بشنو از نى

على صفايى حائرى

- ۳ -


8 .طلب

اكنون پس از حيرت و قصد و اقرار و عذر، نوبت طلب است .طلبى پس از اسلام ، ببين چه مى خواهند و چه مى خواهيم ... مى خواهد كه به ياد او باشد و اين ياد و اين ذكر مانع كارها و تكليف ها نباشد، كه اين يادآورى و ذكر به اشتغال و كار مشغول شود.

پس از آن همه سير و حركت و اقرار و اسلام و عذرخواهى و زمينه سازى ، چه مى خواهد؟ جز ياد او و آنهم يادى كه كار مى آورد و بار مى آورد و تكليف مى سازد.

اللهم اشغلنا بذكرك ؛

تو ما را به ياد خودت مشغول بدار تا براى تو باشيم . ما به ياد چيزهايى هستيم و در نتيجه در راه آنها، هنگامى كه به ياد تو مانديم و تو در ياد ما ماندى ناچار براى تو مى شويم . اين ذكر ما تمام پيمان هاى تو را بر عهده ما مى نشاند. آنچه تو به گردن گرفته اى كه روزى بدهى و دفاع كنى و ولايت داشته باشى و يارى كنى و دستگير باشى ، آن همه به عهده ما مى افتد و گردن گير ما مى شود.

اين ذكر، ما را از سخط تو پناه مى دهد و از عذاب مى رهاند.

تو ما را با ذكر خودت به شغل بگمار و با اين ياد به ما كار بده و ما را از سخط خويش پناه بده و از عذاب برهان و از بخشش ها و دهش هايت به ما روزى بده كه اينها رزق ما بشوند و هضم بشوند و تنها حمل ما نباشند و بار ما نباشند. از علم و ثروت و نعمت هايت به ما روزى بده و بهره بده ، كه حمال الحطب و باربر هيزم هاى جهنم خود نباشيم . و از حج خانه ات و از زيارت و ديدار رسولت به ما رزق بده و بهره بده ؛ چون تو نزديكى و شنوايى و تو جواب مى دهى و برآورده مى كنى .

به ما رزق بده و از كارها و عمل ها، براى ما روزى بگذار و كارى كن كه اين اعمال و كارها فقط از امر تو الهام بگيرد نه از هوس ها و حرف هاى اين و آن ؛ چون نه عبادت و رياضت و نه تمركز و نه خدمت به خلق ووو كه فقط عبوديت و اطاعت تو ما را با ور مى سازد.

در اين مرحله كه انسان به سوى الله بازگشته و با ياد او همراه شده سخن از رزق ها است ؛ رزقهايى بالاتر از نان و آب . در اين جمله ها از نعمتها و رزق مى خواهد و حج را رزق مى شمارد؛ چون انسان نتها بدن نيست كه مغز و عقل و روح است و اينها هر كدام به رزق و نيرويى نياز دارند. غذاى فكر، از تدبر و توجه و تمركزها تاءمين مى شود و شناخت هايى بدست مى رسد كه رزق عقل را فراهم مى سازد و يقين ها سبز مى شود مه نياز سنجش و تعقل ماست . و با اين سنجش ‍ بهترين آشكار مى شود و با مشخص شدن بهترها، دل ما و احساس ما رزق خويش را مى يابد،كه رزق دل عشق است و محبت است و اين محبت هم اطاعتى را به دنبال مى آورد و قربى را هديه مى كند كه رزق روح ماست . و در اين جمله ها به اين رزق ها اشاره رفته و با اين رزق ها است كه انسان از محدوده جدا مى شود و از زندان خويشتن آزاد مى گردد. راءفت او و محبت او همه گير مى شود و وسيع و گسترده .

و با اين رحمت است كه به مادر و پدر و زن ها و مردهايى كه هم عقيده و همراه و هماهنگ با او هستند و مؤ من شده اند فكر مى كند و براى آنها دست و پا مى زند و براى آنها غفران و آمرزش رحمت و بخشش و رابطه با نيكى ها و خيرات را طلب مى كند.

آنها كه از خداوند عدول كرده اند و از اين نور گذشته اند، ديگر ارزش ثابتى نخواهد داشت و جز خود محورى ، تكيه گاهى نخواهد داشت . با اين خود خواهى سخن از انسان دوستى و حقوق انسان ها بيش از يك دروغ و فريب نيست .

كذب العادلون با الله و ظلوا اضلالا بعيدا و خسروا انا مبينا؛

آنها كه از خدا مى گذرند و از نور، چشم مى پوشند، در تاريكى به بى تفاوتى خواهند رسيد و در تاريكى كم خواهند شد و زيان خواهند شد و زيان خواهند ديد؛ چون هنگامى كه انسان خود را نديد و قدر و ارزش خود را نشناخت به كم قانع كى شود و با هيچ مى سازد و خود را مى بازد.

انسان ، با شغل و كارى كه بايد خدا و ذكر حق بدست مى آورد، به دنبال روزى هايى مى گردد و با آن روزها به وسعت و جودى و فرار از محدوده هايى مى گردد و با آن روزى ها به وسعت و جودى و فرا از محدوده هايى مى رسد، كه محبت او را بر هر كس مى گستراند و همچون رسول كه مى گفت من و على پدر اين جمعيت در راه حق هستيم ، به مرحله ابوت و پدرى مى رسد و از حد برادرى و اخوات هم فراتر مى رود. اللهم صل محمد و آل محمد و اختم لى بخير و اكفنى ما اهمنى . در مقطع دعا از رسول به تكرار ياد مى شود و براى درود فرستاده مى شود. اين درو دها پاداشت زحماتى است كه رسول براى شكستن محدوده هاى وجودى كشيده و مزد رنج هايى است كه در راه

وسعت و جودى ما برافراشته . و اين دعا دعايى است كه با تمام و جود تو پيوند خورده ، نه يك دعا فرمى و بسته بندى شده . صلوات بر رسول تنها يك كلمه نيست ، كه يك خواسته است آن هم از طرف كسى كه از رسول بهره ها گرفته و در برابر رنج هاى رسول پاداشى و مزدى را برگردن خويش نهاد.

