امامان عليهم السلام همان طور كه از پدران و مادران مختلف خلق شدهاند، و تغذيه
مادرشان در حال حمل مختلف بوده است، و با هزاران شرائط و موارد اختلاف ديگرى،
بالنّتيجه از نقطه نظر جسمى و طبعى و طبيعى مختلف بودهاند، همين طور از جهت
تغييرات انديشههاى نفسانى و ملكوتى اختلاف داشتهاند.
اميرالمؤمنين ـ عليه أفضل صلوات الله و سلامه ـ داراى قدّى متوسط شبيه به كوتاه، و
شكمى بالا آمده، و رنگى گندمگون و چشمانى درشت و سياه، و سرى بدون مو (أصْلَع)
كه از جلوى آن مو نداشت، و داراى ساقهاى پائى بسيار رقيق و نازك، يك گونه خلقت
الهى است. حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام هر دو شبيه
به پيغمبر بودند امّا حضرت امام حسن از سر و صورت تا كمر، و حضرت امام حسين از
كمر به پائين. بعضى از أئمّه سپيد چهره بودند، چون حضرت امام جعفر صادق عليه
السلام، و بعضى سبزه تند مايل به سياهى چون حضرت جواد الأئمّه عليه السلام.
زيرا مادر آن حضرت كنيزى سياه چهره بود از اهالى نَوْبَه (يكى از نواحى
آفريقا).(335)
و همچنين در قد و قامت متفاوت بودند، و در وزن و سنگينى بدن مختلف بودند. حضرت
سجّاد به قدرى لاغر بودند كه در مواقع عبادت كه از خود مىرفتند، باد آن حضرت
را تكان مىداد و حضرت باقر فربه و سمين بودند به طورى كه در بعضى از مواقع
گرما كه مىخواستند براى زراعت بيرون روند ناچار بودند به دو غلام تكيه زنند. و
همچنين در سائر جهات اختلافات طبعى و طبيعى كه بىشمار است.
در اينجا چه مىگوئيد؟! آيا مىگوئيد: ميزانْ سپيد بودن بدن است چون رسول الله؟ و
بنابراين از اميرالمؤمنين كه گندمگون بود و از سائر أئمّه گندمگون نبايد پيروى
كرد، و آنها را امام دانست، چون سفيد چهره نبودهاند؟! آيا ميزانْ فربهى است؟
بنابراين حضرت سجّاد از صفّ بايد بر كنار شود. و يا ميزان هُزال و لاغِرى است؟
و بنابراين حضرت باقر از صف بر كنار روند، و يا ميزان متوسّط بودن است، مانند
حضرت امام رضا عليه السلام، و بنابراين هر دو امام سجّاد و باقر بايد بر كنار
گردند؟!
و همچنين نظير اين پرسشها كه به طول مىانجامد.
يا آنكه مىگوئيد: همه درست و صحيح و خوب و در درجه كمال بوده است، أصْلَع بودن
مولى الموالى كمال اوست. زلف داشتن و شانه كردن جلوى سر براى پيغمبر كمال اوست.
و هر كدام از اين گونه خصوصيّات با فرض اختلاف آنها براى واجدينش كمال آنها
مىباشد.
همين طور صفات نفسيّه و افعال بدنيّه با وجود تفاوتشان براى صاحبانش كمال وجودى
ايشان است.
البته لازمه كمال، دارا بودن علم مجرّد است. همه أئمّه عليهم السلام داراى علم
تجرّدى بودهاند. ولى معذلك اميرالمؤمنين عليه السلام را از بقيّه ـ به استثناى
حضرت حجّة بن الحسن العسكرى أرواحنا فداه ـ أعلم و أفضل شمردهاند. بروز شجاعت
در اميرالمؤمنين و امام حسين عليهما السلام تحقيقاً به مقتضاى ظروف بوده است، و
نفى آن درجه از شجاعت را از غير آنها نمىكند.
الْحِلْمُ الْحَسَنِيّةُ وَ الشّجَاعَةُ الْحُسَيْنِيّةُ تحقيقاً بر حسب بروز و
ظهور آنهاست، وگرنه چه موارد بسيارى از حلم حضرت سيد الشهداء عليه السلام وارد
شده است كه عقل را حيران مىكند، و آن شجاعتهاى حضرت امام ممتحن مجتبى عليه
السلام در جنگ جمل و صفّين به طورى بود كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام او را
از حملههاى شديد منع مىكرد، و دريغ مىخورد از آنكه فرزند فاطمه را بكشند، و
معاويه تمام اهتمامش بر آن است كه: زمين را از نسل ابناء فاطمه تهى كند.
و امّا ماحصل انديشه و طرز تفكر حضرت امام حسن با حضرت امام حسين عليهما السلام با
نبرد و صلح با معاويه بدين گونه بود: پس از صلح حضرت امام حسن عليه السلام با
معاويه حضرت امام حسين عليه السلام بيعت نكردند و حضرت امام حسن به معاويه
گفتند: او را دعوت به بيعت مكن، زيرا بيعت نخواهد كرد گرچه خود و اهلبيتش همگى
كشته گردند. قَيْس بن سَعد بن عُبَادَه هم بيعت نمىكرد، سليمان بن صُرَد
خُزاعى هم بيعت نمىكرد. ولى حضرت امام حسن عليه السلام خود را در شرائط و
موقعيّتى ديدند كه: براى حفظ خون مسلمين، و سياستهاى مكّارانه معاويه، و سستى
كوفيان ـ كه در شرف آن بود كه حضرت مجتبى را در معركه جنگ خودشان زنده بگيرند،
و به عنوان اسير تحويل معاويه دهند، و معاويه هم منّت بگذارد و آزاد كند و آن
حضرت را طليق معاويه نامند و بدين عمل از زير بار ننگ أنْتُمُ الطّلَقَاءُ
بيرون رود كه در روز فتح مكّه پيامبر اكرم او و پدرش ابوسفيان و سائر بنىاميّه
را آزاد كردند و ايشان از آن به بعد طلقاء و بندگان آزاد شده رسول الله شمرده
شدند او هم حضرت امام حسن را جَزَاءً بِمَا كَانوا يعملون اسير كند و آنگاه
آزاد كند، تا بنده آزاد شده و غلام و برده طليق معاويه در تاريخ اسلام و عرب به
يادگار بماند ـ روى اين جهات و جهات دگر حضرت امام حسن عليه السلام با مرارتى
هر چه بيشتر صلح را تحمّل كردند.
