على عليه السلام دستور داد هر دو نفر را
نزد امام حسن مجتبى عليه السلام ببرند و قصه آن دو را به عرض برسانند و بگويند: حكم
خدا در اين باره چيست ؟
امام مجتبى عليه السلام فرمود: ((به اميرالمؤ منين عليه
السلام بگوييد، اگر اين مرد دومى مقتول را كشته ، دستگير شده است و اولى را كه قاتل
نبوده ، از مرگ خلاص كرده و در واقع او را احيا نموده است و كسى كه يك نفر را احيا
كند، همانند آن است كه تمام مردم را احيا كرده است . پس هر دو نفر آزاد شوند و ديه
مقتول از بيت المال پرداخت گردد.))(267)
رابطه دختر و پسر
اگر شهوت جنسى به درستى محدود شود و با اندازه گيرى صحيح در راه مشروع و
قانون اعمال گردد، تضادى بين آن و ساير تمايلات انسانى و سجاياى اخلاقى ، وجود
نخواهد داشت .
جوانان مى توانند از يك طرف خواهش هاى غريزى خود را ارضا كنند و از طرف ديگر به
تمايلات اخلاقى و هدايت هاى عقلى خويش جامه عقلى بپوشانند و در نتيجه يك انسان
واقعى باشند و با ارضاى همه خواهش ها موجبات سعادت خود را فراهم آورند.
اگر غريزه جنسى لجام گسيخته و خودسر باشد، اگر جوانان اسير شهوت و مطيع نفس سركش
خود گردند، زمينه تضاد تمايلات در وجودشان آماده مى شود.
در اين موقع تمام شهوت ، جسم و جان جوانان را مسخر مى كند و تمام قدرت را به دست مى
گيرد و آنان را براى ارضاى اين خواهش سوزان ، به ناپاكى و گناه وامى دارد.
در اين موقع است كه وجدان اخلاقى سركوت مى شودو شعله هاى فروزان عقل به خمودى مى
گرايد. در اين موقع ممكن است جوانان به انواع پليدى ها و جنايات آلوده شوند و در
معرض تيره روزى و سقوط قرار گيرند.
((مصطفى لطفى منفلوطى )) تحت عنوان
((غرفة الاحزان ))؛ ((خانه
غم ها)) زندگى تاءثربار دختر و پسر جوانى را شرح مى دهد كه
از خلال آن ارضاى نابه جاى شهوت جنسى و تضاد تمايلات و عوارض ناشى از آن به خوبى
واضح مى شود. براى عبرت دختران و پسران جوان ترجمه كامل آن را در اين جا مى آورم .
او مى گويد: دوستى داشتم كه بيشتر علاقه من به او از جنبه دانش و فضلش بود، نه از
جهت ايمان و اخلاق او. از ديدن وى همواره مسرور مى شدم و در محضرش احساس شادى مى
كردم . نه به عبادت و طاعات او توجه داشتم نه به آلودگى و گناهانش . او براى من
تنها رفيق انس بود. هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا آن كه
دروس فضيلت و اخلاق را فراگيرم .
ساليان دراز با هم رفاقت داشتيم . در طول اين مدت نه من از او بدى ديدم و نه او از
من رنجيده خاطر شد.
براى يك سفر طولانى ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولى تا مدتى
با هم مكاتبه مى كرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم . متاءسفانه چندى
گذشت و نامه اى از او به من رسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت . در طول
اين مدت نگران و ناراحت بودم .
پس از مراجعت از سفر براى ديدار دوستم به در خانه اش رفتم . از آن منزل رفته بود.
همسايگان گفتند مدتى است كه تغيير مسكن داده و نمى دانيم به كجا رفته است . با پيدا
كردن دوستم كوشش بسيار كردم و در جست و جوى او به هر جايى كه احتمال ملاقاتش را مى
دادم ، رفتم و او را نيافتم . رفته رفته ماءيوس شدم تا جايى كه يقين كردم دوست خود
را از دست داده ام و ديگر راهى به او ندارم . اشك تاءثر ريختم . گريه كردم ، گريه
آن كسى كه در زندگى ، از داشتن دوستان باوفا كم نصيب است ، گريه آن كسى كه هدف
تيرهاى روزگار قرار گرفته است . تيرهايى كه هرگز به خطا نمى رود و پى در پى درد و
رنج آن احساس مى شود.
