حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۹ -
نعيمان انصارى، مزاح بسيار مىكرد . وى را عادت بود كه هرگاه در مدينه ميوه تازهاى
مىآوردند، آن را گرفته، نزد رسول الله مىآورد و مىگفت:
(( اين هديه است .)) آن گاه چون
فروشنده، بهاى ميوهاش را مىخواست، او را نزد رسول الله مىآورد و مىگفت:
((ايشان، ميوه تو را خوردند . بها از ايشان طلب كن .
)) رسول (ص) مىخنديد و بهاى ميوه مىداد . پس به وى مىفرمود:
(( اگر بهاى ميوه نمىدهى، چرا مىآورى؟ ))
مىگفت: (( درهم و دينار ندارم؛ اما نمىخواهم
ميوه نوبر را كسى پيش از تو خورد . )) اويس قرنى از كوچهاى مىگذشت و كودكان بر او
سنگ مىانداختند . مىگفت: (( بارى اگر سنگ
مىاندازيد، سنگهاى خرد اندازيد تا پاى من شكسته نشود كه بر پاى ناسالم نماز
نمىتوانم خواند.)) كسى، جوانمردى را
دشنام مىداد و با او مىرفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزديك قبيله خويش رسيد،
بايستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت: ((اگر باز
دشنامى مانده است، همين جا بگو كه اگر قوم من بشنوند، تو را مىرنجانند .))
ابراهيم ادهم را كسى زد و سر او شكست . ابراهيم، او را دعا گفت . او را گفتند: كسى
را دعا مىگويى كه از او به تو جراحت رسيده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب
مىرسد و چون نصيب من از او خير است، نخواستم بهره او از من جز نيكى باشد؛ پس دعايش
گفتم . از على بن الحسين (ع) روايت كردهاند كه غلامش
را دوبار آواز داد، اما غلام پاسخ نگفت و حاضر نشد . سوم بار ندا داد و غلام حاضر
شد . فرمود: ((نشنيدى؟
)) گفت: ((شنيدم .))
گفت: (( چرا جواب ندادى؟
)) گفت: (( از خوى و خلق نيكوى تو ايمن
بودم و نيك مىدانستم كه تو مرا نمىرنجانى .))
فرمود: (( شكر خداى را كه بنده من از من ايمن
است .)) و غلامى ديگر بود وى را؛ روزى پاى
گوسفندى را بشكست . گفت: (( چرا كردى؟
)) گفت: ((عمدا كردم تا تو را به خشم
آورم .)) گفت:
((پس من اكنون كسى را به خشم مىآورم كه اين (خشمگين كردن ديگران ) را به تو
آموخت .)) يعنى ابليس را . پس غلام را آزاد كرد
در راه خدا . يكى را در پيش رسول (ص) مىگفتند كه
((وى بسيار نيرومند است .)) گفت:
چرا؟ گفتند: با هر كه كشتى گيرد، وى را بيفكند و بر همه كس غالب آيد . رسول
(ص) گفت: قوى و مردانه آن كس است كه بر خشم خود غالب آيد، نه آن كه كسى را بر زمين
بيفكند . سهل دان شيرى كه صفها بشكند - - شير آن است
كه خود را بشكند
عبدالله بن مسعود مىگويد: روزى پيامبر (ص) مالى را قسمت مىكرد . يكى گفت:اى
محمد!به انصاف، قسمت نكردى . رسول (ص) خشمگين شد و رويش سرخ گشت؛ اما بيش از اين
نگفت كه (( خداى رحمت كند برادرم موسى را كه وى
را بيش از اين رنجاندند و او بر همه، صبر كرد .)) عمر، يك روز خواست كه بر جنازهاى نماز كند . مردى پا
پيش نهاد و نماز ميت را او خواند . آن گاه چون دفن كردند، دست بر گور وى نهاد و
گفت: ((خوشا بر تو كه نه امير بودى و نه وزير و
نه سردار و نه خزانه دار و نه بزرگ قوم . )) آن
گاه از چشمها ناپديد شد و كسى او را نديد . عمر فرمان داد كه او را بيابند و
نزدش آوردند . هر چه گشتند، نيافتند. گفت: ((شايد
كه آن مرد، خضر بوده است .)) يك روز، مردى نزد عمر، خليفه دوم، آمد، در حالى كه كودكى در
بغل داشت . عمر گفت: ((سبحان الله!هرگز كس
نديدم كه به كسى ماند، چنين كه اين كودك به تو ماند .))
