بشنو از نى

على صفايى حائرى

- ۱ -


مقدمه

آنها كه هستى و زندگى شان را در رفتن ها ديده اند و ماندن را گنديدن و پوسيدن ، اين ها در اين جريان ، در اين حركت ، در اين رفتن ، با مانع ها و درگيرى هايى روبرو مى شوند؛ مانعها و درگيرى هايى كه همه جا خانه گرفته اند، در درون آنها، در خانه آن ها، در محل شهر و جامعه و در تمام جبهه ها.

اين درگيرى هايى مستمر، ناچار بحران ها، التهابها،اضطراب ها و زلزله هايى ، به وجود مى آورند و روح ها هرچند به قدرت كوه ها باشند، با چنين زلزله هايى همراه خواهند شد. اين اضطراب و زلزله ، يك عامل طبيعى است كه مى توان در برابر آن چند گونه عكس العمل داشت . اين ها مى توانند، با چنين زلزله هايى همراه خواهند شد.

اين اضطراب ها و زلزله ها علامت نقص نيست ، اگر انسان بتواند به پيوندهاى محكم تر و قدرت هاى بيشترى برسد و اين كه در رسول و همراهانش به جاى سستى و عقب گرد، طلب و حركت به وجود مى آورده بود؛طلبى براى پيروزى و حركت به سوى نصر. الا آن نصر الله قريب . (1)

و در اين حركت و در اين درگيرى هاى وسيع و در كنار تحول ها و تغيرهاى مستمر، آنها كه در كنار متغيرها لرزيده اند وزير و رو شده اند، ناچار به ثابت و حق ، به الله نزديك مى شوند و اوست كه آنها را به ثبات مى رساند و به آنها امن را مى بخشد، كه : ان المتقين فى مقام امين (2) و يثبت الله الذين آمنو بالقول الثابت (3)

سرچشمه اصلى اين قطره هاى امن و امان دو چيز است : يكى قران و ديگر پيوند و دعا.

شايد اين طرح خيلى ساده و سطحى به نظر بيايد و ما را به ياد خرافات بيندازد و يا بياد قارى هايى كور و جلسه دعاهاى مهجور. ولى اين طرح درمان است . هنگامى كه رسالت ما براى اين سطح گسترده ، از حد نان و آب و آزادى و عدالت و رفاه و حتى تكامل بالاتر آمد و خواستيم كه انسان راهش را بيابد و پس از تكامل در جهت عالى ترى راه بيفتد و به رشد برسد و راه و جهتش را ببيند و هدايت شود و رشد بگيرد.

و هنگامى كه اين رسالت با نان و آب و آزادى و عدالت و رفاه و حتى تكامل بالاتر آمد و خواستيم كه انسان راهش را بيابد و پس از تكامل در جهت عالى ترى راه و جهتش را ببيند و هدايت شود و رشد بگيرد.

و هنگامى كه اين رسالت با آن وسعت و اين عمق بخواهد همراه بينات و كتاب و ميزان ، انتخاب انسان و بر پا ايستادن افراد را داشته باشد و از ..غلطاندن و بدوش كشيدن آنها جلوگيرى كند، در اين هنگام ، اين رسالت با آن وسعت و عمق و با اين روش ، بنيادى ديگر مى خواهد. ديگر بينش تاريخى ، بينش طبقاتى ، بينش سياسى و عواطف انسانى و شعارها و بالاتر، بينش انسانى كه قدر و عظمت انسان و اتصال و پيوند انسان با هستى و با جامعه را مشخص مى كند، هيچ كدام از اينها نمى تواند اين بار سنگين را به بدوش و اين رسالت ، بر اين پايه مى تواند استوار مى شود. پايه ديگر اين سقف سنگين را تحمل نمى كنند.

شايد در بلوچستان به چيزها برخورد كرده باشى ، سقف شان از حصير است و اين سقف سبك ، با چهارتا چوب بر پا مى ايستد، ولى سقف هاى سنگين و عمارت هاى عظيم ، با آن وسعت و سنگينى ، ديگر با اين چهار پايه هاى لرزان ، بر پا نمى ايستند.

آن بينشهاى تاريخى و سياسى و طبقاتى و يا آن شعارها به درد ديگران مى خورد؛ديگرانى که بينش از رفاه نمى خواهند و رابطه ها را با هستى و با تمام نسل ها در نظر نمى آورند. اما تو كه بار خدا را به دوش گرفته اى ، جز با پاى او و عبوديت او نمى توانى حركت كنى ، که اين عبوديت ، حقيقى است كه ربوبيت را در خود دارد؛ العبوديه جوهره كنهها الربوبيه .

عمق اين جمله را كسانى مى فهمند كه عمق اءشهد اءن محمدا عبده و رسوله را يافته اند. عبوديت ، بنياد رسالت محمدهاى تاريخ است . ما را به ديگران چه ، كه از كجا شروع مى كنند و با بينش هاى سياسى و تاريخى و اجتماعى يا با شعارها، مهره هاشان را مى سازند. ما چنين رسالتى داريم ، با اين وسعت و عمق و با آن روش انتخابى و آزاد. ما نمى توانيم آن گونه مهره بسازيم و آن گونه تر آن را سازمان دهيم . و اين است که براى اين گونه سازندگى و سازماندهى ، ناچار درگيرى ها و بحران هاى بيشترى خواهيم داشت ، كه قله هاى بلندتر، آمادگيهاى بيشترى و نيازهاى زيادتر دارند. مگر آنكه قله ها را تخفيف بدهيم و در همان سطح آزادى و عدالت اجتماعى و رفاه ، برنامه بريزيم كه در اين فرض ، ديگر احتياجى به اين همه نماز و روزه و جهاد و سمع الله و الله اكبر نداريم و اگر به مذهب رو بياوريم به خاطر خود مذهب نيست ، كه ديده ايم تا به حال مذهب اهرم بوده ، نه پايه هاى طاغوت را مى شكستند، نه پايه اى كه بر آن چيزى بسازند.

اين قله هاى بلند، عبوديت مى خواهد و اين عبوديت چيزى جز عبادت است . عبادتى كه مهم ترين كار در لحظه نباشد، عبوديت نيست و امر ندارد و اطاعت نيست و نور نخواهد داد.

عبوديت يعنى اين كه محرك ها و حركت هاى تو كنترل شده باشد. محركى جز الله نباشد،كه ديگران نسيم هاى بى رمقى بيش نيستند و نمى توانند عظمت ما را بچرخانند و به بازى بگيرند. و از اين گذشته با اين كه او حركتى را كه خواهد كه مهم ترين است و ضرورى ترين . عبوديت يعنى اين نظارت بر محرك ها و حركتها. و چنين عبوديتى كه به دو چشمه سرشار قران و پيوند و دعا، نياز دارد.

اين دو چشمه براى آنهايى معنى دارد كه تشنه هستند و عطش راه ، آنها را سوزانده است . كسانى كه به نيازهاى عظيم در هنگام درگيرى نرسيده اند به چنين عوامل ثباتى هم نيازمند نيستند و حتى از چيزى نمى فهمند. همان طور كه كودكى بى خبر، از لذت ها و آميزشها چيزى نمى فهمد و در اوج گفته هاى تو، سراغ آب نباتش را مى گيرد و دنبال بازيگوشى هايش مى رود. آخر كسى كه تمام بار روحى و تمام فشارى كه ديگر به جرثقيل ها نياز ندارد و چنين خراشى كه اين همه جراحى نمى خواهد.

