بارى حال كه مىخواهيم اين مبحث را به پايان بريم، شايسته است روايتى را كه مرحوم
محدّث قمّى در كتاب «نَفْثَةُ الْمَصْدور» آورده است ذكر كنيم. با اين روايت
شدّت مشكلات جنگ و تحمّل عطش و آهن تفتيده زره در آفتاب سوزان بر روى جراحات و
زخمهاى بدن و مقايسه محمد بن حنفيّه با حسنين عليهم السلام و تحمّل او با حضرت
علىاكبر روشن مىگردد؛ اين روايت را در تحت عنوان فصلٌ ذكر نموده است كه: در
كتاب «بحارالأنوار» از بعضى از مؤلّفات اصحاب از ابنعباس ذكر شده است كه: چون
جنگ صفّين برپا بود و ما در آن نبرد بوديم على عليه السلام پسرش: محمّد بن
حنفيّه را فرا خواند و به او گفت:
اى نور ديده پسرك من! بر لشگر معاويه حمله كن! محمد بر مَيْمَنَه تاخت و آن را از
هم گسيخت و مظفّرانه به سوى پدرش با جراحتى كه برداشته بود مراجعت كرد. و گفت:
يَا أبَتَاهْ ! الْعَطَش! الْعَطَش! حضرت جرعهاى از آب به او خورانيد، و سپس
بقيّه را مابين زره و پوستش ريخت. ابنعباس گويد: سوگند به خداوند من ديدم:
تكّههاى خون را كه از حلقههاى زرهاش بيرون مىزد.
حضرت او را ساعتى مهلت دادند، و پس از آن به او گفتند: اى نور ديده پسرك من! الآن
بر مَيْسَرَه لشگر حمله كن! محمد بر ميسره لشگر معاويه تاخت و آن را از هم
گسيخت و مظفّرانه برگشت، و بدن وى جراحتهائى را برداشته بود، و مىگفت: المَاء!
المَاء! يَا أبَاهْ!
حضرت جرعهاى آب به او دادند و بقيّهاش را ما بين زره و پوستش ريختند و پس از آن
به او گفتند: اى نور ديده پسرك من! اينك بر قلب لشگر بتاز! محمد بر قلب تاخت و
از ايشان بسيارى از سوارگان را كشت. و سپس باز آمد به سوى پدرش و گريه مىكرد
در حالى كه جراحتها او را سنگين كرده بود.
حضرت در برابر او ايستاد و پيشانيش را بوسيد، و به او گفت: فدايت شود پدرت! مرا با
اين جهادى كه در برابر من نمودى خوشحال كردى! چرا گريه مىكنى؟! آيا از خوشحالى
گريه مىكنى، يا از روى جزع؟!
محمد گفت: چگونه گريه نكنم با وجود آنكه تو سه بار مرا در دهانه مرگ بردى و خدا
مرا نجات داد؟! و فعلاً همان طور كه مىبينى: بدنم مجروح است! و هر وقت
برگشتهام به نزد تو تا اينكه مرا يك ساعت از ادامه جنگ مهلت دهى، مرا مهلت
ندادهاى! و اين دو نفر دو برادران من حسن و حسين أبداً آنها را اجازه جنگ
ندادهاى!
حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام برخاست و صورتش را بوسيد و گفت: اى نور ديده پسرك
من ! تو پسر من هستى، و ايشان دو پسران رسول خدا صلى الله عليه وآله مىباشند.
آيا درست نيست كه من آنها را از كشته شدن بر حذر دارم؟!
محمد گفت: آرى اى پدرجان! خداوند مرا فداى تو و فداى ايشان از هر گزندى بفرمايد ـ
انتهى .
مرحوم محدّث مىفرمايد: با وجودى كه حسين عليه السلام در صفّين حاضر بوده است و
شاهد آن اعمالى بوده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام با پسرش: محمد انجام داده
است هنگامى كه از جنگ با دشمنان مراجعت كرد و مىگفت: الْعَطَش الْعَطَش، از
آنكه او را آب داد و بقيّه آن را در لاى زره و پوست بدن او ريخت، براى آنكه
حرارت جراحات از آهن تفتيده فرو نشيند، پس چگونه بوده است حال وى در روز عاشورا
چون پسرش على بن الحسين عليه السلام را مشاهده نمود كه از قتال دشمنان
برمىگردد در حالتى كه زخمها و جراحتهاى كثيرى بر بدن او وارد شده بود و
مىگفت: يَا أبَهْ الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنِى وَ ثِقْلُ الْحدِيدِ أجْهَدَنِى و
شكايت تشنگى و شدّت بر خورد آهن داغ شده را بر جراحتهايش به سوى پدرش برد، و
پدر را آبى نبود تا جگرش را خنك كند و از حرارت زخمهايش قدرى فرو نشاند و تسكين
بخشد؟ !
اينجا حضرت گريست و گفت: وَاغَوْثَاهْ! يَا بُنَىّ قَاتِلْ قَلِيلاً فَمَا أسْرَعَ
مَا تَلْقَى جَدّكَ مُحَمّداً صلى الله عليه وآله فَيَسْقِيَكَ بِكَأسِهِ
الأوْفَى شَرْبَةً لاَ تَظْمَأُ بَعْدَهَا أبَداً!
تا آنكه محدّث مىفرمايد: على اكبر عليه السلام در دامن عمويش حسن و پدرش حسين
عليهما السلام تربيت شده بود، و به آداب آن دو بزرگوار مؤدّب گرديده بود،
همچنانكه شاهد بر اين معنى است آنچه در زيارت معتبره منقوله وارده در «كافى» و
«تهذيب» و «من لايحضره الفقيه» خطاب به آن حضرت آمده است:
السّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ. «سلام خدا باد بر تو اى پسر
امام حسن و امام حسين.»
تا آنكه گويد: به طورى كه در بعضى از مقاتل معتبره وارد شده است: حضرت سيدالشهداء
محاسن خود را رو به آسمان بلند كردند، و لسان حال آن حضرت اين بوده است كه:
مصيبتى فجيعه و داهيهاى عظيمه بر من وارد شده است، و من فقط شكايت خودم و حُزن
و غصّه درونيم را به سوى خدا مىبرم. چرا كه دست در زير محاسن بردن و آن را
گرفتن و به بالا حوالت دادن علامت هجوم حزن و كثرت اغتمام مىباشد، همان طور كه
رئيس المحدّثين أبو جعفر بن بابويه قمى بدين نكته اشاره فرموده است.
