318) تنقيح المقال» ج 1، برداشتى از ص 467 تا ص .471
319) آيه 48 از سوره 52: طور: و اصبر...
320) در نسخه بدل: و يحيفونهم با حاء مهمله آمده است و آن از ماده حيف مىباشد به
معنى ظلم و جور.
321) آيه 33 از سوره 43: زخرف.
322) آيه 55 و 56 از سوره 23: مؤمنون.
323) إقبال» سيّد بن طاوس، أعمال شهر محرّم، أعمال روز عاشوراء، ص 578 تا ص .581
324) اقبال»، اعمال روز عاشوراء، ص 582 و ص .583
325) سيد نعمت الله جزائرى در شرح صحيفه سجّاديّه: «نور الأنوار» طبع سنگى ص 7
گويد : منصور دستور داد تا آنان را غل و زنجير كنند و در محملهاى بدون روپوش
سوار نمايند و در مصلّى نگه دارند تا مردم آنان را شتم كنند. مردم از اين شتم
امتناع كردند و به حال آنها رقّت نمودند و چون ايشان را به در مسجد پيامبر كه
به باب جبرئيل مشهور است آوردند، حضرت امام صادق عليه السلام در حالتى كه تمامى
ردايش به روى زمين مىكشيد بر آنها سر برآورد و پس از آن از باب مسجد خطاب به
مردم كرد و فرمود: لعنكم الله يا مَعَاشر الأنصار ـ ثلاثاً ـ ما على هذا
عاهدتُم رسوال الله صلى الله عليه وآله و لا بايَعتموه أما والله إنْ كنتُ
حريصاً ولكنّنى غُلِبْتُ و ليس للقضاء مدفعٌ. لعنت خدا بر شما اى گروه انصار ـ
سه بار ـ شما بر اينگونه با پيغمبر خدا عهد نبستهايد و بيعت ننمودهايد.
سوگند به خدا كه من در يارى اينان حريص مىباشم وليكن من مغلوب كار واقع شده
قرار گرفتهام و چيزى قضاى الهى را برگردان نمىباشد!» اين بگفت و داخل خانهاش
شد و مدت بيست روز و شب تب كرد و پيوسته در شبانه روز مىگريست تا به جائى كه
ترسيدند جان دهد. و اگر نبود مگر گريه آن حضرت بر آنان كافى بود كه نگذارد مردم
در أعراض و آبروى آنان به سبّ و لعن مشغول شوند.
326) درباره محمد و ابراهيم محدّث سيد نعمت الله جزايرى رحمه الله در شرح صحيفه
سجّاديّه : «نورالأنوار» طبع سنگى ص 7 و 8 مطلبى دارد كه شايان توجّه مىباشد.
وى گويد: قوله: «محمد و ابراهيم» كلينى حديث طويلى درباره ايشان روايت نموده
است. و در آن وارد است كه امام صادق عليه السلام با شديدترين وجهى آنان را از
خروج منع نمودند. و از آنجا بعضى از معاصرين استدلال كردهاند كه آنان ملعون
هستند و از رحمت خداى سبحانه و تعالى مطرود . و تشبيه مذكور را در آنچه كه
خواهد آمد از گفتار امام كه: إنّى لأعْلمُ أنّكُمَا سَتَخْرُجَانِ كَمَا خَرَجَ
حمل كرده است بر مطلق خروج و كشته شدن، نه به حقيقت و واقعيّت قتل، چرا كه
زَيْد قطعاً مُحِقّ بوده است. امّا اين استدلال درست نيست. به جهت آنكه اگر او
قتل را در حقيقت و واقع اراده كرده است، محمد و ابراهيم با زيد مساوى مىباشند،
چون نهى بر جميع آنان بر نهج واحد وارد گرديده است. و اگر به جهت اعتقادشان است
باز هم مطلب ا ز اين قرار است، به علّت آنكه يك نفر از آنها خروج ننموده است
مگر براى طلب خون امام حسين عليه السلام يا براى رفع تسلّط ظلم از بنى هاشم، و
يا براى آنكه خليفه و حاكم باشد. و شكّى نيست كه ايشان از بنى اميّه احقّ هستند
به خلافت از جهت نظر به واقع و اعتقاد و اگر چه اصل خلافت و حكومت از براى غير
آنها مى باشد يعنى براى خصوص معصومين از آنان . آرى ميان آن دو با زيد تفاوتى
وجود دارد، و آن عبارت است از آنكه آن دو نفر امام عليه السلام را اذيّت و آزار
نمودند وليكن امام زيد حضرت را آزار نكرد. و جواب از اين را هم دانستى!
و در ص 5 گويد: و اما غير از زيد از اصحاب خروج مثل يحيى و محمد و ابراهيم را
اصحاب ما در صحّت أحوالشان اشكال كردهاند به سبب آنكه از آنان ضررهائى به امام
عليه السلام وارد گرديده است. امّا سخن حق آن مىباشد كه: گريه حضرت بر آنان پس
از كشته شدنشان و تأسّف وى بر ايشان در وقت اسارتشان، رفع اشكال از حالاتشان
مىكند.
كداميك از افراد شيعه هست كه ضررى بر امام نرسانيده است و اگرچه به واسطه ارتكاب
معاصى بوده باشد. زيرا شديدترين ضرر بر طبعهاى مباركشان معصيت پيروان است امّا
شفقت آنها بر ما ايجاب مىكند تا از امثال اين گونه معاصى در گذرند. چون در
روايت وارد شده است كه : خداوند تعالى بر شيعه به جهت افشاء سِرّ أئمّه عليهم
السلام غضب نمود و اراده فرمود تا با عذاب خود ايشان را ريشه كن كند بنابراين
به امام موسى كاظم عليه السلام خبر داد كه: من در اين سال شيعهات را از بيخ و
بن برمىاندازم . امام موسى الكاظم عليه السلام عرض كرد: اى پروردگار من! من
دوست دارم خودم فداى شيعهام گردم و ايشان بر روى زمين باقى بمانند.
و در صورتى كه حال امامان را با اجانب چنين مىيابيم، پس چطور خواهد بود حال ايشان
با اولادشان و أقاربشان؟! با وجود آنكه خروجشان پس از آن شد كه حرمتشان را هتك
نمودند و اموالشان را به غارت بردند و ذرارىشان را اسير كردند و به آنها لقب
خوارج دادند، به آنها گفتند: اگر جدّ شما بر حق بود اين گونه رفتار با شما به
وقوع نمىپيوست! و امثال اين گونه رفتار، مردم أراذل را به غيرت بر مىانگيزاند
چه رسد به بنى هاشم! با اينكه از امام رضا عليه السلام صريحاً نهى از تناول
أعراض و آبروى عباس بن موسى الكاظم عليه السلام وارد گرديده است، در حالتى كه
آن آزار و اذيّتهائى كه از وى نسبت به برادرش: امام رضا عليه السلام و نسبت به
امّ أحمد زوجه پدرش از أنواع استخفاف و صدمات وارد شده است از غير او صادر نشده
است. بنابراين آنچه را كه بعضى از علماى ما در عيبجوئى و دستبرد به عِرْض و
آبرويشان سخن گفتهاند، جرأت بر ذرّيّه اهلالبيت عليهم السلام خواهد بود .
327) در «رياض السّالكين» طبع سنه 1334 ص 15 و ص 16 و طبع جامعة المدرّسين ج 1، ص
116 تا ص 119 گويد: محمد و ابراهيم دو پسران عبدالله همان كسانى بودند كه بر
منصور خروج نمودند. شهرستانى در كتاب «ملل و نحل» مىگويد: يحيى بن زيد أمر
ولايت را بديشان تفويض نمود و آن دو نفر در مدينه خروج كردند و ابراهيم به سوى
بصره رهسپار شد و مردم بر گرد آن دو اجتماع نمودند و كشته شدند. (انتهى) اما
محمد ملقّب است به نفس زكيّه و كنيهاش أبوعبدالله است و بعضى گفتهاند:
ابوالقاسم، و تَمْتَام بود (در سخن گفتن مانند شخص عجول كلامش فهميده نمىشد) و
أحْوَل بود (لوچ) و در ميان دو كتفش خالى سياه رنگ به قدر يك دانه تخم مرغ بود
و ملقّب شده بود به مهدى به جهت حديث مشهورى از رسول الله صلى الله عليه وآله:
انّ المهدىّ من وُلدى اسمه اسمى و اسم ابيه اسم أبى. آوردهاند كه روزى منصور
ركاب او را گرفت. چون به او گفته شد: اين مرد چه شخصيّتى دارد كه تو براى وى
ركاب مىگيرى؟ ! منصور در پاسخ گفت: اى واى بر تو! اين مهدى ما اهل البيت است!
اين محمد بن عبدالله است! نفوس بنى هاشم همه به محمد گرويده و او را بزرگ
مىشمردند. منصور با جماعتى از بنى هاشم با او و با برادرش ابراهيم بيعت
نمودند. امّا چون براى بنى عبّاس بيعت گرفته شد و آنان بر أريكه امر استوار
آمدند محمد و ابراهيم پنهان گشتند و در تمام دوران سفّاح مختفى بودند. چون
منصور روى كار آمد دانست كه ايشان عزم بر خروج دارند بنابراين براى دستگيرى و
طلب آنها كوششى بليغ نمود. و پدر آنها و جمعى از اهل و خاندان آن دو را گرفت .
و آوردهاند كه چون پدرشان در حبس بود آنان در هيئت و لباس دو نفر مرد بيابانى
مىآمدند و با پدرشان ديدار مىداشتند. روزى گفتند: دو نفر از آل محمد كشته
گردد بهتر است از آنكه هشت نفر كشته گردند. عبدالله: پدرشان گفت: اگر أبوجعفر
منصور نمىگذارد شما بزرگوارانه زندگى كنيد نمىتواند نگذارد تا شما بزرگوارانه
بميريد!
ثقةالاسلام در كتاب «روضة» از معلّى بن خنيس روايت كرده است كه گفت: من در حضور
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه محمد بن عبدالله وارد شد. حضرت به حال
وى رقّت كردند و دو چشمانشان از اشك جارى گشت. من به آنحضرت گفتم: من امروز اين
طور شما را ديدم كه با او كارى كرديد كه تا به حال نمىكرديد! حضرت فرمودند: من
بر حال او رقّت آوردم به جهت آنكه او خود را به امرى منسوب ساخته است كه براى
او نمىباشد، من در كتاب على عليه السلام نيافتم كه او از خلفاى اين امّت باشد
و نه از ملوك آنها. (انتهى) و قبيحترين كارى كه محمد نمود آن بود كه چون در
مدينه خروج كرد حضرت صادق عليه السلام را به بيعت خود فراخواند. حضرت با شدّت
إبا و امتناع نمودند. دستور داد تا حضرت را به زندان افكندند، و اموال حضرت و
اموال قوم حضرت را كه با او خروج نكرده بودند همه را مصادره نمود. خداوند نيز
وى را مهلت نداد تا ذليلانه كشته شد.
و از جمله حديثى از حضرت باقرعليه السلام وارد است كه فرمود: الأحْوَل مشؤوم قومه
من آلالحسن، يدعوإ إلى نفسه، قد تسمّى بغير اسمه. (انتهى) «آن مرد لوچ مرد
شومى است در ميان قوم خود از بنىحسن، مردم را به خويشتن دعوت مىكند، و لقب و
عنوانى را كه از او نيست به خود بسته است.» چون عازم بر خروج گشت با برادرش
ابراهيم ميعاد نهاد تا در يك روز خروج كنند. ابراهيم به سوى بصره رفت و
اتّفاقاً مريض شد. و محمد در مدينه خروج كرد و چون ابراهيم شفا يافت خبر برادر
را براى وى آوردند كه كشته شده است. و منصور براى قتال با محمد لشگر جرّارى را
به سردارى عيسى بن موسى بن على بن عبدالله بن عباس گسيل داشت. محمد در خارج
مدينه با ايشان كارزار نمود، و ياران محمد همگى از دور او پراكنده شدند و او
تنها ماند. و چون احساس خذلان نمود، به خانهاش درآمد و امر كرد تا تنور را
برافروختند. چون تنور برتافت به سوى دفترى كه أسماء ياران و بيعت كنندگانش در
آن ثبت بود رفت و آن را آورد و در تنور بگداخت. سپس از منزل بيرون آمد و جنگ
كرد تا در مكانى به اسم أحْجَار زَيْت كشته شد. و اين گونه كشته شدن را مصداق
تلقيب وى به نفس زكيه پنداشتند چرا كه از پيغمبر صلى الله عليه وآله روايت شده
بود كه فرموده بود: يُقْتَل بأحجار الزّيت من وُلْدى نفس زكيّة «از پسران من
صاحب نفس زكيّهاى در احجار زيت كشته مىشود.» و قتل وى در سنه 145 در ماه
رمضان بود و نيز گفته شده است: در بيست و پنجم از شهر رجب بوده است و وى چهل و
پنج ساله بوده است. و اين قول، مشهورتر است چرا كه بدون هيچ خلافى تولّد او در
سنه صد بوده است.