سينه هايى كه تمام رنج هستى را، تمام دردهاى انسان و تمام ظلم هاى جامعه را شاهد بوده اند و همراه هر تازيانه كه بر مجاهدى فرود آمده حضور داشته اند، آنها كه شاهد جامعه و شهيد تاريخ و حاضر در حادثه ها هستند و با آن همه درگير و در برابر آن همه ، مسؤ ول آنها كه بارشان تا اين حد است و زخمشان تا اين عمق ، اين ها، چاره اى جز چنين پيوندها و رابطه ها ندارند.

و اين است كه قران به تدريج نازل مى شد تا ثابت رسول را تاءمين نمايد.

قالوا لولا نزل القران جمله واحده كذالك لنثبت به فؤ ادك و رتلناه ترتيلا.(4) اين است كه رسول بايد از شب ها، خلوتى و پيوندى و ربطى خودش بسازد؛قم الليل الا قليلا نصفه او انقص منه قليلا او زد عليه و رتل القرآن ترتيلا، اناسنلقى عليك قولا ثقيلا ان ناشئه الليل هى اءشد وطاء و اقوم قيلا(5)آنها كه قول ثقيل و رسالت سنگين در انتظارشان هست ، بايد هم به ترتيل قران و هم به قيام و بيدارى شب ، رو بياورند. (6)

قرآن

قران را گاهى براى رسيدن به تسلط و آشنا شدن با تمامش مى خوانيم ، در اين مرحله بايد قرائت زياد باشد و مستمر تا آنجا كه قران همچون سرودى آشنا در تو جريان بگيرد.

پس از مرحله ى تسلط، مرحله ى تثبيت و بهره بردارى ، در هنگام تزلزل هاست ، ناچار آنها كه بر 3 همه آيه مسلط هستند، هنگام بحران ها آيه اى را مى بينند كه در آنها بزرگ شده و بر آن همه آيه مسلط هستند،هنگام بحران آيه اى را مى بينند كه در آنها بزرگ شده و بر آنها جلوه كرده و تمام وجود آنها را گرفته است . اه آگاهى و تسلط مقدمه ى اين مرحله ى ترتيل ،و تزلزل زدايى است .

شايد اوايل بلوغم بود كه كارهايم را حساب مى كردم و قله هايم را تخمين مى زدم و راهم را ارزيابى مى كردم . و پس از اين همه به خودم رو مى آورم كه چه دارم . در اين هنگام به امكانات و وابستگى ها از قدرت و ثروت و دوست ها و خويش ها و حتى دست و پا و مغز و شعور و استعدادهاى خودم فكر مى كردم و مى ديدم كه اين ها چقدر هنگام احتياج از من دور مى شوند. هنگامى كه در كنار صندوق هايى از ثروت و جواهرات تشنه و گرسنه مردند.

و مى ديدم قدرت هايى كه به ضعف رسيدند. و بهارهايى كه پاييز شان رسيد. و مى ديدم كه چگونه دوست ها كه تمام بار ثروت و قدرت را من بايد به دوش بگيرم .

و مى ديدم كه تمام خلق زنده را من بايد همراهى كنم .خلقى كه دو دسته اند: يا نمى خواهند كارى كنند و يا نمى توانند. با اين ديدارها از قله ها و راه هاى دشوار و از اين نيروها و همراه هاى بى خيال ، سرم گيج مى رفت و وحشت ، توانم را مى گرفت كه چگونه با اين مرده ها و ثروت و قدرت ووو.

و يا ميرنده ها-دوست ها و خويش ها ووو- كارم و راهم را شروع كنم ؟ پس از اين ديدارها و وحشت ها و تنهايى ها، گويا اين آيه دوباره و تازه نازل شده باشد، در من بزرگ مى شد.گويا از تمام هستى مى شنيدى كه اگر ضعيفى و تكيه گاه مى خواهى توكل ...توكل على الهى الذى لايموت . (7)بر زنده ى كه نمى ميرد، بر شنوايى كه نزديك است و جواب مى دهد تكيه كن .

راستى كه قدرت و نيروى اين تكيه گاه ديگرى حتى در برابر شكستها از پا نمى نشيند؛چون براى تو مهم درست رفتن و با او رفتن است . و آنها كه اين گونه شروع مى كنند با شروعشان رسيده اند و پيروزى و شكستشان يكى است و سود و زيانشان برابر. هميشه سود، هميشه بهره مند.

اين گونه قران خواندن است كه تو را ثبات مى دهد و به امن مى رساند تا؛در اوج بحران ارم باشى و در متن معركه چون كوه . همچون رسول كه بدون سلاح نزديك ترين افراد به دشمن بود و آسمانى بود كه هيچ ابرى او را كمى پوشاند. اين على است كه مى گويد:اذا حمى الوطيس لذنا برسول الله . (8) هنگامى كه تنور جنگ گرم مى شد، ما به رسول پناه مى آورديم و در اين برج عظيم امن و در اين قله ى بزرگ امان آرام مى گرفتيم ، كه رسول با قران به ثبات رسيده بود و آيه ها كه در جايگاه هاى مناسب و قطعه قطعه نازل مى شدند، او را به ثبات و امن رسانده بودند.

دشمن ها مى گفتند: چرا قران يك باره نازل نمى شود و تكيه مى آيد. اين گونه تنزيل به خاطر اين است كه سينه و قلب رسول را آرام كند؛ كذالك لنثبت به فؤ ادك و رتلناه ترتيلا.(9) كسانى كه تمام قران را در خود جارى ساخته اند، در لحظه هاى مناسب ، آيه هاى لازم ، در آنها جان مى گيرد و آنها را جان مى دهد و زنده مى كند و گويا دوباره بر آنها نازل مى گردد.

قرائت مستمر قران و قرائت ترتيل قران دو مرحله ى نيازمند به يكديگر هستند، مادام كه آن تسلط بدست نيامده باشد، اين تثبيت و ترتيل آيه ها در تو شكل نمى گيرد و در اينجاست كه بايد ديگرى براى تو آيه ها مناسب را تلاوت كند و در هنگام مناسب آن را بر تو بخواند، كه تو خودت آن مرحله را نگذرانده اى .

دعا

در جايى ديگر توضيح داده شده كه دعا سه گونه است :

1.وسيله اى هنگام شكستن وسيله ها و كليدى پس از به كار افتادن كليدهاى ديگر. آنها كه از تمام وسيله ها و امكاناتشان استفاده كرده اند و در راه مانده اند، اين ها كه به وسيله سازى معتقد شده اند و به نظام آفرينى پيوند خورده اند، اين ها در ياءسشان اميد هست همان طور كه در اميدشان ياءس ها و تنهايى ها يار مى سازند و اميدها مى آفرينند.

ينها بر همين اساس ، به آنچه اميد ندارند اميدوار ترند. چون اميدها و بت ها. (10) قطعا شكسته مى شوند، اما آنچه بدان اميدى نيست ، شايد بارى بياورد.

