حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۱۱ -
عيسى
(ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت:
((شما را چه رسيده است كه چنين آشفتهايد؟ ))
گفتند: (( از بيم عذاب خداىتعالى بگداختيم .))
گفت: ((حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب
خود ايمن كند.)) و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و
ضعيفتر . گفت: ((شما را چه رسيده است؟
)) گفتند: (( آرزوى بهشت ما را بگداخت .))
گفت: (( حق است بر خداى تعالى كه شما را به
آرزوى خويش رساند.)) و به قومى ديگر بگذشت از
اين هر دو قوم، ضعيفتر و نزارتر و روى ايشان از نور مىتافت. گفت:
(( شما را چه رسيده است؟ )) گفتند:
(( ما را دوستى خداى تعالى بگداخت .))
با ايشان نشست و گفت: (( شماييد مقربان. خداوند
مرا به همنشينى با شما فرمان داده است.)) گويند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او
آمد و نشست و از هر در سخنى مىگفت . در ميانه سخن گفت:اى حكيم!امروز فلان مرد را
ديدم كه تو را دعا و ثنا مىگفت و مىگفت: ((افلاطون،
مردى بزرگوار است كه هرگز چون او نبوده است و نباشد.))
خواستم كه ثناى او به تو برسانم. افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و
بگريست و سخت دل تنگ شد . آن مرد گفت:اى حكيم!از من چه رنج آمد تو را كه چنين دل
تنگ شدى؟ افلاطون گفت: (( از تو مرا رنجى نرسيد
و لكن مرا مصيبتى از اين بتر چه خواهد بود كه جاهلى مرا بستايد و كار من، او را
پسنديده آيد؟ ندانم كه كدام
كار جاهلانه كردم كه به طبع او سازگار بود كه او را خوش آمد و مرا بدان كار
ستود؟!تا توبه كنم از آن كار. اين غم مرا از آن است كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده
جاهلان، جاهلان باشند.)) دو همشهرى به سفر مىرفتند . يكى هيچ نداشت و
ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مىرسيد،
مىنشست و مىخفت و مىآسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مىهراسيد و يك دم از
همشهرى خود جدا نمىشد. در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل
حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمىآسود و آهسته با خود مىگفت:
((چكنم چكنم؟ )) از قضا، صداى او به گوش
همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت:اى رفيق!دينارهاى خود را دمى به من ده تا
بنگرم. دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت:
(( اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده .))
صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما
چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزندهتر از آن دينارها بود . پس سنگى
به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد. يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در
نيشابور، مجلس مىگفت . خواجه بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين
يكديگر
را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در
درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد. خواجه بوعلى در آمد و
بنشست . شيخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام كرد و به خانه خود رفت. بوعلى سينا با
شيخ در خانه شد و در خانه فراز كردند و با يكديگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند
كه كس ندانست و هيچ
كس نيز نزد ايشان در نيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون
نيامدند. بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سينا برفت. شاگردان او سؤال
كردند كه شيخ ابوسعيد را چگونه يافتى؟ گفت ((
هر چه من مىدانم، او مىبيند.)) و مريدان
از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ، خواجه بوعلى سينا را چگونه يافتى؟ گفت:
(( هر چه ما مىبينيم، او مىداند .))
و البته كه بسيار فرق است ميان ديدن و دانستن.
ذوالنون مصرى، از نخستين عارفان اسلامى است . متوكل، خليفه عباسى، او را به جرم كفر
و بىدينى، در زندان كرد؛ اما پس مدتى، تحت تأثير سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد
كرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات يافت. ذوالنون مصرى را به جرم
((جنون)) و ديوانگى به ديوانه خانه
بردند و در آن جا، وى را حبس كردند . روزى دوستان و مريدانش به ديدار او رفتند .
ذوالنون گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما دوستداران توييم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان
را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود يافت، به سوى آنان، پرتاب كرد . مريدان همه
گريختند و كسى بر جاى نماند . ذوالنون، خنديد و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و
گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نيستيد . اگر دوستان من بوديد، بر جفاى من صبر
مىكرديد و اين چنين از من نمىگريختيد . دوست، بلاى دوست را به جان مىخرد و از او
نمىگريزد. مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به
سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى
به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در
جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مىكشيد و
مىنواخت. شير در زير نوازشهاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت:
راست است كه مىگويند آدميان، دوست مىرانند و دشمن مىنوازند . اگر مىدانست كه چه
كسى را مىنوازد، زهرهاش پاره مىشد و جان مىداد. آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى
يا كسى را مىكند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مىدانست و مىشناخت، مىگريخت، و
چون دشمن خويش را نمىشناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مىكند، و در همه عمر
عاشق او است! خواجهاى غلامش را ميوهاى داد . غلام ميوه را
گرفت و با رغبت تمام مىخورد. خواجه، خوردن غلام را مىديد و پيش خود گفت:
((كاشكى نيمهاى از آن ميوه را خود مىخوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام،
ميوه را مىخورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد .))
پس به غلام گفت: (( يك نيمه از آن به من ده كه
بس خوش مىخورى .)) غلام نيمهاى از آن
ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت .
روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش مىخورى
. غلام گفت: ((اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از
دست تو گرفتهام و خوردهام . اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است،
چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين
تلخى اندك، سپاس شيرينىهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.))
مردى از جايى مىگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر
انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مىرود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد .
آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار،
جان خواهد داد . چارهاى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد .
مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد
و حال او دگرگون شد . بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت
افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سيبها را مىخورد و آن مرد را دشنام مىداد و
مىگفت: (( چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار
تو شدهام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مىدهى .))
مرد به گفتار جوان، وقعى نمىنهاد، و مىزد و مىخوراند. تا آن كه جوان هر چه در
اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد
كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت
مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است،
بيرون جهد و بر تو زخم نزند.
مولوى در دفتر دوم مثنوى، ابيات زير را در طليعه حكايت بالا آورده است:
اى ز تو هر آسمانها را صفا - - اى جفاى تو نكوتر از وفا
ز آن كه از عاقل جفايى گر رسد - - از وفاى جاهلان آن به بود
گفت پيغمبر عداوت از خرد - - بهتر از مهرى كه از جاهل رسد
|