و امّا ابراهيم كنيهاش أبوالحسن بوده است. وى مردى بود قدرتمند و توانا و در
بسيارى از علوم دست يافته بود و گفته شده است: به مذهب اعتزال گرايش داشت. خروج
او در بصره شب دوشنبه غرّه شهر رمضان سنه صد و چهل و پنج بوده است. مردم معتبر
بصره با او بيعت نمودند و به خود لقب اميرالمؤمنين گرفت و شأنش عظيم گرديد و
مردم ولايت او را دوست مىداشتند و به روش و سيره او راضى بودند. و أبوحنيفه
فتوى داد تا مردم با وى خروج كنند و براى او نوشت: اما بعد! من به سوى تو چهار
هزار درهم فرستادم و غير از آن چيزى نداشتم. و اگر امانتهاى مردم نزدم نبود به
تو مىپيوستم! چون به صفّ دشمن برخورد نمودى و پيروز شدى همان كارى را با آنها
انجام بده كه پدرت با اهل صفّين نمود! هر كس از آنها را كه فرار كند بكش! و هر
كس از آنها كه مجروح شده باشد جانش بستان! و آن كارى را كه پدرت با اهل جمل كرد
با ايشان مكن چون براى دشمن فئهاى وجود دارد (جماعت متظاهرى كه در تعاضد و
تعاون بعضى به بعض دگر رجوع دارند).
و گويند: اين نامه به دست منصور افتاد و همين علت اعراض او و تغيّر او بر أبوحنيفه
گرديد . چون خبر خروج ابراهيم به منصور رسيد، عيسى بن موسى را از مدينه طلب كرد
و براى كارزار با ابراهيم برانگيخت. ابراهيم از بصره به راه افتاد تا با لشگر
عيسى بن موسى در قريهاى از قراء كوفه به اسم بَاخَمْرى برخورد كرد و آتش جنگ
ميان دو گروه شعله ور گرديد. لشگر عيسى بن موسى منهزم شده پاى به فرار نهادند.
ابراهيم فرياد برداشت تا احدى از اصحابش دنبال شخص فرارى نروند! و اصحاب او همه
به نزد او گرد آمدند. اصحاب عيسى چون دريافتند كه كسى آنها را تعقيب نكرده است،
پنداشتند كه اصحاب ابراهيم منهزم گرديدهاند فلهذا بازگشتند و بر اصحاب او يورش
بردند و ابراهيم و يارانش را كشتند مگر عدّه قليلى از آنها را. بارى چون خبر
هزيمت اصحاب عيسى به منصور رسيد در قلق و اضطراب عظيمى افتاد سپس خبر ظفر به او
رسيد و سر ابراهيم را براى او آوردند و در طشتى در برابر او جاى دادند، چون
بدان نگريست گفت: من دوست داشتم كه او در تحت اطاعت من درآيد. قتل ابراهيم در
بيست و پنجم شهر ذيقعده و گفته شده است شهر ذيحجّه در سنه صد و چهل و پنج بود و
عمرش 48سال، والله أعلم.
328) مامقانى در هامش آورده است: در «قاموس» گويد: كرخايا مشربهاى است كه آب به
سوى آن از عمود نهر عيسى جارى مىگردد.
329) تنقيح المقال»، ج 1 ص .471
330) در «رياض السالكين» از طبع سنگى رحلى سنه 1334 در ص 8 و ص 9 و از طبع حروفى
جامعة المدرّسين ج 1 ص 73 تا ص 75 بعد از نقل كلام شيخ مفيد راجع به زيد بن على
عليهما السلام گويد: اهل تاريخ گويند: علّت خروج زيد و خلع اطاعت بنى مروان آن
بود كه بر هشام بن عبدالملك به جهت شكايت از خالد بن عبدالملك بن حرث بن حَكَم
كه امير بر مدينه بود وارد شد و هشام بنا گذارد تا به او اجازه دخول ندهد. و
زيد داستانها و قضايائى را كه از آنها شكايت آورده بود به هشام به وسيله مكتوب
مىرسانيد. و هر وقت قضيّهاى را براى وى مىنوشت هشام در زيرنامه مىنوشت:
ارْجِعْ إلى أرضك «به محلّ سكونت خود بازگرد!» و زيد مىگفت : قسم به خدا كه
ديگر من به نزد ابن حَرْث باز نخواهم گشت. هشام پس از درنگ و توقّف و حبس طويلى
به او اذن ورود داد. چون زيد در برابر او نشست هشام به او گفت: به من اين طور
ابلاغ شده است كه: تو يادى از خلافت مىكنى و تمنّاى آن را دارى! و تو در محلّ
خلافت نيستى زيرا كه پسر كنيزى مىباشى! زيد به او گفت: اين كلام تو پاسخ دارد!
هشام گفت: سخن بگو! زيد گفت: هيچ كس از مردمان سزاوارتر به خداوند نمىباشد مگر
پيامبرى را كه خدا مبعوث كرده است و او اسمعيل بن ابراهيم است و وى پسر كنيزى
بود. خداوند او را براى نبوّت خويش برگزيد و از وى خَيْرالْبَشَر را بيرون
آورد. هشام گفت: فما يصنع أخوك البقرة؟ ! «پس برادر گاو تو چه مىكند؟!» زيد به
قدرى عصبانى شد تا نزديك بود از پوستش خارج گردد . و گفت: سمّاه رسول الله
الباقر و تسمّيه أنت البقرة! لشدّ ما اختلفتما! و لتخالفنّه فى الآخرة كما
خالفته فى الدّنيا فيرد الجنّة و ترد النّار. «رسول خدا وى را شكافنده علم
ناميد و تو او را گاو مىنامى! چقدر معيار اختلاف شما شديد است! و تو با باقر
برادرم در آخرت مخالفت دارى همانطور كه در دنيا مخالفت داشتهاى، بنابراين او
در بهشت مىرود و تو در آتش!» هشام گفت: بگيريد دست اين أحمق مائق را (شديد
الغيظ و الغضب را) و اخراجش نمائيد! روى دستور هشام زيد را اخراج كردند و با
چند نفر به مدينه تبعيد نمودند. زيد همين كه از حدود شام مطرود شد و آن چند تن
از وى مفارقت كردند راهش را به سمت عراق برگردانيد و داخل كوفه گشت. اكثر اهالى
كوفه با او بيعت كردند و امير كوفه و عراق از جانب هشام، يوسف بن عمر ثقفى بود.
و ميان آن دو جنگى كه در تواريخ مسطور مىباشد واقع شد. اهل كوفه او را مخذول
نمودند و چند تن افراد قليلى با وى استوار بماندند. تا آنكه زيد به بهترين وجهى
تنها با نفس خود مقاومت كرد و جهاد عظيمى را تحمّل نمود، تا به جائى كه يك تير
تيز بر پيشانيش نشست و به طرف ناحيه جبهه چپش فرود آمد و در مغز سرش بماند و
همين كه خواستند آن تير را درآورند جان داد. و روز شهادتش دوشنبه دوم صفر سنه
يكصد و بيست و يك بوده و در آن هنگام چهل و دو سال اشت. جسد شريفش را چهار سال
در كُناسه كوفه بردار آويختند. عنكبوت بر روى عورت او تار تنيد و آن را
بپوشانيد. سرش را به مدينه فرستادند و يك شبانه روز كنار قبر پيغمبر صلى الله
عليه وآله نصب كردند. از جريربن أبىحازم وارد است كه گفت: من در رؤياى خواب،
رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديدم كه به چوبهاى كه در مدينه سر زيد را بر
آن آويخته بودند تكيه زده بود و مىگفت: هكذا تفعلون بولدى؟! «اين طور با پسر
من رفتار مىكنيد!» و چون هشام هلاكشد و وليدبنيزيد پس از او غاصب ولايت امر
مسلمين گرديد به يوسفبنعمر نوشت: اما بعد به مجرّد اينكه نامه من به تو برسد
اهتمامت را به عِجْل أهل عراق (گوساله اهل عراق) مصروفدار فحرّقه ثمّ
انْسِفْهُ فِى اليَمّ نَسفاً! «پس او را آتش بزن و سپس خاكسترش را در دريا بر
باد بده!» يوسف بن عمر جسد زيد را پائين آورد و آتش زد و خاكسترش را در هوا
منتشر ساخت. و هنگامى كه حكم بن عبّاس كلبى اين اشعار را سرود:
صَلَبْنا لكم زيداً على جذع نخلة
و لمأر مهديّاً على الجذع يُصْلب
و اين ابيات به حضرت امام صادق عليه السلام رسيد، دو دست خود را در حالى كه به
لرزه و رعشه درآمده بود به سوى آسمان بلند كردند و به خداوند عرضه داشتند:
اللهمّ إن كان عُبدُك كاذباً فَسَلّطْ عليه كَلْبَك! «بار خداوندا اگر اين
بندهات دروغ مىگويد سَگَت را بر وى مسلّط گردان.» بنو اميّه او را براى
مأموريّتى به كوفه گسيل داشتند، در راه شيرى وى را دريد و طعمه خود ساخت. چون
اين خبر به حضرت امام صادق عليه السلام رسيد ناگهان به سجده افتادند و گفتند:
الحمدللّه الّذى أنجز لنا ما وَعَدَنا.1 «حمد و سپاس اختصاص به خدا دارد كه
بدانچه كه به ما وعده داد وفا كرد.»
1ـ «بحارالأنوار» ج 46 ص 192
331) احمد امين بك مصرى در «فجر اسلام» ص 272 گويد: زيديّه پيروان زيد بن حسن بن
على بن الحسين بن على بن أبيطالب مىباشند. و مذهبشان از همه مذاهب شيعه
معتدلتر و به اهل سنّت نزديكتر مىباشد. و اين امكان دارد از آن جهت باشد كه
امام زيديّه نزد واصل بن عَطاء رئيس معتزله شاگردى كرده باشد و بسيارى از
تعاليمش را از وى أخذ نموده باشد. زيرا زيد قائل به جواز امامت مفضول با وجود
افضل است. و گفته است: على بن أبيطالب أفضل از أبوبكر و عمر بودهاند وليكن با
وجود اين امامت ابوبكر و عمر صحيح بوده است.
و أيضاً احمد أمين در كتاب «ظهر الإسلام» ج 4 ص 109 گويد: و از شديدترين منازعات و
خصومات ميان معتزله و روافض آن است كه: در روايت است كه جماعت كثيرى نزد زيد بن
على آمدند تا با وى بيعت نمايند و اصرار فراوان بر بيعت با او و محاربه با
بنىمروان داشتهاند. چون زيد آماده شد كه امر امارت خود را آشكار نمايد، بعضى
از رؤساى شيعه نزد او آمدند و به او گفتند: نظريّه تو راجع به أبوبكر و عمر
چيست؟! زيد گفت: خدا رحمتشان كند و مورد غفران قرار دهد. من از احدى از اهل
بيتم نشنيدم كه از آنان بيزارى جويد و درباره آنها نمىگويند مگر خير را، و
شديدترين گفتار من آن است كه: إنّا كُنّا أحَقّ بِسُلْطَانِ رَسُولِ الله صلّى
الله عليه (وآله) وَ سَلّمَ مِنَ النّاسِ أجْمَعِينَ، وَ إنّ الْقَوْمَ
اسْتَأثَرُوا عَلَيْنَا وَ دَفَعُونَا عَنْهُ. وَ لَمْيَبْلُغْ ذَلِكَ
عِنْدَنَا بِهِمْ كُفْراً . قَدْ وَلّوْا فَعَدَلُوا فِى النّاسِ وَ عَمِلُوا
بِالْكِتَابِ وَ السّنّةِ:
«ما از همه مردم به امارت و ولايت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم سزاوارتر
هستيم. و آن گروه خود را بر ما مقدّم داشتند و ما را از حقّمان منع كردند. و در نزد
ما اين امر موجب كفر ايشان نمىگردد. به تحقيق ولايت مردم را عهدهدار شدند، و در
ميان مردم به عدالت رفتار كردند، و به كتاب و سنّت عمل نمودند!» اين پاسخهاى زيد
براى آنان نيكو نبود. فلهذا بيعتش را شكستند و او را طرد كردند. زيد به آنها گفت:
رَفَضْتُمُونِى فِى أشَدّ سَاعَاتِ الْحَاجَةِ؟! «آيا در اين موقعيّت كه شديدترين
ساعتهاى نيازمندى است شما مرا طرد مىكنيد؟! » از آن به بعد آن گروه به رَوَافِض
موسوم گشتند. و گاهى آنان به رافضه كه نام ناپسنديدهاى است موسوم مىشوند.
و در ميان شيعيان طوائفى موجود مىباشند غير از روافض، بعضى از آنان غلوّشان بيشتر
و بعضى اعتدالشان بيشتر است. و از معتدلترين آنها زيديّه هستند. همچنين
معتدلترين، آنهائى هستند كه ميان مذهب شيعه و مذهب اعتزال را جمع نمودهاند.
