فصل دوم: در عصمت انبياست
بدان كه عصمت عبارت است از ملكهاى كه با وجود آن، داعى بر معصيت نباشد، و اگر چه
قدرت بر او باشد. و فرقه محقه شيعه اثنى عشريه متفقاند بر اين كه انبيا (عليهم
السلام) بايد در جمع معصوم باشند. و ما در اين جا سه دليل بر عصمت انبيا (عليهم
السلام) ذكر مىكنيم:
دليل اول آن است كه: شكى نيست كه ارسال نبى لطف است از جانب الهى نسبت به بندگان، و
اتمام لطف موقوف است بر عصمت او از خطا و معصيت؛ زيرا كه هرگاه معصوم و مجرد از خطا
و معصيت نباشد، اعتماد و وثوق بر اقوال و افعال او نخواهد بود، و هرگاه وثوق و
اعتماد بر اقوال و افعال او نباشد زمره مكلفين - كما هو حقه - اطاعت و انقياد جميع
افعال و اقوال او نخواهند كرد و در اين صورت اتمام لطف نشده؛ زيرا كه لطف كامل وقتى
است كه اطاعت و انقياد او - كما هو حقه - به عمل بيايد. و مع ذلك چون جايز است
مرتكب معيت بشود هرگاه هست كه مردم را به معصيت امر كند و از طاعت منع نمايد و اين
خلاف لطف است
(55) ؛
پس بايد نبى از جميع معاصى و خطيئات معصوم باشد.
دليل دوم آن است كه: شبههاى نيست كه نبى، حامل نواميس الوهيت و خازن اسرار ربوبيت
است، و امين وحى الهى و متحمل احكام او از اوامر و نواهى است و حجت خداست بر عباد،
و فيم اوست در بلاد؛ و شكى نيست كه اين مرتبه با ارتكاب معاصى جمع نمىشود. چگونه
جناب الهى شخصى را كه اعتماد به او نداشته باشد و مثل ساير مردم امين مىكند بر اين
امور عظيمه؟!
بلى، گاهى غافلى بى شعور كه جاهل است به بواطن امور، شخصى را كه خطا كار و غير امين
باشد، بر امور خود امين مىكند، ليكن اين به سبب عدم علم اوست به باطن آن شخص والا
ممتنع است كه چنين كارى بكند.
پس جناب علام الغيوب كه خبير است به ضماير بندگان و بصير است به سراير ايشان، محال
است شخصى را كه معصيت از او سر زند و خود امين نباشد، امين كند بر ديگران، و امور
عظيمه (اى را) كه مذكور شد به او واگذارد.
دليل سوم: دليلى است كه حكماء ذكر كردهاند، و آن دليل اين است كه: قابل مرتبه نبوت
كسى است كه جميع قواى طبيعه و حيوانيه و نفسانيه او مطيع و منقاد و مقهور عقل شده
باشند، و كسى كه جميع قوههاى او تابع عقل او شوند محال است كه معصيت از او سر زند
و صادر شود؛ زيرا كه جميع معصيتها در نظر عقل قبيح است و هر كه معصيتى از او صادر
مىشود تا يكى از قوههاى او مثل قوه غضبى يا قوه شهوى يا غير هما بر عقل او غالب
نشود، محال است كه مرتكب آن معصيت شود. و اين دليل در كمات قوت و متانت است.
فصل سوم: در طريق معرفت نبى است
مخفى نماند كه هر كس ادعاى نبوت نمايد نمىبايد دعواى او را شنيد و قول او را قبول
نمود؛ زيرا كه اشخاص متعدده كه هيچ يك نبى نبودند، آمدند و دعواى نبوت نمودند.
پس نبى ناچار است از حجتى و برهانى كه مصدق نبوت او باشد. و اين ظاهر است كه كسى را
كه جناب اقدس الهى او را به رتبه نبوت سرافراز كند و او را حامل اوامر و نواهى و
متحمل تكاليف غير متناهى كند كه آنها را به بندگان برساند، البته بايد او را حجت و
بينهاى عطا كند كه بندگان او به سبب آن حجت و بينه، آن دعواى عظيم را از قبول
كنند؛ و با وجود اين، بايد او را به صفاتى چند هم ممتاز كند كه آن صفات در ساير بنى
نوع انسانى نباشد.
