حكايت پارسايان
رضا بابايى
- ۱۴ -
آوردهاند كه يكى از حجاج در راه مكه، از كاروان بازماند و در بيابان تنها شد . در
آن باديه مىرفت با به جايى رسيد . خانهاى كهنه ديد . بدان سو رفت . در زد .
پيرزنى در خانه گشود . حاجى سلام كرد و زن او را خوشامد گفت. حاجى گفت: من
مردى در راه ماندهام و چند روز است كه غذا نخوردهام . اگر طعامى دارى، مراد ده تا
بخورم . زن گفت: در اين وادى، ماران بسيارند . برو و يك دو مار بگير و بياور تا من
بپزم و بخوريم . مرد متحير شد و گفت: من مار ندانم گرفت. زن گفت: بيا تا با هم
برويم و من مار گيرم . ساعتى در وادى بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دم
آنها بزد و آتش بيفروخت و مار بر آتش نهاد . مرد از غايت گرسنگى، آن را خورد . پس
به آب محتاج گشت. زن گفت در اين نزديكىها، چشمهاى است؛ برو و همان جا آب
بنوش . آن مرد، بر سر آن چشمه آمد . آبى ديد بسيار نامطبوع و بدبو و گل آلود.
چارهاى جز نوشيدن نديد . چون باز آمد، زن را گفت:اى مادر!چنين جاى بدين ناخوشى،
چرا ماندى و عمر تباه مىكنى؟ پير زن گفت: در جهان بهتر از اين بيابان، جايى براى
زيستن نيست. مرد گفت: در شهر ما، آبهاى فراوان و باغهاى پر نعمت هست و انواع
ميوهها و درختان و غذاهاى مطبوع. ما هرگز ندانسته بوديم كه ماران را بتوان خورد.
پيرزن گفت: در آن جا كه شما روزگار مىگذرانيد و نعمت و آسايش آن بسيار است، آيا
كسى بر كسى ستم هم مىكند؟ گفت: شاهان و ملوك، ستمهاى بزرگ مىكنند و مردمان،
بر يكديگر ستمهاى خرد، گاه روا مىدارند. زن گفت:
(( آن نعمتها كه گفتى در چنان جايى، بتر از زهر باشد و اين زهر در دامن
فراغت، خوشتر از همه نعمتها است . )) مردى پيش بايزيد بسطامى آمد و گفت:
((چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فايده دهى و خود نيز
پختهتر گردى كه گفتهاند: بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى
- - صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى بايزيد گفت:
(( در اين شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كردهام .
به وى مشغولم و از او به ديگرى نمىپردازم . ))
آن مرد گفت: آب كه در يك جا بماند و جارى نگردد، در جايگاه خود بگندد.))
بايزيد جواب داد: (( دريا باش تا هرگز
نگندى .)) چنان كه رابعه را از زنان عارفه بود، كسى گفت: از خلوت بيرون
آى تا شگفتىهاى خلقت بينى . رابعه گفت: (( به
خلوت در آى تا عجايب خالق بينى .)) لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:
((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه
آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور .))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم
نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را
بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت .
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هيچ
نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: ((پس بيا و از
اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال
خوشى دارند كه اكنون تو دارى . )) حسن بصرى از زاهدان قرن دوم و سوم هجرى است . در مدينه به
دنيا آمد ودر بصره نشو و نما كرد . با خلافت يزيد بن معاويه به صراحت مخالفت كرد و
در چندين نامه به عبدالملك بن مروان، خليفه جبار اموى، او را از ظلم بر حذر داشت.
عطار نيشابورى در تذكرة الاولياء، درباره او مىنويسد:
(( صد و سى تن از صحابه را دريافت و هفتاد بدرى را ديده بود . و ارادت او به
على ابن ابى
طالب بود و خرقه از او گرفت .))