و اختم لى بخير ؛ پس از اينكه كار ما با ذكر تو شروع شد و به آن همه عهد و پيمانى كه تو عهده گرفته بودى رسيد از تو مى خواهيم كه ادامه كار را براى من به خوبى تمام كنى و مرا به خير، نه خوشى ها پيوند بزنى .

و اكفنى ما اهمنى ؛ و در اين راه و در اين ادامه آنچه كه فكر مرا مشغول مى كند و هر اهميتى كه مرا اهميتى كه مرا خود جذب مى كند تو عهده دار و كافى باش .

و در اين مسير هيچ فكر و صاحب فكر و صاحب قدرت و صاحب قدرت و صاحب نعمتى را بر من مسلط نكن كه از رحمت خاكى است و محبتى ندارد و فقط خويش را مى خواهد.

تو بر من زرهى پاسدار و نگهدارى هميشگى قرار بده كه در اين راه و درگيرى ضربه نبينم و نعمتهاى تو را از دست ندهم .

خوبى هايى را كه بر من بخشيدى از من مگير و اگر از آنها بهره نگرفته ام و كفران كرده ام تو مرا به شكرى برسان كه اينها را بر من مستدام بدارد.

از فضل خودت به من رزق گسترده و همه جانبه محبت كن ؛ رزقى گسترده كه از راه بدست آمده و در راه به جريان افتاد و آلوده نگرديده .

رزقى كه شامل غذا و لباس و تدبر و توجه و معرفت و يقين و عشق و ايمان و حركت و عمل قرب و وسعت روحى ، باشد و تمام وجود را در بر بگيرد. تو مرا و اين رزق هايم را پاسدارى كن و نگهدار باش و به عهده بگيرد. تو مرا و اين رزق هايم را پاسدارى كن و نگهدار باش و به عهده بگير. رزق حج را در امسال و در هر سال و ديدار رسول و پيشوايان را هميشه به من عنايت كن تا شايد من در اين مشاهد جايگاه شهود و ديدارى از نعمت ها و از خودم و از تو و از راهم و به نظارتى و بر حركت ها و حالتهايم ، حركت هايى كه از صبح تا به شام دارم و حالت هايى كه مدام در من رفت و آمد دارند.

مبادا كه مرا از اين مشهد و از اين مشاهد، جدا كنى و از اين ايستگاه ها محروم كنى .

چون انسان در حركت خويش مستمرا احتياج به اين نظارت ها و شهودها و بررسى ها و ايستگاه ها وقوف ها - مواقف - دارد كه خود را ارزيابى كند و با يقين به راه خويش ادامه بدهد.

اين زيارت و ديدار و اين حج خانه ، رزقايى هستند و شهودهايى و وقوف هايى كه انسان را با خويش آشتى مى دهند و او را به حضور مى رسانند و از غيبت ها نجات مى دهند. اللهم تب على حتى لا اءعصيك ؛

خدايا! من پس از عصيان هايم به سوى تو توبه كردم و به سوى تو باز گشتم و اكنون تو بر من تو به كن تا در آينده به عصيانى آلوده نشوم .

توبه ى من ، مرا از گذشته پاك مى كند و به توبه ى تو مرا از آينده و در آينده نگهدار و عاصم و حافظ، خواهد بود. تب على حتى لااءعصيك .

توبه تو الهام به خوبى ها را همراه دارد و مرا در لحظه هاى بى خبرى و غفلت به خويش مى آورد و مرا به عمل وا مى دارد و مرا پس از اين همه عمل به غرور نمى كشاند، كه شناخت عظمت تو، خشيت را در لحظه هاى بى خبرى و غفلت به خويش مى آورد و مرا به عمل وا مى دارد و مرا پس از اين همه عمل به غرور نمى كشاند، مه شناخت عظمت تو، خشيت را در من زنده كرده است .

الهى تب على حتى لا اءعصيك و اءلهمنى الخير و العمل به و خشيتك بالليل و النهار ما اءبقيتنى ؛

كسى كه با توبه تو همراه مى شود و پس از توبه خودش با اين لطف تو شروع مى كند ديگر نبايد محروم شود گرفتار گردد.

9. خستگى در راه

اكنون تو، پس از آن تو به كه خودت داشتنى و طلب اين تو به از او، با او حرف هايى را در ميان مى گذارى كه : خدايا! من هر گاه با خودم گفتم كه آماده شدم و براى نماز به پا ايستادم و به نجواى تو رسيدم . هر گاه كه اين را با خودم گفتم و هر گاه كه اين آمادگى را پيش بينى كردم بر عكس تو مرا با چرت و خواب همراه كردى و شور نجوا را از من گرفتى .

چه براى من پيشش آمده كه هر گاه با خودم مى گويم ديگر درست شدم و درونم صالح شد و به جايگاه آن ها كه مدام تو به مى كنند نزديك شدم و به آن مرحله كه ذنب ها را در هر لحظه ببينم و از هر ذنب در همان لحظه به تو باز گردم و تواب بشوم دست يافته به عكس اين پيش بينى يك گرفتارى و امتحان برايم نمودار مى شود و نقطه هاى ضعفم را نشانم مى دهد و پايم را مى لرزاند. اين جريان ، ادامه جريانى است كه از آن سخن رفت و دنباله رودى است كه ادامه دارد. انسان پس از تصميم ها و توبه ، به شور و حالى مى رسد و به خلوص دست مى يابد و لذت هايى مى برد، اما اين حالت ها و اين خلوص و اين حضور در نماز دوام نمى آورد و زود از دست مى رود و انسان مشتاق حضور را، در يك نفرت و خستگى و يك ياءس كشنده و جانكاه قرار مى دهد.