حضرت سيّدالشّهداء در آن زمان كه داراى مقام امامت نبودهاند، و بايد از امام زمان
خود يعنى حضرت مجتبى كه فقط يك سال سنّش از او بيشتر مىباشد تبعيّت و پيروى
نمايند، سكوت محض اختيار فرموده و در حفظ امامت برادرشان كوشيدند، و براى تحكيم
آن اساس از هيچ سعيى دريغ ننمودند، تا ده سال بعد كه معاويه توسط دختر اشعث بن
قيس زوجه حضرت مجتبى او را به زهر جفا مسموم كرد اينك چون شرائط صلح از ميان
رفته بود و مىتوانستند با معاويه بر اساس امامت و نظريه خود بجنگند امّا باز
شرائط و موقعيّت براى آن حضرت اجازه قيام را نمىداد و تا ده سال ديگر كه
معاويه به دارالهاويه واصل گشت، و يزيد بر خلاف شرط صلحنامه، غاصب مقام خلافت
شد، در اينجا بود كه دست به شمشير بردند. و در حقيقت واقعه عاشورا به دنباله
واقعه صفّين مىباشد كه آن را معاويه، و اين را يزيد براساس حكومت معاويه اداره
مىكرد.
بعضى مىگويند: شرائط زمان و موقعيّت در هنگام ارتحال اميرالمؤمنين عليه السلام و
گذشتن شش ماه به طورى بود كه حضرت مجتبى را وادار به صلح نمود به طورى كه اگر
فرضاً حضرت سيدالشهداء عليه السلام هم امام بودند صلح مىكردند.
حالا اگر بپرسيد: فى الواقع و در متن امر كدام يك از آن دو طرز تفكر صحيح بوده
است؟ بيعت امام حسن يا عدم بيعت امام حسين عليهما السلام؟ جواب آن است كه: هر
دو صحيح بوده است. از وجود سيدالشهداء عليه السلام آن تفكر صحيح بوده است، و از
امام مجتبى عليه السلام اين تفكّر صحيح بوده است. غاية الأمر آنچه در متن خارج
به تحقّق پيوست طبق امامت امام راستين وصىّ اميرالمؤمنين و وصىّ رسول ربّ
العالمين صلح بوده است و آن صحيح بوده است . و بعداً هم در زمان امامت حضرت
سيدالشهداء عليه السلام در ابتدايش صلح و سكوت، و در نهايتش جنگ و قيام هر دو
صحيح بوده است.
و ملخّص گفتار آن است كه: جميع اعمال و افعال امام، فعل خداوند است بدون استثناء،
به سبب عبور امام از مراحل نفسانيّه، و استناد افعال به نفس وى. بنابراين فعل
او فعل حق است و صحيح است و عين صحّت است. ما صحّت آن را ادراك بكنيم يا نكنيم.
مثلاً در افعال خارجيّه مانند نزول باران و رحمت، و يا زلزله و غضب چگونه حتماً
بايد بگوئيم: فعل حقّ است از دو مظهر جمال و جلال گرچه فكر ما به مصدر آن نرسد،
و انديشه كوته ما حقيقت حكمت و فلسفه نه اين و نه آن را در نيابد، همچنين افعال
أولياء خدا همچون فعل خِضْر در برابر حضرت موسى ـ على نبيّنا و آله و
عليهماالسلام ـ مىباشد كه در قرآن كريم بيان آن آمده است.
فعل ولىّ خدا حقّ است، و حقّ جز آن چيز دگرى نيست. نه آنكه حق چيزى است، و ولىّ
خدا فعلش را بر حق منطبق مىنمايد. مصلحت و حكمت غير از فعل خدا و فعل امام چيز
دگرى نيست، تا خداوند كارش را طبق مصلحت قرار دهد، و امر كند تا امام كارش را
بر آن منطبق سازد .
نفس كار خدا مصلحت است. نفس فعل ولىّ خدا مصلحت و مصلحتساز است. بايد مصلحت و حق
را از فعل امام و ولى خدا جستجو كرد، نه آنكه مصلحتى و حقّى را در انديشه
پنداشت، آنگاه نظر نمود كه كار امام چنين است يا چنان؟! اين مطلب از دقايق و
رموز عالم توحيد است.
حضرت رسول الله درباره حضرت اميرالمؤمنين عليهما السلام عرضه مىدارد به خداوند:
اللَهُمّ أدِرِ الْحَقّ مَعَهُ حَيْثُ دَارَ! «بار خداوندا حق را به پيروى و
تبعيّت على به گردشآور هر آنجا كه على مىگردد.» و عرضه نمىدارد: اللَهُمّ
أدِرْ عَلِيّاً مَعَ الْحَقّ حَيْثُ دَارَ! «بارخداوندا على را به پيروى و
تبعيّت حق درآور هر كجا كه حق آنجاست.»
و عليهذا فعل امام عين حق است، در كمال صحّت و راستى و درستى مىباشد چه بفهميم يا
نفهميم .
ما بايد براى امام شناسى و معرفت به خصوصيّات مراحل سير و سلوك امام برويم و با
نهايت كنجكاوى، حقيقت و عقيده و صفات نفسيّه و افعال خارجيّه وى را بسنجيم، و
او را كَمَاكَانَ و حَيْثُ مَاكَانَ اسوه و الگوى خود در جميع شئون قرار دهيم،
نه آنكه در تصوّر و خاطره خود امامى درست كنيم و سپس آن را تحميل بر امام موجود
در خارج بنمائيم. آن دويّمى امام خارجى و واقعى نمىباشد. امامى است پندارى و
تخيّلى و وَهْمى. آنگاه اگر از او تبعيّت كنيم، از امام حقيقى پيروى نكردهايم،
بلكه از امام تصوّرى خودمان، و در حقيقت از خودمان تبعيّت نمودهايم، و چه بسا
عمرى را به نام امامت و ولايت سپرى نموده باشيم، و فى الواقع از نفس خود تجاوز
ننموده و تبعيّت از غير آن نكرده باشيم. در اين صورت عمرى نفسپرست بودهايم،
نه خداپرست، و نه پيرو و تابع امامى كه خداوند براى ارشاد و هدايت ما به ما
نشان داده است.
