اينها مجموعه مطالبى بود كه خطيب بغدادى در كتاب خود: «تقييد العلم» براى اثبات و
اهميّت كتابت، و امر رسول خدا صلى الله عليه وآله بدين امر خطير آورده است. و
همانطور كه ملاحظه مىشود ذكرى از «صحيفه اميرالمؤمنين» عليه السلام نيست، و
حتّى از استشهاد به كتابت رسول خدا در حين موت كه قلمى و قرطاسى طلبيدند تا
بنويسند براى اُمّت چيزى را كه پس از آن هيچگاه گمراه نگردند، يادى نكرده است.
و اين مطلب به قدرى شگفت آور است كه تعجّب يُوسُف العُشّ مُصَحّح و مُصَدّر و
مُعَلّق كتاب را برانگيخته است تا جائى كه نتوانسته است خوددارى نمايد و در
تعليقه آورده است : بسيار عجيب است كه از نظر خطيب استشهاد به كتابى كه رسول
خدا صلى الله عليه وآله اراده فرمود در حال وفاتش بنويسد، دور شده و مورد سهو و
خطا قرار گرفته است. و آن خبر در «صحيح بخارى» طبع ليدن ج 1، ص 41 و«صحيح مسلم»
با شرح نووى ج 2، ص 42 و «تاريخ طبرى» ج 4، ص 186 و ص 187 و «اُسْدُ الغابَة» ج
3، ص 305 و شرح حديث در «ارشاد السّارى» ج 1، ص 169 و «فَتْح البارى» ج 1، ص
185ـ187 و «عمدة القارى» ج 1، ص 575 و «شرح مسلم» نووى ج 2، ص 43 موجود است.
(25)
و حقير نويسنده اين سطور گويد: اين سهو خطيب سهوِ تعمّدى بوده است كه غالباً بل
اكثراً در ميان علماى عامّه ديده مىشود كه از اين اشتباهات عمدى بسيار مىكنند
از حذف و تحريف و تغيير و تقطيع و عدم ذكر روايت رأساً؛ و اينها همه شواهد روشن
و أدلّه واضحى است بر بطلان آراء و مذهب آنها كه بر اساس وحشت و إرعاب مردم و
إسكات و تعطيل بيان حقّ بنا نهادهاند؛ و همانطور كه خليفهشان عَلَناً در حضور
جماعت گفت: «اين مَرْدَك هذيان مىگويد؛ براى ما كتاب خدا كافى است؛» اينها بر
همان پايه و اساس دست از روايات اهل بيت كه در همان زمان مشخّص و مدوّن بوده
است شستهاند؛ چرا كه اين روايات در نزد مصدر ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام
همگى موجود و محفوظ و مدوّن بوده است، غاية الأمر عامّه كه مقصد و مَمشايشان بر
خلاف منهاج اهل بيت است با ايجاب ضرورت سياسى بايد بدين روايات توجّه نكنند،
بلكه آنها را مطرود و ممنوع به شمار آرند، چرا كه اين روايات كه تفسير آيات
قرآن و رواياتى درباره مقام و منزلت صاحب ولايت است با خلافت غاصبه آنان متضادّ
است و حتماً براى بر اريكه نشاندن خود بايد اهل بيت و روايات و كتابهايشان را
مهجور دارند؛ وگرنه جمع ميان ضدّين و متناقضين مىگردد.
بر روى همين اصل عمر گفت: حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ؛ و در آن مجلسِ الرّزِيّة كُلّ
الرّزِيّة در حضور رسول الله سر و صدا و غوغا راه انداخت و كلام درهم و پيچيده
و لَغَطْ پيدا شد و پيامبر از نوشتن و كتابت صرفنظر كرد و به رفيق اعلى رهسپار
گشت.
شما فرض كنيد آن مكتوب پيامبر درباره وصايت مولى الموالى اميرالمؤمنين عليه السلام
هم نباشد بالأخره هر چه بود نامهاى بود كه در آن عدم ضلالت و گمراهى امّت الى
الأبد تضمين شده بود.
كسى نيست كه به اين طرفداران و دايگان از مادر مهربانتر بگويد: آن نامه پيامبر
هرچه بود تضمين سعادت و عدم ضلالت امّت از جانب رسول خدا به طور جاودان بود،
عُمَر به چه مجوّز عقلى و وجدانى و شرعى امّت را از اين فيض تا روز قيامت محروم
گردانيد؟!
عيناً قضيّه مالك بن نُوَيْره است كه چون وى از پرداخت زكوة به صندوق ابوبكر
امتناع نمود و گفت بايد به صندوق خلافت و ولايت حقّه حقيقيّه علىّ بن أبيطالب
عليه السلام پرداخت گردد، خالد بن وليد با آن طرز فجيع و فظيع وى را به اتّهام
ارتداد كشت، و عذرش در نزد ابوبكر مقبول افتاد، چرا كه اگر انتشار مىيافت كه
مالك بن نُوَيره مرتد نشده است، او مسلمان است غايةالأمر دنبال صندوق راستين
مىآيد تا وجوهات و زكوات خودش و قومش را بدانجا بريزد؛ و اگر أبوبكر، خالد بن
وليد را به جرم قتل مرد مسلمان قصاص مىكرد و مىكشت، با يك چشم به هم زدن مطلب
انتشار مىيافت و همه به پيروى مالك براى مخالفت با أبوبكر سربلند مىنمودند؛ و
در اين صورت مشهود بود كه چه مىشد و أبداً دستگاه خلافت آنان پايدار و برقرار
نمىماند. اين جمع ميان ضدّين و متناقضين بود. لهذا براى آنكه مطلب افشا نگردد،
زود سرش را به هم آوردند وَ إلاّ اتّسَعَ الخَرْقُ عَلَى الرّاقِعِ (در آن صورت
نه تنها نمىتوانستند آن پارگى را وصله نهند، بلكه پارگى همه جا را مىگرفت، و
جز زبونى و درماندگىِ دستگاه خلافت چيزى ثمرنمىداد).
اين رازى بود كه خالد در گوش ابوبكر گفت؛ و أبوبكر هم صحيح و معقول دانست و او را
تبرئه نمود و چون أبوبكر به عمر كه از مخالفان خالد در اين داستان بود گفت، او
هم قبول نمود و دست از اِصرار بر إعدام خالد برداشت، و همه با هم صفا كردند و
سر كاسه آش داغ نشستند و به خوردن مشغول شدند.
جمله حَسْبنا كتابُ الله، به قدرى نامعقول است كه عامّه در تفسير آن سر به زير
افكنده و شرمگيناند. امّا در آنجا عُمَر براى درهم شكستن ولايت و خرد كردن و
نابود ساختن آن، با آنكه خودش خوب مىداند عبارت غلطى است و قرآن كتاب الهى
بدون سنّت و مفسّرى از رسول الله تماميّت ندارد، معذلك جلوى نوشتار رسول الله
را گرفت و از آوردن قلم و كاغذ منع نمود.
و آنگاه در زمان خلافت خود با شديدترين وجهى جلوى بيان حديث و احوال رسول خدا را
گرفت؛ و نه تنها كتابت حديث را منع كرد، بيان شفاهى آن را نيز بأشدّ وجه منع
نمود. چرا؟! براى آنكه احاديث وارده از رسول خدا صلى الله عليه وآله در مدّت
بيست و سه سال درباره وصايت و إمامت و إمارت و خلافت بلافصل مقام ولايت بازگو
نگردد. اين روايات بيانى است كه درست در جهتِ مَمْشى و مَجْرى و منهاج خلافت
غاصبه قرار دارد؛ و چگونه مىتوان مردم را در كتابت و بيان آن همه احاديث آزاد
گذارد آنگاه يورش بر خانه فاطمه برد، و اميرالمؤمنين را براى بيعت و تمكين به
مسجد سوق داد؟
شيخ محمود أبورَيّه بعد از ردّ اين حديثِ مروى از طرق عامّه: ألاَ وَ إنّى قَدْ
اُوتِيتُ الْكِتَابَ وَ مِثْلَهُ مَعَهُ «آگاه باشيد كه: به من كتاب (قرآن) و
مثل قرآن با آن داده شده است» مىگويد: و اگر مطلب از اين قرار بود، پس چرا
پيامبر به كتابت اين مِثْل همّت نگماشت در زمان حياتش در وقتى كه آن را از
پروردگارش تلقّى مىكرد همان طور كه به كتابت قرآن عنايت داشت؟
تا آنكه مىگويد: آيا صحيح است پيامبر نصف آنچه را كه به او وحى شده است رَها و
يَله گذارد تا آنكه بدون قيد و نوشتن در ميان أذهان بماند، اين يك آن را بگيرد،
و آن يك آن را فراموش نمايد، و آن سيّمى بر آن چيزى بيفزايد از قبيل چيزهائى كه
در غير مدوّنات در كتابى محفوظ پيش مىآيد؟ و آيا متصوّر است پيغمبر با اين طرز
عملش رسالتش را آن طور كه بايد تبليغ نموده باشد؟ و امانت را به طور كامل به
اهلش سپرده باشد؟!