و چون معجزه،
عبارت است از فعلى كه مردم از رسيدن به آن عاجز باشند و آن ر خارق
عادت هم مىگويند به اعتبار آن
كه خلاف افعال عاديه است كه در ميان مردم متداول است. پس هر كس كه ادعاى نبوت يا
امامت كند و مقارن ادعاى خود معجزه بياورد او نبى است يا امام است
(56) ،
و هرگاه مقارن ادعا نباشد، يعنى هرگاه از كسى كه مدعى نبوت يا امامت نباشد امرى
خارق عادت سربزند آن را صاحب
كرامت گويند. مثل آمدن مائده از
براى حضرت مريم (عليهما السلام)
(57) و
هرگاه از مدعى نبوت، خلاف عادت سر زند اما مخالف باشد با آن چه از او طلب كردهاند
آن را معجزه
كاذبه گويند. چنان كه به مسيلمه
كذاب گفتند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) آب دهان مبارك خود به چاهى انداخت
كه آب آن خشك شده بود، آب آن چاه جارى شد، اگر تو هم پيغمبرى چنين كن، او آب دهان
پليد خود را به چاهى افكند كه آب داشت، بالمره آب آن خشك شد.
و سر ظاهر شدن معجزه كاذبه آن است كه بر مردم ظاهر شود كه او در دعواى خود كاذب
است. يعنى جناب احديث اين خارق عادت را به ظهور مىرساند كه كسى در عدم نبوت آن
مدعى كاذب شكى نداشته باشد. و از اين قبيل امور از مسيلمه بسيار سر زده تا جماعتى
كه تصديق او را كرده بودند همگى رجوع كردند.
و فرق ميان معجزه و سحر و شعبده آن است كه سحر و شعبده از امور عاديه است مگر اين
كه سبب آن بر اكثر مردم مخفى است، به خلاف معجزه كه آن امر عادى نيست و مطلقا سببى
از براى آن نيست.
توضيح كلام در اين مقام آن است كه امور عاديه كه عادت الله جارى شده است كه بشود،
دو قسم است:
يكى آن كه: سبب آن ظاهر باشد و اين قسم يا اين است كه از اسباب ارضيه حاصل مىشود.
مثل تاثير بعضى از غذاها و دواها و انسان شدن نطفه و غير از اينها كه به اسباب
ارضيه به هم مىرسد، و يا اين است كه از اسباب سماويه حاصل مىشود. مثل حرارتى كه
از آفتاب حاصل مىشود و برودتى كه از بعضى كواكب به هم مىرسد؛ و يا از تركيب اسباب
سماويه و ارضيه هر دو با هم حاصل مىشود. مثل تاثيرى كه حاصل مىشود از دوايى كه در
وضعى خاص از اوضاع فلكيه خورده شود، يا تاثير دعايى كه در وقت خاص نوشته شود يا
خوانده شود. و مجموع اين سه نوع كه مذكور شد از امورى است كه عادت الله جارى شده
است كه بشود و اسباب اينها هم بر اكثر مردم ظاهر است.
قسم دوم آن است كه: از امور عاديه است به اين كه اسباب ارضيه يا سماويه يا هر دو با
هم دارد، اما اسباب آنها بر اكثر مردم مخفى است. مثل سحر و شعبده و طلسمات و نيز
نجات
(58) ؛
و چون كه اينها سببى دارند تعليم و تعلم در آنها مىباشد. يعنى هر كه اين علوم را
بداند مىتواند ديگرى را تعليم كند، به خلاف معجزه كه مطلقا سببى ندارد؛ زيرا كه
معلوم است كه شق قمر نمىتواند به سببى و حيلهاى باشد بلكه عطيهاى است از جانب
الهى، به هر كه خواهد مىدهد و از اين جهت صاحب معجزه نمىتواند آن را تعليم ديگرى
كند؟ زيرا كه چون سببى و علتى به غير از اراده الهى ندارد تعليم در آن معنا ندارد.
پس معلوم شد كه معجزه، خارق عادت است؛ و سحر و كهانت و شعبده، خارق عادت نيست بلكه
امور عاديه است كه اسباب آنها بر اكثر مردم مخفى است.
