5.قصد
تاكنون مراحلى طى شد؛ تو از تنهايى و
وحشت و حيرت به ستايش و حمد، به مرحله ى انتخاب و تصميم رسيده اى و اين
است كه مى بينى راه ها چگونه در اين جا به وسعت مى رسند و ادامه مى
يابند و چگونه اميدها سرشار مى شوند و چگونه كمك ها مى رسند ووو
اين ها را مى بينى و از اين يافته ها با او مى گويى :
اللهم انى اجد اسبل المطالب ...
و در اين گفتن تو با خودت ذكر و يادآورى دارى و با او تشكر و سپاس ، و
براى ديگران درس و تعليم .
خدايا! من مى بينم و مى يابم كه راه هاى خواسته هايى كه به سوى تو
كشيده شده اند، چقدر وسيع است و مى بينم كه چشمه هاى اميدى كه تو راه
يافته چقدر وسيع است و مى بينم كه چشمه هاى اميد كه به تو راه يافته
چقدر سرشار است ، در حالى كه اميدهاى ديگر خشكيده و خواسته هايى ديگر
به بن بست نشسته .
مى بينم كه كمك خواستن از لطف تو، براى آنها كه به تو اميد بسته اند،
آزاد است و درهاى دعا و خواستن از تو، براى آنها كه به فرياد رسيده
اند، باز است . مى توانند از تو بخواهند و از تو بگيرند، پس از آن كه
از ديگران با يك دنيا اميد شكست خوردند، تو درها را نمى بندى كه چرا
رفتى . و تو دست خودت را عقب نمى كشى ، كه برو، برو از همان بگير.
وقتى درها بسته مى شود و اميدها مى شكند، خانه ى تو باز است و كمك تو
آزاد. و نه تنها آزاد كه تو؛در انتظار خواستنشان هستى .
مى دانم كه تو منتظر اميدوارها هستى و در جايگاه اجابت نشسته اى كه به
آنها كمك كنى و تو در كمين گرفتارى هستى كه از آنها دستگيرى كنى .
و مى دانم كه در اين دستگيرى تو در اين پناه آوردن به جايگاه لطف و
عنايت تو و واگذار كردن و خشنود شدن از حكم تو، جبران شكست هايى است كه
من از بخيل ها خورده ام و راه چاره براى بن بست هايى است كه من از دنيا
طلب ها ديده ام .
آنها مه با وظيفه ها و حكم ها و قضاها حركت مى كنند ديگر بن بستى
نخواهند داشت و ترس و حزنى به دل راه نخواهند داد؛ مه تنهايى در راه
وحشت ندارد.
من مى دانم مه پس از اين همه شكست و تنهايى و همراه اين بن بست و
درگيرى ، كه راه تو را در پيش گرفت و به سوى تو كوچ كرد، زود به تو مى
رسد و راهش نزديك است ؛ ان الراحل اليك قريب المسافه . و فقط اين راه
براى آنهايى است كه كوچ كرده اند و مهاجر هستند نه مسافر. رفته اند مه
بروند نه اين مه دوباره باز گردند.
و مى دانم كه تو در پرده نرفته اى ، مه حتى پرده ها را دريده اى . تو
در پرده ى فرو نمى روى ، اين آرزوهاى خام و اين كارهاى خام و اين
كارهاى بى حساب ماست مه حجاب ما شده و مانع ديدار و سنگ راه .
پس از آن شناخت دقيق و عميق ، من حتى خودم را با تو شناخته ام و پس از
شروع تو، شروع كرده ام . انسان به اين وجدان ها - اجد سبل المطالب - و
اين آگاهى ها - اعلم - مى رسد و با اين يافت ها و بينش ها هست كه با
تمام نيازها و طلب هايش راه مى افتد.
و قد قصدت اليك بطلبتى و توجهت اليك بحاجتى ؛
من با اين همه طلب قصد تو كرده ام و با اين همه نياز رو به تو آورده ام
، در حالى مه فقط بر تو تكيه دارم بر دعوت تو و شروع تو چشم دوخته ام و
به نداى تو كه مرا به خويش مى خواندى توسل جسته ام .
6.اقرار
من غير استحقاق لاستماعك منى و لااستيجاب
لعفوك عنى ؛
من سزاوار نيستم كه از من بشنوى ؛ كه من گوش به فرمان ديگران بوده ام و
باى ديگران سوخته ام ؛ ديگرانى كه اگر صداشان مى زدم جوابم نمى دادند و
حتى نگاهم ، نمى كردند؛ كه آنها كه برايشان گذشت كردم ، بهره اى نديدم
و آنها كه بر ايشان گذشت كردم ، بهره اى نديدم و آنها كه بايد از من مى
شنيدند از من نشنيدند.
با اين اقرار است كه رو به او مى آوريم و از او كى خواهيم و با اين
ياءس است كه اميدواريم و حتى طالبيم ، چرا كه او بدون استحقاق بخشيده ؛
يا
مبتدى ء كل نعمته قبل استحقاقها.
(22)
پيش از آن كه ما مستحق باشيم و كارى كرده باشيم ، پيش از آن كه حتى
بدانيم چه مى خواهيم ، به ما بخشيده و از ما دريغ نورزيد. او بود مه ما
را صدا زد و ما را خواند، وگرنه چگونه ما به او راه مى يافتيم و چگونه
او را مى شناختيم .
او بود كه در تمام هستى جلوه كرد تا او را ببينيم و ما را ضربه زد تا
به سوى او بيابيم و از غير او جدا شويم .
او ما را به خويش خوانده كه او را بخوانيم ؛ چون خواندن ها و بخشيدن ها
و دهش ها، جز كرامت و بزرگوارى بر او نمى افزايد؛
لاتزيده كثره العطاء الاجوداو كرماانه
العزيزالوهاب .
با اين اقرار است مه ديوارهاى غرور و حصارهاى كبر ما در هم مى ريزد؛
ديوارهايى كه ما را از درياى مهرش جدا كرده بودند و حصارهايى كبر مادر
هم مى ريزد؛ ديوارهايى كه ما را از درياى مهرش جدا كرده بودند و
حصارهايى كه خود به دور خود كشيديم و ما را حتى از خودمان بى خبر ساخته
بودند.
با اين اقرار است كه خامى و لجبازى بچه هاى لوس ، از خواسته هاى ما پاك
مى شود و عمق وسعت نياز دريا در برابر ابرهاى آسمان ، در ما مى نشيند.
و اين لطف اوست كه ما را در خود مى گيرد و اين فضل اوست مه زبان بسته
ما را به چرخ مى اندازد و نگاه خسته ما را گسترده و آرام مى سازد.