اين حديث كجا بود هنگامى كه پيامبر در مرض خود به سوى پروردگارش رهسپار شد؛ و پس
از اينكه آيه: الْيَوْمَ أكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ
نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإْسْلاَمَ دِيناً(26)
نازل شده
بود؟ و در وقتى كه در مرضش مىگفت: إنّى وَاللهِ مَا تَمَسّكُوا عَلَىّ
بِشَىْءٍ، إنّى لَمْ اُحِلّ إلاّ مَا أحَلّ الْقُرْآنُ، وَ لَمْ اُحَرّمْ إلاّ
مَا حَرّمَ الْقُرْآنُ؟ !(27)
«سوگند به خدا، من عهده دار عمل شما نمىباشم، و شما هيچ دستاويز و بهانهاى نسبت
به من نداريد! و من حلال ننمودم مگر آنچه را كه قرآن حلال نموده است، و حرام نكردم
مگر آنچه را كه قرآن حرام كرده است!»
از اين گذشته كجا بود اين حديث زمانى كه أبوبكر به مردم گفت: بَيْنَنَا وَ
بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ، فَاسْتَحِلّوا حَلاَلَهُ، وَ حَرّمُوا حَرَامَهُ!
«در ميان من و شما كتاب خداست؛ پس حلالش را حلال بشماريد، و حرامش را حرام
بدانيد!»
و كجا بود اين حديث وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله در حال احتضار بود و
مىخواست كتابى بنويسد تا امّت پس از وى گمراه نگردند و عمر گفت: حَسْبُنَا
كِتَابُ اللهِ؟!
تا مىرسد به اينجا كه مىگويد: صحابه رسول خدا در عدم كتابت اكتفا بدان ننمودند
بلكه از روايت حديث و بيان آن نهى كردند، و در قبول أخبار و أحاديث تشديد خطيرى
بجاى آوردند .
ذَهَبى در «تذكرة الحُفّاظ» مىگويد: از مراسيل ابن أبى مليكه
(28)
آن است كه: أبوبكر مردم را پس از فوت پيغمبرشان جمع كرد و گفت:
إنّكُمْ تُحَدّثُونَ عَنْ رَسُولِ اللهِ أحَادِيثَ تَخْتَلِفُونَ فِيهَا،
وَالنّاسُ بَعْدَكُمْ أشَدّ اخْتِلاَفاً؟ فَلاَ تُحَدّثُوا عَنْ رَسُولِ اللهِ
شَيْئاً؛ فَمَنْ سَأَلَكُمْ فَقُولُوا: بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ،
فَاسْتَحِلّوا حَلاَلَهُ، وَ حَرّمُوا حَرَامَهُ!
«شما مطالبى را از رسول خدا بيان مىكنيد كه در آن احاديث اختلاف داريد، و بعد از
شما اختلاف مردم شديدتر خواهد شد. بنابراين هيچ حديثى را از رسول خدا بيان نكنيد؛ و
هر كس از شما مسئلهاى پرسيد بگوئيد: در ميان ما و شما كتاب الله است، حلالش را
حلال، و حرامش را حرام بشمريد!»
و ابن عَساكِر از محمّد بن إسحق از صالح بن ابراهيم بن عبدالرّحمن بن عَوْف روايت
كرده است كه: عُمَر بن خطّاب نمرد مگر آنكه به سوى اصحاب رسول الله در جميع
آفاق فرستاد و همه را جمع كرد: عبدالله بن حُذَيْفة؛ و أبَا الدّرْدَاء ، و
أبَاذَرّ، و عَقَبَة بن عامِر، و بديشان گفت: اين احاديثى كه شما در آفاق از
رسول خدا افشا كردهايد چيست؟! گفتند: آيا ما را منع مىكنى؟ گفت: نه، در نزد
من بايد بمانيد؛ و سوگند به خدا تا من زنده هستم نبايد از نزد من جاى ديگر
برويد، و ما داناتريم، ما از شما مىگيريم و به شما ردّ مىكنيم! و ايشان از
عمر مفارقت ننمودند تا زمانى كه عمر مرد(29)
.
و ذَهَبى در «تذكرة الحُفّاظ» از شعبه، از سعيد بن ابراهيم، از پدرش آورده است كه:
عُمَر، ابنمَسعود و أبو دَرْدَاء و أبومَسعود أنصارى را حبس نمود و گفت: شما
روايات بسيارى را از رسول خدا نقل كردهايد(30)
! ايشان را در
مدينه زندانى نمود و عثمان ايشان را آزاد كرد.(31)
و ابن سَعد و ابن عَساكِر از محمود بن لُبَيْد روايت كردهاند ـ با لفظ ابن سعدـ
كه گفت: شنيدم عُثمان بن عَفّان بر منبر مىگفت: جايز نيست براى كسى كه حديثى
را كه در زمان أبوبكر و عمر نشنيده است روايت نمايد؛ و من كه حديثى را بيان
نمىكنم نه از جهت آن است كه از بهترين فراگيرندگان روايت در ميان اصحاب رسول
خدا نيستم، بلكه از اين جهت است كه شنيدم كه مىگفت: مَنْ قَالَ عَلَىّ مَالَمْ
أقُلْ فَقَدْ تَبَوّأ مَقْعَدَهُ مِنَ النّارِ. «كسى كه به من گفتارى را نسبت
بدهد كه من نگفتهام تحقيقاً جاى خود را در آتش مهيّا ساخته است.»
و در كتاب «جَامِعُ بيان العِلْم و فَضْلِهِ»(32)
كه مؤلّفش حافظ
مغرب ابنعَبدِالبرّ مىباشد از شعبى از قَرَظة بن كَعْب حكايت نموده است كه
گفت:
خَرَجْنَا نُرِيدُ الْعِرَاقَ فَمَشَى مَعَنَا عُمَرُ إلَى صِرَارٍ
(33)
ثُمّ قَالَ لَنَا: أتَدْرُونَ لِمَ مَشَيْتُ مَعَكُمْ؟! قُلْنَا:
أرَدْتَ أنْ تُشَيّعَنَا وَ تُكْرِمَنَا! قَالَ: إنّ مَعَ ذَلِكَ لَحَاجَةً
خَرَجْتُ لَهَا: إنّكُمْ لَتَأْتُونَ بَلْدَةً لِأهْلِهَا دَوِىّ كَدَوِىّ
النّحْلِ، فَلاَتَصُدّوهُمْ بِالأحَادِيثِ عَنْ رَسُولِاللهِ وَ أنَا
شَرِيكُكُمْ! قَالَ قَرَظَةُ: فَمَا حَدّثْتُ بَعْدَه حَديثاً عَنْ رَسُولِ
اللهِ.
و فى رواية اُخرى: إنّكُمْ تَأتُونَ أهْلَ قَرْيَةٍ لَهَا دَوِىّ بِالْقُرْآنِ
كَدَوِىّ النّحْلِ فَلاَتَصُدّوهُمْ بِالأحَادِيثِ لِتَشْغَلُوهُمْ. جَوّدُوا
(34)
الْقُرآنَ وَ أقِلّوا الرّوَايَةَ عَنْ رَسُولاللهِ وَ أنَا
شَرِيكُكُمْ!(35)
فَلَمّا قَدِمَ قَرَظَةُ قَالُوا: حَدّثْنَا! فَقَالَ: نَهَانَا عُمَرُ.(36)
،(37)
وَ فِى الاُمّ لِلشّافِعىّ روايةُ الرّبِيعِ بنِ سُلَيمانَ: فَلَمّا قَدِمَ
قَرَظَةُ قَالُوا: حَدّثْنَا! قَالَ: نَهَانَا عُمَرُ!
