حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۳ -
روزى پيغمبر
(ص) با لشكريان خويش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا
از چاهى آب برآورند . مردى از لشكريان باز آمد و گفت:
(( يا رسول الله!از چاه، آب سرخ بيرون مىآيد!))
رسول (ص) فرمود: (( آن، آب سرخ نيست، خون است .))
گفتند: ((خون در چاه، از كجا آمده است؟
)) پيغمبر خدا (ص) فرمود: ((گويا على با
اين چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ريخته است .
)) الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در
قرن چهارم، نيشابور از بزرگترين و مهمترين، شهرهاى ايران به شمار مىآمد . منصب
سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود . روزى الياس نزد
عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه
او را پندى دهد. ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه
مىخواهم آن را پاسخ درست گويى . الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم . دقاق،
چشم در چشم الياس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم
كه تو زر و مال را بيشتر دوست دارى يا دشمنت را؟ ))
الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: ((
سيم و زر را دوستتر دارم .)) ابوعلى،
قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر
چنين است كه تو مىگويى، پس چرا آن را كه دوستتر دارى (زر) اين جا مىگذارى و با
خود نمىبرى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مىبرى؟!))
الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به
دقاق گفت: ((مرا پندى نيكو دادى و از خواب
غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى .
)) بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد .
اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند
كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود. سقراط، گفت:
هرگز به حقيقت، پشت نمىكنم . من آنچه را كه فهميدهام، گفتهام و از آن، دست بر
نخواهم داشت . گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه
آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد .
من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمىدهم. شاگردانش، گريه مىكردند و ضجه
مىزدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ دادهاى و خود را براى
سفر آخرت آماده مىكنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك
بسپاريم . سقراط تبسم كرد و گفت: ((پس از مرگ،
اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.))
شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مىدهد
و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مىماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت
و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد. سقراط
به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مىرود كه زندگان، او را نمىيابند و
آنچه از او ميان مردم، باقى مىماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان
ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد .
يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد. شقيق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون
الرشيد، خليفه مقتدر عباسى است . از مهمترين تعاليم او به شاگردانش، توكل بود.
نقل است كه چون شقيق بلخى، قصد كعبه كرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد، او را نزد
خود خواند. چون شقيق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقيق زاهدى؟ گفت: شقيق، منم،
اما زاهد نيستم. - مرا پندى ده! - اگر در بيابان تشنه شوى، چنانكه به
هلاكت نزديك باشى، و آن ساعت، آب بيابى، آن را به چند دينار مىخرى؟ - به هر
چند كه فروشنده، بخواهد. - اگر نفروشد مگر به نيمى از سلطنت تو، چه خواهى كرد؟
- نيمى از ملك خود را به او مىدهم و آب را از او مىگيرم تا در بيابان، بر اثر
تشنگى نميرم . - اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع كنى، چه خواهى كرد؟
- همه اطبا را از هر گوشه مملكتم، جمع مىكنم تا مرا درمان كنند. - اگر طبيبان
نتوانستند، مگر طبيبى كه دستمزدش، نيمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى كرد؟ -
براى آن كه از مرگ، رهايى يابم، نيمى از ملك خود را به او مىدهم تا مرا درمان كند.
-اى هارون!پس چه مىنازى به ملكى كه قيمتش يك شربت آب است كه بخورى و از تو بيرون
آيد؟ هارون، بگريست و شقيق را گرامى داشت . حكايت كردهاند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى
رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين
راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد
كنى، تو را سه نصيحت مىگويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست
تو اسيرم مىگويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگويم .
مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرندهاى كه همه جا را ديده و همه را از بالا
نگريسته است، به يك درهم مىارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛
زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمىشد . ديگر آن كه
اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى
نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاى كرد . مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك
گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى . در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست
مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى كه چه گوهرهايى
نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمىكردى . مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست
كه چه كند. دست بر دست مىماليد و گنجشك را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و
گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك
گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى
كه چرا مرا از دست دادهاى . نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم
اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند
مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند
سوم را نيز با تو نمىگويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد
. پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن
بود در شوره خاك ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در
قرن دوم هجرى مىزيست؛ درباه او نوشتهاند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى
داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير
حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمىداند . عطار نيشابورى در كتاب
تذكرة الاولياء، دو حكايت مىآورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت
ابراهيم ادهم مىشمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ
مىآوريم . حكايت نخست: در هنگام پادشاهى، شبى
بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت .
ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم
گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كردهام و اين جا، او را مىجويم . ابراهيم گفت:اى
نادان!شتر بر بام مىجويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟
شتر بر بام چه مىكند؟! مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از
آن عجيبتتر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مىجويى . اين سخن، چنان
در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن
جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مىكند. همان جا، جامه زيبا
و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. حكايت دوم: روزى ابراهيم ادهم
كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مىپذيرفت . همه بزرگان كشورى و
لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و
هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو
كيستى؟ و به چه كار مىآيى؟ )) آن مرد، همچنان
آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت:
(( اين جا به چه كار آمدهاى؟ ))
مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر .
كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمدهام تا لختى بياسايم .))
ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا
نيست؛ قصر من است .)) مرد گفت:
(( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ ))
ابراهيم گفت: ((فلان كس
)) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص
بود. )) گفت: ((
خانه پدر فلان كس .)) گفت:
(( آنها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟
)) گفت: (( همه آنها مردند و اين
جا به ما رسيد.)) مرد گفت:
(( خانهاى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و
پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر
ساعت، خانه كسى است . )) ابراهيم، از اين
سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى
نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرامگاه ابدى است و در
آن جا، هماره خواهيم بود و ماند .
پيش صاحب نظران، ملك سليمان باد است - - بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است
|