مردان علم در ميدان عمل (جلد هفتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۲ -


در اثر سخنان عالمى در يك شب آتشكده را خراب و به جايش مسجد ساختند
نوشته اند كه در ايام عبدالله بن طاهر ذواليمينين واعظى در قريه مالان هرات مردم را موعظه مى نمود و جمعى زياد در پاى منبرش حاضر بودند، روزى واعظ در اثناء وعظش رو به اهل مجلس آورده و از آنها گله كرد كه در اين شهر مگر مسلمانى نيست مگر درد دين براى كسى نمانده چرا در جوار فلان مسجد آتشكده گبران است و هيچ كسى نيست كه حريم آن مسجد را از لوث اين معبد اهل شقاق پاك سازد.
سخنان واعظ چنان بر حاضرين تاءثير گذاشت كه در شبى كه مجوسان همه در خواب بودند جمعى بيشمار از مسلمانان شتافتند و با همت عالى و عزمى قوى و اراده آتشين آتشكده را از بيخ برداشته و به جايش مسجدى عالى بنا نهادند.
چون صبح شد و مجوسان از خواب بيدار شدند از قضيه مستحضر شدند به نيشابور رفته و داورى را به عبدالله بن طاهر بردند و از دست مسلمانان شكايت كردند، عبدالله در صدد منع مسلمانان در آمد و آنان را سرزنش نمود وليكن چهار هزار مسلمان نزد عبدالله شهادت دادند كه هرگز در اين مكان آتشكده اى نبوده است .(39)

خواجه چشتى و خدمات او در اسلام
خواجه معين الدين چشتى هر وى در قرن ششم همراه سلاطين غورى به هندوستان رفت و در شهر اجمير در منطقه راجستان ساكن گرديد و مؤ سسات اسلامى درست كرد و مدارس و مساجدى بنياد نهاد و به تدريس و تبليغ مبانى اسلام مشغول شد. و از طريق تصوف كه با فكر مردم هند سازگار بود موضوعات دينى را القاء مى كرد و در اندك مدتى شهرت عظيم يافت و مردم از اطراف و اكناف پيرامون وى را گرفتند و از وجود وى استفاده كردند.
پادشاهان و امراى اسلامى هند فوق العاده به وى احترام مى كردند و براى وى وسائل پيشرفت از هر جهت فراهم گرديد او توانست ميليونها نفر از بت پرستان هند را به توحيد راهنمائى كند و از بركت وى دين مقدس اسلام در شمال و مغرب هند پيش رود.
معين الدين شاگردان زيادى تربيت كرد و آنان هر كدام در منطقه خود مصدر خدمات ارزنده اى شدند، خواجه پس از مدتى فعاليت و تاءسيس سازمانهاى فرهنگى و مذهبى در شهر اجمير ديده از جهان فرو بست مسلمين پس از در گذشت او برايش مقبره مجلل و باشكوهى ساختند كه پس ‍ از هشت قرن هنوز پا بر جاست و يكى از مزارات درجه اول مسلمين در هند بشمار مى رود. سلاطين مسلمان هند از عصر ناصر الدين خلجى تا زمان نظام حيدر آباد هر كدام در آنجا از خود يادگارى گذاشته اند در ايوان و رواقها و داخل مقبره اشعار زيادى به زبان فارسى نوشته شده كه اين چند بيت از آنها است :
خواجه خواجگان معين دين
اشرف اولياى روى زمين
در جمال و كمال او چه سخن
اين مبين بود به حصن حصين
اى درب قبله گاه اهل يقين
بر درت مهر و ماه سود جبين
روى بر درگهت همى سايند
صد هزاران ملك چوخسر و چين (40)


با شنيدن يك داستان از كلاهبردارى و دزدى توبه كرد
مؤ لف محترم گلستان معارف گويد: شخصى وسط خيابان ولى عصر (عج ) تهران جلوى مرا گرفت و گفت : حاج آقا من مدتى از عمرم انواع و اقسام كلاهبرداريها را مرتكب شده ام و به اكثر شهرستانهاى ايران براى همين كار رفته ام و مال زيادى جمع آورى كرده ام و اكنون از خواب غفلت بيدار شده ام و علت اين بيدارى هم آن شد كه دو ماه قبل به شيراز رفتم براى كلاهبردارى ، شب رفتم مسجد مولاناللّه بعد از نماز جماعت مجلس روضه شروع شد. واعظ راجع به حق الناس صحبت مى كرد تا اينكه رسيد به جائى كه داستان سيد هاشم خاركن و خواب او را نقل كرد.(41)
از شنيدن اين داستان يك مرتبه تكان خورده و متنبه شده و از كار خود پشيمان هستم و اكنون مى خواهم مرا براى توبه و بازگشت بسوى خدا راهنمائى و هدايتم كنيد.
مقدارى او را راهنمائى كردم و دستور توبه را برايش توضيح دادم سپس گفتم : بيا يكى از از آن كلاهبرداريها را برايم تعريف كن . گفت : حاج آقا سر به سر من نگذاريد ديگر من توبه كرده ام و حاضر نيستم شرح پدر سوختگيهايم را بدهم ، اما يك جريان جالبى كه از راه اضطرار براى من واقع شد كه شنيدنى است اين است كه در چله زمستانى به تبريز رفتم و چون منزل نداشتم مسجد جامع پشت سر امام جماعت كه نماز را به جماعت بخوانم و ضمنا فكرى به حال خود كنم . بر سر نماز ظهر و عصر ديدم يك تاجر تبريزى از امام جماعت به شام دعوت كرد و آقا نيز قبول كرد، گفتم خدا درست كرد روزى حلال رسيد پشت سر تاجر تبريزى رفتم تا منزل او را بلد شدم آنگاه بعد از نماز مغرب و عشاء چراغ فانوس را از مسجد برداشته و در جلوى آقاى پيشنماز راه افتادم ايشان خيال كردند كه من از طرف تاجر و نوكر صاحب منزلم ، صاحب منزل هم خيال مى كرد كه من نوكر آقا هستم و فانوس كش ايشانم سپس بعد از صرف شام آمدم نزد صاحب منزل در گوشى گفتم : آقا فرمودند در بين راه كه مى آمديم يك بيوه زن با چند سر عائله را ديدم كه اظهار گرسنگى مى كردند مقدارى غذا مرحمت كن براى آنها ببرم .
ميزبان گفت : چشم و رفت مجموعه اى مشتمل بر يك قاب چلوى مزعفر و يك بشقاب مرغ و يك تنگ بلور پر از دوغ و چهار عدد نان و پانزده عدد كباب را آورد داد به من و من بردم و خوردم و...(42)
آرى يك داستان از صاحبدلان از زبان صاحبدلالى ممكن است چنين اثر داشته باشد و چنان اشخاص پليدى را پاك سازد و وسيله نجات او و امنيت جامعه را فراهم سازد.