كسانى كه امام را ذاتاً و جِبِلّةً منهاى اراده و اختيار، و موجود ملكوتى و نورانى
مىدانند، و با سائر افراد بشر در يك صف متمايز قرار مىدهند، و ايشان را
موجوداتى مىپندارند كه: سعادت و نيكبختىشان از روز ازل خواهى نخواهى بدون
دخالت اختيار و اراده و امتحان آنان در دار دنيا، از قلم تقدير الهى گذشته است،
چه بسيار در اشتباهند. اين معنى غير از غُلوّ كه سابقين از آن مىگريختند چيز
ديگرى نمىباشد. امام انسان است، تكليف دارد، اختيار دارد، سير و سلوك دارد،
بدى و خوبى را مىفهمد، زشتى و زيبائى را ادراك مىنمايد، راه بهشت و دوزخ را
تشخيص مىدهد، غاية الأمر در اثر مجاهده با نفس امّاره و ترجيح رضاى خداوند
محبوب، به مقام محبّت او مىرسد، و در قوس صعودى از همه برتر و بالاتر مىرود،
و ميان او و خدا حجابى نمىماند. اين است ازل و ابد امام، اين است انتخاب و
برگزيدگى امام. اين است كه محمد را مصطفى كرد و على را مرتضى نمود.
هر كس امام را موجودى بدون ادراك از مراحل عبوديّت و تضرّع و استكانت به درگاه خدا
گمان كند، دعاهاى جانگداز و نالههاى جگر خراش وى را هم حتماً بايد حمل بر
تمرين و تعليم بشر و بالأخره به امور مسخره و فكاهيّه تعبير و تفسير كند. و اين
چند ضرر خطير دارد :
اوّل آنكه: چشم حق بين خود را كور كرده، باطل را به صورت حق، و حق را به صورت باطل
نگريسته است. و واقع را آن طور كه بايد مشاهده ننموده، و غير آن را نگريسته
است.
دوم آنكه: رابطه خود را با امام بريده است. چرا كه او از امام واقع پيروى نمىكند.
سوم آنكه: از مرحله عمل و مجاهده و كاوش، طبعاً خود را ساقط نموده است، زيرا در
زبان اگر نگويد در باطن خود به طور يقين مىگويد: آنچه را از امامان نقل
نمودهاند از عبادتها و ايثارها و علوم و ادراكات، و از صفا و پاكى طينت، و از
ورود در بهشت و جنّات تجرى من تحتها الأنهار براى آنهاست، به ما چه مربوط؟! ما
كه اهل عالم طبيعتيم، و گرفتار حواسّ طبيعى و كشمكش غرائز نفسانى، و ديو جهالت
و خود سرى. ما كجا آنها كجا؟! چون خداوند از ازل وجود ايشان را نورانى آفريده
است، و ما را ظلمانى، و ايشان را مجرّد، و ما را مادّى، و آنان را لطيف و ما را
كثيف، و آنها را سعادتمند و ما را اهل شقاوت. بنابراين هر چه كوشش هم بكنى، به
آنان نمىرسى! خيالت راحت باشد. برو و بخواب و معصيت كن كه خدا تو را چنين
آفريده است و آنان را چنان!!!
چهارم آنكه: امام يعنى پيشوا و مقتدا و رهبر و جلودار، و مأموم يعنى تابع و
دنبالهرو و پيرو. اگر بنا بشود ما نتوانيم به دنبال ايشان برويم گرچه فقط در
يك مورد بوده باشد، در آن صورت ديگر معنى امام و مأموم از ميان برمىخيزد، و
رابطه گسسته مىگردد، و سلسله و زنجير ولايت بريده مىشود. چرا؟! زيرا در آنجا
امام نتوانسته است ما را به تبعيّت خود راه ببرد. نتوانسته است رهبر ما باشد. و
چون امامت براى وى در همه امور مسلّم است، بنابراين ما را به دنبال خود مىبرد،
به آنجائى كه خودش رفته است يعنى مقام توحيد و عرفان ذاتى و اندكاك در انوار
الهيّه جمالى و جلالى.
در آنجا از جهت مراتب علوم و معرفت و ادراك ميان امام و مأموم فاصلهاى نيست، فرقى
وجود ندارد، و نمىتواند داشته باشد. فقط و فقط جنبه امامت و عنوان پيشوائى و
مقتدائى براى ايشان باقى خواهد بود. چرا كه در هر حال، ايشان بودهاند كه رهبر
شده، و گم گشته را به مقصد امن و امانى كه خودشان بدان رسيدهاند رسانيدهاند.
عليهذا چهارده معصوم از پيامبر اكرم، و فاطمه زهراء و على مرتضى، و يازده فرزندش
كه داراى عنوان ولايت و سَبْق و تقدّم در رهبرى را دارند، هيچ گاه از اين عنوان
و نشان و منصب و امتياز جدا نخواهند شد. وليكن در هر لحظه هزاران تن از نفوس
راه نرفته را به منزل خود واصل مىكنند، و در جائى كه خودشان رفته و آرميدهاند
مىرسانند. همه را به سوى خدا و به نزد خدا مىبرند وَ أنّ إلَى رَبّكَ
الْمُنْتَهَى(336). «و حقّاً منتهى و غايت همه امور به سوى
پروردگار تو مىباشد.»
با اين بيانى كه شد، ديگر جاى شبهه و ترديد باقى نمىماند كه: همه أنبياى مرسلين و
أئمّه طاهرين بدون اندكى تأمّل داراى اختلاف هستند. در قرآن كريم هر پيامبرى
بگونهاى خاص و با صفت مخصوصى ذكرش به ميان آمده است. «فصوص الحكم» شيخ عارف
عاليقدر محيىالدّين عربى براساس اين اختلاف تصنيف شده، و هر فَصّى از آن را به
ذكر پيغمبرى خاصّ كه داراى صفت بخصوصى بوده است تدوين نموده است.
امروزه حوزه علميّه قم از بركت مجاهدات استادنا الأعظم علّامه آية الله حاج سيد
محمد حسين طباطبائى تبريزى ـ أعلى الله مقامه ـ و تدريس حكمت و فلسفه الهيّه،
قدرى از جمود بيرون آمده، و به عقائد قشرى در معارف دينيّه اكتفا نمىگردد، ولى
در اين حوزه خراسان به قدرى عقائد شيخيّه و ميرزائيّه در قالب ولايت اهل بيت
رواج دارد كه به كلّى باب عرفان الهى، چه از جهت شهود، چه از جهت برهان، مسدود
شده و همگى اهل علم به ظواهر اخبارى كه بيشتر به مذاهب حَشْويّه و ظاهريّه
مشابه است، بدون مراجعه به سند و تأمّل و دقّت در محتواى آن پرداخته، خود و
جمعى را به دنبال خود به سوى ضلالت مىبرند.
اگر ما قدرى بيشتر كنجكاوى مىنموديم، و در نتيجه أئمّه طاهرين ـ سلام الله عليهم
اجمعين ـ را آن طور كه بودند مىشناختيم، معارف دينيّه ما بدين صورت جمود و
ركود درنمىآمد .
