حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۶ -
گويند
شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست و به ميان طاوسان در آمد.
طاوسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها زدند . شغال از ميان
آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه
ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند . شغالى نرمخوى و جهانديده، نزد شغال
خودخواه و فريبكار آمد و گفت: (( اگر به آنچه
بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مىآمد و نه نفرت
همجنسان خود را بر مىانگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و زيباتر و
مطبوعتر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود.)) گويند در بنى اسرائيل، مردى بود كه مىگفت: من
در همه عمر، خدا را نافرمانى كردهام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است؛ اما
تاكنون زيانى و كيفرى نديدهام . اگر گناه، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند، پس
چرا ما را كيفرى و عذابى نمىرسد!؟ در همان روزها، پيامبر قوم بنى اسرائيل،
نزد آن مرد آمد و گفت: (( خداوند، مىفرمايد كه
ما تو را عذابهاى بسيار كردهايم و تو خود نمىدانى!آيا تو را از شيرينى عبادت
خود، محروم نكردهايم؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبستهايم؟ آيا اميد به زندگى
خوش در آخرت را از تو نگرفتهايم؟ عذابى بزرگتر و سهمگينتر از اين مىخواهى؟
)) نيست در عالم ز هجران تلختر هر چه خواهى كن
و ليكن آن مكن به سرعت وضو ساخت و راهى مسجد شد . اگر امروز به
نماز جماعت صبح نرسد، نخستين بار است كه نمازى در مسجد، از او فوت شده است . هميشه
پيش از اذان صبح راه مىافتاد و چون به مسجد مىرسيد، آن قدر نمازهاى مستحبى
مىخواند تا مردم يك يك حاضر شوند ونماز جماعت برپا گردد . اما امروز، دير كرده است
. شتابان از خانه بيرون زد. كوچهها را يكى پس از ديگرى، پشت سر مىگذاشت .نمىداند
آيا به جماعت مىرسد يا نه؛ اما سعى خود را مىكند و يك لحظه از شتاب و سعى خود
نمىكاهد. بالاخره به كوچه مسجد مىرسد. از دور مسجد نمايان است؛ اما دريغا كه
مردم نه در حال داخل شدن به مسجد، كه در حال بيرون آمدناند . دريغ و حسرت، بر جانش
چنگ مىزنند و آب در چشمانش جمع مىشود. پيش خود مىگويد: خوشا به حال اين مردم كه
امروز، نماز صبح خود را به پيامبر (ص) اقتدا كردند و واى بر من كه از اين فيض بزرگ
محروم شدم . يك لحظه ترديد مىكند: شايد اينان براى كارى ديگر بيرون مىآيند!شايد
هنوز نماز جماعت برقرار است!شايد پيامبر (ص) هنوز سلام نماز را نداده است . پيشتر
مىرود. جلو مردى را كه از مسجد بيرون مىآيد، مىگيرد و مىپرسد: آيا نماز، تمام
شده است؟ مرد نمازگزار به علامت تأييد، سر خود را پايين مىآورد . آهى سرد از سينه
بيرون مىدهد . آه او چنان بود كه گويى همه خاندان و دارايىاش را يكجا از دست داده
است . در ميان نمازگزارانى كه شاهد اين گفت و گو بودند، مردى قدم به پيش
مىگذارد و به او كه همچنان در حال تأسف و تحسر بود، مىگويد: من از جمله كسانى
هستم كه نمازم را پشت سر پيامبر (ص) اقامه كردم و بابت اين توفيق خداى را سپاس
گزارم . آيا حاضرى ثواب اين نماز را كه در اين صبح با پيامبر (ص) گزاردم به تو دهم
و در عوض، تو پاداش فضيلت اين آهى را كه الان كشيدى به من دهى؟ پذيرفت و به اين
معامله تن داد؛ اما همچنان غمگين بود و نمىدانست كه بر فوت كدام ثواب، حسرت خورد:
حسرت نمازى كه از دست داده است يا آهى كه آن را فروخت و با آن، ثواب نماز جماعت صبح
را خريد؟ به خانه برگشت و روز را در همين انديشه گذراند. شب كه تن خويش را به
بستر خواب سپرد، در عالم رؤيا ديد كه كسى به او مىگويد: نماز را از تو پذيرفتم و
آه را از او . مورچهاى بر صفحه كاغذى مىرفت . از نقشها و خطهايى كه بر آن
بود، حيرت كرد . آيا اين نقشها را، كاغذ خود آفريده است يا از جايى ديگر است؟ در
اين انديشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى ديگر گذاشت . مور دانست كه
اين خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان ديگر رفت و گفت: مرا حقيقت آشكار
شد . گفتند: كدام حقيقت؟ گفت : بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه
هست از گردش قلم است . ما چون سر به زير داريم، فقط صفحه مىبينيم؛ اگر سر برداريم
و به بالا بنگريم، قلمى روان خواهيم ديد كه مىچرخد و نقش و نگار مىآفريند .