انتهى كلام احمد أمين، و أقول : آنچه را كه به زيد نسبت داده است تَبَعاً
لِبَعْض المورّخين از ترحّم زيد بر شيخين، و عدم برائت از آن دو، و جواز امامت
آنها با وجود أفضل از ايشان، خلاف صريح مذهب شيعه و اهلالبيت مىباشد و زيد هم
كه دست پرورده اهل بيت است هيچ گاه نمىتواند بر خلاف باشد. و محتمل است در آن
معركه جنگ، كلام او از روى تقيّه صادر شده باشد. و اينكه بعضى گفتهاند: در
زمان قيام و تكيه به شمشير جاى تقيّه نيست، پاسخش آن است كه: قيام وى در برابر
بنىمروان بوده است، نه در مقابل شيخين. و چه بسا بسيارى از سپاهيانش داراى
تولّى شيخين بودهاند، و انكار و تبرّى صِرف از آنان در آن موقعيّت حسّاس از
عقل و احتياط دور بوده است. زيد بن على يكى از دو نفر راوى صحيفه سجّاديّه
مىباشد، و طبق سخن يحيى فرزندش، او صحيفه را مىخوانده است، و از ملتزمين به
قرائت أدعيه آن بوده است. در دعاى چهل و هشتم از آن كه راجع به عيد أضْحَى و
روز جمعه مىباشد، حضرت در مقام ردّ و غصب خلفاى اوّلين صريحاً وارد ميدان
مخاصمه و منازعه مىگردد آنجا كه عرضه مىدارد: اللَهُمّ إنّ هَذَا الْمَقَامَ
لِخُلَفَائكَ وَ أصْفِيائكَ وَ مَوَاضِعَ اُمَنَائكَ فِى الدّرَجَةِ
الرّفِيعَةِ الّتِى اخْتَصَصْتَهُمْ بِهَا قَدِ ابْتَزّوهَا، وَ أنْتَ
الْمُقَدّرُ لِذَلِكَ، لاَيُغَالَبُ أمْرُكَ وَ لاَيُجَاوَزُ الْمَحْتُومُ مِنْ
تَدْبِيرِكَ كَيْفَ شِئْتَ وَ أنّى شِئْتَ، وَ لِمَا أنْتَ أعْلَمُ بِهِ غَيْرُ
مُتّهَمٍ عَلَى خَلْقِكَ وَلاَ لِإرَادَتِكَ حَتّى عَادَ صَفْوَتُكَ وَ
خُلَفَائُكَ مَغْلُوبِينَ مَقْهُورِينَ مُبْتَزّينَ، يَرَوْنَ حُكْمَكَ
مُبَدّلاً، وَ كِتَابَكَ مَنْبُوذاً، وَ فَرَائِضَكَ مُحَرّفَةً عَنْ جِهَاتِ
أشْرَاعِكَ، وَ سُنَنَ نَبِيّكَ مَتْرُوكَةً:
«بار خداوندا! اين مقام، مقام جانشينان تو و برگزيدگان تو و مواضع اُمَناى تو
مىباشد در پايه و درجه رفيعى كه اختصاص دادى ايشان را بدان درجه، و الآن آن را
غاصبان ربودهاند . و تو آن را مقدّر نموده بودى، كسى را ياراى غلبه بر تو نيست، و
از تدبير حتمى تو ـبه هر طورى كه بخواهى و به هر كيفيّت كه بخواهى و تو آن را مقدر
نمودى به خاطر چيزى كه تو بدان داناترى، و بر خلقت و ارادهات مورد سوء ظنّ و
اتّهام نيستى ـ كسى تجاوز نمىتواند بكند تا به جائى فرمان قضا و قدر تو پيش رفت كه
أصفياء و خلفاء دربارت همگى به صورت افراد شكست خورده مغلوب و مورد تعدّى واقع شده
مقهور، و طرد شده و رانده شده درآمدند و اينك آن أصفياء و برگزيدگان و آن خلفا و
جانشينان تو مىنگرند كه در احكام تو تبديل و تغيير رخ داده است، و كتاب توبه دور
افكنده گرديده است، و أوامر و فرائض و واجباتى كه الزام فرمودى از آن طريق و روشى
كه معيّن كردى دگرگون شده است، و سنّتهاى پيامبرت متروك گرديده است!»
1ـ لفظ «حَسَن» زياد است. زيد فرزند بلافصل حضرت امام زين العابدين عليه السلام
مىباشد .
332) تنقيح المقال»، ج 1، ص 467 تا ص 471 كه به طور تفصيل ترجمه زيد بن على عليهما
السلام را ذكر كرده است و نقل ما از او اين نتيجهگيرى و تلخيص المقال را، در
منتهى اليه صفحه 469 مىباشد.
333) الصّحيفة الثالثة السّجّاديّة» از منشورات مكتبة الثقلين القرآن و العترة،
عيد الغدير 1400 ص 2 تا ص .5
334) الصّحيفة الخامسة السّجّاديّة» مطبعة الفيحاء در دمشق ص 13 و ص 14 در تحت
عنوان الخامس از مقدّماتى كه در ابتداء ايراد نموده است و مجموع مقدّمات نه تا
مىباشد.
335) در «منتهى الآمال» طبع رحلى علميّه اسلاميّه ج 2 ص 217 و ص 218 آورده است:
والده ماجده آنحضرت امّ ولدى بود كه او را سَبيكه مىگفتند و حضرت امام رضا
عليه السلام او را خيزران ناميد و آن معظّمه از اهل نوبه بود و از اهل بيت
ماريه قبطيّه مادر ابراهيم پسر حضرت رسول الله صلى الله عليه وآله بود. و آن
مخدّره از أفضل زنهاى زمان خود بود، و اشاره فرمود به او حضرت رسول صلى الله
عليه وآله در قول خود: بأبى ابنُ خِيَرَةِ الإمَاءِ النّوبيّةِ الطّيّبَةِ.
«پدرم به قربان پسر بهترين كنيزان باد كه از اهل نوبه و پاكيزه است.»
336) آيه 42، از سوره 53: والنّجم.
337) منتهى الآمال»، طبع رحلى علميه اسلاميّه، ج 1 ص 199 تا ص .203
338) الغدير»، ج 3، ص 271 تا ص .273
339) ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب»، ج 2 از طبع سنگى ص 76 آورده است كه امّ كلثوم
را عمر تزويج كرد. و از كتاب «الإمامه» أبو محمد نوبختى حكايت نموده است كه امّ
كلثوم صغيره بود، و قبل از دخول عمر با او، عمر بمرد و پس از عمر با وى عون بن
جعفر، و سپس محمد بن جعفر، و سپس عبدالله بن جعفر، تزويج نمودهاند. محدّث قمى
در «منتهى الآمال» طبع رحلى سنگى علميّه اسلامية ج 1 ص 135 تزويج عمر را با او
و بدون دخول، مردن عمر را از كتاب «مناقب» ابن شهرآشوب از نوبختى نقل كرده است.
و كلينى در «فروع كافى» ج 5، ص346 در باب تزويج ام كلثوم با سند متّصل خود از
حضرت امام صادق عليه السلام روايت نموده است كه فرمودهاند: إنّ ذَلِكَ فَرْجٌ
غُصِبْناهُ «آن ازدواج، ناموسى بوده است كه از ما به اكراه و غصب ربودهاند.» و
با سند ديگر همچنين از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون عمر
از اميرالمؤمنين عليه السلام وى را خواستگارى نمود حضرت به او فرمودند: انّها
صَبِيّةٌ «امّ كلثوم دختركى است!» عمر عبّاس را ديدار كرد و به او گفت: مَا
لِى؟! أ بِىبَأسٌ؟! «چيست ايراد بر من؟! آيا در من باكى هست؟!» عباس گفت: چيست
قضيه؟! عمر گفت: خطبت إلى ابن أخيك فردّنى. أما والله لَاُعَوّرَنّ زَمْزَمَ،
وَ لاَ أدَعُ لكم مَكْرُمَةً إلاّ هَدَمْتُهَا، و لَاُقيمنّ عليه شاهدين بأنّهُ
سرق، و لاُقَطّعَنّ يَمِينَهُ:
«من از پسر برادرت خواستگارى دخترش را نمودهام، و او مرا ردّ كرده است! آگاه باشيد
كه من حتماً و يقيناً چاه زمزم را با خاك پر مىكنم و جاى هيچ شرف و مكرمتى براى
شما باقى نمىگذارم مگر آنكه آن را از اساس ويران مىكنم! و حتماً و يقيناً براى
على دو شاهد مىگمارم كه وى دزدى كرده است و حتماً و يقيناً دست او را مىبرم!» در
اين هنگام عباس به نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و او را از اين پيغام آگاه كرد
و از او خواست تا امرنكاح او را به دست وى بسپرد، و حضرت هم اختيار ازدواج را به
عباس سپرد.
ابن حَجَر عسقلانى شافعى در كتاب «الاصابة فى تمييز الصّحابة» ج 4 ص 468 گويد: ام
كلثوم دختر اميرالمؤمنين را كه مادرش فاطمه بنت النّبى بوده است، عمر از پدرش
على خواستگارى كرد اميرالمؤمنين عليه السلام صِغَر سنّ او را به عمر گوشزد
نمودند. اطرافيان عمر به او گفتند: على دعوت تو را ردّ كرده است. عمر براى بار
ديگر مراجعه و خواستگارى كرد. حضرت فرمود: من او را به نزد تو مىفرستم اگر
پسنديدى، وى زوجه تو مىباشد. حضرت او را به نزد عمر فرستادند و عمر ساق پاى او
را برهنه كرد تا ببيند. امّ كلثوم گفت: مَهْ ! لولا أنّكَ أميرالمؤمنين
لَلَطَمْتُ عينيك! «آرام بگير! اگر تو أميرمؤمنان نبودى حتماً با سيلى بر دو
چشمان تو مىزدم!» و عمر او را با مهريه چهل هزار نكاح كرد.
زبير گويد: ام كلثوم براى عمر دو بچه زائيد: زيد و رقيّه، امّ كلثوم با پسرش در يك
روز بمردند زيد براى اصلاح ميان بنى عدىّ بيرون رفت و مردى ناشناس در تاريكى به
زيد ضربهاى زد كه پس از چند روز بمرد و مادرش هم كه مريضه بود در همان روز
بمرد. و پس از شرحى در ص 469 گويد: عمر از على (عليه السلام) خواستگارى ام
كلثوم را نمود. على فرمود: إنّما حبستُ بناتى على بنىجعفر! «من دخترانم را
براى پسران جعفر (طيّار)، برادرزادگانم نگه داشتهام!» عمر گفت: زَوّجْنيها!
فواللهِ ما على ظَهر الأرض رَجُلٌ يَرْصُد من كرامتها ما أرْصُدُ! «او را به من
تزويج كن، سوگند به خدا هيچ كس در روى بسيط زمين نيست كه به اندازهاى كه من از
شخصيّت و كرامت او پاسدارى مىكنم پاسدارى كند!» على عليه السلام به او گفت:
قَدْ فَعَلْتُ «او را به تزويج تو درآوردم!» عمر به حضور مهاجرين درآمد و گفت:
رَفّؤنُى1 فَرَفّؤُهُ «براى تسكين خانواده و آوردن اولاد براى من دعا كنيد و
آنان دعا كردند.» آنگاه گفتند: با كه ازدواج كردى؟! گفت: با دختر على بنا بر
آنچه كه رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: كُلّ نَسَبٍ و سببٍ سيقطع
يوم القيمة إلاّ نسبى و سببى، و كنت قدصاهَرْتُ فأحببت هذا أيضاً «هر رابطه
نسبى و سببى در روز قيامت بريده مىگردد مگر نسب من و سبب من. و من با پيغمبر
داراى رابطه دامادى شده بودم اينك خواستم داراى رابطه سببى ديگرى بگردم2!» و
از طريق عطاء خراسانى روايت است كه: عمر مهريه او را چهل هزار قرار داد. و با
سند صحيح آورده است كه: ابن عمر متولّى نماز بر جسد ام كلثوم و پسرش زيد شد، و
زيد را روبرو و متّصل به خود قرار داد و چهار تكبير گفت.
اينها مطالب ابن حجر بود در «الإصابة» و نظير همين داستان را ابن عبدالبرّ در كتاب
«استيعاب» در ذيل همين صفحه و مجلّد از «اصابه» آورده است تا آنكه گويد: پس از
آنكه ام كلثوم از نزد عمر مراجعت كرد گفت: بعثتنى الى شيخ سوء! «تو من را به
نزد شيخ بدى فرستادى!» حضرت فرمود: يا بنيّة إنّه زوجك! «اى دخترك جان من، او
شوهر توست!»
عمر به مجلس مهاجرين كه در روضه بود درآمد و به نزدشان بنشست و گفت: رَفّؤُنى!
گفتند : به چه علّت؟ گفت: به علت آنكه ام كلثوم دختر على بن أبىطالب را ازدواج
كردهام. آنگاه روايت را بر ايشان خواند. و در اين روايت عبارت صِهْر را بر نسب
و سبب اضافه دارد. و أيضاً گويد: عمر بن خطّاب ام كلثوم دختر على بن أبىطالب
را به مهريه چهل هزار تزويج كرد.