مرحوم آية الله بزرگوار و صديق ارجمند و گرامى ما: حضرت آقاى حاج سيد صدرالدّين
جزائرى ـ أعلى الله مقامه ـ مىفرمود: روزى در شام در منزل آية الله حاج سيد
محسن امين جَبَل عامِلى رحمه الله بودم و بر حسب اتفاق مرحوم ثقة المحدّثين
آقاى حاج شيخ عبّاس قمّى رحمه الله هم آنجا بودند. و در بين مذاكرات مرحوم قمّى
به مرحوم امين ايراد داشتند كه : چرا شما در كتاب «أعيان الشّيعه» خود داستان
بيعت حضرت امام زين العابدين عليه السلام را با يزيد بن معاويه ـ عليهما
اللّعنة و الهاوية ـ ذكر نمودهايد؟!
ايشان فرمودند: «أعيان الشيعة» كتاب تاريخ و سيره است، و چون با أدلّه قطعيّه به
ثبوت رسيده است كه: در حمله مسلم بن عَقَبه با لشگر جرّار به مدينه، و قتل و
غارت و اباحه دماء و نفوس و فروج و اموال تا سه روز به امر و فرمان يزيد، و آن
جناياتى كه خامه ياراى نوشتن ندارد، حضرت سجاد عليه السلام بيعت كردهاند، از
روى مصالح حتميّه و ضروريّه و لازمه، و تقيّه براى حفظ جان خود و بنىهاشم از
خاندان خود، چگونه من آن را ننويسم و در تاريخ نياورم؟! مانند بيعت
اميرالمؤمنين عليه السلام با ابوبكر پس از شش ماه از رحلت رسول اكرم و شهادت
صدّيقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليهما.
مرحوم قمّى گفتند: اين مطالب گرچه مسلّم باشد، مصلحت نيست آن را بنويسند، چرا كه
موجب ضعف عقيده مردم مىگردد. و هميشه بايد مقدارى از وقايع را كه منافات با
عقيده مردم ندارد در كتاب آورد.
مرحوم امين گفتند: من نمىدانم: كدام مصلحت است، و كدام نيست. آنچه را كه مصلحت
نمىباشد شماها مرا تذكّر دهيد تا ننويسم!
اين رويّه مرحوم قمّى، نظريّه درستى نيست. چرا كه ايشان حضرت سجّاد بدون بيعت با
يزيد را اسوه و الگوى عقيده مردم پنداشته است و مىپندارد كه: اگر مردم بفهمند
آن حضرت بيعت كرده است از ايمان و عقيده به تشيّع برمىگردند، و يا در آن ضعف
پيدا مىكنند، و در نتيجه امام كسى است كه نبايد با يزيد بيعت كند.
و مفاسد اين طرز تفكّر روشن است. زيرا اوّلاً امام واقعى كسى بوده است كه بيعت
نموده است، و مصالح بيعت را خودش مىداند و البته و تحقيقاً صحيح و درست بوده،
و خلاف آن يعنى عدم بيعت نادرست بوده است.
ثانياً اگر ما امروز مبتلا شديم به حاكم جائرى مانند يزيد، و مىگويد: بيعت كن
وگرنه ............ اگر ما بيعت را حتّى در اين فرض حرام و غلط بشماريم، بدون
نتيجه و بهره خون خود و خاندان و جمعى را هدر دادهايم، و امّا اگر دانستيم كه:
پيشوايانمان و مقتدايانمان در چنان شرائطى بيعت نمودهاند، فوراً بيعت مىكنيم
بدون تالى فاسد و محذوراتى كه به دنبال داشته باشد. مگر تقيّه از اصول مسلّمه
شيعه نيست؟! چرا به مردم خلاف آن را بنمايانيم، تا آن مساكين را در عُسْر و
حَرَج و تنگناى شرف و آبرو و وجدان گرفتار كنيم، تا اگر احياناً در نظير چنين
موردى فردى بيعت كند خود را شرمنده و گنهكار بداند، و خلاف سنّت و رويّه امامش
آن بيعت را تلقّى كند، و اگر بيعت نكند خود و تابعانش را دستخوش تيغ يك زنگى
مست جائر سفّاك نهاده، و به ديوانگى جان خود را از دست بدهد.
بيان حقيقت بيان حقيقت است، نه بيان حقيقت تخيّليّه، وگرنه تمام اين مفاسد مترتّبه
بر گردن كسى مىباشد كه حقيقت را كتمان نموده است.
مرحوم محدّث قمّى با تمام مجاهده و رنج و زحمت و محبّت به خاندان عصمت، اين نقص را
دارد كه: اخبار را تقطيع مىنمايد. مقدارى از خبر را كه شاهد است ذكر مىكند، و
از بقيّه آن كه چه بسا در آن قرائنى براى حدود و ثغور همين معناى مستفاد، مفيد
است صرف نظر مىكند .
اين درست نيست. چه بسا صَدْر خبر قرينه بر ذيل آن است، و چه بسا ذيل آن قرينه بر
صدر آن. شما بايد همه خبر را نقل كنيد، و در مواضعى كه اشكال داريد، در هامش و
يا شرح آن تعليقهاى بياوريد!
در «منتهى الآمال» در ذكر مَقْتَل محمد بن عبدالله بن الحسن، و مقتل ابراهيم بن
عبدالله بن الحسن كه اوّلى را نفس زكيّه و دويّمى را قتيل بَاخَمْرى نامند، و
شرح احوالشان را ما در نه چندان دور در همين مجموعه ذكر كرديم، او بدون
ذَرّهاى اشاره به مثالب آنان، فقط شرح احوال مَحْمِدَت آميزشان را مىنگارد.
(337)
و علّامه امينى هم در «الغدير» در ذكر عبدالله محض، و دو فرزندش: محمد و ابراهيم
قدرى جانبدارى نموده، و از بيان حقيقت و كيفيّت واقعه خوددارى كرده است.
(338)
بارى اختلاف لحن و مضمون أدعيه حضرت سجادعليه السلام به خصوص در صحيفه كامله با
لحن و مضمون أدعيه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آشكار است. دعاهاى صحيفه از
دلى پرسوز و گداخته، و عاشقى مجذوب و مدهوش، برون خاسته است. و دعاهاى صحيفه
علويّه تأليف ميرزا عبدالله بن صالح سَماهيجى و صحيفه ثانيه آن تأليف محدّث
قريب العصر: حاج ميرزا حسين نورى، داراى مضامينى اُبّهَت انگيز و جلال خيز و
عظمت نشانه مىباشد. نه آنكه حضرت سجادعليه السلام قادر بر اينگونه دعا
نبودهاند، بلكه اقتضاى حالشان آنگونه بوده است. كما آنكه اقتضاى احوال
اميرالمؤمنين عليه السلام در حال انشاء اين دعاها اين گونه بوده است.