(379)
بارى از اين عبارت مرحوم محدّث برمىآيد كه: حضرت على اكبر در دامان دو امام تربيت
شده است، و مؤدّب به آداب هر يك از آن بزرگوار گرديده است، فلهذا حكم پسر هر دو
امام را دارد، و شاهد، سلام بر اوست كه در آن به ابْنُ الْحَسَنِ وَ
الْحُسَيْنِ تعبير گرديده است.
در اينجا مىگوئيم: اگر تربيت هر دو امام و آداب هر دو امام صددرصد يكى بود، و
أبَداً تفاوتى نداشت، اين شرح و تفصيل موردى نداشت! و اگر حزن و غصّه در امام
اثرى ندارد، و امرى است صورى، در اين صورت محاسن بر روى دست گرفتن و به خدا
پناه بردن و شكايت از قوم عنيد را به او نمودن چه معنى دارد؟! نه! نه! البته
اين طور نيست، و امام را روئينتن دانستن، و بدون حواس بشرى فرشتهاى پنداشتن،
و جنگ و زخم و أسْر و نَهْب را درباره او فقط امور شبيه به بازيچه و خيمه
شببازى تصوّر نمودن، چقدر از واقعيّت به دور مىباشد . سيدالشهداء عليه السلام
با جميع امكانات و تعيّنات بشرى، و با تمام قوا و جوارح قابل ادراك لذّتهاى
مادّى و طبيعى، و با وجود نفس وسيع و مُحِبّ رياست غريزى صرف نظر از رضاى حقّ،
از تمام اين منازل و مراحل عبور نمود، و همه را به خاك نسيان سپرد، و همه را
فداى محبوب كرد، و با عشقبازى خداوندى پشت پا بر همه عالم زد، و يك تنه تكسوار
ميدان به سوى خدا كوچ كرد، و خيمه و خرگاه خود را از دو جهان بربست، و با لباسى
كهنه و پاره، و بدنى سراپا جراحت بار نياز خود را در آستان قدس عزّت ربوبى فرود
آورد، صلّى الله عليك يا أباعبدالله!
بارى در اينجا كه مىخواهيم اين مجلّد از «امام شناسى» را خاتمه دهيم، چقدر مناسب
است گفتارى را از آية الله كبير حاج شيخ محمد حسين كاشف الغِطاء در كتاب
«جَنّةُ الْمَأوَى» حكايت كنيم. وى گويد:
التّضْحِيَةُ فِى ضَاحِيَةِ الطّفّ
«فداكارى در قربانگاه كربلا»
فداكاريى كه امام شهداء و پدر امامان در روز طفّ بدان ذِروه بالا رفت و صعود نمود،
از هر ناحيهاى كه بدان نظر افكنى، و از هر وِجْهه و جانبى كه بدان اتّجاه يابى
اگر از روى تأمّل باشد، درسها و عبرتها و اسرار و حكمتهائى را به تو مىآموزد
كه انديشههاى انديشمندان در برابر آن خاضع گرديده است، و در محراب عظمت و
اُبّهَتَش افكار و عقول سر بر زمين سجده فرود آورده است.
واقعه طَفّ و شهادت سيدالشّهداء و اصحاب وى در آن سرزمينها، كتابى است مشحون از
آيات روشن و موعظههاى بليغه، بنابراين مثال آن:
كَالْبَدْرِ مِنْ حَيْثُ الْتَفَتّ وَجَدْتَهُ
يُهْدِى إلَى عَيْنَيْكَ نَوراً ثَاقِباً «مانند ماه شب چهاردهم مىباشد كه از هر
جا به آن نگاه كنى آن را چنان مىيابى كه به دو چشمان تو نور روشن مىدهد.»
يا آنكه:
كَالشّمْسِ فِى كَبِدِ السّمَاءِ وَ نُورُهَا
يَغْشَى الْبِلاَدَ مَشَارِقاً وَ مَغَارِبَا
«مانند خورشيد است در وسط آسمان كه نورش تمام نواحى و أكناف را چه مشرق و چه مغرب
زير پوشش خود دارد.»
يا آنكه:
كَالْبَحْرِ يَمْنَحُ لِلْقَرِيبِ جَوَاهِراً
غُرَراً وَ يَبْعَثُ لِلْبَعِيدِ سَحَائِبَا
«مانند درياست كه به افراد نزديك جواهر قيمتى عنايت مىكند، و براى دوردستان ابرهاى
بارش رحمت را گسيل مىدارد.»
اين دنيا با شهوات آن و لذائذ آن و زينتها و زخارف آن كه بشر براى به دست آوردن آن
تكالُب، و همچون سگان براى وصول بدان سبقت دارد، و در كشتارگاهِ روزانه جميع
مردم، همه مردم يكى پس از ديگرى سقوط مىكنند؛ اين دنيائى كه هر يك از افراد
مردم آن را معبود و خداى خود قرار داده است و خود را بنده او پنداشته است، و
بنده كسانى كه چيزى از امور دنيا در دست اوست، و بنابراين دنيا با ايشان بازى
كرده است و ايشان با دنيا بازى كردهاند؛
اين دنيائى كه با مجموعه شهواتش، خداوند ـ جلّت عظمته ـ به تمام آن، با اين كلامش
اشاره فرموده است:
زُيّنَ للِنّاسِ حُبّ الشّهَوَاتِ مِنَ النّسَاءِ وَالْبَنِينَ وَالْقَنَاطِيرِ
الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذّهَبِ وَالْفِضّةِ وَالْخَيْلِ الْمُسَوّمَةِ
(380)؛ تمام اين نفايس دنيويّه براى حسين عليه السلام به نحو أكمل و
أجمل بهطور وافر مهيّا بود: چه از مال سرشار، و چه از پسران، و چه از نسوان و
بانوان، و چه از اسبان نفيس و گرانقدر نشان زده شده، علاوه بر تمام اينها آن
مقام عزّت و كرامت و جميع اسباب شرف و معدّات تقديرى كه وى بر حسب حَسَبْ و
نَسَبْ و بيت و مواهب خدادادى دارا بود كه در آن عصر، احدى از افراد بشر، معادل
و هم ميزان با او نبود، و در دنياى مفاخر و مآثر فردى را ياراى آن نبود كهس
نزديك وى در مقام و مرتبه گردد؛ همگى اعتراف دارند و به عظمت قدر و رفعت منزله
او شناسا و عارفند. حسين اين مجد و صعود به آسمان را با دست راستش تسليم كرد و
گذشت، و كليد خزانههاى دنيا را با دست چپش رها كرد. يعنى تمام اين مقامات
اخروى و دنيوى را كه دارا بود، در هنگام تصميم و عزم و تحقّق به حقيقت همه را
فدا كرد، و در قربانگاه كربلا همه قربانى شد، و در سبيل مبدء و راه هدف او تمام
اين نفايس ناچيز و بىارزش نمود. و به فداى آنها نيز اكتفا ننمود، تا آنكه جان
خود و بدن خود و سر خود و قطعات پيكر خود و اولاد خود و جميع محبوبان و عزيزان
خود را در راه حبيبش و محبوبش كه أعلا از همه بود، و در سبيل معشوق أزَليش فدا
كرد. آيا در اين صورت سزاوار نيست كه وى بگويد:
وَ بِمَا شِئْتَ فِى هَوَاكَ اخْتَبِرْنِى
فَاخْتِيَارِى مَاكَانَ فِيهِ رِضَاكَا 1
يُحْشَرُ الْعَاشِقُونَ تَحْتَ لِوَائى
وَ جَميعُ الْمِلاَحِ تَحْتَ لِوَاكَا 2
وَاقْتِبَاسُالأنْوَارِ مِنْ ظَاهِرى غَيْرُ عَجِيبٍ وَ بَاطِنى مَأوَاكَ
(381) 3
1ـ «و به آنچه كه مىخواهى در هوا و عشق خودت مرا امتحان كن! زيرا كه من اختيارى
غير از رضاى تو ندارم.