و اين است كه مى گويد:كن لما لاترجواءرجى ، به آنچه اميد ندارى اميدوارتر باش ،فان موسى جاء مقتبسا و رجع نبيا چون موسى به اميد آتش آمد و به آنش نرسيد، اما پيامبر بازگشت . (11)

2. وسيله اى همراه وسيله ها. آنها كه از آن تجربه ها و عبرت ها برخوردارند. آنها كه عقم و عجز و نازايى وسيله ها را ديده اند، ديگر حتى همراه تمام وسيله ها نمى گويند كه رسيديم و بدون وسيله نمى گويند كه مانديم . و اين است كه دعا وسيله اى حتى در هنگام وجود وسيله ها و امكانات التهاب و اضطرابشان هست و اين كه دعا وسيله اى حتى در هنگام وجود وسيله هاست و اميد حتى همراه اميدها.

3. دريك مرحله ديگر دعا وسيله ها نيست ، مقدمه نيست كه تو را به چيزى برساند، بلكه خودش عمل است ، خودش ‍ مقصد است .(12) آنها كه نخواهند در يك جمله ، از فقيرند و نشان بدهند كه غنى و سميع و مجيبى هم هست . اين ها با دعا فقط مى خواهند از اين ربط و پيوند و از اين وجود ربطى و وابسته نشانى بدهند و مى خواهند كه غنا و قرب و سمع . اجابت او را يك جا امضاء بنمايند.

با اين ديد از دعا و در آن زمينه ى بحران و گرفتارى كه راه رفته ها به پيوندهايى نياز دارند، مى توانيم به نمونه دعايى است از ابو حمزه ، از امام سجاد (ع) .

راستى اين دعا درس است ، براى آنهايى كه به جز از خويشتن درس نمى گيرند و جز با زبان خود اصلاح نمى شوند و جز از خويش از كسى نمى پذيرند.

آنها كه ديوارهاى غرور و كبر و حساسيت و بدبينى ، وجودشان را فرا گرفته و از بيرون به آنها راهى نيست . اين ها مى توانند با دعا و با زبان خويش به خود بياموزند.

با اين ديد، دعا درسى است كه بايد آن را آموخت و سپس همراه نيازها و در لحظه هاى بحرانى با جمله هايى از آن ، زندگى كرد، همان طور كه قران را دو نوع قرائت مى كرديم .

و اگر از اين چنين ديدى در ما آمد، كه از دعا درس بگيريم ، آنهم در لحظه هايى كه اسير ديوارهاى كبر و غرور هستيم و يا در لحظه هايى كه در جايگاه و بلندى از پست ها و مقام ها نشسته ايم كه صداى پايينى ها به ما نمى رسد، همچون زمين هاى بلندى كه جز از باران آب نمى گيرند و قله هايى كه جز با ابرها دوست نمى شوند، اگر با چنين موضعى به دعا رو بياوريم ، ناچاريم كه پيش از برسى نمونه ها، با زمينه هايى آشنا شويم واز روش هايى گفت و گو كنيم كه امكان بهره بردارى بيشتر فراهم شود. اين روش ها در روايات وارد شده اند و به اشاره از آن همه سخنى مى آوريم .

1. تمركز و حضور

قدم اول و شرط اول در دعا اين است كه خواسته و نياز ما باشد، نه تقليد از نياز منديهايى كه با وجود خويش ‍ خواسته اند.

و اگر چنين نيازى در خود حس كنيم و اهميتش را بيابيم ، نا چار به آن خلوت و فراقت و حضور و تمركزى مى رسيم كه در شرايط دعا از آن نام كى برند. (13)

چون ذهن ما به آن مساءله اى رو مى آورد كه اهميتش را يافته و ضرورتش را احساس كرده . هنگامى كه ذهن من مشغول به كارى باشد كه عهده دارش هستم ، به هر كجا كه بروم خيالم راحت نيست و حتى در عروسى خوش نيستم و حاضر نيستم . تمركز و حضور ذهن ، نتيجه ى درك اهميت مساءله است . آنها كه احساس نيازى نمى كنند ناچار به توجه و تمركز و حضور نخواهند رسيد و اين است كه فقط با زبانشان دعا كرده اند، نه با تمام وجود شان . اين است كه اين دعا شور و نورى ندارد و اثرى نمى گذارد، هرچند از دل پرشورى به ما رسيده باشد.

آن وقت كه من مى گويم : اللهم اغفرلى ، يا اول حاجتى اليك آن تغفرلى ما سلف من ذنوبى ،

بايد از ذنب ها و جرم ها تصويرى داشته باشيم . من كه براى خودم به ذنبى معتقد نيستم ؛چون مى بينم هم نماز خوانده ام وهم روزه گرفته ام

وهم وهم ، ديگر خدا چه چيزى را به من ببخشد و چه غفرانى را براى من داشته باشد، من از خدا طلبكار هم هستيم ديگر چه جاى عذر خواهى است .

اما اگر بدانم هرچه جز او مرا حركت داده و هر چه جز او مرا خوشحال كرده و يا رنج داده خسارت من و زيان من و ذنب من و گناه من است ، آن موقع ديگر تمام گناه ها را، غيبت و تهمت و زنا و لواط، حساب نمى كنم ، كه اين ذنب ها و جرم ها و اين جورها و خيانت ها و بى وفايى ها را هم در نظر مى آورم . و اين است كه مى دانم آنها كه دلشان سرشار از هزار كينه و بغض و هزار ترس و ضعف و هزار حسد و حرص هزار غفلت و ظلم است ، با تمام حركت ها به جايى نمى رسند؛ آخر وجود آلوده و كثافت زده بر فرض بهترين عطرها رام بر خود بپاشد چه بهره اى خواهد برد؟

با اين ديد، اول نياز تو پس از شناخت گناه و پس از درك نقش گناه و مزاحمتش ، حتى با وجود عطرها و لطف ها و بخشش ها، اول نياز تو مى شود غفران و بخشش . و اين است كه آرام ندارى و با تمام وجودت مى خواهى كه : اغفلى يا غفار. اول حاجتى اليك آن نغفر لى من ذنوبى على كثرتها و ان تعمنى فيما بقى من عمرى . (14)

اگر نياز چيزى را درك نمى كنى ، به تقليد نخواه ، كه اين جز بازيگرى نيست . و اين بازيگرى جز سياهى قلب و خستگى و دلزدگى چيزى نمى آورد. آنها كه با دل بازيگر و تنها با زبان خويش ، دعا مى كنند محروم مى شوند و رانده و دور. (15)

منى كه تمام نيازم خانه و فرش و شغل و يك پسر كاكل زرى است ، چرا از همين ها شروع نكنم و حرف هاى بزرگ را خود بار كنم .

و چرا خواسته هايم را از اين سطح بالاتر نياورم . من همان چيزى هستم كه آن را مى خواهم و همان قدر كه نيازش را احساس مى كنم ، پس چرا خودم را نشناسم و به كمتر از خودم مشغول شوم و براى كم ها زار بزنم و بنالم .

2. حركت و اقدام

كسى كه خواسته اش و نيازش را احساس كرده و با احساس و با تمام وجودش دعا كند، نمى تواند امكانات خود را كد گذاشته باشد.

من كه احساس مى كنم بايد به خانه بايد به خانه بيايم و كليد هم دارم ، پشت در نمى نشينم كه دعا كنم . بايد از تمام امكانات خودم استفاده كنم و آن دم كه كليد شكست و هيچ راهى برايم نبود و يا مكان و فرصتى نداشتم ، در اين هنگام عجز، به دعا رو بياورم و حتى در عجزم و در ياسم نااميد نشوم .