ابن كثير دمشقى: أبوالفداء در تاريخ خود «البداية و النّهاية» ج 7 در ص 81 گويد:
واقدى مىگويد: در سنه 17 از هجرت، عمر با ام كلثوم دختر على بن أبىطالب
ازدواج كرد. او دختر فاطمه بنت رسول الله بود و در ماه ذيقعده زفاف واقع شد و
ما در سيره عمر كيفيّت تزويجش را بيان كرديم و آورديم كه مهريّهاش را چهل هزار
قرار داد. و در ص 139 گويد: مدائنى گويد: اوّلاً عمر ام كلثوم فرزند ابىبكر كه
دختر كوچكى بود را خواستگارى كرد و كس به نزد عائشه فرستاد. ام كلثوم گفت:
لاحاجة لى فيه. «براى من نيازى بدو نمىباشد.» عائشه گفت: از اميرالمؤمنين
(عمر) اعراض دارى! گفت: نَعَم! إنّه خشن العيش. «آرى! او در زندگانى خشونت
دارد» عائشه در جواب ردّ دادن به عمر، به عمروعاص متوسّل شد و او عمر را از اين
امر بازداشت و او را بر ام كلثوم دختر على بن أبىطالب و فاطمه بنت رسول خدا
دلالت كرد، و گفت: به واسطه او دستاويزى از ناحيه سبب به رسول خدا پيدا
نمودهاى! عمر او را از على بن أبىطالب خواستگارى نمود و على عليه السلام او
را به ازدواج وى درآورد و عمر صداقش را چهل هزار قرار داد. و امّ كلثوم بنت على
عليه السلام براى وى زيد و رقيّه را زائيد.
تا آنكه گويد: عمر ام أبان دختر عُتْبَة بن شَيْبَه را خواستگارى نموده بود، او هم
از عمر ناخوشايند بود و مىگفت: يُغْلِقُ بابَه و يَمْنَعُ خَيْرَه و يَدْخُلُ
عابِساً و يَخْرُجُ عابِساً «درش را از ارزاق و بركتها مىبندد، و از خيرش مردم
را منع مىكند، با چهره عبوس وارد مىشود، و با چهره عبوس خارج مىگردد.» و
طبرى در «تاريخ الاُمَم و الملوك» طبع قاهره 1357 ه ج 3 ص 270 گويد: عمر امّ
كلثوم دختر على بن أبىطالب و فاطمه بنت رسول الله را تزويج نمود و صداقش را
بنا به گفتهاى چهل هزار معين كرد3 و وى براى او زيد و رقيّه را به دنيا آورد.
و مدائنى روايت كرده است كه عمر امّ كلثوم دختر ابوبكر را خطبه نمود در حالى كه وى
دخترى خردسال بود و براى اين امر به نزد عائشه فرستاد. عائشه به ام كلثوم گفت:
اختيار با توست . امّ كلثوم گفت: مرا بدو حاجتى نيست! عائشه گفت: آيا از
اميرالمؤمنين (عمر) اعراض مىكنى؟ ! گفت: آرى! اِنّهُ خَشِنُ الْعَيْشِ شَدِيدٌ
عَلَى النّسَاء. «او در زندگى خشونت آميز است، و با زنان با شدّت رفتار
مىنمايد!» عائشه به سوى عمروعاص فرستاد و وى را از قضيّه مطّلع نمود. عمروعاص
گفت: به عهده من! من تو را از نگرانى بيرون مىآورم! و پيش عمر آمد و گفت: يا
أمِيرالمؤمنينَ بَلَغَنى خَبَرٌ اُعِيذُكَ بِاللهِ مِنْهُ! «اى اميرمؤمنان ! به
من خبرى رسيده است كه از شرّ آن تو را در پناه خدا درمىآورم!»
عمر گفت: كدام است آن خبر؟! عمروعاص گفت: از ام كلثوم دختر ابوبكر خواستگارى
نمودهاى؟ ! عمر گفت: نَعَمْ! أفَرَغِبْتَ بِى عَنْهَا أمْ رَغْبِتَ بِهَا
عَنّى؟! «آرى! آيا مرا براى او حيف مىدانى، و يا او را براى من حيف مىدانى؟!»
عمروعاص گفت: لاَ وَاحِدَةٌ وَلَكِنّها حَدَثَةٌ نَشَأتْ تَحْتَ كَنَفِ اُمّ
المُؤمِنينَ فِى لِينٍ وَرِفْقٍ، وَ فِيكَ غِلْظَةٌ وَ نَحْنُ نَهَابُكَ وَ مَا
نَقْدِرُ أنْ نَرُدّكَ عَنْ خُلُقٍ مِنْ أخْلاَقِكَ فَكَيْفَ بِهَا إنْ
خَالَفَتْكَ فى شَىْءٍ فَسَطَوْتَ بِهَا كُنْتَ قَدْ خَلَفْتَ أبَابَكْرٍ فى
وُلْدِهِ بِغَيْرِ مَا يَحِقّ عَلَيْكَ!
«هيچ كدام از آن دو صورت نمىباشد. وليكن وى دختركى است نوخاسته و در تحت حمايت
عائشه ام المؤمنين با نرمى و بامدارا رشد و نما نموده است. و در تو غلظت و خشونتى
وجود دارد كه ما از تو مىترسيم و قدرت آن را نداريم كه در اخلاقى از جمله
أخلاقهايت تو را ردّ كنيم، پس چگونه باشد به اين دخترك اگر در كارى از كارها مخالفت
امر تو را بكند و تو بر وى با قهر و سطوت مواجه گردى، در آن صورت درباره اولاد
أبوبكر به غير از آنچه سزاوار عمل توست مواجه شدهاى!»
عمر گفت: من در اين موضوع با عائشه سخن گفتهام، اينك بگو: چكار كنم، و جواب او چه
گويم؟ ! عمروعاص گفت: أنَا لَكَ بِهَا وَ أدُلّكَ عَلَى خَيْرٍ مِنْهَا: اُمّ
كُلْثُومٍ بِنْتِ علىّ بنِ أبىطالبٍ تَعَلّقُ مِنْهَا بِنَسَبٍ مِنْ رَسُولِ
اللهِ صلى الله عليه وآله وسلم!
«آن به عهده من است كه وى را از تو خرسند سازم و پاسخ مناسب دهم! و من تو را رهبرى
مىكنم بر دخترى كه از او بهتر مىباشد. او امّ كلثوم دختر على بن أبىطالب است! تو
به واسطه نكاح با او خود را به نسبى از رسول خدا وابسته مىنمائى!»
عين اين روايت را ابن أبى الحديد در «شرح نهجالبلاغة» از طبع مصر در ج 12 (از
مجموعه 20 جلدى) در ص 221 و ص 222 از طبرى نقل كرده است.
علاّمه امينى در كتاب «الغدير»، ج 6 از ص 95 تا ص 99 در باب نوادر الأثر فى علم
عمر از جمله آن نوادر، داستان إعلان و حكم عمر را در بالاى منبر كه مهريّه زنان
نبايد از چهارصد درهم زياده باشد، و در صورت زيادتى، من اضافه از آن را به بيت
المال برمىگردانم، پس از آنكه اين داستان را با نه صورت از مصادر وثيقه عامّه
نقل مىكند، در خاتمه آن مىگويد: و شايد خليفه عمر به رأى زنى درباره مقدار
مهريّه كه به واقع اصابت نمود و تعيين و تحديد را از ميان برداشت، اقتدا و اخذ
نمود و مهريّه ام كلثوم را پس از تزويج با او چهل هزار قرار داد، به طورى كه در
«تاريخ ابن كثير»، 7 ص 81 و ص 139، و «الإصابة» 4 ص 468، و «الفتوحات
الإسلاميّة» 2 ص 472 وارد است.
عبدالجليل قزوينى رازى در كتاب «النّقْض» كه معروف به «بَعْضُ مَثَالِبِ
النّوَاصِبِ فِى نَقْضِ بَعْضِ فَضَائحِ الرّوَافِض» است از ص 276 تا ص 279 اين
داستان را از زبان معاندين بدين طريق بيان كرده است، و جواب آن را به دنبالش
ذكر نموده است و ما در اينجا تتميماً للفائدة، اصل اشكال سنّى ناصِبى و پاسخ
اين مرد عظيم الشّأن را مىآوريم تا جوانب قضيّه خوب روشن گردد. او در اين
مسئله اين طور وارد مىشود: «آنكه گفته است كه : مرتضى بغداد در كتاب آورده است
كه: على عليه السلام دختر كه به عمر داد از بيم بود كه عمر سوگند خورده بود كه
اگر دختر به من ندهى، حجره فاطمه به سرت فرو آورم. و بهرى گويند: دختر بدو
نرسيد كه خداى تعالى دانست كه آن وصلت پسنديده نيست. بعضى گويند كه : عائشه عمر
را تحريص كرد بر آن وصلت، زيرا كه عائشه مىخواست كه عمر را بر على بيازارد و
عمر را مىگفت: كه ام كلثوم دختر فاطمه رسول الله عليرغم على عليه السلام بخواه
كه سخت به جمال است، و على زهره ندارد كه دختر به تو ندهد، و على قبول نكرد و
عمر اين شكايت با عباس عبدالمطلب كرد و گفت: اگر على دختر به من ندهد گواه
برانگيزم كه على زنا كرده است. على گفت: گواه از كجا آورى؟! عمر گفت: كه: من
حاكم و والىام، حكم كنم و كسى فسخ آن نتواند كرد. آنگه تو را سنگسار كنم! على
اين معنى با عباس بگفت. عباس گفت: اى پسر برادر دختر بدو ده كه اگر اين معنى
بكند كه او را منع كند؟! و نه دختر معظّمتر و بهتر است از خلافت كه او برده
است!
على گفت: من بارى رضا ندهم كه تَيْسِ بنى عدى با كَبْش بنى هاشم وصلت كند. عباس
گفت : اگر تو ندهى من بدهم كه مرا بر تو ولايت است و بر دخترت مرا ولايت باشد،
و دختر رضا نداد و عباس بيامد و بىرضاى على دختر او را به عمر داد.
پس خواجه رافِضى اين كه مىگويد، اگر راست است به جز از آنكه عمر زانى و غاصب
باشد، و عمر خود پيش رافضى سهل است، ام كلثوم به خانه عمر به حرام بوده باشد، و
زيد عمر از وى به حرام آمده باشد، و عباس قوّاد باشد، و على با منزلتش كمتر از
جولاهى بود، و به بىحميّتى تن در داده باشد، چنانكه مذهب اهل رفض است كه: على
را به همه عجزى و صفات نقص و عصيان و بىهنرى و مداهنه و نفاق منسوب كنند كه
اين معنى با حيو جولاهه و مدوس ندّاف، و زيرك پاسبان، و فرّخ دربان، و اسكندر
مُخَنّث بنشايد كردن كه دخترش بىرضاى وى ببرند و نگاه دارند، و او تن زند و
بگويد: «شما دانيد» و مال و صلات و ارزاق از عمر ستاند. و هم او گويد: از جعفر
صادق عليه السلام پرسيدند از اين وصلت، گفت: ذَلِكَ فَرْجٌ غَصَبُوهَا و هرگز
دروغگوتر از رافضى هيچ كس نباشد و سرمايه ايشان جز بهتان چيز ديگرى نيست.
امّا جواب اين فصل مطوّل كه برين وجه ايراد كرده است آن است كه: به مذهب شيعه على
عليه السلام بهتر نيست از مصطفى صلى الله عليه وآله، و برابر مصطفى نيز نيست! و
دختر على عليه السلام بهتر نيست از دختران مصطفى صلى الله عليه وآله. و عمر به
اتّفاق سُنّيان بهتر است از عثمان عَفّان و شيعه انكار نكند كه: محمد مصطفى صلى
الله عليه وآله دو دختر به عثمان داد، پس چون آن روا باشد و بوده است، اين نيز
روا باشد، و هر نقصان كه اينجا باشد آنجا نيز باشد، و هر مصلحت كه آنجا بوده
باشد اينجا نيز باشد و مصطفى صلى الله عليه وآله به فرمان خداى تعالى داد و على
عليه السلام عالمتر نبود از مصطفى صلى الله عليه وآله، تا اين فصل با آن فصل
قياس كند و بداند اين مصنّف كه بيشتر بهتان نهاده است بر اين طائفه و دروغ
گفته. و آنچه زيادت است بر اين فصل آن است كه در تواريخ و آثار هست كه: مصطفى
صلى الله عليه وآله دختر خويش را به پسر بُولَهَب داد و دخترى را به ربيع بن
عاص تا بداند كه أنبياء و أئمّه عليهم السلام همه دختران بدادهاند به كسانى كه
درجه و مرتبه ايشان نداشتهاند، و نقصان مرتبه ايشان نبوده است، و ألفاظى كه
اين مصنّفِ نامُنْصِف نامعتمد در حق على و عباس اجراء كرده ا ست همه فسق و كفر
و طغيان است كه عمر و عباس و غيرايشان را معلوم بوده است كه اگر ديگران از كفر
به اسلام آمدهاند على هميشه مؤمن بوده، و اگر ديگران را به كفر و معصيت منسوب
كردند على عليه السلام از همه معاصى هميشه مُنَزّه و مبرّا بوده، به حُجّت آن
خبر كه رسول صلى الله عليه وآله گفت: إنّى لاَ أخَافُ عَلَيْهِ أنْ يَرْجِعَ
كَافِراً بَعْدَ إيمَانٍ وَ لاَ زَانِياً بَعْدَ إحْصَانٍ.4 پس اميرالمؤمنين
عليه السلام از آنچه عمر گفت يا نگفت نترسد، و همانا كه عمر خود نگفته باشد، و
اگر براى رغبت چنان پيوند آن كلمه گفته باشد دور نباشد كه نه معصوم بود، و آنچه
در اين فصل به مرتضى بغداد رضى الله عنه، و به جعفر صادق عليه السلام، و به
شيعه اماميّه كثّرالله عَدَدهم حوالت كرده است همه دروغ و بهتان است. نكاح به
رضاى على رفت، و عباس در آن توسط مصيب بود، و عمر بدان رغبتْ محمود، و علماء
دانند كه چون دختر مصطفى صلى الله عليه وآله زن عثمان باشد تفاخر در آن عثمان
را باشد نه مصطفى صلى الله عليه وآله را، تا روز وفات آن دختر سيد عالم صلى
الله عليه وآله مىفرمايد: نِعْمَ الْخَتَنُ الْقَبْرُ . 5
و اگر دختر مرتضى عليه السلام زن عمر باشد تفاخر و منزلت در آن پيوند عمر را باشد،
نه على عليه السلام را كه بنى هاشم دگرند، وبنى عدىّ دگر، و مرتبه بوطالب دگر
است و مرتبه خطّاب دگر، و على مرتضى عليه السلام دگر است و عمر دگر، و وِزْر
وبَال آن كلمه كه به دروغ بر سيدمرتضى و شيعه حوالت كرده است همه به گردن مصنّف
نامعتمد است و الحمدللّه ربّ العالمين.