2ـ تمام عاشقان در زير پرچم من محشور مىگردند، و جميع زيبايان و مليحان در زير
پرچم تو!
3ـ اين نورپاشى از ظاهر من شگفت نيست، با وجودى كه جا و مسكن تو در درون و باطن من
است .»
بالجمله اينك كه مىخواهيم اين مجلّد از كتاب را به پايان بريم، چقدر مناسب است به
لحاظ آنكه اين كتاب درباره صحيفه كامله حضرت سيدالعابدين و امام السّاجدين على
بن الحسين ـ عليه أفضل الصّلوات و التّحيّات ـ بحث گرديده است، و تقريباً بدان
و ضمائم آن اختصاص يافته است، قصيده غرّاى أبوفراس همّام بن غالب معروف به
فَرَزْدَق شاعر بلند پايه را كه در حضور هشام بن عبدالملك بن مروان در مدح آن
بضعه رسول خدا سروده است ذكر كنيم و پس از آن ترجمهاش را بياوريم تا للّه
الحمد و له المنّة به نحو أكمل و أتمّ سرشار و سيراب از شراب عشق و مودّت و
ولايت آن سرور ارجمند گرديم:
علّامه مجلسى ـ رضوان الله تعالى عليه ـ در «بحار الأنوار» از «مناقب» ابن شهرآشوب
حكايت مىكند كه وى از «حِلْيَه» و «أغَانى» و غيرهما
(382) روايت نموده است كه: هشام بن عبدالملك، حجّ نمود و از كثرت و
ازدحام جمعيّت قدرت بر استلام حجرالأسود پيدا نكرد. در اين حال براى وى منبرى
نصب كردند، بر روى آن جلوس نمود و اهل شام گرداگرد او را گرفتند، در اين ميانه
على بن الحسين عليهما السلام براى طواف كردن وارد مطاف شد و بر بدن او إزارى
بود و رِدائى. از جهت سيما و صورت زيباترين چهره را داشت، و از جهت بوى خوش،
بهترين و دل انگيزترين بوها از وى متصاعد بود، در پيشانيش از أثر سجده حضرت
معبود همچون زانوى بز پينگى برآمده بود. شروع كرد به طواف نمودن. چون به موضع
حجرالأسود رسيد، از هيبت و ابّهت او، مردم خود به خود كنار رفته و راه دادند تا
استلام حجر كرد.
يك مرد شامى از هشام پرسيد: مَنْ هَذَا يَا أمِيرَالْمُؤمِنِينَ؟!
«اين مرد كيست اى اميرمؤمنان؟!»
هِشام گفت: لاَ أعْرِفُهُ «نمىشناسمش»، براى آنكه اهل شام به حضرت رغبت نكنند.
فرزدق (كه از شعرا و مدّاحان بنىاميّه بود) و حاضر بود گفت: لَكِنّى أنَا
أعْرِفُهُ . «وليكن من، آرى من او را مىشناسم.» مرد شامى گفت: اى أبوفراس!
كيست او؟!