تاءثير مواعظ مرحوم شيخ جعفر شوشترى
مرحوم آيت الله العظمى شيخ جعفر شوشترى يكى از فقها و مراجع بزرگ تقليد و صاحب تاءليفات ارزنده است رساله عمليه او منهج الرشاد يا للّه للّه مجمع الرسائل كه در سال 1288 ه‍ ق طبع شد و در سالهاى اخير با حاشيه آيت الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى (ره ) تجديد چاپ گرديده است .
آن بزرگوار با آن همه مقامات و مدارج علميه منبر مى رفت موعظه مى كرد، روضه مى خواند و به اين شغل مى ورزيد و به شهرستانها مسافرتها مى كرد و با اخلاص تمام مردم را ارشاد مى كرد و چون سخنانش از روى خلوص نيت و براى خدا بود تاءثير عجيبى در دلها و نفوس مردم داشت .
چنانچه نقل شده است مرحوم شيخ در سال 1320 ه‍ق قبل از ماه مبارك رمضان به عنوان تشرف به آستان قدس رضوى از محضر مقدس مرتضوى به سوى ايران حركت كرد. بديهى است در هر شهر و ديار با استقبال شايان روبرو بود تا اينكه وارد تهران گرديد نخست به زيارت حضرت عبدالعظيم مشرف و سپس به تهران رفت استقبال با شكوه از شيخ بعمل آمد مردم تهران به زيارت او نائل گشتند، مرحوم آيت الله حاج ملا على كنى به ديدن شيخ آمد و در ضمن تجديد ديدار از آن جناب دعوت كرد در مدرسه خان مروى به امامت و افاده بپردازد.
اركان دولت از شيخ ديدن نمودند و اظهار داشتند جناب شيخ ماه مبارك رمضان نزديك است گرچه مسجد و مدرسه خان مروى از لحاظ تقدس و پاكيزگى عنوان و اهميتى دارد اما از جهت مكان گنجايش انبوه جميعت علاقه مند به استفاده از محضر حضرتعالى و گفتار دلنشين شما را ندارد از اين رو از شما تقاضا مى كنيم كه در مدرسه سپهسالار كه به تازگى از دست ساختمان بيرون آمده است به اقامه جماعت و ارشاد خلق الله بپردازيد.
مرحوم شيخ بر حسب وظيفه و علاقه به هدايت خلق الله استدعايشان را قبول كرد و به انجام وظيفه مبادرت نمود.
مرحوم آيت الله شيخ آقا بزرگ تهرانى مى گويد: من ده ساله بودم و خوب به ياد دارم كه مرحوم عمويم حاج حبيب الله مرا به همراه خود به مسجد مى برد و جمعيت به قدرى زياد بود كه مرا در مكان مرتفعى مى نهاد تا از فشار انبوه جمعيت پايمال نشوم صحن مدرسه ، محوطه مسجد همه پر از جمعيت مى شد و به جز حوض مدرسه جاى خالى نمى ماند و همه جا را مردم علاقه مند به گفتار شيخ پر نموده و با هيجان كسب فيض مى نمودند.

دو نمونه از اثر كلمات شيخ
حضرت آيت الله العظمى شيخ محمد على اراكى (قده ) فرمودند كه مرحوم آيت الله العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى (اعلى الله مقامه ) نقل كرد كه : روزى پاى منبر مرحوم حاج شيخ جعفر شوشترى (قدس سره ) بودم كه ناگهان در اثناى سخن گفت : مى خواهم شما را امتحان كنم و بيازمايم كه آيا اهل ايمان هستيد و ايمان داريد يا نه ؟ زيرا خداوند مى فرمايد:
انما المومنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم انه زادتهم ايمانا (43)
اكنون آياتى از قرآن بر شما تلاوت مى كنم تا با تاءثير و عدم تاءثير آن معلوم گردد كه اهل ايمانيد يا نه ؟
تا اين جمله را فرمود من سخت ترسيدم و به فكر فرو رفتم كه اگر آياتى كه مى خواند در من اثرى و انعكاسى نداشت چه خاكى به سرم كنم ؟ بارى خود را جمع كرده و آماده نشستم تا گوش به آيات دهم ، آنگاه شروع كرد، آياتى چند از قرآن كريم را قرائت نمود و الحمدالله احساس كردم كه آن آيات شريفه در من اثر نمود. (44)

گزارش سفير روس راجع به تاءثير كلام علماى اسلام
و نيز آيت الله العظمى حاج سيد محمد شيرازى (دامت بركاته ) فرمودند در قضيه سفر مرحوم حاج شيخ جعفر شوشترى (ره ) به ايران وقتى ايشان وارد تهران شدند جمعيتى زياد از جمله سفير كشور روسيه به ملاقاتش رفتند. مردم از آن مرحوم خواستند آنها را موعظه و نصحيت كند، ايشان نيز بنا به درخواست مردم سرش را برداشته فرمود: اى مردم بدانيد و آگاه باشيد كه خدا در همه جا حاضر است و مطلب ديگرى نفرمود: لكن اين سخن تكان دهنده اثر خودش را بخشيد بطورى كه اشكها جارى گرديد قلبها در هم طپيد و حالت مردم به شكل عجيبى دگرگون شد جريان گذشت و سفير روسيه در نامه اى به نيكولاقيصر روس اين چنين نوشت : (تا مادامى كه اين قشر روحانيون مذهبى در بين مردم هستند و مردم نيز از آنها پيروى مى كنند ما نمى توانيم كارى از پيش ببريم ، زيرا وقتى يك جمله چنين انقلاب عجيب روحى بوجود مى آورد ديگر دستورات و فتاواى صادره چه خواهد كرد؟).

