حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۱۲ -
شخصى
را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مىرفت و كتاب
مىخواند و روزى با زن مىنشست . چون مرگ نزديك
شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مىروم، با من چه خواهى
كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى، ديگرى خواهد
آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد. پس رو به زن كرد و گفت: من عمر
در سر تو كردم و از بهر تو رنجها كشيدم. امروز بخواهم رفت. چه كنى؟ گفت: تا زنده
باشى خدمت كنم و اگر بميرى، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرندن، تا لب گور با تو
بيايم و چون در خاك پنهان شوى، در خاك نيايم؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى
ديگر كنم . مرد از وى نيز نوميد شد. روى به كتاب كرد و گفت: بخواهم رفت . چه
خواهى كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير
تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم .
روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مىگفتند و يحيى، مىشنيد و هيچ نمىگفت
. يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى
نيرزد. آن يكى مىگفت خوش بودى جهان - - گر نبودى پاى مرگ
اندر ميان يحيى به سخن آمد و گفت: خطا گفتيد. اگر مرگ نبود، دنيا به
هيچ نمىارزيد. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ، پلى است كه دوست را به دوست مىرساند .كسى
خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روى دوست نبيند؟ حسرت مردگان آن نيست كه مردهاند؛
حسرتشان آن است كه زاد با خود نياوردهاند . مرگ، تو را از چاهى، به صحرا مىاندازد
و از تنگنايى به فراخى. آغاز است، نه پايان؛ منزل است نه مقصد؛ صبح است نه شام . چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر
مىخاست و كليد بر مىداشت و در خانه پيشين خود باز مىكرد و ساعتى را در در خانه
چوپانى خود مىگذراند . سپس بيرون مىآمد و به نزد امير مىرفت. شاه را خبر
دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مىرود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير
را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان
خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست
گرفته و آواز چوپانى مىخواند . امير گفت:اى وزير!اين چيست كه مىبينم؟ وزير گفت:
هر روز بدين جا مىآيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه
روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. امير، انگشترى خود از
انگشت بيرون كرد و گفت: ((بگير و در انگشت كن؛
تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى .)) آوردهاند كه شيرى بود كه او را ضعف و سستى بر آمده
بود و چنان قوت از او ساقط شده كه از حركت باز ماند و نشاط شكار نداشت، و در خدمت
او روباهى بود.روزى روباه او را گفت: ((سلطان
جنگل، چرا چنين ضعيف افتاده است؟ آيا در انديشه معالجه خويش نيست؟
)) شير گفت: ((اگر دارو دست دهد،
به هيچ وجه، تأخير جايز نشمرم و گويند دل وگوش خر، علاج اين ضعف است و آن، اكنون
مرا ميسر نيست .)) روباه گفت:
((اگر جناب شير، رخصت فرمايند و اجازت دهند خرى به نزدشاان خواهم آورد.))
شير گفت: (( چگونه؟
)) روباه گفت: (( در اين نزديكى،
چشمهاى است كه رختشويى هر روز براى شستن رختها بدان جا مىآيد و با او خرى است كه
با رختها بر پشت او است . چون به چشمه مىرسد، خر را رها مىكند تا در اطراف چشمه
بچرد . او را بفريبم و نزد سلطان آورم.)) شير،
پذيرفت و گفت: ((چنانچه خر بدين جا آورى، دل و
گوش او را من خورم و باقى به تو دهم .))
روباه به نزد خر رفت و با او مهربانىها كرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه
پرسيد كه سبب چيست كه تو را رنجور و نزار مىبينم . خر گفت: صاحبم پى در پى از من
كار كشد و علف، چندان كه من خواهم، فراهم نياورد .روباه گفت:
((ندانم چرا اين محنت و رنج را اختيار كردهاى .))
خر گفت: ((هر جا كه روم، همين است .))
روباه گفت: ((اگر خواهى تو را به جايى مىبرم
كه زمين آن را علفهاىتر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دلانگيز
است . پيش از تو خرى ديگر را نصيحت كردم و بدان جا بردم و اكنون در آن جاى خرم
مىخرامد و به عيش و مسرت، روزگار مىگذراند .))
خر گفت: ((چه روز خوبى است امروز كه تو را
ديدم. دانم كه شرط دوستى به جاى مىآورى . باشد كه من نيز، خدمتى به تو كنم .
)) روباه، خر را به نزديك شير آورد. شير قصد خر كرد تا او را شكار كند
.اما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گريخت .روباه در حيرت شد از سستى شير .