در ميان مورچگان، يكى خنديد . سبب را پرسيدند . گفت: اين كشف بزرگ را من نيز كرده
بودم؛ ليك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نيز، اسير دستى
است كه او را مىچرخاند و به هر سوى مىگرداند . انصاف بده كه كشف من، عظيمتر و
شگفتتر است . همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى . او را بزرگ خود شمردند و
سلطان عارفان و رئيس فيلسوفان خواندند. چه، تاكنون مىپنداشتند كه نقش از كاغذ است
و اكنون علم يافتند كه آفريدگار نقشها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسير
ديگرىاند . اين بار، مورى ديگر گريست . موران، سبب گريهاش را پرسيدند . گفت:
عمرى بر ما گذشت تا دانستيم نقش را قلم مىزند نه كاغذ . اكنون بر ما معلوم شد كه
قلم نيز اسير است، نه امير . ندانم كه آيا آن اميرى كه قلم را مىگرداند، به واقع
امير است، يا او نيز اسير امير ديگرى است و اين اسيران، كى به اميرى مىرسند كه او
را امير نيست؟ شاه شجاع كرمانى از بزرگان اهل معرفت در قرن سوم
بود . علت شهرت او به ((شاه
)) آن بود كه پدرش از اميران كرمان بود . درگذشت وى به سال 702ه.ق اتفاق
افتاد . نقل است كه چهل سال نخفت . شبى بعد از چهل سال بخفت . خداى جل جلاله
را در خواب ديد، گفت: (( بار خدايا، من تو را
در بيدارى مىجستم، در خواب يافتم .)) فرمود كه
((اى فلان!ما را در خواب به بركت آن بيدارىها يافتى . اگر آن بيدارىها
نبود، چنين خوابى نمىديدى .)) بعد از آن
هر جا كه مىرفت، بالشى مىنهاد و مىخفت و مىگفت: ((
اميد است كه يك بار ديگر، چنان خوابى ببينم .))
عاشق خواب شده بود و مىگفت: (( يك ذره از آن
خواب، به بيدارى همه عالم ندهم .)) معروف بن فيروز كرخى، مشهور به
((معروف كرخى ))، از زاهدان و صوفيان
نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله ((كرخ))
بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه كرد و به مقامات بالاى
عرفانى رسيد .به نيكوكارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى
درگذشت. نقل است كه روزى با جمعى مىرفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه كار را
ديدند . وقتى به لب دجله رسيدند، ياران گفتند ((
يا شيخ دعا كن تا خداوند اين جوانان را كه در فساد غرقاند، در دجله غرق كند و شومى
آنان را از سر مردم شهر بردارد .)) معروف
كرخى گفت: (( دستهاى خود را بالا بريد تا دعا
كنم و آمين گوييد .)) ياران دستهاى خود را
بالا بردند تا دعاى شيخ را عليه آن جوانان تبه كار، آمين گويند . شيخ گفت:
((الهى!چنان كه اين جوانان را در اين جهان، عيش و خوشى دادى، در آن جهان نيز
در عيش و خوشى در آر.)) اصحاب حيرت كردند
و گفتند: (( يا شيخ!اين چه دعايى است كه
مىكنى؛ ما سر آن را ندانيم .)) گفت:
(( بايستيد تا بر شما آشكار شود.))
چون گذر جوانان بزه كار بر شيخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جامهاى شراب را شكستند
و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمين نهادند . سپس بر جمله آنان گريه غالب
آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه كردند. شيخ رو به اصحاب كرد و گفت:
(( دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همين توبه از دنيا روند، عيش آن
جهانى آنان، تأمين است و تضمين. آيا اين بهتر از آن نبود كه شما مىخواستيد؟
)) سرى سقطى، صوفى و عارف مشهور بغداد است .