برات بهشتى مقوف به رضايت شيخ جعفر شوشترى است
آيت الله شيخ النبى عراقى (ره ) فرمود: در ايامى كه جناب شيخ در مدرسه سپهسالار سابق (شهيد مطهرى فعلى ) منبر مى رفت طبقات مختلف ، علماء، گويندگان ، در مجلس او شركت مى كردند، يكى از شاهزادگان قاجار كه در زمره علماء بود (شايد شيخ الرئيس قاجار بود) مجلس ‍ درسى داشت يك روز در مجلس درس او صحبت از شيخ شد، يكى از حضار اظهار داشت : آقا خوب است براى تعظيم شعائر اسلامى به مانند سائر اعظم شما هم در مجلس وعظ شيخ شركت نمائيد.
شاهزاده عالم جواب داد: او هم مانند ساير منبريها است و من پاى منبر او نمى روم ، همان شب جناب شاهزاده در عالم رؤ يا ديد، قيامت قيام كرد، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله برات بهشت به اشخاص مسلمان و پيروان اهلبيت تقسيم مى كند، شاهزاده هم نزديك مى رود سلام عرضه كرده در خواست براتى مى كند، رسول خدا او را مورد تفقد قرار داد ولى فرمود: برات تو موقعى صادر شود كه شيخ جعفر از تو راضى شود شاهزاده از خواب بيدار شد و فهميد كه شيخ مردى ارزنده و داراى قدس و كمال بوده و عالمى عامل است روز ديگر چون شاگردانش به مجلس آمدند و هنگام منبر شيخ رسيد بر خلاف انتظار و گفتار ديروز شاهزاده از جا برخاست و به اصحاب گفت : برخيزيد به مجلس شيخ برويم و در محضرش حضور يابيم .
حاضران با تعجب همراه شاهزاده در مجلس شيخ حضور يافتند پس از ختم مجلس و پراكنده شدن مردم شاهزاده پيش رفت و با جناب شيخ مصافحه و روبوسى كرد آنگاه شاهزاده بيش از پيش به مقام قدس و قرب و صفاى نفس و روشن بينى شيخ آگاهى يافت زيرا در موقع معانقه و روبوسى شيخ سر به گوش شاهزاده نهاد و فرمود: رسول خدا درست فرمود. اگر من از تو راضى نباشم برات بهشتى به تو داده نخواهد شد. (45)
به هر حال مرحوم شيخ ماه مبارك رمضان را در تهران توقف كرد و هزاران نفر از بركات مواعظ دانشين و گفتار آموزنده او هدايت شدند و پس از انجام وظيفه تبليغى و ارشاد عازم مشهد مقدس گرديد اهالى و علماى آستان قدس به استقبال مهمان ارجمند خود زائر حضرت ثامن الائمه شتافتند و با احترام كامل از ايشان پذيرائى كردند جناب شيخ پس از زيارت و كسب نيرو و مقام با عظمت ولى الله الاعظم به تهران بازگشت و از آنجا عازم نجف شد اما... (به جلد چهارم اين كتاب صفحه 315 مراجعه نمائيد كه داستان رحلت اين بزرگوار در همين سفر خواندنى است ).(46)

با ارشاد سيد جواد كربلائى پيرمرد سنى در قبر شيعه شد
مرحوم علامه طباطبائى (قدس سره ) فرمودند: در كربلا واعظى بود به نام سد جواد كربلائى كه در ايام محرم و عزا مى رفت در اطراف و نواحى و قصبات دور دست تبليغ مى كرد يك مرتبه گذارش به قصبه اى افتاد كه اهالى آن همه سنى مذهب بودند و در آنجا برخورد كرد به يك پيرمردى محاسن سفيد و نورانى و چون ديد سنى است از در صحبت و مذاكره وارد شد ديد الان نمى تواند تشيع را به او بفهماند چون اين مرد ساده و پاكدل چنان قلبش از محبت افرادى كه غصب مقام خلافت را نموده اند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه معكوس ‍ داشته باشد تا اينكه يك روز كه با آن پيرمرد صحبت مى كرد از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب رئيس قبيله را گويند) پيرمرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين ضيافت خانه و چقدر گوسفند و شتر و چهار هزار نفر تير انداز و چقدر قبيله و عشيره دارد.
سيد جواد گفت : به به از شيخ شما كه مرد متمكن و قدرتمندى است پس از اين مذاكرات پيرمرد رو كرد به سيد جواد گفت : شيخ شما كيست ؟
سيد گفت : شيخ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجت و مشكلى داشته باشد و او در مشرق عالم باشد از مغرب عالم كسى او را به يارى بطلبد به فرياد او مى رسد و از گرفتارى نجاتش مى دهد، پيرمرد گفت : به به عجب شيخى است ! شيخ خوب است اينطور باشد، اسمش چيست ؟ سيد ت : شيخ على . ديگر در اين باره سختى به ميان نيامد، مجلس متفرق شد و سيد به كربلا آمد اما آن پيرمرد از شيخ على خيلى خوشش آمد تا پس از مدت زمانى سيد جواد به آن قريه آمد به اميد اينكه مذاكره را به پايان برساند و پيرمرد را شيعه كند، مى گفت ما آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد گفتند: از دار دنيا رفت .
اراحت و متاءثر شد و گفت : حيف كه او بدون ولايت از دنيا رفت من مى خواستم پيرمرد را دستگيرى كنم چون معلوم بود كه او اهل عناد و دشمنى نبود، مى گويد: به ديدن فرزندانش رفتم و تسليت گفتم تقاضا كردم مرا سر قبر او ببرند، مرا بر سر تربت او بردند، گفتم : خدايا من در اين پيرمرد اميدى داشتم چرا او را از دنيا بودى چون او خيلى به آستانه تشيع نزديك بود.
از سر قبر پيرمرد بازگشتيم و با فرزندان به منزل پيرمرد آمديم من شب را در همان جا استراحت كردم ، چون خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم درى است وارد شدم ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پيرمرد سنى نيز در مقابل آنها است .
ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغ بزرگى ديده مى شود.
من از پيرمرد پرسيدم اين جا كجاست گفت : اينجا عالم قبر و برزخ من است و اين باغ متعلق به من است كه هنوز موقع آن نرسيده كه من وارد آن شوم اول بايد اين دالان را طى كنم و سپس داخل آن باغ شوم ، گفتم : چرا اين دالان را طى نمى كنى كه داخل باغ شوى ؟ گفت : اين دو نفر معلم من هستند كه آمده اند مرا تعليم ولايت كنند وقتى ولايتم كامل شد مى روم .
سپس گفت : آقا سيد جواد گفتى و نگفتى (يعنى گفتى كه شيخ ما اگر از مشرق يا مغرب عالم كسى او را صدا زند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است اما نگفتى اين شيخ على بن ابى طالب است ) به خدا قسم همين كه صدا زدم : شيخ على به دادم برس همين جا حاضر شد.
گفتم : داستان چيست ؟ چون من از دنيا رفتم مرا در قبر گذاشتند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال كردند من ربك و من نبيك و من امامك من دچار وحشت و اضطراب شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى آمد و من بيچاره به مام معنى شدم ناگهان نام شيخ شما كه گفته بودى به ذهنم رسيد، فرياد كشيدم يا شيخ على به دادم برس فورا على بن ابيطالب رسيد و به آن دو نفر نكير و منكر فرمود دست از او برداريد او معاند نيست او را اين طور تربيت كرده اند عقايدش كامل نيست چون معلم شيعه نداشته است ، حضرت آن دو ملك را رد كرده دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند عقايد مرا كامل كنند اين دو نفرى كه مى بينى آمده اند مرا تعليم عقايد مى كنند وقتى عقايد من صحيح شد اجازه دارم اين دالان را طى كنم وارد باغ گردم .
اين خواب كه جهاتى را از دستگيرى و عفو از مستضعفين و تكامل برزخى و بسيار جهات ديگر را مى رساند دلالت بر سؤ ال از عقائد در عالم قبر نيز دارد.
اين خواب نظير خوابهاى ديگرى كه ما در اين مباحث بيان مى كنيم از وقايع مسلم الوقوع همين عصر ما است .(47)

