حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۸ -
ابو
عبدالله مغربى، از عارفان پيشين و بزرگ بوده است . در تربيت مريد، توانا بود . توكل
و رياضت، در طريقه او اهميت فراوان داشت. وى پس از 120 سال عمر در سال 298 درگذشت.
نقل است كه او را چهار پسر بود . هر يكى را پيشهاى آموخت . يارانش بدو گفتند:
فرزندان تو، نياز به پيشه و كار ندارند كه تا زنده باشند، مريدان تو، زندگى آنان را
تأمين مىكنند. شيخ گفت: (( مباد كه چنين
باشد . آنان را يك يك، كسبى و كارى آموختم تا بعد از وفات من، به سبب آن كه فرزند
مناند، بىجهت عزيز نباشند و نان از نام پدر نخورند. و هرگاه نيازى افتادشان،
مهارتشان به كار آيد و نيازشان را برآرد . ))
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود . در عرفان و طريقت،
به علم بسيار اهميت مىداد؛ چنان كه او را ((حكيم
الاولياء )) مىخواندند. در جوانى با دو
تن از دوستانش، عزم كردند كه به طلب علم روند . چارهاى جز اين نديدند كه از شهر
خود، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس، در آن جا گرمتر است .
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگين شد و گفت:اى جان
مادر!من ضعيفم و بىكس و تو حامى من هستى؛ اگر بروى، من چگونه روزگار خود را
بگذرانم . مرا به كه مىسپارى؟ آيا روا مىدارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو
دانشمند شوى؟ از اين سخن مادر، دردى به دل او فرود آمد . ترك سفر كرد و آن دو
رفيق، به طلب علم از شهر بيرون رفتند. مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مىخورد و
آه مىكشيد .روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مىگريست و مىگفت:
(( من اين جا بىكار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند . وقتى باز
آيند، آنان عالماند و من هنوز جاهل .)) ناگاه
پيرى نورانى بيامد و گفت: ((اى پسر!چرا گريانى؟
)) محمد، حال خود را باز گفت . پير گفت: ((خواهى
كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالمتر از دوستانت شوى؟
)) گفت: (( آرى، مىخواهم .))
پس هر روز، درسى مىگفت تا سه سال گذشت . بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى، خضر
(ع) بود و اين نعمت و توفيق، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است .
روزى شيخ ابوسعيد با جمعى از دوستان و ياران خود به در آسيابى
رسيدند . شيخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف كرد. پس خطاب به ياران
گفت: ((همراهان!مانند اين آسياب باشيد كه درشت
(گندم ) مىستاند و نرم (آرد) باز مىدهد و گرد خود طواف مىكند تا آنچه سزاوار نيست، از خود براند . )) همه جا صحبت از پيش بينى منجمان بود
كه امسال هوا چگونه خواهد بود و كشت و زرع به چسان و باغها چه اندازه ميوه خواهند داد و
راهها آيا امن هستند يا نه ... شيخ ابوسعيد روزى بر منبر رفت و گفت: سخن
منجمان را شنيديد و درباره سال آينده، چنين و چنان گفتيد . اكنون بشنويد تا من
اوضاع سال آينده را برايتان پيش بينى كنم و يقين بدانيد كه پيش بينى من درستتر از
همه باشد و هيچ خطا نكنم . مردم، يك صدا گفتند كه بگو . گفت:
(( سال آينده چنان خواهد بود كه خدا مىخواهد؛ چنان كه پارسال آنسان بود كه
خدا مىخواست و هر سال همان گونه است كه او مىخواهد؛ نه كم و نه بيش . و صلى الله
على محمد و آله اجمعين. )) اين را گفت و از
منبر فرود آمد . روزى زنبورى به مورى رسيد .
او را ديد كه دانه گندم به خانه مىبرد مردمان پاى بر او مىنهادند و او جراحت
مىرساندند. زنبور، آن مور را گفت كه اين چه سختى و مشقت است كه تو براى
دانهاى بر خود تحميل مىكنى؟ براى دانهاى كوچك و بىارزش، چندين خوارى و دشوارى
مىكشى . بيا تا ببينى كه من چگونه آسان مىخورم بىاين كه مشقتى كشم و رنجى برم.
پس مور را به دكان قصابى برد . گوشتها آويخته بودند . زنبور از هوا درآمد و بر
تكهاى گوشت نشست و سير خورد و پارهاى نيز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسيد و
كاردى بر گوشت زد و زنبور را كه بر آن جا نشسته بود، به دو نيم كرد و بينداخت .
