حكايت پارسايان
رضا بابايى
- مقدمه -
پيشكش به خاك نجف آن جا كه روح عاطفهها و حقيقت عرفان آرميده است
آن را كه دل از عشق پر آتش باشد - - هر قصه كه گويد همه دلكش باشد
تو قصه عاشقان همى كم شنوى - - بشنو بشنو كه قصه شان خوش باشد و
گفت: هر كه به مقدار يك سبع از قرآن و حكايت پارسايان در شبانهروزى بر خود عرضه
نكند، دين خويش به سلامت نتواند داشت . (تذكرة الاولياء، ذكر حاتم اصم ) حكايات و تمثيلات، با همه سادگى و كوتاهى شان، پر نقش و
نگارترين صفحه در كتاب تمدن و فرهنگ بشرىاند . صاحبان انديشههاى پيچيده و افكار
بلند، وقتى به اهميت حكايات ملى و آيينى خود پى مىبرند كه دوران خامى و نارسيدگى
را پشت سر گذاشته و پختگى و بلوغ يافته باشند . در فرهنگ عاميانه، حكايت نوعى اسباب
بازى است كه فقط به كار كودكان مىآيد و هرازگاه به خلوت بزرگترها هم سر مىكشد تا
دمى آنان را سرگرم كند؛ همين. آنان كه احساس دانشمندى مىكنند، دامن خود را از آن
بر مىچينند و سخت در تلاشند كه تهمت داستان گرايى و حكايت گرى را از خود بپيرايند
. شايد هم حق با همين هاباشد؛ چون به هر حال قصه گويى، هيبت عالمانه آنان را در هم
مىشكند و جاى آن شكوه و جلال خيالى را به نشاط و سر زندگى مىدهد؛ نشاطى كه فقط در
دلهاى صاف و حساس كودكان، نشانى از آن باقى است . وقتى مىتوان در هيئت عالمان
زيست و هيبت بزرگان داشت و هر صفحه از كتاب خود را به خون چندين منبع و مأخذ و
ارجاع، رنگين كرد و نسخههاى قديم را كاويد و نوشتههاى جديد را وزن كرد، چه جاى
حكايتهاى كودك پسند است و حكمتهاى همه فهم؛ آن هم حكايات و قصصى كه سلسله سند
آنها توثيق نشده و محك تعادل و تراجيح نخورده است و هر سطر آن در مصاف با چند و
چونهاى عالمانه بر خود مىلرزد . يكى از همين حكايت گويان كه از هيئت و هيبت
عالمان بيرون در آمد و به راهى ديگر رفت، مولوى است . صابون داستان سرايى و قصه
گويى به تن و نيز خورده است . در دفتر سوم مثنوى، سخن منتقدان خود و كتابش را بهتر
از خود آنان نقل مىكند كه گفتهاند: مثنوى، سخن سبك و بىمقدارى است؛ زيرا در آن
جز قصه و حكايت نيست . آن مباحث دقيق عرفانى كه در آنها از مقامات تبتل تا فنا سخن
مىرود و ذكر بحث و اسرار بلند، جايى در مثنوى ندارد و همه اساطير و افسانههاى
كهنه است . اين سخن پست است، يعنى مثنوى - - قصه پيغمبر است
و پيروى نيست ذكر بحث و اسرار بلند - - كه دوانند
اوليا آن سو كمند از مقامات تبتل تا فنا - - پايه
پايه تا ملاقات خدا شرح و حد هر مقام و منزلى - -
كه به پر زو برپرد صاحبدلى اما پاسخ مولوى به اينان، فقط يك كلمه
است: ((قرآن را چه مىگوييد؟
)) چون كتاب الله بيامد هم بر آن - - اين چنين طعنه
زدند آن كافران كه اساطيرست و افسانه ى نژند - -
نيست تعميقى و تحقيقى بلند كودكان خرد فهمش مىكنند
- - نيست جز امر پسند و ناپسند ذكر يوسف، ذكر زلف
پر خمش - - ذكر يعقوب و زليخا و غمش ظاهرست و هر
كسى پى مىبرد - - كو بيان كه گم شود در وى خرد
سپس پاسخ قرآن را به منتقدان خود (قرآن ) نقل مىكند و از همان جا، پاسخ طاعان
مثنوى را نيز پيش روى آنان مىنهد: گفت اگر آسان نمايد اين
به تو - - اين چنين آسان يكى سوره بگو جنتان و
انستان و اهل كار - - گو يكى آيت از اين آسان بيار
از آن جا به بعد، حقيقت قرآن و اين كه آن كتاب بزرگ آسمانى، غير از ظاهر، بطونى نيز
دارد، مىپردازد و آن را به عصاى موسى تشبيه مىكند كه به ظاهر، چوبى خشك است، اما
در جاى خود اژدهايى است كه هر مكر و سحرى را مىبلعد و صولت موسوى را مىنماياند .