و فرق گذاشتن ميان معجزه و سحر و شعبده بر كسى كه از معارف بهرهاى داشته باشد در
نهايت سهولت است؛ زيرا كه مىتواند يافت كه آن سبب دارد يا نه. و ارباب سحر اين
معنا را زودتر از همه كس مىتوانند معلوم كنند و بدانند و از اين جهت اول كسى كه
ايمان به حضرت موسى (عليه السلام) آوردند سحره بودند، بلى، اين معنا بر عوام مشكل
است و بايد اولا در اين معنا تقليد خواص خود را بكنند تا نور حقيقت بر دلهاى ايشان
تافته شود، و والله تعالى يعلم.
بلى، ميان صاحب معجزه و ساحر فرقى ديگر هست كه عوام آن را مىتوانند يافت و آن اين
است كه كسى كه صاحب معجزه باشد هرگاه آن چه از خارق عادات را بر سبيل حجت از او طلب
كنند مىتواند آن را ظاهر كند. همچنان كه جميع معاندين آن چه از پيغمبر ما (صلى
الله عليه و آله و سلم) طلب كردند همه را به عمل آورد، و همچنين بود حكم در ساير
پيغمبران؛ به خلاف ساحر كه عمل او منحصر است به آن فعل خاص كه آن را تعليم گرفته
است و اگر خارق عادات از او طلب كنند عاجز مىشود و از اين جهت احدى نديده است و
نشنيده است كه ساحرى آمده باشد كه هر چه از او طلب كنند به عمل آورد.
فصل چهارم: در اثبات نبوت خاتم النبيين و سيد المرسلين محمد بن عبدالله بن
عبدالمطلب - صلوات الله و سلامه عليه و على اولاده الطيبين الطاهرين
بدان كه دليل بر نبوت آن حضرت بسيار است، و ما در اين رساله به چند دليل اكتفا
مىكنيم:
دليل اول: معجزات و خوارق عاداتى است كه از آن حضرت ظاهر شده است و معجزات آن حضرت
نسبت به امثال ما جماعت محرومين از زمان حضور آن جناب بر دو قسم است:
قسم اول: معجزهاى كه حال مشاهده مىكنيم كه عبارت است از قرآن، و معجزه بودن قرآن
از وجود متعدده است كه بعضى از آنها معلوم خواص مىتواند شد اما معلوم بر عوام
نمىتواند شد، و بعضى ديگر بر خواص و عوام هر دو معلوم مىتواند شد.
(الف) اما وجوهى كه بر خواص مىتواند معلوم شود سه چيز است:
وجه اول: فصاحت و لاغت آن است. و توضيح اين است كه اگر كسى در علم فصاحت و بلاغت
مهارتى كامل داشته باشد مىداند كه اين قسم از فصاحت و اين نحو از بلاغت و اين
اسلوب غريب و اين نظم عجيب در قوه فصحاى عالم و در عهده بلغاى بنى آدم نيست.
وجه دوم: اشتمال آن است بر اصول معارف، كه اگر كسى ديده او به نور معرفت روشن شده
باشد مىداند كه با وجود اختصارى، محتوى است بر جميع اصول معارف و حقايق، و با وجود
ايجاز منطوى است بر همه فنون اسرار و دقايق به نحوى كه حكماى سابقين و عرفاى
مشاهدين با وجود سعى و اهتمام در استخراج دقايق معارف يقينيه و جد وجهد مالاكلام در
استخراج نتايج از مقدمات يقينيه، به عشرى از اعشار، و به اندكى از بسيار آن
نتوانستند رسيد.
وجه سوم: تاثير استماع آن در نفوس، به نحوى كه چنان چه كسى نفسش فى الجمله از
كدورات عالم طبيعت مصفا شده باشد و لمعات انوار عالم حقيقت بر او جلوهگر آمده
باشد، به مجرد استماع اين كلام معجز نظام اثرى از آن در نفس خود مشاهده مىكند كه
وراى آثارى است كه از كلمات بنى نوع انسان مشاهده مىكند.
(ب) اما وجوهى كه بر خواص و عوام هر دو مىتوانند معلوم شد سه وجه است:
وجه اول اين كه: به تواتر ثابت شده است كه جناب محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و
آله و سلم) ادعاى نبوت كرد و قرآن را معجزه خود آورد و به آن از جميع فصحا و بلغاى
عرب تحدى يعنى معارضه نمود و گفت:
اين كلام الهى است و معجزه من است، اگر انكار اين معنا مىكنيد شما هم ارباب فصاحت
و بلاغت هستيد مثل آن را بياوريد.
