حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۴ -
ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450
هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت .
زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرتها و نزاعهاى علمى است
. وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مىگشت و مردم را
پند و اندرز مىداد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچكتر . محمد و احمد،
هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيشتر در علم و احمد در
عرفان. محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام
الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاههاى نظاميه، به رياست بزرگترين
دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز
جماعت اقامه مىكرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مىكردند. روزى به برادر
كوچكتر خود، احمد، گفت: ((مردم از دور و نزديك
به اين جا مىآيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛
اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمىگزارى .
)) احمد، رو به برادر بزرگتر خود كرد و گفت:
(( پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند.))
مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه
را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت .
احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد
نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى
از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا
برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد:
(( اين چه كارى بود كه كردى؟ )) -
برادر، محمد!آيا تو مىپسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل
نكنم؟ - نه نمىپسندم . - وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا
وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى . - آيا من از
نماز خارج شدم؟ - آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر
رفتى . - اما من نمازم را به پايان بردم. - نه برادر در اثناى نماز، به ياد
اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب ندادهاند . پس در همان حال، در اين انديشه
فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از
خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در
آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال
خواندن نماز است . محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر،
از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت:
((برادرم، احمد، راست مىگويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب
ندادهاند و كسى بايد او را سيراب كند . )) بشر بن حارث كه به
((بشر حافى )) نيز شهرت دارد، از عارفان
بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و
خوشگذرانى صرف مىكرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به
((حافى )) آن است كه هماره با پاى برهنه
مىگشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله: در بازار بغداد مىگشتم
كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مىزنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن
مرد، ناله نمىكند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمىشود. پس از آن
كه تازيانهها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در
رو شدم و پرسيدم: اين تازيانهها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا
هيچ زارى نكردى؟ اگر مىناليدى و آه مىكشيدى و مىگريستى، شايد به تو تخفيف
مىدادند و از شمار تازيانهها مىكاستند. گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من
مىنگريست . او مرا مىديد و من نيز او را پيش چشم خود مىديدم . در مرام عشق،
زاريدن و ناليدن نيست . گفتم: اگر چشم مىگشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را
مىديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان
داد . در اين معنا، مولوى گفته است: عشق مولا
كى كم از ليلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود
همو گويد: اى دوست شكر بهتر، يا آن كه شكر سازد - - خوبى قمر
بهتر، يا آن كه قمر سازد بگذار شكرها را، بگذار
قمرها را - - او چيز دگر داند، او چيز دگر سازد بشر بن حارث، به اصل از مرو بود و به بغداد
نشستى . وفاتش آن جا بود. و سبب توبه وى آن بود
كه اندر راه كاغذى يافت كه ((بسم الله
)) بر او نوشته، و پاى بر وى همى نهادند . كاغذ را برگرفت و با درهمى كه
داشت، غاليه خريد و آن كاغذ را مطيب گردانيد و اندر شكاف ديوارى نهاد.
به خواب ديد كه هاتفى آواز داد كه يا بشر!نام من خوشبو كردى و حرمت نهادى، و ما نيز نام تو
معطر كنيم در دنيا و آخرت و تو را بزرگ خواهيم داشت آن چنان كه تو نام ما را بزرگ
داشتى . مردى، چندين رمه گوسفند داشت . آنها را به چوپانى سپرده
بود تا در بيابان بگرداند و شير آنها را بدوشد. هر روز، شير گوسفندان را نزد صاحب
آنها مىآورد و او بر آن شير، آب مىبست و به مردم مىفروخت . چوپان، چندين بار،
صاحب گوسفندان را نصيحت داد كه چنين مكن كه اين خيانت به مردم است . اما آن مرد،
سخن شبان را به كار نمىبست و كار خود مىكرد. روزى، گوسفندان در ميان دو كوه،
به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى كوه رفته، به آنها مىنگريست . ناگاه ابرى
عظيم بر آمد و بارانى شديد، باريد. تا چوپان به خود بجنبد، سيلى تند و خروشان، راه
افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد
پرسيد: چگونه است كه امروز، براى ما شير نياوردهاى؟ چوپان گفت:اى خواجه!چندين بار
تو را گفتم كه آب بر شير نريز و خيانت به مردم را روا مدار . اكنون آن آبها كه بر
شيرها مىريختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند. خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد
. وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشهاى رفت تا قدرى بياسايد .اما سر و
صداى بچهها، توجه او را به خود جلب كرد . چندين كودك از معلم خود، درس مىگرفتند و
اكنون وقت استراحت آنها بود. بچهها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى
بخورند يا استراحتى بكنند. دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود
را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده
مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با
خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم
انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا مىخورد . قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره
دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مىدهى تا با
اين نان خشك، بخورم؟ - نه، نمىدهم. - اما اين نان خشك، بدون حلوا، از
گلوى من پايين نمىرود! - اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مىشوى؟ -
آرى، مىشوم. - پس تو حالا سگ من هستى؟ - بله، هستم . - پس چرا مثل
سگها، صدا در نمىآورى؟ پسرك بيچاره، پارس مىكرد و حلوا مىگرفت و همين طور
هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد
برسند. شبلى در همه اين مدت، مىنگريست و مىگريست . دوستانش كه او را در گوشه
مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند .شبلى گفت:
((ببينيد كه طمع چه بر سر مردم مىآورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك
خود قناعت مىكرد و به حلواى ديگرى، طمع نمىبست، سگ ديگران نمىشد و خود را چنين
خوار نمىكرد!)) از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مىگفتند
. شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او
با هر جمله كه مىگفت: نهال شوق در دلها مىكاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم كه
بايد مىپرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمىدانستم كه چه بايد كرد . پيش خود
گفتم كه تنها اميدى كه مىتوانم به آن دل ببندم، ابوسعيد است . او حتما به من كمك
خواهد كرد . شيخ، گوشهاى ايستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پيرزنى
پيش آمد. شيخ به من اشاره كرد . دانستم كه بايد نزد پيرزن روم و حاجتش را بپرسم.