خداوند، ابايى ندارد از آن كه خود را ((قصه گو))
بخواند؛ بنگريد: و لقد ارسلنا رسلنا من قبلك منهم من قصصنا
عليك. (غافر،78) تلك القرى نقص عليك من أنبائها .
(اعراف، 101 ) و كلا نقص عليك من أنباء الرسل ما
نثبت به فؤادك. (هود،120) نحن نقص عليك احسن القصص
. (يوسف، 3) كذلك نقص عليك من أنباء ما قد سبق.
(طه، 99) ذلك من أنباء القرى نقصه عليك منها قائم و
حصيد . (هود، 100) به همين خاطر بود كه منكران و مخالفان قرآن، آن را
((اساطير الاولين )) يعنى داستانهاى
كهن مىخواندند و اين شيوه وحيانى را نقص مىشمردند! آنان در قرآن
((تعميقى و تحقيقى بلند)) نمىديدند و مفاد آن را عامه پسند و كودكانه مىپنداشتند و همه اين تهمتها از
آن جا ناشى مىشد كه قرآن ژست عالمانه به خود نگرفته و پر از تمثيل و داستان است .
از داستانهاى قرآن كه بگذريم، حكايات ملى و مذهبى ما نيز خود حكايتى ديگر دارند.
قصههاى بلند و كوتاهى كه در كتب اخلاقى، عرفانى و حتى فلسفى آمدهاند، به مثابه
((معجون فرهنگ ))اند؛ زيرا چندين دانش و بينش گاه در حكايت
كوتاهى به هم مىرسند و مشى حكيمانه را باز مىگويند. گاه جهانى از معنا را مىتوان
در يك داستان فشرد و چون پاى تلخيص و ايجاز در ميان است، پس گاه مىتوان چندين جهان
تو در تو و پهلوى هم را در چند سطر لطيف و رقيق ريخت و معجونى ساخت و در حلق
بيمارانى ريخت كه طبيبان دانشمند از عهده شناخت و درمان درد آنها بر نيامدهاند .
حكايات و داستانهاى دينى ما، چندين قابليت دارند كه در غير آنها، يافت نمىشوند:
1. كوتاه دامنى و گزيده گويى . با حريف هميشه نمىتوان جنگ فرسايشى كرد . گاه چاره
فقط در ضربه فنى او است و اين تنها از حركتى كوتاه و بىوقفه ساخته است؛ يعنى حكايت
. حريف در اين جا همان دشمن درونى يا نفس مكار است كه عليه هر برهانى، برهانى در
آستين دارد و در همه مجادلات پيروز است . چنين دشمنى را نمىتوان به پاى ميز مذاكره
و امضاى قرارداد كشاند . او را بايد محاصره كرد و در دم از پاى در آورد . نفس آدمى،
از هر عالمى، عالمتر است و براى هر صيدى، دانه و دامى دارد و بسيار پر حوصله و
فرصت طلب است . از پس عقل، به نيكى و راحت بر مىآيد ، اما در رويارويى با قلب
سوخته و منقلب، زبون و تسليم است . لطايف كوتاه و حكمتهاى گزيده، قلب را
مىلرزانند و از اين راه جبهه نفس را ضعيف مىكنند. مثلا حكايت زير، مؤثر است،
چون شرح و تفصيل در آن نيست و اگر مشروح و مفصل مىبود، چنين تأثيرى نداشت:
نقل است كه حسن بصرى روزى به صومعه رابعه رفت و گفت:
(( از آن علمها كه نه به تعليم بوده باشد و نه به شنيده، بلكه بىواسطه خلق
به دل تو فرود آمده است، مرا حرفى بگو .)) گفت:
((كلاوهاى چند ريسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتى سازم . به دو درم
بفروختم . و يكى در اين دست گرفتم و يكى در آن دست . ترسيدم كه اگر هر دو به يك دست
گيرم، جفت شود و مرا از راه ببرد. ))
