امام شناسى ، جلد چهاردهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۲ -


بارى درباره طفل شيرخواره آن حضرت كه شربت شهادت نوشيد و مادرش رباب بود، حقير در هيچ يك از مقاتل نيافتم كه نام او على و يا على اصغر باشد، آرى بعضى او را به اسم عبدالله ذكر نموده‏اند، ولى آنچه براى حقير امرى است يقينى آنكه طفل به اراده و اختيار خود شهادت را گزيد، و در برابر نداى پدر لبّيك گفت. و اين يكى از اسرار جهان خلقت است كه اطفال داراى ادراك و اختيار و قوّه جاذبه و دافعه معنوى مى‏باشند. فلهذا اين طفلِ رضيع، خود را در مسير و منهاج پدرش همچون پدرش خود را فدا كرد.

وَ السّلاَمُ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ صَارَ عَطْشَاناً وَ يَوْمَ ذُبِحَ فِى يَدَىْ أبِيهِ قَبْلَ أنْ يُقَبّلَهُ وَ يُوَدّعَهُ.

و امّا شهادت على الأكبر: روح و جان سيّدالشّهداء عليهما السلام:

آنچه مسلّم است بزرگترين فرزندان حضرت بوده‏است و بيست‏وپنج سال از عمرش مى‏گذشته است و داراى زن و فرزند بوده‏است(357) و در شكل وشمايل، و در اخلاق‏و رفتار، و در گفتار وكلام شبيه‏ترين مردم به جدّش رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله‏بوده‏است.

در «ارشاد» مفيد است: مادرش لَيْلى دختر أبومُرّةِ بن عُرْوَةِ بْنِ مسعود ثَقَفى از طائفه بنى‏ثقيف است. جدّش عروة بن مسعود يكى از چهار مرد بزرگوار در اسلام و يكى از دو مرد عظيم مى‏باشد كه در گفتار خداوند حكايت از كفّار قريش شده است: وَ قَالُوا لَوْلاَ نُزّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ(358). «و مشركين مكّه گفتند: چرا اين قرآن بر يكى از دو مرد عظيم از دو قريه مكّه و طائف نازل نگرديد؟!»

و اوست كه كفّار قريش وى را به سوى پيغمبر صلى الله عليه وآله در روز حُدَيْبِيّه فرستادند و در حالى كه كافر بود با پيامبر عقد صلح را بست. و سپس در سنه نهم از هجرت پس از مراجعت مصطفى صلى الله عليه وآله از طائف، اسلام گزيد، و از آن حضرت اجازه خواست تا به ميان اهل و اقوامش برگردد. و برگشت و قومش را به اسلام دعوت كرد. يكى از ايشان وى را به تيرى نشانه گرفت در حالى كه مشغول اذان نماز بود، و كشته شد. و چون اين خبر به رسول الله رسيد فرمود: مَثَل عُرْوَه مثل صاحب يس است كه قوم خود را به خدا فرا خواند و آنان او را كشتند.

(اين طور در شرح شمائل محمّديه وارد است در شرح گفتار رسول الله: و ديدم عيسى بن مريم عليه السلام را، و ديدم نزديكترين كسى را كه به او شباهت داشت عروة بن مسعود ثقفى بود .)

جَزَرى در «اسدالغابة» از ابن عباس روايت كرده است كه گفت: رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: أرْبَعَةٌ سَادَةٌ فِى الإسْلاَمِ: بِشْرُ بْنُ هِلاَلٍ عَبْدِى، وَعَدِىّ بْنُ حَاتَمِ طائى، وَ سُرَاقَةُ بْنُ مَالِكِ مُدْلَجِى، وَ عُرْوَةُ بْنُ مَسْعُود ثَقَفِى. اين چهار بزرگواران در اسلام هستند.

و در «ملهوف» گويد: مِنْ أصْبَحِ النّاسِ وَجْهاً وَأحْسَنِهِمْ خُلْقاً، فَاسْتَأْذَنَ أبَاهُ فِى الْقِتَالِ، فَأذِنَ لَهُ، ثُمّ نَظَرَ إلَيْهِ نَظَرَ آيِسٍ مِنْهُ وَ أرْخَى عليه السلام عَيْنَهُ وَ بَكَى.

«او (على‏اكبر عليه السلام) از نيكو صورت‏ترين و زيبا خلقت‏ترين و از پسنديده اخلاق‏ترين مردم بود، وى از پدرش اجازه جنگ خواست، و پدر به او اجازه داد، آنگاه با حالت نااميدى به وى نگريست و چشم خود را به زير انداخت و گريه كرد.»

و محمد بن أبى‏طالب در مقتل خود روايت كرده است كه: إنّهُ عليه السلام رَفَعَ شَيْبَتَهُ نَحْوَ السّمَاءِ وَ قَالَ: اللَهُمّ اشْهَدْ عَلَىَ هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ إلَيْهِمْ غُلاَمٌ أشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِكَ.كُنّا إذَا اشْتَقْنَا إلَى نَبِيّكَ نَظَرْنَا إلَى وَجْهِهِ.

اللَهُمّ امْنَعْهُمْ بَرَكَاتِ الأرْضِ، وَ فَرّقْهُمْ تَفْرِيقاً، وَ مَزّقْهُمْ تَمْزِيقاً، وَاجْعَلْهُمْ طَرَائِقَ قِدَداً، وَ لاَتُرْضِ الْوُلاَةَ عَنْهُمْ أبَداً! فَإنّهُمْ دَعَوْنَا لِيَنْصُرُونَا ثُمّ عَدَوْا عَلَيْنَا يُقَاتِلُونَنَا.