فرزدق شروع كرد بالبَداهَة قصيدهاى سرودن كه بعضى از آن را «أغَانى» و بعضى را
«حِلْيَه» و بعضى را «حماسه» ذكر كرده است، و تمامى قصيده از اين قرار است:
يَا سَائلِى: أيْنَ حَلّ الْجُودُ وَالْكَرَمُ
عِنْدِى بَيَانٌ إذَا طُلاّبُهُ قَدِمُوا 1
هَذَا الّذِى تَعْرِفُ الْبَطْحَاءُ وَطْأتَهُ
وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلّ وَالْحَرَمُ 2
هَذَا ابْنُ خَيْرِ عِبَادِ اللهِ كُلّهِمُ
هَذَا التّقِىّ النّقِىّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ 3
هَذَا الّذِى أحْمَدُ الْمُخْتَارُ وَالِدُهُ
صَلّى عَلَيْهِ إلَهِى مَاجَرَى الْقَلَمُ 4
لَوْ يَعْلَمُ الرّكْنُ مَنْ قَدْ جَاءَ يَلْثِمُهُ
لَخَرّ يَلْثِمُ مِنْهُ مَا وَطَى الْقَدَمُ 5
هَذَا عَلِىّ رَسُولُ اللهِ وَالِدُهُ
أمْسَتْ بِنُورِ هُدَاهُ تَهْتَدِى الاُمَمُ 6
هَذَا الّذِى عَمّهُ الطّيّارُ جَعْفَرٌ
وَالْمَقْتُولُ حَمْزَةُ لَيْثٌ حُبّهُ قَسَمُ 7
هَذَا ابْنُ سَيّدَةِ النّسْوَانِ فَاطِمَةِ
وَابْنُ الْوَصِىّ الّذِى فِى سَيْفِهِ نِقَمُ 8
إذَا رَأتْهُ قُرَيْشٌ قَالَ قَائلُهَا
إلَى مَكَارِمِ هَذَا يَنْتَهِى الْكَرَمُ 9
يَكَادُ يُمْسِكُهُ عِرْفَانَ رَاحَتِهِ
رُكْنُ الْحَطِيمِ إذَا مَا جَاءَ يَسْتَلِمُ 10
وَ لَيْسَ قَوْلُكَ: مَنْ هَذَا؟ بِضَائِرِهِ
الْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ أنْكَرْتَ وَالْعَجَمُ 11
يُنْمَى إلَى ذُرْوَةِ الْعِزّ الّتِى قَصُرَتْ
عَنْ نَيْلِهَا عَرَبُ الإسْلاَمِ وَ الْعَجَمُ 12
يُغْضِى حَيَاءً وَ يُغْضَى مِنْ مَهَابَتِهِ
فَمَا يُكَلّمُ إلاّ حِينَ يَبْتَسِمُ 13
يَنْجَابُ نُورُ الدّجَى عَنْ نُورِ غُرّتِهِ
كَالشّمْسِيَنْجَابُعَنْإشْرَاقِهَاالظّلَمُ 14
بِكَفّهِ خَيْزُرَانٌ رِيحُهُ عَبِقٌ
مِنْ كَفّ أرْوَعَ فِى عِرْنِينِهِ شَمَمُ 15
مَا قَالَ: لاَ، قَطّ إلّا فِى تَشَهّدِهِ
لَوْلاَ التّشَهّدُ كَانَتْ لاَؤهُ نَعَمُ(383) 16
مُشْتَقّةٌ مِنْ رَسُولِ اللهِ نَبْعَتُهُ
طَابَتْ عَنَاصِرُهُ وَالْخِيمُ وَ الشّيَمُ 17
حَمّالُ أثْقَالِ أقْوَامٍ إذَا فُدِحُوا
حُلْوُ الشّمَائلِ تَحْلُو عِنْدَهُ نَعَمُ 18
إنْ قَالَ قَالَ بِمَا يَهْوَى جَمِيعُهُمُ
وَ إنْ تَكَلّمَ يَوْماً زَانَهُ الْكَلِمُ 19
هَذَا ابْنُ فَاطِمَةٍ إنْ كُنْتَ جَاهِلَهُ
بِجَدّهِ أنْبِيَاءُ اللهِ قَدْ خُتِمُوا 20
اللهُ فَضّلَهُ قِدْماً وَ شَرّفَهُ
جَرَى بِذَاكَ لَهُ فِى لَوْحِهِ الْقَلَمُ 21
مَنْ جَدّهُ دَانَ فَضْلُ الأنْبِيَاءِ لَهُ
وَ فَضْلُ اُمّتِهِ دَانَتْ لَهَا الاُمَمُ 22
عَمّ الْبَرِيّةَ بِالإحْسَانِ وَ انْقَشَعَتْ
عَنْهَا الْعِمَايَةُ وَ الإمْلاَقُ وَالظّلَمُ 23
كِلْتَا يَدَيْهِ غِيَاثٌ عَمّ نَفْعُهُمَا
يُسْتَوْكَفَانِ وَ لاَيَعْرُوهُمَا عَدَمُ 24
سَهْلُ الْخَلِيقَةِ لاَتُخْشَى بَوَادِرُهُ
يَزِينُهُ خَصْلَتَانِ: الْحِلْمُ وَالْكَرَمُ 25
لاَ يُخْلِفُ الْوَعْدَ مَيْمُوناً نَقِيبَتُهُ
رَحْبُ الْفِنَاءِ أرِيبٌ حِينَ يُعْتَرَمُ 26
مِنْ مَعْشَرٍ حَبّهُمْ دِينٌ وَ بُغْضُهُمُ
كُفْرٌ وَ قُرْبُهُمُ مَنْجًى وَ مُعْتَصَمُ 27
يُسْتَدْفَعُ السّوءُ وَالْبَلْوَى بِحُبّهِمُ
وَ يُسْتَزَادُ بِهِ الإحْسَانُ وَالنّعَمُ 28
مُقَدّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اللهِ ذِكْرُهُمْ
فِى كُلّ فَرْضٍ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْكَلِمُ 29
إنْ عُدّ أهْلُ التّقَى كَانُوا أئمّتَهُمْ
أوْقِيلَ:مَنْخَيْرُأهْلِالأرْضِقِيلَ:هُمُ 30
لاَ يَسْتَطِيعُ جَوَادٌ بُعْدَ غَايَتِهِمْ
وَ لاَيُدَانِيهِمُ قَوْمٌ وَ إنْ كَرُمُوا 31
هُمُ الْغُيُوثُ إذَا مَا أزْمَةٌ أزَمَتْ
وَالاُسْدُاُسْدُالشّرَىوَالْبَأسُمُحْتَدِمُ 32
يَأبَى لَهُمْ أنْ يَحِلّ الذّمّ سَاحَتَهُمْ
خِيمٌ كَرِيمٌ وَ أيْدٍ بِالنّدَى هُضُمُ 33
لاَيَقْبِضُ الْعُسْرُ بَسْطاً مِنْ أكُفّهِمُ
سِيّانِ ذَلِكَ إنْ أثْرَوْا وَ إنْ عَدِمُوا 34
أىّ الْقَبَائلِ لَيْسَتْ فِى رِقَابِهِمُ
لِأَوّلِيّةِ هَذَا أوْ لَهُ نِعَمُ 35
مَنْ يَعْرِفِ اللهَ يَعْرِفْ أوّلِيّةَ ذَا
فَالدّينُ مِنْ بَيْتِ هَذَا نَالَهُ الاُمَمُ 36
بُيُوتُهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ يُسْتَضَاءُ بِهَا
فِىالنّائبَاتِوَعِنْدَالْحُكْمِإنْحَكَمُوا 37
فَجَدّهُ مِنْ قُرَيْشٍ فِى اُرُومَتِهَا
مُحَمّدٌ وَ عَلِىّ بَعْدَهُ عَلَمُ 38
بَدْرٌ لَهُ شَاهِدٌ وَالشّعْبُ مِنْ اُحُدٍ
وَالْخَنْدَقَانِ وَ يَوْمُ الْفَتْحِ قَدْ عَلِمُوا 39
وَ خَيْبَرٌ وَ حُنَيْنٌ يَشْهَدَانِ لَهُ
وَ فِى قُرَيْضَةَ يَوْمٌ صَيْلَمٌ قَتَمُ 40
مَوَاطِنٌ قَدْ عَلَتْ فِى كُلّ نَائِبَةٍ
عَلَى الصّحَابَةِ لَمْأكْتُمْ كَمَا كَتَمُوا 41(384)
1ـ «اى كنجكاو پرسنده از من كه جود و كرم در كدام آستان بار خود را فرود آورده
است، در نزد من است بيان اين رمز اگر خواستاران آن به سوى من روى آورده و
گردآيند!