به دستور عالم جوانى كه عاشق دختر شاه بود عشق به خدا پيدا كرد
يك روز جوانى فقير ولى عاقل و بافكرى ناگهان چشمش به جمال دختر شاه افتاد و در حال دلباخته و شيفته او شد تا به مرتبه عشق و عاشقى رسيده و از ترس اينكه مبادا اين حكايت به گوش شاه برسد و خود را به كشتن بدهد مدتى اين امر را پنهان داشت ولى كم كم بيمار و ضعيف بالاخره كاسه صبرش لبريز شد و نتوانست ديگر پنهان كند رفت پيش عالم شهر كه شيخى پرهيزگار و فقيهى بيدار دل بود قصه خود را به او بازگو كرد و راه چاره و حيله رهائى از اين گرفتارى را جويا شد. شيخ گفت : اگر آنچه دستور مى دهم عمل كنى از اين گرفتارى رها و به مقصود خواهى رسيد، مى دهم جوان قول داد كه به دستور آن عالم عمل كند. شيخ فرمود: برو در سكوى مسجد جامع شهر كه بيشتر محل عبور و مرور مردم شهر است منزل كن و مرتب مشغول عبادت و خواندن نماز و دعا و قرآن باش و به هيچكس حتى اگر شاه مملكت باشد توجه نكن و سخن مگوى تا به مراد دل رسى .
جوان به دستور شيخ عمل كرد و آوازه و شهرت عبادت او به گوش شاه رسيد به تماشاى او آمد هر چه خواست با او سخن بگويد او هيچ توجه نكرده همچنان توجه به خدا داشت (گر چه براى خدا نبود ولى ) شاه از او خوشش آمد و در دل آرزو مى كرد كه اى كاش اين جوان صالح داماد من مى شد.
ه اين مطلب را با اطرافيان خود در ميان گذاشت آنها هم پيشنهاد شاه را پذيرفتند و همگى آمدند نزد جوان و پس از بوسيدن دست و پاى او پيام شاه را به او رساندند و گفتند: چون شاه به افراد صالح و بندگان خدا ارادت دارد لذا شما را ديده خوشش آمده دوست دارد كه شما داماد يد و اين امر با عبادت شما هيچ منافاتى ندارد، جاى مناسب و اتاق جداگانه اى به تو خواهند داد كه شما با خيال راحت عبادت كنيد جوان اول رضايت نداد آنقدر اصرار و خواهش و تمنا كردند جوان رياكار با هزار اگر و مگر رضايت داد، مژده به شاه دادند و جوان را به دربار شاهى بردند و وسائل زندگى آبرومندانه برايش تهيه كردند و دختر شاه را به عقد او در آوردند.
وقتى جوان آن صحنه را ديد و چشمش به جمال زيباى دختر شاه افتاد عقل و هوش از كله اش پريد و به دهشت و وحشت افتاد در آن حال يك مرتبه به فكر افتاد و به سوى عقل خود بازگشت در اين هنگام عقل او را چنين هدايت و راهنمائى كرد: او نفس خود را مخاطب قرار داد و گفت : وقتى اين طاعت صورى و دروغين كه به عنوان خدا انجام دادى نتيجه اش اين همه جاه و جلال و عزت است پس اگر اين بندگى را از روى حقيقت و اخلاص انجام دهى چه مقام و منزلت و عزت دارين خواهى يافت پس يك مرتبه برخاست و دختر شاه و خانه شاهانه و زندگى شيرين و لذت دنيا را ترك كرده و رفت مشغول بندگى خدا از روى حقيقت شد، آرى اين عبادت مجازى بالاخره او را به بندگى حقيقى رهنمون شد و العاقبة للمتقين .(48)
ديدى چگونه عقل و فكر صحيح به همراهى علم و عالم ناصح چگونه يك جوانى را كه غرق در شهوت و دچار نفس اماره شده و راه جهنم را پيش گرفته بود او را هدايت كرده و به راه راست و به سوى خدا و سعادت ابدى راهنمائى نموده و از چنگال نفس نجاتش دادند و چه خوش ‍ گفته است شاعر در اين مورد مى گويد:
و ان يك العقل مولودا فلست ارى
ذا العقل مستغنيا عن حادث الادب
انى رايتهما كالماء مختلطا
بالترب يظهر عنه زهرة العشب
گر چه خداوند عقل را در وجود انسان قرار داده است ولى عاقل از كسب علم و ادب بى نياز نمى باشد. من عقل و علم را مى بينم مانند آب كه با خاك مخلوط شود حاصلش گل و گياه مى باشد همچنان است علم و عقل كه با هم آميختند نتيجه اش سعادت و كمال است .(49)

