
و دعا لهم، فصرف عنهم الوباء، و الموتان، و السيل، و الطوفان، او خشع
لبعضهم سبع، او لم ينفر عنهم طائر، او مثل ذلك مما لا تؤخذ فى طريق الممتنع الصريح
فتوقف، و لا تعجل!فان لامثال هذه اسبابا فى اسرار الطبيعة(30).
يعنى: «و شايد به تو از ناحيه بعضى از عارفيان اخبارى رسيده باشد، كه
نزديك باشد كه آن اخبار حكايت از كارهاى خارق عادت كند و تو بخواهى به تكذيب آنها
مبادرت كنى!مثل اينكه مثلا گفته شود: شخص عارفى براى مردم از خدا طلب باران كرد، و
باران آمد و مردم سيراب شدند، و يا براى آنان طلب صحت و شفا نمود، و همگى شفا
يافتند، يا بر عليه آنها دعا كرد و نفرين نمود، و آنان، مثلا به خسف و فرو رفتن
زمين، و يا به زلزله شديد و يا به نوعى ديگر به هلاكت رسيدند.
و يا آنكه براى آنها دعا كرد، و از آنان وباء برگشت، و يا مرگى كه در
بهائم پيدا مىشود، از بهائم آنها برگشت، و يا سيل و طوفان از آنها دور شد، و يا
براى بعضى از آنان حيوان سبع و درنده، خاضع و خاشع شد، و يا پرنده از آنان نگريخت،
و يا امثال اينها، از چيزهائيكه در طريق ممتنع صريح واقع نشده است.
پس در اينصورت درنگ كن!و تعجيل به انكار منما!زيرا از براى امثال اين
امور، اسبابى در اسرار عالم طبيعت وجود دارد».
و پس از آن گويد: ان الامور الغريبة تنبعث فى عالم الطبيعة من مبادى
ثلاثة: احدها الهيئة النفسانية المذكورة.
«امور و كارهاى غريب، در عالم طبيعت از سه چيز پيدا مىشود، يكى از
آنها همان كيفيت نفسانيه عرفاء است كه ذكر شد، و آنگاه گويد: و السحر من قبيل
الاول، بل المعجزات و الكرامات(31). يعنى سحر كردن بلكه معجزات و
كرامات انبياء و اولياى خدا، از قبيل همان كيفيت نفسانيه است».
محيى الدين عربى در «فصوص الحكم» در فص آدمى در ضمن بيان حقيقت آدم
و خليفه بودن او گويد:
فهو من العالم كفص الخاتم من الخاتم الذى هو محل النقش و العلامة
التى بها يختم الملك على خزائنه، و سماه خليفة من اجل هذا: لانه الحافظ خلقه كما
يخفظ بالختم الخزائن، فما دام ختم الملك عليها لا يجسر احد على فتحها الا باذنه،
فاستخلفه فى حفظ العالم، فلا يزال العالم محفوظا ما دام فيه هذا الانسان الكامل
(32).
«نسبت آدم به عالم همانند نسبت نگين انگشترى استبه انگشترى، آن
نگينى كه محل نقش و علامتى است كه با آن پادشاه بر خزائن خود مهر مىزند(33)
، و از روى همين علت هم آدم را خداوند خليفه نام نهاده است.
چون آدم حفظ كننده عالم آفرينش حق است، همچنانكه به واسطه مهر كردن،
خزائن محفوظ مىماند.
و بنابر اين مادامى كه مهر پادشاه بر آن خزينهها خورده است. هيچكس
را ياراى جسارت براى باز كردن آنها نيست، مگر آنكه خود پادشاه اذن و اجازه دهد، پس
حق متعال، آدم را براى حفظ عالم به خلافتخود برگزيد. و عليهذا پيوسته عالم در حفظ
و مصونيت است، مادامى كه در آن اين انسان كامل بوده باشد».