البته هر چقدر كه حضور و لذت زيادتر شده باشد، اين خستگى و ناراحتى زيادتر خواهد بود.

اين يك مرحله است و يك پيچ خم است كه بايد انسان از آن بگذرد و اين است كه بايد طرح شود و تحليل شود. در اين جمله ها امام از عواملى كه انسان زا به اين محروميت و هجران مى كشاند سخن گفته و با لعلك - شايد تو - آنها را نشان داده ، آنهم نه علمى و خشك كه عاشقانه و در نجوا.

بايد توضيح داد كه محروميت ها و هجران به طور كلى براى حركت انسانى ضرورت دارند.

انسانى كه پس از قرب حق گامى هايى برداشته و با دل وسعت يافته اش به همت هايى رسيده ناگاه به قدرى بيچارگى در خود مى بيند،كه ديوانه مى شود. اين فتنه و امتحان به انسان درسهايى مى دهد.

به او نشان مى دهد كه بى او نمى توان زنده بود. به او نشان مى دهد كه بى او با هر چه غير اوست نمى توان يك نفس ‍ كشيد. انسان ، بيروحى و پوچى و مسخرگى را در تمام هستى مى بيند.

از آن هنگام كز اين تار و پود آلوده ى قلبم رختى بربستى .

تو مى دانى

دلم تار است

چشمم بى فروغ افتاده بر هستى

و من بيگانه هستم با خودم ، با زندگانى ها.

و من بيگانه هستم با اميد و عشق ، با هستى .

چه شد از من سفر كردى

چه شد اين واحه ى تاريك قلبم را رها كردى .

بيا در من بسوز اى آتش هستى

بيا تنها تو با من باش

هستى سخت بى روح است .

اينجاست كه قدر آن نعمت و ارزش حضور و جايگاه - مقام - او در هستى مشخص مى شود. و انسان عاشق به اين ترس مى رسد كه مبادا از جدا بماند و تنها؛ اءما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى . (29)

و اين ترس از جدايى و هجران ، او را مى سازد در حالى كه آن عشق و شور و حال او را خام و سطحى و رويايى بار مى آورد.

اين هجران ، انسان را از غرور مى گيرد؛ چون انسان خيلى ضعيف است همينكه شور و حال گرفت در همان جا مى ماند و به همان سر خوش مى شود. در حديث قدسى است كه من بنده ام را يكى دو شب به خودم دعوت مى كنم و با او خلوتى مى گذارم . او از جابر مى خيزد و تمام و جودش را در حضور مى بيند و بهجت و سرور، هر ذره از وجودش را مى پوشاند....

او رفته رفته به يك رخوت و سستى و به غرور دست مى دهد. در همين هنگام در حالى كه خيال كى كند دارد به من نزديك مى شود در واقع از من دور شده و از من اعراض كرده و به خودش دل بسته است .

در اين مرحله ، يك شب دو شب او را با خواب مى زنم : اءضربه بالنعاس ؛ او را مى خوابانم .

او را خواب مى كنم . او شب هايى كه من مى خواستم با تمام و جودش از رختخوابش تهى مى شده ، نه آرام آرام ، كه با شوق از جابر مى خاست ؛

تتجافى جنوبهم .

(30) حتى شايد نيم ساعت به خواب نرفته بود. اما آن شب هايى كه او مى خواهد، كم غذا مى خورد و حتى ساعت را هم كوك مى كند و شماطه اش را آفتاب چشمش باز مى شود. از خودش نفرت دارد و از خودش بيزار است .

او در اين وقت دارد به من نزديك مى شود.

اين هجران و محروميت به او نشان مى دهد كه آن حالت از او نبوده ، اگر از او بود، به اختيار او شد.

و در نتيجه به ظرفيت بيشترى مى رسد و آمادگى زيادترى مى يابد و بارها گفته ام كه از محروميت ها، نه بخل و فقر و ظلم او را، كه بى ظرفيتى و محدوديت خود را كشف كن . اگر او به من نمى دهد به خاطر اين است مه به داده اى او دل مى بندم و مى مانم و آنها را حمل مى كنم و هضم نمى نمايم و از آن ها بهره مى گيرم .

عجب لطف ها دارد. از محروميت ها تو را به ظرفيتى مى رساند كه بتوانى بيشتر با او باشى و به غرور نرسى ؛ چون كبرها و ذنوب ما و بى ظرفيتى ما، ما را محروم مى كند.(31) و با همين ديدارت تو بايد در اين مرحله از حركت خويش و در اين حد از جريان ، خودت را تحليل كنى و حالت هايت را برسى نمايى .

آن ها كه مقهور حالت ها هستند،گاهى خوشحال مى شود و گاهى خسته ، ولى آن ها مه بر حالت نظارت دارند از خوشحالى و خستگى فراغت پيدا مى كنند و به پى جويى و برسى و سپس راهيابى و سپس چاره جويى مى پردازند و مانع ها را مى يابند و مانع ها را بر مى دارند.

و همين است كه امام اين حالت ها را تحليل مى كند و با او در ميان مى گذارد كه عامل اين محرميت ها و اين كسالت چيست ؟

لعلك عن بابك طردتنى و عن خدمتك نحيتى ؛ شايد براى خدمت خودت نمى خواهى و مرا كنار مى زنى ، ولى اين تويى مه مرا از ديگران گرفته اى و جدا كرده اى تا كار گزار تو باشم و در اين كار گزارى به بهره بردارى برسم و تلف نشوم .

لعلك راءيتنى مستخفا بحقك فاقصيتنى ؛ شايد ديده اى كه من حق تو را خوب نمى شناسم پس دورم كرده اى .

لعلك راءيتنى معرضاعنك فقليتى ؛ شايد ديده اى كه من با حركتم و من با خدمتم به جاى اقبال به تو، به خودم رو آورده ام و از تو پشت كرده ام و اين است كه رهايم نموده اى .