«آن حضرت عليه السلام محاسن خود را به سوى آسمان بلند كرد، و عرضه داشت: بار خداوندا ! گواه باش بر اين قوم، كه تحقيقاً جوانى به جهت مبارزت با ايشان بيرون رفت‏كه از جهت خلقت و از جهت‏اخلاق، و از جهت‏گفتار، شبيه‏ترين مردم به‏پيغمبر توست، به طورى كه ما هر گاه مشتاق ديدار پيغمبرت مى‏شديم به صورت او نظر مى‏كرديم.

بار خداوندا بركات زمين را از آنان بازدار! و آنها را به شدت پراكنده ساز! و ميان ايشان شكاف و پارگى سخت را حكم‏فرما كن! و واليان امور را هرگز از ايشان راضى مگردان! زيرا ايشان جِدّاً ما را به سوى خود دعوت نمودند تا ما را يارى نمايند، و اينك بر ما تاختند و به كارزار پرداخته‏اند!»

و پس از آن على روانه شد و حضرت به عمر بن سعد صيحه زد: مَالَكَ؟ قَطَعَ اللهُ رَحِمَكَ، وَ لاَبَارَكَ اللهُ لَكَ فِى أمْرِكَ، وَسَلّط عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ بَعْدِى عَلَى فِرَاشِكَ كَمَا قَطَعْتَ رَحِمِى وَ لَم‏تَحْفَظْ قَرابَتِى مِنْ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله. ثُمّ رَفَعَ صَوْتَهُ وَتَلاَ: إنّ اللهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ. ذُرّيّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ وَ اللهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ.(359)،(360)

«چكار مى‏كنى؟! خداوند رَحِم تو را قطع كند(361) و در امورت هيچگاه امرى را بر تو مبارك نگرداند، و بر تو بگمارد پس از من كسى را كه تو را در رختخوابت سر ببرد، همانطور كه رحم مرا قطع كردى و پاس قرابت مرا با رسول خدا رعايت ننمودى! پس از آن صدايش را بلند كرد، و اين آيه را تلاوت نمود: حقّاً خداوند برگزيده است آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان، آنها ذرّيّه‏اى هستند كه بعضى از بعض دگرند (همگى از يك جنس هستند) و خداوند سميع و عليم است.»

و از «أمالى» صدوق و «روضة الواعظين» ابن‏فَتّال مستفاد مى‏گردد كه: على‏اكبر پس از عبدالله بن مسلم بن عقيل به مبارزت بيرون رفت پس حسين عليه السلام بگريست و گفت: اللَهُمّ كُنْ أنْتَ الشّهِيدَ عَلَيْهِمْ فَقَدْ بَرَزَ إلَيْهِمُ ابْنُ رَسُولِكَ وَ أشْبَهُ النّاسِ وَجْهاً وَ سَمْتاً بِهِ!

«خداوندا تو شهيد و شاهد باش بر اين قوم كه الآن به مبارزت آنان رفته است پسر پيامبرت، و شبيه‏ترين مردم به او از جهت چهره و سيما، و از جهت روش و منهاج و خوى و اخلاق!»

و محمد بن أبى‏طالب گويد: آن حضرت سبّابه سوى آسمان بلند كرد، (و در نسخه‏اى: محاسن روى دست گرفت). چنانكه شاعر گويد:

شه عُشّاق، خَلّاقِ محاسن

به كف بگرفت آن نيكو محاسن

به آه و ناله گفت: اى داور من

سوى ميدان كين شد اكبر من

به خَلق و خُلق آن رفتار و كردار

بُد اين نورسته همچون شاه مختار(362)

على اكبر عليه السلام شروع كرد به رَجَز خواندن و مى‏گفت:

أنَا عَلِىّ بْنْ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىّ‏ْ

نَحْنُ وَ بَيْتِ اللهِ أوْلَى بِالنّبِىّ 1

مِنْ شَبَثٍ وَ شَمِرٍ(363) ذَاكَ الدّنِىّ‏ْ

أضْرِبُكُمْ بِالسّيْفِ حَتّى يَنْثَنِى 2

ضَرْبَ غُلاَمٍ هَاشِمِىّ عَلَوِىّ‏ْ

وَ لاَ أزَالُ الْيَوْمَ أحْمِى عَنْ أبِى 3

تَاللهِ لاَيَحْكُمُ فِينَا ابْنُ الدّعِىّ‏ْ 4

1ـ «من علىّ بن الحسين بن على عليهم السلام مى‏باشم! قسم به خانه خدا: ما به پيغمبر سزاوارتريم،

2ـاز شَبَث‏وشمرآن‏مردپست.من‏آنقدربرشما شمشيرمى‏زنم‏تا شمشيربپيچدو بتابد.

3ـ شمشير زدن جوان هاشمى از اولاد على، و پيوسته و به طور مداوم امروز من از پدرم حمايت مى‏كنم.

4ـ سوگند به خدا كه: نبايد در ميان ما ابن زياد زنازاده حكم كند!»