و قيصرى در شرح اين فقره گفته است: الحق يحفظ خلقه بالانسان الكامل،
عند استتاره بمظاهر اسمائه و صفاته عزة، و كان هو الحافظ لها قبل الاستتار و
الاختفاء و اظهار الخلق.
فحفظ الانسان لها بالخلافة فتسمى بالخليفة لذلك، و حفظه للعالم عبارة
عن ابقاءصور انواع الموجودات على ما خلقت عليها الموجب لابقاء كمالاتها و آثارها
باستمداده من الحق التجليات الذاتية، و الرحمة الرحمانية و الرحيمية بالاسماء و
الصفات التى هذه الموجودات صارت مظاهرها و محل استوائها.
اذ الحق انما يتجلى لمرآة قلب هذا الكامل، فينعكس الانوار من قلبه
الى العالم، فيكون باقيا بوصول ذلك الفيض اليها، فما دام هذا الانسان الكامل موجودا
فى العالم، يكون محفوظا بوجوده و تصرفه فى عوالمه العلوية و السفلية.
فلا يجسر احد من حقايق العوالم و ارواحها على فتح الخزائن الالهية و
التصرف فيها الا باذن هذا الكامل، لانه صاحب الاسم الاعظم الذى به يربى العالم كله.
فلا يخرج من الباطن الى الظاهر معنى من معانى الا بحكمه، و لا يدخل
من الظاهر فى الباطن شىء الا بامره، و ان كان يجهله عند غلبة البشرية عليه
(34).
«حق متعال، خلقتخود را به واسطه انسان كامل حفظ مىكند، چون از روى
عزت، خود را در مظاهر اسماء و صفات خود پنهان داشته است، و قبل از پنهان شدن و
اظهار عالم آفرينش، خودش حافظ عالم خلق بود.
و بنابر اين حفظ كردن انسان عالم آفرينش را به واسطه خلافت اوست كه
جانشين شده است، و بر همين اصل او را خليفه نامند. و حفظ كردن آفرينش عبارت است از
باقى گذاردن صور انواع موجودات، بر همان اساسى كه براى آنها آفريده شدهاند، كه
ايجاب مىكند كه كمالات و آثارشان در اثر استمداد از حق باقى بماند.
آن استمدادى كه با تجليات ذاتيه و رحمت رحمانيه و رحيميه حق بواسطه
اسماء و صفاتيكه اين موجودات مظاهر آنها شدهاند، و محل استواء آنها گرديدهاند
تحقق پذيرد.
چون حق متعال در آئينه دل اين انسان كامل تجلى مىكند، و بنابر اين
انوار الهيه از دل او بر عالم منعكس مىگردد، و بنابر اين عالم به واسطه وصول اين
فيض بر آن پيوسته باقى مىماند.
و بر اين اساس، تا وقتيكه اين انسان كامل در عالم موجود است، عالم به
وجوداو و به تصرف او در عوالم علوى و سفلى خود محفوظ است.
و لهذا هيچيك از موجودات خارجيه و حقايق عالم و ارواح عالم، قدرت بر
باز كردن خزينههاى الهيه و تصرف كردن در آنها را ندارند مگر با اذن و اجازه اين
كامل، چون او داراى اسم اعظم خداست كه به واسطه آن عالم نشو و نما دارد.
و بنابر اين هيچ يك از معانى از عالم باطن به ظاهر بيرون نمىآيد، و
خارج نمىشود، مگر با حكم او، و هيچ چيزى از عالم ظاهر به باطن نمىرود و داخل
نمىشود مگر به امر او، و اگر چه خودش به واسطه غلبه عالم بشريتبر اين دخول و خروج
جاهل باشد».
تا آنكه گويد: و قد صرح شيخنا (رض) فى كتاب المفتاح ان من علامات
الكامل ان يقدر على الاحياء و الاماتة و امثالهما(35).
«و شيخ ما تصريح كرده است كه انسان كامل، از علاماتش اينست كه قدرت
بر زنده كردن و ميراندن و امثالها را داشته باشد».