اين خطيب مكه مقام محمود دارد
سهيل بن عمرو خطيب مكه بود و در صلح حديبيه نماينده قريش بوده و آن روز از دشمنان سرسخت اسلام بشمار مى رفت و حتى در عقد صلح نگذاشت نام رسول خدا را به عنوان رسالت الهى در اول عهدنامه بنويسند او در جنگ بدر اسير شد عمر از پيامبر خواست كه اختيار او را به وى واگذارد تا دندانهاى ثناياى او را بكشد تا بعد از آن نتواند بر ضرر اسلام و رسول خدا خطبه ايراد كند، رسول خدا فرمود: فان له مقاما محمودا . وى مقام محمودى دارد پس او در سال فتح مكه مسلمان شد.
اين خطيب پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) با صراحت تمام احساس خود و مردم مكه را در قبال وعده هاى پيامبر بيان مى كند و عملى شدن قسمتى از وعده هاى پيامبر را دليل بر محقق شدن بقيه وعده هاى او مى گيرد و مردم مكه را كه تازه مسلمان شده بودند و هنوز قوه ارتجاعشان از كار نيفتاده بود و منافقان نيز كه هر لحظه تحريكشان مى كردند پس از فوت پيامبر از ارتداد باز مى دارد.
مكيان كه بعد از وفات پيامبر سخت خود را باخته بودند و نزديك بود يكباره از دين اسلام برگردند، ناگهان بانگ بيدار باش خطيب مكه (همان كه عمر مى خواست دندايهايش را بكشد كه نتواند حرف زند) سهيل بن عمرو اعلم را از عتبه درب خانه خدا شنيدند كه مى گويد: اى مكيان به سوى من بيائيد مسجد الحرام مانند درياى متلاطم از مردم موج مى زد مردم به سوى او شتافتند خطيب مكه خود نيز تازه مسلمان شده بود و باور نداشت كه در اين شرايط سخت بحرانى كه هواى برگشت به كفر پدرى و مادرى ، در مكه بالا گرفته بود اين چنين از اسلام دفاع كند، سخن خود را آغاز كرد پس از تذكرى از وفات پيامبر گفت :
اى مردم هر كس محمد (ص ) را مى پرستيده محمد (ص ) در گذشت و هر كس خداى محمد را مى پرستيده ، خداوند زنده است و هرگز نمى ميرد... اى مردم من يقين دارم كه اين آئين تا وقتى آفتاب و ماه طلوع و غروب مى كنند امتداء خواهد يافت .
اى مردم مكه شما چون آخرين جمعيت عقب مانده در قبول اسلام هستيد اين ننگ براى شما بس است ، اولين جمعيت در هنگام ارتداد نباشيد به خدا سوگند چنانكه پيغمبر وعده مى داد اين آئين راه خود را گرفته همچنان پيش خواهد رفت من خود در آغاز امر او را ديدم كه تنها بود و در مقامى كه من اكنون ايستاده ام ايستاده بود و مى گفت : قولوا لا اله الا الله . اين جمله را بگوئيد تا عرب يكسره براى ما خاضع شود و عجم جزيه بپردازد و خزانه هاى كسرى و قيصر در راه خدا انفاق شود. آن روز ما اهل مكه نيمى از استهزاء كنندگان و نيمى از تصديق كنندگان بوديم ، شما خود ديديد كه چه شد، باقى نيز به خدا خواهد شد، هان اينك به خدا توكل كنيد چه آنكه دين خدا استوار و قائم و حكم او تمام خواهد شد.(50)

سخنان كوبنده آقاى فلسفى خطاب به دولت هويدا در مورد مبلغين نالايق
نويسنده كتاب آغاز و فرجام جهان از نظر قرآن آقاى محمد رضاى حسينى هاشمى نوشته است : در اواخر نخست وزيرى عباس هويداى معدوم ، شبى در مسجد جامع تركهاى تهران براى استماع سخنان واعظ دانشمند حجة الاسلام آقاى محمد تقى فلسفى رفته بودم و چون شب تاسوعا يا عاشورا بود هيئت دولت و هويداى معدوم به منظور عوام فريبى و جلب توجه توده مسلمان در اين مجلس بزرگ و چشم گير حضور بهم رسانيدند.
آقاى فلسفى ضمن سخنان خود خطاب به هيئت دولت و هويداى معدوم گفت : اين چه ميز گردى است كه به نام ترويج دين اسلام در راديو و تلويزيون تشكيل داده ايد و حال آنكه به وسيله همين ميز گرد و بر اثر بى اطلاعى و بى سوادى شخصى كه به نام اسلام شناس در آن شركت كرده و سخن مى گويد و سخنان پرت و پلاى او در راديو و تلويزيون پخش مى شود ضربات مهلكى بر پيكر اسلام وارد مى شود و عده اى از روشنفكران را دچار ترديد مى نمايد، ما از شما انتظار خدمت به دين اسلام را نداريم ولى اين قدر انتظار داريم كه امور مربوطه به دين را به اهلش ‍ واگذاريد و با اين دخالتهاى ناروا كه در لباس دوستى انجام مى شود خاتمه دهيد، ما انتظار داريم اقلا با اين قبيل كارها و صحنه سازيها لطمه به عالم اسلام نزنيد.
مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان .
امور مربوطه به مذهب را به خود ما كه اهلش هستيم واگذاريد... درست يادم نيست ولى تصور مى كنم پس از اين مجلس و ايران اين سخنان بود كه ديگر آقاى فلسفى از منبر رفتن و سخنرانى كردن ممنوع و خانه نشين گشت و ممنوعيتش ادامه داشت تا رژيم منحوس شاهنشاهى سقوط كرد.(51)