و چندين بار بر سپاه دشمن بتاخت ـ و در «روضة الصّفا» گويد: دوازده بار ـ تا جمع بسيارى را از آنان بكشت تا به جائى كه مردم از كثرت كشتگان به فغان و خروش درآمدند. و روايت شده است كه: على اكبر عليه السلام با آن شدّت تشنگى يك صد و بيست تن از آنان را كشت . و در «مناقب» آمده است كه: از آن لشگر هفتاد مرد مبارز را كشت. و در حالى كه جراحات فراوانى بر او وارد آمده بود به نزد پدر بازگشت و گفت:

يَا أبَهْ! الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِى وَ ثِقْلُ الْحَدِيدِ أجْهَدَنِى، فَهَلْ إلَى شَرْبَةٍ مِنْ مَاءٍ سَبِيلٌ أتَقَوّى بِهَا عَلَى الأعْداءِ؟!

«اى پدرجان! تشنگى مرا كشت، و سنگينى آهن تاب از من ببرد. آيا شربت آبى هست تا با نوشيدن آن بر دشمنان قوّت يابم؟!»(364)

فَبَكَى الْحُسَيْنُ عليه السلام وَ قَالَ: وَ اغَوْثَاهْ! يَا بُنَىّ قَاتِلْ قَلِيلاً ! فَمَا أسْرَعَ مَا تَلْقَى جَدّكَ مُحَمّداً صلى الله عليه وآله فَيَسْقِيَكَ بِكَأسِهِ الأوْفَى شَرْبَةً لاَتَظْمَأُ بَعْدَهَا أبَداً!

«حسين عليه السلام بگريست و گفت: وَاغَوْثَاهْ! اى نور ديده، پسرك من! اندكى جنگ كن به زودى جدّ خويش را ديدار مى‏كنى، وجدّت محمّد صلى الله عليه وآله با جام پر و سرشار خود تو را سيراب خواهد كرد! و چنان سيراب مى‏گردى كه پس از آن أبداً تشنه نخواهى شد.(365) على به سوى ميدان بازگشت و مى‏گفت:

الْحَرْبُ قَدْ بَانَتْ لَهَا الْحَقَايِقُ

وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِهَا مَصَادِقُ 1

وَاللهِ رَبّ الْعَرْشِ لاَ نُفَارِقُ

جُمُوعَكُمْ أوْ تُغْمَدَ الْبَوَارِقُ 2

1ـ «جنگ است كه گوهر مردان را آشكار مى‏كند، و راستى و درستى دعاوى پس از پايان آن روشن مى‏گردد.

2ـ و سوگند به خدا پروردگارعرش كه از اين دسته‏هاى سپاه جدا نمى‏شويم مگر اينكه شمشيرها در نيام برود!»

و پيوسته كارزار مى‏كرد تا مجموع كشتگان وى به دويست تن رسيد، و اهل كوفه از كشتن او پرهيز مى‏كردند.

پس مرّة بن مُنْقِذ بن نُعْمان عَبْدِى لَيْثِى او را بديد و گفت: گناه همه عرب بر گردن من اگر اين جوان بر من گذرد و همين كار را بكند و من پدرش را به داغ او ننشانم! پس بر او بگذشت و با شمشير مى‏تاخت.

در «ارشاد» و طبرى آمده است: مُرّة راه را بر او بگرفت، و بر او نيزه زد و او را بينداخت . مردم گرد او را گرفتند فَقَطّعُوهُ بِأسْيَافِهِمْ إرْباً إرْباً. «على اكبر را با شمشيرهايشان پاره پاره نمودند.»

و أبوالفرج گويد: پى‏درپى حمله مى‏كرد تا تيرى افكندند، و در گلوى او آمد و بشكافت و على در خون خود بغلطيد و فرياد زد: يَا أبَتَاهْ! عَلَيْكَ السّلاَمُ! اى پدر خداحافظ ! اين جدّ من رسول خداست صلى الله عليه وآله تو را سلام مى‏رساند و مى‏گويد: بشتاب نزد ما بيا وَ شَهِقَ شَهْقَةً فَارَقَ الدّنْيَا «نعره‏اى كشيد و از دنيا رفت.»

و در بعضى از مقاتل آمده است: مُنْقِذ بن مُرّه عَبْدى ـ لعنه الله ـ بر فرق سر او ضربه‏اى زد كه روى زمين بيفتاد و مردم با شمشيرهايشان او را مى‏زدند. پس از آن على اكبر دست به گردن اسب خود انداخت و اسب او را در ميان لشكر دشمنان مى‏برد فَقَطّعُوهُ بِسُيُوفِهِمْ إرْباً إرْباً. فَلَمّا بَلَغَتِ الرّوحُ التّرَاقِىَ، قَالَ رَافِعاً صَوْتَهُ: يَا أبَتَاهْ! هَذَا جَدّى رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وآله قَدْ سَقَانِى بِكَأسِهِ الأوْفَى شَرْبَةً لاَأظْمَأُ بَعْدَهَا أبَداً وَ هُوَ يَقُولُ: الْعَجَلَ! الْعَجَلَ! فَإنّ لَكَ كَأساً مَذْخُورَةً حَتّى تَشْرَبَهَا السّاعَةَ!

«چون روح به ترقوه على رسيد با صداى بلند گفت: اى پدرجان! اينك جدّم رسول الله است . ....... و مى‏گويد: بشتاب! بشتاب! زيرا براى تو هم كاسه شرابى ذخيره شده است تا در اين ساعت آن را بياشامى.»

