امام شناسى ، جلد چهارم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۳ -


و از ابن عباس به طرق بسيارى روايت‏شده است كه رد شمس نشد مگر براى سليمان وصى داود، و يوشع بن نون وصى موسى، و على بن ابيطالب وصى محمد صلوات الله عليهم اجمعين (65) .

سيد حميرى گويد:

ردت عليه الشمس لما فاته وقت الصلاة و قد دنت للمغرب حتى تبلج نورها فى افقها للعصر ثم هوت هوى الكوكب و عليه قد ردت ببابل مرة اخرى و ما ردت لخلق معرب الا ليوشع اوله من بعده و لردها تاويل امر معجب (66)

«چون وقت نماز امير المؤمنين فوت شد، و خورشيد در آستانه غروب قرار گرفت، براى نماز على بازگشت نمود.به طورى كه نور آن در افق مى‏درخشيد، و براى نماز عصر على تلالؤ داشت، و سپس مانند ستاره‏اى كه فرو افتد، فرو افتاد.و بار ديگر خورشيد در شهر بابل براى على برگشت، و براى احدى از مردم خورشيد برنگشته است.مگر اولين بار براى يوشع بن نون و پس از آن براى على، و در اين بازگشت اسرار امر شگفت‏آورى است‏» .

و نيز حميرى گويد:

على عليه ردت الشمس مرة بطيبة يوم الوحى بعد مغيب و ردت له اخرى ببابل بعد ما افت (67) و تدلت عينها لغروب (68)

«على آن كسى است كه يك بار خورشيد براى او برگشت در شهر پاك و پاكيزه (مدينه) در روز وحى پس از آنكه در افق پنهان گشته بود.

و يك بار ديگر در بابل براى او برگشت پس از آنكه سير خود را در آسمان‏نموده بود و قرص آن سرازير در افق مغرب شده بود» .

و ابن حماد گويد:

و ردت لك الشمس فى بابل فساميت‏يوشع لما سمى و يعقوب ما كان اسباطه كنجليك سبطى نبى الهدى (69)

«و خورشيد براى تو در شهر بابل برگشت و بنابراين تو بر يوشع افتخار و مباهات كردى در آن وقتى كه بدين مقام شرف يافت‏» .

و هيچگاه اسباط و فرزندان يعقوب مانند دو نجل و دو فرزند تو كه دو سبط رسول خدا هستند نخواهند بود» .

و نيز ابن حماد گويد:

قرن الاله ولاءه بولائه لما تزكى و هو حان يركع سماه رب العرش نفس محمد يوم البهال و ذاك ما لا يدفع فالشمس قد ردت عليه بخيبر و قد ابتدت زهر الكواكب تطلع و ببابل ردت عليه و لم يكن و الله خيرا من على يوشع (70)

«خداوند، ولاى على را به ولاى خود مقرون نمود، در آن وقتى كه على خم شده بود و در حال ركوع بود و به مسكين صدقه و زكاة داد.

پروردگار عرش، او را نفس محمد ناميد در روز مباهله، و اين مطلبى است كه قابل انكار نيست.

يكبار خورشيد براى او در خيبر بازگشت نمود، در وقتى كه شب فرا رسيده، و ستارگان درخشان و نورانى ظاهر شده بودند.

و يكبار ديگر در بابل خورشيد براى او برگشت، و سوگند به خدا كه يوشع از على بهتر نيست‏» .

و عونى گويد:

و لا تنس يوم الشمس اذ رجعت له بمنتشر وارى من النور ممتع فذلك بالضهيا و قد رجعت له ببابل ايضا رجعة المتطوع (71)

«و فراموش مكن روز خورشيد را، در آن وقتى كه براى او بازگشت نمود، درانبساط و امتدادى كه از نور بلند و آشكاراى خود، از خود ظاهر نموده بود» .

و اين قضيه در بركه آب (نام محلى است) به وقوع پيوست، و يكبار هم در بابل، چون رجوع شخص منقاد و مطيعى به امر او رجوع كرد» .

و سروجى گويد:

و الشمس لم تعدل بيوم بابل و لا تعدت امره حين امر جاءت صلاة العصر و الحرب على ساق فاومى نحوها رد النظر فلم تزل واقفة حتى قضى صلاته ثم هوت نحو المقر (72)

«و خورشيد در روز بابل از امر على در هنگامى كه به آن امر نموده بود، عدول و تعدى نكرد.چون موقع نماز عصر رسيده بود، و آتش جنگ برپا بود، امير المؤمنين اشاره‏اى به خورشيد كرد و با نگاه خود به او امر كرد.و خورشيد همين طور از حركت ايستاد تا على نمازش را خواند و سپس به جاى خود سرازير شد» .

ابن شهرآشوب گويد: با سلسله سند متصلى كه دارم روايت كردند براى من ابن شيرويه ديلمى، و عبدوس همدانى، و خطيب خوارزمى از كتابهاى خودشان، و روايت كردند براى من جد اعلاى من شهرآشوب، و محمد فتال از كتابهاى اصحاب ما مانند ابن قولويه، و كشى، و عبدكى از سلمان و ابو ذر و ابن عباس و على بن ابيطالب عليه السلام كه: «چون با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شهر مكه را فتح نموديم و به هوازن رسيديم حضرت فرمودند: اى على برخيز و مقام و منزلت‏خود را نزد خداى تعالى بنگر، چون خورشيد طلوع كند با او تكلم كن.امير المؤمنين برخاستند و به خورشيد در حال طلوع گفتند: السلام عليك ايها العبد الدائب فى طاعة الله ربه «سلام بر تو اى بنده كوشا در راه اطاعت و بندگى پروردگار خود» .خورشيد جواب آن حضرت را داد و گفت: و عليك السلام يا اخا رسول الله و وصيه و حجة الله على خلقه «سلام بر تو اى برادر و وصى پيغمبر خدا و اى حجت‏خدا بر بندگانش‏» .امير المؤمنين ناگهان خود را به زمين انداخته و به سجده رفت و در حال گريه، شكر مى‏نمود.حضرت رسول خدا على را از زمين برداشتند و با دست مبارك خود بر چهره او مى‏كشيدند و فرمودند: برخيز اى حبيب من، ملائكه آسمان از گريه تو به گريه درآمدند و خداوند به تو بر حمله عرشش مباهات نمود.و سپس فرمود:

الحمد لله الذى فضلنى على سائر الانبياء و ايدنى بوصية سيد الاوصياء.

ثم قرا:

و له اسلم من فى السموات و الارض طوعا و كرها و اليه يرجعون (73) .

«تمام موجودات آسمان و زمين همه از روى رغبت‏يا از روى كراهت همه در مقام تسليم و انقياد حضرت بارى هستند و بازگشت همه آنها به سوى خداست (74) » .

عونى گويد:

امامى كليم الشمس راجع نورها فهل بكليم الشمس فى القوم من مثل (75)

«امام من، سخن گوينده با خورشيد است، و نورش را برگردانيد، و بنابراين آيا همانند سخنگوى با خورشيد در ميان اين قوم كسى پيدا مى‏شود؟» .

و ابن حماد گويد:

و رجعت الشمس حين تكلمت و ابدت من اسماء الامام حامه (76) - (77)

«و چون على سخن گفت، خورشيد برگشت، و از اسماء امام، بدء ظهور و بروز اسماء كليه و شئون جماليه او را نشان داد» .

و ابن هانى مغربى گويد:

و الشمس حاسرة القناع و ودها لو تستطيع الارض التقبيلا و على امير المؤمنين غمامة نشات تظلل تاجه تظليلا و مديرها من حيث‏شاء و طالما زاحت تحت ظلاله جبريل (78)

«و خورشيد سر برهنه و بدون مقنعه جلوه كرد، و آرزوى او اين بود كه اگرمى‏توانست زمين را بوسه زند، و بر بالاى سر امير المؤمنين ابرى پيدا شد، كه بر تاج و تارك او سايه مى‏افكند.

و گرداننده آن ابر، جبرائيل بود كه هر جا على مى‏خواست آنرا مى‏برد، و زمانهاى بسيار گذشت كه سايه‏هاى خود امير المؤمنين، جبرئيل را دور مى‏كرد و او را از منزلت و قيمت مى‏انداخت‏» .

و شيخ طوسى در «امالى‏» از ابو محمد فخام با سند خود از ابو مريم از سلمان روايت كرده است كه گفت: «ما در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم كه على بن ابيطالب عليه السلام وارد شد.حضرت رسول يك دانه ريگ به دست امير المؤمنين دادند.چون ريگ در دست او قرار گرفت‏شروع به سخن كرد و گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله.رضيت‏بالله ربا و بمحمد نبيا و بعلى وليا «نيست معبودى جز خداوند عز و جل، و محمد است رسول خدا.به خدا راضى شدم كه پروردگارم باشد و به محمد كه پيغمبرم باشد و به على كه صاحب اختيار و مولايم باشد» :

فقال النبى صلى الله عليه و آله و سلم: من اصبح منكم راضيا بولاية على فقد امن خوف الله و عقابه.

«حضرت رسول خدا فرمودند: كسى كه روزگار خود را بگذراند و راضى باشد به ولايت على بن ابيطالب از خوف و عذاب خدا ايمن است‏» (79) .

عونى گويد:

من صاحب المنديل و السطل و من فى كفه سبح لله الحصى (80)

«صاحب حوله و سطل و آن كسى كه در دست او ريگها تسبيح خدا كردند، كيست‏» ؟

و ابن حماد گويد:

من سبحت فى كفه بيض الحصى ليكون ذاك لفضله تبيان (81)

«على كسى است كه در دست او، ريگهاى سفيد، تسبيح خدا كردند، تا اين براى فضل و فضيلت او، دليل و برهانى آشكار بوده باشد» .

عبد الواحد بن زيد گويد: «من در طواف كعبه بودم ديدم دخترى به خواهرش مى‏گويد:

لا و حق المنتجب بالوصية الحاكم بالسوية العادل فى القضية العالى البينة زوج فاطمة المرضية ما كان كذا

«سوگند به حق آن مردى كه خدا او را براى وصايت پيغمبرش اختيار كرد، آنكه در بين مردم به مساوات حكم كند و در مرافعات و رفع خصومات عدالت ورزد و داراى بينه و برهان آشكارى بر امامت‏خود، و شوهر فاطمه مرضيه است، كه آن مطلب از آن قرار نبود» .من به آن دختر گفتم: آيا تو على را مى‏شناسى؟ گفت چگونه نشناسم او را؟ پدر من در واقعه صفين در ركابش شهيد شد.روزى على منزل ما آمد و به مادرم گفت: حالت چطور است اى مادر يتيمان؟ مادرم گفت: حالم خوب است، و سپس دست مرا و اين خواهرم را گرفت و نزد امير المؤمنين آورد و من به علت مرض آبله نابينا شده بودم چون على ما را ديد آهى عميق از دل كشيد و گفت:

ما ان تاوهت من شى‏ء رزيت‏به كما تاوهت للاطفال فى الصغر قد مات و الدهم من كان يكفلهم فى النائبات و فى الاسفار و الحضر

يعنى «من در هيچيك از مصائب و بلاهائى كه به من رسيده است آه نكشيده‏ام مانند آهى كه براى اطفال يتيم در زمان كودكى آنها كشيده‏ام.پدر آنها مرده است، همان كسى كه آنها را در مشكلات و سختيهاى زندگى مدد مى‏كرد و در سفر و حضر آنها را تكفل مى‏نمود» .و سپس دست مباركش را بر چشمهاى من كشيد در همان لحظه چشمانم باز شد و چنان نورى يافت كه در شب تاريك شتر رميده را مى‏توانم ببينم (82) » .