در جوانى به روم شد و نزد وزير رفت . وزير گفت: ((
ما امروز جايى مىرويم .ما را همراهى مىكنى؟ ))
گفت: آرى . پس به صحرا رفتند. حسن گفت: خيمهاى ديدم از پارچههاى ديبا، با
طنابهاى ابريشم و ميخهاى زرين، و سپاهى گران ديدم، جمله با آلتهاى حرب، ساعتى
گرد آن خيمه بگشتند و چيزى بگفتند و برفتند . آنگاه فيلسوفان و دبيران، بيامدند و
ايشان نيز گرد خيمه بگشتند و چيزى بگفتند و برفتند . بعد پيرانى چند باشكوه ديدم كه
همچنان كردند و برفتند .پس كنيزكان ماهروى، هر يك طبقى زر و جواهر بر سر نهاده،
همچنان كردند و برفتند . پس قيصر و وزير در خيمه شدند و بيرون آمدند و برفتند.
من متحير شدم و گفتم اين چه حال باشد؟ از وزير سؤال كردم . گفت: قيصر را پسرى
صاحب جمال بود و در انواع علوم كامل و فاضل، و در ميدان جنگ بىنظير. و پدر عاشق او
بود. ناگاه بيمار شد . طبيبان حاذق در معالجت او عاجز شدند، تا عاقبت وفات كرد.
پسر را در اين خيمه در خاك كردند. هر سال يك بار به زيارت او آيند. و اول، آن سپاه
گران كه ديدى بيايند و گويند: ((اى پادشاه
زاده!اگر اين حال كه تو را پيش آمده است، به لشكر و جنگ، دفع مىشد، ما همه جانها
فدا مىكرديم، تا تو را از اين حال برهانيم. اما اين حال (مرگ) از جانب كسى است كه
به هيچ روى با او كارزار نتوان كرد.)) اين
بگويند و بازگردند. آنگاه فيلسوفان و دبيران بيايند و گويند:
((اى پادشاه زاده!اگر به دانش و فلسفه و طبابت، كارى از پيش مىرفت، ما دريغ
نمىكرديم و تو را از چنگال مرگ مىرهانديم .))
اين بگويند و باز گردند. پس پيران محترم بيايند و بگويند:
((اى ملك زاده! ((اگر به شفاعت و زارى،
يا به دانش و مهارت، دفع اين حال ميسر بود، ما تو را زنده نگه مىداشتيم . اما اين
حال از كسى است كه شفاعت و زارى نخرد. ))
پس كنيزكان ماهروى، با طبقهاى زرين بيايند و گويند:
((اگر از مال و جاه و جمال، كارى ساخته بود، ما خود را فدا مىكرديم . اما
مال و جمال اين جا وزنى و ارزشى ندارد.))
پس قيصر با وزير در خيمه رو در رو گويد: ((اى
جان پدر!از پدر چه كار آيد؟ براى تو لشكر گران آورد و فيلسوفان و دبيران و شفيعان و
مشاوران و صاحب جمالان و مال و نعمتهاى فراوان. و خود نيز آمدم . اگر به دست من
كارى بر مىآمد، مىكردم. اما اين حال، با كسى است كه پدر با همه جلالت در پيش او
عاجز است . سلام بر تو باد تا سال ديگر.)) اين
بگويند و بازگردند. اين قصه در دل حسن كارگر افتاد و در حال، بازگشت و به بصره
رفت و خود را در انواع مجاهدتها و عبادتها افكند . و از او نقل
كردهاند كه كسى به او گفت: ((فلان كس جان
مىكند و در حال مرگ است .)) گفت:
((چنين مگوى كه او هفتاد سال است كه جان مىكند، اكنون از جان كندن مىرهد؛
تا به كجا خواهد رسيد.))
به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقى اى
عزيز!اولا تو را وصيت مىكنم به آن چيزى كه شيخ طريقت، شيخ ابوسعيد ابوالخير فرموده
است كه: (( اين كس [ = سالك ] بايد هر روز به
قدر سى پاره از حديث مشايخ بگويد و بشنود كه: من احب شيئا اكثر ذكره؛ [ هر كه دوست
بدارد چيزى را، آن را بسيار ياد مىكند .]
آن را كه دل از عشق پر آتش باشد - - هر قصه كه گويد همه دلكش باشد
تو قصه عاشقان همى كم شنوى - - بشنو بشنو كه قصه شان خوش باشد
و عن الصادق عليه السلام: عز السلامة حتى لقد خفى مطلبها فان لم تكن فى شى ء
فتوشك فى التخلى، و ان طلبت فى التخلى فلم توجد فتوشك أن تكون فى كلام السلف
الصالح .