سوى لشگرگه دشمن شدى تَفْت

ندانم كه كرا برد و كجا رفت

همى دانم كه جسم جان جانان

مُقَطّع گشت چون آيات قرآن

چو رفت از دست شاه عشق دلبند

دوان شد از پى گم گشته فرزند

صف دشمن دريدى از چپ و راست

نواى الحذر از نينوا خاست

عقابى ديد ناگه پر شكسته

على افتاده زين از هم گسسته

سرى بى‏افسر و فرقى دريده

به جانان بسته جان، از خود بريده

فرود آمد ز زين آن با جلالت

چو پيغمبر ز معراج رسالت

بگفت با آن چكيده جان عشقش

پس از تو خاك بر دنيا و عيشش حميد بن مسلم گويد: گوشهاى من در آن روز با حسين عليه السلام بود كه مى‏گفت: قَتَلَ اللهُ قَوْماً قَتَلُوكَ يَا بُنَىّ! مَا أجْرَأهُمْ عَلَى الرّحْمَنِ وَ عَلَى انْتِهَاكِ حُرْمَةِ الرّسُولِ. وَانْهَمَلَتْ عَيْنَاهُ بِالدّمُوعِ ثُمّ قَالَ: عَلَى الدّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَا!(366)

«بكشد خداوند گروهى را كه تو را كشتند! اى نور ديده، پسرك من! چقدر جرأتشان بر خداوند رحمن و بر پاره كردن پرده‏هاى حرمت رسول او شديد است؟! در اين حال دو چشمان حضرت از سرشك سرازير شد، و پس از آن گفت: بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا!»

چو رفت از دست شاه عشق پيوند

روان شد از پى گم گشته فرزند

توانائى شدش از تن، ز سر هوش

گرفت آن پيكر خونين در آغوش

چو آوردند تمثال پيمبر

برون از خيمه آمد دخت حيدر

روان شد سوى نعش برگزيده

به دنبالش زنان داغديده

چنان زد صيحه ليلاى(367) جگر خون

كه عقل ما سِوى‏ گرديد مجنون

* * * *

سر نهادش بر سر زانوى ناز

گفت كاى باليده سرو سرفراز

اى درخشان اختر برج شرف

چون شدى سهم حوادث را هدف

اى به طرف ديده خالى جاى تو

خيز تا بينم قد رعناى تو

بيش از اين بابا دلم را خون مكن

زاده ليلى مرا مجنون مكن

اى نگارين آهوى مشگين من

با تو روشن چشم عالم بين من

رفتى و بردى ز چشمِ باب تاب

أكبرا بى تو جهان بادا خراب

تو سفر كردىّ و آسودى ز غم

من در اين وادى گرفتار الم

* * * *

يَا كَوْكَباً مَاكَانَ أقْصَرَ عُمْرَهُ

وَ كَذَا تَكُونُ كَوَاكِبُ الأسْحَارِ 1

عَجِلَ الْخُسُوفُ إلَيْهِ قَبْلَ أوَانِهِ

فَغَشَاهُ قَبْلَ مَظَنّةِ الْإبْدَارِ(368) 2

إنّ الْكَوَاكِبَ فِى مَحَلّ عُلُوّهَا

لَتُرَى صِغَاراً وَهْىَ غَيْرُ صِغَارِ 3

أبْكِيهِ ثُمّ أقُولُ مُعْتَذِراً لَهُ

رَفَقْتَ حِينَ تَرَكْتَ ألأَمَ دَارِ 4

فَإذَا نَطَقْتُ فَأنْتَ أوّلُ مَنْطِقى

وَ إذَا سَكَتّ فَأنْتَ فِى مِزْمَارِى(369) 5

1ـ «اى ستاره آسمانى! چقدر عمرت كوتاه بود! و اين چنين است ستارگانى كه در وقت سحر طلوع مى‏نمايند.

2ـ خسوف او پيش از موقع خسوفش به سوى آن شتاب كرد، و قبل از هنگام بَدْر شدن بر روى او پرده كشيد.

3ـ آرى حالت ستارگان آن است كه در جاى بلند و مرتفع، خود كوچك ديده مى‏شوند با وجود آنكه كوچك نمى‏باشند.

4ـ من براى او گريه مى‏كنم، و از گريه گذشته، از روى عذرخواهى نسبت به ساحت او مى‏گويم : تو راحت شدى و از تنگنا برون گشتى در وقتى كه پست‏ترين و لئيم‏ترين خانه‏ها را ترك كردى (و به سوى آخرت شتافتى!)

5ـ بنابراين چون زبان به سخن بگشايم، تو اوّلين گفتار من مى‏باشى كه بر زبان مى‏رانم، و اگر لب فرو بندم و ساكت گردم تو در نواى درون من و آهنگ ناى من وجود دارى!»

محدّث قمى به نقل طبرى و أبوالفرج و ابن طاووس از شيخ مفيد رحمه الله آورده است كه: وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ اُخْتُ الْحُسَيْنِ عليه السلام مُسْرِعَةً تُنَادِى: يَا اُخَيّاهْ وَابْنَ‏اُخَيّاهْ! وَ جَاءَتْ حَتّى أكَبّتْ عَلَيْهِ. فَأخَذَ الْحُسَيْنُ عليه السلام بِرَأسِهَا فَرَدّهَا إلَى الْفُسْطَاطِ وَ أمَر فِتْيَانَهُ فَقَالَ: احْمِلُوا أخَاكُمْ (و فى ط و ج) فَحَمَلُوهُ مِنْ مَصْرَعِهِ حَتّى وَضَعُوهُ بَيْنَ يَدَىِ الْفُسْطَاطِ الّذِى كَانُوا يُقَاتِلُونَ أمَامَهُ.