بخش دوم : استقامت و پايدارى در تعليم و تعلم
 

از كلمات قصار حضرت على (ع ) در طلب علم
على (ع ): من لم يذب نفسه فى التساب العلم لم يحرز قصبات السبق .
هر كس در تحصيل دانش نفس خود را ذوب نكند جوايز مسابقه را به دست نياورد.(52)
طالب الادب احزم من طالب الذهب .(53)
جوينده ادب و دانش عاقلتر از جوينده مال و طلا است .
غناء الفقير بقناعته و غناء العاقل بعلمه .(54)
بى نيازى شخص فقير به قناعت اوست و بى نيازى عاقل به علم و دانش است .
لن يجوز العلم من يطيل درسه .(55)
دانش را فرا نمى گيرد جز كسى كه درسش را ادامه دهد - لافقه لمن لا يديم الدرس .
كسى كه درسش را ادامه ندهد فقيه نيست .
قليل الادب خير من كثير النسب .(56)
داشتن ادب و دانش كمتر بهتر است از قوم و قبيله بيشتر.
مدارسة العلم لذة الاولياء مداومة الخلوة ديدن الصلحاء .(57)
لذت اوليا با تدريس و تدرست است و رسم صلحا خلوت نشينى است .
من كتم علما فكانه جاهل .
كسى كه دانش را كتمان كند مانند جاهل است .
خير ما ورث الاباء الابناء الادب .(58)
بهترين ارث پدران به فرزندان ادب است .
من كساه العلم ثوبه اختفى عن الناس عيبه .(59)
لباس دانش بر تن هر كس پوشيده شد عيبش از مردم پنهان گردد.
على عليه السلام فرموده است : لا يدرك العلم براحة الجسم .
علم و دانش به راحتى و آسايش بدن بدست نيايد.(60)
در تفسير قمى است : وسمى (ادريس ) لكثرة در استه الكتب .
اينكه ادريس نبى را ادريس گويند به جهت اين است كه بيشتر درس مى گفت كتابها را.(61)
حضرت صادق عليه السلام فرموده است : وقتى وارد كوفه شدى به مسجد سهله رفته و در آن نماز بخوان و حاجت دنيا و آخرتت را از خدا بخواه چون مسجد سهله خانه حضرت ادريس نبى است كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى خواند.(62)
رسول خدا (ص ) فرموده است : اول من خط بالقلم ادريس و نوح .
اول كسى كه با قلم خط نوشت حضرت ادريس نبى و نوح پيغمبر است .(63)
على عليه السلام فرموده است : يا مومن ان هذا العلم و الادب ثمن نفسك فاجتهد فى تعلمهما فما يزيد من علمك و ادبك يزيد فى ثمنك و قدرتك .(64)
اى مؤ من اين علم و ادب ارزش و بهاى توست پس در يادگيرى آن كوشش كن هر چه بر علم و ادب تو بيفزايد همان قدر بر قدر و قيمت تو افزوده گردد.

تحصيل علم به تعليم الهى نه به تعليم خلق
و قال على عليه السلام : - من زهد فى الدنيا و لم يجزع من ذلها و لم ينافس فى عزها هداه الله بغير هداية من مخلوق و علمه بغير تعليم و اثبت الحكمة فى صدره و اجراها على لسانه .
على عليه السلام فرموده است : هر كه در دنيا زهد ورزد از خوارى آن بى تاب نگردد و هر كه از براى عزت دنيا رقابت نورزد، خدايش بى هدايت خلق او را هدايت نمايد و بى تعليم او را علم بياموزد و حكمت را در دلش جاى دهد و بر زبانش جارى گرداند. (65)

رنج تحصيل علم ادب نه عقل و خرد
على الرضا(ع ) قال لابى هاشم جعفرى : يا اباهاشم ، العقل حباء من الله ، والادب كلفة ، فمن تكلف الادب قدر عليه و من تكلف العقل لم يزدد بذلك الا جهلا . اختلاف امتى رحمة
حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام به ابى هاشم جعفرى فرمود: اى اباهاشم خود بخششى است از خدا و ادب با رنج و زحمت به دست آيد هر كس رنج تحصيل علم وادب را بكشد به دستش آورد، و هر كه براى عقل رنج برد جز نادانى نيفزايد.(66)

شعر ابوالعلاء معرى براى طالبين علم وكمال
بقدر الجد تكتسب المعالى
و من رام العلى سهر الليالى
تروم المجد ثم تنام ليلا
يغوص البحر من طلب اللئالى
و من طلب العلوم بغير كد
اضاع العمر فى طلب المحال
يعنى به اندازه كوشش و تلاش بزرگى و مقام حاصل مى گردد هر كسى طالب مقام و بزرگى است شبها را با بيدارى سر كرده است تو مجد و بزرگى با خوابيدن شبها مى خواهى در حالى كه آنكه در جستجوى لئالى است در دريا شناور است .
كسى كه در جستجوى علوم و دانشها است و بدون زحمت و رنج مى خواهد آنها را به دست بياورد او عمرش را در طلب محال ضايع ساخته است .(67)
لقاء الناس ليس يفيد شيئا
سوى الهذيان من قيل و قال
فاقلل من لقاء الناس الا
لكسب العلم او اصلاح حال
همنشينى با مردم چندان فائده اى ندارد جز هذيان گفتن و قيل و قال . تا ممكن است آميزش با مردم را كمتر كن جز براى كسب علم و اصلاح كار زندگى .(68)

معنى اختلاف امتى رحمة
عبدالمومن انصارى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم قومى روايت مى كنند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرموده : اختلاف امتى رحمة اختلاف امت من رحمت است . آيا اين روايت درست است ؟ حضرت فرمود: راست مى گويند. عرض ‍ كردم : اگر اختلاف امت رحمت باشد پس اتفاق و اجتماع آنها عذاب است ؟ فرمود: آن گونه كه تو و آنها تصور مى كنيد نيست بلكه منظور از سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله ) همان سخن خداوند در قرآن (سوره توبه آيه 122) مى باشد كه مى فرمايد: فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفهوا فى الدين ولينذروا قومهم اذا رجعلوا اليهم لعلهم يحذرون .
چرا از هر گروهى طايفه اى از آنان كوچ نمى كند، تا در دين (و معارف اسلام ) آگاهى پيدا كنند و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود آنها را انذار نمايند (تا از مخالفت با خدا بترسند و خوددارى كنند).
خداوند به مسلمانان دستور داده كه به حضور رسول خدا (ص ) كوچ كنند و معارف اسلامى را از آن حضرت بياموزند و سپس به سوى قوم خود باز گردند و آن معارف را به آنها ياد دهند منظور از اختلاف (رفت و آمد) مسلمانان از بلاد خود نزد رسول خدا (ص ) و نواب و جانشينان آن حضرت براى ياد گرفتن دين است نه اختلاف در دين .
سپس دوباره تاكيد فرمود: (جز اين نيست كه دين يكى است ).(69)

