حكايات منبر
داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن
زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه

محمد رحمتى شهرضا

- ۱۴ -


حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، سمره را احضار كرد و گفته هاى شاكى را به اطلاعش رساند و صريحا فرمود:
((هر وقت خواستى از منزل انصارى عبور كنى ، اجازه بگير!)) سمره از اطاعت امر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز ابا كرد و از قبول استجازه سر باز زد. حضرت با مشاهده اين وضع پيشنهاد كرد كه درخت خود را بفروشد و ضمنا براى آن كه او را در انجام معامله تشويق فرمايد، قيمت آن را به چند برابر بالا برد و سرانجام فرمود: ((به هر مبلغى كه مايل هستى ، آن را واگذار كن !)) سمره از معامله درخت نيز خوددارى كرد و براى فروش آن هر چند به چند برابر قيمت حاضر نشد. سپس حضرت او را به جنبه معنوى متوجه كرد و در مقابل استجازه يا فروش درخت به وى وعده پاداش اخروى داد، ولى سمره باز هم نپذيرفت .
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لاءنصارى اذهب فافعلها و ارم بها اليه فانه لا ضرر و لا ضرار؛(256)
در اين موقع رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مرد انصارى فرمود:
((برو درخت را از ريشه در آور و نزد وى بينداز كه اسلام دين ضرر نيست و قانون آسمانى آن ، اجازه ضرر زدن ابتدايى يا انتقامى به كسى نمى دهد.))
با تحليل اين قضيه و توجه به نكات آن به خوبى روشن مى شود كه طبق مقررات اجتماعى اسلام ، افراد جامعه در اعمال آزادى هاى فردى خود تا جايى مجازند كه به آزادى ديگران ضرر نرسانند.
اينك توضيح مطلب :
1. مردى از انصار در مدينه مالك محوطه اى است كه خانه مسكونى اش در مجاورت آن قرار دارد و راه ورود به محوطه منحصرا از آن منزل است .
2 - سمرة بن جندب در آن محوطه درخت خرمايى دارد كه بارآورده و مايل است تا برداشت محصول آن مكرر به سركشى آن برود و هر بار بايد از آن خانه رفت و آمد نمايد.
3 - مرد انصارى قانونا در خانه خود داراى آزادى فردى است و كسى حق مزاحمت او را ندارد.
4 - سمرة بن جندب نيز از آن منزل حق عبور دارد و هر وقت مايل باشد، مى تواند از حق خود استفاده نمايد.
5 - براى آن كه سمره از حق خود استفاده كند و به حق اهل خانه نيز ضرر نرسد، مرد انصارى از وى خواست كه قبل از ورود به منزل اجازه بگيرد ولى سمره قبول نكرد.
6 - قضيه بن عرض رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و آن حضرت خواسته مرد انصارى را كه بهترين راه براى حفظ حق دو طرف بود، تاييد فرمود و صريحا به سمره امر كرد كه قبل از ورود اجازه بگيرد و او همچنان از قبول آن ابا كرد.
7 - رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به منظور هماهنگ ساختن آزادى هر دو طرف ، از در ديگر وارد شد و به سمره پيشنهاد فرمود كه از حق مالكيت خود استفاده كند و درخت را بفروشد و براى آن كه او را در اين كار تشويق كرده باشد، تا در كمال رغبت و آزادى به معامله اقدام نمايد، تعيين قيمت را، هر چند به چند برابر ارزش واقعى درخت باشد به اختيار او گذارد. به علاوه پيشنهاد خود را با وعده پاداش اخروى تاييد فرمود، ولى سمره خودسر و لجوج از انجام معامله نيز سر باز زد.
8 - روش تند و خودسرانه سمره منافى با مقررات اجتماعى اسلام بود، زيرا حاضر نشد با استيفاى حق خود، حق مرد انصارى را نيز مراعات نمايد و آزادى خويش را با آزادى وى تطبيق دهد و چنين فرد متخلفى در جامعه استحقاق كيفر دارد.