اءو لعلك و جدتنى فى مقام الكاذبين فرفضتنى ؛

شايد يافتى كه من دروغگويم و در جايگاه دروغگويان نشسته ام و در آن مقام خانه كرده ام پس مرا واگذاشتى با اين آرزوهايم برايم مشخص شوند و مغرور نشوم ؛ چون ضعيف هستم . با اين حركت ها و حالت ها خيال مى كنم به جايى رسيده ام و اين است كه دنبال آثارش مى گردم . پس اگر دروغم را نشانم ندهى مغرور مى مانم و از دست مى روم . اءو راءيتى غير شاكر لنعمائك فحرمتنى ؛ شايد ديده اى كه نعمت هاى تو را با تو خرج نمى كنم و با اين بخشش ها خلق را در خودم نگه مى دارم و اين است كه محرومم ساختى .

اءو لعلك فقدتنى من مجالس العلماء فخذلتنى ؛ شايد مرا در نشست و مجلس عالم هايى كه خودشان تو را و راهشان و كارشان را شناخته بودند و به خشيت تو رسيده بودند، (32) شايد مرا در كنار اين ها نديدى و اين بود كه رهايم كردى ؛ چون آن ها كه در راه با رفيقى نباشد، طعمه ى شيطانى مى شوند و آن ها كه همراه علمى نباشد بت جاهل ها مى گردند.

اءو لعك راءيتنى فى الغافلين فمن رحمتك آيستنى ؛ شايد تو ديدى مه من پس از آگاهى ها و اندازه ها تازه به غفلت رسيدم ، نه به عمل ، نه به اخلاص و اين بود كه از رحمت محبت خويش ، ماءيوسم نمودى كه آگاه شوم و ضربه ام زدى مه باز گردم .

اءو لعك راءيتنى آلف مجالس البطالين فبينى و بينهم خليتمى ؛ شايد تو ديدى كه من با بطال ها مه فقط كه فقط حرف مى زنند و فقط با حرف ها وقت را پر مى كنند، الفت گرفته ام و به حرف زدن ها قانع شده ام و به نقالى پرداخته ام ، پس تو كنار كشيدى و مرا با آن ها گذاشتى تا در بطالت تمام نشوم .

راستى اين بطالت و حرف بازى ، داستان عجيبى است . اگر كسى از دزدى حرف مى زند تو براى وسيع ترين تجارت ها گام برنمى دارد بطال است .اگر كسى از دردها مى نالد و براى درمان مهره هايى نمى سازد، بطال است . وا ين بطالت قرب ما را مى گيرد و ما را از شهود، به غيبت مى اندازد. اءولعك لم تحب اءن تسمع دعائى فباعدتنى ؛ شايد تو از صداى من دعاى من بيزارى كه دورم مى كنى ؛ چون مى بينى كه فقط وقت گرفتارى پيش تو مى آيم و هنگامى سرخوشى از تو فارغم .

((اءلعلك بجر مى و جريتنى ؛ شايد تو بر بى شرم من كه با اين همه چوبكارى شدن و با اين همه بخشش به راه نيامده ام و حتى طلبكار شده ام ، مجازاتم كردى .

شايد شايد، شايدهايى براى انسان طرح مى شوند كه مى توانند او را بسازند و اين ها تحليل هايى هستند كه در اين مرحله از حركت انسان بايد به سراغ او بيايند و گرنه او سطحى و خام و رويايى و وابسته به عبادت مى شود و مغرور و قانع و راكد و كور مى ماند.

در حالى كه نه عبادت و نه رياضت و نه خدمت و نه هيچ كدام اين ها ما را به جايى نمى رسانند. مادام كه اين ها از امر او الهام نگيرند و فقط از سليقه و هوس ما آب بخورند، بهره اى نخواهند داد. با اين تحليل ها است كه انسان به خودش پى مى برد كه چه ذنوبى ؛ را و خانه گرفته و در صدد بر مى آيد آن ها را پاك كند و كنار بگذارد؛ چون توجه به عامل درد براى درمان ضرورى است .

فان عفوت يا رب فطال ما عفوت عن المذنبين قلبى ؛

خداى من ! پس از اين همه مانع اگر تو از من بگذرى اين تازگى ندارد كه از بسيار مجرم هايى كه پيش از من بوده اند گذشته اى ؛ چون كرامت تو درمان مى كنى و مداوا مى نمايى و اگر ما اين درمان را نپذيزفتيم ، خودمان خواسته ايم و سوختن را براى خود نگهداشته ايم .

و اءنا عائذ بفضلك ؛ اين منم كه به تو پناه آورده ام و از تو، به تو فرار كرده ام و از مجازات تو به مداواى تو رو انداخته ام و مى خواهم وعده هايى را كه تو به خوش گمان ها داده اى نقد كنم و منجز كنم .

الهى اءنت اءوسع فضلا و اعظم حلمامن اءن تقايسنى بعملى اءو اءن تستزلنى بخطيئتى ؛ اين همان جمله اى است مه در مرحله پيش مطرح شده بود و اكنون باز مطرح مى شود و خداى من ! فضل گسترده تر و حلم بزرگ تر تو نمى گذارد كه مرا با كارهايم مقايسه كنى و يا به بدى هايم بگيرى . تو، به من ببخش ،هديه كن .داد و ستد نيست تو مرا بپوشان و تو حتى مرا توبيخ مكن و سرزنش منما؛ چون من همانى هستم كه ....

و اين گفته دو باره طلايه دار مرورى است كه بايد به گذشته -

اءناالصغير - و حال - اءنا الذى عصيت - و آينده - حاملا ثقلى على ظهرى - خود داشته باشى . گذشته اى دور كه تو يك ذره بوديم مولكول شدى و پس از آن كه او جذبه ها را در كه تو تربيت شدى و با اين كه بودى زياد شدى و با اين كه كوچكترين بودى تربيت شدى و با اين كه كم بودى زياد شدى و مراحلى را گذراندى و در جايگاه امن و همراه محبت ها و پيش بينى ها و لباس دوختن ها و آماده شدن ها جان گرفتى و حركت كردى . ايا مى توانى انگشت هاى مادرت را كه حركت تو را در رحم خويش تعقيب مى كرد و آيا مى توانى حاكمى را كه اين همه را به هم پيوند داده و گرم كرده و به بسته نبينى .