و شيخ عبد الكريم جيلى در كتاب «انسان كامل» گويد: «بدان كه انسان،
نسخه حق تعالى است، همچنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده است،
آنجا كه گفته است: خلق الله آدم على صورة الرحمن «خداوند آدم را بر صورت رحمن
آفريده است». و در حديث ديگر وارد است كه: خلق الله آدم على صورته «خداوند آدم را
بر صورت خود آفريده است».
و علتش آنستكه خداوند تعالى حى عليم قادر مريد سميع بصير و متكلم است
و همچنين انسان حى عليم- تا آخر صفات- است، و سپس هويتش با هويتحق، و انيتش با
انيتحق، و ذاتش با ذات حق، و كلش با كل حق، و شمولش با شمول حق، و خصوصيتش با
خصوصيتحق مقابله دارد.
و از براى انسان كامل مقابله ديگرى با حضرت حق است، و آن مقابله با
حقايق ذاتيه اوست.
و بدان كه: انسان كامل كسى است كه به حكم اقتضاى ذاتى خود، استحقاق
اسماء ذاتيه و صفات الهيه را به معناى حقيقى استحقاق و اصالت ملكيت دارد، چون اوست
كه از حقيقت او بدين عبارات تعبير مىشود، و به لطيفه او بدين اشارات اشاره
مىگردد.
و از براى اين عبارات و اشارات، مستندى در وجود، غير از انسان كامل
نيست.
و بنابر اين، مثال انسان كامل نسبتبه حق، مثال آئينهايست كه شخص
صورت خود را نمىتواند ببيند مگر در آن، و گرنه هيچ ممكن نيست كه حق صورت خود را
ببيند مگر در آئينه اسم. پس انسان كامل آئينه اوست، و ايضا انسان كامل آئينه حق
ستبجهت آنكه: حق تعالى بر خود واجب گردانيده است كه اسماء و صفات خود را نبيند مگر
در انسان كامل. و اينست معناى گفتار خداى متعال:
«انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و
اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا» (آيه 72، از سوره 33: احزاب).
«ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، همگى از حمل
آن امتناع ورزيدند، و از آن ترسيدند، و ليكن انسان آن را حمل كرد، و حقا كه انسان
بسيار ستمگر و بسيار نادان است».
يعنى انسان به نفس خود ستمگر است، به اينكه آن را از آن درجه پائين
آورده است، و نادان استبه قدر و منزلتخود، زيرا او محل امانتخداوند است، و او
نمىداند».
تا آنكه مىگويد:
و للانسان الكامل تمكن من منع الخواطر عن نفسه جليلها و دقيقها، ثم
ان تصرفه فى الاشياء لا عن اتصاف و لا عن آلة و لا عن اسم و لا عن رسم، بل كما
يتصرف احدنا فى كلامه و اكله و شربه- الخ(36).
«انسان كامل چنين قدرتى دارد كه تمام خاطرات را از ذهن خود دفع كند،
چه بزرگ و چه كوچك.
و همچنين تصرف او در اشياء از روى اتصاف به صفتى، و استخدام اسبابو
آلتى، و يا از روى اسمى و رسمى نيست، بلكه بطورى عادى است، همانند آنكه يكى از ما
در كارهاى عادى خود همچون: خوردن و آشاميدن و گفتنش تصرف دارد».
و ملا هادى سبزوارى رحمة الله عليه فرموده است- در ضمن بحث در اينكه
علم بارى تعالى به اشياء با عقل بسيط و اضافه اشراقيه مىباشد- : «بدان كه در اينجا
دو مقام است: مقام كثرت در وحدت يعنى: مرتبه اعلاى از وجود با وحدت و بساطتش، جامع
همه وجودات است، و بر آن به تنهائى تمام آنچه را كه از كمالات بر جميع مترتب است
مترتب مىگردد». و سپس فرموده است:
مثاله الانسان الكامل بالفعل حيث انه بوحدته جامع لكل ما فى الوجود
من الصور و المعانى و الاشباح و الارواح، ليس من الله بمستنكر ان يجمع العالم فى
واحد، فهو بحيث كان الكل من الدرة الى الذرة مرآئى ذاته كما هو مراة الحق و مقام
الوحدة فى الكثرة(37).