7. اعتذار
بل لثقتى بكرمك و سكونى الى صدق و عدك و
لجائى الى الايمان بتوحيدك و يقنى بمعرفتك منى انلارب غيرك .
پس از آن قصد و عزيمت و اين اقرار و اعتراف نوبت به اعتذار هايى مى
رسد، كه عجيب و عميق و بى شماره هستند و اميدها را بارور مى كنند، پس
از آن كه ، پلاسيده و بى رمق شده اند؛ چون آن دم كه تلقى ما از گناه و
برداشت ما از ذنب گسترده شد و ما گسترده شد و ما گناه را در لحظه لحظه
عمر خود و ذره ذره وجود خود و در يك يك نعمت ها و برخوردهاى خود و
رابطه ها و پيوندهاى خود شناختيم و رابطه گناه را با هم كشف كرديم ، نا
چار اميدى در ما نمى ماند و احساس گناه ما را از پا مى اندازد. و اين
احساس ، نه احساس گناه پدرانمان باشد، كه آنها را با ما كارى نيست ، كه
گندم بهشت آنها، جهنم رنج و درد امروز ما و احساس سنگينى گناه ما را در
ما سير كند. و اين احساس ، يك احساس تلقين زده و سوسه خيز نيست ، كه از
درك عظمت تو و حجم نعمت هاى تو و رابطه هاى دقيق و بى شماره ى تو با
هستى و با جامعه برخاسته . تو در حالى كه بايد در هر گام چشم ها داشته
باشى ، چشم هايت را كور كرده اى و يا در ابتذال ها محصور ساخته اى . و
اينجاست كه ديگر ياءس در دل پنجه مى كشد و با اين ياءس ديگر اميد رويشى
نيست . اينجاست كه نياز به اين همه عذر و اين اعتذارها در نظرت بى حساب
و زيادى هستند، اين به خاطر همين است كه تو حجم گناه را نشناخته اى و
ظلم و ذنب و جفا و بى خبرى را در اندازه اى نگرفته اى كه بگويى من هيچ
سزاوار نيستم و سزاوار هيچ نيستم . اگر آمده ام به خاطر آرامشى است كه
به وعده ى صادق تو دارم به خاطر اين است كه مى دانم كه تو به تنهايى و
بى كسى من واقفى ، گرچه من خودم نمى دانم كه تو مى دانى كه من را جز تو
اى پروردگارى نيست . همه راه ها را تجربه كرده و پشت هر درى ايستاده و
هر بن بستى را احساس كرده است و كى داند مه براى تو همتايى نيست كه
دعوت كند و به خويش بخواند، گرچه من دعوتش را نپذيرم . و جواب بدهد
هنگامى كه صدايش كردم . و دست بگيرد هنگامى كه دست ها را بالا آوردم .
و چشم بپوشد هنگامى كه چشم به او دوختم و نگاهم را به سويش كشيدم .
خداى من ! من سزاوار نيستم ، حتى به اندازه اى كه حرفم را بشنوى ، ولى
با اين همه به تو رو آورده ام . به خاطر كرامت تو و دعوت تو و توحيد تو
و آگاهى تو به تنهايى من .
و به تو رو آوردم ؛ چون گذشته از آن دعوت هايى كه در من داشتى و جلوه
هايى كه براى من دانستى و گذشته از آن دعوت هايى مه در من داشتى و جلوه
هايى كه براى من داشتى و گذشته از آن همه تو خودت خواسته اى كه از تو
بخواهم ؛ اللهم اءنت قلت و قولك حق و وعدك صدق و
اسئلو الله من فضله ان الله كان بكم رحيما؛
تو گفتى تو ثابت است و وعده ى تو راست . تو گفته اى از فضل تو بخواهم .
تو گفتى سوال كنيم تا بدهى ، با اين كه مى توانستى بدون سؤ ال بدهى .
تو ماءلت ما را مى خواهى تا در اين مساءلت آمادگى پيدا كنيم و با اين
خواستن با تو پيوند بخوريم و به سوى تو بيايم .
هنگامى كه من در مقام طلب نيستم ، داده هاى او مرا زمين مى زند. وقتى
اين هندوانه فروش ها بار ماشين ها را خالى مى كنند، لحظه اى توقف كن ،
مى بينى تا دستش را دراز نكند چيزى برايش نمى فرستند؛ چون در هنگام
غفلت ، داده ها طرف پر تاب مى كند و هندوانه ها مى شكند و او را آلوده
مى سازد.
اگر او پس از خواستن كى دهد، يكى به خاطر همين ايجاد آمادگى است و يكى
به خاطر پيوند خوردن با او است . منى كه نعمت را از او ديدم راحت كى
توانم براى او خرج كنم و در راه او بريزم .
خداى من ! تو خودت به خواستن دستور داده اى ، پس از آن كه مرا به خودت
خوانده بودى و بارها دعوت كرده بودى ، وليس من
صفا تك يا سيدى اءن تامر بالسوال و تمنع العيه ؛ و اين روش هاى
تو نيست كه به خواستن دستور بدهى و جلوگيرى بخشش ها باشى و انت المنان
بالعطيات ؛ در حالى كه تو بخشش هايت را بر اين ها كه ملك تو هستند و بى
دريغ ريخته بودى ، والعائد عليهم ؛و بارها با محبت و نرمشت به سوى آنها
باز گشته بودى .
الهى ربيتنى فى احسانك و نعمك صغيرا؛ تو
پيش از آن كه من نيازهايم را بشناسم و احتياجاتم را بفهمم به من ، مادر
و پدر و چشم و گوش و و داده بودى و براى كن آب و باد و مه و خورشيد و
فلك را رام كرده بودى . تو مرا با اين همه نعمت از كوچكى يك مولكول تا
به حال تربيت كرده اى و سپس در بزرگى بلند آوازه ام نمونه اى و از آن
همه ضعف و گمنامى به اين همه شهرت و آوازه انتقالم دادهاى .
پس اى همراهى كه در دنيا مرا با محبت ها و بخشش هايت تربيت كرده و در
آخرت براى من به عفو و كرامت خودت اشاره نموده و اين ها را به من نشان
داده ، اى همراه مهربان و اى پروردگار كرامت و گذشت ، شناخت من ، مرا
به تو رسانده و راهنماى من است و عشق من ، مرا به سوى تو كشيده و سفيع
من است . من با اين راهنما و اين شفيع و همراه رو به تو مى آوردم .
و انا واثق من دليلى بدلالتك ؛ و من مى
دانم كه اين راهنما را تو راهنمايى كرده اى و اين شفيع را تو همراهى
نمودهاى . اين شناخت من و معرفت من ، با توست و اين عشق و شور من از
توست .
اين توى كه مرا صدا زدهاى و اين تويى كه عشق و طلب را در من ريخته اى .