خواست كه ترك او گويد . شير، گفت: (( در اين
ناكامى، حكمتى بود كه پس از اين تو را خبر خواهم داد. اكنون دوباره برو. شايد كه او
را باز فريب دهى و به اين جا آورى )) . روباه
دوباره رفت . خر به او عتاب كرد و گفت: مرا كجا بردى؟ اين است شرط دوستى و طريق
جوانمردى؟ روباه گفت: ((ندانم چرا گريختى ؟ آن
كه قصد تو كرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مىخواست كه تو را استقبال كند
و همراه تو شود.)) خر، تا آن زمان شير نديده
بود و وسوسههاى روباه، باز در او كارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شير آمد . اين
بار در يك قدمى شير ايستاد و شير چون او را در نزديكى خود ديد، جستى زد و بر سر و
روى او پنجه زد . خر بر زمين افتاد.شير به روباه گفت: همين جا باش تا من دست و روى
خود بشويم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.چون شير رفت، روباه دل و گوش خر
بخورد. شير باز آمد . پرسيد كه دل و گوش كجا شد؟ گفت:
((عمر سلطان دراز باد، اگر اين خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به
مسلخ نمىآمد و فريب خدعههاى من نمىخورد . او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل .)) در زمان بايزيد بسطامى،
كافرى در شهر مىزيست . همسايگان وى، پيوسته او را به اسلام دعوت مى كردند و او
همچنان بر آيين خود، پاى مىفشرد. روزى همسايگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند:
(( بر ما است كه خير تو گوييم و براى تو خير خواهيم. بدان كه اسلام، آخرين
دين است و هر كه نه بر اين آيين است، گمراه است . تو را چه مىشود كه دعوت ما را
پاسخ نمىگويى و بر دين خود ماندهاى .))
گفت: (( بارها انديشيدهام كه به دين شما روى
آورم؛ ولى هر بار كه چنين قصدى مىكنم، باز پشيمان مىشوم.))
گفتند: ((چيست كه تو را از آن نيت خير باز
مىگرداند؟ )) گفت:
(( هر بار پيش خود مىگويم اگر مسلمانى، آن است كه بايزيد دارد، من نتوانم،
و اگر آن است كه شما داريد، نخواهم.)) در شهرى، مسجدى بود و آن مسجد را مؤذنى كه بس ناخوش
آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز مىداشتند؛ اما او به اذان خود
اعتقادى سخت داشتند و ترك آن را، روا نمىشمرد. روزى در مسجد نشسته بود و وقت
نماز را انتظار مىكشيد تا بر مناره رود، و بانگ اذان در شهر افكند . ناگاه مردى
روى به جانب او كرد. نزدش آمد و نشست . گفت: مؤذن اين مسجد تويى؟ گفت: آرى .
گفت: هر صبح و ظهر و شام، تو از اين مسجد، اذان مىگويى؟ گفت: آرى . گفت:
اين هدايا، از آن تو است . پس جامهاى نو و چندين هديه ديگر بدو داد. مؤذن گفت: اين
هدايا از بهر چيست؟ مرد گفت: ما به دين شما نيستيم و آيين دگرى داريم. مرا در
خانه دخترى است بالغ و عاقل كه چندى است ميل اسلام كرده است . هر چه او را نصيحت
مىگفتم، سود نداشت. عالمان بسيارى از دين خود، نزد او آوردم تا پندش دهند و او را
به حجت و موعظه، از اسلام برگردانند؛ سودى نمىكرد. چنين بود كه تا روزى صداى تو را
شنيد. از خواهرش پرسيد كه اين صداى نامطبوع چيست و از كجا است كه من در همه عمر،
چنين آواز زشتى از دير و كليسا نشنيدهام؟ خواهرش گفت كه اين بانگ اذان است و اعلام
وقت نماز مسلمانان. باورش نيامد . از ديگرى پرسيد. او نيز همين را گفت . چون يقين
گشتش كه اين بانگ از مسجد مسلمانان است، از مسلمانى دلش سرد شد . من نيز كه پدر
اويم از تشويش و عذاب رستم و بر خود واجب كردم كه صاحب اين بانگ را سپاسها گويم و
هديهها دهم. اگر بيش از اين داشتم، بيش از اينت مىدادم . نوشتهاند: روزى پادشاهى همه درباريان را خواست . همه
گرد تخت او به صف ايستادند . شاه، گوهرى بس زيبا و گرانبها به يكى از آنان داد و
گفت: اين گوهر چگونه است و به چند ارزد؟ گفت: صدها خروار طلا، قيمت اين گوهر
را ندارد. شاه گفت: آن را بشكن. مرد دربارى گفت:اى شاه!چنين گوهرى را
نبايد شكست كه سخت ارزنده و قيمتى است . ساعتى گذشت . دوباره آن گوهر را به
يكى ديگر از حاضران داد و همان خواست . او نيز گفت:اى سلطان جهان!اين گوهر، به
اندازه نيمى از مملكت تو، قيمت دارد . چگونه از من خواهى كه آن را بشكنم؟ شاه
او را نيز رها كرد و دستور داد به هر دو خلعت و هديه دهند. به چندين كس ديگر
داد و همگى همان گفتند كه آن دو نديم گفته بودند. شاه را نديمى خاص بود كه بدو
سخت عنايت داشت و مهر مىورزيد . او را خواست . پيش آمد. گوهر را به دست او سپرد و
گفت: چند ارزد؟ گفت: بسيار . شاه گفت: آن را بشكن!همان دم، گوهر را بر
زمين زد و آن را صد پاره كرد. حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وى
گشودند كه اى نادان اين چه كار بود كه كردى. آيا پسنديدى كه خزانه شاه از چنين
گوهرى، خالى باشد؟ نديم گفت: راست گفتيد . اين گوهر، افزون بر آنچه در تصور
گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزندهتر و قيمتىتر است . حاضران، چون
اين پاسخ را از آن غلام شنيدند، همگى دانستند كه اين، امتحانى بود از جانب شاه . لب
فرو بستند و هيچ نگفتند كه دانستند خطا كردهاند .
|