و اگر از اين خلاصهتر مىتوانست باشد، مؤثرتر مىافتاد؛ بدين قرار: رابعه را
ديدند كه دو درهم، هر يك در دستى گرفته است . گفتند:
(( چرا نه به يك دست گيرى؟ )) گفت:
((تا جفت نشود، كه دشمن، پراكنده به . ))
2 سادگى و گويايى . حكايات، از هر نوعى كه باشند، نوعا ساده و گويا هستند . اين
سادگى و گويايى به حكمت خلق آنها باز مىگردد؛ زيرا تمثيل و داستان، اساسا براى
اين است كه حكمتى يا نكتهاى را ساده كنند و اگر قرار باشد كه خود آن تمثيل و
داستان هم پيچيده و مغلق باشد، فلسفه وجودى آنها مسأله دار مىشود . اين سادگى و
همه فهمى، اگر چه امتياز است، نزد برخى گناهى است نابخشودنى؛ زيرا حكمت نزد آنان،
آن است كه عوام نفهمند و خواص را به زحمت اندازد؛ چنان كه درباره برخى آثار
ميرداماد چنين گفتهاند . لطيفه گفتگوى او با موكلان قبر، مشهور است و اين بيت:
((صراط المستقيم )) مير داماد - -
مسلمان نشنود كافر مبيناد انتقاد بىجاى منكران قرآن نيز به همين
خصيصه ((كتاب الله
)) بر مىگردد؛ آنها مىگفتند كه اين چه كتابى است كه
((كودكان خرد فهمش مىكنند)) و در او
((نيست تعميقى و تحقيقى بلند!)) پيش اين
عالى جنابان، كتاب هر قدر پيچيدهتر و ديريابتر باشد، مهمتر و نغزتر است!مولوى
كتابهايى را كه دير ياباند، اما تهى مغز، به كيسههايى تشبيه كرده است كه گرهى
سخت بر سر آنها بستهاند و چون مىگشايى، هيچ نمىيابى: روى
نفس مطمئنه در جسد - - زخم ناخنهاى فكرت مىكشد...
عقده را بگشاده گير اى منتهى - - عقده سخت است بر كيسه ى تهى
در گشاد عقدهها گشتى تو پير - - عقده چندى دگر بگشاده گير
عقدهاى كآن بر گلوى ماست سخت - - كه بدانى كه خسى يا نيك بخت
حل اين اشكال كن گر آدم دمى - - خرج اين كن دم اگر آدم دمى...
عمر در محمول و در موضوع رفت - - بىبصيرت عمر در مسوع رفت...
جز به مصنوعى نديدى صانعى - - بر قياس اقترانى قانعى سادگى صورت و روانى حكايات، نبايد ما را به اين وهم
اندازد كه در آنها عمق و پهناورى نيست . اين هنر حكايات است كه دقايق و لطايف را
چنان ساده مىكنند كه گويى از اصل سادهاند؛ حال آن كه اگر همين حقايق در قالبهاى
تحليلى و فلسفى ريخته شوند، سخت و لا ينحل مىنمايند. بدين رو است كه حافظ، نكته
دانها را به شنيدن حكايت مىخواند تا از تناقضى پيچيده، سر در آورند:
زان يار دلنوازم شكرى است با شكايت - - گر نكته دان عشقى، بشنو تو اين حكايت
آميختگى ((شكر و شكايت
)) همان تناقضى است كه نكته دان عشق بايد آن را در قالب حكايت ببيند تا به
درايت رسد. 3 تأثير گذارى . به دلايل بسيارى، داستان، تأثيرگذارتر از هر شيوه
بيانى ديگر است . نخست اين كه داستانها، چون آغاز و فرجامى پيوسته و حسانگيز
دارند، خواندنى ترند و در هر حوصلهاى مىگنجد . هر كس مىخواهد بداند كه آغاز آن
به كجا مىانجامد و عاقبت آن شخص يا قهرمان چيست . حوصله و مجال خوانندگان، در
پيشگاه حكايت، قابليت بيشترى پيدا مىكند، و وقتى خواندند، لابد اثر مىپذيرند .
