حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۱ -
110 حكايت كوتاه
در اين مجموعه گرد آمدهاند؛ با چند ويژگى: 1 . شمار آنها را به 110 رسانديم
تا بدين راه، عرض ارادتى كرده باشيم به ساحت قدس علوى كه سرسلسله عارفان و پارسايان
است . 2. در همه اين حكايات، جنبه تعليمى و تربيتى آنها در لحاظ
بوده است . بدين ترتيب، همه آنها، با خود پيامى دارند كه از نوع((معرفت))
و ((اخلاق))
است . به همين سائقه از نوع و قالب داستانهاى ((هزار
و يك شبى)) سخت پرهيز كردهايم . 3 . بنا
بر آن بوده است كه بيشتر حكاياتى گرد آيند كه كمتر گفته يا نوشته مىشوند؛ اگر چه
در اين باره توفيق بسيارى نصيب نگشت، به هر روى از حكايات و داستانهايى كه فراوان
بر سر زبانها است، پرهيز شد . 4 .حكايتهاى اين مجموعه، چهار نوعاند: برخى
عينا از منابع كهن نقل شده و هيچ تغييرى در آنها ندادهايم؛ گروه دوم، آنهايى
هستند كه با اندكى تغيير در الفاظ و واژگان و گاه با حذف برخى عبارات، نقل شدهاند؛
گروه سوم حكاياتى است كه تغييرات و حذف و اضافات در آنها بسيار است . در ذكر منبع
اين دست از حكايات، از عبارت ((برگرفته از:
)) استفاده كردهايم تا خواننده بداند كه در صورت داستان و عبارات آن،
دستكارى شده و قلم آن تغيير كرده است . چهارمين گروه از حكايات، آنهايىاند
كه تغييرات آنها اساسى و بيرون از حيطه الفاظ است . به دلايلى، پارهاى از حكايات
اين مجموعه، به چنين سرنوشت ناخواستهاى گرفتار شدهاند . آن دلايل را يك يك
نمىتوان برشمرد؛ ولى مىتوان اشاره كرد كه مبلغى از حكايات شيرين و آموزنده ما، به
يك دليل اعتقادى يا تاريخى از گردونه گفتن و شنيدن خارج شدهاند . نگارنده با اصلاح
و ترميم آن نقطه بحرانى، آنها را به مجموعه افزوده است. در پاورقى اين حكايات از
عبارت ((بر ساخته از:
)) استفاده كردهايم . بدين ترتيب، حكايات به يك شيوه و نثر، در اين
مجموعه گرد نيامدهاند . برخى به قلم كهن و اديبانه روزگاران گذشته است و برخى
امروزين و معمولى . اين نايكدستى و چندگانگى در نثر كتاب، شايد از معايب آن محسوب
گردد؛ ولى در عوض، جمله نامفهوم و مغلق در آن كمتر مىتوان يافت . در واقع نگارنده
بر سر دو راهى بود: يا بايد از خير بعضى حكايات مىگذشت يا آن كه آنها را بازنويسى
مىكرد و در گردونه استفاده همگانى مىانداخت. راه دوم، به نظر منطقىتر و عام
المنفعه مىرسيد . بنابراين اگر خواننده گرامى در اين كتاب، چند گونه قلم و نثر
مىبيند، آن را بر نويسنده ببخشايد كه غرض او، مفهوم كردن عبارات و حكايات بوده است
. ناگفته نماند كه همه سعى نويسنده بر حفظ و حراست از عين عبارات منابع بوده
است؛ زيرا عقيده دارد كه در كلام پيشينيان ما حلاوت و تأثيرى است كه در نثرهاى
امروزين و معمولى نيست . به ويژه آن كه روح اين حكايات نيز اقتضا مىكرد كه در
قالبى كهن و مربوط به زمانه خود بيايند. مع الوصف، چنين وسواسى، همه را به زحمت
مىانداخت و نگارنده را ناگزير به تغييرات جزئى و گاه اساسى در بعضى حكايات كرد.
5 . به شيوه برخى از نويسندگان، در پايان هر حكايت نتيجه يا نكتهاى را كه مقصود آن
حكايت است، باز نگفتهايم؛ زيرا همه اين داستانها كما بيش مفهوم و گويا هستند و
نيازى به توضيحات اضافى و نتيجهگيرىهاى مصنوعى ندارند. گو اين كه اساسا تأثير و
بازدهى حكايات در سكوتى است كه بايد پس از شنيدن آنها حاكم كرد، نه در توضيح
الواضحات فى شرح البديهيات كه مع الاسف معمول است . ديگر آن كه نوع حكايات عرفانى،
تأملانگيز و انديشه سوزند . اگر پس از آنها، نقل و سخنى افزوده شود، مجال تأمل و
انديشيدن را از خواننده مىگيرد. اما شيوه ((گفتن
و آنگاه سكوت )) بهترين زمينه را براى تأمل و
انديشيدن فراهم مىكند . 6 . براى هر حكايت، نامى و عنوانى برگزيدهايم تا هم
پيدا كردن آن از روى فهرست آسان باشد و هم اشارهاى باشد به روح و مقصود حكايت .