حاتمى با اسناد خود از ابن عباس روايت كرده است كه: «مرد سياهى نزد امير المؤمنين آمد و اقرار كرد كه دزدى كرده است. حضرت سه بار از او سئوال كردند، در هر بار اعتراف كرد و گفت: اى امير المؤمنين مرا تزكيه و طاهر كن، حد بر من جارى كن من دزدى كرده‏ام.حضرت امر نمودند و دست او را بريدند.آن مرد سياه به راه افتاد و رفت.در راه ابن كوا او را ديد و گفت: كه دست تو را بريده است؟ گفت:

ليث الحجاز، و كبش العراق، و مصادم الابطال، المنتقم من الجهال، كريم الاصل، شريف الفصل، محل الحرمين، وارث المشعرين، ابو السبطين، اول السابقين، و آخر الوصيين من آل‏يس، المؤيد بجبرائيل، المنصور بميكائيل، الحبل المتين، المحفوظ بجند السماء اجمعين، ذاك و الله امير المؤمنين على رغم الراغمين.

«مرد سياه گفت‏شير حجاز، و قوچ عراق، و زمين زننده شجاعان روزگار، انتقام گيرنده از جاهلان، آنكه ريشه‏اش اصيل و بزرگوار است، و پيوندش شريف است، محل دو حرم، و وارث دو مشعر، پدر دو سبط رسول خدا، اول سابقين، و آخر وصيين از آل رسول الله، آنكه جبرائيل تاييدش كند، و ميكائيل يا ريش نمايد، ريسمان متصل و محكم خدا، محفوظ به لشكرهاى آسمان، اوست‏سوگند به خدا امام مؤمنان و امير آنها على رغم دشمنان‏» .

ابن كوابه او گفت: على دست تو را بريده و تو اينگونه او را تمجيد مى‏كنى؟ مرد سياه گفت: سوگند به خدا كه اگر مرا قطعه قطعه كند آنا فآنا محبت او در دل من افزون شود.ابن كوا نزد امير المؤمنين عليه السلام آمد و داستان برخورد و ملاقاتش را با مرد سياه بيان كرد.حضرت فرمود: اى ابن كوا دوستان و محبين ما افرادى هستند كه اگر آنها را تكه تكه كنيم دوستى و محبت آنها به ما زياده گردد، و دشمنان ما كسانى هستند كه اگر روغن و عسل در كام آنها بريزيم دشمنى و بغض آنها زياد شود.و سپس به حضرت امام حسن عليه السلام فرمودند: برو و آن عموى سياه خود را بياور.حضرت امام حسن آن مرد سياه را نزد امير المؤمنين عليه السلام حاضر نمود.حضرت دست‏بريده سياه را برداشته و به محل بريدگى گذاردند و رداى خود را بروى آن كشيدند و به كلمات آهسته دعائى خواندند.آن مرد سياه برخاست و چنان دستش به حال اوليه برگشت كه در ركاب پدرم امير المؤمنين جنگ مى‏نمود تا آنكه در واقعه نهروان شهيد شد» .و گفته شده است كه اسم آن مرد سياه افلح بوده است (83) .

ابن مكى گويد:

اما رد كف العبد بعد انقطاعها اما رد عينا بعدما انطمست طمس (84)

«آيا على، دست غلام را پس از آنكه بريده و جدا شده بود، برنگردانيد؟ آيا على، چشم را پس از آنكه نورش از بين رفته بود، برنگردانيد» ؟

و يكى از دستهاى هشام بن عدى همدانى در واقعه صفين جدا شد، حضرت‏دست او را برداشتند و دعائى خواندند و به جاى خود چسبانيدند.هشام گفت: اى امير المؤمنين چه خواندى؟ حضرت فرمود: سوره فاتحة الكتاب را.

هشام مثل آنكه اين سوره را كوچك شمرد كه ناگهان دست جدا شد و قسمت‏بريده شده افتاد امير المؤمنين عليه السلام ديگر به او اعتنائى نكردند و از نزد او گذشتند (85) .

ابن مكى گويد:

رددت الكف جهرا بعد قطع كرد العين من بعد الذهاب و جمجمة الجلندى و هو عظم رميم جاوبتك عن الخطاب (86)

«اى امير المؤمنين! آيا تو آن دست را پس از آنكه بريده شده بود، آشكارا و در محضر عام، برنگردانيدى؟ ! و بر دست صاحبش متصل نكردى؟ ! ، همچنانكه آن چشم را پس از آنكه از بين رفته بود، برگردانيدى؟ ! و جمجمه سرجلندى در حالتى كه استخوان پوسيده‏اى بود، چون او را مخاطب كردى، در جواب خطاب تو پاسخ نداد» ؟ !