9 - رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، براى كيفر سمره به مرد انصارى فرمود: درخت او را از ريشه درآورد و نزدش بيفكند و با اين دستور به وى فهماند كه هر كس در استفاده از آزادى خود تا حدى مجاز است كه به آزادى ديگران ضرر نرساند.
10 - پس از دستور كندن درخت ، فرمود: لا ضرر و لا ضرار با اين عبارت كوتاه ، يك اصل كلى را در اسلام پايه گذارى كرد و به پيروان خود خاطرنشان فرمود كه نه تنها سمره حق ندارد به مرد انصارى ضرر بزند، بلكه اين اصل در اسلام همه جا و براى هميشه لازم الاجراست .
از همين رو فقهاى عاليقدر اسلام ، بر مبناى گفته رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ((قاعده لا ضرر)) را تاسيس كردند و بر اساس آن در مسائل عبادى و در امور حقوق فردى و اجتماعى و خانوادگى ، صدها حكم و فتوا دادند.
خلاصه تنظيم زندگى اجتماعى و حفظ تمدن انسانى ، ايجاب كرده است كه پيامبران خدا و همچنين دانشمندان بشر با وضع قوانين و مقررات لازم و مقيد، آزادى بشر را محدود كنند و افراد جامعه را به سركوبى قسمتى از غرايز و تمايلاتشان وادار نمايند.(257)
مشكل جوانان نابغه
ناگفته نماند كه مشكل احراز شخصيت و حسن سازش اجتماعى ، مخصوص جوانان كوتاه فكر و كم هوش يا بدقيافه و ناقص عضو نيست ، بلكه جوانان نابغه و هوشمند و همچنين جوانان زيبارو و خوش آهنگ نيز در راه احراز شخصيت و سازگارى با محيط، مشكلات گوناگونى بر سر راه دارند.
جوانانى كه به طور طبيعى كم هوش و كوته عقل يا بدقيافه و ناقص عضو، آفريده شده اند، به سبب نارسايى هوش و خرد، يا ناموزونى اندام و قبح منظر، همواره اسير احساس حقارت و پستى هستند و از ترس بى اعتنايى يا توهين ديگران جراءت نمى كنند كه به گرمى با مردم بياميزند و در نتيجه از حسن سازگارى با جامعه و اثبات شخصيت خود محرومند.
جوانان كه با عقل و هوش فوق عادى آفريده شده اند، همچنين آنان كه صورت زيبا و اندام موزون و آهنگ گرم دارند، در خود احساس برترى و مزيت مى كنند و خويشتن را فوق مردم مى بينند. گاهى اين احساس باعث تكبر و خودپسندى آنان مى شود و در نتيجه ديگران را به ديده تحقير و پستى مى نگرند و در برخوردهاى اجتماعى مراعات اخلاق و ادب را نمى نمايند و با غرور و خودخواهى موجبات رنجش خاطر مردم و خوارى خود را فراهم مى آورند.
اين گروه نيز بر اثر سوءمعاشرت ، از حسن سازگارى با محيط و احراز شخصيتى كه شايسته آن هستند، محروم خواهند بود.
كودكى كه بيش از حد باهوش باشد، به مناسبت همان هوش خارق العاده خود، در تطبيق با محيط و جامعه با اشكالاتى مواجه خواهند شد.
ستايش بيش از اندازه از روش هاى او در سالهاى اوليه زندگى ممكن است وى را بيش از حد نسبت به قوا و استعدادهاى فطرى اش مغرور سازد. گذشته از اين ، به مناسبت هوش سرشارش ممكن است مورد بغض و آزار كودكان همسن خويش قرار گيرد. از طرف ديگر، رشدش از لحاظ جنبه هاى ديگر به اندازه كافى نيست كه كودكان بزرگتر وى را به بازى گيرند.
كودكى كه از لحاظ نيروى ذهنى برتر از همسالان خود باشد، به ويژه در آخرين سال هاى كودكى ، و اوايل بلوغ ، غالبا مى تواند جنبه غير عقلانى و نااستوارى مقررات و اصول و دستورهاى بالغان را تشخيص دهد. از اين رو ممكن است نسبت به قدرت بالغان روش منفى پيش گيرد و از آنان آزرده شود.