و اين تويى كه سنجش را به من داده اى تا معشوق ها را بسنجم و بت هايم
را بشناسم و از بت هايم بگذرم ؛ بت هايى كه مرا مى گيرند و خيرى براى
من ندارند، اميد را مى شكنند و راهم را مى بندند.
من همراه اين دليل و همپاى اين شفيع رو به تو آورده ام و تو را مى
خوانم . رب اءدعوك لسان قد اءخرسه ذنبه ؛ آن هم با زبانى مه گناه گنگش
كرده است .
هيچ ديده اى كه مجرمى در محاكمه مشتش باز شود و جرمش روشن شود؟ ديده اى
مه چگونه زبانش مى گيرد و اضطراب و التهاب و دستپاچگى از تمام كلمات و
حالات و نگاههايش مى بارد؟ جرم و گناه اين گونه زبان مرا سنگين كرده و
من با چنين زبانى دارم تو را مى خوانم .
و هنگامى كه زبانى سنگين مى شود، انسان با قلبش و با دلش حرف مى زند،
ولى باز آنهم دلى كه جرم هايش به هلاكتش رسانده ؛
رب اءناجيك بقلب قد اءوبقه جرمه .
ما از اين جرم ها با شكست نفسى حرف مى زنيم ، و گرنه راستش اين ها را
قبول نداريم ، ولى هنگامى كه كينه ها و اميدها و ياءس ها و سرورها و
حزن ها و يادها و غفلت هاى ما كنترل بشود، آن وقت مى فهميم كه جرم تا
چه حد گسترده است و آن وقت مى فهميم كه چقدر براى غير او بوده ايم و آن
وقت كى فهميم كه جرم تا چه حد گسترده است و آن وقت كه رابطه جرم تا چه
حد گسترده است و آن وقت كه رابطه يك جرم را با تمام هستى و با تمام
عوالم حس كرديم ، آن وقت است كه اين گونه مى شوريم و مى ناليم
آنها كه از گناه چنين احساس وسيعى گرفته اند و تا اين حد ظلم ها و ذنب
ها و جرم ها را شناخته اند، ديگر غرورشان مى ريزد و سركشى شان مى سوزد.
و راستى كه تمام وجودشان كى شود شكت و درد.
اين جاست كه احساس گناه نياز به اميدهايى دارد كه انسان را از بحران
روحى به تعادل برساند. او را از غرورها و ياءس ها، از گردنكشى ها و سر
در گريبان بردن بياورد.
درك گناه تا اين وسعت ، انسان را از خامى و سر كشى و غرورش جدا مى كند.
انسان مى يابد استعدادهايى كه در مسير به جريان نيفتاده اند و اسراف
شده تند، چه فسادهايى به بار آورده اند .انسان مى يابد با يك سلامتى چه
كارهايى مى توانسته انجام بدهد و با يك ليوان آب مى توانسته بگيرد و چه
موج هايى از آگاهى و شعور و از حركت و شور مى توانسته به راه بيندازد،
ولى از تمام آنها به سادگى گذشته .
يا استعدادها را راكد گذشته و احتكار كرده و يا در راه هوس هاى دل و
حرفه هاى خلق به جريان انداخته و اسراف نموده و با اسراف ها فسادها به
بار آورده است .
آخر در اجتماع انسانى ، با اين همه روابط متقابل و تاءثرها، يك فساد،
محبوس نمى شود و يك گند يك جا باقى نمى ماند.
با اين ديد تو زبان و دست و پاى تو چقدر جرم آفريده و چقدر خسارت بار
آورده و مى بينى دل و احساس ها و عاطفه هاى تو چقدر هرز رفته و زبان ها
سبز كرده است .
ما امروز از خود، از امكانات خود غافل هستيم ، اما آن روز كه به شهود و
به نظارتى دست يافتيم و با خود همراه شديم ، آن روز است كه ياءس عظيم
در مى گيرد و رنج بزرگ ما را در هم مى پيچد و خواب شبها و غرور خام ما
ما را مى سوزاند.
من مى بينم كه صاحب چقدر زمين بوده ام و مى بينم كه اين همه را حمل
كرده ام در حالى كه اولياء و زنده دلانى به دنبال چند متر زمين براى
بيچاره ها مى گشته اند و بيچاره ها به خاطر يك اطاق ، به خاطر يك لباس
، به فحشاء و سرقت و رذالت تن داده اند. آن روز مى بينيم كه من چه قدر
استعداد در خود دفن كرده بودم و در حالى كه نسلى در انتظار همت و تربيت
من بوده و با همين بى توجهى ، به ياءس ها و رنج ها و به خودكشى ها و
هرزگى ها رو آورده است .
آنروز كه من به شهود رسيدم و بر خود نظارت كردم ، مى يابم كه من با
همين انگشترى كه در دست دارم كى توانسته ام خلقى را نگهدارى كنم ، مى
توانستم با يك گذشتم درس گذشته ها و انفاق ها و درس ايثارها را بدهم و
نداده ام . مى توانستم با همين انگشترى حتى با مقدارى از نان و غذايم
كه زياديش را در سطل زباله مى ريختيم ، براى خودم دوست هايى تهيه كنم و
با پيوند آنها به كارهايى برسم و دگرگونى ها و انقلاب هايى ايجاد كنم .
مگر كارهاى بزرگ چگونه انجام شده و گر سرداران بزرگ از كجا شروع كرده
اند
از آن طرف ، با نظارت خودم مى بينم ، منى كه عظمت هستى را در خود داشته
ام به چه حقارتى هايى تن داده ام و با چه پشيز هايى قانع شده ام . منى
كه بال پرواز آسمان را داشته ام همچون كرم خاكى لوليده ام و حبى
زيرپاها، دم و كمرم را از دست داده ام و نصف كاره و زخم خورده و بى حال
از سوراخ هاى فاضلاب ها سرك كشيده ام .
ما تا به اين نظارت از خود نرسيم و محرك هايى خود را كنترل نكنيم و
حالت هاى خود را برسى نكنيم ، نمى فهيم قدر هستيم و چقدر مى توانستيم
باشيم .
با شناخت استعدادها و تركيب عظيم خود و به شهادت درونمايه هاى سرشار
خويش و اين شهود و ديدار از خود، به حقارت كنونى و قناعت مرگ زاى خويش
، پى مى بريم و تفاوت اين كه هستيم با آنكه بايد باشيم ، ما را به
آنچنان درد و سوزى كى اندازد كه بتوانيم اين دعا را بفهميم و براى
رسيدن به اميدى و جبران كمبود خويش راهى را دنبال كنيم .