اما جواب آن فصل مُطَوّل كه گفته است كه: زيد بن عمر از امّ كلثوم دختر على عليه
السلام بود و به شام رفت و بيعت گرفت، شيعه منكر نباشد آن را و موضع نزاع نيست،
و از تكرار بيفائده إلاّ ملال نخيزد.»
بارى از مجموع آنچه ذكر شد به دست آمد كه تزويج عمر با ام كلثوم امر مسلّم تاريخ
مىباشد و نمىتوان انكار كرد،6 و پس از كشته شدن عمر، امّ كلثوم به نكاح عَوْن
و محمد فرزندان جعفر طيّار درآمد و منظور حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در آن
وقت لباس عمل پوشيد. و اما ازدواج بدوى وى با عمر بود به شرحى كه تفصيل آن در
مطاوى مطالب ذكر شد.
و از جمله غرائب چهل هزار مهريّه اوست كه امرى بدون سابقه مىباشد، و در اينكه عمر
مىخواست به نواده رسول خدا افتخار كند، و از او بچه بياورد با وجود قدرت و
امارت و سلطنتى كه داشت شكّى نمىباشد. حالا با اين عمل خود چه منظورى داشت؟
آيا اراده داشت اميرالمؤمنين عليه السلام را برنجاند، و با آب غسل نزد مهاجرين
آيد، و فخريّه و تبختر كنان رَفّؤُنِى ! رَفّؤُنِى! در مسجد رسول الله بين
محراب و قبر آنحضرت كه محل نشستن مهاجرين بود آواز خود را بلند كند؟ و يا آنكه
هنوز از فاطمه زهرا سلام الله عليها كه در دم مرگ در بستر مرض جواب سلام او را
ندادند و رو به ديوار نمودند، و عملاً اعلام كفر و شرك او را نمودند، مىخواهد
دِقّ دل بيرون كشد، و از درون قبر وى از نور ديده دختر خردسالش انتقام بگيرد، و
از زير مهميز شيطنت و تعصّب جاهلى بر آن بضعه رسول الله بكوبد و بزند و خرد
كند؟ ما در اينجا قضاوتى نمىكنيم و قضاوت را بر عهده مطّلعين تاريخ مىسپريم،
كه همين ديروز با فشارِ در بر پهلوى فاطمه، محسن جنينش را سِقْط كرد، و او را
به روى زمين انداخت7، و پس از سه ماه جان داد. آرى اين قضاياى مسلّمه تاريخ
است. چه كنيم تاريخ با إتقان و إحكام آورده است. قضيّه طناب بر گردن على
انداختن، و به مسجد براى بيعت كشيدن از قضاياى مسلّمه تاريخ است!8 بيا! بيا!
تا برس به كربلا و شهادت امام بحقّ در زير چنگال ديو شوم فرعون زمان كه از
فرعونيّت همين مرد خبيث سرچشمه گرفته، و تير از سقيفه برخاسته، و در زمين طَفّ
بر حلقوم على اصغر نشسته است، اينها همه و همه از مسلّمات تاريخ مىباشد .
و اما فرمايش حضرت صادق آل محمد: ذَلِكَ فَرْجٌ غَصَبُوهَا تمام است، يعنى نكاح
بدون امضاء و رضايت و طيب خاطر دختر و پدر انجام گرفته است، گرچه مراسم صورى و
صيغه عرفى به عمل آمده باشد، وليكن چون از روى اكراه بوده است، آثار ازدواج
واقعى بر آن مترتّب نمىگردد. كار عمر حرام بوده است، ولى كار ام كلثوم حرام
نبوده است. اين عمل نسبت به او زنا نبوده است. اولادش از طرف او، اولاد حلال
محسوب مىگردند. چون در شريعت مقدّس اسلام هر عملى كه از روى إكراه انجام گيرد،
مؤاخذه و عذاب ندارد، و بر اولاد زن موطوئه به إكراه آثار اولاد حلال مترتّب
مىگردد، مانند اولاد وطى به شبهه كه در فقه مفصّلاً ذكر آن آمده است.
عليهذا رواياتى كه دلالت دارند بر آنكه اميرالمؤمنين با توسّط عباس، دختر را
دادند، بر مبناى موقعيّت و صلاحديد فعلى و جلوگيرى از مفاسدى است كه در پى آمد
ردّ عمر و عدم نكاح مىباشد. و رواياتى كه دلالت دارند بر آنكه اميرالمؤمنين
عليه السلام به رضايت ندادهاند، براساس عدم ميل و رضاى باطنى و طيب نفس
مىباشد كه در خبر تعبير از آن به غَصْب شده است.
بايد دانست: دخترانى را كه ما به شوهر مىدهيم اگر از روى إكراه باشد و طيب خاطر
دختر و پدر نباشد و يا أحياناً از روى أخذ به حياء ازدواج صورت گيرد، آن نكاح
صحيح نيست و همين آثار مشروحه بر آن مترتّب مىگردد.
1ـ در «اصابة» و «استيعاب» مطبوع زفّونى را به زاء معجمه ضبط كردهاند! و اين غلط
است چرا كه معنى مناسب ندارد. و صحيح با راء مهمله است. از رَفَأَ كه باب تفعيل
آن رَفّأ مىشود (چنانكه در «طبقات كبرى» ج 8 ص 463 نيز رَفّؤنى آورده است). در
«نهايه» ابناثير در ج 2 ص 240 در ماده رَفَأ آورده است: نهى أن يقال للمتزوّج
بالرّفاء والبنين. الرّفاء : الالتئام و الاتّفاق و البركة و النّماء، و از قول
اعراب: رَفَأتُ الثّوْبَ رَفْأً گرفته شده است. و از اين گفتار نهى كراهتى به
عمل آمده است به جهت آنكه در جاهليّت عادتشان بوده است و لهذا در امر ازدواج به
گونه دگرى تبريك سنّت گرديده است. و در «اقرب الموارد» آورده است: (رَفّاَه)
تَرْفئةً وَ تَرْفِيئاً: قال له بالرّفاء و البنين اى بالالتئام و جمع الشّمل و
استيلاد البنين. وهو دعاءٌ للمتأهّل. و الباء من قوله: بالرّفاء متعلقةٌ بمحذوف
تقديره لِيَكُنِ الأمر. و هَنّا بَعضهم معرساً فقال بالرّفاء و الثّبات والبنين
و البنات اى بالالتئام و عدم الطّلاق و اتّساع الولادة فتشتمل على البنين و
البنات.
2ـ بايد توجه داشت كه ازدواج عمر با امّ كلثوم رابطه نسبى نمىآورد.
3ـ در كتاب «المقدّمات لبيان ما فى رسوم المدوّنة الكبرى» تأليف أبوالوليد محمد بن
احمد بن رشد متوفّى در سنه 520 كه به مقدّمات ابن رشد شهرت دارد، از طبع مطبعة
السّعادة در ج 1 ص 358 به بعد كه در ذكر صداق و مقدار مهريّه آمده است، از جمله
گويد: شعبى روايت كرده است از عمر كه روزى براى مردم خطبه خواند و حمد و ثناى
خدا را به جا آورد، و سپس گفت: در مهريّه زنان مبالغه نكنيد! از اين به بعد اگر
به من برسد كه كسى بيشتر از آنچه پيامبر مهريّه مىكرده و يا براى او مهريّه
مىكردهاند، مهريّه نمايد، من زياده از آن را به بيت المال باز مىگردانم! اين
بگفت و از منبر پائين آمد زنى از قريش خود را به او رسانيد و گفت: اى
اميرمؤمنان! آيا كتاب خدا سزاوارتر است كه از آن پيروى شود يا گفتار تو؟! عمر
گفت: آرى كتاب خدا! مطلب كدام است؟! زن گفت: تو مردم را از زيادهروى در صداق
زنان منع نمودى و خداوند مىگويد: وَ آتَيْتُمْ إحْدَاهُنّ قنْطاراً
فَلاَتأخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً. «اگر مهريه زنان را يك قنطار (يك پوست گاو پر از
طلا) بدهيد، بر شما جايز نمىباشد چيزى از آن را براى خود بگيريد!» عمر دو بار
يا سه بار گفت: كُلّ أحَدٍ أفقه من عمر «تمام افراد مردم، فقيهترند از عمر»
سپس به سوى منبر بازگشت و به مردم گفت: من شما را از صداق زنان نهى كردم هر
مردى هر چه قدر كه بخواهد مىتواند از مال خود مهريّه زن قرار دهد. بنابراين
عمر از اجتهاد خودش كه در برابر مردم نموده بود برگشت، چون حجّت بر وى قائم شد
در اين صورت براى مردم مباح كرد و راجع به خودش استعمال نمود و صداق اُمّ كلثوم
بنت على بن أبىطالب را چهل هزار قرار داد. و از آنچه دلالت دارد بر اباحه قلّت
و كثرت صداق آن مىباشد كه نجاشى، امّ حبيبه را كه در حبشه بود براى پيامبر
تزويج كرد و صداق او را چهار هزار قرار داد. پيغمبر صلى الله عليه وآله آن صداق
را از نزد خودشان با شرحبيل بن حبيبه براى او گسيل داشتند. و اين كار از
پيامبر، كار ناهنجار و زشت شمرده نشد، و نه آنكه نجاشى از ناحيه خودش آن را
پرداخته باشد بنابر آنچه روايت شده است. والله اعلم.
و سعيد بن مُسَيّب مهريّه دخترش را دو درهم قرار داد، و گفته شده است: سه درهم، و
گفته شده است: چهار درهم كه وى را به نكاح عبدالله بن وَداعه در آورد. و قصّه
ازدواجش با وى مشهور است. و اگر سعيد مىخواست دخترش را به اهل ثروت و تمكّن و
شرف به چهار هزار و أضعاف آن به چندين برابر بدهد مىتوانست چرا كه مردم در
رغبت با ازدواج دختر او گوى سبقت را مىربودند و در اين امر تنافس داشتهاند. و
بالله سبحانه و تعالى التوفيق.
4ـ «من بر على نگران نيستم تا با وجود ايمانى كه دارد كافر شود، و با وجود آنكه
ازدواج كرده است زنا كند.»
5ـ «دفن شدن و در گور رفتن، خوب دامادى مىباشد براى دختر انسان.» در «أقرب
الموارد» آورده است: در نزد عامه مردم خَتَنِ مرد، عبارت است از شوهر دختر او.
و از اينجا درمىيابيم كه شكنجه و ضرب و آزار عثمان به دختر رسول خدا تا چه حدّ
بوده است كه رسول خدا قبر را داماد حافظ و شوهر خوب و بدون اذيّتى براى دختر
خود تعبير فرموده است.
6ـ و از جمله اسناد نكاح عمر با ام كلثوم روايت وارده در «الكامل فى التاريخ» ابن
اثير جزرى ج 4 ص 12 مىباشد كه جويريةبن أسماء مىگويد: كان بسر بن أبىأرطاة
عند معاوية فنال من علىّ و زيد بن عمر بن الخطّاب حاضر و اُمّه اُمّ كلثوم بنت
على فعلاه بالعصا و شجّه، فقال معاوية لزيد: عمدت الى شيخ قريش و سيّد اهل
الشّام فضربته، و أقبل على بسرٍ فقال: تشتم عليّاً و هو جدّه و ابنالفاروق على
رؤوس النّاس أترى أن يصبر على ذلك؟ ! فأرضاهما جميعاً. «بُسر بن أبى ارطاة نزد
معاويه بود و در حالى كه زيد بن عمر بن خطّاب كه مادرش امّ كلثوم دختر على بود
در آنجا حضور داشت بُسْر شروع كرد به بدگوئى كردن از على. زيد عصايش را برداشت
و بر سرش كوفت و آن را شكافت. معاويه به زيد گفت: قصد شيخى از مشايخ قريش و سيد
اهل شام را كردى و او را با عصا زدى! و رو كرد به بُسْر و گفت: تو شَتْم و سَبّ
على را كه جدّ اوست مىكنى با وجودى كه او پسر فاروق عمر مىباشد و گمان دارى
او تحمّل اين امر را در حضور اهل شام بنمايد؟! و بنابراين معاويه ميانشان را
صلح داد.»