كسى كه هوش برتر دارد و سازش هاى اجتماعى با مشكلات زياد و ناكامى ها مواجه خواهد شد و براى ارضاى اميالش به رفتارهاى ناپسنديده اى از قبيل رفتار منفى ، تعصب ، مغالطه ، گوشه گيرى ، غرور و خودپسندى و خود را از دگران بى نياز داشتن ، دست مى زند.(258)
((ابن مقفع )) از افراد دراك و پرفراست عصر خويش و از جهت عقل و هوش طبيعى ، نسبت به افراد عادى مزيت و برترى داشت . او در سنين جوانى ، بر اثر لياقت فطرى ، به فراگرفتن پاره اى از علوم موفق گرديد و توانست بعضى از كتب علمى را به زبان عربى ترجمه نمايد، ولى برترى هوش و خرد، وى را مغرور كرد و احساس تفوق ، در اخلاق و رفتارش اثر نامطلوب گذارد و در سازش هاى اجتماعى با مشكلاتى مواجه ساخت . او مردم را حقير و خوار مى پنداشت و گاهى با كلمات زننده ، تحقيرشان مى كرد و بذر كينه و دشمنى در نهادشان مى افشاند.
سفيان بن معاويه ، كه از طرف منصور دوانيقى فرماندارى بصره را به عهده داشت ، از كسانى بود كه مكرر مورد تعرض و تحقير ابن مقفع قرار گرفت و با كلمات تند و زننده در حضور مردم خجلت زده و شرمسارش ‍ ساخت .
سفيان بينى بزرگ و ناموزونى داشت . هر وقت ابن مقفع به فرماندارى مى آمد، در حضور مردم به صداى بلند مى گفت : سلام عليكما! يعنى سلام بر تو و بينى بزرگت ! او را با اين طرز سلام كردن ، تحقير مى نمود.
روزى سفيان در مجلس خود گفت من هرگز از سكوت و خاموشى پشيمان نشده ام . ابن مقفع گفت : كسى كه زيبايى و زينتش لكنت زبان باشد، البته از سكوت هرگز پشيمان نمى شود.
گاهى سفيان را به نام مادرش تحقير مى كرد و در ضمن كينه اى كه براى وى ساخته بود، مادر و فرزند را يك جا اهانت مى نمود و در حضور مردم به صداى بلند مى گفت : ((اى پسر زن شهوت پرست !))
روزى ابن مقفع از روى تمسخر و به منظور وانمود كردن نادانى سفيان در محضر عمومى از وى سوال كرد: ((اگر كسى بميرد و از او زن و شوهرى باقى مانده باشد، ارثشان چگونه تقسيم مى شود؟))
ابن مقفع با هوش خود و سخنان موهن خود كه ناشى از غرور و خودپسندى اش بود، كينه و دشمنى سفيان را به شدت برانگيخت و او را براى تلافى آن همه اهانت و ناروايى ، مجهز ساخت . سفيان هم منتظر بود فرصت مناسبى به دست آورد كه با شدتى هر چه تمامتر از وى انتقام بگيرد.
اتفاقا در آن اوقات ، عبدالله بن على بر برادرزاده خود، منصور دوانيقى ، مدعى خلافت شد و بر وى خروج كرد. منصور خليفه وقت ، ((ابومسلم خراسانى )) را به فرماندهى لشكر نيرومندى براى سركوبى عمومى خود و يارانش به بصره فرستاد و سرانجام در مدت كوتاهى ابومسلم غالب شد و عبدالله بن على فرار نمود و به برادران خود ((سليمان و عيسى )) پناهنده شده و نزد آنان مخفى گشت .
سليمان و عيسى نزد منصور رفتند و درخواست كردند كه از تخلف برادرشان ، ((عبدالله بن على )) درگذرد. منصور شفاعت آن دو را پذيرفت . قرار شد امان نامه اى بنويسند و منصور دوانيقى آن را امضا نمايد.