«ما از شهر مدينه بيرون آمديم و عازم عراق بوديم. عمر با ما تا صِرار پياده بدرقه
نمود و سپس به ما گفت: آيا مىدانيد چرا من با شما آمدهام؟! گفتيم: مىخواستى تا
ما را مشايعت كنى و گرامى بدارى! گفت: علاوه بر اين حاجتى داشتم و براى آن از مدينه
بيرون شدم. حقّاً شما به سوى شهرى مىرويد كه اهل آنجا مانند صداى زنبور با خواندن
قرآن صدا و زمزمه دارند؛ شما به واسطه بيان احاديثى از رسول خدا ايشان را باز
نداريد و من در اين امر شريك شما مىباشم! قرظه گفت: پس از اين توصيه عمر من حتّى
يك حديث از رسول خدا بيان ننمودم.
و در روايت ديگرى است: شما حقّاً به سوى شهرى مىرويد كه صوتشان در حال قرائت قرآن
مانند صداى زنبور است، بنابراين با بيان احاديث آنان را باز نداريد تا از قرآن
به غير قرآن مشغول گردند. قرآن را صحيح و استوار بداريد، و روايت از رسول الله
را كم نمائيد، و من در اين امر شريك شما مىباشم!
چون قرظه وارد عراق شد، گفتند: براى ما از رسول خدا بيان كن! گفت: عمر ما را منع
نموده است.
و شافعى در كتاب «الاُمّ» به روايت ربيع بن سليمان آورده است كه: چون قرظه وارد شد
مردم عراق به او گفتند: از احاديث رسول الله براى ما بيان كن! گفت: عمر ما را
نهى كرده است .»
وَ كَانَ عُمَرُ يَقُولُ: أقِلّوا الرّوايَةَ عَنْ رَسُولِ اللهِ إلاّ فِيمَا
يُعْمَلُ بِهِ.(38)
،(39)
داستان صُبَيْغ تَمِيمى بن عَسَل و زدن او را دويست تازيانه در دوبار، و بدنش را
خونين كردن به جهت سؤالى كه در معنى الذّارِيَاتِ ذَرْواً از عمر نموده بود، ما
در جلد دوازدهم از «امام شناسى» درس 174 تا 176، ص 175 تا ص 178 از سيوطى و
ابنكثير از بزّاز ودارقُطْنى در «إفراد» و ابن مَرْدوَيه و ابن عَساكر و از
«سُنَن دارِمى» و از «سيره عمر» تأليف ابن جَوْزى، و از «كنز العُمّال»، و از
نصر مقدّسى و اصفهانى و ابن أنبارى و ألْكانى، و از «فتح البارى» و از «فتوحات
مكّيه» ذكر نمودهايم.
عُمَر چهار چيز را اكيداً ممنوع نمود: اوّل سؤال از آيات مشكله قرآن؛ دوم سؤال از
احكام و تكاليفى كه هنوز واقع نشده است؛ سوم: بيان أحاديث رسول الله؛ چهارم:
كتابت حديث.
عمر براى عملى نمودن اين امور صحابه معروف رسول الله را با شلاّق مىزد و حبس
مىنمود .
علاّمه امينى گويد: چون عمر أبوموسى أشعرى را به عراق اعزام نمود به او گفت: تو به
سوى قومى مىروى كه اهل آنجا صداهايشان در مساجدشان مانند صدا و زمزمه زنبور
عسل به قرائت قرآن بلند است؛ پس آنها را بر همين حال واگذار و به احاديث
مشغولشان مساز؛ و من در اين امر شريك تو هستم.
اين مطلب را ابن كثير در تاريخش ج 8، ص 107 ذكر نموده است و گفته است: اين قضيّه
از عمر معروف است.
و طَبَرانى از ابراهيم بن عبدالرّحمن تخريج نموده است كه: عمر سه نفر را حبس كرد:
ابن مسعود و أبودَرْدَاء و ابومسعود انصارى، و گفت: شما حديث از رسول خدا صلى
الله عليه وآله زياد نقل نمودهايد. در مدينه آنها را محبوس نمود تا اينكه كشته
شد.(40)
و در عبارت حاكم در «مستدرك» ج 1، ص 110 اين طور آمده است: عمر بن خطّاب به ابن
مسعود و ابودرداء و ابوذر گفت: اين حديثى كه از رسول خدا صلى الله عليه وآله
نقل كردهايد چيست؟! و من گمان دارم كه عمر ايشان را در مدينه تا زمانى كه كشته
شد حبس نمود.
و در لفظ جمالالدّين حَنَفى اين طور آمده است كه: عمر أبومسعود و أبو دَرْداء و
أبوذر را حبس كرد تا وقتى كه كشته شد و به آنها گفت: مَا هَذَا الْحَدِيثُ عَنْ
رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله؟! «اين حديث كردن از رسول خدا چيست كه شما
مىكنيد؟!» و من چنين گمان دارم كه تا وقتى كه كشته شد آنان را در مدينه حبس
كرد. و همين طور اين عمل را با أبوموسى أشْعرى با وجود عدالتش در نزد وى انجام
داد. (المعتصر، ج 1، ص 459)
و عمر به أبوهريره گفت: دست از حديث برمىدارى يا تو را به زمين دَوْس بفرستم؟!
(41)
مـ و به كعب الأحْبار گفت: دست از حديث بر مىدارى يا تو را به
زمين قِرَدَة (ميمونها) بفرستم؟! (تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 106)
و ذَهَبى در «تذكره» ج 1، ص 7 از أبوسَلمه روايت كرده است كه من به أبوهريره گفتم:
همان گونه كه اينك حديث مىكنى در زمان عمر هم مىكردى؟! گفت: اگر من در زمان
عمر مانند زمان شما حديث مىكردم مرا با تازيانه خود مىزد.
أبو عَمْرو از أبوهريره تخريج نموده است كه مىگفت: من احاديثى را براى شما روايت
نمودهام كه اگر در زمان عمر بن خطّاب حديث مىكردم مرا با تازيانه دستى خود
مىزد. (جامع بيان العلم، ج 2، ص 121)
و در عبارت زُهْرى اين طور وارد است كه: مگر من مىتوانستم آن طور كه الآن براى
شما حديث مىكنم در زمان حيات عمر حديث كنم؟! سوگند به خدا كه در آن صورت يقين
داشتم كه تازيانه او با پوست پشت بدن من تماس پيدا مىكرد.
و در عبارت ابن وَهَب اين طور وارد است كه: حقّاً من براى شما أحاديثى را بيان
نمودهام كه اگر در زمان عمر و يا نزد عمر بدان لب مىگشودم يقين داشتم كه سَرم
را مىشكافت. (تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 107)
در پى آمد و دنبال اين واقعه شَعْبى گفت: من با عبدالله بن عُمَر دو سال و يا
يكسال ونيم نشستم و از وى نشنيدم حديثى را از رسول خدا صلى الله عليه وآله نقل
كند مگر يك حديث را.(42)
و سائب بن يزيد گفت: من با سَعْد بن مالك از مدينه تا مكّه مصاحب بودم و حتّى يك
حديث از او از رسول خدا صلى الله عليه وآله نشنيدم (سنن ابن ماجه، ج 1، ص 16)
و أبوهريره گفت: ما ابداً قدرت نداشتيم بگوئيم: قال رسول الله، تا زمانى كه عمر
كشته شد (تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 107)
امينى گويد: آيا بر خليفه پنهان بود كه ظاهر كتاب و قرآن، امّت را از سُنّت
بىنياز نمىنمايد؟ و سنّت با قرآن مفارقت نمىكند تا بر پيغمبر در كنار حوض
كوثر وارد شوند؟ و حاجت امّت به سنّت رسول خدا كمتر از حاجتشان به ظاهر كتاب
نيست؟
وَالْكِتَابُ كَمَا قَالَ الأوْزَاعِىّ وَ مَكْحُولٌ أحْوَجُ إلِى السّنّةِ مِنَ
السّنّةِ إلَى الْكِتَابِ. (جامع بيان العلم و فضله، ج 2، ص 191)
«و كتاب خدا همان طور كه أوزاعى و مكحول گفتهاند، نيازش به سنّت بيشتر است از نياز
سنّت به كتاب.»