عظمت اين دعاها در همين است مه انسان زا به شهود و ديدار و به نظارت بر
خويش وادار مى كند و آنچه كه بايد باشد به او نشان مى دهد و با درك
تفاوت فاحش ، در او همتى را مايه مى ريزد. با درك خسارت ها، براى او
ندامت و حسرتى را زنده مى كند و سپس با اميد هايى كه به او مى دهد،آن
نيرى عظيم و متراكم حسرت و ندامت را، تبديل به تحرك بيشتر و رفتن
سريعتر مى سازد و انسان را از دو دره به راه مى آورد، از غرور و جهل و
از ضعف و ياءس .
غرورش را، با اين شهود و نظارت از خويش و ضعفش را با آن ديدار از لطف و
رحمت حق . اءعوك يا رب هبا راغبا رجيا خائفا؛
خداى من ! تو را مى خوانم با خشيت و بارغبت ؛ با خشيت از عظمتى كه آن
را هدر داده ام و با رغبت ؛ با خشيت از عظمتى كه در آن را هدر و با ترس
، با اميد به لطف ها و ترس از ماندن ها.
اذا راءيت مولاى ذنوبى فزعت ؛ هنگامى كه
خودم را ميبينم و ذنب ها و جرم هايم را، به فزع مى رسم و سخت مى نالم
واز پاى مى نشينم . آخر در اين هستى دقيق و در اين جمع مرتبط، من
احتكارها و اسراف ها داشته ام . اسراف هايى كه فساد به بار آورده.
(23)
روح هايى كه با تربيت من بايد به رفعت هايى كى رسيدند، امروز اسير
رذالت ها هستند و همراه رنج هاى بچگانه و درهاى پوچ .
زمينه هايى كه با احسان و انفاق و اطعام من بايد ساخته مى شد، با همين
ها خراب شد و از دست رفت .
با اطعام و احسانم درس تجمل و نمايش داشتم و خلق را به اين طرف كشاندم
. با سخنم و با زيباييم و با علم و با ثروتم آنها را در خويش نگه داشتم
و از حق جدا كردم .
اين ذنوب من محدود نيست ؛ چون همراه بى نهايت رابطه است و در كنار هزار
پيوند.
من هنگامى كه خودم را مى بينم ، جز فزع و ناله ، جز عجز چه خواهم داشت
؟
اذا راءيت مولاى ذنوبى فرعت و اذا راءيت كرمك
طمعت ؛ و اما آنجا كه تو را مى بينم و كرامت تو را، نه تنها از
جزع بيرون مى آيم كه به طمع مى رسم .
فانعفوت فخير راحم ؛
اگر تو بگذارى ، تو بهترين مهربانى و اگر ميان من و عمل هايى كه كرده
ام فاصله نيندازى و من را با كارهايم و با ذنوبم بگذارى پس بهترين
حكمرانى و هيچگونه سمتى نكرده اى .من بودم كه با جرقه ها، به جاى اينكه
چراغ ها را روشن كنم دامنم را گيرانده ام و خودم را سوزاندم . اين عذاب
من ، كه از توست ، به خاطر بهره بر دارى ناجور خود من بوده ، در حالى
كه تو بارها آموزشم داده بودى و بارها دامنم را خاموش كرده بودى .
من باخودم ، مانده ام ، ولى با تو؟ كسى كه با تو شد و به سوى تو آمد،
ديگر نمى ماند.
حجتى يا الله فى جراءتى على مسئلتك مع اتيانى
ماتكره جودك و كرمك وعدتى فى شدتى مع قله حيائى راءفتك و رحمتك ؛
دليل من در اين جرات و جسارتم بر خواستن از تو، با اينكه به خواسته هاى
تو رو نمى آوردم و حتى منع و نهى و كراهت تو را مرتكب كى شدم ، همان
بخشش و كرامت توست .
و ذخيره ى من در رنج ها و گرفتارى هايم ، با تمام بى شرمى و بى تو جهيم
همان داءفت و رحمت توست . و من در ميان اين زاويه هاى بخشش و كرامت و
راءفت و رحمت توست .
ذخيره ى من در رنج ها و گرفتارى هايم ، با تمام بى شرمى و بيث توجهيم
همان راءفت و رحمت توست . و من درميان اين زاويه هاى بخشش و كرامت و
راءفت و رحمت ، خانه اى ساخته ام و سايبانى .
وقد رجوت اءن لاتخيب بين ذين و ذين منيتى ؛
اميدوارم كه مرا ميان اين زاويه ها و در زير اين سايبان اميد، محروم مى
خواهى .
فحقق رجائى و اسمع دعائى ؛ پس تو اميد مرا ثابت نگهدارى و دعاى مرا
بشنو، اى خوبترين خواسته خواستارها واى بهترين اميد اميدوارها. نجوا و
گفت و گو هنوز ادامه دارد و عذر خواهى هايى كه به زيبايى طاعت ها
هستند، هنوز و هنوز خواهند آمد.
عظم يا سيدى اءملى و ساءعملى ؛ اى بزرگ من ، آرزوى من بزرگ شده و كار
من خراب . تو به اندازه ى آرزوهايم بر من گذشت كن و با كارهاى خرابم مؤ
اخذه ام نكن ؛ چون كرامت تو بزرگتر از اين است مه كوتاه كارها را همان
گونه پاداش دهد.
كرامت تو مجرم را مداوا مى كند، نه مجازات و وسعت تو بزرگتر از اين است
كه مجرم ها را مجازات كند و حلم وسعت تو بزرگتر از اين است كه كوتاه
كارها را همان گونه پاداشت دهد.
كرامت تو مجرم را مداوا مى كند، نه مجازات و وسعت تو مقصر را تربيت مى
كند، نه مكافات . تو مى خواهى با سوختن ها ما را بسازى ، پس آن جا كه
ما طالب ساختن هستيم و خواستار خوبى و بازگشت و پناهنده ى تو، تو ما را
رها و اءنا يا سيدى عائذ بفضلك ها رب منك اليك ؛
كه من ، اى بزرگ من ، به تفضيل تو پناهنده هستم و از تو به تو فرار
كرده ام و در اين بازگشت مى خواهم وعدهاى تو را نقد كنم ؛ وعده هايى كه
از گذشت خود و چشم پوشى خود به خوش گمان ها داده اى . تو خود گفته اى
كه من در كنار گمان بنده هايم هستم . اگر آن ها خوش گمان بودند، همانم
و اگر بدبين ، همان .