سلامت آن قدر ناياب است كه راه به دست آوردنش پنهان است . پس اگر در چيزى نباشد،
ممكن است در تخلى و كناره گيره باشد، و اگر در تخلى جسته شد و به دست نيامد، ممكن
است در سخن پيشينيان صالح باشد. به يكى از عارفان گفتند: از خورشيد روشنتر
چيست؟ گفت: ((معرفت و شناخت.))
گفتند: از آب سودمندتر چيست؟ گفت: ((سخن اهل
معرفت.)) پس پارهاى از دلها از روز روشنتر
است و پارهاى از شب تيرهتر. و سخن اهل معرفت گنجى از گنجهاى هدايت است كه معادن
آن دلهاى عارفان است . شيخ جنيد را پرسيدند كه: مريدان را از كلمات مشايخ و
حكايات ايشان چه فايده؟ گفت: تقويت دل و ثبات قدم بر مجاهده و تجديد عهد طلب
مىكنند. گفتند: اين را مؤكدى (= تأييدى ) از قرآن دارى؟ گفت: بلى؛
قال سبحانه: و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نثبت به فؤادك پس سخن مشايخ و بزرگان، لشكرى از سپاهيان خداوند بر روى زمين
است. و مقامات راسخان، شهدى از شهدهاى الهى است . و اسرار مشايخ، گهرهايى است كه
قلوب عارفان، صدف آنها است، و به هنگام ياد صالحان، رحمت الهى نازل مىشود. و
شيخ شرف الدين گفته است: ((مردان در قبور و
حقايق در سطور.)) به يكى از عارفان گفتند:
چرا هرگاه شما سخن مىگويى، هر كس سخن شما را مىشنود به گريه مىآيد، ولى ديگران
چنين نيستند؟ گفت: زن نوحه گرى كه خود فرزند از دست داده، مانند نوحه گر حرفهاى و
اجارهاى نيست . در غزايى گر بود صد نوحه گر - - آه صاحب درد
را باشد اثر
مولى عبد الصمد همدانى، بحر
المعارف، ج 1، تحقيق و ترجمه از حسين استاد ولى، انتشارات حكمت،تهران: 1370، ص 35
33
عطار نيشابورى در مقدمه كتاب ((تذكرة
الاولياء)) چندين فايده، براى خواندن حكايات و
سخنان عارفان مىشمارد؛ از جمله اين كه: اگر يك سخن بر خلاف تو گويند، در خون
آن كس سعى مىكنى، و
سالها بدان يك سخن كينه مىگيرى . چون سخن باطل را در نفس تو چندين اثر است، سخن
حق را هم اثرى تواند بود، هزار چندان؛ اگر چه تو از آن خبر ندارى . چنان كه از امام
عبدالرحمن اكاف پرسيدند كه ((كسى كه قرآن
مىخواند و نمىداند كه چه مىخواند، آن را هيچ اثرى بود؟
)) گفت: (( كسى كه دارو مىخورد و
نمىداند كه چه مىخورد، اثر مىكند؛ چگونه قرآن اثر نكند؟ بلكه بسى اثر كند . پس
چگونه خواهد بود اگر بداند كه چه مىخواند .))
((((ديگر
آن كه سخن پيشينيان دنيا بر دل مردم سرد كند و آخرت را بر دوام ملازم خاطر آنان
كند؛ دوستى حق در دل مرد پديد آرد و وى را به برداشتن توشه وا دارد.))))
نيز خواجه انبيا عليه و آله الصلوة و السلام و التحية مىفرمايد: عند ذكر الصالحين
تنزل الرحمه؛ [ آن جا كه از صالحان ياد شود، رحمت خدا نازل مىگردد.]
مولوى نيز در مثنوى، سخن و سيره اوليا را همچون باد بهارى مىداند كه درخت جان را
زنده و خرم مىكند.
گفت پيغمبر ز سرماى بهار - - تن مپوشانيد، ياران زينهار
زانك با جان شما آن مىكند - - كان بهاران با درختان مىكند
پس به تأويل اين بود كانفاس پاك - - چون بهارست و حيات برگ و تاك
گفتهاى اوليا نرم و درشت - - تن مپوشان زانك دينت راست پشت
|