حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۷ -
ابوحنيفه
از عالمان بزرگ و نامى اهل سنت است و يكى از چهار امام آنان. در سال 80 هجرى به
دنيا آمد و هفتاد سال بعد، يعنى در سال 150 هجرى درگذشت . وى مؤسس مذهب حنفى، يكى
از مذاهب چهارگانه اهل سنت در فقه است . نوشتهاند: روزى از جايى مىگذشت .
كودكى را ديد كه پا در گل فرو كرده و ايستاده است . ابو حنيفه به آن كودك گفت:
((مراقب باش كه در گل فرود نيايى و نيفتى .))
كودك گفت: ((افتادن من چندان مهم نيست، كه اگر
بيفتم، فقط خوود را گلى و خاك آلود خواهم كرد . اما تو خود را نگه دار كه اگر پاى
تو بلغزد و بيفتى، مسلمانان نيز بلغزند و بيفتند و گناه همه بر تو است .
)) ابوحنيفه از زيركى آن كودك به شگفت آمد و بگريست .
گويند: صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران، همه او را شناختند؛
پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت . نماز
جماعت تمام شد . چشمها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر
نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت:
((مردم!هر كس از شما كه مىداند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد،
برخيزد!)) كسى برنخاست . گفت:
(( حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد!))
باز كسى برنخاست . گفت: ((شگفتا از شما كه به
((ماندن)) اطمينان نداريد؛ اما براى
((رفتن )) نيز آماده نيستيد!))
حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان در قرن سوم هجرى بود . در زهد و حكمت، سخنان دل
انگيزى دارد، و مردم را به قرائت قرآن، بسيار تشويق مىكرد . حاتم، خواندن قرآن و
حكايت پارسايان را در تزكيه نفس بسيار مؤثر مىدانست . نقل است كه چون به
بغداد آمد ، خليفه را خبر كردند كه زاهد خراسان آمده است . او را طلب كرد و چون
حاتم از در درآمد، خليفه را گفت: ((اى زاهد!))
خليفه گفت: من، زاهد نيستم كه همه دنيا، زير فرمان من است . زاهد تويى كه به اندك
قناعت مىكنى و چيزى از دنيا براى خود جمع نكردهاى .
)) حاتم گفت: (( نه؛ زاهد تويى كه به
كمترين چيز و بىارزشترين متاع كه دنيا باشد، قناعت كردهاى . مگر قرآن نفرموده
است كه متاع دنيا اندك است و تو بيش از اين ((اندك))
براى خود گرد
نياوردهاى . نصيب من از نعمتهاى خدا، بسى بيش از آن است كه تو دارى. پس زاهد
تويى؟ )) محمد بن سيرين، مشهور به
(( ابن سيرين )) فقيه، محدث و خوابگزار
(معبر) بزرگ قرن اول و دوم هجرى است . در بصره به دنيا آمد و در همان شهر به سال
110 ه.ق درگذشت. در تعبير خواب، شهرت جهانى دارد و مادرش (صفيه ) كنيز ابوبكر بود
.وى با بعضى آداب صوفيان، مثل پشمينه پوشى مخالف بود. ابن سيرين، كسى را گفت:
((چگونهاى؟ )) گفت:
(( چگونه است حال كسى كه 500 درهم بدهكار است، عيالوار است و هيچ چيز ندارد؟
)) ابن سيرين به خانه خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وى داد و
گفت: (( پانصد درهم به طلبكار ده و باقى را خرج
خانه كن، و لعنت بر من اگر پس از اين حال كسى را بپرسم!))
گفتند: (( مجبور نبودى كه قرض و خرج او را دهى
. )) گفت: ((وقتى
حال كسى را بپرسى و او حال خود بگويد و تو چارهاى براى او نينديشى، در احوالپرسى
منافق باشى . ))
روزى رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانى نيرومند، صبح زود، بر ايشان بگذشت. يكى
پرسيد: (( در اين وقت صبح به كجا مىروى؟
)) گفت: (( به دكانم در بازار .
)) گفتند: ((دريغا!اگر اين صبح خيزى او
در راه خداى تعالى مىبود، نيكتر بود . ))
رسول (ص) گفت: ((چنين مگوييد، كه اگر براى آن
باشد كه خود را از خلق بىنياز كند و يا معاش پدر و مادر خويش يا زن و فرزند را
تأمين كند، او در همين حال، در راه خدا گام بر مىدارد .
)) و عيسى (ع) مردى را ديد، گفت: ((
تو چه كار مىكنى؟ )) گفت:
((عبادت مىكنم . )) گفت:
(( قوت و غذا از كجا مىخورى؟ )) گفت:
((مرا برادرى است كه قوت مرا فراهم مىآورد.))
عيسى (ع) گفت: (( پس برادر تو از تو عابدتر است
. )) در صحرا مىگشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود .
از دور كاروانى را ديد كه مىآيد . نزديك آنان شد. گفت: آيا شما را آبى هست كه
بنوشم. گفتند: مشكهاى ما نيز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى ديگر به آبادى
رسيم. مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامى مىبينم؛ آيا آن نيز تهى است؟
گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از كجا و براى كه مىبريد؟ گفتند: در
آن شهرى كه ما بدان سو مىرويم، حاكمى است كه دشمنانى دارد . برخى را به شمشير
نتوانست كشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه، همه را با تيغ
نمىتوان از ميان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهيد كه من را نيز دشمنى است كه
به تيغ شمشير از پاى در نمىآيد . اميد كه اين زهر بر آن دشمن خونى كه در درون من
است، كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهى كه بنوشى،
قطرهاى تو را كفايت كند، كه اين جام براى كشتن لشكرى است . گفت:
(( از قضا اين دشمن كه در درون من است، به عدد لشكرى است . بسا مردان كه از
پاى درآورده، و بسا خونها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمنى او به هلاكت
افتادهاند . )) جام را از او گرفتند و گفتند:
(( آن دشمن كه تو مىگويى، به اين حيلت و ضربت، از پاى در نمىآيد .)) ابوعثمان حيرى، از عارفان قرن سوم و ساكن حيره
نيشابور بود . از او كرامات بسيارى نقل مىكنند. در خانهاى مرفه و ثروتمند، به
دنيا آمد؛ اما دل به اسباب و آسايش دنيوى نداد و به عرفان گراييد. نقل است كه
روزى مىرفت.يكى از بام، طشتى خاكستر بر سر او ريخت. اصحاب و ياران، در خشم شدند و
خواستند تا آن مرد را از بام به زير آورند و زخم زنند. ابوعثمان گفت:
(( بايستيد!خدا را هزار بار شكر مىبايد كه بر سر ما خاكستر ريخت؛ كه ما
سزاوار آتشيم، و آن كس كه سزاوار آتش است، از خاكستر روى در نكشد .
)) ابو الحسن بوشنجى، از جوانمردان خراسان و بسيار عالم و
عابد بود . مدتى او را از شهر خود راندند و به نيشابور آمد . بوشنج يا پوشنگ، نام
منطقهاى است در خراسان آن روز . درگذشت وى در سال 348 ه.ق .اتفاق افتاد.
نوشتهاند در نيشابور، مردى، درازگوش خود را گم كرد . هر چه گشت، نيافت. دانست كه
خرش را ربودهاند . از مردم پرسيد كه اكنون در نيشابور، پارساترين مرد كيست؟ همه
گفتند: ((ابوالحسن
)) . جست و ابوالحسن را يافت . نزدش آمد و گفت
(( خر من را تو بردهاى . اكنون آن را بازده .))
ابو الحسن گفت: ((اى جوانمرد!اشتباه مىكنى .
من تاكنون تو را نديدهام و خر تو را نيز نمىدانم كجا است .
)) مرد روستايى گفت: (( خير؛ تو بردهاى
و اگر همين الان آن را باز ندهى، بانگ بر مىآرم و مردم را عليه تو مىشورانم.))
ابوالحسن درماند و از سر درماندگى دست برداشت و گفت:
(( خدايا!مرا از دست اين مرد روستايى نجات ده.
)) ناگاه مردى از دور پيدا شد؛ با خود خرى را مىآورد .مرد روستايى خر
خويش را شناخت و به استقبال آن رفت . چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن
گفت: ((اى شيخ!مرا ببخشا. من از اول مىدانستم
كه تو را حاجتى به خر من نيست و تو آن را نبردهاى؛ اما با خود گفتم كه من به درگاه
خدا، آبرويى ندارم تا دعا كنم و او اجابت فرمايد . با خود انديشيدم كه بايد صاحب
دلى را به دعا وادارم تا به بركت دعاى او، خر من پيدا شود. پس چنان كردم تا درمانى
و به دعا التجا برى . خداوند، دعاى تو را اجابت كرد و خر من پيدا شد .
))
پيرهنى نو بر تن داشت . خواست كه با آن نمازى خواند . وضو بايد مىساخت . نخست به
بيت الخلاء رفت .در آن جا به اين فكر افتاد كه پيرهن نو
را صدقه دهد . همان جدا درآورد و بر در مستراح آويزان كرد . سپس يكى از همراهان خود
را كه در بيرون ايستاده بود، صدا زد . آمد و گفت:اى شيخ چه مىفرمايى؟ از درون آواز
داد كه اين پيراهن را كه بر در انداختهام، بردار و ببر و به نيازمندى هديه ده .
گفت:اى شيخ!نمىتوانستى كه صبر كنى تا از آن جا بيرون آيى و سپس آن را صدقه دهى!؟
گفت: (( مىترسم، تا بيرون آيم شيطان مرا از
اين نيت خير بگرداند . تا او در نيت من دست نبرده و مرا پشيمان نكرده است، ببر و به
حاجتمندى بده . ))
|
|