(24)
من به تو اميد دارم و مى دانم كه تو مجرم ها را مداوا مى كنى . من به
تو اين گمان دارم ، آخر من چه هستم و چه ارزشى دارم و چه خطرى . هبنى
بفضلك ؛توبه من هديه كن ، به من ببخش . من در مقام داد و ستد نيستم ،
كه كارى نكرده ام و سرمايه ها را سوزانده ام . هبنى بفضلك و تصدق على
بعفوك ؛ تو به من با عفو خويش ببخش و نه تنها عفو كه زشتى ها و
خرابكارى هاى مرا جبران كن . اءى رب جللنى بسترك ؛ واين ها را بپوشان ؛
چون اگر زمين و كوه و دشت و آسمان و دريا، از فسادهايى كه به بار آورده
ام ، آگاه شوند، همان ها مرا خواهند گرفت .
(25)
سنت هايى كه نو گذشته اى و قانون هايى كه تو ريخته اى براى زدن من كافى
است .
تو ذنب مرا از تمام هستى و تمام خلق بپوشان و بالاتر، واعف عن توبيخى
بكرم و جهك ، حتى مرا سرزنش مكن كه سرمايه هايت را چه كردى ؟ و دل به
كه دادى ؟ و عمرت را كجا ريختى ؟ و چه كسانى را در چراگاه و جودت
پروراندى ؟ و چه گرگ هايى را شير دادى ؟
خداى من !من به آن قدر از لطافت و آگاهى رسيده ام و اين قدر حضور پيدا
كرده ام و آن قدر شكسته ام كه احتياج به تلنگرى هم نيست و حتى سرزنشى
هم براى من دردناك است .
عذاب آنهايى كه اين قدر به حضور رسيده اند، همان آگاهى و حضور آنها و
همان ندامت و حسرت آنهاست . آتش سوزان براى اين ها همين توجه و آگاهى
است .
و همين است مه ديگر تاب حتى توبيخ ندارند كه بشنوند: چرا از شرم نكردى
؟! تو كه از يك بچه حساب مى بردى ، مگر من بى ارزش تر و خوارتر و يا
ضعيف تر و ناتوان تر بودم ؟!
فلو لطلع اليوم على ذنبى غيرك ما فعلته ؛ اين درست است كه اگر غير تو
از وضع من آگاه مى شد، خوداررى مى كردم ، ولى اين نه به خاطر اين است
مه تو نظارت كنندى خوارى باشى و آگاه بى ارزش ، بل اين به خاطر همان
است كه تو بهترين پوشنده هستى ، تو مرا مى پوشانى ، ولى ديگران رسوا مى
كنند. و اين است كه از آنها حساب مى برم ، ولى بر تو مى شورم . تو
بهترين ساترها هستى .
و هنگامى قضاوت هم ، ستم نمى كنى ، كه احكام حاكمين هستى و پس از قضاوت
هم سختگيرى نمى كنى ، كه اكرم الاكرمين هستى .
و با كرامت تو و با حكم عادلانه ى تو وبا پوشاندى و گناه ها را مى
بخشيدى . توبه تمام وجود پنهان من آگاه بودى و آنچه از من هم پنهان مى
ماند تو مى دانستى ؛ علام الغيوب .تستر الذنب
بكرمك و تؤ خر العقوبه بحلمك ؛ گناه ها را مى پوشاندى تابه
جسارت نرسم و عقوبت ها را تاءخير مى انداختى تا چوبكارى شوم و با اين
حلم و چوبكارى تو، به شرم برسم و در برابر محبت تو، از خود و از جرم و
ظلم خويش جدا شوم .
و يحملنى و يخرجملنى و يجرئنى على معصيتك حلمك
عنى و يدعونى الى قله الحياءسترك علثى و يسرعنى الى التوثب على محارمك
معرفتى بسعه رحمتك ؛
آنچه مرا به كمى شرم دعوت مى كرد پوشش تو بود و آنچه مرا به هجوم بر
حريم هاى تو شتاب مى داد، آگاهى من به وسعت رحمت تو بود. اين ها، اين
حلم و ستر و رحمت وسيع تو بود مرابه هجوم و بى شرمى و عصيان مى كشيد. و
همين هاست كه امروز مرا شرمنده كرده و به خويش آورده ، كه چرا با دوست
دشمنم ؟ و چرا بر سركشم و چرا با دشمن رامم ؟ و در زير پاى او آرا ؟
و اكنون كه به اين آگاهى از خودم و تز تو رسيده ام ، در انتظارم .يا
حليم يا كريم .
من امروز يافته ام كه زنده اى و ديگران يا مرده هستند و يا آدم هايى كه
بايد من فرمانبرشان باشيم . يا حى يا قيوم ؛تو قيومى و ديگران وابسته
هستند، متقوم هستند.
امروز با اين ديد تو را مى خوانم و به سوى تو مى آيم .
يا غافز الذنب يا عظيم المن يا قابل التوب ؛ اى بخشنده ى جرم ها
و اى پذيرنده ى بازگشت ها، يا عظيم المن يا قديم الحسان ؛بزرگ بخشنده و
اى هميشه مهر.
اين خطاب ها وا ين تكرارها هر كدام شراره ى روحى است كه به شناخت رسيده
و با تفكر و شناخت از خويش ، از دوست ، به تراكم و انفجار رسيده ، تمام
و جودش شده شور و التهاب و طلب و تمنى و تمام نگاهش شده انظار و تمام
روحش شده سؤ ال از پوشش ها ووو. راستى اين گونه نجوا و زمزمه ، فقط از
روح هايى سر مى كشد كه از هستى سر فراتر كشيده اند و تمام موج ها را در
يك كلمه بسته اند و طلب ها را به جمله ها كشيده اند.
اءين سترك الجميل اءين عفوك الجليل ؛ پوشش خوب تو كجاست ؟ پوششى كه بدى
ها را مى پوشاند و خوبى را نشان مى دهد.
بخشش بزرگ تو كجاست ؟ بخششى كه تو را بزرگ مى كند و بى شرمى ها را مى
برد.
ستر و بخشش و حلم و گذشتى كه مرا در عصيانم پا برجاتر كند.
اين حلم مرا ضايع نمى كند و مرا فاسدتر نمى سازد؛ كه جميل است ، كه
زيباست ، كه مرا به خويش مى خواهند، كه از بن بست هاى گناهم بيرون
بيايم و از راه چاره بپرسم و دستگيرى تو را بطلبم .
اين فرجك القريب اءين غياثك السريع ؛آن گشايش نزديك تو وان دستگيرى
سريع تو كجاست ؟ تا آن ها را كه يك عمر باخته اند بدست بياورد و آن ها
را كه يك عمر در بن بست بوده اند، راه بدهد.
اءين رحمتك الواسعه اءين عطاياك الفاضله اءين
مواهبك الهنيئه اءين صنائعك السيه ؛
تو بخشش هاى گورايى دارى . تو كارهاى پربهايى دارى . تو با ضربه ها و
با تاءخيرها ما را از آنچه براى ما زيانبار است آزاد مى كنى . تو آن
قدر طول مى دهى تا خود، بى زار شويم و تو آنگاه مى بخشى كه سخت تشنه
كردى هاى او، امروز ازش وحشت داريم .