يا آنكه خليفه ديده است در آنجا جماعتى هستند كه با وضع و جعل احاديث بر رسول خدا
و پيامبر اقدس با سنّت بازى مىكنند ـ و اين ديدار هم از روى حقّ بوده است ـ
بنابراين همّت گمارده است تا آن جراثيم را از تَقَوّل و نسبت كلام ناصحيح به
پيامبر صلى الله عليه وآله قطع كند؛ و آن دستهاى جنايتكار را از سنّت شريفه
كوتاه نمايد. چه اين باشد چه آن، گناه مثل أبوذر كه رسول اعظم به صدقش با عبارت
متقنه: مَا أظَلّتِ الْخَضْرَاءُ، وَ لاَ أقَلّتِ الْغَبْرَاءُ عَلَى رَجُلٍ
أصْدَقَ لَهْجَةً مِنْ أبِى ذَرّ(43)
«آسمان نيلگون سايه نيفكنده
است، و زمين تيره بر روى خود حمل ننموده است مردى را كه از جهت صداقت گفتار و
راستى سخن از ابوذر بهتر باشد» گواهى داده چه بوده است؟ و يا مثل عَبدالله بن
مَسْعود صاحب سرّ رسول الله و افضل افرادى كه قرآن را قرائت كرده است و حلالش
را حلال و حرامش را حرام دانسته است و فقيه دين و عالم در سنّت بوده است
(44)
چه گناهى داشتهاند؟ و يا مثل أبوُدَرداء عُوَيْمِر كبير الصّحابه
صاحب رسول الله صلى الله عليه وآله
(45)
چه جرمى داشتهاند؟! چرا ايشان را تا وقتى كه به او خنجر زدند در
مدينه حبس كرد؟ چرا اين صحابى عظيم دينى را در مَلأ دينى هتك نمود و ايشان را
در چشم مردم كوچك و پست كرد؟
و آيا مثل أبوهريره و أبوموسى أشعرى از آن جماعت وضّاعين حديث بودهاند تا آنكه
استحقاق آنگونه تعزير و دور كردن و تبعيد و حبس و وعيد را داشته باشند؟! من
نمىدانم!
آرى تمام اين آراء، حوادث سياسيّه مقطعى بوده است كه ابواب علم را بر روى امّت
بسته است و آنان را در پرتگاه جهالت و زمينخوردنهاى أهواء در افكنده است گرچه
خليفه نيّت آن را نداشته است. امّا خليفه در آن روز با اين مسائل سپرى براى خود
گرفت و از ورود و مكافحه در معضلات اجتناب كرد، و خود را از مسائل مشكله نجات
بخشيد.
مـ و پس از نهى نمودن امّت مسلمان و اسلام آورده را از علم قرآن، و دور كردن امّت
را از آنچه در كتابش آمده است از معانى فخيمه و دروس عاليه از ناحيه علم و ادب
و دين و اجتماع و سياست و اخلاق و تاريخ، و بستن باب تعلم و آموزش و مؤاخذه در
برابر احكام و سؤال از موضوعاتى كه هنوز واقع نشده است، و پهلو تهى كردن از
آماده شدن براى عمل به دين خدا قبل از وقوع واقعه، و منع كردن امّت را از معالم
شريفه، و نهى و ردع از انتشار آنها در ملأ، پس به كدام علمِ زنده و مفيد و به
كدام حُكْم و يا كلمه حكمتيّه، اين امّت مسكين بخواهد بر اُمّتهاترفّع جويد و
تقدّم يابد؟! و به كدام كتاب و به كدام سنّت، آقائى و سيادت خود را بر جميع
عالم كه صاحب رسالت ختميّه آن را براى او تأسيس فرموده است، به دست آورد؟
بنابراين، سيره اين خليفه، يك ضربهاى بود كه بر اسلام وارد شد و آن را از پاى
درآورد؛ و ضربهاى بود بر امّت اسلام و تعاليم امّت و شرف و تقدّم و تعالى
امّت؛ خليفه متوجّه اين ضرر باشد يا نباشد. و از نتائج و مواليد اين سيره
ممقوته و مهلكه عمر، حديث كتابت سُنَن و نوشتن روايات رسول الله است. هان
بدانيد كه مطلب از اين قرار است:
حديث كتابت سنن
از عروه روايت است كه عمر بن خطّاب اراده كرد تا سُنّتهاى رسول خدا را بنويسد؛
بنابراين در اين باره از أصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله پرسش نمود، همگى او
را به نوشتن دلالت كردند. عمر مدّت يك ماه تأمّل كرد و در اين مدّت از خداوند
طلب خير مىنمود؛ و پس از آن صبحگاهى عازم شد به عزم خدائى كه او را رهبرى
مىنمود و گفت: من اراده كرده بودم تا احاديث سُنَن را بنويسم؛ ليكن چون به ياد
آوردم قومى را كه قبل از شما بودهاند و كتابى نوشتند و بر آن مجدّانه و
مصرّانه صرف همّت كردند و كتاب الله را ترك نمودند، سوگند به خدا، من كتاب الله
را هيچگاه با چيز دگر مشوب نمىسازم.(46)
و به پيروى از اين خليفه جمعى از كتابت سُنَن منع كردند؛ و خلافاً للسّنّة
الثّابتة از آورنده و اعلان كننده بزرگوار شريعت غرّاء، دست از كتابت برداشتند.
(47)
رأى خليفه درباره كُتُب
به مشكلات اربعه و حوادث گذشته: حادثه مشكلات قرآن، و حادثه سؤال از چيزى كه هنوز
به وقوع نپيوسته است؛ و حادثه حديث از رسول الله؛ و حادثه كتابت سُنّت پيامبر،
اضافه كن حادثه رأى خليفه و اجتهادش را در حول كُتُب و مؤلّفات:
مردى از مسلمانان به سوى عمر آمد و گفت: ما وقتى كه شهر مدائن را فتح كرديم در
آنجا كتابى به دستمان رسيد كه در آن علمى از علوم فارسيان و مطلب شگفتآورى
بود. عمر شلاّق دستى خود را طلبيد و شروع كرد به زدن آن مرد، و سپس گفت: نَحْنُ
نَقُصّ عَلَيْكَ أحْسَنَ الْقَصَصِ(48)
«ما بر تو (اى پيغمبر) به
بهترين روش داستان مىگوييم.»
و مىگفت: واى بر تو! آيا داستانهائى بهتر از كتاب الله وجود دارد؟! حقّاً و
تحقيقاً كسانى كه پيش از شما به هلاكت رسيدند، به سبب آن بود كه به كتابهاى
علماء و كشيشان خود روى آوردند و تورات و انجيل را ترك نمودند، تا اينكه كهنه
شدند و علمى كه در آنها بود از ميان برداشته شد!
و به عبارت و شكل دگرى: از عَمْروبن مَيْمون از پدرش روايت است كه گفت: مردى به
نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: يَا أمِيرَالْمُؤمِنِين! چون ما شهر مدائن را
گشوديم، من در آنجا كتابى يافتم كه در آن كلام مُعْجِبى بود. عمر گفت: آيا آن
كلامِ مُعْجِب از كتاب الله بود؟ گفت: نه! عمر شلاّق دستى خود را طلبيد و شروع
كرد به زدن او و شروع كرد به خواندن اين آيه:
الر، تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ، إنّا أنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّا
لَعَلّكُمْ تَعْقِلُونَ تا اينجا كه: وَ إنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ
الْغَافِلِينَ(49)
. «الر، آنست آيات كتاب آشكارا. حقّاً ما قرآن
را قرآن عربى نازل نموديم به اميد آنكه شما آن را تعقّل كنيد ـتا اينجا كهـ و
به تحقيق تو پيش از إنزال ما اين آيات را از غافلان بودى.»
و سپس گفت: إنّمَا أهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ أنّهُمْ أقْبَلُوا عَلَى كُتُبِ
عُلَمائِهِمْ و أسَاقِفَتِهِمْ وَ تَرَكُوا التّوْرَاةَ وَالإنْجِيلَ حَتّى
دَرَسَا وَ ذَهَبَ مَا فِيهِمَا مِنَ الْعِلْمِ.
«و فقط علّت هلاكت پيشينيان شما آن بوده است كه بر كتابهاى دانشمندان و كشيشانشان
روى آوردند و تورات و انجيل را كنار گذاردند تا كهنه شد و علمى كه در آنها بود از
ميان رفت .»