و در كتاب ابن بابويه و ابو القاسم بستى و قاضى ابو عمرو بن احمد از جابر بن عبد الله انصارى و از انس بن مالك روايت كرده‏اند كه: «جماعتى از على بن ابيطالب نزد عمر بدى مى‏گفتند و او را كوچك مى‏شمردند.سلمان گفت: اى عمر به ياد دارى آن روزى را كه من و تو و ابو بكر و ابو ذر نزد رسول خدا بوديم حضرت يك شمله‏اى براى ما روى زمين بگسترد و هر كدام از ما چهار نفر را در يك گوشه آن بنشاند و دست على را گرفت و او را در وسط شمله بنشاند، سپس فرمود: اى ابو بكر برخيز و به‏على به لقب امير المؤمنين سلام كن و به عنوان خليفة المسلمين سلام كن، و بعدا به هر يك از سه نفر ديگر چنين فرمود، و سپس فرمود: اى على برخيز و بر اين نور يعنى خورشيد سلام كن.امير المؤمنين برخاست و گفت: درود بر تو اى آيت نورانى و نوردهنده خدا.قرص خورشيد جواب سلام على را داد و بلرزيد و بگفت: و بر تو سلام باد.و سپس رسول خدا فرمود:

اللهم انك اعطيت لاخى سليمان صفيك ملكا و ريحا «غدوها شهر و رواحها شهر» (87) .اللهم ارسل تلك لتحملهم الى اصحاب الكهف.

«بار پروردگارا توبه برادر من سليمان صفى و برگزيده خود قدرت و ملكى دادى و باد را مسخر او نمودى كه بساط او را در صبحگاه به اندازه مسافت‏يك ماه راه برد و عصر يك ماه، خدايا آن باد را بفرست تا اينها را به سوى اصحاب كهف حركت دهد» .امير المؤمنين گفتند: اى باد ما را حركت‏بده.پس ما خود را در روى هوا ديديم و سير مى‏كرديم تا آنكه آن حضرت فرمود: اى باد ما را زمين بگذار. باد ما را در دهانه كهف (غار اصحاب كهف) زمين گذارد و هر يك از ما برخاستيم و بر اصحاب كهف سلام كرديم و ابدا جواب ما را ندادند.امير المؤمنين ايستاد و گفت: السلام عليكم اهل الكهف و ما شنيديم كه جواب دادند: و عليك السلام يا وصى محمد.و سپس گفتند: ما در اينجا از زمان دقيانوس محبوس هستيم.حضرت فرمود: چرا شما جواب سلام اين جماعت را نداديد؟ گفتند: ما مردمى هستيم كه جواب سخن كسى را نمى‏گوئيم مگر آنكه پيغمبر باشد يا وصى پيغمبر، و تو وصى خاتم النبيين و خليفه رسول رب العالمين هستى.سپس امير المؤمنين به ما فرمود كه: هر كس در جاى خود روى شمله بنشيند، ما نشستيم و فرمود: اى باد ما را بردار.ما خود را بر فراز هوا ديديم و همينطور سير مى‏كرديم تا آنجا كه فرمود: اى باد ما را بر زمين بگذار.باد ما را بر زمين گذارد و آن حضرت با پاى خود به زمين زد، چشمه آبى بجوشيد و خود وضو گرفت و ما وضوء گرفتيم و حضرت فرمود: نماز را يا مقدارى از آن را خواهيم رسيد و به پيغمبر اقتدا خواهيم نمود، و سپس فرمود: اى باد ما را بردار و ما سير كرديم و فرمود: زمين بگذار، و ما خود را در مسجد رسول خدا ديديم كه آن حضرت يك ركعت از نماز صبح را خوانده بودند.انس بن مالك گويد: حضرت امير المؤمنين بر فراز منبرمسجد كوفه اين داستان را براى مردم نقل كردند و سپس از من شهادت خواستند و من در اداى شهادت كوتاهى كردم حضرت فرمود: اگر كتمان تو از روى كوتاهى و امتناع است‏بعد از آن سفارشهائى كه رسول خدا به تو نموده ست‏خداوند در بدن تو پيسى و در شكم تو سوزندگى و در چشم تو كورى پديد خواهد آورد.انس مى‏گويد: از جاى خود برنخاستم الا آنكه بدن خود را پيس و چشم خود را كور ديدم.و ديگر انس در ماه رمضان و غير رمضان قدرت روزه را نداشت.و آن بساط را كه امير المؤمنين بر روى آن نشستند اهل هر بوق هديه داده بودند، و كهف در بلاد روم در موضعى است كه آن را اركدى گويند و در ملك باهتدت بوده و امروز اسم باغ و ملكى است.و در خبرى وارد است كه آن شمله و كساء را خطى بن اشرف برادر كعب براى حضرت هديه آورده بود و چون معجزات امير المؤمنين عليه السلام را ديد اسلام آورده و پيغمبر او را محمد نام گذاردند» . (88)

خطيب منيح گويد:

و من حملته ريح الله حتى اتى اهل الرقيم الرافدينا و من نادى باهل الكهف حتى اقروا بالولاية مفرحين (89)

«على آن كسى است كه: باد به امر خدا او را حمل كرده، تا بر اصحاب رقيم كه آنان قائم مقام پادشاه بودند، وارد شد.و على آن كسى است كه به اصحاب كهف ندا كرد، تا اينكه آنها از روى مسرت و خوشحالى، به ولايت او اقرار كردند» .

عونى گويد:

على كليم القوم فى الكهف فاعلما و قد صم من شيخا كما الصديان (90)

«على سخنگوى با اصحاب كهف است، در كهف، و تو اين داستان را خوب بدان! در حالى كه نسبت‏به دو شيخ شما راه گوش براى شنيدن بازگشت صدا بسته شده بود، كنايه از آنكه آنها مرده بودند، و هلاك شده بودند» .

