حكايت پارسايان

رضا بابايى

- ۱۰ -


سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى‏سوخت .
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:اى پيامبر خدا!ميان ما نزاعى افتاده است. خواهيم كه حكم كنى و ظالم را كيفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى. سليمان گفت: نزاع خود بگوييد . يكى گفت: (( من در زمين تخم افكندم تا برويد و برگ و بار دهد. اين مرد بيامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.)) آن ديگر گفت: (( وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.)) سليمان گفت: (( تو اين قدر نمى‏دانى كه تخم در شاهراه نمى‏افكنند كه از روندگان خالى نيست .)) همان دم مرد به سليمان گفت: (( تو نيز اين قدر نمى‏دانى كه آدمى بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر جامه ماتم پوشيده‏اى؟ )) سليمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدايند كه به تعليم و تربيت او آمده‏اند . پس توبه كرد و استغفار گفت. - غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 383 . ?
يكى از پيغمبران گفت:
(( بار خدايا!نعمت بر كافران مى‏ريزى و بلا بر مؤمنان مى‏گمارى؛ اين را سبب چيست؟ ))
گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بى‏گناه مرا بينندن و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مى‏گمارم، گناهان وى را به بلاهاى اين جهان، كفاره دهم و بپوشانم . و كافر را نعمت‏ها دهم تا نيكى‏هاى او را در اين دنيا، پاداش داده باشم كه تا چون نزد من آيد و مرا بيند، بر من هيچ حقى نداشته باشد و من در گرو نيكوهاى او نباشم .))
پيغامبر گفت: (( اگر چنين است، بهتر آن كه همان سان باشد كه تاكنون بوده است .)) -برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 383 . ?
يكى با بشر حافى مشورت مى‏كرد كه ((دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟ )) بشر گفت: ((حج مى‏روى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟ )) گفت: ((رضاى حق تعالى را مى‏جويم .)) بشر گفت: ((اگر اين حج بر تو واجب نيست، اين درهم‏ها را به وامداران و يتيمان و عيالواران ده تا از آن‏- حج واجب، حجى است كه پس از استطاعت و توانگرى، بر مسلمانان واجب مى‏شود و بيش از يك بار نيز، وجوب نمى‏يابد. ? به مسلمانان راحت رسانى و آسايش آنان فراهم آورى .)) گفت: ((نتوانم )) بشر پرسيد: ((چرا؟ ))
گفت: (( از آن كه به حج، رغبت بيش‏ترى در خويش مى‏بينم .)) بشر گفت: (( پس عيان شد كه اين درهم‏ها نه از راه درست به دست آورده‏اى كه در راه درست خرج كنى . مالى كه نه از راه صواب، فراهم آيد، در راه صواب به كار نايد.)) -برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 3 312 . ?
بشر بن منصور، يك روز نماز مى‏گزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏نگريست . پيش خود، بشر را تحسين مى‏كرد و حسرت مى‏خورد . از درازى سجده‏ها و حالت او در نماز تعجب مى‏كرد و در دل، به او آفرين مى‏گفت.
بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مى‏نگريست، كرد و گفت: ((اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مى‏شناسم كه چون به نماز مى‏ايستاد، فرشتگان صف در صف مى‏ايستادند و به او اقتدا مى‏كردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند.)) مرد گفت: (( او كيست؟ )) گفت: ((ابليس .)) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 277. ?
بزرگى گفت: (( اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .)) - همان. ?
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!- برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380 . ?
روايت كرده‏اند كه در يكى از جنگ‏هاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد . او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى‏تابيد. زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وى مى‏دويدند، تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش، سايبانى براى كودك بسازد . زن مى‏گريست و كودك را مى‏نواخت و مى‏گفت: (( اين كودك، پسر من است .))
مردمان چون اين ماجرا بديدند، بگريستند و دست از همه كار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص) آن جا فرا رسيد و قصه با وى گفتند . او شاد شد از مهربانى و گريستن مسلمانان و گفت: ((عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟ )) گفتند: (( آرى يا رسول الله!)) گفت: (( خداى تعالى بر همگان رحيم‏تر است كه اين زن بر پسر خويش .)) پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند، در حالى كه هرگز چنين شاد نبودند. -غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 396، با كمى تغيير در الفاظ. ?
على بن الحسين (ع) چون طهارت مى‏كرد و وضو مى‏ساخت، روى وى زرد مى‏شد . مى‏گفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مى‏گفت: (( آيا نمى‏دانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 414 . ?
و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيش‏تر برخاست و آن بت كه وى را مى‏پرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت: (( تو از سنگى شرم مى‏دارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مى‏بيند و مى‏شنود؟ ))
و رسول (ص) گفت: (( خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مى‏بينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مى‏بيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ ((همانا خدا شما را-سوره نساء، آيه 1. ? مراقب است و مى‏نگرد.)) - كيمياى سعادت، ج 2، ص 487 . ?
قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمى‏شد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مى‏بردم و آنان را از رنج گرسنگى مى‏رهاندم.
به شهر بازگشت . پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بيرون شهر چه ديدى و چه خواستى؟ گفت: كوهى ديدم كه از سنگ‏هاى خرد (ريگ) انباشته بود. در دلم گذشت كه اگر اين همه، گندم مى‏بود، همه را صدقه مى‏دادم و قحطى را بر مى‏انداختم . پيامبر قوم گفت: (( بر تو بشارت باد كه ساعتى پيش، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت كه خداى تعالى صدقه تو پذيرفت و تو را چندان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مى‏داشتى و به صدقه مى‏دادى، ثواب مى‏داد .)) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 454 . ?
عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشه‏اى افتاده بود و مى‏گفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!))
عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده است از بلا كه تو را از آن عافيت باشد؟ ))
گفت: ((عافيت و سلامت من بيش‏تر است از كسى كه در قلب وى، معرفت به حق نيست .))
عيسى (ع) گفت: ((راست گفتى .)) پس دست به وى ماليد و درست و بينا و راست اندام شد . مدت‏ها زيست و همه عمر را به عبادت خداى‏تعالى گذراند . - سعدى، گلستان و غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 910 .
سعدى در ديوان خود گفته است: (( آدمى را بتر از علت نادانى نيست ))
?