7 . در انتخاب داستانهاى اين مجموعه، از رأى و نظر بسيارى از دوستان اهل نظر سود
بردهام و براى اطمينان از سادگى و روانى آنها، هر يك را چند بار خوانده يا
شنواندهام . 8 . نام ((حكايت پارسايان))
را از عبارتى در سخن حاتم اصم برگرفتهام و علت ناميدن آنها به
((حكايات عرفانى)) آن است كه همگى يا
درباره عارفاان و يا از كتب آنان است ؛ يعنى يا قهرمان داستان از زمره عارفان است و
يا اگر هيچ اثرى از عارف و يا حادثهاى عرفانى در داستانى نيست، عرفانى بودن آن،
بدين رو است كه از اثرى عرفانى انتخاب شده است . بنابراين حكايات يا درباره عارفان
و يا از زبان آنان است . در پايان بر خود فرض مىدانم كه خداى بزرگ را بر اين
توفيق شكرگزارم . نيز سپاس مىگويم زحمات و همراهىهاى مدير فرهيخته
((نشر هستى نما)) را كه در همه مراحل
كار، يار و مددكار بودند . والسلام - نوروز 81 جعفر بن يونس، مشهور به
((شبلى )) ( 335- 247) از عارفان نامى و
پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى، و
استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى كه شبلى مىزيست، موافقان و
مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مىداشتند و كسانى نيز بودند كه قصد
اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز
نديده و فقط نامى و حكايتهايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او
مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان كرده بود كه چارهاى جز تقاضاى نان نديد. از
مرد نانوا خواست كه به او، گردهاى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت.
شبلى رفت. در دكان نانوايى، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مىشناخت . رو به
نانوا كرد و گفت: (( اگر شبلى را ببينى، چه
خواهى كرد؟ )) نانوا گفت:
(( او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.))
دوست نانوا به او گفت: (( آن مرد كه الآن از
خود راندى و لقمهاى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود .
)) نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش
برافروختهاند . پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت .
بىدرنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى
براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود:
(( منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و
افتخار كه نصيب من مىگردانى، مردم بسيارى را اطعام كنم .
)) شبلى پذيرفت. شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از
مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را
از حضور شبلى در خانه خود خبر داد . بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى كرد و
گفت: (( يا شيخ!نشان دوزخى و بهشتى چيست؟
)) شبلى گفت: ((دوزخى آن است كه يك گرده
نان را در راه خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است، صد
دينار خرج مىكند!بهشتى، اين گونه نباشد . ))
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت:
(( يا رسول الله!گناهان من بسيار است . آيا در توبه به روى من نيز باز است؟
)) پيامبر (ص) فرمود: (( آرى، راه توبه
بر همگان، هموار است . تو نيز از آن محروم نيستى . ))
مرد حبشى از نزد پيامبر (ص)رفت . مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت:
((يا رسول الله!آن هنگام كه معصيت مىكردم، خداوند، مرا مىديد؟
)) پيامبر (ص) فرمود: (( آرى،
مىديد )) مرد حبشى، آهى سرد از سينه بيرون داد
و گفت: (( توبه، جرم گناه را مىپوشاند؛ چه كنم
با شرم آن؟ )) در دم نعرهاى زد و جان بداد .
پيرى، از مريدان خود پرسيد: ((هيچ كارى و اثرى
از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟ ))
يكى گفت: (( من امير بودم . گدايى به در خانه
من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى
نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم .))
ديگرى گفت: (( از جايى مىگذشتم . يكى را گرفته
بودند و مىخواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم .
)) پير گفت: (( شما آنچه كرديد در
حق دو شخص معين كرديد. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مىرسد و
كسى از او بىنصيب نيست . آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است؟
))
كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را
منعى نمىكرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در
راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و
نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين
جا مىايستم و تو را انتظار مىكشم . نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و
همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند . اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در ميان
آنها نمىيافت . مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. گفت: نمىگذارند
كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه
غلامش را گرفته و نمىگذارد كه بيرون آيد . در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس، چيزى
نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمىگذارد تو بيرون آيى . غلام گفت:
((همان كس كه تو را نمىگذارد كه به داخل آيى .
)) ابو عبدالله محمد بن خفيف شيرازى، معروف به شيخ
كبير، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز يافت .سخنان و روايات
منسوب به او در آثار صوفيان اهميت بسيار دارد. هميشه در سير و سفر بود و پدرش مدتى
بر ((فارس))
حكومت مىكرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اكنون مزار او در يكى از ميدانهاى
شيراز است . او را دو مريد بود كه هر دو ((احمد))
نام داشتند . يكى را احمد بزرگتر مىگفتند و ديگرى را احمد كوچكتر . شيخ به احمد
كوچكتر، توجه و عنايت بيشترى داشت . ياران، از اين عنايت خبر داشتند و بر آن رشك
مىبردند .نزد شيخ آمده، گفتند: احمد بزرگتر، بسى رياضت كشيده و منازل سلوك را
پيموده است، چرا او را دوستتر نمىدارى؟ شيخ گفت: آن دو را بيازمايم كه مقامشان بر
همگان آشكار شود. روزى احمد بزرگتر را گفت: ((
يا احمد!اين شتر را برگير و بر بام خانه ما ببر . ))
احمد بزرگتر گفت: يا شيخ!شتر بر بام چگونه توان برد؟ شيخ گفت: از آن در گذر، كه
راست گفتى . پس از آن احمد كوچكتر گفت: اين شتر بر بام بر .احمد كوچكتر، در
همان دم كمر بست و آستين بالا زد و به زير شتر رفت كه او را بالا برد و به بام آرد.
هر چه نيرو به كار گرفت و سعى كرد، نتوانست . شيخ به او فرمان داد كه رها كند، و
گفت: آنچه مىخواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شيخ آشكار شد، بر ما هنوز
پنهان است . شيخ گفت: از آن دو، يكى به توان خود نگريست نه به فرمان ما .
ديگرى به فرمان ما انديشيد، نه به توان خود . بايد كه به وظيفه انديشيد و بر آن
قيام كرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نيز از بندگان خواهد كه به تكليف خود قيام
كنند و چون به تكليف و احكام، روى آورند و به كار بندند، او را فرمان بردهاند و
سزاوار صواباند؛ اگر چه از عهده برنيايند . و البته خداوند به
((ناممكن )) فرمان ندهد.
|
|