وقتى به بصره مراجعت كردند، نوشتن امان نامه را به عهده ابن مقفع كه منشى مخصوص عيسى بود، گذرادند و از وى خواستند كه آن را به قدرى محكم و مؤ كد بنويسد كه منصور نتواند آسيبى به عبدالله بن على برساند.
ابن مقفع امان نامه مبالغه آميزى را تنظيم كرد و نوشت : ((اگر منصور دوانيقى به عموى خود عبدالله بن على مكر كند و او را آزار نمايد، اموالش وقف مردم ، بندگانش آزاد، و مسلمين از بيعت او يله و رها باشند.))
موقعى كه آن را براى امضا نزد منصور دوانيقى بردند، سخت برآشفت و از تنظيم كننده آن پرسش كرد، گفتند: ((ابن مقفع نوشته است .))
منصور از امضاى آن خوددارى كرد. به علاوه به حاكم بصره محرمانه دستور داد تا ابن مقفع را به قتل برساند.
سفيان حاكم بصره ، كه مدت ها از سخنان ابن مقفع احساس خشم و ناراحتى مى كرد، در انتضار فرصت مناسبى بود تا از او انتقام بگيرد.
اينك با وصول دستور منصور دوانيقى آن فرصت به دست آمده و موقع آن رسيده است كه گفتار و رفتار نارواى او را تلافى كند و خشم درونى خويش ‍ را تسكين بخشد.
دستور داد ابن مقفع را به اطاقى بردند. سپس با وى گفت : آيا به خاطر دارى درباره من چه ها گفتى و از مادر من چگونه ياد كردى ؟ به گفته خودت ، مادرم ((شهوت پرست )) بود، اگر تو را به وضع تازه و بى مانندى به قتل نرسانم .
آنگاه دستور دادند تنورى را گداختند و ابن مقفع را كه در آن موقع سى و شش ساله بود، كنار تنور بردند. اعضاى بدنش را يكى پس از ديگرى مى بريد و در برابر چشمش به تنور مى افكند و با اين كيفيت سخت و پرشكنجه به حيات او خاتمه داد.
قال على عليه السلام : من زرع العدوان ، حصد الخسران (259)
على عليه السلام فرموده است :
((هر كس تخم عداوت بيفشاند، زيان و خسارت مى درود.))
قال ابوعبدالله عليه السلام : من زرع العداوة حصد ما بذر؛ (260)
امام صادق عليه السلام فرموده است :
((كسى كه بذر دشمنى و عداوت در دل مردم بكارد، سرانجام آن چه را كاشته است ، درو خواهد كرد.))
عقل و هوش سرشار ابن مقفع ، نه تنها در ساختن شخصيت و حسن سازگارى او با اجتماع مفيد واقع نشد، بلكه در وى اثر نامطلوبى گذارد و به علت خودپسندى و بلندپروازى ، دگران را مورد تحقير و اهانت قرار داد و سرانجام در سنين جوانى با وضع سخت و رنج آورى چراغ زندگى اش ‍ خاموش شد.(261)
ذوالقرنين و جامعه مطلوب
ذوالقرنين پس از مسافرت هاى طولانى و پيمودن راه ها و مواجهه با اقوام مختلف وارد محيطى شد كه در نگاه هاى اول چيزهاى غير عادى در آن جا مشاهده كرد، مثلا ديد قبور مردگان در جلوى منزل هاست ، خانه هاى مسكونى در و بند ندارد، قدرى بيشتر توقف نمود و بررسى كرد. متوجه شد كه آن مردم ، مومن به خدا و پيرو يكى از انبياى بزرگ الهى هستند.
جالب آنكه فهميد آنان با روش هاى خاص و مزاياى كم نظير زندگى مى كنند. تصميم گرفت آنچه را كه ديده و از آنها مطلع شده است از آنان پرسش نمايد و به عقلشان واقف گردد و چون پرسش ها و پاسخ ‌ها از نتايج پاكى و سريره و حسن سيره حكايت مى كند.