آنها كه از امكانات خود بهره نمى گيرند و با دست و پاى خود راه نمى روند، هنوز نياز خود را باور نكرده اند و احساسى ندارند.

و اين است كه در روايات خود بهره بردارى نكرده اند دعاهايش مستجاب نيست ، چون اين ها در واقع خواسته اى ندارند تا برآورده شود. (16)

3. شناخت موضع و جايگاه خويش

منى كه يك لحظه در عمرم با دوست نبوده ام و يك لحظه با او در راه او نبوده ام ، چه توقع دارم كه او يك عمر به حرف من باشد و گوش به فرمان من ، گويا من خداى جهان هستم كه بايد خدا را هم به بيگارى بكشم .

منى كه خود را قدرت و نيرو مى شناسم و سرود انا ربكم الا على را زمزمه مى كنم ، چگونه مى توانم به دعا رو بياورم و چگونه با دعا به فقر و ضعف و عجز خودم و به غنا و قدرت و قرب و اجابت او اقرار كنم .

آن جدايى و اين غرور نمى گذارد كه زبان من به خواسته هايم باز شود، مگر آنجا كه از حق ، عظمتى را شناخته باشم ، كه در كنار او غرورى نمى شكند و از او لطفى را سراغ داشته باشم ، كه با من به من نمى دهد.

و اين است كه در دعاى ابوحمزه مى خوانيم : خدايا من در لحظه اى به تو رو آورده ام كه سزاوار حتى شنيدن تو نيستم : من غير استحقاق لا ستماعك منى و لا استجاب لعفوك عنى . من سزاوار اين كه از من بشنوى و يا از من بگذرى نيستم .

خدا من كسى هستم كه اگر كودكى از وضعم و گناهم مطلع مى شد كنار مى كشيدم : الهى لو اطلع اليوم على ذنبى غيرك ما فعلته . اما اين نه به اين جهت بود كه تو را كوچك كنم و تو در نظر من خوار باشى و پست باشى و برايم ارزشى نداشته باشى . لانك اهوان الناظرين الى و اخف المطلعين على ، بل لا نك يا رب خير الساترين و ارحم الراحمين . بلكه به اين خاطر كه تو مرا مى پوشانى و مرا مفتضح نمى كنى تا شايد با اين كرامت و لطف تو ادب شوم و به راه بيايم .

4. تسلط بر دعاها

همانطور كه در قرآن دو مرحله بود: تسلط و تثبيت . و حتى بهره بردارى از قرآن مشروط به تسلط بر تمام آن بود، همينطور در دعا يك مرحله بايد به تمام دعاها مرور كرد و با آنها آشنا شد.

اين مرور دو خاصيت دارد: يكى اينكه آنجا كه زبان گنگ است و نمى توانيم از احساس خود حرف بزنيم به توضيح هايى مى رسيم كه بيا و ببين .

و ديگر اينكه با اين مرور، نيازهاى ما از سطح آب و آش و در و ديوار و كفش و كلاه بالاتر مى آيد و نيرو قدرت بيشترى در خود مى بينيم كه نه به خود كه به تمام خلق مى رسيم و غرورى در ما مى نشيند كه نه اينها كه تمام بهشت در ما شورى نمى آورد.

آنجا كه آن روح ها به تمام هستى قانع نشده اند و مى خواهند وابستگى هايشان بريد شود و راهشان را طى كنند، چگونه مى توانيم ما بخواهيم كه سنگ ها و مانع ها و مانع ها را در پيشاپيش ما بريزند.

5. زمينه سازى

يك جمله كه در يك دعا است ، پيش از آنكه يك جمله باشد يك احساس است و اين احساس نياز، همراه شناخت هايى است و اين شناخت ها هم نتيجه تفكرها و مطالعه هايى .

ايا مى توان يك كلمه را بر زبان آورد پيش از آنكه احساسش در دل و شناختش در سر توجه و مطالعه و بررسى هايش در تمام حواس ما رخنه كرده باشد؟ و آيا اين چنين كلمه اى احساس و پيامش بدست مى رسد و در دل مى نشيند ؟

مهمترين مرحله براى آنهايى كه دعاها و ميراث عظيم و ميراث عظيم نيايش ها را براى درس گرفتن مى شناسند، همين زمينه سازى است و همين طرح سؤ ال در كنار دعاهاست كه چرا از اين جا شروع شد.

چرا در يك مرحله طلب است و خواهش و سپس استفهام است و سپس حيرت وحشت و دوباره تصميم و حمد و من و سكون .

با به همين اصل مى بينى كه دعا چگونه جريان مى يابد؟ چگونه از پيچ و خم ها مى گذرد و چگونه پيچ . خم هاى روح تو را مى گيرد و با خود مى برد.(17)روحى كه در برخوردها و حركت هايش ، رنج ها ديده و گره ها خورده ، باز مى شود و شكل مى گيرد و حتى با اشك هايش خالى نمى شود، كه او درهنگامى كه به شتاب رسيده ، ديگر حتى لرزش هايش ، انحراف هاى بزرگى ايجاد مى كنند و گناه هاى بزرگى حساب مى شوند و در نتيجه او را به سوى دستاويزى براى كنترل عظيمى همراه مى بينى و در چنان قله اى براى درگيرى مى نشينى .

نگاهى كلى

ابو حمزه ، دعايى است که دوازده مرحله را در خود دارد.

اين دعا با توجه شروع مى شود؛ توجه به نظام ها و سنت ها و توجه به حركتها و سستى ها، توجه به ذنب ها و گناه هايى نه در سطح همين گناه هاى معدود، كه تلقى تو در حركت هاى شتابنده از گناه عوض مى شود؛ حتى لرزش ها گناه هاى بزرگى هستند. داستان از اين قرار است كه تو اگر بمانى و حركت نكنى ، مى گندى و مى گندانى و اگر حركت كنى و نشتابى ، مانع راه شتابندها خواهى بود؛كه در اين اتوبان سرعت هاى محدود مزاحم است و درگير مى آورد و اگر شتاب برداشتى آن وقت ديگر بايد روى لرزش ها و حتى تعادل هواى چرخ ‌ها حساب بكنى . آنچه براى تازه راه افتاده ها و يا ماندگارها مساءله خواهد بود. ماشينى كه راه نيفتاده هر چه فرمانش را بچرخانى خطرى نمى بيند و همين طور ماشينى كه آرام مى رود، انحراف هايش خيلى خطرناك نيستند، اما در سرعت هاى زياد، سرعتى بالاتر از سرعت نود، يكدهم ثانيه انحراف و لرزش سى هزار كيلومتر انحراف است . اگر مى بينى كه آدم با حرص و شيطان با كبر و پسر آدم با بخل و يونس با شتابش گرفتار آن همه رنج و تبعيد و زندان شدند، به خاطر همين نكته است كه شتاب برداشته بودند و توقع ها از آنها بالاتر رفته بود و الا من كه جامع الشرايط هستم و همه ى اين ها و جز اين ها را با هم دارم ، به آن همه مبتلا نشده ام ؛چون توقع ها در حركتها بالا مى رود. كودكى كه تازه قلم بدست گرفته و آب و بابايش از لوله هاى آب شهر هم درازتر و كشيده تر است ، صد آفرين مى گيرد، اما هنگامى كه استاد خط مى شود، بايد حتى رنگ و يك ميلى متر كم و زياد را هم در نظر بياورد وگرنه كنارش مى گذارند.