و جميع فصحاى قحطان و بلغاى عدنان با غايت رتبه فصاحت و نهايت مرتبه بلاغت و با
وجود شدت لجاج و عناد و كمال عداوت و بغض ايشان نسبت به آن عالى شان، هر چند سعى
كردند نتوانستند يك آيه مثل آيات قرآنى بياورند، تا اين كه چهار نفر از ايشان كه
افصح از جميع بودند هر يك، يك آيه از قرآن برداشتند و رفتند كه در مقابل آن آيه
بياورند، و بعد از يك سال ملاقات آن چهار نفر (انجام) شد و همه اعتراف به عجز
كردند.
همچنين خر يك از فصحاء غايت سعى خود را به عمل آوردند تا آخر الامر همه اقرار به
عجز و هيچ ندانى كردند، و مقاتله به سيوف را بر معارضه به حروف اختيار كردند. تا آن
كه جمعى به شمشير مسلمين وارد اسفل السافلين شدند، و برخى داخل صراط المستقيم دين
مبين شدند.
و در اين هم شبههاى نيست كه فصحاى عصر خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم)
بيشتر از فصحاى جميع اعصار، و در رتبه
(59) فصاحت
ماهرتر از فصحاى اعصار ديگر بودند. و سنت الهيه هم بر آن قرار گرفته است كه يكى از
معجزات هر پيغمبرى از نوع فعلى باشد كه اهل آن عصر در آن ماهر مىباشند، همچنان كه
در زمان حضرت موسى (عليه السلام) چون سحره بسيار بودند خداى تعالى معجزه اژدها شدن
عصا را به او داد، و در زمان حضرت داوود (عليه السلام) چون موسيقى دانان بى شمار
بودند خداى تعالى نيز به او نغمهاى عطا فرمود كه هر حيوانى و انسانى كه مىشنيد بى
هوش مىشد بلكه اضطراب در جمادات به هم مىرسيد؛ و در زمان حضرت روح الله (عليه
السلام) چون اطباى حاذق بسيار بودند و امراض غريبه را معالجه مىكردند جناب الهى به
او معجزه احياى اموات عنايت فرمود؛ و در زمان حضرت ختم المرسلين - عليه و على
اولاده افضل صلوات المصلين - چون فصحاى ذوى البلاغه و بلغاى اولى البراغة بى حد و
بى نهايت بودند لهذا جناب خالق البريه به او قرآن را عنايت نمود.
و سر اين سنت الهى آن است كه هرگاه صاحبان فن مشاهده معجزه را بكنند كه از نوع فن
اوست دفعة ادراك مىكنند كه آن معجزه است و كار بشر نيست و زود اقرا به نبوت صاحب
معجزه مىكنند و ديگران هم تابع مىشوند، به خلاف ساير مردم كه فرق گذاشتن ميان
معجزات و افعالى كه خفيهالاسباب باشد بر ايشان مشكل است و از اين جهت، اول سحره به
موسى (عليه السلام) ايمان آوردند، و اطباى حاذق به عيسى (عليه السلام) زودتر ايمان
آوردند، و همچنين فصحاء و بلغاء آسانتر منقاد خاتم النبيين (صلى الله عليه و آله و
سلم) زودتر مىشدند.