نوابغى كه در كودكى بودند و با كوشش نابغه شدند
در باره كودكى اديسون مى نويسند اولين معلمش او را خنگ و كودن ناميد پدرش به اين نتيجه رسيده بود كه او ابله است و مدير مدرسه خطاب به او گفته بودن تو هرگز در هيچ كارى به جائى نمى رسى ولى مادرش در تربيت او همت گماست و او 1000 اختراع به ثبت رسانيد.
پدر و مادر اينشتين فكر مى كردند كه فرزندشان عقب افتاده است زيرا تا نه سالگى قادر به تكلم نبود، بارها معلمين به خاطر كارنامه بدش از او خواستند كه مدرسه را رها كند و دنبال كار ديگرى برود.
داروين در مدرسه آنقدر تنبل بود كه روزى پدرش به او گفت : كار تو فقط بازى با سگها و گرفتن موشها و تيروكمان بازى است ، تو باعث سرافكندگى خانواده ات هستى .
هنرى فورد مخترع مشهور آمريكائى كه اتومبيل فورد را به بازار عرضه كرد، در كودكى فاقد استعدادهاى علمى و ادبى بود ولى پس از چندى استعدادهاى فنى خود را بروز داد و جهان را بر چهار چرخ سوار كرد...(70)

سقراط و رو آوردن او به سوى علم و دانش
در شرح احوال سقراط حكيم آمده است كه او زير دست پدرش كار آموزى مى كرد پدرش سنگ تراش بود، از سنگهاى مرمرى كه به كارگاه پدرش مى آوردند ستونها و سرستونهاى زيبائى از زير تيشه كارگران چيره دست يونانى بيرون مى آمد للّه للّه پريكلس فرمانرواى آتن هر روز مى آمد و كار آنها را باز ديد مى كرد سقراط مدتها فكر مى كرد كه چگونه از قطعه سنگ مرمرى كله زيباى شيرى را با يال در مى آوردند كه حتى موى يالهاى آن كله و گردن شير را مى توان شمرد در فكرش طوفانى ايجاد مى شود و برقى مى زند، با خود مى گويد اين كار (عقل ) است (گويا از همان وقت رو به علم و دانش كرده است )، سقراط در ابداع فلسفه عقلى نابغه تاريخ فلسفه است .(71)

حكيم و دانشمندى كه كور مادر زاد بود
حكيم بن داود انطاكى مصرى از اجلاى فضلا و اطبا و معتبرين حكماى اواخر سده دهم ، مطابق نوشته خودش در انطاكيه كور مادر زاد متولد شده تا هفت سالگى فلج هم بوده است و در همان حال مقدمات را آموخته و قرآن را حفظ كرده و هميشه از خداوند شفاى خود و توفيق تحصيل را مسئلت مى كرد، تا اينكه مسافرى از عجم به نام محمد شريف با او برخورد مى كند و فلج او را معالجه مى كند و چون هوش و ذكاوت خارق العاده او را مى بيند به او منطق و رياضيات و فلسفه مى آموزد، او در آخر عمر مجاور بيت الله گشته و در سال 1008 در گذشته است .(72)

استفاده بوعلى سينا از كتابخانه سلطان بخارا
بوعلى سينا گفته است نوح بن منصور سلطان بخارا را مرضى عارض گشت كه اطبا در آن و اماندند در آن اوقات نام من شهرتى يافته بود و در خدمت سلطان مرا مذكور ساختند و به احضار من فرمان رسيد چون حاضر گشتم با ساير اطباء مشاركت كردم تا عاقبت سلطان عافيت يافت و به اين وسيله به خدمت موسوم گشتم ، روزى از وى خواستم كه مرا رخصت دهد كه به تماشاى كتابخانه اش بروم ، رخصت داد چون داخل گشتم چندين اتاق ديدم در هر اتاقى چندين صندوق بالاى يكديگر چيده . يك اتاق كتب عربيت و شعر، ديگرى فقه ، ديگرى كتب .. و همچنين هر علمى را اتاقى جداگانه بود پس فهرست كتب قدما را به نظر در آوردم و آنچه از آنها مى خواستم برداشتم و بسيار كتاب يافتم كه اكثر مردم نام آنها را نشنيده بودند و من هم قبل از آن نديده بودم و بعد از آن هم نزد كسى نديدم پس مجموع آن كتب را خواندم و بر فوايد آنها ظفر يافتم و مرتبه هر مرد و هر علم مرا معلوم گرديد و چون به سن هيجده سالگى رسيدم از همه اين علوم فارغ گرديده بودم و آن روز حفظ من علوم را بيشتر بود و امروز پخته تر است وگرنه علم يكى است و چيز تازه بر علم من افزوده نشده است .(73)

حضرت عباس (ع ) دانشجوى تنبل را شلاق مى زند
گويند: دانشجوئى براى تحصيل علوم دينى به نجف اشرف رفت و پس از چند ماهى ديد درس خواندن كارى است پر مشقت با خود گفت : خوب است بروم در حرم حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام و از او بخواهم در حق من دعا كند و بدون زحمت خواندن درس ‍ به درجه اجتهاد برسم سپس رفت و چند شبى در حرم مشغول گريه و دعا و در خواست شد به اميد اينكه به نتيجه مطلوب برسد.
پس از ساعتها گريه و زارى يك شب به خواب رفت و در عالم رؤ يا حضرت را ديد كه به خادمان فرمود زود چوب و فلك بياوريد مى خواهم اين جوان را شلاق بزنم ، جوان با ترس و وحشت عرض كرد: چه گناهى كرده ام ؟
حضرت فرمود: چه گناهى بالاتر از اين كه به جاى درس - خواندن و مطالعه و تحقيق تنبلى و تن پرورى را پيشه ساخته اى اگر مى خواهى مجتهد شوى برو مثل ديگران درس بخوان .(74)