«و زينب خواهر حسين عليه السلام با شتاب از خيمه بيرون شد، و ندا مى‏كرد: اى نور ديده برادرم! و اى پسر نور ديده برادرم! و آمد تا آنكه خود را بر روى جسد على اكبر انداخت . حسين عليه السلام او را گرفت و به خيمه بازگردانيد و جوانان خود را امر نموده گفت: برادرتان على را بياوريد! ايشان او را از مقتل و محل به زمين افتادنش برداشته و آوردند تا در مقابل خيمه‏اى كه در جلوى آن جنگ مى‏كردند گذاردند.»

جدّ آيةالله شَعْرانى رحمهما الله در اين باره سروده است:

چو آفتاب برآمد ز خيمه خورشيدى

كه آفتاب نمى‏ديد هيچگه رويش

ز داغ سرو قدى موكَنان و مويه‏كُنان

بسان فاخته هر سو خروش كوكويش

طُرَيْحى گويد: روايت است كه چون علىّ بن الحسين عليهما السلام كشته شد، در زمين طفّ كربلا، حسين عليه السلام به سوى او روى آورد در حالى كه برتن او جُبّه‏اى بود و كسائى، و عمامه‏اى سرخ رنگ كه از دو جانبش دستهاى آن آويزان بود، و على را مخاطب نموده به او گفت: أمّا أنْتَ يَا بُنَىّ فَقَدِ اسْتَرَحْتَ مِنْ كَرْبِ الدّنْيَا وَ غَمّهَا وَ مَا أسْرَعَ اللّحُوقَ بِكَ!

«هان اى نور ديده پسرك من! تحقيقاً از غصّه و اندوه دنيا راحت شدى، و چقدر سريع است ملحق شدن به تو!»

و نيز مرحوم محدّث قمّى رحمه الله پس از بحثى درباره آنكه: على اكبر عليه السلام اوّلين شهيد از اهل بيت سيدالشّهداء عليه السلام است، و مختار طبرى و جَزَرى و اصفهانى و دينورى و شيخ مفيد و سيد بن طاووس و غيرهم را دليل آورده است گويد: شاهد بر اين در زيارت مشتمله بر اسامى شهدا آمده است:

السّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أوّلَ قَتِيلٍ مِنْ نَسْلِ خَيْرِ سَلِيلٍ!(370)

«سلام بر تو باد اى اوّلين كشته از نسل بهترين اولاد آدم» و منظور از خير سليل، رسول اكرم هستند.

و أيضاً گويد: در عمر شريف او اختلاف است، و أصحّ و أشهر آن است كه: بزرگترين اولاد حضرت بوده است.

فَحْلُ الفقهاء شيخ أجلّ محمد بن ادريس حِلّى در «سرائر» در خاتمه كتاب «حجّ» گويد: چون زيارت حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام را انجام دادى زيارت فرزندش: على اكبر را بايد به جاى آورد. على عليه السلام كه مادرش ليلى دختر أبو مُرّة بن عُرْوة بن مسعود ثقفى مى‏باشد، او اوّلين قتيل در وقعه يوم طفّ از آل أبى‏طالب عليه السلام است. على اكبر بن الحسين عليهما السلام در زمان امارت عثمان متولّد گشت. و او از جدّش: على بن أبى‏طالب عليه السلام روايت بيان مى‏كند. و وى را شعرا مدح كرده‏اند. و از ابوعُبَيْده و خلف أحمر روايت گرديده است كه: اين ابيات راجع به على بن الحسين الأكبر مقتول در كربلا ـ قدّس الله روحه ـ گفته شده است:

لَمْ تَرَ عَيْنٌ نَظَرَتْ مِثْلَهُ

مِنْ مُحْتَفٍ يَمْشِى وَ لاَ نَاعِلِ 1

يُغْلِى بِنَىّ(371) اللّحْمِ حَتّى إذَا

اُنْضِجَ، لَمْ يَغْلِ عَلَى الآكِلِ 2

كَانَ إذَا شَبّتْ لَهُ نَارُهُ

يُوقِدُهَا بِالشّرَفِ الْكَامِلِ 3

كَيْمَا يَرَاهَا بَائسٌ مُرْمِلٌ

أوْ فَرْدُ حَىّ لَيْسَ بِالآهِلِ 4

أعْنِى ابْنَ لَيْلَى ذَا السّدى وَ النّدى

أعْنِى ابْنَ بِنْتِ الْحَسَبِ الْفَاضِلِ 5

لاَ يُؤثِرُ الدّنْيَا عَلَى دِينِهِ

وَ لاَ يَبِيعُ الْحَقّ بِالْبَاطِلِ 6

1ـ «نديده است چشم بينائى كه نظر كرده باشد، مثل او را از ميان جميع افراد بشرخواه از ميان پابرهنگان يا كفش پوشان.

2ـ گوشت نيم پخته را مى‏گذارد تا بجوشد و كاملاً پخته گردد و در حضور ميهمان خورنده به جوش نيايد (اين وصف جود و بخشش اوست كه قبل از آمدن مهمان غذاى وى را مى‏پزد و آماده مى‏كند، تا چون بيايد به انتظار پختن ننشيند و به جويدن ناپخته آن از خوردن باز نماند .)

3ـ و عادت او چنين بود كه چون براى او آتش مشتعل مى‏شد، آن را با شرف و كرامتى كامل شعله‏ور مى‏ساخت،

4ـ تا اينكه ديدگان شخص تهيدست و مسكين و فردى از قبيله كه بى كس است و قدرت برافروختن آتش و خوردن غذاى پخته را ندارد، بدان بيفتد (و براى خوردن بيايد).