و نيز عونى گويد:

و من حملته الريح فوق بساطه فاسمع اهل الكهف حين تكلم (91)

«على آن كسى است كه باد او را بر فراز بساطى كه داشت‏حمل كرد، و چون‏با اهل كهف به سخن پرداخت، آنها را از گفتار خود شنوا كرد» .

حميرى گويد:

له البساط اذ سرى و فتية الكهف دعا فما اجابوا فى الندآء سوى الوصى المرتضى (92)

«از براى على، بساط و فرشى بود كه بر روى آن مى‏نشست و حركت مى‏كرد (چون حضرت سليمان)، و على اصحاب كهف را صدا زد و با آنان به سخن گفتن پرداخت.

و آنان پاسخ هيچكس را ندادند مگر پاسخ على وصى رسول الله را» .

و نيز حميرى گويد:

سل فتية الكهف الذين اتاهم فايقظ فى رد السلام منامه (93)

«تو از جوانمردان اهل كهف بپرس، كه على به نزد آنان آمد، و به آنان سلام كرد، و در رد سلام، خواب آنان را شكست، و همه را بيدار كرد» .

و برقى گويد:

حتى اذا يئسوا جواب سلامهم قام الوصى اليهم ابداءا قال السلام عليكم من فتية عبدوا الاله و تابعوا السناءا قالوا عليك من الاله تحية تهدى اليك و رحمة و ضياءا انا منعنا ان نكلم هاتفا الا نبيا كان او موصاء (94)

«چون قوم بر اصحاب كهف سلام كردند، و از پاسخ سلام نااميد شدند، على وصى، به سوى اصحاب كهف برخاست و ابداء سلام بدينگونه كرد: سلام خدا بر شما باد، كه جوانمردانى هستيد كه خداوند را پرستيديد! و به دنبال نور و سنآء رفتيد!

آنها در پاسخ گفتند: از جانب خداوند براى تو تحيتى بوده باشد، كه رحمت و روشنى را با خود هديه آورد.

ما اجازه نداريم كه با هيچكس سخن بگوئيم، و پاسخ كسى را بدهيم، مگر آنكه پيغمبر و يا وصى از جانب پيغمبر بوده باشد» .

و ابن اطيس گويد:

و طارق الباب على كهفهم فى الخبر المشهور عن جابر (95)

«على آن كسى است كه در كهف را زد، و با اهل آن به سخن پرداخت، چنانكه در خبر مشهور از جابر بن عبد الله انصارى آمده است‏» .

و ابن العضد گويد:

من كلم الفتية فى الكهف و لم يكلموا حقا سواه اذ دع (96)

على آن كسى است كه با جوانمردان كهف سخن گفته است، و آنان با هيچكس در وقت تكلم و صدا كردن، هرگز سخنى نگفته‏اند» .

و ابو الفتح گويد:

و فى الكهف منقبة حسنها على الرغم من معطس الادلم غداة يسلم فى صحبهم سلام الصحاة على النوم فنادوه اجمع عليك السلام فذاك عظيم لمستعظم

«و در كهف براى امير المؤمنين منقبتى است، كه حسن و نيكوئى آن منقبت، موجب ترغيم و به خاك ماليدن بينى آن شخص سياه چهره است، (يعنى بينى او را به خاك مى‏مالد) .

صبحگاهان كه على در جماعت اصحاب كهف سلام كرد، سلام شخص هشيار و بيدارى كه بر شخص خواب سلام كند، همگى به اجمعهم ندا در دادند كه: سلام بر تو باد.و اين منقبت‏براى كسى كه آن را بزرگ شمارد، منقبت عظيمى است‏» .

از سلمان شلقان (97) روايت است كه گويد: از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شنيدم كه مى‏فرمود: «امير المؤمنين عليه السلام اقوام مادرى (خؤوله) در بنى مخزوم داشتند.جوانى از آنها نزد حضرت آمد و عرض كرد: اى دائى جان من برادر من كه با من از مادر متولد شده بود مرده است و من در فراق او به شدت محزونم.حضرت فرمود: ميل دارى او را ببينى؟ گفت: بله.حضرت فرمود: قبر او را به من نشان بده.حضرت برخاست و رداى رسول خدا را كه در آن دعا مستجاب مى‏شد بر سر و روى خود بست، چون به قبر رسيديم با پاى خود به قبر زد، برادرم از قبر برخاست و مى‏گفت: و ميكا به زبان عجمى.حضرت فرمود: مگر تو عرب نيستى و با زبان عرب نمردى، چگونه چنين سخن مى‏گوئى؟ عرض كرد: بلى و ليكن بر سنت فلان و فلان مرديم و زبانهاى ما را خدا تغيير داد (98) » .

حميرى گويد:

فقال له فرمان: عيسى بن مريم (99) بزعمك يحيى كل ميت و مقبر فم الذى اعطيت؟ قال محمد لمثل الذى اعطيه ان شئت فانظر الى مثل ما اعطى فقالوا لكفرهم الا ارنا ما قلت غير معذر فقال رسول الله قم لوصيه فقام و قدما كان غير مقصر و رداه بالمنجاب و الله خصه و قال اتبعوه بالدعاء المبرر فلما اتى ظهر البقيع دعا فرجت قبور بالورى لم تغير فقالوا له: يا وارث العلم اعفنا به و من علينا بالرضا منك و اغفر (100)

1- پس فرمان به رسول الله گفت: در گمان و پندار تو اين است كه عيسى پسر مريم، هر مرده تازه، و هر مرده در گور گذاشته شده را زنده مى‏كرد.