اتفاقا در يكى از شب هاى تاريك آخر ماه كه به طرف منزلم مى رفتم راه را گم كردم و
ندانسته به محله دورافتاده و كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم . در آن ساعت از شدت
ظلمت چنين احساس كردم كه در درياى سياه و بى كرانى كه دو كوه بلند تيره آن را احاطه
كرده است ، در حركت هستم و امواج سهمگينش گاهى بلند مى شود و به جلو مى آيد و گاهى
فروكش مى كند و به عقب برمى گردد.
هنوز به وسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران صدايى شنيدم و
رفت و آمدهاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد.
با خود گفتم : اى عجب كه اين شب تاريك چه مقدار اسرار مردم بى نوا و مصائب غم زدگان
را در سينه خود پنهان كرده است .
من از سال ها پيش ، با خداى خود عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اى را ببينم ،
اگر قادر باشم يارى اش كنم و اگر عاجز باشم با اشك و آه خود، در غمش شريك گردم . به
همين جهت راه خود را به طرف آن خانه گردانم و آهسته در زدم . كسى نيامد. دفعه دوم
به شدت كوبيدم . در باز شد. ديدم دختربچه اى است كه در حدود ده سال از عمرش رفته و
چراغ كم فروغى به دست دارد. در پرتو آن نور خفيف دخترك را ديدم . لباس مندرسى در بر
داشت ولى جمال و زيبايى اش در آن لباس ، مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره
پاره قرار گرفته باشد.
از دختربچه سوال كردم كه ((آيا در منزل بيمارى داريد؟))
او در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قلبش بايستد، جواب داد:
((اى مرد! پدرم را درياب ! در حال جان دادن است .))
اين جمله را گفت و براى راهنمايى من به داخل منزل روان شد. پشت سرش رفتم . مرا در
بالاخانه اى برد كه يك در كوتاه بيشتر نداشت . داخل شدم ولى چه اطاق وحشت زايى ! چه
وضع رقت بارى ! در آن موقع گمان مى كردم كه از جهان زنده به عالم مردگان آمده ام .
در نظر من آن بالاخانه كوچك ، چون گور و آن بيمار چون ميتى جلوه مى كرد.
نزديك بيمار آمدم . پهلويش نشستم . بى اندازه ناتوان شده بود. گويى پيكرش يك قفس
استخوانى است كه تنفس مى كند و يا نى خشكى است كه چون هوا در آن عبور مى نمايد، صدا
مى دهد.
از محبت دستم را روى پيشانى اش گذاردم . چشم خود را گشود و مدتى به من نگاه كرد. كم
كم لب هاى بى رمقش به حركت درآمد و با صداى بسيار ضعيف گفت :
((خدا را شكر كه دوست گم شده اى را پيدا كردم .))
از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گويى دلم از جاى كنده شده و در سينه ام
راه مى رود. فهميدم كه به گمشده خود رسيده ام ولى هرگز نمى خواستم او را در لحظه
مرگ و ساعات آخر زندگى ملاقات نمايم . نمى خواستم غصه هاى پنهانى ام با اين وضع
دلخراش و رقت بار او تجديد و تشديد شود.
با كمال تعجب و تاءثر از او پرسيدم : ((اين چه حال است كه در
تو مى بينم ؟ چرا به اين وضع دچار شده اى ؟))
با اشاره به من فهماند كه ميل نشستن دارد. دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با
كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب به سخن گشود تا قصه خود را شرح دهد.
گفت : ده سال تمام من و مادرم در خانه اى مسكن داشتيم . همسايه مجاور ما مرد
ثروتمندى بود. يك روز در قصر مجلل و باشكوه آن مرد متمكن ديدم او دختر ماهرو و
زيبايى را در آغوش داشت كه نظيرش در هيچ يك از قصرهاى اين شهر نبود.
چنان شيفته و دلباخته او شدم كه صبر و قرارم به كلى از دست رفت . براى آن كه به
وصلش برسم ، تمام كوشش را به كار بردم . از هر درى سخن گفتم و به هر وسيله اى متوسل
شدم ولى نتيجه نگرفتم . آن دختر زيبا همچنان از من كناره مى گرفت . سرانجام به او
وعده ازدواج دادم و به اين اميد قانعش كردم . با من طرح دوستى ريخت و محرمانه باب
مراوده باز شد تا در يكى از روزها به كام دل رسيدم و دلش را با آبرويش يك جا بردم و
آنچه نبايد بشود، اتفاق افتاد.