از آنچه ما ذكر كرديم معلوم مىشود كه نمىرسد كسى را كه بگويد: ممكن است محمد بن
عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) افصح فصحاى آن عصر بوده است و آيات قرآن را
خود ايراد كرده است و جميع فصحا از آن قسم تأليف عاجز بودهاند: زيرا كه عقل مستقيم
و ذهن قويم حاكم است كه محال است كه انسانى تأليف كلامى را كند در عصرى كه اكثر
مردم آن عصر فصحا باشند و اهل آن عصر ساير اعصار متقدمه و متأخره نتوانند كه يك سطر
كلامى را مثل كلام او بياورند، زيرا كه هرگاه مؤلف آن كلام از نوع ايشان باشد و
همين در رتبه فصاحت از آن بالاتر باشد، البته يكى از ايشان به هم مىرسد كه قليلى
از كلام او شبيه به كلام
(60) او
باشد. مثلا در ميان شعراى عرب امرو
القيس افصح بوده است و مع ذلك
ساير شعراى عرب كه افصح از اشعار او مىباشد بى حد و حصر است؛ همچنين فردوسى نسبت
به شعراى عجم؛ و همچنين هر كسى كه در فنى ماهرتر باشد از ساير اهل آن فن، ممتع است
كه ديگرى از ارباب آن، در يك جزئى از جزئيات آن فن بالاتر از او يا مثل آن نباشد، و
حال اين كه محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) با وجود اين كه به قرآن معارضه
نمود و جميع فصحا، غايت سعى خود را به عمل آوردند، نتوانستند يك آيه يا نصف آيه كه
شبيه به آيات قرآنى باشد، بياورند؛ و بعد از او هم كسى به هم نرسيد كه قادر بر اين
معنى باشد، و كسى را نمىرسد كه بگويد: گاه است كه كسى كلامى به فصاحت قرآن آورده
باشد و به ما نرسيده باشد؛ زيرا كه مىگوييم به تواتر رسيده است كه در وقتى كه محمد
(صلى الله عليه و آله و سلم) معارضه به قرآن نمود، همه فصحا و بلغا اقرار به عجز
نمودند.
و تواتر عبارت است از خبر دادن جمع كثيرى كه خبر ايشان افاده يقين كند و احتمال كذب
نداشته باشد. مثلا ما نوح (عليه السلام) و ذوالقرنين
(61) و
رستم و اسفنديار و ساير امم ماضيه را نديدهايم، و همچنين شهر خطا و ايغور
(62) و
ساير بلاد بعيده را مشاهده نكردهايم، اما از كثرت اخبار شكى نداريم كه نوح (عليه
السلام) و ذوالقرنين و رستم و اسفنديار پيش از ما بودهاند و شكى هم نداريم كه شهر
خطا و ايغور و ساير بلاد بعيده، حال وجود دارند. و كثرت اخبار به نحوى كه شك باقى
نماند عبارت است از تواتر. و بعينه عاجز شدن فصحاى عرب از معارضه قرآن به اين نحوبر
ما ثابت است كه اگر چنان چه كسى بتواند انكار وجود شهرهاى بعيده را بكند، مىتواند
انكار اين معنى را هم بكند، بلكه معارضه كردن سيد آخرالزمان (صلى الله عليه و آله و
سلم) كافه صناديد عرب را به قرآن و عاجز شدن ايشان، اشهر و اعرف است در نزد مردمان
از وجود ملوك ماضيه و قرون خاليه و بلاد نائيه. و چگونه چنين نباشد و حال آن كه
معاندين و مشركين غايت سعى را داشتند كه اگر كسى در مقابل قرآن كلامى انشاء كند آن
را نقل كنند و در امصار، اقطار، مشهور و منتشر كنند. حتى اين كه هفوات مسيلمه كذاب
(63) (را)
كه گفته است:
الفيل! ما الفيل؟ و ما ادريك ما الفيل؟ له ذنب وثيل و خرطوم طويل
(64).
فيل! فيل چيست؟ و تو چه مىدانى كه فيل چيست؟ دم كوتاهى دارد و خرطومى دراز.)
در زبر و مصنفات نقل كردهاند، و ترهات
(65) سبحاح
(66) سجاعه
را در دفاتر و مولفات ثبت نمودهاند. و با وجود اين اهتمام بليغ، اگر در مقابل
قرآن، كلام فصيحى مىگفتند، البته آن را نقل مىكردند و به ما مىرسيد، پس چون با
وجود اين اهتمام نقل نشده است، يقين حاصل مىشود كه همه عاجز شده بودهاند.
نقل كردهاند كه وليدبن مغيره كه از افصح فصحاى آن عصر بود و غايت عدوات با جناب
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) داشت، روزى آيهاى از قرآن را از آن حضرت
شنيده، بعد از رجوع به قوم خود، به ايشان گفت:
امروز كلامى از محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه نه كلام جن است و نه
كلام انس. به درستى كه از براى آن كلام، حسن و ملاحتى و قبول و حلاوتى است، و اعلاى
آن ميوه دهند و اسفل آن آب دهنده است، و كلامى است كه بر هر كلام غالب مىشود و هيچ
كلامى بر او غالب نمىشود.
و از اين قبيل نقلها در اساطير
(67) مصنفين
بسيار و در طوامير
(68) مولفين
بى شمار است.