به مناسبت بحث براى اطلاع شنوندگان محترم ، در اين جا بيشتر از پرسش ها و پاسخ ‌ها ذكر مى شود:
قال لهم ايها القوم اخبرونى بخبركم فانى قد درت الارض شرقها و غربها و برها و بحرها و سهلها و جبلها و نورها و ظلمتها فلم اءلق مثلكم فاءخبرونى ما بال قبور موتاكم على اءبواب بيوتكم قالوا فعلنا ذلك لئلا ننسى الموت و لا يخرج ذكره من قلوبنا قال فما بال بيوتكم ليس عليها اءبواب قالوا ليس فينا لص و لا ظنين و ليس فينا الا اءمين قال فما بالكم ليس عليكم اءمراء قالوا لا نتظالم قال فما بالكم ليس بينكم حكام قالوا لا تختصم قال فما بالكم ليس ‍ فيكم ملوك قالوا لا نتكاثر قال فما بالكم لا تتفاضلون و لا تتفاوتون قالوا من قبل اءنا متواسون متراحمون قال فما بالكم لا تتنازعون و لا تختلفون قالوا من قبل اءلفة قلوبنا و صلاح ذات بيننا قال فما بالكم لا تستبون و لا تقتلون قالوا من قبل اءنا غلبنا طبائعنا بالعزم و سسنا انفسنا بالحلم قال فما بالكم كلمتكم واحدة و طريقتكم مستقيمة قالوا من قبل اءنا لا نتكاذب و لا نتخادع و لا يغتاب بعضنا بعضا قال فاءخبرونى لم ليس فيكم مسكين و لا فقير قالوا من قبل اءنا نقسم بالسوية قال فما بالكم ليس فيكم فظ و لا غليظ قالوا من قبل الذل و التواضع قال فلم جعلكم الله عز و جل اءطول الناس اءعمارا قالوا من قبل اءنا نتعاطى الحق و نحكم بالعدل قال فما بالكم لا تقحطون قالوا من قبل اءنا لا نغفل عن الاستغفار قال فما بالكم لا تحزنون قالوا من قبل اءنا وطنا اءنفسنا على البلاء فعزينا اءنفسنا قال فما بالكم لا يصيبكم الآفات قالوا من قبل اءنا لا نتوكل على غير الله عز و جل و لا نستمطر بالاءنواء و النجوم قال فحدثونى اءيها القوم هكذا وجدتم آباءكم يفعلون قالوا وجدنا آباءنا يرحمون مسكينهم و يواسون فقيرهم و يعفون عمن ظلمهم و يحسنون الى من اءساء اليهم و يستغفرون لمسيئهم و يصلون اءرحامهم و يؤ ذون اءماناتهم و يصدقون و لا يكذبون فاءصلح الله لهم بذلك اءمرهم فاءقام عندهم ذوالقرنين حتى قبض و كان له خمسمائة عام .(262)
ذوالقرنين گفت : اى مردم ! مرا از خبر خود آگاه سازيد كه من زمين را گشتم . شرق و غربش را، صحرا و دريايش را، جلگه و كوهش را، محيط نور و ظلمتش را ديدم و مانند شما مشاهده ننمودم ، به من بگوييد چرا قبور گذشتگانتان جلوى خانه هاى شماست ؟
گفتند: براى آن كه مرگ را فرامش نكنيم و ياد مرگ از دلمان خارج نشود.
پرسيد: چرا منزل هاى شما در ندارد؟
گفتند: براى اين كه بين ما دزد يا افراد مورد سوءظن وجود ندارد و همه امين و مورد اعتمادند.
پرسيد: چرا كسى بر شما فرمانروا نيست .
پاسخ دادند: ما به يكديگر ستم نمى كنيم تا فرمانروا جلوى ظلم او را بگيرد.
پرسيد: چرا بين خود، قاضى و حاكم نداريد؟
گفتند: ما به يكديگر خصومت نمى كنيم تا نياز به قاضى باشد.
گفت : چرا از نظر مالى تفاوت نداريد و بعضى بر بعضى برتر نيستيد؟
پاسخ گفتند: براى آن كه تعاون و عطوفت بين ما هست .
پرسيد: چرا با هم نزاع و اختلاف نداريد؟
پاسخ دادند: براى محبت دلمان و رعايت صلاح مابينمان .
