حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۲ -
چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آنها، جز توكل زاد و توشهاى همراه خود
نداشت . در آخرين حج خود، در مكه، سگى را ديد كه از ضعف مىناليد و گرسنگى، توش و
توانى براى او نگذاشته بود . شيخ كه مردم او را ((نصر
آبادى )) خطاب مىكردند، نزديك سگ رفت و چاره
او را يك گرده نان ديد . دست در كيسه خويش كرد؛ چيزى نيافت . آهى كشيد و حسرت خورد
كه چرا لقمهاى نان ندارد تا زندهاى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم كرد و
فرياد كشيد: ((كيست كه ثواب چهل حج مرا، به يك
گرده نان بخرد؟ )) يكى بيامد و آن چهل حج
عارفانه را به يك گرده نان خريد و رفت . شيخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس
گفت كه كارى چنين مهم از دست او بر آمد. آن جا مردى ايستاده بود و كار شيخ را
نظاره مىكرد . پس از آن كه سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شيخ آمد و گفت:
((اى نادان!گمان كردهاى كه چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت
آدم ) بهشت را با همه شكوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان كه تو از آن
رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است . ))
شيخ، چون اين سخن را شنيد، از شرم به گوشهاى رفت و سر در كشيد .
حافظ، اين مضمون را در چند جاى ديوان خود آورده است؛ از جمله:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت - - ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
فروختن بهشت به دو گندم: اشاره به خوردن حضرت آدم (ع) و همسرش حوا (س) از درخت گندم
در بهشت دارد . آن دو، بهشت را با خوردن دو گندم از درخت ممنوعه، از كف دادند . اين
حكايت كه در همه كتب آسمانى آمده است، دستمايه شاعران شده است تا بدين وسيله، به
مردم هشدار دهند كه نبايد همه عبادات و اعمال خود را به هدف ورود در بهشت انجام
دهند كه بسيارى از جمله آدم و حوا بهشت را به كمترين بها، رها كردند و دل بدان
نبستند . حافظ در جايى ديگر از ديوانش گفته است: نه من از
پرده تقوا به در افتادم و بس - - پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت سليمان (ع) روزى نشسته بود و نديمى با وى .
ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن نديم مىنگريست . پس چون عزرائيل
بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه كسى بود كه چنين تيز در من
مىنگريست؟ سليمان گفت: ((ملك الموت بود .))
نديم ترسيد . از سليمان خواست كه باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمين هندوستان برد
تا شايد از اجل گريخته باشد . سليمان باد را فرمان داد تا نديم را به هندوستان
برد . پس در همان ساعت ملك الموت باز آمد. سليمان از وى پرسيد كه آن تيز نگريستن تو
در آن نديم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد
مرا كه فرموده بودند تا جان وى همين ساعت در زمين هندوستان قبض كنم؛ حال آن كه
مسافتى بسيار ديدم ميان اين مرد و ميان آن سرزمين . پس تعجب مىكردم تا خود خواست
بدان سرعت، به آن جا رود . ))
ابوالقاسم، جنيد بن محمد بن جنيد، ملقب به سيد الطائفه، از بزرگان و مشاهير عرفان
است . اصلش از نهاوند و مقيم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى سقطى است . سى بار پياده
به حج رفت . پايه طريقت و شيوه عرفانى او ((صحو))
يعنى هشيارى و بيدارى است؛ بر خلاف پيروان بايزيد بسطامى كه
((سكر)) يعنى ناهشيارى را پايه طريقت
خود قرار دادهاند . وى در طريقت عرفانى خود، سخت پايبند شريعت بود . اكثر
سلسلههاى عرفانى، خود را به او منسوب مىكنند . جنيد، در سال 297 ه.ق درگذشت.
نقل است كه جنيد مريدى داشت كه او را از همه عزيزتر مىشمرد و گرامىاش مىداشت .
ديگران را حسد آمد . شيخ از حسادت ديگر مريدان، آگاه شد . گفت:
((ادب و فهم او از همه بيشتر است . ما را نظر در آن (ادب و فهم ) است .
امتحان كنيم تا شما را معلوم گردد .))
فرمود تا بيست مرغ آوردند و گفت: (( هر مرغ را،
يكى برداريد و جايى كه كسى شما را نبيند، بكشيد و بياريد.))
همه برفتند و بكشتند و باز آمدند، الا آن مريد، كه مرغ را زنده باز آورد. شيخ
پرسيد كه چرا نكشتى؟ گفت:((شيخ فرموده بود كه
جايى بايد مرغ را كشت كه كسى نبيند، و من هر جا كه مىرفتم حق تعالى مىديدم .))
شيخ رو به اصحاب كرد و گفت: ((ديديد كه فهم او
چگونه است و فهم ديگران چون؟ )) همه
استغفار كردند و مقام آن مريد را بزرگ داشتند .
نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علفهاى زمين را به دهان مىگرفتند و مىجويدند
. صدها گوسفند، در دستههاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش،
چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مىانديشد؟ به شماره
گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟ نگاهش به خانهاى مىماند كه در هر
گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و
نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و
خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود. گوسفندان مىرفتند و مىآمدند، و ابراهيم
از انديشه پروردگار خود، بيرون نمىآمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان
دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى
نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مىرساند. - يا قدوس!(اى
خداك پاك و بىعيب و نقص ) ابراهيم از خود بىخود شد و لذت شنيدن آن نام
دلانگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى
ايستاده است . گفت: ((اى بنده خدا!اگر يك بار
ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دستهاى از گوسفندانم را به تو مىدهم .))
همان دم، صداى ((يا قدوس
)) دوباره در كوه و دشت پيچيد . ابراهيم در لذتى دوباره و بىپايان، غرق شد
.شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشهاى
نداشت . - دوباره بگو، تا دستهاى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم . -
يا قدوس! - باز هم بگو! - يا قدوس! ... ديگر براى ابراهيم،
گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود .
ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد
و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد . مرد ناشناس يك بار
ديگر، صداى ((يا قدوس
)) را روانه كوهها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى
براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان
نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمىيافت . نگاهى به مرد ناشناس
انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد . - اى بنده خوب خدا!يك بار
ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم . مرد ناشناس، تبسمى
زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست
خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت . - من جبرئيل، فرشته
مقرب خداوندم . در آسمانها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مىگفتند؛ تا اين
كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: ((بارالها!چرا
ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام ((خليل
الهى)) رسيد و ما را اين مقام نيست . خداوند،
مرا فرمان داد كه به نزد تو
بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در
عاشقى، به كمال رسيدهاى .اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمىآيند و ما را به
آنها نيازى نيست . همه آنها را به تو باز مىگردانم. ابراهيم گفت: شرط
جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من
آنها را بخشيدهام و باز پس نمىگيرم . جبرئيل گفت: پس آنها را بر روى زمين
مىپراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مىخواهد، بچرد . پس، تا قيامت،
هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو
نشسته است . نوشتهاند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد
تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن
چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه
ديوجانس، برآشفت و گفت: - اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان
كردهاى كه از ما بىنيازى؟ - آرى، بىنيازم . - تو را بىنياز نمىبينم
.بر خاك نشستهاى و سقف خانهات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .
- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى
. - آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانىاند؟ - خشم و شهوت . من آن
دو را رام خود كردهام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند
مىكشند. برو آن جا كه تو را فرمان مىبرند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى . وقت خشم
و وقت شهوت مرد كو؟ - - طالب مردى چنينم كو به كو بايزيد بسطامى، به حتم در شمار بزرگترين و
مؤثرترين عارفان اسلامى و شيفتگان الهى است . به دليل تأثيرش بر همه مردان راه حق،
داستانها و سخنان او بيش از هر عارفى در كتابها آمده است . عطار در كتاب تذكرة
الاولياء كه شرح حال و مقامات عارفان است، بيش از همه، درباره او سخن گفته و شرح
حال داده است . در اواخر قرن دوم هجرى در شهر بسطام كه اكنون در نزديكى شهر شاهرود
قرار دارد، تولد يافت و در سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اينك محل
اجتماع گروههايى از مردم اهل دل است و زيارتگاه عام و خاص. درباره بايزيد بسطامى،
سخن بسيار مىتوان گفت؛ اما در اين جا همين قدر بيفزاييم كه وى سمبل و نماد عرفان
اسلامى نيز محسوب مىشود و علت آن، شهرت وى در ميان اهل معرفت است . تا آن جا كه
مولوى در مثنوى، او را سمبل حقيقت و بزرگى مىشمارد و مثل پاكى و صداقت؛ آن جا كه
مىگويد: از برون، طعنه زنى بر بايزيد از درونت ننگ مىدارد
يزيد يعنى از بيرون چنان خود را آراستهاى كه بايزيد را هم قبول
ندارى؛ ولى درونت، چنان است كه يزيد از آن ننگ دارد . حكايت زير را عطار در
كتاب خود آورده است: نقل است كه بايزيد را پرسيدند كه اين درجه به چه يافتى و
بدين مقام از چه راه رسيدى؟ گفت: شبى در كودكى، از بسطام بيرون آمدم . ماهتاب
مىتافت و جهان آرميده بود. به قدرت خدا، جايگاهى را ديدم هژده هزار عالم در جنب
آن، ذرهاى مىنمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظيم بر من غالب شد . گفتم:
((خداوندا!درگاهى بدين عظيمى و چنين خالى؟!و كارگاهى بدين شگرفى و چنين
پنهان؟ )) همان دم هاتفى آواز داد كه
درگاه خالى نه از آن است كه كس نمىآيد؛ از
آن است كه ما نمىخواهيم؛ هر ناشسته رويى، شايسته اين درگاه نيست .
|