2ـ اين مردى كه تو او را نمىشناسى، شخصيّتى است كه سرزمين بَطْحَاء (مسيل و
رَمْلزار اطراف مكه تا سرزمين مِنَى) جاى يكايك گامها و قدمهاى او را
مىشناسد، و بيت الله الحرام او را مىشناسد. و حِلّ و حرم (تمام نقاط خارج از
حرم مكّه و داخل آن) همگى او را مىشناسند .
3ـ اين است پسر بهترين خلايق و تمامى بندگان خدا! اين است مرد معتصم به تقواى
الهى، و در مصونيّت در آمده حفظ خداوندى، و مرد وارسته و پيراسته از هر زنگار
عيب و نقص و كدورت، و آن مرد پاك و پاكيزه و طاهر، و قلّه مرتفع كوه فضيلت و
شرافت!
4ـ اين است آن كس كه احمد مختارْ برگزيده عالميان پدر اوست، آن كه خداى من، تا
هنگامى كه قلم كتابت بر روى لوح آفرينش به حركت درآيد، مدام و پيوسته بر او
درود و تحيّت و صلوات مىفرستد.
5ـ اگر ركن كعبه (كه در آن حجرالأسود واقع است) بداند چه كسى براى بوسيدنش آمده
است، تحقيقاً از روى تواضع بر زمين مىافتد، تا جاى پاى وى را كه بر زمين قدم
نهاده است، بوسه زند.
6ـ اين علىّ است، آن كه رسول خدا پدر اوست كه تمامى امّتهاى جهان به نور هدايت وى
راه يافتهاند.
7ـ اين است آن كه عموى او جعفر طيّار، و حمزه مقتول (سيّدالشّهداء) است؛ حمزه شير
بيشه شجاعت و هژبر اژدرافكنى است كه محبت و مودّت با او چون شير و شكر با جان
مؤمنين آميخته، و سوگند غير قابل نقض و شكست با ارواح و نفوسشان برقرار نموده
است.
8ـ اين است پسر بزرگ بانوان جهان: فاطمه و پسر وصىّ رسول خدا كه آتش خشم و غضب
انتقام خداوندى از برق شمشير او مىدرخشيد.
9ـ چون قبيله قريش به او بنگرد، گوينده آن بدون اختيار از زبانش اين سخن مىتراود
كه : مكرمت و مَجْد و كَرَم و جود و احسان در قبيله قريش به اين سرور ارجمند
منتهى مىگردد، و همه بايد كاروان نياز خود را در اين آستانه پر رحمت و سنگين
بار فرود آورند، و از كرم او متمتّع گردند!
10ـ به جهت شناخت دست پر عطا و كرم او نزديك است كه ركن حطيم در وقتى كه او مىآيد
تا بدان دست بياسايد و استلام نمايد، خود او را براى أخذ نيازها و بهرهورى و
انتفاع خود، نزد خود نگه دارد.
11ـ و اين گفتارت كه گفتى: كيست او؟ و تجاهل نمودى، ضررى به وى نمىرساند چرا كه
تمام عرب و تمام عجم مىشناسند اين مردى را كه تو او را ناشناس دانستى!
12ـ او منسوب است به أعلا نقطه قُلّه عزّت و شرافتى كه از نيل بدان جميع عالم
اسلام از عرب آن، و از عجم آن كوتاه و قاصر آمدهاند.
13ـ او از فرط حيا و آزرم چشم فرو مىنهد، و از فرط مَهَابت و ابّهتِ او چشمها در
برابر او فرو نهاده مىگردند و بنابراين كسى با وى سخن نمىگويد مگر هنگامى كه
تبسّم مليح بر سيمايش هويدا مىشود.
14ـ چنان از درخشش و لمعان نور پيشانى او پردههاى تاريكى و ظلمت شكافته مىشود،
همچنانكه از إشراق و طلوع خورشيد جهان افروز، پردههاى مِهْ و تاريكى شكافته
مىگردد.
15ـ در دست او خيزرانى است كه بوى آن، همه جا مشام جان را عطرآگين مىنمايد، از
دست مرد شجاع و بافراستى كه محاسن او شگفت آور است و بالاى استخوان بينى او
قدرى برآمده و در كمال زيبايى و اعتدال مىباشد.
16ـ او هيچگاه در جواب تقاضاى خلايق لفظ لا (نه) بر زبان نگذرانيد مگر فقط در
تشهّدش كه لاَ إلَهَ إلاّ الله مىگفت. و اگر هم أحياناً تشهّدى در ميان نبود
لاى او نَعَم بود (نهِ او، آرى بود).
17ـ شاخ وجودى او از اصل و تبار استوار رسول خدا جدا گرديده است. بنابراين عناصر
غرائز و اخلاق و سجايا و صفات او، همه حميده و پاك و طيّب است.
18ـ او باركش بارهاى اقوامى است كه از شدّت تحمّل آن به زانو درآمدهاند. و در
برخورد با مستمندان شمايلى نيكو و سيمائى خوش ارائه مىدهد و جواب او به نَعَم
(آرى) دادن به نيازمندان براى وى شيرين است.
19ـ اگر به سخن درآيد، گفتارى را ابراز مىكند كه جميع ايشان آن را مىپسندند، و
اگر روزى كلامى بگويد آن كلام موجب زينت و محْمدت او محسوب مىگردد.
20ـ اين پسر فاطمه است اگر در نَسَب او جاهل مىباشى! و در حَسَب، او كسى است كه
رسالتنامه پيامبران خدائى آسمانى به جدّ أمْجَدَش مختوم گرديده، مهر شده و
خاتمه يافته است!
21ـ از عهد قديم، خداوند او را فضيلت بخشيده و شرافت داده است، و از أزل، قلم قضا
بر لوح تقدير وى اين گونه جارى شده است.
22ـ اين شخصيّتى است كه جميع پيغمبران در مقابل فضل و شرف جدّش در مرتبه پائين
قرار گرفتند، و جميع امّتها در مقابل فضل و شرف امّتش، پست و حقير به شمار
آمدند.