5ـ مرادم پسر ليلى است آنكه داراى خير و جود و بخشش است. مرادم پسر ليلى است كه داراى حَسَب برتر و شرف عالى‏تر و راقى‏تر است.

6ـ او دنيا را بر دينش اختيار نمى‏كند، و حقّ را به باطل نمى‏فروشد.»

تا اينكه محدّث قمى گويد: و شاهد بر اين مرام همچنين أبوالفرج اصفهانى است در روايتى كه مى‏گويد: از مُغيرَه وارد است كه: معاويه گفت: مَنْ أحَقّ النّاسِ بِهَذَا الأمْرِ؟ ! قَالُوا: أنْتَ!

قَالَ: لاَ! أوْلَى النّاسِ بِهَذَا الأمْرِ عَلِىّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىّ عليهم السلام. جَدّهُ رَسولُ اللهِ صلى الله عليه وآله ، وَ فِيهِ شَجَاعَةُ بَنِى هَاشِمٍ، وَ سَخَاءُ بَنِى‏اُمَيّةَ، وَ زَهْوُ ثَقِيفٍ.

«معاويه از نديمان خود پرسيد: شايسته‏ترين مردم براى خلافت كيست؟! گفتند: تو! گفت: نه، على بن الحسين بن على عليهم السلام به اين امر اِوْلى‏ است، كه جدّ او رسول خدا صلى الله عليه وآله است، و در اوست شجاعت بنى هاشم، و سخاوت بنى اُمَيّه، و ناز و زيبائى ثقيف.»

اين گفتار و آن ابيات فوق از شاعرى در علوّ صفات، و كلام تحسين آميز معاويه كه وى أحقّ مردم است اينك به خلافت رسول خدا، شاهد برآنند كه: على اكبر هجده ساله نبوده است، چرا كه براى طفلى بدين سن اين گونه تعبير ندارند.

أبو جعفر طبرى در منتخب «ذَيْلُ الْمُذَيّل» در تاريخ صحابه و تابعين گويد: مادر على آمنه دختر أبومُرّة بن عُرْوَة بن مسعود است. و مادر آمنه دختر ابوسفيان مى‏باشد. و حَسّان بن ثابت در مديح مادر على اكبر گفته است:

طَافَتْ بِنَا شَمْسُ النّهَارِ وَ مَنْ رَأى

مِنَ النّاسِ شَمْساً بِالْعِشَاءِ تَطُوفُ؟ 1

أبُو اُمّهَا أوْفَى قُرَيْشٍ بِذِمّةٍ

وَ أعْمَامُهَا إمّا سَألْتَ ثَقِيفُ 2

1ـ «خورشيد روز بر سر ما دور زد، و كيست كه ببيند خورشيدى در شب وقت عشاء دور مى‏زند .

2ـ پدرِ مادرش وفا كننده‏ترين قريش به پيمانها و عهدهاست. و عموهاى مادرش را اگر بپرسى، ثقيف هستند.»

و بعضى اين دوبيت را به عُمَر بن رَبيعة نسبت دهند، و به جاى شَمْسُ النّهَارِ، شَمْسُ الْعِشَاء روايت كنند(372).

و عليهذا معاويه ـ عليه الهاوية ـ برادر مادر ليلى، و دائى ليلى، و دائى مادر حضرت على اكبر عليه السلام است، و يزيد ـ عليه اللّعنة بِمَا لاَ مَزِيد ـ دائى‏زاده ليلى و دائى‏زاده مادر حضرت على اكبر عليه السلام است.

و روى همين اعتبار است كه: معاويه چون حضرت على اكبر را از سه شاخه نسب منتسب مى‏بيند او را سزاوار خلافت مى‏داند. امّا سخاوت بنى‏اميّه را كه او از فضايل آنان شمرده است كذب محض است. سخاوت دربست متعلّق به بنى‏هاشم بوده است و پولهاى بى‏اندازه‏اى را كه معاويه از بيت المال مسلمين صرف حكومت و امارت شيطانيّه خود مى‏نموده است، نبايد به حساب سخاوت به شمار آورد.

بالجمله از آنچه در اين بحث آورده شد، معلوم شد: حضرت على اكبر عليه السلام روئين‏تن نبوده است كه شمشير و نيزه بر او اثرى نگذارد، و در حركت و شهادت هم اضطرار نداشته است كه خودبخود دست به شمشير بزند، و كفّار را قلع و قمع كند. خودش مى‏گويد: پدرجان تشنگى مرا كشت و سنگينى زره مرا از طاقت برد. و پدر هم آبى ندارد به او بدهد. و نمى‏خواهد بر خلاف سنّت جهاد، و قتل فى سبيل الله، و فداى نفس در راه خدا، اعمال معجزه و كرامتى بفرمايد، وگرنه به آسانى مى‏توانست، ولى ديگر آن صحنه صحنه كربلاى بدين صورت نبود.

جائى كه رسول خدا به حسين عليهما الصّلوة و السّلام مى‏فرمايد: وَ إنّ لَكَ فِى الْجِنَانِ لَدَرَجَاتٍ لَنْ‏تَنَالَهَا إلّا بِالشّهَادَةِ!(373) «حقّاً در بهشت براى تو منزلت و درجتى است، كه بدون شهادت بدان دست نخواهى يافت!» به معنى آن مى‏باشد كه: وجب به وجب در تمام اين سفر بايد با اراده و اختيار و تحمّل مشاقّ و مصائب، و صبر در راه خدا و ايثار و فداى نفس‏و قربانى نمودن على‏اكبر آنهم بدين كيفيّت، به مقصود برسى!