هنگام حركت ، گناه هايى مطرح مى شود كه ماندگارها حتى تصورش را هم نمى توانند. اما در آن دعا چهار استغفار دارد:

از هر لذتى به جز ياد او

واز هر راحتى به جز انس او

و از هر سرورى به جز قرب او

واز هر اشتغالى به جز طاعت او. اين ها اين گونه از گناه تلقى دارند. و ذنب راه رفته ها در اين سطح است . اگر لذت غذايى و يا بر خوردى آنها را بگيرد، اين براى آنها گناه است .

و اگر پس از رنجها و خستگى ها، در كنار چشمه اى آرام بگيرند و راحت شوند، اين گناه است . و اگر از چيزى جز قرب او، با نگاهى و لبخندى و يا محبتى و هديه اى مسرور شوند تا ين گناه است .

دعاى ابو حمزه با اين توجه ها آغاز مى شود؛با توجه به خويشتن و عظمت هايش ، با توجه به غفلت ها و ذنب ها و سستى ها و تندروى ها...و با توجه به ضرورت تاءديب و اين كه بيرون كردن از راه ضربه خوردن دارد و با توجه به اين كه تاءديب شكل ها دارد، از عذاب و قهر، از تبعيد و طرد، از چوبكارى كردن و مهر و چشم پوشى كردن و صفح .

اين مرحله در دو جمله اول دعا خلاصه مى شود؛ الهى لاتودبنى بعقوبتك و لاتمكر بى فى حيلتك .

حيرت و تنهايى

پس از اين مرحله ، مرحله ى حيرت مى رسد. تويى كه توجه ندارى و نظام ها و خطرها و پرتگاه ها را نمى شناسى و راه ها و بيراهه ها را نمى دانى ، هيچگاه نمى مانى و حيرتى نخواهى داشت . حيرت از آن لحظه آغاز مى شود كه تو به اين همه آگاه مى كنى و اينجاست كه اين مرحله را در اين جمله ها مى بينى ؛

من اين لى الخير يا رب و الا من عندك .

من اين لى النجاه و لاتستطاع الابك .

لاالذى احسن استغنى عن عونك و رحمتك .

ولا الذى اساءو اجترءعليك و لم يرضك خرج عن قدرتك ...

يارب ، يارب ، يارب ،.

امن

تا خيال مى كنى كه تويى و تنهايى ، اين همه حيرت است و رنج . اما آنجا كه مى يابى او شروع كرده و او را خوانده و اين دعا و خواندن تو، از اوست و اين نواى تو، از اوست ، آنجا به امن مى رسى ، با تو، تو را شناختم ؛

بك عزفتك و انت دللتنى عليك و دعوتنى اليك . و لولا انت ، لم اءدر ما اءنت .

حمد

اين است كه تو پس از آن همه ذنب و حيرت و امن ، اكنون ، به حمد مى رسى ؛

الحمد لله ايذى اعوه و ان كنت بطيئاحين يدعونى .

حمد

پس از اين همه حمد كه هر كدامش داستان يك عمر است كه در يك جمله پيچيده و قصه يك تاريخ است كه در كلمه آمده ، پس از حمد نوبت انتخاب است و هنگام قصد

فربى احمد شى عندى و احق بحمدى ...

الهم انى اجد سنبل المطالب اليك مشرعه ....

و قد قصدت اليك بطلبتى و توجهت اليك بحاجتى ....و جعلت بك استغاثتى و بدعائك توسلى .

اقرار

اكنون تو قصد كرده اى و رو به سوى او آورده اى ولى اقرار دارى كه حتى مستحق شنيدن او نيستى تا چه رسد به جواب دادنش و باز سزاوار بخشايش او نيستى تا چه رسد به دهش ها و بخشش هايش ؛

من غير استحقاق لاستماعك منى و لااستيجاب لعفوك عنى ؛

چون او شروع كرده بود و تو جوابش نداده بودى و راهش را نمى پذيرفتى .

اعتذار

با اين همه تو عذرهايى دارى كه دوباره صدا كنى و جواب بگيرى ...آن هم نه يك خانه و يك پست و يك قبولى امتحان ، حتى نه دنيا و نه بهشت ، كه بالاتر از اين همه ...بهشت من تويى توى ... بهشت را بهشته ام ، بهشت من تويى تويى ...اينجاست كه عذرها راستى شاهكار هستند و بى شماره . شايد بيش از پنجاه عذر هست ، كه راستى گره هاى روح را مى گشايد و ياءس ها را مى شكند و مى تواند در برابر آن تلقى و برداشت عميق تو از ذنب و از گناه در آن وسعت ، بايستد و تو را اميدوار كند و حتى طلبكار.

اين عذرها در تمام دعا پراكنده اند كه در اين قسمت در حدود سه صفحه و در طى جمله هايى زيباتر از احساس شكل گرفته اند؛

بل لثقتى بكرمك

و سكونى الى صدق وعدك

و لجائى الى الاايمان بتوحيدك .....تا العفو العفو العفو

طلب

پس از اين اعتذار و زمينه سازى ،: نو بت طلب و خواستن است ، آن هم چه خواسته هايى ...و چه نيازهايى ؛

الهم اشغلنا بذكرك ....تااللهم تب على حتى لا اءعصيك و اءعصيك و الهمنى الخير و العمل و خشيتك بالليل و نهار ما ابقيتنى ..

خستگى و درگيرى

انسان پس از اين ، توجه ها....و شناخت ها و حركت ها، پس از اسلام و طلب ، پس از آمدنها و دويدن ها...ناچار به حالتى مى رسد كه خسته كى شود و احساس مى كند كه رها شده و تنهايش گذاشته اند... نمازش خالى است و روحش بى جواب و صدايش محروم .

مى توانى اين حالت را در خودت و دوستانت كه تازه راه افتاده اند و با شور دويده اند ببينى . بعضى ها به اين حالت بى اعتنا مى شوند و فرارى و بعضى ها با آن درگير مى شوند و خسته . بعضى ها با اين و آن مى گويند و جواب مى خواهند.

اما بعضى ها كه مى توانند از بدها خوب استفاده كنند و در بن بست ها راه بسازند و در برابر گرفتارى ها، نه فرار كنند و نه درگير شوند، بهره بر كى دارند و از همان حالت كه يافته اند طبيعى است به حركت هاى بيشترى كى رسند.

اينها، اين حال را، اين خستگى را با دوست در ميان مى گذارد به جاى اينكه ، و در زير آوار خستگى بميرد و يا به خودكشى بينديشند و يا به بازگشت و فرار رو بياورد، آن را با يار مى گويند نه با اغيار،

اللهم انى كلما قلت قد تهيات و تعبات و قمت للصلوه بين يديك و ناجيتك ، القيت على نعاسااذا انا صليت و سلبتنى مناجاتك اذا اناء صليت و سلبتنى مناجاتك اذا ناجيت مالى كلما قلت ...تا اللهم بذمه الاسلام .

ايمان

اين روح هايى بيدار، اين ما را درس مى دهند و از بن بست ها مى رهانند. آن جا كه از گفتن و خواستن خسته مى شوى و فرار مى كنى و يا مى مانى ، به تو ياد مى دهند كه از همين خستگى مايه بگير و همين خستگى را با او درميان بگذارد و سپس با اسلام و طلب و با خواسته هاى محروميت گامى به جلوتر بردار و از عشق و طلب و ايمان و از توحيد بهره بردار؛ عشقى كه خستگى ها و وازدگى ها زمينه اش را فراهم آورده اند.