شايد حضرت امير هم نظير آن أدعيه را در مدينه در حيات رسول الله و فاطمه زهرا ـ
سلام الله عليهم ـ هنگامى كه در حائط بنى النّجّار (بستان بنى نجّار) بودهاند
انشاء مىكردهاند، ولى كسى براى ما حكايت نكرده باشد.
دعاهاى شگفت آور حضرت امير منحصر به دعاى كميل و دعاى صباح نيست. همه أدعيه آن
حضرت از مقام جلال و عظمت و گسترش رحمت واسعه حقّ، و تابش نور توحيد بر جميع
عوالم امكان پرده برمىدارد.
نكاح و ازدواج عمر بن خطّاب با امّ كلثوم دختر صدّيقه كبرى ـ سلامالله عليهاـ از
امور مسلّمه تاريخيّه مىباشد. چرا ما برخى شيعيان مىخواهيم در بعضى از كتب
خود آن را انكار كنيم؟! شناعت اين ازدواج را با مقدّمات تاريخى آن اگر در
كتابهايمان بياوريم، صدها درجه مظلوميّت اميرالمؤمنين و اهلبيت بهتر ظاهر
مىشود. اگر با ذكر مقدّمات تاريخچه آن را بياوريم، اين هم يك سندى است براى
غاصبيّت عمر بن خطّاب كه به طور مزوّرانه آن مخدّره را به نكاح درآورد و از وى
فرزندى به نام زيد و رقيّه متولّد گرديد.(339)
ازدواج سُكيْنه بنت الحسين با مُصعَب بن زبير از مسلّمات تاريخيّه است، چرا ما
بايد به واسطه انحراف مصعب آن را رد كنيم؟ در حالى كه روى قرائن تاريخيّه شايد
حال مصعب در آن وقت خراب نبوده است، و شايد مسائل جنبى به قدرى قوى بوده است كه
ما اينك نتوانيم درست آن را تجزيه و تحليل بنمائيم.
ابوالفرج اصفهانى گويد: سُكَيْنه بنت الحسين عليه السلام چند شوهر كرد: اوّلين
آنها عبدالله بن الحسن بن على بود كه وى پسرعمّ او و صاحب بكارت او بود، و مصعب
بن زبير، و عبدالله بن عثمان حزامى، و زيد بن عمرو بن عثمان، و أصبغ بن
عبدالعزيز بن مروان، و ابراهيم بن عبدالرّحمن بن عَوْف كه اين دو نفر بدان
مخدّره آميزش نكردهاند.(340)
دكتره بنت الشّاطى گويد: سيد توفيق فكيكى از سيد عبدالرزاق موسوى در كتاب خود كه
درباره سَيّده سُكَيْنَه نوشته است بدين عبارت تنصيص دارد:
و در آنجا بعضى از مورّخين هستند كه ازدواج سيّده سُكَيْنه را با پسر عمويش:
عبدالله اكبر پسر حضرت امام حسن كه در واقعه عاشورا كشته شد، حكايت نمودهاند.
و امّا غير از عبدالله از شوهران دگر ثبوتش بر عهده تاريخ مىباشد.
و سيّد توفيق مىافزايد: و در آنجا از أدلّه تاريخيّه مسلّمه كه بر صحّت آن اجماع
گرديده است همگى تأييد مىنمايند كه: حضرت سُكَيْنه بعد از پسرعمويش عبدالله بن
حسن بن على، با مصعب بن زبير ازدواج نموده است. و حضرت امام على بن الحسين
السّجاد برادر وى، او را به ازدواج درآورده است.(341)
خواستگارى معاويه دختر حضرت زينب سلام الله عليها را و سپس ازدواج عبدالملك بن
مروان را با او و طلاق دادن و ازدواج او را با على بن عبدالله بن عباس، ابن
اسحق در «سيره» خود كه با تحقيق دكتر سهيل زكّار به طبع رسيده است در ص 251 و ص
252 ذكر نموده است. وى مىگويد: زينب دختر على بن أبىطالب در تحت نكاح عبدالله
بن جعفر بن أبىطالب بوده است و براى او يك پسر به نام على بن عبدالله و يك
دختر به نام امّ أبيها زائيده است . عبدالملك بن مروان امّ ابيها را تزويج كرد
و سپس طلاق داد و علىّابنعبداللهبنعباس او را به حباله نكاح خويش درآورد.
يونس از ثابت بن دينار از ابوجعفر روايت كرده است كه: معاوية بن ابىسفيان از
عبدالله بن جعفر دخترش را كه از زينب دختر على و مادرش فاطمه بود خواستگارى كرد
و به او گفت : من دَيْنى را كه دارى ادا مىنمايم. و بر اين گفتار ميعاد نهاد.
عبدالله به او گفت : من برتر از خودم اميرى دارم كه تا او فرمان ندهد قدرت بر
نكاح دخترم ندارم. معاويه به او گفت: فرمان وى را جلب كن! عبدالله نزد حسين بن
على آمد و گفت: معاويه از دختر من خواستگارى نموده است و به من وعده داده است
تا ديون مرا ادا كند. و حقّاً و حقيقةً تو پدر مىباشى و دائى آن دختر هستى.
رأيت در اين باره چيست؟! حضرت به او گفتند: دوست دارى امر اين دختر را به من
بسپارى؟! گفت: امر وى به دست توست! حسين بن على بر دختر وارد شد و فرمود: پدرت
امر ازدواجت را به من سپرده است تو نيز اختيار آن را به من واگذار كن! دختر
گفت: امر من به دست توست! حضرت از نزد دختر بيرون شد و گفت خداوندا براى اين
دختر بهترين كسانى را كه مىدانى مقدّر فرما! و با جوانى برخورد كرد كه از خود
ايشان بود. و گفت: اى فلان امر ازدواجت را به من بسپار! جوان گفت: امر من به
دست توست!
معاويه به مروان بن حكم كه امير مدينه بود نوشت: من از ابوجعفر دخترش را خواستگارى
نمودهام و وى رضايت حسين را شرط دانسته است. تو حسين را حاضر كن تا آنكه رضا
دهد و تسليم گردد ! مروان مردم را گرد آورد و دفّ و شيرينى تهيّه نمود و حسين
را طلبيد و گفت: اميرمؤمنان به من نوشته است كه دختر عبدالله بن جعفر را
خواستگارى نموده و وى رضايت تو را مشروط دانسته است. اينك رضا بده و تسليم رأى
او بشو! حسين حمد و ثناى خدا را بجاى آورد و پس از آن گفت: من شما را گواه
مىگيرم كه من اين دختر را به نكاح درآوردهام ـيعنى براى همان جوان هاشمى ـ .