و عبدالرّزاق و ابن ضريس در «فضائل القرآن» و عَسْكرى در «مواعظ» و خطيب از
ابراهيم نخعى تخريج كردهاند كه گفت: در كوفه مردى بود كه كتب دانيال را جستجو
مىنمود. در اين حال نامهاى از عمر بن خطّاب رسيد كه وى را به سوى او بفرستند؛
چون حضور عمر رسيد عمر تازيانه دستىاش را بر او بالا برد و فرود مىآورد و سپس
بر وى خواند: الر، تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ ـ تا رسيد به اينجا كهـ
الْغَافِلِينَ.
آن مرد مىگويد: من مقصود عمر را فهميدم و گفتم: اى اميرمؤمنان مرا واگذار سوگند
به خدا هيچ يك از آن كتب نزد من نخواهد ماند مگر آنكه آنها را خواهم سوزانيد!
در اين حال عمر دست از او برداشت. (به سيره عمر تأليف ابن جوزى ص 107، شرح ابن
أبى الحديد ج 3، ص 122، كنز العُمّال ج 1، ص 95 رجوع شود.)
و در تاريخ «مختصر الدّوَل» تأليف أبوالفَرَج ملَطِى متوفّاى 684، ص 180، از طبع
بوكفىاوكسونيا سنه 1663 ميلادى، با عين اين عبارت آمده است:
و يحيى غَراماطيقى زنده ماند تا وقتى كه عَمْرو بن عاص مدينه اسكندريه را فتح كرد
و بر عَمروعاص وارد شد، چون عمرو موقعيّت وى را در علوم مىدانست او را گرامى
داشت و از مطالب فلسفيّه كه ابداً عرب بدانها اُنس نداشت غرائبى را شنيد كه
موجب دهشت او شد و مفتون كلمات او گشت. عَمْرو مردى عاقل و حَسَن الاستماع و
صحيح الفكر بود؛ با او ملازم شد و هيچگاه از او مفارقت نمىجست.
روزى يحيى به عَمْرو گفت: شما به تمام محلهاى مهم و اصلى اسكندريّه احاطه
نمودهايد و بر تمام اصناف موجوده در آن حكمفرمائى داريد، آنچه در اسكندريّه
موجب انتفاع شماست ما معارضهاى نداريم، و امّا آن چيزهائى كه مورد انتفاع شما
نيست ما بدان سزاوارتريم !
عَمْرو بدو گفت: شما به چه نيازمنديد؟! گفت: كتب حكمت كه در خزينههاى ملوكيّه
مىباشد !
عَمْرو بدو گفت: اين امرى است كه در تحت قدرت و اختيار من نيست مگر پس از آنكه از
اميرالمؤمنين عمر بن خطّاب استيذان بنمايم!
عَمْرو نامهاى به عُمَر نوشت، و درخواست يحيى را در آن بيان نمود؛ نامهاى از
عُمَر رسيد كه در آن نوشته بود: وَ أمّا الْكُتُبُ الّتِى ذَكَرْتَهَا فَإنْ
كَانَ فِيهَا مَا وَافَقَ كِتَابَ اللهِ فَفِى كِتَابِ اللهِ عَنْهُ غِنًى؛ وَ
إنْ كَانَ فِيهَا مَا يُخَالِفُ كِتَابَ اللهِ فَلاَ حَاجَةَ إلَيْهِ
فَتَقَدّمْ بِإعْدَامِهَا! «و امّا كتابهائى را كه نام بردى، اگر در ميان آنها
مطلبى است كه موافق كتاب الله است پس با داشتن كتاب الله بدان نيازى نيست؛ و
اگر در ميان آنها مطلبى است كه مخالف كتاب الله است، پس حاجتى بدان نيست و تو
در اعدام و نابوديشان اقدام كن!»
عَمْرو بن عَاص شروع كرد به تقسيم و تفريق آنها بر حمّامهاى اسكندريّه و سوزاندن
آنها در تنورهها و تونهاى آنها و ششماه طول كشيد تا همه سوخت و از بين رفت.
اين مطلب را بشنو و عجب نما!
اين جمله از كلام ملطى را جُرْجى زَيْدان در «تاريخ تمدّن اسلامى» ج 3، ص 40
بتمامها و كمالها ذكر كرده است. و در تعليقه آن گويد: در نسخهاى كه مطبوع است
در مطبعه آباء يَسوعيّين در بيروت، تمام اين جملات از آن حذف شده است به علّتى
كه ما نمىدانيم.
و عَبْداللّطيف بغدادى متوفّى در 629 هجرى در كتاب «الإفادة و الاعتبار» ص 28
گويد: من در اطراف ستونهاى ديوارها از اين عمودها و ستونها بقايا و آثارى ديدم
كه برخى از آنها صحيح و درست و برخى شكسته و مكسور بود، و از حالت آنها چنان
دستگير مىشد كه آن ستونها داراى سقف بوده است و ستونها حامل سقف بودهاند و
ستون ديوارها بر روى آن سقف و قبّهاى بوده است كه آن ستون حامل آن قبّه بوده
است.
و من چنين مىدانم كه آن محوّطه همان رواقى است كه ارسطوطاليس و پيروان او پس از
او در آنجا درس مىدادهاند؛ و همان دارُالمعلّم است كه اسكندر وقتى شهرش را
بنا كرد آن دارالمعلّم را ساخت و در آنجا بوده است خزينههاى كتابهايى كه
عَمْرو بن عاص با اذن عُمَر آنها را آتش زد.(50)
از آنچه به طور فشرده بيان شد، معلوم شد كه عبارت حَسْبُنا كتابُ الله نه تنها رأى
عمر است بلكه نظريّه أبوبكر و عثمان نيز بوده است، و همچنين نظريّه خلفاى غاصب
اموى؛ همه آنها بر همين نهج مشى نمودهاند. و كتابت حديث تا زمان عمربن
عبدالعزيز كه يك قرن از هجرت مىگذشت ممنوع بود، و تا يك قرن ونيم كه علماى
عامّه شروع به نوشتن و كتابت احاديث نمودند اثرى از حديث و سنّت و كتابت نبود.
بنابر اين عُمَر هم به حمل اوّلى ذاتى يعنى مفهوم و مُفاد حَسْبُنا كتابُ الله عمل
كرد، و هم به حمل شايع صناعى عملاً در خارج، جلوى تحقّق حديث و بيان سنّت و
كتابت سنّت را گرفت، و در دست امّت نماند مگر ظاهر قرآن.
امّا شيعه از زمان رسول الله صلى الله عليه وآله هم بيان حديث مىكردند و هم كتابت
حديث . بر اين اساس در زمان خود رسول الله شيعه كتابهائى نوشته است و پس از
آنحضرت مرتّباً و مسلسلاً بيان حديث و كتابت آن رواج شايع داشته است.
شيعه بر اساس حديث: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتى
أهْلَ بَيْتِى، وَ إنّهُمَا لَنْيَفْتَرِقَا حَتّى يَرِدَا عَلَىّ الْحَوْضَ،
(51)
سنّت رسول خدا را عملى كرد و اين حديث را كه سنّت است اخذ كرد، و
يك قرن و نيم قبل از سُنّيان دست به بيان حديث و كتابت زد.
حال بايد بدانيم: چرا سنّيان پس از يك قرن درصدد جمع سنّت شدند؟ چون ديدند كتاب
الله بدون سنّت كافى نيست؛ عيناً مانند طَيْرى است كه بخواهد با يك بال به
پرواز درآيد. در قرآن كليّات احكام است و مسائل روزمرّه مردم در جزئيّات نياز
به بيان دارد؛ و بيان آن غير از سنّت چيز دگرى نيست. و از طرفى وارد شدن علوم و
مسائل مختلفه تازه در جهان اسلام و نياز مبرم به علم و اطّلاع از سيره و منهاج
و روش عملى و كلام علمى رسول الله، آنان را به هوش آورد و ديدند خيلى عقب
افتادهاند و پس رفتهاند. اسلام كه بايد جهان علم و عمل و تقوى را مسخّر معنى
و حقيقت خود نموده باشد، رو به قهقرا مىرود، و اگر از بقايا و پس ماندههاى
سنّت پيامبر كه در سينههاى بعضى دست به دست گشته، چيزى جمعآورى نگردد عَلَى
الإسْلاَمُ السّلامُ. در آن وقت تازه به فكر و منهاج شيعه پىبردند و فهميدند
كه راه راست و درست همان سبك و اسلوب آنهاست؛ بايد بنويسند و بيان حديث كنند.
