حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۵ -
شبلى نزد
جنيد بغدادى رفت و گفت: (( گويند گوهر حقيقت،
نزد تو است. آن را يا به من بفروش و يا ببخش. ))
جنيد گفت: اگر بخواهم كه بفروشم، تو بهاى آن را ندارى و از عهده پرداخت قيمت آن بر
نمىآيى . و اگر بخواهم كه آن را رايگان به تو دهم، قدر آن را نخواهى دانست؛ زيرا:
هر كه او ارزان خرد، ارزان دهد - - گوهرى، طفلى به قرصى نان دهد
شبلى گفت: (( پس تكليف من چيست؟
)) گفت: (( در صبر و انتظار باقى
بمان و بر اين درد، بسوز و بساز تا شايسته آن شوى، كه چنين گوهرى را جز به شايستگان
و منتظران صادق و دلخسته ندهند. )) ابوسعيد ابو الخير، از پر آوازهترين
عارفان اسلامى در قرن چهارم و پنجم است . به سال 357 (ه.ق) در ميهنه به دنيا آمد و
در سال 440 (ه.ق) در همان جا وفات يافت . گويا او نخستين كسى است كه بر انديشههاى
عرفانى، جامه شعر پوشاند . نوه او (محمد بن منور) در قرن ششم كتابى نوشت به نام
اسرار التوحيد كه در آن شرح حال و مقامات ابوسعيد، گزارش شده است . كلمات كوتاه و
حكايات زيباى او مشهور است؛ از جمله اين كه نوشتهاند: روزى يكى از دوستان
ديرين و شاگردش، به نام ابومحمد جوينى براى ديدار شيخ ابوسعيد، به منزل او رفت .اهل
خانه گفتند كه شيخ به گرمابه رفته است . ابومحمد راهى حمام شد .شيخ را در حمام
يافت .در آن جا از هر درى سخن رفت؛ از جمله شيخ به ابومحمد گفت:
(( آيا به عقيده تو، اين حمام جاى خوب و خوشايندى است؟
)) ابومحمد گفت: (( آرى هست.))
شيخ گفت: (( چرا؟
)) ابومحمد گفت: (( زيرا جناب شيخ در آن
است و هر جا كه شيخ ما ابوسعيد در آن باشد، آن جا خوش است .))
شيخ گفت: ((دليلى بهتر بياور.))
ابومحمد از شيخ خواست كه او خود بگويد كه چرا اين حمام، جايى خوش و نيكو است .
شيخ گفت: (( اين جا خوش است، زيرا با تو، جز
لنگى و سطلى پيش نيست و آن دو نيز امانت است.)) خواجه عبدالكريم كه خادم خاص شيخ ابوسعيد
ابوالخير بود، گفت: روزى، كسى از من خواست تا از حكايتهاى شيخ چيزى براى او بنويسم
. مشغول نوشتن بودم كه كسى آمد و گفت: تو را شيخ مىخواند . رفتم. چون نزد شيخ
رسيدم، گفت: عبدالكريم!در چه كارى؟ گفتم: درويشى، چند حكايت از حكايتهاى شيخ خواست
. در كار نوشتن آن حكايات بودم . شيخ گفت: ((اى
عبدالكريم!حكايت نويس مباش؛ چنان باش كه از تو حكايت كنند.)) روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و
گفت اى شيخ!آمدهام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى . شيخ گفت: بازگرد تا فردا
. آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر
آن محكم ببستند . ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شيخ آنچه ديروز وعده كردى،
امروز به جاى آرى. شيخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت:
((مبادا كه سر اين حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست كرد و با خود گفت: آيا در
اين حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشيد نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون
سر حقه باز كرد، موشى بيرون جست و برفت . مرد، پيش شيخ آمد و گفت:
((اى شيخ!من از تو سر خداى تعالىخواستم، تو موشى به من دادى؟!))