مروان گفت: اى بنىهاشم كار شما جز خدعه و مكر چيزى نيست. حسين فرمود: من با
حضور و شهادت خدا تو را قسم مىدهم كه: آيا مىدانى كه حسن بن على دختر عثمان
بن عفّان را براى خود خواستگارى نمود و مردم همان طور كه الآن اجتماع كردهاند
اجتماع كرده بودند و حسن براى خطبه حضور يافت و تو آمدى و خطبه خواندى و سپس آن
دختر را براى غير حسن تزويج كردى! مروان گفت: آرى! حسين فرمود: بنابراين مرد
مكّار كيست؟ ! ما هستيم يا شما؟! در اين حال حضرت زمين بُغَيْبغه را به عبدالله
بن جعفر دادند و او آن را به دو هزار هزار درهم (دوميليون درهم) به معاويه
فروخت و به آن جوان هم زمينى بخشيد كه آن هم به دوهزار هزار درهم قيمت شد. و
بنابراين امام حسين از صلب مال خود قيمت چهارهزار هزار درهم را پرداخت نمود.
گاهى از اوقات أئمّه عليهم السلام امرى را اراده مىكردهاند، و خداوند خلاف آن را
تقدير مىنمود. از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيدند: بِمَاذَا عَرَفْتَ
رَبّكَ؟!
فَقَالَ: بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ. لَمّا هَمَمْتُ فَحِيلَ
بَيْنِى وَ بَيْنَ هَمّى. وَ عَزَمْتُ فَخَالَفَ الْقَضَاءُ وَالْقَدَرُ
عَزْمِى. عَلِمْتُ أنّ الْمُدَبّرَ غَيْرِى!
«پروردگارت را به چه چيز شناختى؟! فرمود: به از بين بردن ارادهها و شكستن همّتها.
چون قصد كردم كارى را انجام دهم، ما بين من و ما بين قصد من جدائى افتاد و چون
اراده كردم، قضاء و قَدَر الهى با اراده من مخالفت كردند. دانستم: مُدَبّر من غير
از من مىباشد .»
و آنچه در «نهج البلاغة» روايت گرديده است: عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ
الْعَزَائمِ وَ حَلّ الْعُقُودِ مىباشد
(342). «من خدا را شناختم به گسستن ارادهها و باز كردن تصميمها و
آهنگهاى دل.»
وَ كَانَ عليه السلام يُسَلّمُ عَلَى النّساءِ وَ يَكْرَهُ السّلاَمَ عَلَى
الشّابّةِ مِنْهُنّ، فَقِيلَ لَهُ فِى ذَلِكَ. فَقَالَ عليه السلام: أتَخَوّفُ
أنْ يُعْجِبَنِى صَوْتُهَا فَيَدْخُلَ عَلَىّ أكْثَرُ مِمّا طَلَبْتُ مِنَ
الأجْرِ.(343)
«و دأب و رويّه اميرالمؤمنين عليه السلام آن بود كه: بر زنان سلام مىنمود، ولى
خوشايندش نبود كه بر زنان جوان سلام كند. چون از علّت آن پرسيدند، فرمود: من نگران
از آن مىباشم كه صداى آن زن جوان براى من محرّك باشد، و بنابراين ضررى را كه كرده
باشم بيشتر از طلب أجر سلام باشد.»
شيخ مفيد رحمه الله گويد: روايت نموده است عبدالله بن ميمون قدّاح از جعفر بن محمد
الصادق عليه السلام كه فرمود: اصْطَرَعَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عليهما
السلام بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله فَقَالَ رَسُولُ اللهِ
صلى الله عليه وآله : إيه(344) حَسَنُ! خُذْ حُسَيْناً!
فَقَالَتْ فَاطِمَةُ عليها السلام : يَا رَسُولَ اللهِ! أتَسْتَنْهِضُ الْكَبيرَ
عَلَى الصّغِيرِ؟!
فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وآله : هَذَا جَبْرَئيلُ عليه السلام يَقُولُ
لِلْحُسَيْنِ : إيْهاً حُسَينُ خُذِ الْحَسَنَ(345).
«حسن با حسين عليهما السلام در حضور رسول اكرم صلى الله عليه وآله كشتى گرفتند.
رسول خدا صلى الله عليه وآله به حسن فرمودند: دست بردار از همه چيز و حسين را بگير!
فاطمه عليها السلام عرض كرد: يا رسول الله! بزرگ را بر كوچك تحريك مىكنى؟!
رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اين است جبرئيل عليه السلام كه به حسين
مىگويد : حسين دست بردار از همه چيز و حسن را بگير!»
حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام حضرت سكينه و مادرش رباب را بسيار دوست داشتند.
رباب دختر امرؤالقيس بود، و داستان ازدواج وى با حضرت شرح لطيفى را متضمّن است.
(346)
ابوالفرج گويد: ... عَوْف بن خارجه مُرّى گفت: سوگند به خداوند كه من نزد عمر ابن
خطّاب در ايّام خلافتش بودم كه ناگهان مردى أفْحَجْ و أجْلى و أمْعَر
(347) بر روى شانههاى مردم قدم زنان آمد تا در مقابل عمر ايستاد و وى
را به خلافت تحيّت گفت . عمر به او گفت: كيستى تو؟! گفت: مردى نصرانى هستم! من
امرؤالقَيْس بن عدىّ كَلْبى هستم !
(348) عمر وى را نشناخت.
مردى از ميان جمعيّت به او گفت: اين صاحب واقعه بَكر بن وائل است كه در روز فَلْج
در جاهليّت آنها را غارت كرد.
عمر به او گفت: اينك مرادت چيست؟! گفت: مىخواهم اسلام اختيار كنم.
عمر اسلام را به او عرضه داشت. و او قبول نمود سپس عمر نيزهاى طلبيد و بر آن
پرچمى بست و او را بر قبيله قضاعه كه در شام بودند امير كرد. شيخ پيرمرد و
محترم پشت كرد در حالتى كه پرچم بر بالاى سرش در اهتزاز بود.
عَوْف كه راوى داستان است مىگويد: والله من نديدم مردى را كه براى خدا يك ركعت
نماز هم نگزارده باشد و وى را بر جماعتى از مسلمين امارت دهند، غير از او.