7ـ علماء اماميّه اتّفاق و اجماع دارند بر آنكه فاطمة الزّهراء عليهما السلام
عُصِرَتْ بالباب حتّى كُسِرَ ضِلْعها و أسْقَطَت جَنِينَهَا و ماتت وفى
عَضُدِها كالدّمْلُج.
شيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء در كتاب «جَنّة المأوى» ص 156 فرموده است:
(فاطمة الزّهراء) عليها السلام
كتب شيعه از صدر اسلام و قرن اوّل مثل كتابهاى سُلَيم بن قَيْس، و پس از آن تا قرن
يازدهم و پس از آن بلكه حتى تا امروز، آن كتابهائى كه به احوال أئمّه و پدرشان:
آيت كبرى، و مادرشان صديقه زهراء صلوات الله عليهم اجمعين عنايت داشتهاند، و
جميع كسانى كه ترجمه حالات آنان را ذكر كردهاند و درباره آنان كتابى تصنيف
نمودهاند، همگى مشحون و مملوّ است و به طور استفاضه بيان كردهاند و گفتارشان
تقريباً بلكه تحقيقاً در ذكر مصائب آن بضعه طاهره، إطباق و اتفاق دارند بر
اينكه: إنّها بَعد رِحْلَةِ أبيها المُصْطَفى ضَرَبَ الظّالِمُونَ وَجْهَهَا، و
لَطَمُوا خَدّها، حتّى احْمَرّتْ عَيْنُهَا وَ تَنَاثَرَ قُرْطُهَا و عُصِرَت
بالبَابِ حَتّى كُسِرَ ضِلْعُهَا، و أسْقَطَتْ جَنِينَها، و ماتَت و فى
عَضُدِها كالدّملُجِ.
«ستمگران و تجاوز پيشگان بعد از پدرش: مصطفى، صورت وى را سيلى نواختند، و گونههاى
او را لطمه زدند، و اين ضرب به قدرى شديد بود كه چشمانش سرخ شد، و گوشوارههايش فرو
ريخت، و چنان در ميان در فشار داده شد كه دنده و استخوان پهلويش شكست! و طفل در رحم
(جنينش) را سقط كرد، و از دنيا رفت در حالتى كه اثر تازيانه بر بازويش همچون
بازوبند برآمده بود.»
از آن زمان به بعد شعراى اهل بيت عليهم السلام در اشعارشان و مرثيههايشان اين
قضايا و رَزايا را آوردند، و به طور مطالب يقينيّه و ارسال مُسَلّمات بازگو
كردند، و پرده از حقيقت امر برگرفتند مانند: كُمَيْت، وَ سيّدِ حمْيَرى، و
دِعْبِل خُزَاعى، و نَميرى، و سَلامى، و ديكُ الجِنّ و آنان كه قبل از ايشان
بودهاند، و آنان كه بعد از ايشان آمدهاند تا اين عصر.
و أعاظم شعراى شيعه در قرن سيزدهم و چهاردهم كه ما در آن مىباشيم مانند خطّى، و
كَعْبى، و كوازين، و آل سيد مَهْدى كه از اهالى حِلّه بودهاند، و غير آنان از
كسانى كه شمارششان مشكل، و حصر و اندازه نمىتواند جمعشان و افرادشان را
دربرگيرد، همه و همه به أحسن وجه حقيقت امر را بيان كردهاند.
8ـ حقير در ج 2، درس 21 از همين دوره «امام شناسى» از دوره علوم و معارف اسلام با
اسناد معتبره تاريخيّه در اين باب بحث كرده است.
340) أغانى» طبع دارالكتب ج 16، ص .149
341) موسوعه آل النّبى»، دكتر عائشه بنت الشّاطى، ص .827
342) مستدرك نهج البلاغة»، تأليف شيخ هادى كشف الغطاء، ص .170
343) همين مصدر، ص .171 شيخ كلينى در «فروع كافى» ج 5 از طبع مطبعه حيدرى در كتاب
نكاح، باب التّسليم على النساء ص 534 و ص 535 چهار روايت ذكر نموده است: اول با
سند خود از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام
گفتهاند: لاتبدؤوا النّساء بالسّلام و لاتدعوهنّ إلى الطّعام فإنّ النّبى صلى
الله عليه وآله قال: النّساء عَىّ و عَوْرةٌ فاستروا عيّهنّ بالسّكوت و استروا
عوراتهنّ بالبيوت. دوم با سند خود نيز از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: لا
تُسَلّم عَلَى المرأة. سوم با سند خود نيز از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود:
كان رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم يسلّم على النّساء و يردّون عليه، و كان
اميرالمؤمنين عليه السلام يسلّم على النّساء و كان يكره أن يسلّم على الشّابّة
منهنّ و يقول: أتَخوّف أن يُعجبنى صوتها فيدخل عَلَىّ أكثر ممّا طلبتُ من
الأجر. چهارم با سند خود از حضرت صادق عليه السلام همچنين روايت مىكند كه
گفتند: رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: النّساء عَىّ و عَوْرةٌ فاستروا
العورات بالبيوت، و استروا العَىّ بالسّكوت. و در بيان و تفسير خبر اول كه با
اين خبر متشابه المضمون هستند در تعليقه، از كتاب «مرآة العقول» مجلسى رحمه
الله نقل نموده است كه: عَىّ به معنى ناتوانى در سخن گفتن مىباشد. يعنى آنها
در اكثر از موارد متمكّن از گفتار آن گونه كه سزاوار است نمىباشند. بنابراين
شما جدّيت كنيد كه آنان بيشتر سكوت را مراعات نمايند تا از ايشان گفتارى كه
موجب رنجش شما گردد صادر نشود. و احتمال دارد أيضاً مراد از سكوت، سكوت مردانى
باشد كه با آنان مخاطبه مىكنند يعنى در برخورد با آنها سكوت اختيار كنند تا
آنها مجبور نشوند سخنى بگويند كه موجب أذيّت و آزار مردها شود. و مراد از لفظ
عورت، چيزى است كه از آن حَيا به عمل مىآيد و سزاوار است مستور باشد.
344) در «أقرب الموارد» گويد: إيْهاً بالكسر للإسكات والكفّ: يقال: إيهاً عنّا اى
كُفّ و اسكت. و أيْهاً بالفتح: اسم فعل كَهَيْهَاتَ.
345) ارشاد مفيد»، طبع سنگى، ص .272
346) آية الله شعرانى در تعليقه ص 186 از «دمع السّجوم» از ابنحجر عسقلانى در
«اصابه» از ابن كلبى نسّابه كه از بزرگان اماميّه و معاصر امام جعفر صادق عليه
السلام بود اين قضيه را تماماً روايت مىكند.
347) أفْجَح به كسى گويند كه چون راه مىرود جلوى پاهايش به هم نزديك و پاشنههايش
از هم دورتر باشد. و أجْلى به كسى گويند كه موهاى جلوى سرش ريخته باشد، و
أمْعَر به كسى گويند كه موهايش ريخته باشد.
348) بايد دانست كه: اين امرؤالقيس، پدرش عُدىّ بن أوس بن جابر است و كلبى
مىباشد. و آن امرؤالقيس معروف نيست زيرا او پدرش حجر كندى است و هشتاد سال قبل
از بعثت پيغمبر از دنيا رفت.
349) أغانى»، طبع دارالكتب ج 16، ص 140 و ص .141
350) مرحوم محدّث قمى در «نفثة المصدور فى تجديد أحزان يوم العاشور»، ص 25 قضيّه
توجيه آهن را به لشگر ذكر نموده است.
351) دمع السّجوم» ص .186
352ـ353) «نفس المهموم» ص 216 و ص 217 و «دمع السّجوم» ص 186 و ص .187
354) محدّث قمى در «نفس المهموم» ص 216 و ص 217 و آية الله شعرانى در «دمع السجوم»
ص 186 و ص 187 أيضاً روايت كردهاند از شيخ مفيد در ذكر مقتل طفل رضيع كه: حسين
عليه السلام جلوى چادر بنشست و عبدالله بن الحسين فرزند او را آوردند. طفل بود،
او را بر دامن نشانيد . مردى از بنىاسد تيرى افكند و او را ذبح كرد. أبومخنف
گفت: عقبة بن بشير أسدى گفت كه : أبو جعفر محمد بن على بن الحسين عليهم السلام
با من فرمود: اى بنىأسد! ما خونى از شما طلب داريم. گفتم: گناه من چيست رحمك
الله يا أباجعفر آن چه خون است؟! فرمود: پسركى از آن حسين عليه السلام را نزد
او آوردند، در دامنش بود كه يكى از شما تير افكند و او را ذبح كرد. پس حسين
عليه السلام دست از خون او پر كرد و بر زمين ريخت و گفت: اى پروردگار اگر نصرت
را از آسمان بر ما بستهاى، پس بهتر از آن نصيب ما كن و از اين ستمكاران انتقام
ما را بگير. و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد كلبى حكايت كرد كه چون حسين عليه
السلام آنها را ديد بر كشتن وى متّفق، مصحف را بگرفت و بگشود و بر سر نهاد و
فرياد زد: ميان من و شما اين كتاب خدا و جدّم محمد رسول او! اى مردم به چه سبب
خون مرا حلال مىداريد؟ ! و كلبى نظير آنكه در اوّل صبح عاشورا گذشت آورده است
تا گويد: آنگاه حسين عليه السلام روى بگردانيد طفلى از آن خويش را شنيد از
تشنگى مىگريد. دست او را بگرفت و فرمود: اى مردم اگر بر من رحم نمىكنيد بر
اين طفل ترحّم كنيد. پس مردى از آنها تيرى افكند و آن طفل را ذبح كرد و حسين
عليه السلام بگريست و مىگفت: خدايا حكم كن ميان ما و اين مردمى كه ما را
خواندند تا يارى كنند آنگاه ما را كشتند. پس ندائى از آسمان رسيد: اى حسين او
را رها كن كه وى را در بهشت دايه معيّن است. و بعد از آن گويد: حصين بن تميم
تيرى افكند كه در لب آن حضرت جاى گرفت و خون از دو لبش روان گشت و مىگريست و
مىگفت: خدايا سوى تو شكايت مىكنم از آنچه با من و برادران و فرزندان و خويشان
من مىكنند. و ابن نما گويد: آن طفل را با كشتگان اهل بيت بنهاد. و محمد بن
طلحه در «مطالب السّئول» از كتاب «الفتوح» نقل كرده است كه: امام عليه السلام
فرزندى صغير داشت تيرى آمد و او را بكشت پس او را به خون آغشته كرد و با شمشير
زمين را بكند و نماز بگذاشت بر وى، و به خاك سپرد و اين أبيات بگفت: كَفَر
القوم و قِدْماً رغبوا.
355) نفثة المصدور فى تجديد أحزان يوم العاشور»، طبع سنگى ص 38 و ص .39 مرحوم
محدّث قمى در اينجا فرموده است: در ميان زنان محترمه اهل شرف كه بسيار اهل
محبّت بودهاند اين امر شايع بوده است كه: پس از فوت شوهرشان بر سر قبر او خيمه
مىزدند و روزها را بهروزه و شبها را به قيام مىگذراندند چنانكه شيخ مفيد و
كثيرى از علماء شيعه و عامّه اين را درباره فاطمة بنت الحسين عليه السلام
نوشتهاند كه: پس از آنكه شوهرش: حَسَن مثنّى در سن سى و پنج سالگى فوت كرد، او
بدين عمل مبادرت كرد تا مدّت يك سال تمام.
356) نفس المهموم» ص 214 و «دمع السّجوم» ص .184 آية الله شعرانى در اينجا پس از
اين أبيات گويد: اين شعر أعمّ از اينكه از زبان خود امام يا ديگرى از زبان امام
عليه السلام گفته باشد مصداق دارد چون سكينه عمر طولانى يافت و دير بماند و
برگزيده زنان بود در كمال شرف و ادب و بزرگى مانند او نيامد. خانهاش مجمع اهل
فضل و شعر بود و همه از وى توقّع انعام و صِلت داشتند و براى زيارت او از
شهرهاى دور سفر مىكردند.