شيخ گفت: ((اى درويش!ما موشى در حقه به تو
داديم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوييم؟
))
ابوسعيد را گفتند: كسى را مىشناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه
مىرود . شيخ گفت: كار دشوارى نيست؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مىنهند و
راه مىروند. گفتند: فلان كس در هوا مىپرد. گفت: مگسى نيز در هوا بپرد.
گفتند: فلان كس در يك لحظه، از شهرى به شهرى مىرود . گفت: شيطان نيز در يك دم، از
شرق عالم به مغرب آن مىرود. اين چنين چيزها، چندان مهم و قيمتى نيست . مرد آن باشد
كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آميزد
و يك لحظه از خداى غافل نباشد. شيخ ابوسعيد، يكبار به طوس رسيد، مردمان از
شيخ خواستند كه بر منبر رود و وعظ گويد . شيخ پذيرفت . مجلس را آراستند و منبرى
بزرگ ساختند. از هر سو مردم مىآمدند و در جايى مىنشستند .چون شيخ بر منبر شد، كسى
قرآن خواند. جمعيت، همچنان ازدحام مىكردند تا آن كه ديگر جايى براى نشستن نبود.
شيخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. كسى برخاست و فرياد برآورد: خدايش
بيامرزد هر كسى را كه از جاى خود برخيزد و يك گام فراتر آيد . شيخ چون اين بشنيد،
گفت: (( و صلى الله على محمد و آله اجمعين.))
و از منبر فرود آمد . گفتند: يا شيخ!جمعيت از دور و نزديك آمدهاند تا سخن تو
بشنوند؛ تو ترك منبر مىگويى؟ گفت: (( هر چه ما
مىخواستيم كه بگوييم و آنچه پيامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . مگر
جز اين است كه همه كتب آسمانى و رسالت پيامبران و سخن واعظان، براى اين است كه
مردم، يك گام پيش نهند؟ )) آن روز، بيش از اين
نگفت. شيخ ابوسعيد ابوالخير، با مريدان از جايى مىگذشت . چاه
خانهاى را تخليه مىكردند . كارگران با مشك و خيك، نجاسات را از اعماق چاه بيرون
مىكشيدند و در گوشهاى مىريختند . شاگردان شيخ، خود را كنار مىكشيدند و لباس خود
را جمع مىكردند كه مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا مىگريختند .
ابوسعيد، آنان را صدا زد و گفت: بايستيد تا بگويم اين نجاسات، به زبان حال، با ما
چه مىگويند . مىگويند: (( ما همان طعامهاى
خوشبو و خوش طعميم كه شما ديروز، ما را به قيمتهاى گزاف مىخريديد و از بهر ما جان
و مال خود را نثار مىكرديد و هر سختى و مشقتى را در راه به دست آوردن ما تحمل
مىكرديد. ما را كه طعامهايى خوش طعم و بو بوديم، به خانه هايتان آورديد و به يك
شب كه با شما هم صحبت و هم نشين شديم، به رنگ و بوى شما در آمديم . حال از ما
مىگريزيد؟!بر ما است كه از شما بگريزيم .)) گويند: كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست .
ابراهيم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل
وحى فرستاد كه اى ابراهيم!ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مىدهيم و اگر تو
يك شب، او را غذا مىدادى و از دين او نمىپرسيدى، چه مىشد؟ ابراهيم در پى آن
كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . كافر گفت: چه شد كه از حرف خود، برگشتى و
پى من آمدى و برايم سفره گستردى؟ ابراهيم (ع) ماجرا را بازگفت . كافر گفت:
(( اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است، پس دين خود را بر من عرضه كن تا
ايمان بياورم و مسلمان شوم.))
دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد .
خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:اى جوان!سطل را بردار و
از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو
بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بيرون
در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد . كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد
و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و
گفت: دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال
دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديكتر شد و گفت: تاكنون به
راه خطا مىرفتم . يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين
اكرام كرد و بىنياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم. كيسه
زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت . حبيب عجمى از عارفان نخست اسلامى است .