امّا كجا؟ و كى؟ و چگونه؟
بزرگان عامّه با كمال بزرگوارى به روى مبارك خود نياورده و عبارت حَسْبُنا كتابُ
الله را ناديده گرفتند، و در مقام نَسْخ علمى و عملى اين گفتار، شروع به نوشتن
كتب و سنن نمودند. و بعضى از عامّه عملاً به جمله حَسْبُنا كتابُ الله استهزاء
نمودند و گفتند : مگر مىشود كتاب بدون سُنّت؟!
محمّد عَجّاج خطيب كه كتابى در عظمت سنّت نوشته است و به قدرى سعى دارد كه روى
جرائم عمر و همكارانش پرده بپوشاند و آنها را مصلح و مصلحت انديش قلمداد كند، و
خود يك مرد سنّى متعصّب و ناهموارى است، در اين كتاب با اينكه نتوانسته است
براى حَسْبُنا كتابُ الله محمل صحيحى بتراشد، خود نيز در مقام اثبات و صحّت
سنّت و لزوم بيان حديث مىگويد : صحابه سنّت رسول خدا ـعليهالصّلوة و السّلامـ
را اخذ كردند و بدان تمسّك جستند و نخواستند همانند مردى باشند كه گفتار رسول
خدا صلى الله عليه وآله بر او منطبق مىشد:
يُوشِكُ الرّجُلُ مُتّكِئاً عَلَى أرِيكَتِهِ يُحَدّثُ بِحَدِيثٍ مِنْ حَدِيثِى
فَيَقُولُ : بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ عَزّ وَ جَلّ، فَمَا
وَجَدْنَا فِيهِ مِنْ حَلاَلٍ اسْتَحْلَلْنَاهُ، وَ مَا وَجَدْنَا فِيهِ مِنْ
حَرَامٍ حَرّمْنَاهُ. ألَا وَ إنّ مَا حَرّمَ رَسُولُ اللهِ مِثْلُ مَا حَرّمَ
اللهُ.(52)
«نزديك است كه مَرد بر بالشگاه خود تكيه زند و حديثى از احاديث مرا براى او بخوانند
و بگويد: در ميان ما و ميان شما كتاب الله عزّوجلّ است، آنچه را كه در آن حلال
بيابيم حلال مىشمريم، و آنچه را كه در آن حرام بيابيم حرام مىشمريم. آگاه باشيد!
آنچه را كه رسول خدا حرام كرده است همانند آن است كه خدا حرام كرده است.»(53)
بلكه در برابر سنّت در موقف عظيمى درنگ كردند و هر كس را كه آن گونه فهم كرده بود
(كه كتاب خدا كافى است) رد كردند.
أبو نَضْرَة از عِمْران بن حَصين روايت مىكند كه: مردى نزد وى آمد و از چيزى سؤال
نمود؛ عمران جواب را براى او گفت. آن مرد به عمران گفت: از كتاب خدا حديث كن،
نه از غير كتاب خدا! عمران گفت: إنّكَ امْرُؤٌ أحْمَقُ! أتَجِدُ فِى كِتَابِ
اللهِ صَلاَةَ الظّهْرِ أرْبَعاً لاَ يُجْهَرُ فِيهَا؟ وَ عَدّ الصّلَوَاتِ،
وَعَدّ الزّكَاةَ وَ نَحْوَهَا، ثُمّ قَالَ: أتَجِدُ هَذا مُفَسّراً فى كِتَابِ
اللهِ؟! كِتَابُ اللهِ قَدْ أحْكَمَ ذَلِكَ، وَالسّنّةُ تُفَسّرُ ذَلِكَ.
(54)
«تو مرد احمقى هستى! آيا در كتاب خدا يافتهاى كه نماز ظهر را بايد چهار ركعت انجام
داد و با صداى آهسته قرائت نمود؟! عمران براى او يكايك از نمازها را شمرد، و زكوة
را شمرد، و غير از اينها از ساير احكام را شمرد و سپس گفت: آيا براى اينها در كتاب
خدا تفسيرى يافتهاى؟! كتاب خدا آنها را به طور اجمال و سربسته بيان مىكند، و سنّت
آنها را تفسير مىنمايد!»
و مردى به تابِعى جليل و بزرگوار: مُطَرّفُ بْنُ عَبْدالله بن شِخّير گفت: لاَ
تُحَدّثُونَا إلاّ بِالْقُرْآنِ. «شما براى ما حديث نكنيد مگر با قرآن!»
مُطَرّف به او گفت: وَاللهِ مَا نُرِيدُ بِالْقُرْآنِ بَدَلاً، وَ لَكِنْ
نُرِيدُ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ بِالْقُرْآنِ مِنّا! (55)
،(56)
«سوگند به خدا، ما بَدَلى را براى قرآن نمىجوييم، وليكن مىخواهيم دنبال كسى برويم
كه او از همه ما به قرآن داناتر است.»
ايشان در بحثى تحت عنوان «احتياطُ الصّحابة و التّابعين فى رواية الحديث» سعى
مىكنند عبارت أقِلّوا الرّوَايَةَ عَنْ رَسُولِ اللهِ را به محاملى حمل كنند
كه منافات با عقل نداشته باشد، و سدّ باب نقل حديث نكند؛ و حقّاً توجيهاتِ
مالايَرْضَى بها صاحِبُها عُمَر را نمودهاند؛ و بر همين اساس از حديث مشايعت
عمر از قرظة بن كعب عبور مىكنند عبور كريمانه، و در زندان كردن سه صحابى بزرگ
در روايت حافظ ذَهَبى: ابن مسَعْود و أبُودَرْدَاء و أبو مسعود أنصارى را در
مدينه تا اينكه عمر كشته شد، تشكيك مىنمايند كه: اين عمل خلاف چگونه از
خليفهاى همچون اميرالمؤمنين عمر متصوّر است؟! چگونه مىشود با آن سوابق و
ترجمه احوالشان در اسلام، عمر به چنين كارى دست زند؟! چگونه ممكن است؟! و با
چگونه ممكن استها مطلب را خاتمه مىدهند. و بر فرض تحقّق اين موضوع مىگويند:
مراد از حَبَسَهُمْ فى الْمَدِينَة زندانى كردنشان نيست، بلكه منعشان از حديث
است، حَبَسَهُمْ أىْ مَنَعَهُمْ .(57)
ايشان از كلام گُلْدْ زِيْهَر مستشرق آلمانى كه مىگويد: «حديث در اسلام مولود
زمان نخستين آن نيست، بلكه در دوران بعد به واسطه تطوّرات سياسى و اجتماعى پيدا
شده است» به قدرى عصبانى و ناراحت است كه مىخواهد گريبان چاك زند، در حالى كه
گفتارى است درست ولى از نقطه نظر تاريخ و حديث عامّه، نه از نقطه نظر تاريخ و
حديث شيعه، زيرا همان طور كه خواهيم ديد همه اعتراف دارند به اينكه تدريس و
بيان و كتابت حديث نزد شيعه از زمان خود حضرت ختمى مرتبت بوده است، و شيعيان
يكصد و پنجاه سال در ثبت حديث و ضبط سنّت رسول الله بر سنّيان تقدّم دارند.
عبارت محمّد عجّاج خطيب اين است: وَ السّنّةُ لَمْ تَكُنْ قَطّ نَتِيجَةً
لِلتّطَوّرِ الدّينِىّ وَالسّياسِىّ وَ الاجْتِمَاعِىّ لِلْإسْلاَمِ فِى
الْقَرْنَيْنِ الأوّلِ وَالثّانِى كَمَا ادّعَى «جُولد تسيهر» الّذِى يُضِيفُ
فَيَقُولُ: وَ لَيْسَ صَحِيحاً مَا يُقَالُ مِنْ أنّهُ ـأىِ الْحَدِيثَـ
وَثِيقَةٌ لِلإسْلامِ فِى عَهْدِهِ الأوّلِ عَهْدِ الطّفولَةِ وَ لَكِنّهُ
أثَرٌ مِنْ آثَارِ جُهُودِ الإْسْلاَمِ فِى عَصْرِ النّضُوج.