زنبور بر زمين افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پايش را گرفت و مىكشيد و مىگفت:
(( هر كه آن جا نشيند كه خواهد، چنانش كشند كه نخواهد.
)) خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادى به
شيخ ابوسعيد نداشت. روزى در جمعى گفت: ((كار ما
با شيخ ابوسعيد آن چنان است كه پيمانه با ارزن. يك دانه، شيخ ابوسعيد باشد و باقى
منم .)) مريدى از مريدان شيخ آن جا حاضر بود
. چون سخن خواجه مظفر را شنيد، برخاست و پيش شيخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنيده
بود، باز گفت . شيخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوى كه آن يك دانه هم تويى، ما
هيچ چيز نيستيم. آوردهاند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند
و وام بسيار بر گردن داشتند . شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا
در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد . چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال
شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد . روز چهارم،
پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشارهاى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض
خود بدهد. دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند.
ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟ گفت: خود دانى . شيخ گفت:
خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟ فراتى گفت: نه
يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمىآمدى و نمىآسودى و وام خود
نمىگزاردى . شيخ گفت: (( خدايا!او را به دنيا
باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او .)) حذيفه عدوى از اصحاب رسول الله (ص) گويد كه
در جنگ تبوك، گروه بسيارى از مسلمانان شهيد شدند . من آب برگرفتم و پسر عموى خويش
را مىجستم . وى را در حالى يافتم كه جز نفسى براى او باقى نمانده بود. گفتم: آب
خواهى؟ گفت: خواهم . در همان حال يكى ديگر گفت: آه از تشنگى . پسرعمويم به او اشارت
كرد؛ يعنى آب را نزد او ببر . آن جا بردم. هنوز آب را به لبهاى او نرسانده بودم كه
آهى ديگر شنيدم. صداى هشام بن عاص بود. او نيز در حال جان دادن بود . آب را به
لبهاى هشام نزديك كردم؛ همان دم مرد و از آب نتوانست كه نوشد . بازگشتم تا آب را
به دومى دهم . او را نيز مرده يافتم . به سوى پسرعمويم شتافتم؛ او نيز جان به حق
تسليم كرده بود . در حيرت شدم از اين همه ايثار و كرامت كه آنان را بود.
يحيى پسر زكرياى نبى (ع) ابليس را ديد، گفت: ((
كيست كه وى را دشمنتر دارى، و كيست كه وى را دوستتر مىدارى؟
)) ابليس گفت: ((پارساى بخيل را دوستتر
دارم، كه او جان همى كند و طاعت همى كند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق
بخشنده را دشمنتر دارم كه او خوش همى خورد و خوش زندگى كند، و همى ترسم كه خداى
تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت كند . و وى را توبه دهد.)) و يك روز على (ع) بگريست. گفتند:
(( چرا گريستى؟ )) گفت:
((هفت روز است كه هيچ مهمان، به خود نديدهام .)) انس بن مالك كه از اصحاب رسول الله (ص) است،
گويد: رسول (ص) را شترى بود كه آن را ((غضبا))
مىگفتند . از همه شتران تندتر و تيزتر مىدويد و در همه مسابقهها، از همه شتران،
پيش مىافتاد . روزى، عربى بيامد و شتر خويش را با عضبا در يك راه، دوانيد. شتر
اعرابى، پيش افتاد و مسابقه را برد . مسلمانان، اندوهگين شدند. رسول (ص) فرمود:
(( اندوه مداريد!حق است بر خداى تعالى كه هيچ چيز را در دنيا بالا نبرد، مگر
آن كه روزى وى را به زير آورد.))
چنين است رسم سراى درشت - - گهى پشت زين و گهى زين به پشت در بنى اسرائيل، قحطى افتاد . مردم
چارهاى نديدند جز آن كه به خداى رو آورند و باران از او خواهند . چندين بار نماز
باران خواندند و از خدا باران خواستند؛ اما هيچ ابرى در آسمان پديدار نشد . موسى
(ع) علت را از خداوند پرسيد . وحى آمد كه اى موسى!در ميان شما، سخن چينى است كه
دعاى شما را باطل مىكند و تا او در ميان شما است، دعايتان را اجابت نكنم.
موسى (ع) گفت: بار خدايا!او را به ما بشناسان تا از ميان خويش، بيرون افكنيم . باز
وحى آمد:اى موسى!من دشمن سخن چينى هستم، آن گاه خود سخن چينى كنم و عيب كس را با تو
بگويم!؟ موسى گفت: پس تكليف چيست؟ وحى آمد كه همه توبه كنند و نمام نباشند . چون
همه از سخن چينى توبه كردند،
خداوند باران فرستاد .
|