ديگر آن كه در حكايات، مفاهيم در قالب اشخاص و اشياء در مىآيند؛ يعنى به شكل
ملموستر و به قيافههاى شناخته شدهترى ظاهر مىشوند . مفاهيم، هر قدر كه بلند و
جذاب باشند، تا در قالب حوادث و مواجهات در نيايند، به نظر دست نيافتنىتر مىآيند.
آن همه توصيه به مطالعه قصص كه در قرآن و كتب عرفانى آمده است، مىتواند به همين
دليل باشد كه آنها آثار روشنتر و عميقترى دارند . تأثير گذارى حكايات، سبب
شده است كه مطالعه آنها در برنامههاى اخلاقى و سلوكى، هميشه جايى براى خود داشته
باشد و هر پيرى، مريدان خود را به حكايت خوانى و شنيدن داستان عارفان و قصه
پارسايان بخواند. نمونه را، عطار در ذكر حالات و مقامات حاتم اصم، سخنى از وى نقل
مىكند كه بسيار شنيدنى است: و گفت: (( هر
كه به مقدار يك سبع (يك هفتم ) از قرآن و حكايت پارسايان در شبانروزى بر خود عرضه
نكند، دين خويش به سلامت نتواند داشت.))
عرضه (( حكايت پارسايان در شبانروزى بر خود
)) در كنار قرائت قرآن، همان با جان و دل سالك مىكند كه بهار با درختان.
همو از حمدون قصار نقل مىكند كه مىگفت: (( هر
كه در سيرتهاى سلف نظر كند، تقصير خود بداند و باز پس ماندن خويش از درجه مردان.))
اين سخن حمدون، به واقع مهم و نغز است؛ زيرا وى با اين
توصيه، يكى از كارآمدترين ابزار سنجش براى پيشرفت يا پسرفت معنوى انسانها را بازگو
كرده است . بدين ترتيب، هر كه بخواهد بداند كه كجا است و چند منزل از راه را پيموده
و چند منزل ديگر تا مقصد در پيش دارد، راهى جز مطالعه
((سيرت سلف)) يعنى حكايت پيشينيان ندارد
. بررسيدن ((سيرت سلف
)) كه در سخن حمدون قصار آمده است، از راه مطالعه حكايات منسوب و مربوط
خواهد بود، نه غور در آرا و انديشههاى نظرى ايشان . چه، آن را
((سيرت)) نمىگويند. ابوحامد غزالى
(505 450 ه.) سخن را بالاتر برده و نظر در حكايات عارفان را مايه رغبت به عبادت
شمرده است . وى در اصل ششم از ركن ((منجيات))
در كتاب كيمياى سعادت، دو راه براى علاج سستى در عبادت پيش مىنهد: نخست اين كه
(( در صحبت مجتهدى باشد، تا وى را مىبيند، راغب شود .
)) ديگر آن كه (( بايد احوال و حكايات
مجتهدان مىخواند)) بدين ترتيب هرگاه كسى به
بيمارى كسالت و سستى در عبادت مبتلا شده يا بايد به خدمت كسى برسد كه او در كار
خدا، مجتهد (كوشنده) است يا حالات و داستانهاى آنان را بخواند . مراد غزالى از
((مجتهد)) كسى است كه در راه خدا، از
هيچ جد و جهدى فرو گذار نمىكند و اهل تلاش و كوشش است . عبارت او در كيمياى سعادت
بدين قرار است: و چون نفس تن در ندهد و در اين عبادت، علاج آن بود كه در صحبت
[ = همراهى ] مجتهدى باشد تا وى را مىبيند، راغب شود. يكى مىگويد:
((هرگاه كه در عبادت كاهل شوم، در اجتهاد محمد بن واسع نگرم تا يك هفته
عبادت با من بماند. پس اگر چنين كس نيابد، بايد كه احوال و حكايات مجتهدان مىخواند
و ما به بعضى از آن اشارت كنيم: ...