خدا!كجاست آن رحمت گسترده ؟ كجاست آن عطاياى زياده ؟ و كجاست آن بخشش
هاى گوارا؟ و كجاست آن سازندگى ها و كارهاى دقيق تو.
اءين احسانك القديم اءين كرمك يا كريم ؛ احسان سابقه دار و هيشگى تو
كجاست و كرامت تو اى صاحب كرامت كجا؟
به و بمحمد و آل محمدفاستنقذ ونى ؛با اين كرامت و با شفاعت رسول ، مرا
از اين همه ورطه ، از اين همه گناه و جرم نجات بده .
برحمتك فخلصنى ؛با اين رحمت و محبت ، مرا از اين دورى و هجران ، خلاص
كن .
خداى من ! مباد كه محبت ها و كرامت هاى تو، پوشش ها و حلم تو، مرا ضايع
كند و شقاوت بيشتر مرا فراهم آورد و مرا سركش تر و بى توجه تر قرار
دهد.
مى بينى كه اين دعا چقدر با دقت حالتهاى روحى تو و گره هاى روانى تو را
باز مى كند. هنگامى كه در وحشت تنهايى هستى ، همراهى و حتى شروع او
محبت ها و كرامت هاى او براى تو تصويرها مى كشد، كه پيش از آگاهى تو و
نياز تو، داده ، پس بعدها دريغ نمى كند. او به خاطر ما از ما بگيرد. و
هنگامى كه از فضل و رحمت او گفت و گوها كرده هشدار مى دهد كه با اين
كرامت و رحمت ، مرا از اين گناه ها و جرم ها جدا كن . مرا با اين ها
ادب كن و بساز . اءين فرجك القريب اءين غياثك السريع .مى خواهد بيرون
بيايد و دستگيرى شود. اين ها او را پررو و پر جسارت و خود خواه نمى
سازد.
او براى تربيت و براى ساختن ما، وسيله هايى دارد: گاهى سوختن ووو گاهى
بخشيدن و گاهى پوشيدن و در حال ساختن .
اين است مه بخشش او جايگاه دارد و بى حساب نيست ، مه در آن دعا مى
خوانيم : اءيقنت اءنك اءرحم الرحم الرحمين فى
موضع العفو و الرحمه و اءشد المعاقبين فى موضع الكال و النقمته و اءعضم
المتجبرين فى موضع الكبرياء و العظمه
(26)
او يك چهره ندارد كه هميشه نرمش و مهربانى يا هميشه بخشش و بريز و بپاش
و يا هميشه خشونت و قهر و خشم و عذاب ، كه هر كدام جايگاهى دارد و غرضى
دارد و حتى سوختن او و جهنم او براى ساختن ما است و محبت و كرامت او
براى چوبكارى و همين كه انسان با اين همه محبت به راه نيامد و از رو
نرفت و ادب نشد، ناچار راه هاى ديگر دست نمى گذارند و آن وقت است ما به
آنچه كرده ايم مى رسيم و از آنچه پخته ايم مى چشيم تا شايد به خود آييم
و بازگردي(27)م
مقصود همين باز گشت ها و ساختن هاست و اين است كه گاهى بزم ها را به مى
زند و ساخته هاى نا را خراب مى كند و گاهى به مهلت مى دهد و جلو مى دهد
و حتى چوبكارى مى كند، اما همراه حدودى است و بر اساس هدفى كه الله ،
حكيم است و رب است .
وا ين است كه تو،با اين كه اين همه از فضل او و كرامت و رحمت او لمس
كرده اى ، شرمنده تر شده اى و طلبكارتر، اما طلبكارى مه نجات را مى
خواهد و براى اين نجات تكيه گاهى جز فضل او ندارد.
الهى لست اءتكل فى النجاه من عقابك على
اءعمالنا؛ خدا! ما براى نجات خود از عذاب ها، بر كارهاى خويش
تكيه نداريم . اين كارها ما را به اين عذاب كشانده اند. تمام تكيه بر
فضل توست ، لانك اءهل التقوا و اءهل النقفره ؛
چون تو اهل نگهدارى و اهل غفران و آمرزش هستى . تبدى بالاحسان نعما و
با احسان خودت ، تو بخشش ها و نعمت هايى را براى نا شروع مى كنى و به
ما سرمايه هايى مى دهى ، و تعفو عن الذنب كرما و سپس از زيان هاى ما و
سوخت هاى ما چشم مى پوشى و با كرامت چگونه شكر كنيم ؟
فما ندرى ما نشكر اءجميل ما تنشر اءم قبيح ما
تستر؛
نمى دانم از چه سپاس بگذارم ، آيا از خوبى هايى كه تو نشر مى دهى و
بخشش مى كنى و يا از بدى هايى مه تو مى پوشانى و ستر مى كنى ، با از
بزرگ نعمت هايى مه ما را به آن آزمودى و بر ما بخشودى ، يا از زياد
حادثه ها و بحران هايى كه ما را به آن آزمودى و بر ما بخشودى ، يا از
زياد حادثه ها و بحران هايى كه از آن نجات دادى و از آن ما را بهره مند
نمودى .
راستى كه تو خوبى به آن همه خوبى كه منتشر كردى و اين بحران و حادثه كه
ما را سر اقراز از آن نجات دادى .
يا حبيب من تحبب اليك و يا قره عين من لاذ بك و
انقطع اليك ؛ اى آن كه صادقانه دوست كسى هستى ، كه خودش را به
دوستى تو بسته . و اى تو نور چشم كسيث كه از غير تو رميده و به تو پناه
آورده ، مه آن كه بى خيال و ولنگار شده باشد، انقطع اليك ؛ آزاد شده و
بريده ، اما به سوى تو. تو نور چشم آنهايى هستى كه در بن بست ها كور
شده اند و تو پناهگاه آنهايى هستى كه از خويش هم رميده اند. اءنت
المحسن ؛ تو هميشه خوبى و هميشه به هخوبى رفتار كرده اى . و نحن
المسيئون ؛ و ما هميشه نا سپاس بوده ايم و بدكار مانده ايم .
فتجاوز يا رب عن قبيح ما عندنا بجميل ما عندك پس اكنون كه اين
را يافته ايم و به اين شناخت هلا رسيده ايم ، از بدى هاى ما به وسيله ى
خوبى هايى كه در نزد خود توست در گذر و از آنچه ما فساد به بار
آوردهايم كفاره بده . كدام جهل و بى خبرى است كه دهش تو آن را در بر
نمى گيرد. كدام زمانى است كه از صبر و حلم تو درازتر باشد.