معلومات سرشار و بازى با گنجشك
گويند دانشمندى اسم و آوازه نوجوانى را شنيد كه در سن 12 سالگى به درجه اجتهاد رسيده و تمام علوم زمان خود را فرا گرفته است تعجب كنان نزد او آمد و ديد: علامه داراى معلومات سرشار و جامع علوم است .
پرسيد: در شگفتم كه شما با اين همه معلومات سرشار سرگرم بازى با گنجشك بودى ؟
وى گفت : معلومات سرشار بر اثر هوش و نبوغ خدادادى در من است . و بازى با پرندگان به خاطر خصلت كودكى در من است .(75)

استعداد مختلف است
پادشاهى پسر به اديبى داد و گفت : اين فرزند توست تربيتى چنان كن كه يكى از فرزندان خود، گفت : فرمان بردارم ، سالى بر او سعى و كوشش كرد به جائى نرسيد و فرزندان اديب در فضل و بلاغت مفتى شدند، ملك اديب را مواخذه كرد و فرمود: وعده را خلاف كردى ، اديب گفت : اى ملك تربيت يكسان است وليكن استعداد مختلف است . (76)

جهش هوش به انيشتين كودك كودن
انيشتين در كودكى بسيار كودن و كم هوش بود، پدرش انواع اسباب بازيها را براى وى خريده بود و او هم با همسالان خود تماس نمى گرفت و به تنهائى سر مى كرد اما به طور ناگهانى موفق به گفتن اشعارى بسيار عالى و باور نكردنى شد و باب وسيع طبيعت و رياضيات به روى او گشوده شد و خودش گفته است : گويا شعله اى در مغزم مشتعل شد و اين حقايق به من الهام گرديد. (77)
عباس اقبال نويسنده و دانشمند معاصر در كودكى نجارى مى كرد و از اين راه زندگى مى كرد، شور و شوق دانش آموختن اين كودك باهوش را به مكتب خانه كشانيد، ساعتى از كار كم كرد و به مزد اندك قناعت نمود تا بتواند بيشتر به درس بپردازد كمى بعد از مكتب خانه به دبيرستان دارالفنون و سپس به دانشگاه راه يافت و بدين گونه جوانى گمنام و فقير در اندك مدتى استاد دانشگاه گرديد.(78)

كودك و جواب هوشمندانه
شخصى كودكى را ديد چراغى به دست گرفته مى رود هوس كرد سر به سرش بگذارد لذا گفت : اى پسر اين روشنائى از كجا به اين چراغ آمده است ؟
پسرك درجا چراغ را خاموش كرده گفت : تو اول بگو روشنائى چراغ كجا رفت تا من بگويم از كجا آمده بود.(79)

به كار بگو درس ندارم
مرحوم شيخ مرتضى انصارى از شاگردش پرسيد چرا ديروز غيبت كردى ؟ شاگرد گفت : كار داشتم ، ايشان فرمود: بعد از اين به درس نگو كار دارم به كار بگو درس دارم .(80)

آموختن در سنين كهولت
نوشته اند كه ارسطا طاليس بعد از هفتاد سال ، بربط زدند مى آموخت . شاگردان وى را ملامت و سرزنش كردند كه : شرم ندارم كه با موى سفيد بربط زدند مى آموزى ؟
ارسطا طاليس گفت : شرم آن گاه دارم كه : در ميان جمعى باشم كه ايشان مى دانند و من ندانم و شك نيست كه بر جهت جهل كسى راضى نباشد.(81)
ارسطا طاليس گفته است : طالب العلم كالغائص فى البحر لا يصل الجواهر الكريمة الا بالمخاطرة العظيمة .
جوينده دانش چون غواصى است در درياها كه به دست نياورد گوهرهاى گرانبهاى را جز با مخاطره و زحمت طاقت فرسا.(82)

مالك بن انس از خوانندگى به سوى علم فقه رو آورد
حسين بن دحمان اشقر گويد در كوچه هاى مدينه در وسط روز راه رفتم و با آواز شعرى مى خواندم ناگهان ديدم مردى با محاسن قرمز سر از درب خانه اى بيرون كرده گفت : اى فاسق ادب را رعايت نكردى ، مانع خواب قيلوله شدى و آشكارا مرتكب كار زشتى شدى ، آنگاه خود آغاز خواندن وتغنى كرد چنان خوب خواند كه من تعجب كردم گفتم : خداوند كارت را اصلاح كند تو اين خوانندگى را از كجا آموخته اى ؟
گفت : من در اول جوانى به سراغ خوانندگان رفته و از آنجا پيروى مى كردم و مى خواستم خوانندگى را شغل خود قرار بدهم ولى مادرم گفت : اى فرزند تو قيافه خوبى ندارى وقتى خواننده قيافه زيبا نداشته باشد مردم به خواندن او توجهى نمى كنند پس تو خوانندگى را رها كرده برو به دنبال فقها و علماى شريعت و شاگردى آنها كن و علم فقه را ياد بگير كه بدى و زشتى قيافه ضررى به آن ندارد، پس خوانندگى را ترك كرده به سراغ فقها رفته علم فقه را آموختم تا به اين مقام رسيدم .
گفتم : اصلحك الله يك مرتبه ديگر آن اشعار را برايم بخوان .
گفت : اى بدجنس مى خواهى آن را از من ياد بگيرى بعد به مردم بگوئى كه من اين را از مالك بن انس آموخته ام . آنوقت فهميدم كه او مالك بن انس است و تا آنوقت او را نمى شناختم .
(مالك بن انس پيشواى مذهبى مالكيهاى اهل سنت و جماعت است ).(83)

عالم بايد اديبانه سخن بگويد
خالد بن صفوان كه در بلاغت شهرت دارد بر بلال بن ابى برده كه قاضى بصره بود وارد مى شد و براى او حديث مى گفت ولى در سخن گفتم غلط زياد داشت ، يك روز بلال به او گفت : تو سخن از خلفا مى گوئى آن وقت مانند زنان سقا كه مردان را آب ميدهند عبارات غلط بكار مى برى ؟
خالد از شنيدن اين سخن به هوش آمده و از آن پس در مسجد براى يادگرفتن علم حاضر مى شد و آنقدر كوشش كرد در ياد گرفتن قواعد عربيت كه رسيد در اين علم به جائى كه در فصاحت شهرت يافت .(84)