2- پس بگو ببينم: به تو چه داده شده است؟ محمد گفت: به مثل آنچه كه به عيسى بن مريم داده شده است، اگر مى‏خواهى، نگاه كن.

3- همگى از روى عناد و كفرشان گفتند: بدون هيچ عذرى، اينك آنچه را كه گفتى، بما نشان بده.

4- رسول خدا به وصى خود گفت: برخيز، و او برخاست، و وصى او از قديم الايام مطيع بود، و در اطاعت او امر او كوتاهى نمى‏كرد. - رسول خدا و امير المؤمنين: فرمان را براى كشف حقيقت، ارجاع دادند، و خداوند على را اختصاص به چنين مزيتى و فضيلتى داده است، و پيامبر فرمود: به دنبال على برويد! چون او دعاى خالص و مستجابى مى‏نمايد.

6- چون على عليه السلام به زمين بقيع آمد، در آنجا دست‏به دعا برداشت، كه ناگهان قبرهائى از افرادى كه آن قبرها هيچ تغيير نكرده بود، همگى به لرزه و تكان درآمد.

7- (و نزديك بود كه شكافته گردد و صاحبانش سر از قبرها برآورند) كه آن جمعيت معاند و كافر به على گفتند: اى وارث علوم پيامبران! از ما در گذر! و منت گذار بر ما به گذشت و رضايت از ما! و ما را مورد غفران و آمرزش خود قرار ده!

و سپس ابن شهرآشوب گويد: شفا دادن مريض‏ها و زنده كردن مردگان به دست پيغمبران و اوصياى آنان از فعل خدا بوده است. حضرت عيسى گفت:

و ابرى‏ء الاكمه و الابرص و احيى الموتى باذن الله (101) .

و قوله تعالى:

و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى...و اذ تخرج الموتى باذنى (102) .

و قال ابراهيم:

رب ارنى كيف تحيى الموتى قال: او لم تؤمن؟ قال: بلى و لكن ليطمئن قلبى.قال فخذ اربعة من الطير - الآيات (103)

و قال فى عزير او ارميا:

او كالذى مر على قرية - الى قوله:

قدير (104) .

و كذلك فى قصة بنى اسرائيل:

و هم الوف حذر الموت ثم احياهم (105) .

محمد بن ثابت‏با اسناد خود از ابن مسعود و فلكى مفسر با اسناد خود از محمد بن حنفيه روايت كرده‏اند كه: «در شب بدر در بيابان بدر حضرت رسول آب خواستند اصحاب همه از جواب ساكت‏شدند، حضرت امير المؤمنين عليه السلام مشك را برداشت و در آن شب تار روانه شد تا به چاه رسيد و خود در اندرون چاه رفت، مشك را پر نموده و به دوش گرفت و بالا آورد، همين كه مشك را برداشت كه روانه شود ناگهان تند بادى وزيد به طورى كه آبها را ريخت.حضرت دو مرتبه به درون چاه رفته‏مشك را آب نموده و بالا آورد و چون خواست آنرا بياورد باد تندى وزيد و همه آبها را به زمين ريخت.و همچنين براى مرتبه سوم مشك را از چاه پر كرد و بيرون آورد و باد شديد همه آنها را ريخت‏حضرت براى مرتبه چهارم به درون چاه رفت و آب را آورده و در اين مرتبه بادى نيامد مشك را برداشت و به محضر رسول خدا آورد، حضرت فرمود: يا على چرا دير آمدى؟ امير المؤمنين داستان بادهاى شديد را بيان كرد.رسول خدا فرمود: اما باد اول جبرائيل بود با هزار ملك آمدند و بر تو سلام كردند، و اما باد دوم ميكائيل بود با هزار ملك بر تو سلام كردند، و اما باد سوم اسرافيل بود با هزار ملك بر تو سلام كردند.و در روايتى وارد شده است كه آنها براى حفظ تو آمده بودند» .

و عبد الرحمن بن صالح با اسناد خود از ليث روايت كرده كه او مى‏گفت: «براى على بن ابيطالب در يك شب سه هزار و سه نقبت‏بود و اين خبر را حديث مى‏كرد (106) » .

سيد حميرى گويد:

اقسم بالله و آلائه و المرء عما قال مسئول ان على بن ابيطالب على التقى و البر مجبول كان اذا الحرب مرتها القنا و احجمت عنها البهاليل يمشى الى القرن و فى كفه ابيض ماضى الحد مصقول مشى العفرنا بين اشباله ابرزه للقنص الغيل ذاك الذى سلم فى ليلة عليه ميكال و جبريل ميكال فى الف و جبريل فى الف و يتلوهم سرافيل ليلة بدر مددا انزلوا كانهم طيرا ابابيل (107)

1- سوگند به خداوند و به نعمت‏هاى او، در حالى كه انسان در مقابل گفتارش مسئول است، كه:

2- حقا على بن ابيطالب طينتش با تقوى و نيكى سرشته بود. - چون آتش جنگ چنان افروخته مى‏شد كه خلايق، جنگ را رها مى‏كردند و خالى مى‏گذاردند، و مردان جنگجو و رزم‏آزمان و بزرگان قوم از آن اعراض مى‏نمودند.

4- او به سوى اقران و همطرازان خود مى‏رفت، و در دستش شمشير بران صيقل زده بود.