تو بادهش خويش ما را به آگاهى مى رسانى و با حلم خويش ما را در زمان مى
سازد و به تدريج آماده مى كنى .
و ما قدر اءعمالنا فى جنب نعمك ؛ هيچ گاه
كارهايى ما به اندازه داده هاى تو نبود، ولى هميشه بخشيدى ، چگونه گناه
هاى خويش را در برابر بخشش تو بزرگ بشماريم .
و كيف نستكثر اءعمالنا نقابل بها كرمك بل كيف
يضيق على المذنبين ما وسعهم من رحمتك يا واسع المغفره يا باسط اليدين
بالرحمه ؛
چگونه زياد بشماريم كارهاى را كه در برابر كرم تو مى آوريم ، اصلا
چگونه تنگ مى شود آن رحمت گسترده تو بر گناهكارها. اى گسترده آمرزش واى
گشوده دست ها به محبت و رحمت .
شرمنده از آنيم كه در روز مكافات اندر خور عفو تو نكرديم گناهى
فو عزتك با سيدى لو نهر تنى بر حت من بابك ؛
به عزت تو اى بزرگ من ، كه اگر مرا از اين درگاه برانى يك گام
بر نمى دارم . آخر به كجا بروم . من از آن تنگناها مه نمى دانستم ، اگر
مى گفتى برو، مى رفتم . كى رفتم تا چمدركى بگيرم و عشقى بيابم و شهرتى
و ثروتى و نان و آشى ، اما حالات حالا كه از آن همه تجربه به تو رسيده
ام مگر مى توانم را از دست بدهم ؟
مبين كه گاهى غفلتى و شورشى در من پاكى گيرد و من را از تو مى برد، من
آن وقت كه آگاه كى شوم از تو دست نمى شويم و از التماس و تملق دست بر
تمى دارم . من براى هيچ ها به ناكس هايى دنياالتماس ها؟ كرده ام در اين
راه ، براى آنهايى مه از روى من گذشتند، از تمام هستى و دارايى و وجودم
گذشته ام و برايشان تملق ها داشته ام . منى كه براى آنها تملق گفته ام
، از اين التماس باور چگونه مى گذرم و اين تملق را چگونه از دست مى دهم
. من از تو نمى برم ، لما انتهى الى من المعرفته بجودك و كرمك ؛ چون
شناخت من در نهايت و پس از تجربه ها به تور رسيده و به وجود و كرامت تو
راه برده ، تو هرچه مى خواهى بكن ، كه از اين هايى كه تا به حال مرا
سوزانده اند بيشتر نمى سوزانى .
اءنت الفاعل تشاءتعذب من تشاء تعذب من تشاء كيف
تشاء؛ تو هر كسى را كه بگيرى و به محاكمه بكشى محكوم كرده اى .
به عزت خودت قسم كه همه در برابر تو كوتاهيم و مقصريم .تعذب من تشاء؛
هر كسى كه را مى توانى عذاب كنى .آبماتشاء آن هم به آن جرمى كه بخواهى
؛ جون جرم ها بى حساب هستند و آنچه براى يك دسته بهشت مى سازد و قرب مى
آورد، بالاترها را از قرب جدا مى كند و به عذاب مى كشد. آخر از همه كس
، يك جور توقع نيست . كودكى كه تازه به مدرسه رفتن و تازه قلم بدست
گرفته ، وقتى آب بابا مى نويسد. آن هم به اندازه ى يك بيل و با پيچش
يك مار، به او صدا آفرين مى دهند، اما آن جا كه استاد مى شود و سال ها
را پشت سر مى گذارد، اگر يك مقدار رنگ جوهرش كم و زياد باشد و يا يك
ميليمتر كم و زياد رفته باشد، مردودش كى كنند.
تو هر كس را، چه در راه مانده را، مى توانى به محاكمه بكشى و مى توانى
حتى با خوبى هايش و حسناتش محاكمه كنى و محكوم كنى و مى توانى به وسيله
نيكى هايش عذاب دهى ، آن هم كيف نشاء به هرگونه كه بخواهى ، كه تو گاهى
با نعمت ها عقوبت مى كنى .
(28)
تو هر كس را به هر چيز و به هر گونه كه بخواهى مى توانى عذاب كنى . و
. و ترحم من تشاء بما تشاء كيف تشاء؛ و هركسى را بر هر چيزى كه بخواهى
و بر هر گونه كه مى خواهى ، مى توانى ببخشى و حتى مى توانى با ضربه هاى
و بلاها به او رحمت كنى
نه عذاب تو يك چهره دارد، كه حتى در دادن ها شكل مى گيرد و نه رحمت تو
يك رويه دارد، كه حتى در گرفتن ها و بريدن ها، جلوه مى كند.
لاتسئل عن فعلك و لاتنازع فى ملك ؛
تو از كارهايت سؤ ال مى شوى . آخر چه كسى تو را به محاكمه بكشد. كسى مى
تواند تو را محاكمه كند كه بر تو احاطه داشته باشد و انگيزه ى كارهاى
تو و هدف آن را بشناسد. چه كسى تو را محاكمه كند، آن هم با چه شناختى .
آيا با آنچه از تو گرفته و از تو بدست آورده ، مى تواند تو را مسؤ ول
قرار بدهد؟
لاتنازع فى ملكك ؛
هستى ملك توست . تو به آن ها مهربانى .تو محبت را آفريده اى ، پس چگونه
در ملك تو با تو نزاع مى كند و چگونه براى دفاع از آن ها كه تو دوستانش
دارى و دوستى را در دلشان ريخته اى ، در برابر تو بپا مى خيزند. آخر
محبت اين وكيل هاى و دوستى را در دلشان ريخته اى ، در برابر تو بپا مى
خيزند و آخر محبت اين وكيل هاى مدافع از كيست و از كجاست كه با تو نزاع
كنند و با تو چانه بزنند؟
الحمد لله الذى اءدعوه فيجيبنى و ان كنت
بطيئاحين بدعونى .
مى بينى كه او تو را خوانده و تو را به خويش دعوت كرده و تو اين دعوت
را به كندى جواب داده اى و حتى نفى كرده اى . تا هنگامى كه تو از بيرون
ضربه خورده اى و به خويشتن و به او رسيده اى و او را صدا زده اى ، او
بدون فاصله جوابت را داده و خواسته ات را برآورده كرده است . و اين است
كه سپاس ها شروع مى شود.
رابطه ى اين حمد با آن تحليل و آن ديد با آن شناخت ، از خوبى ها و بدى
ها و رابطه اين شناخت با آن ديد و رابطه ى اين شناخت با آن طلب ، براى
نجات و راهيابى به سوى خوبى ها و رابطه ى اينها با فراز اول ؛
لاتودبنى بعقو بتك و خواستن نوع تاءديب ،
چه روح عظيم و آگاهى و از چه جريانى و از چه نوع تربيت و درسى حكايت مى
كند.