اين گونه از خستگى بهره بردار و آن را به وازدگى و آزادى و زهد و به ايمان توحيد گره بزن .

در اين مرحله ، دعا با تصويرهايى همراه است از گذشته و حال و آينده ، با توجه به ذنب ها و شكرها و با اعتذارها....

اين مرحله از اللهم بذمه الاسلام شروع مى شود، تا لك الحمد على مانقيت من الشرك قلبى .

توحيد

پس از اين حركت تو از شرك ها جدا شده اى ، هيچ كس جز دوست در تو شور نمى آورد و تو را راه نمى اندازد كه هيچ ، تو جز با دوست به سوى او نيامده اى و جز با او را نديده اى . تو از شرك هايى خفيف هم گذشته اى و پنهان هاى شرك را كشف كرده اى .

ما گاهى براى اثبات خدا از آثار او مدد مى گيريم و براى نشان دادن او به پنهان ها و تاريك ها رو مى آوريم ، در حالى كه او شاهد هستى است ، او گواه هستى است ، هستى است ، هستى با او روشن شده . او هستى را نشان داده ، گر غير او از او آشكارتر است تا آشكارتر است تا آشكار كننده ى او باشد. ما با او ديدهايم و چه بيچاره مى خواهيم حالا او را ببينيم . تو در اين جريان ، از اين شرك ها هم جدا شده اى و خدا را نه آثار كه با خودش شناخته اى ؛

بك عرفتك ... و اين است كه سپاس مى گذارى ؛

فلك الحمد على مانقيت من الشرك قلبى .

خواسته ها و نيازها

در اين مرحله تا آخر دعا باز عذرها و خواسته ها در كنار هم مى نشينند و اين هر دو كنار تصويرهايى هستند كه تو را در تمام هستى مى چرخانند و در اين چرخش تو را نشانت مى دهند كه چه هستى و چه هستى و چه كردى و آن هستى را به كجا ريخته اى ...

اين دعاى ابوحمزه است با اين همه جريان ، با اين همه رابطه . شايد تو نتوانى همه اش را بخوانى و يا همه اش را بخوانى ، حق با توست . تو آن مقدار كه نيازش را احساس كرده اى بايد بخواهى . ضرورت ندارد كه تمامى يك دعا را تكرار كنى ، كه شايد نياز تو يك جمله ، يا يك مقطع يك خط آن باشد كه تو حتى ساعت ها از مرورش آرام نمى گيرى و با خواندنش خالى نمى شوى .

در هر حال هر وقت كه مى خواهى شروع كنى بايد زمينه هايش را فراهم كنى و سؤ ال هايت را مرور كه در جريان دعا جريان دعا قرار گرفتى از آن بهره بردارى و گرنه در كنار فرات هم تشنه خواهى ماند....

تو قدر آب چه دانى *** كه در كنار فراتى

1.توجه

الهى لاتودبنى بعقوبتك

خداى من ، معبود من ، پناه من ....در اين كلمه چقدر نياز مى بينى ، چقدر احساس را لمس مى كنى ؟ ايا فقط با يك كلمه روبرو هستى ، آن هم كلمه اى كه فقط زبان آن را مى چرخاند؟ يا در پشت اين كلمه ، احساس ها و توجه ها را مى يابى ؛ هايى كه اين كلمه را در دل تو نقش مى زند پس از آنكه از همه جا ضربه خورده هر تكيه اى را از دست داده اى و هر بتى را تجربه كرده اى و در هر پناهى گزيده شده اى ..

آيا در پشت اين كلمه احساسى را مى بينى كه كلمه ها را در تو نقش بسته اند. و زبانت را به چرخ انداخته اند؟ اگر اين را بيابى ، آن وقت زيبايى اين كلمه چنانت مدهوش مى كند كه در كنار همين كلمه چشم تو اشك هايش را بريزد و دل تو شعله اش را بيفروزد.

درد ما از اين مساله برخاسته كه داريم با عادت ها زندگى مى كنيم و كلمه ها را، احساس ها را، حقيقت ها را با تيغ عادتمان سر مى بريم و داريم با دروغ هايمان زندگى مى كنيم ؛ كه رزق ما همين دروغ هاى ما هستند و ما اين رزق را براى خود قرار داده ايم ؛ تجعلون رزقكم انكم تكذبون . (18) و از رزق او خود را محروم كرده ايم .

الهى ، اين كلمه را كسى مى گويد كه پس از تجربه ها، از هر معبود و از هر پناه و از هر تكيه گاه ضربه ديده باشد و رنج كشيده باشد و به او رو آورده باشد، در حالى كه ظلم خود و جفاى خود را يافته و ضرورت پاداش را يافته و مى خواهد اكنون كه بازگشته ، او را با شكنجه ها خود عمل او هستند، نه عكس العمل او، بلكه خود عمل او هستند(19)، او را ضربه نزنند و ادب نكنند.

اين ادب كردن و در جاى خود نشاندن ، خود لطف اوست كه به تو، آگاهى بدهيد تو را باز گرداند، ليذ يقخم بعض ‍ الذى عملوا، لعلهم يرجعون .(20)

و اكنون تو كه خود آگاه شده اى مى خواهى كه تو را با عقوبت ها ادب نكند و با ضربه ها به راه باز نگرداند كه تو خود به را آمده اى

تو در اين خواسته ، ذنب ، عقوبت و تايب و راه هاى گوناگون آن را بايد در نظر داشته باشى ، مادام كه تو خودت را مذنب نمى بينى و حتى معتقد هستى كه طلبكارى ، مادام كه نظام و سنت ها و قانون هاى حاكم بر هستى را باور ندارى ،

در نتيجه نه عقوبت را خواهى پذيرفت و نه تاديب را خواهى فهميد

و لى هنگامى كه ذنب در آن مفهوم وسيع براى تو مشخص شد و تو فهميدى ، هر نعمتى ، هر،نگاهى هر حركتى كه در جاى خود ننشيند، ذنب است و تو فهميدى كه يك ذنب در يك گوشه حبس مى شود و ذنب هاى ديگر را به دنبال مى آورد، در اين موقع است كه اين گونه با احساس مى گويد:الهى لاتودبنى بقوبتك .

تو مى فهمى كه اگر هستى تو و عمر تو براى او نباشد و مصرف بت ها شود كه تو براى خودت گرفته اى ، رنج مى برى و عقوبت مى بينى . و اين اوست كه تو را ادب مى كند و از اين بت ها مى كند و ضربه مى زند. اينجاست كه از او مى خواهد تا با ضربه ها تو را نسوزاند تو در هنگامى كه ميان تو و بت هايت حائل مى شود حيله مى كند، تو غافل نمانى و درس ‍ بگيرى .

ولاتمكر بى فى حيلت

و در حائل شدن هايت مرا به مكر مگير و در نقشه قرار مده . يعنى نقشه ، يعنى ؛ نيرنگ .و حيله ؛ يعنى حائل شدن و فاصله انداختن . پس او حائل مى شود و ميان ما و بتها فاصله مى اندازد، ميان ما از آن رنج مى بريم ؛ چون نمى دانيم كه براى چه و بخاطر چه اتفاق افتاده اند.