تا آن جا كه آماده شدى و انتقال يافتى و با فرديات شش هايت را پر كردى و تنفس خودت را شروع كردى و تا آن جا كه گرفتن پستان و گرفتن و بلعيدن را آموختى ، خودت را شروع كردى و تا آن جا كه حركت ها و صدا و حالت ها را شناختى ، تا آنجا كه خود حركت كردى و صدا زدى و خواسته و نخواستن ها را بدست آوردى ، تا آن جا كه به احساس و ادراك ها رسيدى و تا آنجا كه از تجربه ها و احساس ها همراه هوش و فكر خودت و همراه شعورهاى حسى و تجربى و فكرى و حافظه ات به آگاهى ها رسيدى و خواندن و نوشتن وبالاتر سنجش و بالاتر انتخاب و بلوغ را بدست آوردى

و در مرحله انتخاب به ترس ها رسيدى و در مرحله استقلال و عصيان ، طرد شدى و تنهايى ها را با ترس ها يكجا جمع آورى و تا آن جا كه با اين تنهايى به او رسيدى و تا آنجا كه پس از رسيدن به او از او بريدى و به جلوه ها هوس ها رو انداختى و عصيانها كردى ، تا آنجا كه پس از تجربه ها از غير او بريدى و به او پيوند زدى و به او باز گشتى و توبه كردى .

تا آنجا كه به پيروزى و كمال ،به احتضار و آخرين نفس ها و سپس به مرگ و سپس به روى شانه ها و سپس به مرده شورخانه ها و سپس به خاك رسيدى . و در خانه ى تازه ات كه نه چراغى برايش روشن كرده بودى و نه لباس برايش برده بودى و نه فرشى برايش انداخته بودى ، جاى گرفته اى و در اين رحم مدتها ماندى تا آن جا كه فريادى تو را جمع كرده و شخصيت تو دوباره شكل گرفت و دوباره به راه افتادى . تنها، عريان ، ذليل و ور به راهى كه از آن چشم پوشيده بودى و رو به سوى منزل هايى و مقصدهايى كه از آن ها بريده بودى ووو.تو در اين مجموعه خودت را مى بينى و در اين حركت مداوم خودت را تجربه مى كنى و از هر مرحله شاهدى براى مرحله بعد مى يابى و يقين به تجربه مى كنى و از هر مرحله براى بعد مى يابى و يقين به اين ادامه و اين جريان در ذلت مى نشينى و يا آن يقين و در اين وسعت مى يابى كه چقدر بى خبر گذاشته اى و چقدر پاهايت را بسته اى و حتى شكسته اى كه ديگر مجال رفتنت نيست .

اين جريانى است كه براى خودم در يكى از شب هاى تابستان چهل و پنج ، در بالاى بام يكى از خانه هاى گاه گلى يكى از روستاهاى دور شدم و يا بيدار كردند. بلند شدم بر لبه ى بام نشستم و پايم را رها كردم . من زير شاخه اى از درخت توت نشسته بودم و از دست چپم از آن دوره ها از ميان فندقستان - باغ هاى فندق - تازه ماه سرخ رنگ داشت به سينه آسمان مى خزيد و صداى آبشارهاى كوتاه و زمره ى مرغ حق و فضاى سبك ده و آسمان تاريك شب و ستاره هاى زنده اى روستا و هزار عامل ديگر مرا چنان سبك كرده بودند و چنان آزادم كرده بودند كه خودم را از دوره هاى دور احساس مى كردم و حتى با خودم از پيش از رحم تا دنيا دوباره متولد شدم و پس از اين تولد زود به بلوغ رسيدم و به جوانى و به پيرى و به مرگ و به ادامه از رحم خاك و به انتقال ها ووو.

اى جريان در من مسائلى را زنده كرد و براى من روزنه اى شد؛ چون من تمام وجود خودم را قدم به قدم دنبال كردم و تمام آنچه بر من گذشته بود احساس نمودم .

اگر امروز از انسان و استعدادهايش و تركيب اين ها و نتيجه اين تركيب شگفت و رابطه ى اين تركيب با شناخت ها و رابطه اين همه با هستى و جامعه ، حرف مى زنم اين حرف ها ريشه درا ين شب دارند.

همان شب بود كه من با همين دعا جريان خودم را مرور كردم و با هر جمله اش گام برداشتم .

سيدى انا الصغير الذى ربيته ؛ بزرگ من ، من همان كوچكى هستم كه تو تربيتش كردى و پرورش كردى و پرورشش ‍ دادى .

من همان جاهلى هستم كه تو به شعور و آگاهى رسانديش .

من پس از اين پرورش و اين آگاهى ، همان گم و مبهمى بودم كه هدايتش كردى و در سر چند راهى هاى تصميم با توجه به قدر و اندازه اش ، از كم ها جدايش نمودى چوبه خود پيوندش دادى .

من همان پستى هستم كه ، واش رفعت بخشيدى .

به دنبال اين همه رفعت و هدايت و آگاهى ، من همان رونده اى بودم كه هزار ترس و دلهره در او رخنه كرد و پس از بالا رفتن ها و ترس از زمين خوردن ها و ماندن ها و راكد شدن ها به امن رسانديش .

و همان گرسنه هستم كه نه يك رزق و نه با يك غذا كه گسترده سيرش كردى .

من همان تشنه اى هستم كه هيچ درياى سيرش نكرد و تو سيرش كردى .

من همان لختى ، رهايى بودم كه تو پوشانديش .