«و سنّت هيچگاه نتيجه تطوّر دينى و اجتماعى اسلام در دو قرن اوّل و دوم نبوده است
چنانكه «گلدزيهر» مدّعى آن است. او علاوه بر اين گفتار، كلامى اضافه دارد و
مىگويد: و درست نيست آنچه گفته شده است كه حديث پيوندى محكم با اسلام، در عهد اوّل
آن كه عهد طفوليّت آن است، داشته است. وليكن حديث اثرى از آثار كوشش و سعى اسلام در
عصر پختگى و رسيدگى آن است.»
به كتاب «نَظْرَةٌ عَامّة فى تاريخ الفقه الاسلامى» از «دراسات اسلاميّه» گلدزيهر
مراجعه شود، طبق گفته گاسْتُون ويت، اين رأى از گلدزيهر است در مقاله او درباره
حديث در «التّاريخ العامّ للدّيانات» ج 4، ص 366 به زبان فرانسه.
و در مادّه حديث، واضعان «دائرة المعارف الاسلاميّة» قريب به همين قول را از
گلدزيهر ذكر كردهاند به نقل از كتابش: «دراسات اسلاميّة» و او سُنّت را از
موضوعات مسلمين مىداند . و اين كلام افتراء محض است، و در باب وضع حديث بدان
متعرّض مىگردم؛ بدانجا رجوع شود .(58)
محمّد عجّاج خطيب براى اثبات عمل أبوبكر به سنّت رسول خدا صلى الله عليه وآله
مىگويد :
ذَهَبى از مراسيل ابن أبى مليكه روايت نموده است كه: بعد از ارتحال پيغمبر، ابوبكر
مردم را جمع كرد و گفت: إنّكُمْ تُحَدّثُونَ عَنْ رَسُولِ اللهِ صلّى اللهُ
عَليهِ [وءاله] و سلّم أحَادِيثَ تَخْتَلِفُونَ فِيهَا؛ وَ النّاسُ بَعْدَكُمْ
أشَدّ اخْتِلاَفاً. فَلاَتُحَدّثُوا عَنْ رَسُولِاللهِ شَيْئاً! فَمَنْ
سَألَكَمْ فَقُولُوا: بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ، فَاسْتَحِلّوا
حَلاَلَهُ وَ حَرّمُوا حَرَامَهُ!
«شما احاديثى از رسول خدا صلى الله عليه وآله بيان مىكنيد كه در آنها اختلاف
داريد! و پس از شما مردم دچار اختلاف شديدترى خواهند شد. بنابراين چيزى را از رسول
خدا حديث ننمائيد! و هر كس از شما مسئلهاى پرسيد بگوئيد: در ميان ما و ميان شما
كتاب الله موجود است، حلال آن را حلال، و حرام آن را حرام بشماريد!»
در اينجا حافظ ذهبى مىگويد: واين گفتار تو را دلالت دارد بر اينكه أبوبكر در مقام
تثبّت و تَحَرّى و تحقيق در اخبار بوده است، نه آنكه مىخواسته است باب روايت
را مسدود نمايد .
مگر نمىبينى: چون در حكم إرث جَدّه به وى مراجعه شد و او حكمش را از كتاب الله
نمىدانست، چگونه درباره آن از سنّت سؤال نمود؛ و چون حكمش را براى او بيان
كردند، بدان قناعت نكرد تا به شخص ثقه ديگرى آن را قوى ساخت و در پاسخ نگفت:
حَسْبُنَا كِتَابُ الله همانطور كه خوارج به او مىبندند.(59)
و حكم إرث جَدّه را از ذَهَبى اين طور نقل مىكند كه: اوّلين كسى كه در قبول اخبار
احتياط كرد أبوبكر بود. ابن شهاب از قبيصة بن ذُؤَيب روايت كرده است كه: جَدّه
اى نزد ابوبكر آمد و ارثيّه خود را طلب مىكرد. ابوبكر به او گفت: من در كتاب
خدا براى تو چيزى نيافتم و نمىدانم رسول خدا صلى الله عليه وآله براى تو چيزى
را معيّن نموده باشد. سپس از مردم پرسيد.
مُغيره برخاست و گفت: من از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم كه: به جدّه يك
سُدْس مىداد. ابوبكر گفت: آيا با تو ديگرى هست تا شهادت دهد؟ محمّد بن
مَسْلَمه به مثل آن شهادت داد. بنابراين حكم ارث سُدس را براى وى تنفيذ كرد.
(60)
ما اشكال نمىكنيم كه در ثبوت سنّت محقّقه، أبوبكر از قبول آن غالباً امتناع
مىكرد و حَسْبُنَا كِتَابُ الله مىگفت تا توجيه ذَهَبى و محمّد عجّاج وجيه
آيد، اشكال ما در آن است كه أبوبكر و عمر و عثمان و مُغيره و أبوعبيده جرّاح و
من شابَهَهُم و ماثَلَهُم از سنّت رسول خدا صلى الله عليه وآله كم اطّلاع
بودهاند. لهذا در مواقع مراجعه به آنها ابراز مىكردند: نمىدانيم! و در اين
صورت كه نمىدانيم بايد كتاب الله مرجع باشد!
اين كلام، غَلَط است، زيرا پيامبر شخصى را كه مَرْجع و مَسْند و مَصْدر و مورد
علوم، و باب مدينه علم، و أقْضَى الاُمّة، و عالم بالكتاب وتأويله و تفسيره، و
بالسّنّة حَضَراً و سفراً باشد از خود باقى گذارد و او را به عنوان محلّ رجوع
مسائل و حوادث و وقايع مردم معرفى كرد، و در غدير خمّ در ميان دهها هزار
جمعيّت خطبه خواند و وى را عَلَم و رايت و هادى و شاخص و مربّى بشر و مكمّل و
متمّم معرفى فرمود؛ چرا شما حقّ او را ربوديد و او را خانه نشين كرديد، و بر
أريكه حكم و امر و نهى و فتوى و قضاء و قرآن تكيه زديد، آنگاه فرو مانديد و از
عهده برنيامديد؟! چون نمىدانستيد! وقتى شخص عليم و دانا و بصير، با اعتراف
يكايك خود شما، على بود، چرا وى را مطرود و منفور و خارج از مدينه نموده، تا
برود بيل دست بگيرد و آبيارى كند و قنات جارى كند و درخت و نخل و خرما بهم
رساند؟ !
اى واى بر شما! نه يك واى بلكه تا روز بازپسين واى، و تا وقتى كه لفظ و كلمه واى
داراى مَعنى و مفهوم است واى! علىّ بن أبيطالب بايد بيست وپنج سال از دستگاه
امر و نهى و فرمان و تفسير وبيان سنّت و اداره امور خلق خدا دور بيفتد و شما كه
در ضرورى ترين مسائل خود جاهل ونادانيد بايد به عنوان مَصْدر حُكم و رَتْق و
فَتْق امور بر اسبان تازى خود مهميز زنيد و به خود فخريّه و مباهات كنيد كه على
را در هم شكستيم و آن شير بيشه ولايت را رام و مطيع نموديم و با طناب بر گردن
به مسجد كشانده، وى را در ملأ عام به بيعت فرا خوانديم؟!
اشكال در آن است كه شما كه از سنّت خبر نداشتيد، چرا وقتى حكمى را كه در كتاب الله
نيافتيد به على بن أبيطالب رجوع نكرديد؟! او طبق فرمايش رسول خدا محلّ رجوع در
تمام مسائل است و أعلم و أتْقى و أورع امّت است. اشكال در اينجاست. آقاى ذهبى
و عجّاج و غير كما! به خدا قسم شما هم مطلب را مىدانيد! ديگر بس است! با اين
تمويهات خود را و دگران را گول نزنيد!
آيا با وجود مَصْدر ولايت و علم إحاطى و سِعى او اگر أبوبكر در كلبه نفسانى خود
بخزد و در مسائل اظهار عدم اطّلاع كند و به ولايت مراجعه نكند و نپرسد و به
مجرّد آنكه در كتاب الله نيافته است حكم به نفى كند، مگر اين عمل غير از
حَسْبُنَا كِتَابُ الله چيز دگرى مىتواند بوده باشد؟!
رسول خدا در مدّت عمر خود على را به علم تعليم فرمود و آن جهان علم را به امّت
معرفى كرد. پس على عالَمى است از حديث، و جهانى است از سنّت، و كتابخانهاى است
از مكتوبات و نوشتههاى رسول الله.