خيلى زود فهميدم كه دختر جوان ، فرزندى در شكم دارد. دو دل و متحير شدم از اين كه
آيا به وعده خود وفا كنم و با او ازدواج نمايم يا آن كه رشته محبتش را قطع كنم و از
وى جدا شوم ؟
حالت دوم را انتخاب كردم و براى فرار از دختر، منزل مسكونى ام را تغيير دادم و به
منزلى كه تو در آن جا به ملاقاتم آمدى ، منتقل شدم و از آن پس از او خبرى نداشتم .
از اين قصه سال ها گذشت . روزى نامه اى به من با پست رسيد. در اين موقع دست خود را
دراز كرد و كاغذ كهنه زردرنگى را از زير بالش خود بيرون آورد و به دست من داد. نامه
را خواندم . اين مطالب در آن نوشته شده بود.
((اگر به تو نامه مى نويسم ، نه براى اين است كه دوستى و
مودت گذشته را تجديد نمايم ، چرا كه براى آن كار حاضر نيستم حتى يك سطر يا يك كلمه
بنويسم . زيرا پيمانى مانند پيمان مكارانه تو و مودتى مانند مودت دروغ و خلاف حقيقت
تو، شايسته يادآورى نيست . چه رسد كه بر آن تاءسف خورم و تمنّاى تجديدش را نمايم .
تو مى دانى روزى كه مرا ترك گفتى ، آتش سوزنده اى در دل و جنين جنبده اى در شكم
داشتم . آتش تاءسف بر گذشته ام بود و جنين هم مايه ترس و رسوايى آينده ام ! تو
كمترين اعتنايى به گذشته و آينده من ننمودى ! فرار كردى تا جنايتى را كه خود به
وجود آورده اى ، نبينى و اشك هايى را كه تو جارى كرده اى ، پاك نكنى ! آيا با اين
رفتار بيرحمانه و ضدانسانى مى توانم تو را يك انسان شريف بخوانم ؟ هرگز! نه تنها
انسان شريفى نيستى ، بلكه اصلا انسان نيستى . زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگان
را در خود جمع كرده اى و يك جا مظهر همه ناپاكى ها و سيئات اخلاقى شده اى .
مى گفتى تو را دوست دارم . دروغ مى گفتى ! تو خودت را دوست مى داشتى ، تو به
تمايلات خويشتن علاقه مند بودى . در رهگذر خواهش هاى نفسانى خود به من برخورد كردى
و مرا وسيله ارضاى تمنيات خويشتن يافتى وگرنه هرگز به خانه من نمى آمدى و به من
توجه نمى كردى .
به من خيانت كردى ! زيرا وعده دادى با من ازدواج كنى ولى پيمان شكستى و به وعده ات
وفا ننمودى . فكر مى كردى زنى كه آلوده به گناه شده و در بى عفتى سقوط كرده است ،
لايق همسرى نيست . آيا گناهكارى من جز به دست تو شد؟ آيا سقوط من سببى جز جنايتكارى
تو داشت ؟ اگر تو نبودى من هرگز به گناه آلوده نشده بودم . اصرار مداوم تو مرا عاجز
كرد و سرانجام مانند كودك خردسالى كه به دست جبار توانايى اسير شده باشد، در مقابل
تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم .
عفت مرا دزديدى ! پس از آن من خود را ذليل و خوار حس مى كردم و قلبم مالامال غصه و
اندوه شد. زندگى برايم سنگين و غيرقابل تحمل مى نمود. براى يك دختر جوانى مانند من
زندگى چه لذتى مى توانست داشته باشد؟ نه قادر است همسر قانونى يك مرد باشد و نه مى
تواند مادر پاكدامن يك كودك . بلكه قادر نيست در جامعه به وضع عادى به سر برد. او
پيوسته سرافكنده و شرمسار است . اشك تاءثر مى بارد و از غصه صورت خود را به كف دست
مى گيرد و بر گذشته تيره خود فكر مى كند. وقتى به ياد رسوايى خويش و سرزنش هاى مردم
مى افتد، از ترس بندهاى استخوانش مى سوزد و دلش از غصه آب مى شود.