5- او همچون شير شرزه در ميان شير بچگان خود حركت مى‏كرد كه آن شير را طمع صيد از ميان درختان سر به هم آورده و به هم پيچيده و از ميان نيزارها خارج كرده و ظاهر ساخته است.

6- على همان كسى است كه در يك شب بر او ميكائيل و جبرائيل سلام كردند.

7- ميكائيل با هزار فرشته، و جبرائيل با هزار فرشته، و به دنبال آن اسرافيل با هزار فرشته همگى سلام كردند.

8- و اين فرشتگان همچون پرندگان ابابيل در شب بدر از آسمان به عنوان كمك و مدد فرود آمدند.

و نيز حميرى گويد:

و سلم جبريل و ميكال ليلة عليه و حياه سرافيل معربا احاطوا به فى ردءه جاء يستقى و كان على الف بها قد تحزب (108) ثلاثة آلاف ملائك سلموا عليه فادناهم و حيا و رحب (109)

1- در يك شب جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل بر على سلام كردند، و با كلام روشن و فصيح تحيت گفتند.

2- براى محافظت على كه رفته بود آب بياورد، او را احاطه كردند، و هر يك از آنان با هزار فرشته كه جزء حزب و دسته او بودند، آمده بودند.

3- سه هزار فرشته بر او سلام كردند، و على آنها را به خود نزديك كرد، و به آنها تحيت گفت و درود فرستاد.و محب الدين طبرى (110) از «مناقب احمد» روايت كرده و قندوزى شافعى (111) از «مسند» احمد حنبل آورده است كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود:

لما كانت ليلة فى بدر (و در عبارت طبرى: ليلة يوم بدر)، قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من يستسقى لنا من الماء؟ فما اجاب الناس (و در لفظ طبرى: فاحجم الناس) فقال على: انا يا رسول الله، فاحتضن قربة ثم اتى بئرا بعيدة القعر مظلمة فانحدر فيها، فاوحى الله عز و جل الى جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل تاهبوا لنصر محمد و حزبه، فهبطوا من السماء (و در لفظ طبرى: لهم لغط يذعر من سمعه) فلما حاذوا البئر سلموا على على من عند ربهم (و در لفظ طبرى: سلموا عليه من عند آخرهم اكراما و تبجيلا) .

«در سرزمين بدر در آن شبى كه فرداى آن جنگ بين كفار قريش و مسلمانان واقع شد حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: كيست‏براى ما آب بياورد؟ همه اصحاب ترسيدند و به عقب كشيده جواب رسول خدا را ندادند.امير المؤمنين عليه السلام برخاست مشگ را به دوش گرفت و آمد سر چاهى تاريك و بسيار گود و عميق و در چاه پائين رفت.خداوند به جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل وحى فرستاد: خود را آماده كنيد براى يارى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و ياران او.ملائكه از آسمان پائين آمدند و صداى عجيبى مى‏نمودند كه هر كس مى‏شنيد مى‏ترسيد.چون به محاذات چاه رسيدند همگى به امير المؤمنين عليه السلام سلام كردند از روى اكرام و احترام و بزرگداشت‏شان آن حضرت‏» .

و از «جمع الفوائد» نقل است:

قال على عليه السلام: كنت على قليب بدر اميح و امنح منه مآء جاءت ريح شديدة ثم جاءت ريح شديدة ثم جاءت ريح شديدة فكانت الاولى ميكائيل و الثانية اسرافيل و الثالثة جبرائيل مع كل واحد منهم الف من الملائكة فسلموا على.لاحمد و الموصلى (112) .

صاحب «جمع الفوائد» نقل كرده است از احمد حنبل و موصلى كه «امير المؤمنين عليه السلام فرمود: من در آن شب تار در چاه تاريك فرو رفته تا براى رسول خدا آب بياورم، مشك را پر نموده و به بالاى چاه آمدم كه ناگهان تند بادى وزيد و تندبادى ديگر و براى بار سوم تندبادى ديگر بوزيد.باد اول ميكائيل بود، و باد دوم اسرافيل، و باد سوم جبرائيل، و با هر يك از آنان هزار فرشته آسمانى بود و همه‏آنها بر من سلام كردند» .

و شاعر در اين باب گفته است:

اعنى الذى سلم عليه جبرائيل فى ليلة بدر و ميكائيل و اسرافيل (113)

و از كتاب «مناقب‏» ابن شهرآشوب به سند خود از اعمش از سالم بن ابى جعد از ابو ذر غفارى روايت است كه:

ان عليا قال لاصحاب الشورى: هل فيكم من سلم عليه فى ساعة واحدة ثلاثة آلاف من الملائكة و فيهم جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل ليلة فى قليب بدر مثلى لما جئت‏بالماء الى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم؟ قالوا: لا.نقله ايضا ابن مسعود (114) .

ابو ذر غفارى گويد كه: «امير المؤمنين عليه السلام به افراد مجلس شورى بعد از مردن عمر گفتند: آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه در يك ساعت‏سه هزار فرشته بر او سلام كرده باشد، و در ميان آنها جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل بوده در شب، كنار چاه بدر در وقتى كه رفته بودم آب براى رسول خدا آورم؟ همه گفتند: نه‏» .