23ـ تابش شمس فروزان وجود او به احسان و عنايت، همه را فرا گرفته، و بدين جهت از
خلايق، ضلالت و گمراهى، فقر و پريشانى، و ظلم و بيدادگرى وارد به بيچارگان (يا
تاريكيها) زدوده شده و از ميان برافتاده است.
24ـ هر دو دستش همچون بارانهاى پرآب و سرشار است كه ثمره و نفعش همگان را شامل
مىگردد . اين دو دست پيوسته از آب زلال رحمت الهى تقاطر مىكنند و هيچگاه
دستخوش كمى و كاستى و فقدان واقع نمىشوند.
25ـ خُلْق و خويش، نرم و ملايم است به طورى كه أبداً مردم از شدّت خشم و حِدّت
غضبش هراس ندارند، و دو خصلت حِلم و كرمش زينت بخش صفات عليا و اخلاق حميده او
هستند.
26ـ خُلْف وعده نمىكند، و باطن و طبيعتش سرشته با خير و بركت و يمن و رحمت است.
درِ خانهاش براى پذيرائى واردين و وافِدين پيوسته گشوده است. وى شخصيّتى است
عاقل، و در برابر شدائد و مشكلاتى كه به وى روى مىآورد با عقل و درايت
چارهسازى مىنمايد.
27ـ او از گروهى مىباشد كه محبّت بدانها دين است، و عداوتشان كفر است، و نزديك
شدن به آنها نجات از هلاكتها و اعتصام و پناه از گزندها و مصائب و آفات است.
28ـ گرفتاريها و فتنهها و گزندها به واسطه محبّتشان دفع مىشود، و همين محبّت
موجب مزيد احسان و نعمت مىگردد.
29ـ نام ايشان بعد از نام خدا در هر نماز واجب و فريضهاى واجب است، و در پايان
سخنها و خطبهها و كتابها و قصائد، بردن اسم ايشان ختم كننده و پايان دهنده
گفتار مىباشد .
30ـ اگر وقتى اهل تقوى را به شمار آورند آنان امامان و پيشوايانشان مىباشند، و
اگر از بهترين مردم روى زمين سخن به ميان آورند باز هم آنان امامان و نامبرده
شدگان هستند .
31ـ هيچ اسب يكّهتازِ تندروِ ميدان فضيلت و مَجْد و عُلُوّ رتبت را توان آن
نمىباشد كه به آخرين مرحله سير آنها خود را برساند، و هيچ قومى نمىتوانند خود
را بدانها نزديك كنند، و يا لاأقلّ همسايه و همجوارشان گردند، گرچه آن قوم،
قومى بزرگوار و صاحب مجد و كرامت باشند.
32ـ اگر قحط سالى روى آورد و سختى و تنگى دامنگير مردم گردد، اين خاندانند كه
بارانهاى رحمت براى خلايق مىباشند، و اگر شدّت و بأس و كارزارى پيش آيد، باز
هم ايشانند كه يگانه شيران هژبران دفاع از نواميس مردم و حفظ بيضه اسلام و
مسلمين مىباشند.
33ـ خوى كريمانه از طرفى و دستهاى پرعطا و بخشش از طرف ديگر نمىگذارند تا مذمّت و
عيب در ساحت منزلشان بار فرو ريزد.
34ـ عُسْر و ضيق معيشت و تنگدستى ايشان نمىتواند آن دستهاى باز و بخشنده را
فروبندد، بنابراين عطايشان پيوسته جارى و سارى است چه دارا باشند و يا نادار.
35ـ كدام قبيله از قبايل است كه در گردنشان يا از جدّ او و تبار او كه اوّلين
آنهاست، و يا از خود او نعمتى و منّتى نبوده باشد؟
36ـ هر كس خدا را بشناسد، نياكان و جدّ او را حتماً مىشناسد. زيرا به امّتهاى
جهان، دين خدا از بيت اين مرد رسيده است.
37ـ در جميع مشكلات و سختيها و وارداتِ گزنده و مشاجرات، تنها و تنها خانههاى
ايشان در قريش است كه مردم از آن استضائه مىنمايند، و در پرتو أنوار آن فصل
خصومت نموده و حكم را در ميزان عدل و داد استوار مىدارند.
38ـ واين به سبب آن مىباشد كه: در ريشه اصلى وى جدّ او از قريش، و پس از او على
بن أبىطالب شاخص است.
39ـ شاهد و گواه او سرزمين بَدْر است، و تنگه كوه احد، و غزوه أحزاب كه دو حفره
خندق بدان گواهى دهند و همچنين روز فتح مكه كه آثار رشادت و عظمت او بر دوست و
دشمن معلوم و مشهود مىباشد.
40ـ و دو غزوه خَيْبَر و غزوه حُنَيْن دو شاهد صادق براى اويند، و أيضاً در
بنىقُرَيْضَه در كنار قلعههاى ضخيم و مرتفع يهود در آن روز وحشتزا و تاريك و
دشوارى كه او يگانه فاتح و گشاينده آنهابوده است.
41ـ اين مواطن و مواضع، صحنههاى پرهيجان و وحشتانگيزى بوده است كه صحابه از
گشودن و چاره تدبير فتح آن فروماندند، و اين واقعيّتى است كه من آن را كتمان
نمىنمايم، همچنانكه آنان آن را كتمان داشتند.»
هشام از شنيدن اين قصيده خشمگين شد، و جائزه فرزدق را قطع نمود و گفت: ألاَ قُلْتَ
فِينَا مِثْلَهَا؟! «تو چرا درباره ما مثل اين قصيده، قصيدهاى نسرودهاى؟!»
فرزدق گفت: هَاتِ جَدّاً كَجَدّهِ، وَ أباً كَأبِيهِ، وَ اُمّاً كَاُمّهِ حَتّى
أقُولَ فِيكُمْ مِثْلَهَا!
«جدّى مانند جدّ او بياور، و پدرى مانند پدرش، و مادرى مانند مادرش تا من درباره
شما مثل آن را بسرايم!»
فرزدق را در عُسْفَان ميان مكّه و مدينه محبوس نمودند. خبر اين قضيّه به حضرت امام
على بن الحسين عليهما السلام رسيد. حضرت براى وى دوازده هزار درهم فرستاد و
گفت: أعْذِرْنَا يَا أبَافِرَاسٍ، فَلَوْ كَانَ عِنْدَنَا أكْثَرُ مِنْ هَذَا
لَوَصَلْنَاكَ بِهِ!