پيرزن گفت: كيسهاى زر كه صد دينار در آن است، آوردهام كه به شيخ دهم تا ميان
نيازمندان تقسيم كند . او را بگو كه در حق من دعايى كند . كيسه را گرفتم و به شيخ
ابوسعيد سپردم. پيش خود گفتم كه حتما شيخ حاجت من را دانسته و اين كيسه زر را به من
خواهد داد . اما ابوسعيد گفت: اين كيسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پيرى
افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و كيسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد
ما آى تا باز تو را زر دهيم . شبانه به گورستان رفتم . بين راه با خود
مىانديشيدم كه اين مرد كيست كه ابوسعيد از حال او خبر دارد، اما نياز من را
نمىداند و بر نمىآورد . وقتى به گورستان رسيدم، به همان نشانى كه شيخ داده بود،
پيرى را ديدم كه طنبورى زير سر نهاده و خفته است .به او سلام كردم و سلام شيخ را
نيز رسانيدم . اما ترس و
وحشت، پير را حيران كرده بود . سخت هراسيد . خواست كه بگويد تو كيستى كه من كيسه زر
را به او دادم و پيغام ابوسعيد را نيز گفتم . پير همچنان متحير و ترسان بود . كيسه
را گشود و دينارهاى سرخ را ديد . نخست مىپنداشت كه خواب است، اما وقتى به سكههاى
طلا دست كشيد و آنها را حس كرد، دانست كه خواب نمىبيند . لختى به دينارها نگريست،
سپس سر برداشت و خيره خيره به من نگاه كرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شيخ
خود ببر. گفتم برخيز كه برويم . بين راه همچنان متحير و مضطرب بود . گفتم: اگر
از تو سؤالى كنم، پاسخ مىدهى؟ سر خود را به پايين انداخت. دانستم كه آماده
پاسخگويى است . گفتم: تو كيستى و در گورستان چه مىكردى و ابوسعيد، اين كيسه زر، به
تو چرا داد؟ آهى كشيد و غمگينانه گفت: مردى هستم فقير و وامانده از همه جا. پيشهام
مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مىخواندند تا طنبور زنم و آواز
بخوانم و مجلس آنان را گرم كنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مىنشستند، نفر
سوم آنان من بودم. اكنون پير شدهام و صدايم مىلرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد
كه از طنبور، آواز خوش برآرد . كسى مرا به مجلس خود دعوت نمىكند و به هيچ كار
نمىآيم. زن و فرزندم نيز مرا از خود راندهاند . امشب در كوچههاى شهر مىگشتم
. هر چه انديشيدم، ندانستم كه كجا مىتوانم خوابيد و امشب را سر كنم . ناچار به
گورستان آمدم و از سردرد و شكسته دلى، گريستم و با خداى خود مناجات كردم و گفتم:
خدايا!جوانى و توش و توانم رفته است . جايى ندارم. هيچ كس مرا نمىپذيرد . عمرى
براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اكنون به اين جا رسيدم .
امشب را مىخواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا ديرگاه مىنواختم و مجلسى را
كه در آن خود و خدايم بود، گرم مىكردم . مىخواندم و مىگريستم تا اين كه خوابم
برد. ديگر تا خانه شيخ راهى نمانده بود . پير همچنان در فكر بود و خود
نمىدانست كه چه شده است .به خانه شيخ رسيديم . وارد شديم.ابوسعيد، گوشهاى نشسته
بود . پير طنبور زن، بىدرنگ به دست و پاى شيخ افتاد و همان دم توبه كرد. ابوسعيد
گفت: ((اى جوانمرد!يك امشب را براى خدا زدى و
خواندى، خداوند رحمت تو را ضايع نكرد و بندگانش را فرمان داد كه تو را دريابند و
پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعيد،
روى به من كرد و گفت: (( بدان كه هيچ كس در راه
خدا، زيان نمىكند. حاجت تو نيز برآورده خواهد شد .))
يك روز گذشت، شيخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، كسى آمد و دويست
دينار به من داد و گفت: اين را نزد ابوسعيد ببر. وقتى به خدمت شيخ رسيدم، گفت: اين
دينارها را بردار و طلبكارانت را درياب!
|