و در كتاب «اصابه‏» وارد است از «فايد» غلام عبد الله بن سلام كه گفت: در غزوه حديبيه حضرت رسول خدا در جحفه فرود آمد و آب نبود، سعد بن ابى وقاص را براى آب فرستادند.برگشت و عذر خواست كه آب نبود، و على بن ابيطالب را فرستادند با يك مشك پر از آب برگشت (115) .و نيز براى امير المؤمنين معجزه شكافته شدن سنگ مانند شكافته شدن سنگ به دست‏حضرت موسى ظاهر شد.در راه صفين بى‏آبى بر لشگر آن حضرت غلبه كرد، حضرت دستور حفر چاه دادند، چاه كندند و به سنگى ضخيم و عريض رسيدند كه نه قدرت شكافتن و نه قدرت بيرون آوردن آن را داشتند و همه عاجز شدند، حضرت تشريف آورد و يك ضربه به سنگ زد، سنگ قطور و ضخيم كه قاعدتا با هزار ضربه شكافته نمى‏شد شكافت و آب سرد گوارا چنان از زير سنگ بيرون آمد كه تا دهانه چاه را گرفت و جارى شد، همه سيراب شدند، و از اين معجزه و تماشاى اين منظره عجيب به بهت و حيرت درآمدند.

خطيب در «تاريخ بغداد» ج 12 ص 305 اين روايت را با سلسله سند متصل خود از ابو سعيد عقيصا آورده.او گويد: با على عليه السلام از انبار به طرف كوفه مى‏رفتيم، تشنگى بر مردم غلبه كرد، جماعتى به دنبال آبى كه در صحرا نمايان بود رفتند وجماعتى به طرف شط حركت كردند، من با على عليه السلام و ساير مردم مى‏آمديم تا در وسط صحرا رسيديم.مردم گفتند: يا امير المؤمنين ما از تشنگى در خوف هستيم، حضرت فرمود: خدا شما را آب خواهد داد.و راهبى در نزديكى ما در ديرى زندگى مى‏كرد، امير المؤمنين آمدند تا در محل معينى و گفتند: اينجا را حفر كنيد، مردم مشغول حفر كردن شدند و من نيز از آنها بودم، حفر كرديم، مقدارى فرو رفتيم كه يك سنگ بزرگى ظاهر شد، حضرت فرمود: اين سنگ را درآوريد، مردم كمك كردند تا سنگ را در آورديم كه ديديم يك چشمه آب سرد و گوارا ظاهر شد، همه سيراب شدند، چون يك ميل راه رفتيم بعضى از مردم تشنه شدند و گفتند: برگرديم و از آن چشمه آب بخوريم من هم با آنها آمدم هر چه گشتيم چشمه‏اى نديديم، نزد آن راهب رفتيم و گفتيم: چشمه‏اى كه اينجا بود چه شد؟ گفت: كدام چشمه؟ گفتيم: چشمه‏اى كه ما آب خورديم و سيراب شديم و حالا هر چه جستجو مى‏كنيم نمى‏يابيم.راهب گفت: اين چشمه را نمى‏تواند استخراج كند مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر.

علامه امينى اين قضيه را در «الغدير» ج 3 ص 393 از كتاب «صفين‏» نصر بن مزاحم با مختصر اختلافى آورده است، و در آخر گويد: خطيب در «تاريخ بغداد» آنرا ذكر كرده است.

و در اين واقعه حميرى گويد:

و من حملته الريح فوق سحابة بقدرة رب قدر من شآء يرفع و مر باصحاب الرقيم مسلما فردوا من الكهف السلام فاسمعوا و من فجر الصخر الاصم لجنده ففاض معينا منه للقوم ينبع و من لصلاة العصر عند غروبها ترد له الشمس بيضآء تلمع فصلى صلاة العصر ثم انثنت له تسير كسير البرق و البرق مسرع فيالائمى فى حبهم كف اننى بحب امير المؤمنين لمولع و لا دنت الا حب آل محمد و لا شيى‏ء منه فى القيامة انفع اذا العدل و التوحيد كانا و حبه بقلبى فانى العابد المتطوع انا السيد القوال فيهم مدائحا تمر بقلب الناصبين فتصدع (116)

1- على آن كسى است كه به قدرت پروردگار، بر روى قطعه ابرى قرار گرفت و باد او را حركت مى‏داد، به قدرت پروردگارى كه منزلت هر كس را كه بخواهد بالا مى‏برد.

2- آنگاه به اصحاب رقيم عبور و مرورى كرد، و بر آنان سلام كرد، و آنان از داخل كهف، به على رد سلام كردند، و سلام خود را به او شنواندند.

3- و على آن كسى است كه سنگ سخت را براى لشگريانش شكافت، و از آن سنگ سخت، آب سرد خوشگوار جارى شد، و براى لشگريان مى‏جوشيد.

4- و براى بجا آوردن نماز عصر، در وقت غروب خورشيد، خورشيد براى او برگشت، خورشيد نورانى و سپيد، كه نورش لمعان داشت.

5- و چون على نماز عصر را بجاى آورد، خورشيد براى او خم شد، و مانند سرعت‏برق در حركت آمد، آرى برق داراى سرعت است.

6- پس اى كسى كه مرا در محبت على ملامت مى‏كنى! دست از اين ملامت‏بردار! چون من در محبت على بسيار پى‏گير و حريص هستم.

7- من دينى غير از محبت آل محمد ندارم! و چيزى از محبت آل محمد در روز قيامت نافع‏تر نيست.

8- و چون توحيد و عدل خدا و محبت على در دل من است، پس من شخص عابد پرهيزكار و عامل به آداب هستم.

9- من سيدى هستم كه در مديحه‏سرائى آل محمد بسيار گوينده‏ام! و مدائحى سروده‏ام كه چون بر دل دشمنان و ناصبيان مرور كند، آنها را مى‏شكافد، و از هم مى‏پاشد.