پرسيد: چرا شما به يكديگر دشنام نمى گوييد و فكر قتل يكديگر را در سر نمى پروروانيد؟
گفتند: براى اين كه ما با اراده جدى و عزم قاطع بر غرايزمان غلبه كرده ايم و نفس سركش را با حلم و بردبارى مهار نموده ايم .
پرسيد: چرا كلمه شما يكى است و راهتان مستقيم است ؟
گفتند: از اين جهت است كه به هم دروغ نمى گوييم و با يكديگر خدعه نمى كنيم و بعضى از بعض ديگر غيبت نمى نمايند.
پرسيدند: چرا بين شما فقير و مسكين نيست ؟
گفتند: از اين جهت كه ما اموال را به طور مساوى بين خود تقسيم مى كنيم .
پرسيد: چرا در شما خشونت و غلظت مشاهده نمى شود؟
گفتند: براى فروتنى و تواضعى است كه نسبت به هم داريم .
پرسيد: چرا خداوند به شما عمر طولانى داده است ؟
گفتند: براى آنكه در عمل ، حق را رعايت مى كنيم و بين خود به عدل حكم مى نماييم .
ذوالقرنين گفت : اى مردم ! به من بگوييد كه آيا پدرانتان همانند شما عمل مى كردند؟
در پاسخ كارهاى پدران خود را اين چنين شرح دادند:
به تهيدستان ترحم داشتند، با فقرا مساوات مى نمودند، اگر از كسى ستم مى ديدند، مشمول عفوش قرار مى دادند، و اگر بدى مى ديدند عمل نارواى بدكننده را با احسان تلافى مى كردند، به علاوه در پيشگاه الهى براى وى استغفار مى نمودند، صله رحم داشتند. امانت را به صاحبش ‍ برمى گرداندند، گفته افراد را تصديق مى نمودند و آنان را تكذيب نمى كردند و خداوند بر اثر اين اعمال ، امور آنان را اصلاح نمود.
ذوالقرنين به آن مردم علاقه مند شد در آن سرزمين سكونت گزيد و آن جا ماند تا سرانجام از دار دنيا رفت .(263)
رفيق با ايمان
عن محمد بن عجلان قال اءصابتنى فاقة شديدة و اضاقة و لا صديق لمضيق و لزمنى دين ثقيل و عظيم يلح فى المطالبة فتوجهت نحو دار الحسن بن زيد و هو يومئذ امير المدينة لمعرفة كانت بينى و بينه و شعر بذلك من حالى محمد بن عبدالله بن على بن الحسين عليه السلام و كانت بينى و بينه قديم معرفة فلقينى فى الطريق فاءخذ و قال قد بلغنى ما اءنت بسبيله فمن تؤ مل لكشف ما نزل بك قلت الحسن بن زيد فقال اذن لا يقضى حاجتك و لا تسعف بطلبتك فعليك بمن يقدر على ذلك و هو اءجودالاجودين فالتمس ما تؤ مله من قبله سمعت ابن عمى جعفر بن محمد يحدث عن اءبيه عن جده عن اءبيه الحسين بن على عن اءبيه على بن اءبى طالب عليه السلام عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم قال اءوحى الله الى بعض اءنبيائه فى بعض وحيه و عزتى و جلالى لاءقطعن اءمل كل آمل اءمل غيرى بالاياس و لاءكسونه ذل ثوب المذلة فى الناس و لاءبعدنه من فرجى و فضلى اء ياءمل عبدى فى الشدائد غيرى و الشدائد بيدى و يرجو سواى و اءنا الغنى الجواد؛ (264)
محمد بن عجلان مى گويد: به فقر و تنگدستى شديدى دچار شدم و دوستى نداشتم كه در اين وضع سخت كمكم نمايد، بعلاوه دين سنگينى به ذمه ام بود و طلبكار هم مى خواست كه هر چه زودتر آن را وصول كند. به اميد حل اين مشكلات ، راه منزل ((حسن بن زيد)) را كه آن روز فرماندار مدينه بود، در پيش گرفتم . زيرا يكديگر را مى شناختيم .