«مثال اين قضيه، انسان كامل است كه كمال او به فعليت رسيده است، چون
او با وحدت خود جامع تمامى آن چيزهائيست كه در عالم وجود، از صور و معانى و اشباح و
ارواح موجود است.
و از خداوند ناروا نيست كه تمام عالم را در يك موجودى گرد آورد، و
عليهذا انسان كامل به طورى است كه تمام موجودات از دره تا ذره همگى آئينههاى
نمايشگر ذات او هستند، همچنانكه او آئينه ذات حق است و مقام وحدت در كثرت را حائز
است».
و نيز سبزوارى فرموده است:
فلك دوران زند بر محور دل
وجود هر دو عالم مظهر دل
هر آن نقشى كه بر لوح از قلم رفت
نوشته دستحق بر دفتر دل
و نيز فرموده است:
جمله عالم چون تن، و انسان دل است
هر چه مىجوئى ز انسان حاصل است
هر دو عالم جسم و جانش آدم است
زانكه آدم اصل جمله عالم است
هست انسان مركز دور جهان
نيستبىانسان مدار آسمان
هر دو عالم گشته است اجزاى او
برتر از كون و مكان ماواى او
لا مكان اندر مكان كرده مكان
بىنشان گشته مقيد در نشان
صد هزاران بحر در قطره نهان
ذرهاى گشته جهان اندر جهان
اين ابد عين ازل آمد يقين
باطن اينجا عين ظاهر شد ببين
و نيز از مرحوم سبزوارى است كه تخلص به اسرار دارد:
اختران پرتو مشكاة دل انور ما
دل ما مظهر كل، كل همگى مظهر ما
نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم
نه فلك در دورانند به گرد سرما
بر ما پير خرد طفل دبيرستان است
فلسفى مقتبسى از دل دانشور ما
گر چه ما خاكنشينان مرقع پوشيم
صد چو جم خفته بدر يوزهگرى بر در ما
چشمه خضر بود تشنه سراب ما را
آتش طور شرارى بود از مجمر ما
اى كه انديشه سردارى و سر مىخواهى
به كدوئى استبرابر سر و افسر بر ما
گو به آن خواجه هستى طلب و زهد فروش
نبود طالب كالاى تو در كشور ما
بازى بازوى نصريم نه چون نسر به چرخ
دو جهان بيضه و فرخ استبه زير پر ما
ماه گر نور و ضيا كسب نمود از خورشيد
خور بود مكتسب از شعشعه اختر ما
خسرو ملك طريقتبه حقيقت مائيم
كله از فقر به تارك زفنا افسر ما
عالم و آدم اگر چه همگى اسرارند
بود اسرار كميتى زسگان در ما
و نيز در حاشيه خود بر «اسفار اربعه» حكيم متاله ملا صدراى شيرازى
اعلى الله درجته، در ضمن بحث در علت غائى آنجا كه گفته است:
ثم الى عبادة الانسان و تشبهه بالمبدا الاعلى فى العلم و العمل و
ادراكه للمعلومات و تجرده عن الجسمانيات، فعبادته اجل العبادات الارضية، و معرفته
اعظم المعارف الحيوانية، و له فضيلة النطق و شرف القدرة و كمال الخلقة(38)
، فرموده است:
«ملا صدرا در عبارت خود، عبادت انسان را به ارضى، و معرفتش را
بهحيوانى نسبت داد، زيرا كه عبادت او چه نسبت دارد با عبادت افلاك و فلكيانى كه
هيچگاه چشمان آنها را خواب نمىگيرد، و بدنهايشان را فترت و سستى پيدا نمىشود.