نود و هشت سال عمر كرد و در سال 251 ه.ق درگذشت . در طريقت او، محبت و شوق بسيار
مهم و كارساز است . جنيد بغدادى، عارف نامدار اسلامى و خواهر زاده او، وصيت كرده
بود كه او را در قبر سرى سقطى دفن كنند. نقل است كه يك بار، يعقوب عليه السلام
را به خواب ديد . گفت: ((اى پيغمبر خدا!اين چه
شور است كه از بهر يوسف در جهان انداختهاى؟ چون تو را محبت به خدا، كامل است، حديث
يوسف را از ياد ببر.)) ندايى به درون او
رسيد كه (( باش تا بنگرى
)) . و جمال يوسف (ع) را به او نماياندند . نعرهاى زد و بىهوش افتاد .
سيزده شبانروز بىعقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد، گفتند:
(( اين جزاى آن كس است كه عاشقان را ملامت كند .
)) گفت: سى سال است كه استغفار مىكنم از گناه يك
شكر گفتن . گفتند: چرا؟ گفت: روزى مرا خبر دادند كه بازار بغداد سوخت، اما
دكان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى نديد. همان دم گفتم:
((الحمدلله )) . ناگاه به خود آمدم و
خجلت بردم، از شرم آن كه خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصيبت
آنان را در نظر نگرفتم . اين ((الحمدلله
)) در آن وقت، يعنى مرا با سود و زيان برادران دينىام، كارى نيست . همين كه
مال من از آسيب آتش، در امان مانده است، كافى است!پس بر آن شكر بىجا، سى سال
طلب مغفرت مىكنم! ابو زكريا يحيى بن معاذ،واعظ و زاهد
نامدار، در بلخ زيست و به سال 258 ه.ق در نيشابور درگذشت. بيشتر بر مسلك اميد بود
تا طريقت بيم . در وعظ و منبر، بيانى مؤثر و نافذ داشت و سخنش، بسيارى از مردم را
به راه صواب كشاند. برخى گفتهاند: (( خداوند،
دو يحيى داشت: يكى از انبيا و يكى از اوليا ))
. يحيى، برادرى داشت كه براى عبادت و اعتكاف به مكه رفته بود، از مكه نامهاى
براى يحيى نوشت؛ بدين شرح: ((برادر!من، سه
آرزو داشتم كه از آنها، دو تا اجابت شده و يكى مانده است: نخست اين كه از خداوند،
خواسته بودم كه مرگ مرا در مكانى مقدس قرار دهد و اكنون در مكه هستم و مىمانم تا
بميرم. دوم آن كه هميشه از خدا مىخواستم كه كنيزى شايسته نصيب من كند تا وسايل
عبادت مرا فراهم سازد و به من در اين راه، خدمت كند . اكنون به چنين كنيزى دست
يافتهام و او مرا در اين راه، بسيار كمك و خدمت مىكنم. آرزوى سوم آن است كه پيش
از مرگ، تو را ببينم. اميدم آن است كه به اين آرزو نيز برسم .))
يحيى در پاسخ برادر، نوشت: ((نوشته بودى
كه آرزو دارى در بهترين مكان باشى و در همان جا، دعوت حق را لبيك گويى . تو بهترين
خلق خدا شو، در هر جا كه مىخواهى باش و هر جا كه خواهى، مرگ را به استقبال برو .
مكان به انسان عزيز مىشود، نه انسان به مكان. نيز گفته بودى كه تو را خادمى است كه
آرزوى آن را داشتى . اگر تو را فتوت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نمىكردى
و از خدمت حق باز نمىداشتى . جوانمردان، آرزو مىكنند كه خادم باشند، نه آن كه
ديگران خادم آنان باشند . بنده، بايد بندگى كند، نه رئيسى . اما آرزوى سوم تو اين
بود كه مرا ببينى . اگر تو را از خداى عزوجل خبرى بود، از من تو را ياد نمىآمد .
آن جا كه تو هستى، مقام ابراهيم است؛ يعنى جايى است كه پدر، پسر را به مسلخ برد تا
سر ببرد؛ تو آرزوى ((برادر
)) مىكنى؟!اگر آن جا خدا را يافتى، من به چه كار تو مىآيم، و اگر نيافتى،
از من تو را چه سود؟ و السلام .))
|