در عرفان و تصوف، مقامى بلند دارد و در درس حسن بصرى حاضر مىشد . به گفته عطار
نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء: روزى حبيب عجمى، پوستين خود را در بيرون
خانه در آورد و كنارى گذاشت و داخل خانه شد تا وضويى بسازد . در خانه بود كه حسن
بصرى به در خانه او رسيد . پوستين حبيب را ديد و شناخت . از بيم آن كه مبادا جامه
پوستين حبيب را ببرند، ايستاد و منتظر شد تا حبيب از خانه بيرون آيد . حبيب از
خانه بيرون آمد و حسن بصرى را ديد كه بر در سراى او ايستاده است . سلام كرد . حسن
پاسخ گفت . حبيب پرسيد: چرا اين جا ايستادهاى؟ حسن گفت: اين پوستين را به اعتماد
چه كسى اين جا گذاشتهاى و رفتهاى؟ حبيب گفت: ((
به اعتماد خدايى كه گذر تو را به اين جا انداخت تا بايستى و پوستين مرا مواظبت كنى
. )) اگر انسان در طول زندگى خود، صدها
دوست بيابد و بهترين دوستان و ياران را داشته باشد، هيچ يك جاى دوستان دوران كودكى
را نمىگيرد . دوستىهاى كودكانه و رفيقان آن ايام، هميشه در خاطر انسان باقى
مىمانند و ياد و خاطره آنان، نشاط آفرين و شادى بخش است . يوسف (ع) آن گاه كه
به فرمانروايى مصر رسيد و بر مسند حكومت و نبوت تكيه زد، روزى يكى از دوستان قديمى
و دوران كودكىاش را كه از راه دور آمده بود، ديد و بسى خوشحال شد . آن دوست، يوسف
را به ياد كنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مىانداخت. سالها بود كه همديگر را
نديده بودند . يار ديرين، شنيده بود كه يوسف به فرمانروايى مصر رسيده است . او نيز
براى تجديد خاطرات و ديدار دوست خوبش، راهى مصر شد . يوسف، او را در كنار خود
نشاند و با او مهربانىها كرد . او نيز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار يوسف
كرد و گفت: از راهى دور آمدهام و شكر خدا را كه توفيق يافتم و تو را ديدم . يوسف
از آن روزها مىگفت و او درباره حوادث زندگى يوسف مىپرسيد . از ماجراى برادرانش،
دوران بردگىاش، سالهايى كه در زندان بود و رويدادهايى كه منجر به حكومت يوسف بر
مصر شد و ... پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، يوسف (ع) به دوست ديرينش روى
كرد و گفت: اكنون كه پس از سالها نزد من آمدهاى و راهى دراز را تا اينجا
پيمودهاى، بگو آيا براى من هديهاى نيز آوردهاى ؟ دوست قديمى، شرمنده و خجل
سر خود را پايين انداخت .درنگى كرد .سپس سر برداشت و گفت:
(( از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم، در همين انديشه بودم كه تو را چه
آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيشتر فكر مىكردم، كمتر چيزى را مىيافتم كه
سزاوار تو باشد . مىدانستم كه از مال دنيا بىنيازى و رغبتى به عطاياى دنيوى
ندارى. همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانستم كه چه بايد بياورم.))
اين جملات شوقانگيز را گفت و دست در كيسهاى كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيسه،
آيينهاى را بيرون كشيد و با دو دست خود، آن را به يوسف تقديم كرد . در همان حال
افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو لايق نيست . پس آيينهاى آوردم تا در خود بنگرى و
جمال و جلالى را كه خداوند عطايت كرده، ببينى . اين آينه، تو را به تو مىنماياند و
اين بهترين هديه به تو است؛ زيرا ديدن روى تو، ارزندهترين ارمغان است و آينه، روى
تو را به تو مىنماياند . تا ببينى روى خوب خود در آن - - اى
تو چون خورشيد، شمع آسمان آينه آوردمت اى روشنى -
- تا چو بينى روى خود، يادم كنى
|