معبودى نيست جز خدا آن كه مى گفتم بايد دعا را تحليل كرد و از آن درس
گرفت ؛ يعنى همين برسى رابطه ها و طرح سؤ ال در كنار هر بند از جمله
ها. مى بينى كه جمله ها يكنواخت نيستند يك موج ندارند. اين دگر گونى
جمله ها كه ؛
گاهى به صورت خبر
گاهى به صورت طلب
و گاهى به صورت استفهام
و گاهى از حديث با نفس صورت مى گيرد
و گاهى خواستن است و گاهى وحشت و حيرت و گاهى حمد و گاهى شكر و همه از
عواملى خبر مى دهد كه اين جريان عظيم انسان را هدايت مى كند و پيش مى
برد و او طلب ها و حيرت ها و وحشت ها به انس ها و حمدها مى رساند.
والحمدلله الذى اسله فيعطينى و ان كنت بخيلا حين
يستقر ضنى .
وقتى او از من قرض مى خواهد و از داده هاى خودش از مطلب مى كند، تا من
به جريان بيفتم و در جريان ، بهره بدهم و بهره ببرم ، بارور كنم و
همچون آب هاى راكد نگندم و همچون شير مانده ؛ در پستان ، چرك و دمل
نشوم ، من بخل مى ورزم و خيال مى كنم كه با دادن ، كم مى شوم ، در حالى
مه پستانى را كه مى دوشى ، رگ مى آيد و زياد مى شود و هنگامى مه رهايش
كردى مى خشكد و حتى پيش از خشكيدن ، چرك و دمل مى شود. من با اين كه
هستيم از خواستم به من مى بخشد و اين گونه با چوبكارى ادبم مى كند و
اين گونه شرمسارم مى سازد.
الحمد لله الذى اناديه كلما شئت لحاجتى و اخلو
به حديث شئت لسرى ؛
سپاس او را كه همراه من است و هر وقت خواستم صدايش مى زنم ، براى نياز
هايم و با او خلوت مى كنم ، هرجا خواستم ، به خاطر رازهايم ، بدون اين
كه انسان گاهى حرف هايى دارد كه با زبانش هم بيگانه است . وقتى بر زبان
كى آورد، سرد مى شود و بى مزه مى شود. انسان رازهاى دارد كه جز با نگاه
و توجه و خلوتش نمى تواند بيان كند و هيچ رابطه اى نمى تواند در اين
ميان مياندارى كند. و اوست كه در هر كجا، در اين خلوت آماده است ، آن
هم بدون شفيع ، نيازها را تاءمين مى كند و اوست كه كمبودها را مى
رساند.
الحمدلله الذى لاادعو غيره و لو دعوت غير لم
يستحب لى دعائى ؛
سپاس براى او كه جز او را نمى خوانم ، مه آنها مرا براى خود مى خواهند
و اگر در بحرانى و در بحرانى و در تنگنايى آنها را بخوانم ، جوابم نمى
دهند. اين خلق با نمى شنوند و يا جواب نمى دهند. و حتى اگر تمام هستى
هم در دست آنها باشد توانايى دادنش را ندارند؛
قل لو انتم تملكون خزائن رحمه ربى اذا لامسكتم خشيه الانفاق و كان
الاايسان قتورا؛
(29)اگر
شما تمام دارايى خدا را داشتيد، بخل مى ورزيديد، به خاطر محدوديت او
است ، هر چند دارايى نامحدود داشته باشد.
پس اين خلق كه اگر بخوانمشان جوابم را نمى دهند، چرا بت من باشد و چرا
تكيه گاه من ؟!
راستى كه امام ؛ اين جمله بر آنچه كه ما را به ضعف اعصاب و فشار خون
انداخته ، چگونه تصرف مى كند و چگونه آن همه رنج را به حمد و سپاس
تبديل مى كند. و آن همه ضربه و تنهايى و محروميت را لطفى مى شناسد و از
آن بهره بردارى مى كند كه تو با خودت تصميم بگيرى كه ؛ لا اءدعو غيره ؛
جز او را نمى خوانم كه در خواندن محروميت است .
ٍ والحمدلله الذى لا اءرجو غيره و لو رجوت غيره
لاخلف رجائى ؛ و نه تنها غير او را نمى خوانم ، از غير او نمى
خواهم ، كه حتى به غير او اميد هم نمى بندم ؛ كه اميدها هرز مى روند و
به جايى نمى رسانند.
چقدر انسان براى ساختن خانه و در و كشتزار و انبار خرمش به اين و آن
اميد بسته و حتى از پيش برايشان كار كرده و آنها كنارش گذاشته اند و در
سر بزنگاه رهايش كرده اند، اميدها هرز مى روند و به جايى نمى رسانند.
چقدر انسان براى ساختن خانه و در و كشتزار و انبار خرمش به اين و آن
اميد بسته و حتى از پيش برايشان كار كرده و آنها كنارش گذاشته و در سر
بز نگاه رهايش كرده اند، اميدهايش را هرز داده اند.
الحمدلله الذى و كلنى ؛
سپاس براى او كه مرا به خودش واگذار كرد و اكرامم كرد و به ديگران
حواله ام نداد كه خوارم كنند و اهانتم كنند.
الحمد لله الذى تحبب الى و هو غنى عنى
سپاس براى او كه همه محبت را در لحظه اى به من روا مى دارد مه از من بى
نياز است ، از من چيزى نمى گيرد. اين من هستم كه در كنار او به امن و
به نور و به حيات مى رسم . اگر او مرا به خويش مى خواند براى همين دادن
هاست و اگر مرا از غير خودش ضربه مى زند، به خاطر همين رهانيدن هاست .
و الحمدلله الذى يحلم عنى ؛اوست كه بابى نيازيش به من محبت مى كند و با
تمام محبت هايش بر او عصيان مى كنم و او چشم مى پوشد و حلم مى ورزد كه
شايد باز گردم و در راه بيايم .
فربى احمد شى ء عندى و اءحق بحمدى ؛
پس با اين همه لطف و دعوت و اجابت و عنايت و محبت و حلم ، او بهترين
محبوب است و از هر چيز نزد من ستوده تر و لايق تر است ؛ و هو اءحق
بحمدى ؛ او به ستايش من سزاوارتر است . اوست كه مرا به خود خوانده و
مرا از غير خويش جدا كرده .در حالى كه ديگران دعوت و خواسته مرا و
اميد و رجا مرا به جايى نگرفته و به چيزى نخريده اند و فقط منافع خويش
را از من خواستار بوده اند و كشتزار خود را از من آبيارى مى كرده اند.