من همان فقير و نيازمندى بودم كه تو بى نيازش كردى و غنايش را حتى در خودش نهادى .

و من همان ناتوانى هستم كه نيروهايى را در او سبز كردى و قدرت هايى برايش گذاشتى .

.من همان ذليلى هستم با آن همه قدرت ، كه تو به عزت جهت دادن به قدرت ها بود و قدرت بر قدرت و تسلط بر قدرت .

من همان مريضى هستم از مرض هاى جهل و غرور و ياءس و ضعف و پوچى و نفرت گرفته تا سر دردها و كمر دردها،كه تو شفايش دادى .

من همان خواستارى هستم كه تو بخشيديش .

و با آن همه بخشش ، من گناهكارى هستم كه تو پوشانديش .

و مجرمى هستم كه تو آزادش كردى .

من همان كم . ناچيزى هستم كه تو زيادش كردى .

من همان مستضعفى هستم كه تو يارش شدى .

من همان طرد شده ، تبعيد، آواره اى هستم كه تو ماءوايش دادى .

اين منم كه اين طور با تو پيوند خورده ام . و اين تويى كه اين گونه جلوه كرده اى ، با من در يك مرحله نمانم و حتى گرفتار تضادها بشوم كه چه كسى به من اين همه داد. هر چند در بند زمين و خورشيد و سپس روابط اين ها و نظام هستى و خود كفايى ماده بمانم ، ولى اين ماندگارى دوام ندارد؛ چون هستى بر فرض خودكفايى ماده بمانم ، ولى اين ماندگارى دوام ندارد؛ چون هستى بر فرض خود كفايى وابستگى دارد و تركيب دارد. و مركب مبداء نيست و هستى وابسته و متقوم ، قيوم دارد.

هر چند من گرفتار تضادهايى بشوم ، كه وجود من سرشار از تضاد است ولى راه مى افتم و مى رسم .

خداى من ! من همان كم هستم كه تو زيادش كردى . و همان مستضعفى هستم كه تو يارش شدى و همان تنهايى هستم كه حتى به خانه راهم نمى دادى و تو همراهش ماندى . و با اين همه من ، من كسى هستم كه از تو در خلوتم شرم نكردم و در جمعم در بند تو نماندم . من همراه داستان ها و گناه هاى بزرگى شدم ، من با آن همه من با آن همه فقر و ضعف و ربط و پيوند، من همان هستم كه بر تو شوريده ام .

من همان هستم كه جبار آسمان را عصيان هاى بزرگ ، رشوه ها داده ام و دلال ها گرفته ام . من همان هستم كه به خاطر رسيدن به عصيان هاى بزرگ ، رشوه ها داده ام و دلال گرفته ام . من همان هستم كه هنگام بشارت به گناه با سر مى دويدم و با تمام و جودم به آن سو رو مى كردم و مى كوشيدم .

خداى من ! من كسى هستم كه تو مهلت دادى ، ولى باز نگشتم و پوشاندى ولى شرم نكردم و با عصيان ها، از حد گذشتم تا آن جا كه از من چشم برداشتى و مرا رها كردى ، ولى بى باك گذشتم . منى كه نگاه يك زن اسيرم مى كرد. منى كه به دم خرس مى چسبيدم با اين كه آن همه با تو پيوند داشتم از تو بريدم و هنگامى كه نگاهت را برداشتى بى باك رميدم و حتى به اندازه يك نگاه حساب تو را نگه نداشتم .

با ز تو مرا با پوشش ها پوشاندى كه راه بازگشت داشته باشم تا آن جا كه گويى تو از من خبر ندارى و اين همه عصيان و شورش را فراموش كرده اى و با اين كه از كيفر گناهانم معاف داشته اى و دورم كرده اى تا آن جا كه گويى تو از من شرم كرده اى .

خدا! من در گذشته ام آن بودم و در اين لحظه هم اين همه پيوند با تو دارم . اصلا من عين ربط و خود پيوند هستم ولى با اين وصف اين همه عصيان دارم و غرور. اين همه ذنب دارم و سركشى . براى هيچ ها مى شورم و اما براى تو موج هم بر نمى دارم .

براى يك سلام ، براى اين كه در جمعشان صدايم نزده اند، براى اين كه سوارم نكرده اند، براى اين كه كفشم را ماليده اند، براى اين كه سوارم نكرده اند، براى اين كه در جمعشان صدايم نزده اند، براى اين ها، براى ، از خشم پر مى شوم و از كينه سرشار، ولى براى تو بى تفاوت و توجيه ساز.

من اگر همه كس را عصيان مى كردم و بر هر چيز مى شوريدم عذرى مى ماند، ولى مساءله اين است كه من جز تو را عصيان نكرده ام . در برابر آن ها كه ضعيف و پوشالى و ناچيزند، من لرزان هستم ، اما در برابر تو، تمام غرور هستم و سر كشى و تمام عصيان و هجوم .

خداى من ! تو اين هستى و من هم همين كه مى بينى ، ولى يك مساءله اين كه ، اگر به عصيان ها دست زده در لحظه اى نبود كه تو را باور نداشته باشم و به تو معتقد نباشم و يا دستور تو را خوار شمرده باشم و يا اين كه خواسته باشم هدف عذاب تو باشم و يا اين مه تهديد تو را دست كم گرفته باشم ، نه ، هيچ يك از اين ها نبوده و نيست و ليكن غفلتى است مه مرا مى گيرد و گناهى است كه سر مى كشيد است كه سياه مى كند و پرده مى اندازد و هوسى است كه مرا مقهور مى سازد و آنگاه تمام محبت هاى تو مى شود عامل بدبختى و شقاوت من و تمام پرده پوشى هاى تو مى شود عامل بدبختى و شقاوت من و تمام پرده پوشى هاى تو مى شود عامل غرور من .