آسايش و راحتى را از من ربودى ! آنچنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانه مجلل و با
شكوه فرار كردم . از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفه و گوارا چشم پوشيدم و به
يك منزل كوچك در يك محله دورافتاده و بى رفت و آمد مسكن گزيدم تا باقى مانده عمر غم
انگيز خود را در آن جا بگذرانم .
پدر و مادرم را كشتى ! خبر دارم هر دو در غياب من جان سپردند، و از دنيا رفتند.
آنها از غصه جدايى من دق كردند و از نااميدى ديدار من ، مردند. گمان مى كنم مرگ
آنها سببى جز اين نداشت .
مرا كشتى ! زيرا آن سمّ تلخى را كه از جام تو نوشيدم و آن غصه هاى كشنده و عميقى كه
از دست تو در دلم جاى گرفت و با آن در جنگ و ستيز بودم ، اثر نهايى خود را در جسم و
جانم گذارده است . اينك در بستر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را مى
گذرانم . من اكنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد. پيوسته
مى سوزد و بزودى متلاشى خواهد شد. گمان مى كنم خداوند به من توجه كرده و دعايم
مستجاب شده است . خداوند اراده فرموده است كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزى
برهاند و مرا از دنياى مرگ و بدبختى به عالم زندگى و آسايش منتقل نمايد.
با اين همه جرايم و جنايات بايد بگويم ، تو دروغگويى ! تو مكار و حيله گرى ! تو دزد
و جنايتكار هستى ! گمان نمى كنم خداوند عادل ، تو را آزاد بگذارد و حق من ستمديده
مظلوم را از تو نگيرد.
اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودت ننوشتم ، زيرا تو پست تر از آنى كه با تو
از پيمان محبت صحبت كنم . به علاوه من اكنون در آستانه قبر قرار گرفته ام . از نيك
و بدهاى زندگى از خوشبختى ها و بدبختى هاى حيات ، در حال وداع و جدايى هستم . نه
ديگر در دل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ اجازه عهد و پيمان محبت به من مى
دهد. اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من امانتى دارى و آن دختربچه بى
گناه توست .
اگر در دل بى رحمت ، عاطفه پدرى وجود دارد، بيا اين كودك بى سرپرست را از من بگير
تا مگر بدبختى هايى كه دامنگير مادر ستمديده او شده است ، دامنگير وى نشود و روزگار
او مانند روزگار من تواءم با تيره روزى و ناكامى نگردد.
هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه به او نگاه كردم . ديدم اشك بر صورتش جارى
است . پرسيدم : ((بعد چه شد؟))
گفت : وقتى اين نامه را خواندم تمام بدنم لرزيد. از شدت ناراحتى و هيجان گمان مى
كردم نزديك است سينه بشكافد و قلبم از غصه بيرون افتد. با سرعت به منزلى كه نشانى
آن را داده بود، آمدم و آن همين منزل بود. وارد اين بالاخانه شدم . ديدم روى همين
تخت ، يك بدن بى حركت افتاده و دختربچه اش پهلوى آن بدن نشسته و با وضع تلخ و
ناراحت كننده اى گريه مى كند.
بى اختيار از وحشت آن منظره هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم . گويى در آن موقع جرايم
غير انسانى من به صورت درندگان وحشتناك در نظرم مجسم شده بودند. يكى چنگال خود را
به من مى نمود و ديگرى مى خواست با دندان مرا بدرد. وقتى به خود آمدم ، با خدا عهد
كردم كه از اين بالاخانه كه اسمش را ((غرفة الاحزان
)) گذارده ام ، خارج نشوم و به جبران ستم هايى كه بر آن دختر
مظلوم كرده ام ، مثل او زندگى كنم و مانند او بميرم .
اينك موقع مرگ فرا رسيده و در خود احساس مسرت و رضايت خاطر مى كنم . زيرا نداى
باطنى قلبم به من مى گويد، خداوند جرايم تو را بخشيده و آن همه گناهانى كه ناشى از
بى رحمى و قساوت قلب بوده ، آمرزيده است .
سخنش كه به اين جا رسيد زبانش بند آمد و رنگ صورتش به كلى تغيير كرد. نتوانست خود
را نگه دارد. در بستر افتاد. آخرين كلامى كه در نهايت ضعف و ناتوانى به من گفت اين
بود: ابنتى يا صديقى !؛ ((دوست
عزيزم ! دخترم را به تو مى سپارم .)) و سپس جان به جان آفرين
تسليم كرد.