357) ـ «نفس المهموم» ص 192 و ص 193 و «دمع السّجوم» ص 164 و ص 165 و از جمله
ادلّهاى كه دلالت دارد بر آنكه حضرت على اكبر عليه السلام را زن و فرزند بوده
است روايت شيخ كلينى است از على بن ابراهيم قمى از پدرش از احمد بن محمد بن أبى
نصر بزنطى رضى الله عنه از حضرت رضا عليه السلام كه گفت: «از او پرسيدم راجع به
مسألهاى كه: مردى زنى را به عقد خود درآورده است و امّ ولد پدر آن دختر را نيز
عقد نموده است. حضرت فرمودند: باكى نيست. گفتم: به ما حديثى رسيده است از پدرت
عليه السلام كه : على بن الحسين عليهما السلام (يعنى امام زين العابدين) دختر
امام حسن بن على عليهما السلام را عقد كرد با ام ولد حسن عليه السلام با هم، و
مردى از اصحاب از من خواست از تو بپرسم. آن حضرت فرمود : چنين نيست. امام زين
العابدين دختر امام حسن عليه السلام را عقد كرد با امّ ولد على بن الحسين مقتول
كه قبر او نزديك شماست!» و حميرى به اسناد صحيح مانند اين روايت كرده است. و در
زيارت طولانيى كه ازثمالى از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است در زيارت على
بن الحسين مقتول در طفّ گفته است: صلّى الله عليك وعلى عترتك و أهل بيتك و
آبائك و أبنائك!
358) آيه 31، از سوره 43: زخرف.
359) آيه 33 و 34 از سوره 3: آل عمران.
360) گفتار ما در اينجا از «ارشاد» مفيد تا مطلب أخير از «نفس المهموم» ص 188 و ص
189 و «دمع السّجوم» ص 159 تا ص 161 مىباشد.
361) آية الله شعرانى در تعليقه (2) از ص 160 از «دمع السجوم» گويد: عمر بن سعد بن
أبىوقّاص از قريش بود از بنى زهرة بن كِلاب و امام عليه السلام از اولاد
عبدمناف بن قُصىّ بن كِلاب بود. پس عمرسعد خويش بود با امام عليه السلام امّا
پاس قرابت نداشت و قطع رحم كرد.
362) نفس المهموم» ص 189 و «دمع السّجوم» ص .160
363) بر وزن كَتِف به جهت ضرورت شعر.
364) آية الله شعرانى در تعليقه اوّل از ص 161 «دمع السجوم» گويد: مؤلّف (يعنى
محدّث قمى در «نفس المهموم» در تعليقه ص 189) حديثى از «مدينة المعاجز» سيّد
بحرانى نقل كرده است از أبوجعفر طبرى از عبيدالله بن حرّ گفت: حسين بن على
عليهما السلام را ديدم كه : فرزندش على اكبر در غير موسم از او انگور خواست.
حسين عليه السلام دست بر ستون مسجد زد و انگور و موز بيرون آورد و گفت: آنچه
نزد خداست براى دوستانش بيش از اين است. و گفتار محدّث قمى براى دفع استعجاب از
آب خواستن على اكبر بود با آنكه مىدانست آب در آنجا موجود نيست. انتهى. اقول:
اين قضيّه به روشنى شاهد كلام ما مىباشد كه براى رضاى خداوند با وجود هر گونه
امكان كرامت و معجزه، صبر و تحمّل شدائد و تشنگى را اولياء خدا از روى اختيار
مىپسندند و اين سبب علوّ مقام ايشان مىگردد.
365) و محمد بن أبىطالب در «مقتل» خود گويد: و قيل: إنّه عليه السلام قال: يا
بنىّ هات لسانك فأخذ بلسانه فمصّه و دفع إليه خاتمه و قال: أمسكه فى فيك و ارجع
إلى قتال عدوّك فإنّى أرجو أنّك لاتمسى حتّى يسقيك جدّك بكأسه الأوفى شربة
لاتظمأ بعدها ابداً . «و آوردهاند كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام گفت: اى نور
ديده پسرك من! زبانت را به من بده! حضرت زبان او را گرفت و مكيد و انگشترى خود
را به او داد و گفت: آن را در دهانت نگهدار و به جنگ با دشمن برگرد! زيرا من
اميد دارم كه تاشب نشده است جدّت با كاسه پر و سرشار تو را سيراب كند كه ديگر
پس از آن هيچ وقت تشنه نگردى!» («نفس المهموم» ص 189 و «دمع السّجوم» ص 161)
366) نفس المهموم» ص 189 تا ص 191 و «دمع السّجوم» ص 161 تا ص .163
367) حقير در هيچ يك از مقاتل حضور ليلى را در صحنه كربلا نيافتهام. محدّث قمى هم
در «نفس المهموم» ص 193 گويد: و أمّا اُمّه عليه السلام هل كانت فى كربلاء أم
لا؟ لم أظفر بشىءٍ من ذلك.
368) الإبدار: طلع عليه البَدْرُ.
369) اين قصيده از على بن محمد بن الحسن بن عبدالعزيز كاتب تِهَامى است كه بعد از
تِهامه سكونتش را در شام و جبلعامِل قرار داده است. او از اماميّه مىباشد. و
ما ترجمه احوال او را از كتاب «تأسيس الشّيعة لعلوم الإسلام» تدوين آية الله
سيّد حسن صدر ص 215 و ص216 در اينجا ذكر مىكنيم: وى گويد: شيخ حُرّ در
«أملالآمِل فى علماء جَبَل عامِل» گفته است: او مردى است فاضل، عالم، شاعر،
أديب مُنْشِى، بليغ. ديوان شعر زيبائى دارد. ابوالحسن باخرزى در «دميةالقصر»
چون سخن از او به ميان آورده است گويد: او كسى است كه بر سر تِهَامَه به واسطه
انتسابش بدو تاج نهاد، و آستين صناعت و بلاغت را زيبا و آراسته و ارجمند
گردانيد . او مقام و منزل خود را پيوسته در شام قرار داد تا از همسايگى و
همجوارى بيت تِهَامى خود كه همگى از أجلاّء گرام بودهاند به جوار خداى ذى
الجلال و الإكرام انتقال يافت . وى داراى ذوق شعرى است كه از دين فاسق باريكتر
و از اشگ چشمان عاشق رقيقتر است. وى در معالى امور همّتى عالى داشت تا نفسش به
او خلافت جمهور را تسويل نمود و قصد مصر را نمود و بر اموال آنجا استيلا پيدا
كرد و بر زمام عُمّال آنجا تسلّط پيدا كرد. پس از اين بعضى از اصحابش با او غدر
كردند و همين سبب ظفر بر او شد و در زندان نهاده شد تا مرگش فرا رسيد. مرحوم
صَدْر گويد: او مديحههاى نيكوئى درباره اهل بيت دارد كه دلالت بر حسن عقيدتش
مىكند. ابن خَلّكان او را ذكر كرده و بر او درود و ثنا فرستاده است، و مقدارى
از شعر او را ذكر كرده است و گفته است: وى ديوان شعرى دارد كه اكثر آن از
نُخْبهها مىباشد. و ابن بَسّام در «ذخيره» گفته است: او به احسان اشتهار
دارد. او داراى لسانى طليق و گويا است كه در انواع و اقسام بيان مهارت و دست
بسزائى دارد. و همان طور كه خنكى نسيم حكايت از سپيده صبح دارد شعر او دلالت بر
آتش برافروخته از سنگ چخماق محبّت مىكند، و همچنانكه اشگ ريزان عاشق از سِرّ
پنهان او پرده برمىدارد، شعر او از منزلت او در علوم پرده برمىدارد.
ضِياء الدّين در «نَسَمَةُ السّحَرِ فِى ذِكْرِ مَنْ تَشَيّعَ وَ شَعَرَ» از او
سخن به ميان آورده است و در بيان احوال او و ترجمه اشعار و علوم او به نيكى سخن
رانده است، و قصيدهاش را كه در مرثيه پسر صغيرش سروده است و أولش اين است ذكر
نموده است:
حُكْمُ الْمَنِيّةِ فِى الْبَرِيّةِ جَارى
مَا هَذِهِ الدّنْيَا بِدَارِ قَرَارِ
وَ مُكَلّفُ الأيّامِ ضِدّ طِبَاعِهَا
مُتَطَلّبٌ فِى الْمَاءِ جَذْوَةَ نَارِ
طُبِعَتْ عَلَى كَدَرٍ وَ أنْتَ تُرِيدُهَا
صَفْواً مِنَ الأقْذَارِ وَ الأكْدَارِ
وَ إذا رَجَوْتَ الْمُسْتَحِيلَ فَإنّمَا
تَبْنِى الرّجَاءَ عَلَى شَفِيرٍ هَارٍ
إنّى لَأرْحَمُ حَاسِدِىّ لِحَرّ مَا
ضَمِنَتْ صُدُورهُمُ مِنَ الأوْغَارِ
نَظَرُوا صَنِيعَ اللهِ بِى فَعُيُونُهُمْ
فِى جَنّةٍ وَ قُلُوبُهُمْ فِى نَارِ
يَا كَوْكَباً مَاكَانَ أقْصَرَ عُمْرَهُ
وَ كَذَاكَ عُمْرُ كَوَاكِبِ الأسْحَارِ
جَاوَرْتُ أعْدَائى وَ جَاوَرَ رَبّهُ
شَتّانَ بَيْنَ جِوَارِهِ وَ جِوَارِى
وَ تَلَهّبُ الأحْشَاءِ شَيّبَ مَفْرَقِى
هَذَا الشّوَاظُ دُخَانُ تِلْكَ النّارِ
پايان كلام سيد حسن صدر در «تأسيس الشّيعة». و همان طور كه او نقل كرده است: قاضى
ابنخلّكان در تاريخ خود: «وفيات الأعيان و إنْباءُ أبْنَاءِ الزّمَان» به طور
تفصيل ترجمه أحوال و بعضى از نخبههاى أشعار بديع و مليح او را، در طبع بولاق
(اوّلين طبع) ج 2 ص 53 تا ص 55، و در طبع دار صادر با تحقيق دكتر احسان عباسى ج
3 ص 378 تا ص 381 تحت شماره 471 ذكر كرده است.
370) در «اقرب الموارد» است: السّليل: الوَلَد.
371) باء، حرف جرّ است، و نَىّْ در اصل نَىّء بوده بر وزن سيّد به معنى گوشت نيم
پخته و به جهت تخفيف همزه را از آن انداختهاند.
372) مجموع مطالب منقوله از محدّث قمى منتخباتى از «نفس المهموم» ص 191 تا ص 193 و
از «دمع السجوم» ص 163 تا ص 165 مىباشد.
373) نفس المهموم» ص 44 از مجلسى در «بحار الأنوار»، از محمد بن أبىطالب موسوى در
ضمن بيان رؤياى آن حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله را.
374) نفس المهموم» ص 122 و ص .123
375) منتهى الآمال»، طبع رحلى علميّه اسلاميّه، ج 1 ص .89 و او را هشتمين صحابى از
اصحاب رسول الله شمرده است.
376) منتهى الآمال»، همين طبع، ج 1 ص .156 و او را بيست و چهارمين نفر از اصحاب
اميرالمؤمنين عليه السلام شمرده است.
377) بهترين شاهد بر مطلب ما روايتى است كه راجع به سَعْدالخير است. مرحوم محدّث
قمى در كتاب «تحفةالأحباب» ص 118 گويد: وى سعد بن عبدالملك از اولاد
عبدالعزيزبن مروان است و اوست كه حضرت باقر عليه السلام به او رساله مرقومه در
«روضه كافى» را نوشتند كه اوّلش اين است: بسم الله الرّحمن الرّحيم أمّا بعد
فإنّى اوصيك بتقوى الله فإنّ فيها السّلامة من التّلف و الغنيمة فىالمنقلب تا
آخر. و رساله ديگرى كه در آن به وى خطاب يا أخى (اى برادر من) نمودهاند. و در
اين رساله گفته شده است كه: لايكون المؤمن مؤمناً حتّى يكون أبغض إلى الناس تا
آخر وارد شده است. علّامه مجلسى در «مرآة العقول» از كتاب «اختصاص» مفيد روايت
نموده است كه: وى با اسناد خود از ابوحمزه ثمالى روايت كرده است كه: سعدبن
عبدالملك كه حضرت او را سعدالخير مىناميدند و او از اولاد عبدالعزيز بن مروان
بوده است بر حضرت وارد شد. در اين حال صداى ناله و شيونى از وى برخاست مانند
شيون و نالهزنان . أبوحمزه مىگويد: حضرت به او گفتند: اى سعد چرا گريه
مىكنى؟! گفت: چگونه من گريه نكنم در حالى كه من از شجره ملعونه در قرآن
مىباشم؟! حضرت فرمودند: لَسْتَ منهم أنتَ اُمَوِىّ مِنّا أهل البيت «تو از
ايشان نيستى! تو اُموى نسب مىباشى وليكن از ما اهل بيت هستى !» آيا نشنيدهاى
كلام خداوند عزّوجلّ را كه از ابراهيم حكايت مىكند كه: فَمَنْ تَبِعَنِى
فإنّهُ مِنّى «هركس از من پيروى كند، از من مىباشد»؟
378) در «رياضالسالكين» از طبع سنه 1327 ص 27 و از طبع جامعة المدرّسين ج 1، ص
185 تا ص 187 در اوّلى تحت عنوان تكملةٌ و در دومى تحت عنوان تتمّةٌ آورده است
كه: آنچه را حضرت صادق عليه السلام در مقدّمه صحيفه سجّاديّه ذكر كردهاند كه:
آيه: ألم تر إلى الّذين بدّلوا نعمة الله كُفراً و أحلّوا قومهم دارالبوار.