پيوسته عبادت خدا را مىكنند، و هيچوقتسختى و ناراحتى آنها را مس
نمىكند، و معرفتش چه نسبت دارد با معرفت فرشتگان معصوم به خصوص مقربان از آنها،
همچنانكه گفته شده است:
دوست كجا و تو كجا اى دغل
نور ازل را چه به بل هم اضل
و ليكن در اين نوع انسان، صنفى از مردمانند كه اشرف از فرشتگانند،
فضلا از فلك و فلكيان.
نه فلك راست مسلم نه ملك را حاصل
آنچه در سر سويداى بنى آدم ازوست
اين صنف از انسان خلاصه بندگان خداوند معبودند، و نخبه عالم وجود
بالاخص محمديون از آنها كه چنين گفتهاند: روح القدس فى جنان الصاقورة، ذاق من
حدآئقنا الباكورة» (39).
و درباره رئيس آنها و آقاى آنها گفته شده است:
احمد را بگشايد آن پر جليل
تا ابد مدهوش ماند جبرئيل
بلكه مطلق اين صنف از انسان چنين هستند، همچنانكه شيخ فريد الدين عطار
نيشابورى قدس سره گفته است:
روز و شب اين هفت پرگاراى پسر
از براى توستبر كاراى پسر
طاعت روحانيان از بهر توست
خلد و دوزخ عكس لطف و قهر توست
قدسيان يكسر سجودت كردهاند
جزء و كل، غرق وجودت كردهاند
از حقارت سوى خود منگر بسى
زانكه ممكن نيست پيش از تو كسى
ظاهرت جزو است و باطن كل كل
خويش را قاصر مبين در عين ذل
چون در آيد وقت رفعتهاى كل
از وجود توستخلقتهاى كل
و سر اين مطلب آنستكه انسان كامل بالفعل در تحت اسم اعظم قرار دارد،
و آن اسم جلال و پادشاهى است كه در تحت اسماء تنزيهيه خداوند همچون سبوح و قدوس
واقع است، و اما فلك در تحت اسم دائم و رافع و رب و نحوها واقع است، پس انسان
نشانهدار از جميع اسماء تنزيهيه و تشبيهيه حق است.
آيا نمىبينى كه: روح فلك پيوسته روح مضاف است، و روح اين انسان روح
مرسل و مطلق است؟!كه از قيد و بند، و از وثاق جسم طبيعى، بلكه از جسم مثالى، بلكه
از همه عوالم صورى آزاد شده است، و نعلين خود را خلع كرده و كونين را طرح كرده و
كنار زده است.
و فرشتگان مقرب گر چه روح مطلق هستند، الا آنكه به جميع اسماء
تنزيهيه و تشبيهيه نشانهدار نيستند.
و ليكن اين صنف از انسان، ختم كنندگان در سلسله صعوديه هستند، و آنان
عقول بالا روندهاى مىباشند كه از استعمال بدن و استخدام آلات بدن بىنياز
گرديدهاند.
و آنان چنان هستند كه گوئى لباسها و پوششهاى بدن را كه در آن
هستند، كندهاند و بيرون آوردهاند. و اينان در برابر عقولى كه در ابتداى سلسله
نزوليه مىباشند، قرار دارند. و اگر فى الجمله حجابى هم باشد به كلى برداشته مىشود
همچنانكه على عليه السلام در وقتخلع فرمود: فزت و رب الكعبة «سوگند به پروردگار
كعبه كه فائز شدم».
س عبادت اين صنف از عبادت فلك اجل است، زيرا چه بسا كه عمل خالصى اندك
بر عمل بسيار ترجيح داشته باشد به مقدار معتنابهى، همچنين معرفت آنان نسبتبه ملك
اينچنين است، زيرا كه انسان كامل، خداوند تعالى را با جميع اسمآئش مىشناسد، و شايد
مراد ملا صدرا از اين عبارت خود، انسان بشرى بماهو بشر بوده است(40)».