ساعتى در كنارش ماندم و آنچه وظيفه يك دوست بود، درباره اش انجام دادم ، نامه هايى
براى دوستان و آشنايانش نوشتم و همه در تشييع جنازه اش شركت كردند.
من در عمرم روزى را مثل آن روز نديدم . زن و مرد به شدت گريه مى كردند. خدا مى داند
الان هم كه قصه او را مى نويسم ، از شدت گريه و هيجان نمى توانم خود را نگاه دارم و
هرگز صداى ضعيف او را در آخرين لحظه زندگى فراموش نمى كنم كه گفت :
ابنتى يا صديقى !(268)
اين واقعه دردناك از تجاوز جنسى يك پسر و تسليم نابجاى يك دختر سرچشمه گرفت . تضاد
تمايلات و شكنجه هاى وجدان اخلاقى آن را تشديد كرد و سرانجام با آن وضع تاءثربار و
رقت انگيز پايان پذيرفت .
اگر دختر و پسر از اول تمايل جنسى خود را تعديل كرده بودند، اگر بر خواهش هاى
نفسانى خويش مسلط مى بودند و برخلاف عفت و قانون با يكديگر نمى آويختند، هيچ يك از
آن صحنه هاى تكان دهنده و رنج آور پيش نمى آمد.
بدبختانه پسر تحت تاءثير شهوت بود و تمايل جنسى بر وى حكومت داشت . او تنها به
ارضاى خواهش نفسانى خود فكر مى كرد و در راه رسيدن به مقصود از دروغگويى و عهدشكنى
باك نداشت .
دختر نيز بر خواهش هاى نفسانى خود مسلط نبود و در مقابل غريزه جنسى قدرت خوددارى
نداشت . او تنها بر آبرو و شرف خود مى ترسيد. به همين جهت موقعى كه پسر به وى وعده
ازدواج داد، تسليم شد. زيرا گمان مى كرد با اين وعده تضاد شهوت و شرف برطرف شده و
آبرويش محفوظ خواهد ماند.
پسر پس از اعمال شهوت و ارضاى غريزه ، دختر را ترك گفت و برخلاف فطرت اخلاقى و
سجاياى انسانى ، عهدشكنى كرد. دختر كه عزت و غرور و همه چيز او سركوب شده بود، از
ترس رسوايى و بدنامى خود و پدر و مادر، از خانه و زندگى و از رفاه و آسايش و خلاصه
از همه چيز خود چشم پوشيد و به آن زندگى تلخ و ناگوار تن داد.
شكست هاى روحى و پايمال شدن آبرو و شرف تار و پود وجود دختر را سوزاند و او را در
سنين جوانى ، تسليم مرگ كرد.
پسر كه به وسيله نامه از نتايج شوم عهدشكنى و خيانت خود آگاه شده بود، سخت ناراحت
شد. موقعى كه از نزديك ، دختر بدبخت را در حال مرگ مشاهده كرد، از وحشت بيهوش
گرديد. شكنجه وجدان اخلاقى و ملامت هاى درونى چنان او را درهم كوبيد كه پس از مرگ
دختر نتوانست به زندگى عادى خود ادامه دهد. احساس شرمسارى مجبورش كرد كه خود را در
آن بالاخانه مصيبت زندانى كند و در آن محيط رنج آور و طاقت فرسا آن قدر بماند تا
بميرد.(269)
كودك خردسال و موعظه
موقعى كه خلافت به عمربن عبدالعزيز منتقل شد، هياءت هايى از اطراف كشور براى
عرض تبريك و تهنيت به دربار وى آمدند كه از آن جمله هياءتى از حجاز بود. كودك
خردسالى در آن هياءت بود كه در مجلس خليفه به پا خاست تا سخن بگويد.
خليفه گفت : آن كس كه سنش بيشتر است ، حرف بزند.
كودك گفت : ((اى خليفه مسلمين ! اگر ميزان شايستگى ، سن
بيشتر باشد، در مجلس شما كسانى هستند كه براى خلافت شايسته ترند.))
عمر بن عبدالعزيز از سخن طفل به عجب آمد، او را تاءييد كرد و اجازه داد حرف بزند.