وجه دوم از وجوه معجزه قرآن كه معلوم عوام و خواص مىتواند شد آن است كه: قرآن
مشتمل است بر اخبار و مغيباتى چند كه به غير از جناب اقدس الهى ديگرى به آن علم
ندارد. مثل خبر دادن از ذلت يهود و خوارى ايشان، و مثل خبر دادن از امورى كه مشركين
در خانههاى خود مىكردند و هيچ كس ديگر از آنها خبر نداشت. و از اين قبيل اخبار
در قرآن بسيار است. همچنان كه مفسرين در تفاسير خود ذكر كردهاند.
وجه سوم از وجوه مذكوره، اخبار اولين و قصص سابقين است كه در قرآن وارد شده است. از
قبيل آدم و نوح (عليهما السلام) و ذوالقرنين و غير هم با وجود امى بودن پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم). يعنى به تواتر ثابت شده است كه محمدبن عبدالله (صلى الله
عليه و آله و سلم) در پيش هيچ معلى درس نخوانده بود و به هيچ كتابى از كتاب يهود و
نصارى و ساير فرق رجوع نكرده بود و قصص امم سابقه را در هيچ موضعى نخوانده بود، و
مع ذلك قرآن مشتمل است بر قصص امم سابقه و حكايات فرق سالفه به نحوى كه جميع طوايف
با وجود شدت عناد نتوانستند سر مويى خلاف واقع پيدا كنند. پس معلوم مىشود كه اين
از جانب الهى است و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) آن را از پيش خود انشاء نكرده
است.
قسم دوم از معجزات آن حضرت، معجزاتى است كه در آن حضرت از او صادر شده است و اهل آن
عصر آن را مشاهده كردهاند و امثال ما جماعت، بى نصيب از فيض ادراك زمان حضور فايض
النور آن حضرت از مشاهده آنها بهره نداريم، ليكن به تواتر بر ما ثابت شده است. مثل
شق قمر و تسبيح كردن سنگ ريزه در دست مبارك آن حضرت و جارى شدن آب از ميان انگشتها
مبارك او و تلكم كردن حيوانات با آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) و تظلم كردن
آنها در نزد او و ناليدن ستون حنانه از مفارقت او
(69) و
سير نمودن جمع كثير از طعام اندك و حركت نمودن درخت به امر آن حضرت (صلى الله عليه
و آله و سلم) و غير اينها از معجزات كثيره كه در كتب علماء مذكور و در زبر فضلاء
مسطور است.
هرگاه صدور اين معجزات بر ما به تواتر ثابت شده باشد، يقين از براى ما حاصل مىشود؛
زيرا كه تواتر - همچنان كه معلوم شد - خبر دادن جمع كثيرى است كه احتمال كذب نداشته
باشد. و اگر هر يك از معجزات آن به تواتر نرسيده باشد و احتمال كذب داشته باشد، شكى
نيست كه از نقل مجموع آنها يقين حاصل مىشود به قدر مشترك ميان آنها؛ يعنى به
صدور معجزه فى الجمله يقين حاصل مىشود و اين را علماء متواتر
بالمعنى مىگويند. مثلا نقلهاى
بسيار از حروب و غزاوت رستم به ما رسيده است كه هر يك از آنها دلالت بر شجاعت رستم
مىكند اما هر يك از آن نقلها در نزد ما به تواتر نرسيده است كه افاذه جزم از براى
ما بكند، ولى از مجموع آن نقلها علم قطعى از براى ما حاصل شده است كه رستم شجاع
بوده است.
پس اگر خصم بخواهد انكار تواتر هر يك از معجزات پيغمبر را بكند، نمىتواند؛ زيرا كه
از نقل جميع معجزات پيغمبر ما (صلى الله عليه و آله و سلم) كه از هزار متجاوز است
علم قطعى حاصل مىشود كه فى الجمله آن جناب (صلى الله عليه و آله و سلم) صاحب معجزه
بوده است و همين در اثبات نبوت او كافى است. و كسى كه انكار اين معنى را بكند لازم
مىآيد كه انكار جميع اخبار متواتره را بكند و اين محض مكابره ولجاج است. بلكه بر
چنين شخصى لازم مىآيد انكار امور محسوسه مشاهده را بكند و در اين صورت از دايره
انسانيت بيرون خواهند بود.