«اى أبوفراس عذر ما را بپذير! اگر در نزد ما بيشتر از اين بود، حتماً آن را براى تو
مىفرستاديم !»
فرزدق آن را رد كرد و گفت: يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ! مَا قُلْتُ الّذِى قُلْتُ إلّا
غَضَباً لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ! وَ مَا كُنْتُ لِأرْزَأَ عَلَيْهِ شَيْئاً!
«اى پسر رسول خدا! آنچه را كه من سرودهام علّتى نداشت مگر آنكه درباره خدا و رسول
او خشمگين شدم، و من آن را به اميد چشمداشت خيرى و صِلِهاى نسرودهام!»
حضرت آن را مجدّداً براى وى فرستادند و پيام كردند: بِحَقّى عَلَيْكَ لَمّا
قَبِلْتَهَا فَقَدْ رَأَى اللهُ مَكَانَكَ وَ عَلِمَ نِيّتَكَ!
«به حقّ من بر تو، سوگندت مىدهم كه: آن را بپذير! خداوند از منزلت تو خبر دارد و
از نيّت تو مطّلع مىباشد.»
فرزدق آن را قبول كرد و شروع كرد تا هشام را در وقتى كه خود محبوس بود، هجو كردن،
و از جمله هجويّات او اين أبيات مىباشد:
أيَحْبِسُنِى بَيْنَ الْمَدِينَةِ وَالّتِى
إلَيْهَا قُلُوبُ النّاسِ يَهْوِى مُنِيبُهَا 1
يُقَلّبُ رَأساً لَمْ يَكُنْ رَأسَ سَيّدٍ
وَ عَيْناً لَهُ حَوْلاَءَ بَادٍ عُيُوبُهَ(385)،(386)
2
1ـ «آيا او مرا زندانى مىكند مابين مدينه و مكّهاى كه به سوى آن دلهاى مردم به
جهت إنابه و رجوع به خدا ميل مىكند؟
2ـ او سرى تكان مىدهد كه سربزرگمرد و سالار نيست، و چشمان لوچى دارد كه عيبهايش
آشكارا و نمايان است.»
چون خبر اين ابيات هجويّه را به هشام دادند او را آزاد نمود. و در روايت أبوبكر
علّاف وارد است كه هشام او را به بصره تبعيد كرد.(387)
و كَشّى با سند خود از عبيد الله بن محمد بن عائشه، از پدرش، مثل اين روايت را
بيان مىكند.(388)
در اينجا علّامه مجلسى پس از بيان لغات مشكله روايت كه برخى از آن را ما در تعليقه
ذكر نموديم از «اختصاص» مفيد با سند متّصل خود مثل اين روايت را بيان مىكند؟.
(389)
و أيضاً از «اختصاص» با سند متّصل دگرى از فرعان كه از راويان فرزدق مىباشد روايت
مىكند كه او گفت: من سالى با عبدالملك بن مروان حج نمودم چون نظرش به على بن
الحسين بن على بن أبىطالب عليهم السلام افتاد، خواست تا او را در أنظار كاهش
دهد و گفت: مَنْ هُوَ؟ ! «اين مرد كيست» فرزدق گفت: من بالبديهة قصيده معروفه
خود را گفتم:
هَذَا ابْنُ خَيْرِ عِبَادِ اللهِ كُلّهِمُ
هَذَا التّقِىّ النّقِىّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
تا آنكه به پايان رسانيد، و عبدالملك عادتش بر اين بود كه در هر سال به وى يك هزار
دينار طلا مىداد. وى را در آن سال از عطاى خود محروم نمود. فرزدق شكوه به محضر
امام على بن الحسين عليهما السلام برد، و از وى تقاضا نمود تا او با عبدالملك
در بازگشت صله وى سخن گويد.
حضرت فرمود: أنَا أصِلُكَ مِنْ مَالِى بِمِثْلِ الّذِى كَانَ يَصِلُكَ بِهِ
عَبْدُالْمَلِكِ وَ صَنّ عَنْ كَلاَمِهِ. «من از مال خودم به مقدارى كه او به
تو صله مىداد، صله مىدهم، و حضرت از تكلّم با عبدالملك با نفس شامخ خود إبا
كردند.»
فرزدق گفت: وَاللهِ يَابْنَرَسُولِاللهِ! لاَ رَزَأتُكَ شَيْئاً، وَ ثَوَابُ
اللهِ عَزّ وَجَلّ فِى الآجِلِ أحَبّ إلَىّ مِنْ ثَوَابِ الدّنْيَا فِى
الْعَاجِلِ!
«قسم به خداوند اى پسر رسول خدا! من به تو أبداً چشمداشتى به هيچ وجه نداشتم، و
ثواب خداى عزّوجلّ در آخرت محبوبتر مىباشد از ثواب و پاداش در اين دنياى زودگذر!»
ماجراى فرزدق به معاوية بن عبدالله بن جعفر طيّار رسيد، و وى يكى از سخاوتمندان
مشهور بنىهاشم بود، به جهت فضيلت عنصر و نسبش، و يكى از ادباء و ظرفاى
بنىهاشم بود. او به فرزدق گفت: اى أبوفراس! چقدر حدس مىزنى از بقيّه عمرت
بوده باشد؟! فرزدق گفت: به مقدار بيست سال.
ابن عبدالله به او گفت: فَهَذِهِ عِشْرُونَ ألْفَ دِينَارٍ أعْطَيْتُكَهَا مِنْ
مَالِى وَاعْفُ أبَامُحَمّدٍ! أعَزّهُ اللهُ عَنِ الْمَسْألَةِ فِى أمْرِكَ!
«بيا اينك اين بيست هزار دينار مىباشد كه من آن را به تو عطا مىنمايم از مال
خودم، و أبو محمد (امام سجّاد) را معذور بدار از آنكه درباره امر تو وساطت كند.
خداوند وى را عزيز، و غير منفعل، و غير پذيراى مذلّت درباره سؤال صِله و جائزهات
(از لئيمان بنىاميّه) قرار داده است!»
فرزدق گفت: لَقَدْ لَقِيتُ أبَامُحَمّدٍ بَذَلَ لِى مَالَهُ فَأعْلَمْتُهُ أنّى
أخّرْتُ ثَوَابَ ذَلِكَ لِأجْرِ الآخِرَةِ.(390)
«من ابومحمد (امام سجّاد) را ملاقات كردهام، و از مال خود به من بذل فرموده است و
من او را آگاه نمودم كه: من پاداش اين عمل را واپس داشتم تا به اجر آخرت برسم!»