كودك گفت : از شهر دورى به اينجا آمده ايم . آمدن ما نه براى طمع است نه به علت ترس
! طمع نداريم براى آن كه از عدل تو برخورداريم و در منازل خويش با اطمينان و امنيت
زندگى مى كنيم . ترس ندايم زيرا خويشتن را از ستم تو در امان مى دانيم . آمدن ما در
اين جا فقط به منظور شكرگزارى و قدردانى است .
((عمربن عبدالعزيز)) به كودك گفت :
((مرا موعظه كن !))
كودك گفت : ((اى خليفه مسلمين ! بعضى از مردم از حلم خداوند
و همچنين از تمجيد مردم دچار غرور شدند. مواظب باش اين دو عامل در شما ايجاد غرور
ننمايد و در زمامدارى گرفتار لغزش نشوى .))
عمر بن عبدالعزيز از گفتار كودك بسيار مسرور شد و از سن او سوال كرد. گفتند:
((دوازده ساله است .))(270)
شكست دادن با سخن گفتن !
مردى به نام شريك بن اعور، سيد و بزرگ قوم خود بود و در زمان معاويه زندگى
مى كرد. شكل بدى داشت ، اسمش ((شريك ))
بود و كلمه ((شريك )) اسم خوبى براى
انسان نيست . پدرش را ((اعور)) مى
گفتند و ((اعور)) كسى است كه يك چشمش
معيوب باشد.
در يكى از روزهايى كه معاويه در اوج قدرت بود، شريك بن اعور به مجلس او آمد.
معاويه از اسم نامطبوع وى و پدرش و همچنين از شكل بدش استفاده كرده و او را به
باد تحقير و اهانت گرفت .
معاويه گفت : ((نام تو شريك است و براى خدا شريكى نيست . تو
پسر اعورى و سالم از اعور بهتر است . صورت بدگلى هم دارى و خوشگل بهتر از بدگل است
. چرا قبيله ات تو را به سيادت و آقايى خود برگزيده اند؟))
شريك در جواب گفت : ((به خدا قسم تو معاويه هستى و معاويه
سگى است كه عوعو مى كند. تو عوعو كردى و نامت را معاويه گذاردند. تو فرزند حربى و
سلم و صلح از حرب بهتر است . تو فرزند صخره اى و زمين هموار از سنگلاخ بهتر است .
با اين همه چگونه به مقام زمامدارى مسلمين نايل آمده اى ؟))
((سخنان شريك بن اعور، معاويه را شكست داد. شريك را قسم داد
كه از مجلس من خارج شو!))(271)
نام خوب
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اسم بد افراد و همچنين اسم بد بلادى را
كه مردم از انتساب به آن ناراحت بودند به اسامى خوبى تغيير مى داد و از اين راه شخص
صاحب اسم يا سكنه آن شهرستان را از فشار عقده حقارت خلاص مى كرد.
عن جعفر عن آبائه عليهم السلام اءنّ رسول الله صلى الله عليه
و آله و سلم كان يغيّر الاسماء القبيحة فى الرجال و البلدان ؛(272)
امام صادق عليه السلام فرمود كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اسماء قبيح
مردم و بلاد را تغيير مى داد.
عمر دخترى داشت كه نامش عاصيه بود، يعنى گناهكار و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و
سلم آن اسم را تغيير داد و او را جميله ، يعنى زيبا نام گذارى كرد.
زينب دختر ام سلمه ، اسمش ((برة ))
بود كه يعنى نيكوكار. از اين كلمه استشمام خودستايى و خودپسندى مى شد و كسانى
درباره آن زن مى گفتند كه با اين اسم مى خواهد، ادعاى پاكى نمايد. براى اين كه مورد
تحقير و بى احترامى مردم واقع نشود، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اسم او را
به زينب تغيير داد.
در خانواده هاى عرب قبل از اسلام بسيرا معمول بود كه فرزندان خود را به اسامى
درندگان و گزندگان نام گذارى مى كردند و اين روش نامطبوع بعد از اسلام نيز در بعضى
از خانواده ها كم و بيش مشاهده مى شد.
احمد بن هيثم از على بن موسى الرضا عليه السلام سوال كرد چرا اعراب ، فرزندان خود
را به نام هاى سگ و يوزپلنگ و نظاير آن ها نام گذارى مى كردند؟
حضرت در جواب فرمود: ((عرب ها مردان جنگ و نبرد بودند، اين
اسم ها را روى فرزندان خود مى گذراند تا وقت صدا زدن در دل دشمن ايجاد هول و هراس
نمايند.))(273)
با اين كه اين قبيل اسامى ناپسند بين مردم بسيار عادى و معمول بود، ولى در مواقع
تحقير و توهين ، مانند حربه برنده اى به كار مى رفت و هر يك ، ديگرى را به وسيله
نام زشتش توبيخ و ملامت نمى نمود.