ما ضربه ها، دردها را مى بينيم اما از آن درس نمى گيريم و حتى بر آن مى شوريم . و اين است كه در اين دعا مى خواهد تا در مكر و نقشه نيفتد و در اين فاصله ديدن ها، محروم نماند و او را به بازى نگيرند، بيايد و با آگاهى جدا شود تا اين جدايى به سوى او باز گردد. قطع و بريدن ها را بپذيريد؛ كه انقطاع ، پذيرش اين قطع ، كه به سوى او باز گردد، كه در دعا هم هست ؛ هب لى كمال الانقطاع ،نه قطع ، كه انقطاع و نه انقطاع فقط و بى خيال كه ؛الانقطاع اليك . و پذيرش ‍ اين برش ها در راه او و به سوى او، وگرنه لوطى ها هم در برابر ضربه ها بى خيالند، بايك بابا ولش ، مساءله را حل مى كنند و يا در هوا مى مانند و به جايى نمى رسند.

در اين دعا، از غفران و آموزش شروع نمى كنى ، چون غفران و آموزش وسيله هايى دارد؛ از مهر و قهر، از اندرز و بشارت ، از تهديد و تشويق واز تعليم و تفهيم . تو مى خواهى او با قهر و ضربه ها و مكرهايش تو را ادب نكند و تو را اين گونه از بند گناه هايى كه كرده اى و بت هاى كه داراى آزاد نسازد.

تو از اين وسيله آمرزش و غفران سخن مى گويى و به اين گونه شروع مى كنى تا به خيرها برسى و از بدى ها نجات بيابى ؛ خيرهايى كه با او هستند و بدى ها و فقر و ذنب هايى كه همراه تو.

2. حيرت و تنهايى

من اين لى الخير يارب و لايوجد الا من عندك و من اين لى النجاه و لاتستطاع الابك ؛

كجا من به خوبى ها مى رسم اى پروردگار من ، در حالى كه نجات جز به وسيله تو ممكن پس از پذيرش ستم ها و گناه ها، پذيرش تاءديت هايى كه مى خواهد ما را از بت ها جدا كند و بين ما و بت ها فاصله بيندازد - حيله - تو به طلب و تمنايى مى رسيدى با اين آغاز؛ معبود من ! الهى ، خداى من ! مرا با شكنجه ها ادب مكن و از بدى ها نجات بده . اكنون به خود رو آوردهاى و به حيرت رسيده اى و با تمام وجودت مى پرسى :من اين لى الخير؛ من چگونه مى توانم به خوبى ها برسم و چگونه مى توانم از بدى ها نجات بيابم .

تو فقر و ظلم و او، همه اش لطف و مهر و غفران را.تو تمام وجودت فقر و ظلم او، همه اش لطف و مهر. خوبى ها با اوست و بدى ها و ذنب ها از توست .

تو خوبى ها را مى خواهى . از چه راه ؟و بدى ها را نمى خواهى . چگونه ؟مى گويى : خداى من ! من نمى توانم به خوبى هاى تو برسم و نمى توانم از اين فقرها و ذنب ها جدا شوم ؛ كه تو بايد راه بدهى و تو بايد كمك كنى .

لاالذى احسن استغنى عن عونك و رحمتك و لاالذى اساءو اجترء عليك و لم يزضحك خرج عن قدرتك ؛

نه آنها كه خوبى كردند از تو بى نياز شدند و نه آنها كه بدى كردند و عصيان كردند و خشنودى تو را نخواستند از محدود تو بيرون رفتند.

اين تو بودى كه رساندى و اين تو بودى كه فرارها را گرفتى . تو به من رو بياور و مرا دستگير باش

يارب ، يارب ، يارب

3.امن

تا به حال تمام و جود تو سؤ ال است و تمنا و فرياد، كه مگر او تو را در يابد و او تو را بخواهد و او تو راهى بدهد. تو خودت را تنهايى حس مى كردى كه بايد شروع كنى ، اوست كه تو را صدا زده ود اوست كه پيش از تو، تو را خوانده و اوست كه شروع كرده و اين تويى كه جواب نداده اى . اين درست است كه من عطش دارم و آب مى خواهم ، اما آيا اين عطش از آبى كه جلوتر نوشيده بودم و امروز كمبودش ، احساس عطش را برانگيخته ، نيست ؟ پيش از اين كه من داشته باشم ، او آبم داده و حتى اين عطش دليل وجود اوست .

منى كه از آب و آش و جلوه ها و چهره هاى بيرون ، عطشم فرو نشسته و منى كه در اين وسعت درون هم ، در تنگنا افتاده ام و حتى با اين همه چشمه ، هنوز عطشانم ، منى كه از بيرون تا خودم سفر كرده ام و در خودم هم نمى توانم بمانم و با خودم هم نمى توانم سيراب شوم ، اين من را او آب داده و او به راه انداخته . پس اين اوست كه شروع كرده و اوست كه مرا خوانده و دعوت نموده است . اصلا من خودم را با او يافته ام و همچنين خودش را. من مثل آن كور دلى هستم كه خودش را در آينه مى بيند و مى گويد: من فقط خودم را مى بينم ، پس نور كجاست ؟

آخر اگر نور نبود كه تو خودت را نمى ديدى . تو با او خودت را مى بينم ، پس نور كجاست ؟ آخر اگر نور نبود كه تو خودت را نمى ديدى . تو با او خودت را مى بينى ، پس اوست كه تو را به خويش مى خواند كه در نور نمانى و از نور دور نمانى ؛ چون از نور ماندن تاريكى است و در نور ماندن كورى ؛ چون بايد با نور نگاه كرد، نه آن كه به نور نگاه كرد. كسى كه با خورشيد نگاه مى كند و به خورشيد نگاه مى كند كور خواهد شد.

بك عرفتك و انت دللتنى عليك و دعوتنى اليك ؛

من با تو تو را شناختم و حتى خودم را با تو ديدم ، كه خود آگاهى من و خود خواهى من ، از توست .

تو بودى كه مرا به خويش راه دادى و مرا به خويش خواندى ، پس اين دعاى من پس از دعاى توست و پس از دعوت توست ؛

و دعوتنى اليك . اگر تو نبودى كه من تو را نمى شناختم ؛

لولا انت لم ادرما انت . اگر آب نخورده بودم كه من عطش را احساس نمى كردم .

با اين ديد، تمام اضطراب و شور تو، به امن و تور مى رسد و از ترس ها و حيرت ها و وحشت ها جدا مى شوى .

تو تنهايى حيرانى را نمى بينى كه به پا ايستاده و مى خواهد، بلكه او را مى بينى كه اين تنها را از تنهاييش جدا كرده و از بيرون مانده تا به خويش برساند.

تو پيش از خواسته ى خودت و دعاى خودت ، خواسته او و دعوت او را مى بينى .

آخر او كه نياز شكم مرا و نفت و سماور چاى امروز مرا از ميليون ها سال پيش تهيه كرده ، آيا نياز دل من و روح من را از من دريغ مى دارد؟با اين ديد تو به من مى رسى و به وحشت و اضطراب به سپاس و حمد كى رسى .

4. حمد

الحمد لله الذى اءدعوه فيجيبنى و ان كنت بطيئاحين بدعونى .