خداى من ! من تو را با تمام وجود عصيان كرده ام و با تو درگير شده ام ؛ نه دستم و نه چشمم ، نه فكرم و نه دلم ، نه عمرم ، هيچ يك براى تو نگذاشتم ، كه خود سرانه در آن همه تاختم .

خداى من ! من از اين كه حتى گذاشته ام را مرور كنم شرم مى بينى كه زبانم برگرفتن كارم نمى گردد. و تو مى دانى كه همين گفتن بر من عذاب است و مرا مى كوبد كه چقدر سر كش هستم و نمك نشناسم و دشمن دوست . من تو را با تمام وجودم عصيان كرده ام ، اما اكنون كه فهميدى و دز دست درگيرى ها، مانده ام و درگيرى هاى من با سنت هاى هستى و قانون هاى تو، مرا به رنج افكنده ، اكنون چه كسى مرا از عذاب تو نجات مى دهد و از دست دشمن ها و خصم هايى كه ساخته آزاد مى كند.

خداى من ! من در چاهم ، من افتاده ام و با آنچه تو به من داده اى من خودم را به دره ها زده ام . اكنون اگر تو رشته ات را از من ببرى و تو مرا رها كنى ، من تو چه كسى ، به چه رشته اى خودم را پيوند بزنم .

واى بر من رسواييم . در صفحه هستى ، در اين لوح منظم ، من با دست نعمت ها، نقش گناهانم را كشيدم و با لطف تو خودم را به قهر، به رنج بستم . امان از اين رسوايى ، كه كتاب تو از كارهاى من در خود گرفته . كارهايى كه اگر اميد به كرامت و وسعت رحمت و نهى تو از ياءس و قنوط نبوده ، هر آينه به نهايت ياءس مى رسيدم هنگامى كه آن ها را به ياد مى آورم . آخر با دوست دشمنى و با دشمن فناء و پاكبازى ؟

اى بهترين كسى كه خواستارى او خوانده و اى بالاترين كسى كه اميدوارى به او دل بسته ، اى خداى من ! من با آن همه عصيان و ظلم و با آن همه جفا فقط با رشته اسلام و با پاسدارى قرآن و با عشقم به رسول ، اميد نزديكى و قرب تو را دارم . تو اين اميد و اين اءنس ايمانم را به وحشت مينداز.

تو مى دانى كه عشق رسول تو در دل من نشسته و پيوند اسلام را به عهده

گرفته ام . من خودم را و رابطه هايم را يافته ام كه در چه هستى منظمى و در چه اجتماع مرتبى هستم و اين است كه قران و اين همه دستور برايم معنى دارد و حريم دارد. و اين است كه قران و اين همه دستور برايم اين روشنگرى و نو افشانى رنج ها ديده و سال ها سوخته و سوخته هايش را و آه هاى گرمش را در جمع ، كسى نديده و اشك پاكش را هيچ نگاهى آلوده نكرده ، با اين همه وسعت و قدرت ، بار قرن ها و سنگينى نسل ها را به دوش كشيده و چراغش را تا امروز و روشنگريش راحتى براى من ، نشان داده و اين است كه به رسول تو با آن همه نور و با اين همه رنج ، عشق ورزيده ام . آخر من حتى به كسى مه برايم درى را باز مى كند علاقه مى بندم و براى كسى كه برايم درى را باز مى كند علاقه مى بندم و براى كسى كه به من محبتى مى كند و زيبايى و جمالى را نشان مى دهد، سپاس مى گذارم .

اكنون پس از آن همه عصيان فقط، اين سرمايه من است .

10. ايمان

پس از آن مراحل كه تا به حال گذشته ؛ يعنى از توجه و حيرت ، پس از امن و حمد، پس از قصد و اقرار، پس از عذر، پس ‍ از، طلب ، پس از خستگى و درگيرى ، تو با اين سرمايه اسلام ؛ يعنى شناخت خودت و پيوند و رابطه هايت با هستى و با جامعه و درنتيجه با سرمايه قرآن و رسالت ، به راهت ادامه مى دهى و اسلام را تا ايمان پيش مى برى .

اللهم بذمه الاسلام اءتوسل اليك ؛ با رشته اسلام خودت را به تو پيوند مى زند و بحرمه القران اءعتداليك ؛ و با حرمت گرفتنم از قران به تو تكيه مى كنم . و بحبى النبى الامى القرشى الهاشمى العربى التهامى المكى المدنى اءرجو الزلفته لديك ، و با عشقم و محبتم به پيامبرى امى كه رابطه اى نژادى و فاميلى با او ندارم و فقط رنج هاى مكه و مدينه اش و ضرورت پيامش براى من ، مرا به او ربط داده است ، من با عشقم به چنين مردى ، اميد قرب تو را دارم ؛ چون اى عشق و آن حرمت . آن رشته ، نشانه مى دهد كه من به تو عشق دارم و با تو پيوندى دارم ، گرچه گاهى عشق هاى ديگر كورم مى كنند، اما تو در دلم جايى دارى و من به سوى تو كوششى دارم و اميد قربى را در سر گذشته ام .

فلا توحش استيناس ايمانى ؛ تو انس عشق مرا به وحشت مينداز و پاداش مرا پاداشت آنهايى قرار ده كه براى غير تو بودند و عبوديت ديگران را به گردن گرفتند و فقط اسلامشان به خاطر نگهدارى خونشان بود و حصار منافعشان ؛ منافعى كه به آن رسيدند، اما ما با زبان ها و دل ها ايمان آورديم و بذر عشق تو را در دل آبيارى نموده ايم تا از ذنب هاى ما به عشق هايى و بت هايى كه هنوز اسير آنها كه حفظ خودشان را خواستند به آن آرزو رسيدند.

فاءدر كنا ما اءملنا؛ ما را به آرزوى خويش برسان و اميد خودت را در دل ما ثابت بدار و دل هاى ما را پس از اين همه هدايت و عشق ، در سختى و تاريكى و باز گشت مخواه و از رحمت خودت بر ما ببخش ، كه بسيار بخشنده هستى .