او را با جمله: ايتُونِى بِقِرْطَاسٍ وَ قَلَمٍ، كه در صورت تحقّق نوشتن إلى
الأبَد ضلالت را از اُمّت بر مىداشت، چرا با جمله: إنّ الرّجُلَ يَهْجُرُ جلوى
كتابت رسول را گرفتيد؟! چرا ضلالت را تا موقف عدل الهى براى امّت بخت برگشته
خريديد؟!
جعل حديثِ دروغ مساوى است با نفى حديث صحيح. چه تفاوت داشت كه شما در مجلس پيامبر
هزاران هزار دروغ به رسول خدا نسبت دهيد و يا با يك جمله عدم نياز به ولايت، و
كفايت قرآن، امّت را از آن همه بهره و منفعت محروم سازيد؟!
شيخ محمود أبورَيّه عالم سنّى مذهب بيدار شده، در كتاب خود دريغ مىخورد كه چرا
رسول خدا در زمان حيات خود امر به كتابت احاديث مانند كتابت قرآن ننمود تا اين
مشكلات جانكاه و كمرشكن براى مسلمين پيش نيايد؟ اگر احياناً به مانند كتاب
الله، احاديث در مرأى و منظر و مشهد رسول الله تدوين مىشد، ما اينك در يك
عالَمى از وَحْدَت و فراغت و ايمان و سكينه و آرامش بسر مىبرديم.(61)
اين كلام، سخن راستينى نيست، زيرا:
اوّلاً: با وجود تدوين سنّت تامّه و كامله باز نياز به معلّم و مربّى و راهنما و
ولىّ قائم به امر باقى است، وگرنه به مانند تفسيرهاى متفاوت در آيات قرآن،
تفسيرهاى مختلف نيز در سنّت مدوّن پيش مىآمد و در اين صورت غير از وجود امام
به حقّ هيچ امرى فاصل خصومت و رافع اختلاف، معقول نبود.
ثانياً: تدوين چنين سنّتى در زمان رسول خدا به دست مردم محال بود، زيرا با وجود
اهميّت قرآن مجيد و سعى در حفظ الفاظ و كلمات، كه همين امر بزرگترين معجزه الهى
آن حضرت است، تدوين چنين سنّتى به دست عامّه مردم امكان نداشت.
ثالثاً: سنّت در موضوعات متفاوت، احكام مختلف به حسب موارد دارد از قبيل موضوع
ضررى و حرجى و عُسرى و يُسْرى و أمثالِها كه در موضوع واحد به حسب اختلاف احوال
و شرائط، احكام متفاوتى بر آن بار مىشده است. و اين احكام به قدرى گسترده و
وسيع است كه قابل إحصاء و تدوين نيست، و فقط ذهن امام و قوّه درّاكه و عاقله و
مشخّصه ولى قائم به امر مىتواند بر آن احاطه داشته باشد، لاغير.
رابعاً: اين كتاب مدوّن و اين سنّت مضبوطه كه بايد به دست خبيرترين افراد امّت
سپرده شود پيامبر تهيّه فرمود و به دست خبيرترين آنها سپرد. آن كتاب مدوّن،
وجود أقدس نائب مناب و خليفه رسول الله است كه أنت منّى بمنزلة هرون من موسى
إلّا أنّه لانبىّ بعدى درباره او گفته شد. مضافاً به آنكه آن حضرت داراى
صحيفهاى مدوّن بوده است كه تمام مسائل كليّه و معضلات و حوادث و وقايع و منايا
و بلايا در آن مضبوط بوده است، و با جمله: «قلمى و كاغذى بياوريد تا براى شما
بنويسم آن چيزى را كه بعد از آن تا أبد گمراه نشويد» آن كتاب را به امّت نشان
مىداد. اين است سنّت مدوّنه و احاديث مضبوطه مسطوره!
رسول خدا صلى الله عليه وآله امر به كتاب نمود تا اين سند مسجّل گردد و رسمى شود؛
ولى از آوردن كتاب منع كردند و جمله حَسْبُنَا كِتَابُ الله را سر دادند، و
آخرين لحظات عمر پيامبر گرامى با لَغَط و سخنان درهم و برهم و غوغا و سر و صدا
در آن مجلس آشوب منقضى شد و آن وجود أقدس لحظاتش با ناراحتى سپرى شد تا به رفيق
أعلى پيوست.
جمله إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتى أهْلَ بَيْتِى
معرّفى همان كتاب مسطور و سنّت زنده و ثابتهاى است كه در برابر قرآن، رسول خدا
آن دو را با هم به امّت ارزانى داشت.
دكتر أحمد أمين بَك مصرى مىگويد: وَ أمّا السّنّةُ فَهِىَ أهَمّ مَصْدَرٍ بَعْدَ
الْقُرآنِ؛ وَ قَدْ تَجَرّأَ قَوْمٌ فَأنْكَرُوهَا وَاكْتَفَوْا بالْعَمَلِ
بِالْقُرآنِ وَحْدَهُ . وَ هَذَا خَطَأٌ. فَفِى السّنّةِ تفسيرٌ كَثيرٌ مِنَ
النّبىّ صلى الله عليه وآله وسلم لِلقُرْآنِ. فَقَد كانَ يُجِيبُ عَلَى
أسْئِلَةِ الصّحَابةِ فيما غَمَضَ عَلَيْهِمْ وَ يُبَيّنُ لَهُمْ مَا اشْتَبَهَ
عليهم. و فيها تاريخُ الإسلامِ و تاريخُ أعمال الصّحابَةِ و طَريقةُ تَنْفيذِهم
لأحكام القرآنِ و كَيفيّةُ عملهِم بها.
فمِن الحديث نعلم: كيفَ عَمِلَ الرّسولُ و أصْحابُهُ بِالْقرآنِ؟ و كَيْفَ
نَجَحُوا فِى تَأسيس حكومةٍ مَدَنِيّةٍ على مَبادِى الإسلامِ. و فى الحديث
أخبارُ الرّسولِ و أصحابِه و وقائعُهُم إلى غير ذلك.
و قِسْمٌ من الأحاديثِ أخلاقىّ تهذيبىّ يَحْتَوى على الحِكَم و الآدابِ و
النّصَائح مثلُ مَدْحِ الصّدقِ و العَدْل و الإحسانِ و ذمّ الْكِذبِ و الظّلم و
الفسقِ و الفَساد .
و قِسْمٌ يشتمل على اُصول العقائد المذكورة فى القرآنِ مثلُ التّوحيدِ و الصّفاتِ
الإلَهيّةِ و الرّسالةِ و البَعْثِ و جَزَاء الأعمال.
و قسمٌ آخر يشتمل على أحكامٍ؛ و قد اشترطوا فى أحاديث الأحكام صِحّتَهَا.
(62)
«و امّا سنّت، پس آن بعد از قرآن مهمترين مصادر اسلام است. و جماعتى تجرّى كردند و
آن را منكر شدند و تنها به قرآن اكتفا كردند؛ و اين غلط است. چرا كه تفسير بسيارى
از قرآن در سنّت از رسول الله صلى الله عليه وآله موجود است. پيامبر جوابگوى مسائل
غامضه و مشتبهاتى بود كه براى امّت رخ مىداد. در سنّت است كه رسول خدا آنها را
مبيّن مىسازد و مشتبهات را روشن مىكند. و در سنّت است تاريخ اسلام و تاريخ اعمال
صحابه و طريق تنفيذشان احكام قرآن را و كيفيّت عملشان به آن احكام.
زيرا از حديث درمىيابيم: چگونه رسول خدا و اصحابش به قرآن عمل كردند؟ و چگونه در
تأسيس و برپادارى حكومت شهرى و تمدّن اجتماعى بر مبادى و آئين اسلام پيروز
گرديدند؟ و اخبار پيغمبر و اصحاب او و وقايع وسرگذشتشان همه در حديث وارد شده
است.
و دستهاى از احاديث اخلاقى و تهذيبى مىباشند كه محتوى بر حكم و آداب و نصايح
هستند، مانند مدح صدق و عدل و احسان و ذمّ كذب و ظلم و فسق و فساد.
و دستهاى مشتمل بر اصول عقائد مذكوره در قرآنند مثل توحيد و صفات إلهيّه و رسالت
و بعث و جزاى اعمال.
و دسته ديگرى مشتمل است بر احكام؛ و در احاديثِ احكام شرط نمودهاند صحّت آنها
را.»