على بن أبىطالب ـ رضوان الله عليه ـ با دو پسرانش حسن و حسين عليهما السلام از
مجلس برخاستند تا به او رسيدند. على عليه السلام به او گفت: يَا عَمّ! أنَا
عَلِىّ بْنُ أبِىطَالِبٍ ابْنُ عَمّ رَسُولِ اللهِ صلّى الله عليه (وآله) و
سلّم وَ صِهْرُهُ، وَ هَذَانِ ابْنَاىَ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ مِنِ ابْنَتِهِ
وَ قَدْ رَغِبْنَا فِى صِهْرِكَ فَأنْكِحْنَا !
«اى عموى من! من على بن أبىطالب پسر عمّ رسول الله و داماد او هستم. و اين دو نفر،
دو پسران من از دختر او حسن و حسين مىباشند و ما ميل كرديم داماد تو شويم تو
دخترانت را به نكاح ما درآور!»
فَقَالَ: قَدْ أنْكَحْتُكَ يَا عَلِىّ الْمَحْيَاةَ: بِنْتَ امْرِئ الْقَيْسِ! وَ
أنْكَحْتُكَ يَا حَسَنُ سَلْمَى: بِنْتَ امْرِئ الْقَيْسِ! وَ أنْكَحْتُكَ يَا
حُسَيْنُ الرّبَابَ : بِنْتَ امْرِئ الْقَيْسِ!(349)
«او گفت: اى على! من به نكاح تو درآوردم مَحْيَاة دختر امرؤالقيس را! و به نكاح تو
درآوردم اى حسن سَلْمى دختر امرؤالقيس را، و به نكاح تو در آوردم اى حسين رَباب
دختر امرؤالقيس را!»
در اينجا لازم است تذكر داده شود كه: برخى از بىخردان مىپندارند: وقايع روز
عاشوراء بر سيدالشهداءعليه السلام امرى عادى بودهاست. رنج و زحمت و عَطَش و
جَرْح و قَتْل و أسْر همه آنها امورى بسيار سهل و آسان بوده است. چون براى امام
عليه السلام كه روحش ملكوتى مىباشد، عطش و گرسنگى و زخم و آفتاب و شمشير برّان
اثرى ندارد. وى با وجود نورانى و تجرّدى خود در برابر همه اينها به عنوان
برخورد با حَلْوا و شيرينى و سيرابى و امثالها مواجه مىشود. آنگاه تعجّب
مىكنند كه: چگونه حضرت علىاكبر عرضه داشت: عطش مرا كشت، و سنگينى زره مرا
بيتاب نمود؟!
آنگاه در جواب مىگويند: پدرش با نهادن زبان خود، و يا انگشترى خود در دهان او، او
را سيراب كرد، و مراد از سنگينى آهن، سنگينى زره نيست بلكه كنايه از عظمت لشگر
آهن پوش و شمشير به دست آنهاست كه در برابر حمله او ممانعت به عمل مىآورند.
(350)
اين برداشت، برداشت نادرستى مىباشد. سيدالشهداء عليه السلام بشر بوده است، و
داراى بدن و جسم طبيعى بوده است. عطش را خوب ادراك مىنموده است. زخم و جراحت
را خوب مىفهميده است. ناله الْعَطَش أطفال و نوحه و زارى زنان حرم را خوب
مىدانسته است. بلكه از امثال ما صدها برابر بيشتر. زيرا او انسان كامل بوده
است، و به مقتضاى كمال در انسانيّت، ظهور و بروز محبّت و مودّت به مخلوقات الهى
و ادراك لوازم بدنى و طبيعى كه لازمه مقام جمع الجمعى مىباشد، در وى عميق تر و
ريشهدارتر بوده است.
آرى عشق بهخدا، و تفانى درقرآن وسنّت پيغمبر،و روش و منهاج ولايت علوى، و بصيرت و
عمق درايت او به انحراف تاريخ و تفسير و حديث و غصب خلفاى بيگانه از متندين
ومعارفدين كه نوبت را بهيزيد تبهكار رسانيدند، چنانعرصه را بر او تنگنموده
بود كه جزشهادت و جراحت واسارت را داروى مفيدىبراىهشدارى مردم نمىيافت، و
لهذا عاشقانه اين برنامه را پىريزى كرده و براى سرنگونى حكومت جبّاره
بنىاميّه حركت كرد، حركتى لاَ يَتَوَقّفْ و بدون بازگشت، گر چه در ميان راه
صحنهاى همچون زمين طفّ و واقعه كربلا پيش آيد فَسَلاَمٌ عَلَيْهِ ثُمّ سَلاَمٌ
عَلَيْهِ ثُمّ سَلاَمٌ عَلَيْهِ. واللّعْنُ عَلَى عَدُوّهِ، ثُمّ اللّعْنُ
عَلَى عَدُوّهِ، ثُمّ اللّعْنُ عَلَى عَدُوّهِ.
اينك مىبينيد: شهادت دو جگر گوشه وى: على اكبر و طفل شيرخوار چطور بر او اثر
گذارده است، و دنيا را در برابر چشمانش سياه نموده است. اما چون لِلّهِ وَ فِى
سَبِيلِ اللهِ وَ إلَى اللهِ مىباشد عاشقانه آنها را مىپذيرد و در آغوش
مىكشد:
طفل رضيع (شيرخوار) وى مادرش رَباب
(351) دختر امرؤالقَيْس بن عَدِىّ است، و مادر رباب هِنْدُ الْهُنُود
بوده است. سيد بن طاوس رحمه الله مىگويد: چون حسين عليه السلام بر زمين افتادن
جوانانش و محبّانش را نگريست، عازم شد تا لشگر را براى ريختن خون قلب خود
ملاقات نمايد، و با صدا ندا در داد: هَلْ مِنْ ذَابّ يَذُبّ عَنْ حَرَمِ
رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله ؟! هَلْ مِنْ مُوَحّدٍ يَخَافُ اللهَ
فِينَا؟! هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللهَ بِإغَاثَتِنَا؟! هَلْ مِنْ مُعِينٍ
يَرْجُو مَا عِنْدَ اللهِ فِى إعَانَتِنَا؟!
«آيا كسى هست كه دشمنان را از حرم رسول خدا صلى الله عليه وآله براند؟! آيا مرد
موحّدى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟! آيا فريادرسى هست كه به فريادرسى ما اميد
در رضاى خداوند ببندد؟! آيا كمك كنندهاى هست كه در كمك كردن به ما اميد ثوابهاى
اخروى را داشته باشد؟ !»