دليل دوم از دله اثبات نبوت آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) آن است كه: آن فخر
حرم و بطحاء و آن ماه طالع از مكه و منا و آن نجم لامع از زمزم و صفا، در هنگامى كه
يتيمى بود بى مين و ياور، و طفلى بود بى زر
(70) و
لشكر و انصار، و در وقتى كه امى بود و تاديب از معلمى نديده بود، و از استادى دروس
شرايع و احكام نشنيده بود، از ميان عرب و عجم و ترك و ديلم برخاست و علم نبوت
برافراخت و كوس دعوت بنواخت و ادعاى امر عظيمى نمود و جميع عالم را دعوت به چيزى
نمود كه مخالف طريقه ايشان بود؛ زيرا كه ايشان را امر نمود به پرستيدن خداوند ديان
و زجر كرد از عبادت اوثان، و وضع كرد از ايشان تكليفات شاقه مشكله و منع كرد ايشان
را از اهواء و آراى باطله عاطله، در زمانى كه جميع عالم را كفر و شقاوت فروگرفته
بود و كل فرق بنى آدم را جحود و قساوت احاطه كرده بود. عرب مشغول عبادت صنم، و
پرستيدن آتش شيوه عجم، يهود در ضلالت، و نصارى
(71) در
جهالت، اتراك و ديالم در خون ريزى، و زنج و صقالبه
(72) در
فتنه انگيزى، هندوان بعضى در عبادت شمس و قمر و برخى در پوستيدن گاو و خر
(73).
بالجمله: در زمانى كه جميع فرق انام از جاده هدايت و ارشاد منحرف، و همه خواص و
عوام از طريقه معرفت مبدا و معاد منصرف، آن عالى شان علم مخالفت با همه برافراخت و
مذاهب ايشان را فاسد و نابود انگاشت و در معرض خرابى دولتهاى ايشان برآمد و درصدد
ابطال و اخلال ملتهاى ايشان دامن بر كمر زد و جميع عالميان از براى منازعه او علم
عداوت
(74) برافراختند
و كل طوايف انسان از براى الزام او تدابير و حيلهها ساختند.
اجلاف عرب و عجم در صدد جنگ و جدال درآمدند، و ابطال ترك و ديلم در معرض خون ريزى و
قتال كمر بستند. احبار يهود آهنگ مكالمه و لجاج نمودند و قسيسين نصارى بنياد مباحثه
و احتجاج كردند و حكماى دهريه در مقام برهان و استدلال بر آمدند و ملاحده سوفسطاييه
بناى قيل و قال گذاشتند.
و بالجمله: گروه (هاى) مختلف بر سر آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) هجوم
آوردند و هر يك به نحوى بناى منازعه و مجادله با آن جناب گذاشتند؛ بلكه اقرياى آن
حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت به او در غايت بغض و عداوت و خويشان او در
نهايت كينه و شماتت، و آن عالى جناب با وجود فقدان انصار و احباب و با عدم معاشرت
با جماعت اولى الالباب و با عدم آميزش او با ارباب علم و دانش و عدم مصاحبت او با
اصحاب بصيرت و بينش، جميع آن طوايف مخلفه را هر يك در فن خود مخذول و مغلوب و ذليل
و منكوب نمود و بر همه غالب و فايق آمد و گردن كشان امم و سرهنگان بنى آدم طوعا
اوكرها داخل در دين او شدند و اطراف عالم از مشرق و مغرب به او ايمان آوردند، و صيت
دعوت او مشتهر در كل مواضع و امصار گرديد و نور هدايت او منتشر در جميع ممالك و
اقطار شد. ريشه كفر و عناد را از بلاد كند و شيوه شرك و فساد را از ميان عباد
برافكند. ظلمانيان را نورانى و جسمانيان را روحانى گرداند و اساس شريعتى را در ميان
مردم استوار نمود كه مشتمل است بر حكم و مصالحى چند كه بالاتر از آن متصور نيست. و
آن چه طوايف انام محتاج بودند از شرايع و احكام و مسايل حلال و حرام بر همه فرق بر
وفق حكمت و طبق مصلحت قرار داد.