كَرَم بُسْتانى در ديوان مطبوع فرزدق، بيست و هفت بيت از اين قصيده را با شرح حجّ
هشام در ايّام پدرش: عبدالملك بن مروان مفصّلاً ذكر نموده است.(391)
و ميرزا عباسقلىخان سپهر در «ناسخ التّواريخ» مفصّلاً اين داستان و اشعار فرزدق
را از كتاب «فصول المهمّة»، و «وفيات الأعيان» احمد بن خَلّكَان، و
«مرآةالجنان» ابو محمد عبدالله بن أسعد يافِعى نقل كرده است و تعداد بيست و نه
بيت را ذكر نموده است و پس از آن مىگويد: دو بيت از اين قصيده بنا به عقيده
أبوالفرج اصفهانى در مدح حضرت امام على بن الحسين نمىتواند بوده باشد يكى اين
بيت:
فِى كَفّهِ خَيْزُرَانٌ رِيحُهُ عَبِقٌ
مِنْ كَفّ أرْوَعَ فِى عِرْنِينِهِ شَمَمُ
و ديگرى اين بيت:
يُغْضِى حَيَاءً وَ يُغْضَى مِنْ مَهَابَتِهِ
فَمَا يُكَلّمُ إلاّ حِينَ يَبْتَسِمُ
زيرا اين دو بيت از آن گونه اشعارى نمىباشد كه مانند على بن الحسين عليهما السلام
را با آن فضل متعالى كه براى احدى نيست، مدح توان نمود. سپس گويد: أمّا
أبوالفرج شعر ثانى را در جمله اشعارى كه در جلد نوزدهم «أغانى» در ذيل احوال
فرزدق مرقوم داشته، مسطور نموده است. و در هر حال شعر اوّل به هيچوجه در خور
مقام امام عليه السلام نيست و ممكن است از حزين شاعر باشد كه در وصف عبدالله بن
عبدالملك سروده است و شعر ثانى نيز ممكن است از حزين باشد در وصف او، و فرزدق
آن را در اشعار خود به عنوان تضمين آورده است و ممكن است فرزدق نياورده باشد،
ولى چون روات و نقله با اشعار فرزدق به يك وزن ديدهاند، آنها را سهواً به
قصيده فرزدق ملحق ساختهاند، و الله أعلم.
بارى مرحوم سپهر در ضمن شرح اين قصيده و أحوالات فرزدق گويد: اين قصيده را مرحوم
مجلسى در «بحار الأنوار» و مرحوم قاضى نورالله در «مجالس المؤمنين» و مرحوم على
بن عيسى إرْبِلى در «كشف الغُمّة» و أبو الفرج اصفهانى در جلد نوزدهم و چهاردهم
«أغانى»، و سبط ابن جوزى در «تذكرة خواصّ الاُمّة» و سيد هاشم بحرانى در «مدينة
المعاجز» و نيز راوندى در كتاب «خرايج و جرايح» با مختصر تفاوتى آوردهاند، و
در «فصل الخطاب» از شيخ الحرمين ابوعبدالله قرطبى راجع به فرزدق و انشاء او
مطالبى مذكور است.
و پس از آن مىگويد: انشاء اين قصيده به وسيله فرزدق در مدح على بن الحسين عليهما
السلام در حضور هشام بن عبدالملك جاى ترديد و شبهه در نزد اهل تاريخ نيست
(392) ـانتهى ملخّصاً.
مرحوم مجلسى همان طور كه ما در اينجا از وى نقل كرديم مجموع أبيات را چهل ويك عدد
ذكر فرموده است.
(393)
در شرح «نهجالبلاغه» ابن أبى الحديد ج 10 ص 20 درباره أحوال فرزدق مطالبى مذكور
است و محدّث قمى در «الكُنَىوالألقاب» ج 3 ص 17 به بعد و در «هَدِيّة الأحباب»
ص 211 ترجمه او و ميميّه او را ذكر نموده است، و مامقانى در «تنقيح المقال» ج 2
ص 4 در باب «الكُنَى» در نام فرزدق مفصّلاً ترجمه أحوال او را آورده است و نام
وى را همّام بن غالب بن صَعْصَعَه گفته و كنيهاش أبوفِراس بوده است.
حقير در «نور ملكوت قرآن»، ج 3 ص 15 و ص 16 مطلبى را از أميرالمؤمنين عليه السلام
راجع به او ذكر نمودهام.
آية الله سيد حسن صَدْر در كتاب «تأسيس الشّيعة لعلوم الإسلام» ص 186 و ص 187 راجع
به او و قصيده او مطالبى را ذكر كرده است.
مستشار عبدالحَليم جُنْدى در كتاب «الإمام جعفر الصّادق» ص 139 در تعليقه، حجّ
هِشام را ذكر كرده و از اين قصيده، يازده بيت آورده، و پس از آن غضب هشام و امر
به حبس فرزدق را آورده است و عطاى حضرت را نيز آورده است.
در كتاب «العيون و المحاسن» كه از انشاء و كلام شيخ مفيد، و تحرير سيد مرتضى است
از طبع نجف اشرف ج اوّل ص 18 و ص 19 شانزده بيت از اين قصيده را ذكر نموده است.
للّه الحمد وله المنّة اين مجلّد كه پانزدهم از مجلّدات «امام شناسى» از دوره علوم
و معارف اسلام مىباشد در وقت ضَحْوَه روز دو ساعت به ظهر مانده، از ايّام ماه
مبارك رمضان روز سهشنبه بيست و نهم سنه يك هزار و چهارصد و سيزده هجريّه
قمريّه از مهاجرت سيدالمرسلين از مكّه مكرّمه به أرض يَثْرِب، در شهر مقدّس
مشهد رضوى ـ على شاهده آلاف التّحيّة و السّلام ـ در ظلّ عنايات خاصّه و
توجّهات كامله حضرت امام عصر حجّة بن الحسن العسكرى ـ عجّل الله تعالى فرجه
الشّريف و جعل أرواحنا لتراب مقدمه الفداء ـ پايان يافت.
و الحمدللّه ربّ العالمين، و آخر دعوانا أن الحمدللّه ربّ العالمين.
كتبه بيمناه الدّاثرة الرّاجى غفران ربّه الغنىّ السّيّد محمد الحسين الحسينى
الطهرانى غفرالله له و لذويه، و جعل مستقبل أمره خيراً من ماضيه.