نام يكى از روستاهاى عشاير عرب جاريه بود. به طورى كه لغت اقرب الموارد مى گويد،
يكى از معانى جاريه ، الحية من جلس الافعى ، جارية
يك نوع مارى از جنس افعى است . جاريه مردى قوى و صريح اللهجه و با شخصيت بود. او و
كسانش از حكومت ظالمانه معاويه ناراضى بودند و در دل نسبت به وى كينه و دشمنى
داشتند. معاويه كه بدبينى جاريه و كسانش را احساس كرده بود، تصميم گرفت روزى در
محضر مردم به وى توهين كند و نامش را وسيله تمسخر و تحقير او قرار دهد.
فرصتى پيش آمد و جاريه با معاويه روبرو شد. معاويه گفت : ((تو
چه مقدار نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم تو را مار گذارده اند؟))
جاريه فورا و بدون تاءمل گفت : ((تو چه مقدار نزد قوم و
قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم تو را معاويه گذارده اند، يعنى سگ ماده !))
معاويه از اين جواب سخت ناراحت شد و گفت : ((بى مادر ساكت
باش !))
جاريه بلافاصله جواب داد: ((من مادر دارم كه مرا زاييده است
، به خدا قسم دلهايى كه بغض تو را در خود مى پرورانند، در سينه هاى ماست و
شمشيرهايى كه با آنها با تو نبرد خواهند كرد، در دست هاى ماست . تو قادر نيستى به
ستم ما را هلاك كنى و نمى توانى به زور بر ما حكومت نمايى . تو در زمامدارى به ما
عهد و پيمان سپرده اى ، ما نيز طبق آن پيمان ، عهد اطاعت و شنوايى داريم . اگر تو
به پيمانت وفا كنى ما هم به اطاعت وفاداريم و اگر تخلف نمايى بدان كه پشت سر ما
گروه مردان نيرومند و نيزه هاى برنده است .))
معاويه كه از صراحت گفتار و روح آزاد جاريه سخت شكست خورده بود، گفت :
((خداوند مانند تو را در جامعه زياد نكند!))(274)
عزت برقرار!
((رشيد بن زبير مصرى )) يكى از
قضات عالى مقام و نويسنده لايقى بود و در علوم فقه و منطق و نحو و تاريخ ، اطلاعات
كافى داشت . در قرن ششم هجرى زندگى مى كرد. قدرى كوتاه و رنگى تيره و لبهايى درشت و
بينى پهنى داشت . بسيار بدگل و كريه المنظر بود. او در ايام جوانى در قاهره با
عبدالعزيز ادريسى و سليمان ديلمى در يك خانه زندگى مى كرد. روزى از خانه خارج شد و
خيلى دير به منزل برگشت .
رفقا علت تاءخير را پرسش نمودند. او از جواب ابا داشت . اصرار كردند ، سرانجام گفت
: ((امروز از فلان محل عبور كردم ، با زن ماهرو و خوش اندامى
برخورد نمودم . او با گوشه چشم اشاره كرد. من هم به دنبال او راه افتادم ، كوچه ها
را يكى پس از ديگرى پيمودم تا به منزل رسيديم . در را گشود، داخل شد و به من نيز
اشاره كرد تا وارد شوم .
وقتى نقاب از صورت چون ماه خود گرفت ، دست ها را به هم زد و كسى را نام برد. دختركى
بسيار زيبا از طبقه بالاى عمارت به صحن خانه آمد. زن به دختربچه گفت :
((اگر بار ديگر در بستر خواب ادرار كنى ، تو را به اين قاضى
مى دهم تا تو را بخورد.))
سپس رو به من كرد و گفت : ((اميدوارم خداوند احسان خود را در
بزرگوارى قاضى از ما سلب نفرمايد. عزت برقرار!))
من با سرافكندگى و شرمسارى از خانه بيرون آمدم و از شدت خجلت و تاءثر راه خانه را
گم كردم و در كوچه ها سرگردان مى گشتم . به اين جهت دير آمدم .(275)