و اين آقازاده شاهزاده آزاده كه مثال ونمونه پيامبر است بايد با تو در اين طريق به‏طورى رفيق گردد كه هُوهُوِيّت حقيقيّه از دو نفس روحانى شما براى همه اهل عالم متحقّق گردد، و ريشه اسلام كه خشك شده است سيراب گردد، و حكومت و ولايت بنى اميّه: معاويه و يزيد و بنى‏مروان برباد داده شود، و اثرى از آن به جاى نماند، و بر همه اهل اين جهان و آن عالم ملكوتى روشن گردد كه: حقّ غير از باطل است.

على اكبر اميد دل آن حضرت بود. هم شاخه از يك درخت، و هم پيوند از يك ساق بود، طرز تفكّر و مرام و مقصدش عين آن حضرت بود. كَأنّهُ هُوَ، بَلْ إنّهُ هُوَ در اينجا مصداق دارد .

و لذا به ميدان برگشت، و با آن بدن جريحه‏دار، و لبان و دهان و كبد خشكيده، در آن شدّت گرماى تابستان كه براساس محاسبه نجومى بيست و پنجم سرطان، روز عاشورا بوده است، چنان كارزارى نمود كه دوست و دشمن را به شگفت در آورد و مى‏گفت: أحْمِى عَنْ أبِى «به جهت حمايت از پدرم نبرد مى‏كنم».

لهذا در قيامت مقامى پيدا مى‏كند كه شهدا و صدّيقين هم ندارند.

محدّث قمى از «ارشاد» شيخ مفيد نقل فرموده است كه: در مسير كربلا شبى در آخر شب حضرت امام حسين عليه السلام امر فرمود تا آبگيرى كنند، و مشكها را از آب پر نمايند. پس امر به كوچ فرمود، و از قصر بنى مقاتل خارج شد. عَقَبَة بن سَمْعان مى‏گويد: ساعتى با آن حضرت سير كرديم و به آن حضرت پينگى و حالت چرتى بر همان كيفيّت كه بر روى اسب روان بود دست داد، و سپس به انتباه آمد در حالى كه مى‏گفت: إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ وَالْحَمْدُلِلّهِ رَبّ الْعَالَمِينَ.

«تحقيقاً ما ملك طلق خدائيم، و ما به سوى او رجعت كنندگانيم. و حمد و سپاس اختصاص به خدا پروردگار عالميان دارد.»

اين عمل را حضرت دو بار يا سه بار تكرار نمود. در اين حال فرزندش على بن الحسين عليهما السلام كه سوار بر اسبى بود به سوى وى آمد و گفت: بِمَ حَمِدْتَ اللهَ وَاسْتَرْجَعْتَ؟ ! «علّت حمد و استرجاع شما چه بود؟!»

حضرت فرمود: يَا بُنَىّ! إنّى خَفَقْتُ خَفْقَةً فَعَنّ ـ أىْ ظَهَرَ ـ لِى فَارِسٌ عَلَى فَرَسٍ وَ هُوَ يَقُولُ: الْقَوْمُ يَسِيرُونَ وَ الْمَنَايَا تَسِيرُ إلَيْهِمْ . فَعَلِمْتُ: أنّهَا أنْفُسُنَا نُعِيَتْ إلَيْنَا!

«اى نور ديده پسرك من! من كه در راه مى‏آمدم، چرت مختصرى مرا گرفت، و براى من اسب سوارى كه بر روى اسبى بود ظاهر شد، و او مى‏گفت: اين قوم مى‏روند، و مرگها هم به سوى ايشان مى‏رود. بنابراين دانستم كه: خبر مرگ ما به ما داده مى‏شود!»

فرزندش عرض كرد: يَا أبَهْ! لاَأرَاكَ اللهُ سُوءاً! ألَسْنَا عَلَى الْحَقّ؟!

«اى پدر جان! خداوند براى تو روز بدى را پيش نياورد! آيا ما بر حق نيستيم؟!»

حضرت فرمود: بَلَى وَالّذِى إلَيْهِ مَرْجِعُ الْعِبَادِ!

«بلى، و سوگند به آن كسى كه بازگشت بندگان به سوى اوست، ما بر حق هستيم!»

على عرض كرد: فَإنّنَا إذاً لاَ نُبَالِى أنْ نَمُوتَ مُحِقّينَ!

«پس در اين‏صورت تحقيقاً ما باكى از مرگ نداريم با وجود آنكه مُحقّ‏مى‏باشيم!»

حضرت فرمود: جَزَاكَ اللهُ مِنْ وَلَدٍ خَيْرَ مَا جَزَى وَلَداً عَنْ وَالِدِهِ! (374)

«خداوند تو را جزا بدهد جزاى فرزندى، به بهترين جزاى پسرى كه از پدرش داده است!»