سپس حكاياتى از داود طايى، ابو محمد جريرى، فتح موصلى، اويس قرنى، سفيان ثورى و
ديگران مىآورد و در پايان مىگويد: اين است احوال مجتهدان. و از آن بسيار است
و حكايت دراز شود و در كتاب (( احياء))
بيشتر از اين بياوردهايم . بايد كه اگر بنده چنين
احوال نمىبيند، بارى مىشنود تا تقصير خويش شناسد و رغبت خير در وى حركت كند و با
نفس خويش مقاومت تواند كرد .
از همه اين كارها كه بگذريم، سخن على (ع) در اين باره، حلاوت و عمق دگرى دارد؛ آن
جا كه در نهج البلاغه مىفرمايد: (( من چنان در
تاريخ و احوال پيشينيان غور و نظر كردهام كه گويا با آنان زيستهام و يكى از آنانم
. )) در كنار همه اين توصيهها، هشدارى نيز هست
كه بايد شنيد و جدى گرفت. شايد اين هشدار را بيش از همه مولانا به خوانندگان آثارش
داده است . وى چندين بار در مثنوى و فيه ما فيه خاطر نشان كرده است كه حكايات به
مثابه پيمانهاند؛ يعنى همچنان كه از پيمانه، محتواى آن مراد است، از حكايات نيز
معناى آنها مقصود است . اى برادر قصه چون پيمانهاى است - -
معنى اندر وى بسان دانهاى است دانه معنى بگيرد
مرد عقل - - ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
بدين ترتيب، كالبد داستان چندان اهميت ندارد؛ اگر چه اجزايى از آن در ناسازگارى
مطلق با عقل باشد . حتى همان حكاياتى هم كه مولوى آنها را
((نقد حال خود)) مىشمارد، گاه كالبد و
صورتى ناموزون دارند. او نخستين داستان مثنوى را نقد حال خوانده، مىگويد:
بشنويد اى دوستان اين داستان - - خود حقيقت، نقد حال ما است آن ولى
در همين حكايت، چند جاى، مثنوى خوانان را از نظر كردن در صورت داستان پرهيز مىدهد؛
چه صورت آن ناموزون و حتى غلط انداز است . و هم از او است:
اين حكايت يادگير اى تيز هوش - - صورتش بگذار و معنى را نيوش به حق،
بسيارى از حكايات دلپذير، صورتى نامعقول و نامقبول دارند؛ ولى سهل است، زيرا صورت
در جنب سيرت، وانهادنى است . مولوى گاه كه تهمت حكايت گرى را از خود دور مىكند، به
بعد جسمانى حكايات نظر دارد؛ يعنى صورت و اجزاى خاكى آنها كه براى حفظ روح معنا،
آفريده شدهاند . ما چه خود را در سخن آغشتهايم - - كز
حكايت ما حكايت گشتهايم من عدم و افسانه گردم در
چنين - - تا تقلب يابم اندر ساجدين اين حكايت نيست
پيش مرد كار - - وصف حال است و حضور يار غار
4 اسلوب مندى . داستانهاى كوتاه و بلندى كه در كتب پيشينيان آمده است، در نهايت
مهارت و توسعه يافتگى در فن داستان سرايى است . در اين حكايات، تقريبا همه اصول ريز
و درشت قصه گويى مراعات شده و مثلا آنچه بايد آخر گفته شود، در آغاز نمىآيد و يا
ابزار جذاب سازى در آنها به چشم مىخورد و ... . درباره اسلوب فنى حكايات كهن،
سخن فراوان مىتوان گفت و نگارنده مترصد فرصتى است تا آنچه دريافته و يا گمان كرده،
جايى بازگويد . در اين جا همين قدر مىتوان گفت كه پيشينيان ما در نوشتن و ساختن
داستان، دستى توانا داشتهاند و اگر با فن داستان نويسى امروز، محك زنيم، برترىهاى
بسيارى در حكايات آنان مىبينيم . ((بگذار تا
وقت دگر.))
|