به عزت تو سوگند مه اگر مرانپذيرى و اين رشته هايى را كه مرا با تو پيوند مى دهد، به خاطر عصيان هايم و سركشى هايم قطع كنى و مرا از خود برانى ، من از تو دست نمى شويم و از اين درگاه نمى روم ؛ چون دلم الهام گرفته از شناخت كرامت تو و وسعت رحمت تو.

خداى من ! بنده فرارى جز سوى مولاى خودش باز نمى گردد و مخلوق جز با آفريدگارش پيوند نمى خورده و پناه نمى بيند.

خداى من ! اگر تو مرا با زنجيرهاى كه خودم براى خودم بافته ام همراه كنى و مرا به سوى آتش ها روانه سازى و ميان من و خوبى ها فاصله بيندازى ، من اميدم را از تو نمى برم و صورت آرزويم را از تو باز نمى گردانم و عشق تو از دلم بيرون نمى رود.من آن همه پوشش و ستر تو را فراموش نمى كنم ، گرچه غفلت ها گريبانم را گاهى بگيرند. عشق تو در من هست . تو بيا عشق هاى ديگران را بيرون كن ، كه مرا به طرف نكشند و مرا به غفلت ها و در نتيجه به عصيان ها و سركشى ها هجوم ها آلوده نكنند.

خدا! اين دل من همچون بتخانه اى است كه بى نهايت بت در آن خانه گرفته و اطراق كرده و صاحب خانه شده اند. اينها مستاءجرهايى هستند كه بيرون نمى روند و خانه را خالى نمى كنند.

من براى بيرون كردنشان بارها كوشيده ام ، اما به عجز رسيده ام . سيدى اءخرج حب الدنيا من قلبى ؛ تو بيا حب و محبت غير خودت را، پست ها و پستى ها را از من جدا كن و مرا با رسول پيوند بزن ، تا عشق بزرگ تو به عشق هاى ديگرم جهت بدهم . آنها را در يك جهت به جريان بيندازم ؛ چون منى كه از عشق هايى سرشار هستم ، مهم را فداى مهم تى مى كنم و آنچه را دوست دارم در راه آنچه بيشتر دوست دارم ، مى گذارم .

خدا! مرا به مرحله تو به راهنمايى كن . مرا از شناخت و عشق سرشار كن تا به سوى ، تو باز گردم و مرا بر گريستن بر خود كمك كن پس از آنكه بر همه چيز جز خودم اشك ها ريختم و حتى خون دادم . من خودم را از دست داده ام ، با تاءخيرها و تسويف ها و سوف افعال ها، بزودى بزودى انجام مى دهم ها، عمرم را شمع راه هيچ ها ساختم و فقط با رؤ ياها سرخوش شدم و اكنون به جايگاه كسانى رسيده ام كه هيچ اميدى به خوبى شان نيست . راستى چه كس بدبخت تر و بد حال تز از من است ، اگر من همين گونه و با اين وضع خانه بگيرم در قبرى كه براى خوابم آماده اش نكرده ام و با عمل صالح ، فروشى درون درون آن نينداخته ام .

من كه براى از دست دادن يك لباس ، يك خانه كه خيابان ازش عبور كرده گريه ها مى كنم و شبها خوابم را مى گذاردم ،چه شده كه گريه اى ندارم . گريه ، براى از دست دادن جانم كه چراغ راهم نشد. گريه براى تاريكى قبرم كه رحم ديگر من است و شروع راهم . گريه براى محاكمه ها و گريه براى تولدم از خاك و بيرون آمدنم از قبر، در حالى كه نه لباسى دارم و نه عزت هاو مداركم همراهم هستند و فقط بارها سنگين عمرم را بر شانه هاى شكسته انداختم و كوله بار سنگين گناهم را به خويش بسته ام و در زير اين باز خميده ام و نگاه تشنه ام به هرطرف مى چرخد و به راست و چپ مى خورد، مردمى را مى بينم كه در جايگاهى ديگر هستند و موقعيتى ديگر دارند كه آنها را بى نياز مى كند.

چهره هايى را مى بينم درخشنده ، خندان و شاد و چهره هايى كه در آن روز گرد آلوده غم است و اسير ذلت و خوارى .

سيدى عليك معمولى و معتمدى ؛

خداى من ! تكيه من بر تو بر توست . من با سرمايه هايم خسارت را خريده و با دست هايم ، خودم را سوزانده ام . هيچ يك از تكيه گاه هايى كه تا ديروز داشتم براى من نيست . اطمينان من ، آيد من و تكيه من تويى . به رحمت تو چنگ زده ام و تو بار رحمتت به هر كس كه بخواهى مى رسى و با كرامت خويش هركس را كه بخواهى راه مى دهى .

اين مرور دقيق از دورها تا فرداها و اين همراهى حساب شده با خويش ، انسان را به خودش و بت هايش و خسارت هايش نزديك مى كند و تنهايى و طلبش را نشانش مى دهد.

در نتيجه كسى كه با زبان خود اين سرور را خوانده و كسى كه خود اين راه را طى كرده ، از بت ها و از شرك هايش جدا مى شود؛ چون مى بيند كه اينها براى او كار گشايى ندارند، جز اشك هايش جدا مى شود؛ چون مى بيند كه اينها براى او كار گشايى ندارد، جز اشك چشم و ذلت چهره ها و بار سنگين بر پشت او چيزى ندارد.

اين گونه ، انسان از وحشت ها و تنهايى ها به اميد و به عشق حق و سپس به توحيد مى رسد،در حالى كه درا ين جريان خودش را از گذشته تا آينده همراهى كرده و نارسايى بت ها، تنهايى هميشگى و غربت مستمر خويش را ديده است و با اين ديدار به حمد و سپاس و تشكر رسيده كه : فلك الحمد على ما نقيت من الشرك قلبى .