وقتى كه ما به شهود و وجدان، و به انديشه و برهان، و به روايت و درايت به‏يقين مى‏بينيم : امامان عليهم السلام هر يك با راه اختيار صِرف، و اراده محضه اين راه را طى كرده‏اند، و در ميان همه ذرارى آنها أحياناً افراد منحرف مانند عبدالله بن جعفر، و جعفربن حسن‏كذّاب، و موسى‏بن محمد مبرقع و امثالهم بوده‏اند، در عين حال ديده بر هم بنهيم و بگوئيم: تمام اولاد پيامبر و بنى‏فاطمه بدون استثناء بهشتى هستند، و تمام بنى‏اميّه بدون استثناء جهنّمى؛ آيا اين نسبت، نسبت ظلم به خداوند نمى‏باشد؟

جائى كه مى‏بينيم: بعضى از بنى‏اميّه چنان در ولايت حضرت مولى الموالى اميرالمؤمنين عليه السلام، و مخالفت با خلفاى غاصب: أبوبكر و عمر و عثمان و معاويه و امثالهم قوى و سرشار بودند كه أبداً حاضر به بيعت نشدند، و شكنجه‏ها و زجرها و زندانها و كشته شدنها را تحمّل كردند، باز هم بايد بگوئيم: چون از ريشه اموى آب خورده‏اند اهل دوزخ مى‏باشند؟ ! اينك بنگريد!

اوّل: خالد بن سعيد بن العَاص بن اُمَيّة بن عبدشمس بن عبدمناف بن قُصَىّ قُرَشِى اُمَوِى كه او را نجيب بنى‏اميّه نام نهاده‏اند، از اصحاب رسول خدا و از سابقين اوّلين از متمسّكين به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است. او با جعفر به حبشه مهاجرت نمود، و با جعفر مراجعت كرد.

وى در غزوه طائف و فتح مكّه و حُنَين حضور داشت، و از جانب رسول اكرم صلى الله عليه وآله والى بر صدقات يمن بوده است. اوست كه با نجاشى پادشاه حبشه، امّ حبيبه دختر ابوسفيان را در حبشه براى حضرت رسول صلى الله عليه وآله عقد بستند.

خالد بعد از وفات پيغمبر صلى الله عليه وآله با ابوبكر به جهت ولايت على بن أبى‏طالب عليه السلام بيعت نكرد تا آنگاه كه اميرالمؤمنين را اكراه به بيعت نمودند، او از روى كراهت بيعت نمود. او يكى از دوازده نفر مى‏باشد كه بر خلافت ابوبكر انكار كردند، و به مسجد آمدند و احتجاجها بر عليه او نمودند، و با او در روز جمعه در حالى كه بر فراز منبر بود محاجّه نمودند، و حديث آن در كتاب «احتجاج» و «خصال» آمده است.(375)

دوم: محمد بن أبى‏حُذَيْفَة بن‏عُتْبَة بن‏رَبيعة بن‏عبدشمس. وى پسر دائى معاويةبن أبى‏سفيان است. امّا از اصحاب و انصار و شيعيان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است. مدّتى در زندان معاويه محبوس بود. مكالمات او با معاويه پس از خروج از زندان مشهور است و محدّث قمى ذكر نموده است و در خاتمه به معاويه مى‏گويد: وَ وَاللهِ لاَ أزَالُ اُحِبّ عَلِيّاً لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ، وَ اُبْغِضُكَ فِى اللهِ وَ فِى رَسُولِ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ !

«و قسم به خدا اى معاويه! من پيوسته على را براى خدا و رسولش دوست دارم، و تو را در راه خدا و در راه رسولش مبغوض دارم تا هنگامى كه باقى هستم!»

ابن‏أبى‏الحَديد آورده است كه: عمروعاص، محمد بن أبى حذيفه را از مصر دستگير كرد، و براى معاويه فرستاد. معاويه او را حبس نمود. او از زندان بگريخت. مردى از خُثْعَم كه نامش عبدالله بن عمرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى يافت و بكشت .(376)

سوم: محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان است كه به وى محمد ديباج مى‏گفتند. او برادر اُمّى عبدالله محض و ابراهيم غمر و حسن مُثَلّث است. چون فاطمه بنت الحسين عليه السلام پس از فوت شوهرش: حسن مُثَنّى و يك سال تمام عزادارى بر سر قبر او در زير خيمه به قيام ليالى و صيام روزها، در اين حال با شدّت و فشار عبدالله بن عمرو بن عثمان و انكار شديد اين مجلّله بالأخره با شرح مفصّلى كه در تواريخ مذكور است با وى ازدواج نمود، و از وى محمد متولد گرديد.

محمد ديباج نه تنها از مواليان اهل بيت بود، بلكه در راه ايشان سختيها و شكنجه‏ها و تازيانه‏ها و محبسها را گذرانيد، و بالأخره در اين راه جان خود را داد.

به قدرى اين مرد با برادر مادريش: عبدالله صميميّت داشت كه عبدالله مى‏گفت: در دنيا كسى نزد من مبغوض‏تر از پدر محمد: عبدالله بن عَمْرو نيست، و كسى محبوبتر از خود محمد : پسر عبدالله نمى‏باشد.

اين سه مثال و نمونه كافى است. در تاريخ شواهدى بسيار غير از اين را داريم كه درباره ايشان سخن به درازا مى‏كشد. و اگر كسى بگويد: در زيارت عاشوراى معروفه آمده است: اللّهُمّ الْعَنْ بَنِى‏اُمَيّةَ قَاطِبَةً! «بار خداوندا جميع بنى‏اميّه را لعنت فرست!» جواب آن است كه: اين دعا در مساق غلبه است يعنى غالب بنى‏اميّه از محبّان و شيعيان معاويه و يزيد و مروان چنانند، و قاعده مَامِنْ عَامّ إلاّ وَ قَدْخُصّ «هيچ عمومى نمى‏باشد مگر آنكه تخصيص خورده است» در اينجا جارى خواهد بود.(377)،(378)