مرد گفت:اى خليفه!اين كودك را عجايب بسيار است . روزى به سفر مىرفتم و مادر اين
كودك آبستن بود . گفت: مرا با چنين حالى، تنها مىگذارى و مىروى؟!گفتم: به خداى
سپردم آنچه در شكم دارى . چون از سفر باز آمدم، مادر وى مرده بود. يك شب با
دوستان خود سخن مىگفتيم كه آتشى از دور ديدم؛ گفتم: اين چيست؟ گفتند: اين آتش از
گور زن تو است . چندين شب، همين واقعه شگفت را مىديدم .گفتم: آن زن، نماز مىخواند
و روز مىگرفت؛ اين چه حال است؟ بر سر گور رفتم و باز كردم تا ببينم كه حال چيست .
چراغى ديدم نهاده و اين كودك بازى مىكرد. آوازى شنيدم كه مرا مىگفت: اين را به ما
سپردى و اكنون بگير؛ اگر مادرش را نيز مىسپردى، اينك باز مىگرفتى .))
يكى عيالوار بود و سخت در رنج. چاره درد خود را در آن ديد كه نزد صاحب دلى رود و از
او خواهد كه وى را دعا گويد تا به بركت دعاى او، در زندگانىاش گشايش آيد. نزد
بشر حافى رفت و گفت:اى بشر!تو مرد خدايى، مرا دعايى كن كه مردى عيالوارم و هيچ چيز
در بساط ندارم. )) بشر گفت:
((اى مرد!آن هنگام كه زن و فرزندان تو از تو نان خواهند و آب خواهند و لباس
خواهند و تو از برآوردن حاجات آنان درماندى، در آن حال تو مرا دعا كن كه دعاى تو در
آن وقت از دعاى من فاضلتر و به اجابت نزديكتر است . مگر نه آن كه در آن حال، كشتى
دل خويش در درياى درد و اندوه، در تلاطم مىبينى و هيچ ساحل نجات پيش رو نمىبينى؟
هر كه در اين حال باشد، دعايش به اجابت سزاوارتر است .
))
در اخبار آمده است كه يكى از دانشمندان و علماى مذهبى قوم بنى اسرائيل، مردمان را
از رحمت خداى تعالى نوميد مىكرد و كار را بر ايشان سخت مىگرفت . هر كه نزد او
مىرفت تا راهى براى توبه بيابد، او همه راهها را به روى او مىبست و به وى
مىگفت: فقط عذاب را آماده باش. مرد دانشمند مرد . او را در خواب ديدند. گفتند:
چگونهاى و خدايت را چگونه يافتى؟ گفت: هر روز صدايى به من مىگويد: تو را از
رحمت خود نوميد و محروم مىكنم، آنسان كه در دنيا، بندگانم را از من نااميد كردى.))
سوى نوميدى مرو، اميدهاست - - سوى تاريكى مرو، خورشيدهاست بيابانگردى، رسول (ص) را گفت:
(( يا رسول الله!حساب خلق كه كند فردا؟ ))
گفت: (( حق تعالى.))
گفت: (( اين حساب، خود كند يا به ديگران
واگذارد و آنان از بنده حساب كشند؟ )) رسول (ص)
گفت: (( خود كند .))
اعرابى بخنديد . رسول (ص) گفت: (( بخنديدى اى اعرابى!))
گفت: (( آرى، كه كريم چون دست يابد عفو كند، و
چون حساب كشد، سخت نگيرد.)) رسول (ص) گفت:
((راست گفتى، كه هيچ كريم نيست از خداى تعالى كريمتر .))
پس گفت: (( اين اعرابى، فقيه است .
)) تو مگو ما را بدان شه بار نيست - - با
كريمان، كارها دشوار نيست خداى تعالى وحى فرستاد به داود (ع) كه
(( مرا در دل بندگانم، دوست گردان.))
گفت: ((چگونه دوست گردانم؟
)) گفت: ((فضل و نعمت من به ياد ايشان
آر كه از من جز نيكويى نديدهاند . )) و
وحى فرستاد به يعقوب كه دانى چرا يوسف را چندين سال از تو جدا كردم؟ گفت:
(( نمىدانم.)) وحى آمد: از آن كه گفتى
((ترسم كه گرگ، وى را بخورد ))اى
يعقوب!چرا از گرگ ترسيدى و به من اميد نداشتى، و از غفلت برادران وى بينديشيدى و از
حفظ من نينديشيدى . و يكى از پيامبران به قوم خود گفت:
((اگر شما آنچه من مىدانم، بدانيد، بسيار بگوييد و اندك بخنديد و به صحرا
شويد و دست بر سينه زنيد و زارى كنيد .)) پس
جبرئيل بيامد و گفت: خداى تعالى مىگويد: ((چرا
بندگان مرا نوميد مىكنى از رحمت من؟ )) پس آن
پيغامبر، بيرون آمد و مردم را اميدهاى نيكو داد از فضل خداى تعالى .
|