جهنّم يصلونها و بئس القرار1 درباره بنىاميّه نازل شده است، روايات ديگرى از
طريق عامّه و خاصّه بدين مضمون وارد است: امّا از طريق عامّه بخارى در تاريخش و
ابن جرير و ابن منذر و ابن مردويه، از عمر بن خطّاب در قول خداوند تعالى: ألم
تر إلى الّذين بدّلوا نعمة الله كُفراً تخريج نمودهاند كه گفت: آنها دو طائفه
از با فجورترين مردمان مىباشند از قريش: بنوالمغيرة و بنواُمَيّة، اما بنو
مغيره را شما در روز غزوه بدر به حسابشان رسيديد و امّا بنواميّه تا زمانى مهلت
تمتّع بدانها داده شده است.2 و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن أبى حاتم، و طبرانى
در «أوسط» و حاكم در «مستدرك» با تصحيحش، و ابن مردويه از طريق على بن أبىطالب
عليه السلام تخريج نمودهاند در كلام خداى تعالى: ألم تر إلى الّذين بدّلوا
نعمة الله كفراً كه فرمود: آنها دو دسته از با فجورترين مردمان هستند از قريش:
بنومغيره و بنواميّه. امّا بنومغيره را خداوند در روز غزوه بدر نسلشان را
برانداخت و اما بنواميّه تا زمانى مهلت تمتّع به آنها داده شده است.3 و ابن
مردويه از على عليه السلام روايت كرده است كه: از او راجع به اين آيه چون سؤال
شد، فرمود: مراد بنواميّه و بنومخزوم مىباشند: قومان و خويشان أبوجهل. تمام
اين خبرها را حافظ سيوطى در كتاب «الدّرّالمنثور» ذكر نموده است.4 و اما از
طريق خاصّه على بن ابراهيم از پدرش از محمد بن ابى عمير از عثمان بن عيسى از
أباعبدالله عليه السلام روايت نموده است كه: وى گفت: من از آن حضرت درباره كلام
خداوند متعال پرسيدم : ألم تر إلى الّذين بدّلوا نعمة الله كفراً حضرت فرمود:
راجع به گروه فاجرترين مردمان : بنىاميّه و بنىمغيره فرود آمده است. پس ريشه
بنومغيره را خداوند در غزوه بدر از روى زمين برانداخت و بنواميّه تا زمانى
تمتّع يافتند. و سپس حضرت فرمود: و نحن والله نعمة الله الّتى أنعم بها على
عباده! وبنا يفوز من فاز.5 «قسم به خداوند كه ما هستيم نعمت خدا كه خداوند بدان
نعمت بر بندگانش نعمت بخشيده است، و به واسطه ما فائز مىگردد كسى كه به فوز و
رستگارى مىرسد.»
1ـ آيه 28 و 29 از سوره 14: ابراهيم «آيا نظر ننمودى به كسانى كه نعمت خداوند را
به كفران واژگون كردند و قوم خود را در «دارالبوار» داخل نمودند. جهنم است كه
در آن مىگدازند و بد محل قرار و سكونتى است جهنّم.»
2 تا 4ـ «الدر المنثور» ج 4، ص .184
5ـ «تفسير قمّى» ج 1، ص .371
379) نفثة المصدور فى تجديد أحزان يوم العاشور»، ص 24 و ص .25
380) آيه 13، از سوره 3: آل عمران.
381) جنّةالمأوى» ص 211 تا ص .213
382) معلّق و محقّق اين مجلّد از طبع حروفى: سيد محمد مهدى خرسان در ج 46 ص 124
گويد : ايشان از متقدّمين و متأخّرين، جمع كثيرى مىباشند و از اعلام متقدّمين
ما: شيخ مفيد در «اختصاص» ص 191 و إربلى در «كشف الغمّة» ج 2 ص 267 و راوندى در
«خرايج و جرايح» ص 195 و سيد مرتضى در «امالى» ج 1 ص 67 ـ ص 69 و شيخ حسين بن
عبدالوهاب معاصر مرتضى و رضى و مشارك آنها در بعضى از مشايخ در «عيونالمعجزات»
ص 63 طبع نجف. و از سائر أعلام مسلمين اينك طائفهاى از آنها را مىآوريم:
أبوالفرج ابن الجوزى در «صفة الصّفوة» ج2، ص 54 و سُبكى در «طبقات الشافعيّة»
ج 1 ص 153 و ابن عماد حنبلى در «شذرات الذّهب» ج 1، ص 142 و يافعى در «مرآة
الجنان» ج 1 ص 239 و ابن عساكر در «تاريخ» در ترجمه امام زينالعابدين عليه
السلام، و ابن خَلّكان در «وفيات الأعيان» در ترجمه فرزدق و ابن طلحه شافعى در
«مطالب السئول» ص 79 طبع ايران و ابن صبّاغ مالكى در «الفصول المهمّة» ص 193
طبع نجف و سبط ابن جوزى در «تذكرة خواصّ الاُمّة» ص 185 طبع ايران و دميرى در
«حياة الحيوان» ماده «الأسد» و سيوطى در «شرح شواهد مغنى» ص 249 طبع مصر سنه
1322 و گنجى شافعى در «كفايةالطالب» ص 303 طبع نجف، و خطيب تبريزى در شرح ديوان
«حماسه» ج 2 ص 28 و عينى در «شرح شواهد كبرى» در حاشيه «خزانة الادب» بغدادى ج
2 ص 513 و قيروانى در «زهرالآداب» ج 1 ص 65 و ابن نباته مصرى در شرح رساله ابن
زيدون در حاشيه «غيث مسجم» صفدى ج 2 ص 163 و ابن كثير شامى در «البداية
والنهاية» ج 9 ص 108 و گويد: و از جمله طرق ذكر اين قصيده صولى و جريرى و چند
تن ديگر مىباشند و ابن حجر در «الصّواعق المحرقة» ص 198 طبع مصر سنه 1375 و
شبلنجى در «نور الأبصار» ص 129 و صاوى در «ديوان فرزدق» ج 2 ص 848 و ديگران و
ديگران.
383) در عبارتِ كانت لاَؤهُ نَعَمُ قلب واقع است و اصل آن كانت لاؤهُ نَعَمْ بوده
است كه به جهت ضرورت نَعَمُ تلفّظ مىشود.
384) ترجمه عربى برخى از لغات وارده در «بحار الأنوار» و غيره:
خيزُران بضمّ الزّاء: شجرٌ هندىّ.
نَمى يَنْمِى الرّجُلَ إلى أبيه: نسبه اليه. يُنْمَى إلى ذِروة العِزّ: اىنسب
إليه .
الذّرْوة بالضمّ و الكسر: المكان المرتفع. أعلاالشّىء. ج ذُرَى و ذِرَى.
عرفان راحته منصوب لأنّه مفعول لأجله ليُمسكه، و الفاعل ركن الحطيم.
عَبِقَ ـَ عَبَقاً الطّيبُ: انتشرت رائحته. العَبِق: المنتشر.
الأرْوَع: من يعجبك بحسنه، الشّجاع، الذّكىّ.
العِرْنين: الأنف كلّه او ما صلب منه.
الشّمم: القُرب و البُعد (ضدّ) ارتفاع قصبة الأنف مع حسنها و استوائها.
الغُرّة: بياض فى جبهة الفرس. من الرّجل: وجهه، و كلّ ما بدا لك من ضوءٍ أوصبحٍ
فقد بَدت غُرّته.
انجاب يَنجاب من باب انفعال من مادّة جَوَبَ: السّحاب: انكشف ـ الثّوب انشقّ.
النّبع: شجر تتّخذ منه السّهام و القِسِىّ. والنّبعة: واحدة شجرة النّبع. يقال:
هومن نبعة كريمة: أى من أصل كريم.
الخيم: الطبيعة و السّجيّة.
الإغضاء: إدناء الجفون. و أغضى على الشىء: سكت.
الشّيَم بالكسر فالفتح: السّجيّة و الطّبيعة.
استوكف: استقطر.
بَوادر جمع البادرة و هى ما يبدو من حدّتك فى الغضب من قول أو فعل.
فُدِحوا أى اُثقلوا، لأنّه من أفدحه الدّين اى أثقله.
النّقيبة: العقل و الطّبيعة ـ المشورة. يقال: انّه ميمون النّقيبة اى محمود
المختبر .
رحب الفناء كناية عن الكرم والجود.
الأريب: العاقل.
يُعْتَرَم على صيغة المجهول من العرام بمعنى الشدّة. أى عاقل اذا أصابته شدّةٌ و
مصيبةٌ .
انقشع: ارتفع و اضمحلّ.
الإملاق: المسكنة و الفقر.
عَنَى يَعْنى عنايةً الأمر فلاناً: أشغله و أهَمّه. و عُنِى به: اشتغل و اهتّم به
و أصابه مشقّة بسببه. و فى نسخة المجلسى ضبط العماية و هى من العمى و فقدان
العين.
الغيث: المطر و السّحاب الّذى فيه المطر. الكِلاء الّذى ينبت بماء الغيث ج الغيوث.
الأزْمَة: الشّدة و الضّيق و القحط. أزَمَ الدّهر عليه: اشتدّ بصاحبه، لزمه.
الشّدة والضّيق: لزمت.
الشّرى كعَلى: طريق فى سلمى كثيرة الأسد.
احتدم عليه: تحرق ـ النّار: التهبت ـ الدّم: اشتدّت حمرته حتّى تسودّ.
ثَرَى ـُ ثُراءً و أثْرىَ إثراءً الرّجل: كثر ماله فهو ثَرِىّ.
النّدَى: المطر و يستعار للعطاء الكثير.
الدّئَمة: مطر يكون فى سكون بلا رعدٍ و برقٍ. ج دِيَم و دُيُوم.
385) اين دو بيت با أدنى تفاوتى در لفظ در «ديوان فرزدق»، گردآورى شده كرم بستانى
در ج 1 ص 47 آمده است.
386) علاّمه حلّى در «منهاج الكرامة» طبع عبدالرّحيم ص 16 و ص 17 تمام قصيده را با
ذيل آن نقل كرده است.
387) بحارالأنوار» از طبع كمپانى ج 11 ص 36 و ص 37 و از طبع حروفى اسلاميّه ج 46 ص
124 تا ص 128 و «مناقب» ابن شهرآشوب از طبع سنگى ج 3 ص 265 تا ص 267 و از طبع
مطبعه علميّه قم، ج 4 ص 169 تا ص .172
388) بحارالأنوار» كمپانى ج 11 ص 37 و طبع اسلاميّه ج 46 ص128 و ص130 و «اختيار
معرفة الرّجال» كشّى ص 86 و «اختصاص» شيخ مفيد ص .191
389) بحارالأنوار» كمپانى ج 11 ص 37 و طبع اسلاميّه ج 46 ص128 و ص130 و «اختيار
معرفة الرّجال» كشّى ص 86 و «اختصاص» شيخ مفيد ص .191
390) بحارالأنوار» طبع كمپانى ج 11 ص 37 و ص 38 و طبع اسلاميّه ج 46 ص 130 و ص131
به نقل از «اختصاص» ص .191
391) ديوان فرزدق» طبع دار صادر دار بيروت كه آن را كرم بستانى جمع نموده و در سنه
1380ه به طبع رسيده است، ج 2 ص 178 تا ص 181 أوّلين قصيده ميميّه. و محقّق و
معلّق ج 46 از طبع حروفى «بحارالأنوار» سيد محمد مهدى سيد حسن خرسان در ص 127 و
ص 128 از اين مجلّد در تعليقه اشعار فرزدق چنين آورده است كه: در طبع ديگر اين
ديوان كه به جمع و تعليق بر آن عبدالله اسمعيل صاوى صاحب «دائرة المعارف
للأعلام العربيّة» پرداخته است در ج 2 ص 848 در حرف ميم فقط شش بيت از قصيده
فرزدق را ذكر نموده است با آنكه خود آن قصيده را از «تاريخ ابن خلّكان» و
«أغانى» و «شرح رساله ابن زيدون» نقل نموده است و سبط ابن جوزى به روايت
ابونعيم آورده است و خودش آنها را تكميل نموده است. و در صورتى كه صاوى : به
جميع اين مراتب علم و اطّلاع دارد اين چه خيانتى است كه از وى بروز كرده و فقط
قصيده را منحصر به شش بيت دانسته است؟!
392) ناسخ التّواريخ» طبع وزيرى اسلاميّه، مجلّد احوالات حضرت امام زين العابدين
عليه السلام ج 7 ص 372 به بعد.
393) اگر بخواهيم شمارههاى «ناسخ التّواريخ» را كه أبيات آن 29 عدد بوده و نسبت
به «بحارالانوار» 12 عدد كمتر دارد بدانيم كافى است كه طبق شمارهگذارى أبياتى
كه ما در اينجا از «بحارالأنوار» نقل نموديم، شمارههاى 1 و 4 تا 8 و شماره 28
و شمارههاى 37 تا 41 را حذف نمائيم.