بحمدالله از زمان آن سرور الى زماننا هذا قوت دين و شريعت او در تزايد و اساس آيين
و طريقت او در تصاعد بوده است. و هيچ عاقلى شك نمىكند كه صدور امور مذكوره از شخصى
به صفات مسطوره نمىتواند شد مگر به تاييد ربانى و قوت يزدانى. و از پيش خود با
وجود عدم معنى و انصار و امى بودن، موسس اين اساس نمىتواند شد، و امرى كه بناى آن
بر كذب و افترا باشد اين استحكام نمىتواند داشت، بلكه تا حقيقت نباشد اين قسم اساس
از چنان شخصى بر پانمىشود. از اين جاست كه بعضى از عقلاء گفتهاند:
حقيقت شيى، حافظ آن شيى است.
دليل سوم آن است كه: هرگاه در نظام عالم پيغمبرى بايد باشد، البته اين شخص - كه
عبارت است از محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) - پيغمبر است؛ زيرا كه
به تواتر شده است كه آن جناب مستجمع جميع صفات كمال و مستكمل مجموع مراتب علميه و
عمليه بود، به نحوى كه هيچ يك از انبياى سابقين (عليهم السلام) به آن مرتبه نبودند.
كسى كه فى الجمله تتبعى داشته باشد اين معنا بر او ظاهر است. پس هرگاه نوح و
ابراهيم و موسى و عيسى و ساير انبيا (عليهم السلام) پيغمبر بودند البته آن حضرت
(صلى الله عليه و آله و سلم) هم پيغمبر بوده است.
در زمان آن حضرت جمعى از صاحبان بصيرت و كمال بودند كه به مجرد نظر كردن به آن حضرت
ايمان مىآوردند و مىگفتند:
صاحب اين صورت و سيرت، كذاب نمىباشد.
از اين جاست كه شيخ ابوعلى سينا در جواب شخصى كه منكر نبوت محمد (صلى الله عليه و
آله و سلم) بود گفت:
اگر پيغمبرى بايد باشد، البته محمدبن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) پيغمبر
است.
دليل چهارم آن است كه: در جميع كتب انبياى سابقين (عليه السلام)، خبر بهجت اثر بعثت
آن سرور رسيده است. از آن جمله در سفر اول تورات اين فقره مذكور است:
والد شماعيل شمقيخا هينى سرخى اتو واهفوينى اوتوا واهرينيى اوتونى مادماد شينيم
عاسار نشيم يوليذ اونتنى نكوينى كماذول
(75).
و اين عبارت خطابى است به حضرت خليل الرحمن - على نبينا و آله و (عليه السلام) - كه
خداى تعالى از براى موسى نقل مىكند و بعضى آن اين است:
اى ابراهيم! دعاى تو را در حق اسماعيل شنيدم، اينك من او را برگزيدم و بزرگوار
مىكنم به سبب مادماد (كه
به معنى احمد است) و از آن احمد به هم برسند دوازده امام كه امام باشند بر قومى
عظيم.
حقير در اين باب با علماى يهود بسيار گفتگو كردهام و قدرت بر جواب ندارند.
باز در تورات مذكور است:
وقتى كه حضرت يعقوب از دنيا مىرفت پسران خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى گروه
بنى اسرائيل! پادشاهى و سلطنت در ميان شما خواهثد بود تا وقتى كه ماشيع بيايد
و همين كهماشيع آمد سلطنت از ميان شما
بر طرف خواهد شد.
حقير در خصوص اين عبارت با بعضى از علماى يهود گفتگو كردم در جواب گفتند:
ماشيع، حضرت صاحب الزمان است كه بعد از اين خواهد آمد.
گفتم: در آن حال بايد سلطنت در ميان كه باشد؟ در جواب گفتند:
گاه هست كه سلطنت بعضى از بلاد با يهود باشد.
(گفتم:) اين سخن با وجود اين كه محض كذب است، بر فرض تسليم شما كه صاحب الزمان را
از اولاد يهودا پسر يعقوب مىدانيد و هرگاه او بيايد مىگوييد پادشاه خواهد بود، پس
هرگز سلطنت از ميان شما بيرون نرفته خواهد بود. سخن كه به اين جا رسيد ملزم شدند و
ديگر نتوانستند سخن بگويند.
كلماتى كه دلالت مىكند بر نبوت آن حضرت و آمدن او، در تورات و انجيل و زبور بسيار
است، ليكن چون در وقت تاليف اين رساله، كتب مذكوره در نزد حقير حاضر نبود به همين
قدر اكتفا كردم همين از براى اهل هدايت كافى است.