مى بينى كه او تو را خوانده و تو را به خويش دعوت كرده و تو اين دعوت را به كندى جواب داده اى و حتى نفى كرده اى . تا هنگامى كه تو از بيرون ضربه خورده اى و به خويشتن و به او رسيده اى و او را صدا زده اى ، او بدون فاصله جوابت را داده و خواسته ات را برآورده كرده است . و اين است كه سپاس ها شروع مى شود.

رابطه ى اين حمد با آن تحليل و آن ديد با آن شناخت ، از خوبى ها و بدى ها و رابطه اين شناخت با آن ديد و رابطه ى اين شناخت با آن طلب ، براى نجات و راهيابى به سوى خوبى ها و رابطه ى اينها با فراز اول ؛ لاتودبنى بعقو بتك و خواستن نوع تاءديب ، چه روح عظيم و آگاهى و از چه جريانى و از چه نوع تربيت و درسى حكايت مى كند.

معبودى نيست جز خدا آن كه مى گفتم بايد دعا را تحليل كرد و از آن درس گرفت ؛ يعنى همين برسى رابطه ها و طرح سؤ ال در كنار هر بند از جمله ها. مى بينى كه جمله ها يكنواخت نيستند يك موج ندارند. اين دگر گونى جمله ها كه ؛

گاهى به صورت خبر

گاهى به صورت طلب

و گاهى به صورت استفهام

و گاهى از حديث با نفس صورت مى گيرد

و گاهى خواستن است و گاهى وحشت و حيرت و گاهى حمد و گاهى شكر و همه از عواملى خبر مى دهد كه اين جريان عظيم انسان را هدايت مى كند و پيش مى برد و او طلب ها و حيرت ها و وحشت ها به انس ها و حمدها مى رساند.

والحمدلله الذى اسله فيعطينى و ان كنت بخيلا حين يستقر ضنى .

وقتى او از من قرض مى خواهد و از داده هاى خودش از مطلب مى كند، تا من به جريان بيفتم و در جريان ، بهره بدهم و بهره ببرم ، بارور كنم و همچون آب هاى راكد نگندم و همچون شير مانده ؛ در پستان ، چرك و دمل نشوم ، من بخل مى ورزم و خيال مى كنم كه با دادن ، كم مى شوم ، در حالى كه پستانى را كه مى دوشى ، رگ مى آيد و زياد مى شود و هنگامى كه رهايش كردى مى خشكد و حتى پيش از خشكيدن ، چرك و دمل مى شود. من با اين كه هستيم از خواستم به من مى بخشد و اين گونه با چوبكارى ادبم مى كند و اين گونه شرمسارم مى سازد.

الحمد لله الذى اناديه كلما شئت لحاجتى و اخلو به حديث شئت لسرى ؛

سپاس او را كه همراه من است و هر وقت خواستم صدايش مى زنم ، براى نياز هايم و با او خلوت مى كنم ، هرجا خواستم ، به خاطر رازهايم ، بدون اين كه انسان گاهى حرف هايى دارد كه با زبانش هم بيگانه است . وقتى بر زبان كى آورد، سرد مى شود و بى مزه مى شود. انسان رازهاى دارد كه جز با نگاه و توجه و خلوتش نمى تواند بيان كند و هيچ رابطه اى نمى تواند در اين ميان مياندارى كند. و اوست كه در هر كجا، در اين خلوت آماده است ، آن هم بدون شفيع ، نيازها را تاءمين مى كند و اوست كه كمبودها را مى رساند.

الحمدلله الذى لاادعو غيره و لو دعوت غير لم يستحب لى دعائى ؛

سپاس براى او كه جز او را نمى خوانم ، كه آنها مرا براى خود مى خواهند و اگر در بحرانى و در بحرانى و در تنگنايى آنها را بخوانم ، جوابم نمى دهند. اين خلق با نمى شنوند و يا جواب نمى دهند. و حتى اگر تمام هستى هم در دست آنها باشد توانايى دادنش را ندارند؛ قل لو انتم تملكون خزائن رحمه ربى اذا لامسكتم خشيه الانفاق و كان الاايسان قتورا؛ (21)اگر شما تمام دارايى خدا را داشتيد، بخل مى ورزيديد، به خاطر محدوديت او است ، هر چند دارايى نامحدود داشته باشد.

پس اين خلق كه اگر بخوانمشان جوابم را نمى دهند، چرا بت من باشد و چرا تكيه گاه من ؟!

راستى كه امام ؛ اين جمله بر آنچه كه ما را به ضعف اعصاب و فشار خون انداخته ، چگونه تصرف مى كند و چگونه آن همه رنج را به حمد و سپاس تبديل مى كند. و آن همه ضربه و تنهايى و محروميت را لطفى مى شناسد و از آن بهره بردارى مى كند كه تو با خودت تصميم بگيرى كه ؛ لا اءدعو غيره ؛ جز او را نمى خوانم كه در خواندن محروميت است .

ٍ والحمدلله الذى لا اءرجو غيره و لو رجوت غيره لاخلف رجائى ؛ و نه تنها غير او را نمى خوانم ، از غير او نمى خواهم ، كه حتى به غير او اميد هم نمى بندم ؛ كه اميدها هرز مى روند و به جايى نمى رسانند.

چقدر انسان براى ساختن خانه و در و كشتزار و انبار خرمش به اين و آن اميد بسته و حتى از پيش برايشان كار كرده و آنها كنارش گذاشته اند و در سر بزنگاه رهايش كرده اند، اميدها هرز مى روند و به جايى نمى رسانند.

چقدر انسان براى ساختن خانه و در و كشتزار و انبار خرمش به اين و آن اميد بسته و حتى از پيش برايشان كار كرده و آنها كنارش گذاشته و در سر بز نگاه رهايش كرده اند، اميدهايش را هرز داده اند.

الحمدلله الذى و كلنى ؛

سپاس براى او كه مرا به خودش واگذار كرد و اكرامم كرد و به ديگران حواله ام نداد كه خوارم كنند و اهانتم كنند.

الحمد لله الذى تحبب الى و هو غنى عنى

سپاس براى او كه همه محبت را در لحظه اى به من روا مى دارد كه از من بى نياز است ، از من چيزى نمى گيرد. اين من هستم كه در كنار او به امن و به نور و به حيات مى رسم . اگر او مرا به خويش مى خواند براى همين دادن هاست و اگر مرا از غير خودش ضربه مى زند، به خاطر همين رهانيدن هاست .

و الحمدلله الذى يحلم عنى ؛اوست كه بابى نيازيش به من محبت مى كند و با تمام محبت هايش بر او عصيان مى كنم و او چشم مى پوشد و حلم مى ورزد كه شايد باز گردم و در راه بيايم .

فربى احمد شى ء عندى و اءحق بحمدى ؛

پس با اين همه لطف و دعوت و اجابت و عنايت و محبت و حلم ، او بهترين محبوب است و از هر چيز نزد من ستوده تر و لايق تر است ؛ و هو اءحق بحمدى ؛ او به ستايش من سزاوارتر است . اوست كه مرا به خود خوانده و مرا از غير خويش ‍ جدا كرده .در حالى كه ديگران دعوت و خواسته مرا و اميد و رجا مرا به جايى نگرفته و به چيزى نخريده اند و فقط منافع خويش را از من خواستار بوده اند و كشتزار خود را از من آبيارى مى كرده اند.