بر اثر اين ندا صداى زنان خيام حَرم به ناله و فرياد بلند شد. حضرت نزديك خيمه آمد
و گفت به زَيْنَب: نَاوِلِينِى وَلَدِىَ الصّغِيرَ حَتّى اُوَدّعَهُ. فَأخَذَهُ
وَ أوْمَأ إلَيْهِ لِيُقَبّلَهُ، فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ بْنُ كَاهِلٍ الأسَدِىّ
ـ لَعَنَهُ اللهُ ـ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ فِى نَحْرِهِ فَذَبَحَهُ.
«پسر كوچكم را به من بده تا با او وداع كنم! پسر را گرفت و خم شد به سوى او تا او
را ببوسد، كه حرملة بن كاهل اسدى ـ لعنه الله ـ طفل را با تير نشانه گرفت. آن تير
در حلقوم طفل آمد، و او را ذبح كرد.»
در كمان بنهاد تيرى حرمله
اوفتاد اندر ملايك غلغله
رست چون تير از كمان شوم او
پرزنان بنشست بر حلقوم او
چون دريد آن حلق، تير جانگداز
سر ز باروى يدالله كرد باز
تا كمان زه خورده چرخ پير را
كس نديده دو نشان يك تير را
شه كشيد آن تير و گفت اى داورم
داورى خواه از گروه كافرم
نيست اين نوباوه پيغمبرت
از فصيل ناقهاى كم در برت
و چه نيكو شاعر در گفتارش اين منظره را مجسّم نموده است:
وَ مُنْعَطِفٍ أهْوَى لِتَقْبِيلِ طِفْلِهِ
فَقَبّلَ مِنْهُ قَبْلَهُ السّهْمُ مَنْحَرَا
«و چه كم مرد خم شدهاى كه پائين آمد تا طفلش را ببوسد، وليكن پيش از بوسيدن او،
تير جانكاه گلوى طفل را بوسيد.»
آن حضرت به زينب فرمود: خُذِيهِ، ثُمّ تَلَقّى الدّمَ بِكَفّيْهِ فَلَمّا
امْتَلأَتَا رَمَى بِالدّمِ نَحْوَ السّمَاءِ، ثُمّ قَالَ: هَوّنَ عَلَىّ
مَانَزَلَ بِى أنّهُ بِعَيْنِ اللهِ!
«بگير اين طفل را نگه دار، سپس دو كفّ دستهاى خود را زير خونها گرفت. چون دو دست پر
شد از خون آن را به آسمان پاشيد و گفت: چون چشم خدا مىبيند، آنچه بر من رسيده است
سهل مىباشد!»(352)
و در «احتجاج» وارد است كه: چون حضرت تنها بماند و با او نبود مگر پسرش: على بن
الحسين، و پسر دگرى شيرخواره كه نامش عبدالله بود، حضرت طفل را گرفت تا با او
وداع كند پس ناگهان تيرى بيامد و بر بالاى سينه او بنشست و او را ذبح كرد. حضرت
از اسب به زير آمد و با غلاف شمشير خود قبرى حفر كرد و طفل را با خون خود آغشته
نمود و او را دفن كرد.(353)،(354)
اين طفل شيرخواره مذبوح با سُكَيْنه هر دو از يك مادر بودند. مادرشان رَباب دختر
امرؤالقيس مىباشد كه شرحش گذشت. سيدالشهداء عليه السلام به قدرى به سكينه و
رباب علاقمند بودند، و رباب و سكينه هم نسبت به پدر و شوهر، تا جائى كه
ابنأثير در احوال رباب زوجه حسين عليه السلام آورده است كه: پس از شهادت حضرت
يك سال تمام، سايه سقفى بر سر وى نيفتاد تا اينكه بدنش كهنه شد و از غصّه جان
داد. و گفته شده است: او مدت يك سال تمام بر روى قبر امام حسين عليه السلام
توقّف و اقامت گزيد و سپس به مدينه برگشت و از شدّت تأسف بر آن حضرت جان داد.
(355)
اما مقدار محبت حضرت به سكينه تاحدى است كه به او مىگويد: دل مرا با اشك خود آتش
مزن !
ببينيد: مقام مودّت حضرت در عالم كثرات براساس محبت عالم وحدت تا چه اندازه عالى و
راقى و صحيح است كه قطرات اشك نازدانه دخترش دل وى را به افسوس آتش مىزند.
اينها همه نكته و حكمت است.
مرحوم محدّث قمى و مرحوم آيةالله شعرانى آوردهاند: در بعض مقاتل روايت شده است
كه: حسين عليه السلام چون هفتاد و دو تن از خاندان و كسان خود را كشته ديد روى
به جانب خيمه كرد و گفت: يَا سُكَيْنَةُ! يَا فَاطِمَةُ! يَا زَيْنَبُ! يَا
اُمّ كُلْثُومَ! عَلَيْكُنّ مِنّى السّلاَمُ! پس سكينه فرياد زد: يَا أبَهْ
أسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْتِ؟! «اى پدر جان! آيا تن به مرگ دادهاى؟!» فرمود:
كَيْفَ لاَيَسْتَسْلِمُ لِلْمَوْتِ مَنْ لاَ نَاصِرَ لَهُ وَ لاَ مُعِينَ؟!
«چگونه تن به مرگ ندهد كسى كه ياورى و كمك كنندهاى ندارد؟!»
........ فَأقْبَلَتْ سُكَيْنَةُ وَ هِىَ صَارِخَةٌ وَ كَانَ يُحِبّهَا حُبّا
شَدِيداً .
«سكينه در اين حال روى بدان حضرت آورد در حالى كه فرياد مىزد، و حضرت به او محبّت
شديدى داشت.» حضرت او را در آغوش گرفت و اشكهايش را پاك كرد و گفت:
سَيَطُولُ بَعْدِى يَا سُكَيْنَةُ فَاعْلَمِى
مِنْكِ الْبُكَاءُ إذَا الْحَمَامُ دَهَانِى 1
لاَ تُحْرِقِى قَلْبِى بِدَمْعِكِ حَسْرَةً
مَادَامَ مِنّى الرّوحُ فِى جُثْمَانِى 2
فَإذَا قُتِلْتُ فَأنْتِ أوْلَى بِالّذِى
تَبْكِينَهُ يَا خَيْرَةَ النّسْوَانِ(356) 3
1ـ «اى سكينه بدان كه: گريه تو بعد از من بسيار طول خواهد كشيد، در آن وقت كه
داهيه مرگ به من مىرسد.
2ـ دل مرا با سرشك ريزانت به افسوس و حسرت مسوزان تا هنگامى كه جان من در بدن من
است .
3ـ و چون كشته شدم، تو از همه سزاوارتر مىباشى به گريستن براى كسى كه اينك براى
او گريه مىكنى اى برگزيده تمام زنان!»