حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۱۳ -
كسى
از خدا گنج بىرنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد
كه فرشتهاى به او مىگويد: ((فردا به گورستان
شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و
بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه
رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مىافتاد،
مىكندند؛ باز گنجى يافت نشد. مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه
(( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز
شدم .)) خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب
ديد . گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم. فرشته گفت:
(( نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه
تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مىگذاشتى و رها مىكردى،
تير پيش پاى تو مىافتاد و تو گنج را زير پاى خود مىيافتى .))
صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست
كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بىسبب به راههاى دور مىروند تا
خيرى كسب كنند يا توشهاى براى آخرت بيندوزند . يار
در خانه و ما گرد جهان مىگرديم - - آب در كوزه و ما تشنه لبان مىگرديم سه تن در رهى مىرفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر،
مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند . به شهرى رسيدند. درهمها بدادند و حلوا
خريدند. شب از نيمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز يك نفر را سير
نمىكرد. يكى گفت: امشب را نيز گرسنه بخوابيم، هر كه خواب نيكو ديد، اين حلوا،
فردا طعام او باشد . هر سه خوابيدند . مسلمان، نيمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و
دوباره خوابيد. صبح شد . عيسوى گفت: ديشب به خواب ديدم كه عيسى مرا تا آسمان
چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است
. يهودى گفت: خواب من نيكوتر است . موسى را ديدم كه دست من را گرفته بود و
مىبرد . از همه آسمانها گذشتيم تا به بهشت رسيديم . در ميانه راه تو را ديدم كه
در آسمان چهارم آرميدهاى؛ ولى مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت:
((اى بيچاره !آن يكى را عيسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت،
تو محروم و بيچاره ماندهاى.بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز ماندهاى،
برخيز به همان حلوا رضايت ده . )) آن گاه
برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبى داشته باشم . رفيقان همراهش گفتند:
و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو ديدى. آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود . در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى
مىكرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او تا اين
كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند
رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىكشيد و او را مىنواخت؛ چنانكه
مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مىكرد، مىگفت:
((گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا
دويدى تا بدين جا رسيدى. )) همان دم
خداوند به فرشتگان خود گفت: (( موسى، سزاوار
نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را
براى راحت مردم، به رنج مىاندازد.)) يكى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت و از او
دعايى خواست . ذوالنون گفت: ((وزير را مسئله
چيست .)) گفت:
(( روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به
من رسد، و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.))
ذوالنون گريست . وزير گفت: ((شيخ را چه شد
كه از شنيدن اين سخن، گريه آغازيد .))
ذوالنون گفت: (( اگر من هم خداى عزوجل را چنان
مىپرستيدم كه تو سلطان را، اكنون از شمار صديقان بودم .))
يعنى خدا را بايد چنان
پرستيد كه هماره از او در خوف و رجا بود، و اين از بندگان، ساخته نيست؛ زيرا برخى
در خوفاند فقط، و برخى بر اميدند فقط. دلسوختهاى هر شب خدا را مىخواند و ذكر
((الله )) از دهان او نمىافتاد. در همه
حال لفظ ((الله ))
بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمىآسود. شبى شيطان به سراغش آمد و گفت:
((اين همه الله را لبيك كو؟ چگونه او را اين همه مىخوانى و هيچ پاسخ
نمىشنوى؟ اگر در اين ذكر، سودى بود، بايد ندايى مىشنيدى و لبيكى مىآمد.))
مرد، شكسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد كه به او مىگويد:
((چه شد كه از ذكر بازماندى؟ ))
گفت: (( همه عمر او را خواندم، هيچ پاسخ
نشنيدم. اگر بر در كسى چند بار بكوبند، پاسخى شنوند . من سالها است كه الله
مىگويم و لبيك نمىشنوم. ترسم كه مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيك نباشم .))
خضر گفت: ((هرگاه كه او را خواندى، او تو را
پاسخ گفته است .)) گفت: چگونه؟ گفت:
((همين كه او را مىخوانى، او تو را حال و توفيق داده است كه باز بيايى و
الله بگويى . آن الله گفتنهاى تو، لبيكهاى خدا است . اگر رد باب بودى، آن توفيق
نمىيافتى كه باز آيى و باز او را بخوانى . بدان كه اگر در دل تو سوز و دردى است،
آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند كه از جانب خدا تو را پاسخ مىگويند و
به درگاه او مىكشانند. گفت آن الله تو لبيك ماست - - آن نياز
و درد و سوزت پيك ماست ترس و عشق تو كمند لطف ماست
- - زير هر يا رب تو لبيك هاست اگر ديدى كه جاهلى و غافلى، خدا را
نمىخواند، بدان كه خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلى پيوسته خدا را
خواند، آن از توفيق و اراده حق است كه خواسته است بندهاش به درگاه آيد و نالد. پس
اگر چون گذشته ذكر بر لب داشتى، بدان كه او تو را بدين كار گمارده است و اگر به ذكر
و مناجات، رغبت نداشتى، پس همو تو را اجازت نفرموده است .
)) زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از
آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز
مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند. وقتى به خانه خويش
بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد.
پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر!تو
اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟
)) پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان
نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد .
)) پسر گفت: ((پس برخيز و نمازت را
هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .))
سعدى (690 606 ه.ق) در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل
مىكند كه گاه بسيار نكتهآموز و دلانگيز است . در يكى از اين خاطرات مىگويد:
ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شبها بر مىخاستم و نماز مىگزاردم و
به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم .شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و
تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مىخواندم . در آن حال
ديدم كه همه آنان كه گرد ما هستند، خوابيدهاند . پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر
نمىدارد كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفتهاند،
بلكه مردهاند . پدر گفت: (( تو نيز اگر
مىخفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى و عيب آنان
گويى و برخود ببالى.)) يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت .
وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند
و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و
بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او
پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حملهها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند
پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمىتوانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى
ديد، گفت: ((شكر خداى را كه اقبال يافتى و
سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى .))
درويش گفت: ((اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت
و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى.)) مردى نشسته بود و گريه مىكرد . كسى
بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين
سگ مىگريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمتها به من كرد. روزها، همراهم بود
و شبها بر در خانهام پاسبانى مىكرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان
كرده است . مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت:
نه . گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش
را بريده است . مرد گفت: مىبينم كه در دست كيسهاى دارى . آيا در آن نان نيست؟
گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمىدهى كه از مرگ برهد؟ گفت: بر مرگ او گريه
مىكنم؛ اما نان به او نمىدهم . هر چه خواهى اشك مىريزم، ولى نان خويش را از جان
سگ بيشتر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت:
((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مىدانى .))
|