((محمد بن عبدالله بن على بن الحسين عليه السلام )) از مضيقه و تنگدستى من آگاه شده بود. من و او از قديم با يكديگر دوست بوديم . او خبر داشت كه قرار است من براى رفع مضيقه به منزل فرماندار بروم . بين راه كه مى رفتم به من رسيد و دستم را گرفت و گفت : ((از فكرى كه به نظرت رسيده و تصميم گرفته اى ، مطلع شده ام . براى رفع گرفتارى خود به كار ناروا دست نزن و در غير راه صحيح قدم مگذار! بر تو باد به استعانت و يارى خواستن از كسى كه قدرت دارد مشكلاتت را حل نمايد و از گرفتارى ها نجاتت دهد! و بخشنده ترين بخشندگان است . تمناى خود را از او درخواست نما كه من از پسرعمويم حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه او را از پدرش و آن حضرت از آباى گرامى اش از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حديث نموده اند كه فرمود: ((خداوند به بعضى از پيامبران خود وحى نمود، ((به عزت و جلالم قسم ! قطع مى كنم آرزوى كسى را كه به غير من دل بندد. اميدش را به ياءس تبديل مى نمايم ، به وى جامه ذلت مى پوشانم و او را از گشايش زندگى و تفضل خود دور مى سازم .
آيا بنده من در سختى به غير من دل مى بندد، با آن كه شدايد و سختى ها در دست من است ؟
آيا بنده من به غير من ابراز اميد مى نمايد با آن كه من بى نياز و بخشنده ام ؟))
محمد بن عجلان گفت : اى فرزند پيامبر، اين حديث را دوباره براى من بخوان !
نوه امام سجاد عليه السلام سه بار حديث را تكرار نمود. سپس محمد بن عجلان قسم ياد كرد كه پس از شنيدن اين حديث از احدى درخواست حاجت نمى نمايم .
بعد خودش مى گويد: ((طولى نكشيد كه خداوند مرا از رزق و فضل خود برخوردار ساخت .))(265)
اتهام به قتل !
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : اءبى اميرالمؤ منين عليه السلام برجل وجد فى خربة و بيده سكين ملطّخ بالدّم و اذا رجل مذبوح يتشحّط فى دمه فقال له اميرالمؤ منين عليه السلام : ما تقول قال : يا اميرالمؤ منين اءنا قتلته قال : اذهبوا به فاقتلوه به فلمّا ذهبوا به ليقتلوه به اءقبل رجل مسرعا فقال : لا تعجلوا و ردّوه الى اميرالمؤ منين عليه السلام فردّوه فقال : والله يا اميرالمؤ منين ما هذا صاحبه اءنا قتلته فقال اميرالمؤ منين عليه السلام : للاءول ما حملك على اقرارك على نفسك و لم تفعل فقال : يا اميرالمؤ منين و ما كنت استطيع اءن اءقول و قد شهد علىّ اءمثال هؤ لاء الرجل و اءخذونى و بيدى سكين ملطّخ بالدم و الرجل يتشحّط فى دمه و اءنا قائم عليه و خفت الضرب فاءقررت و اءنا رجل كنت ذبحت بجنب هذه الخربة شاة و اءخذنى البول قد خلت الخربة فراءيت الرجل يتشحّط فى دمه فقمت متعجبا فدخل علىّ هؤ لاء فاءخذونى فقال اميرالمؤ منين عليه السلام خذوا هذين فاذهبوا بهما الى الحسن و قصّوا عليه قصتهما و قولوا له ما الحكمو فيهما فذهبوا الى الحسن عليه السلام و قصّوا عليه قصتهما فقال الحسن قولوا لاءميرالمومنين عليه السلام ان هذا ان كان ذبح ذاك فقد اءحيا هذا و قد قال الله عز و جل و من اءحياها فكاءنّما اءحيا الناس جميعا يخلّى عنهما و تخرج دية المذبوح من بيت المال . (266)
امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت على عليه السلام مردى را ديد. او در خرابه اى بود و كارد خون آلودى در دست داشت و در كنارش كشته اى غرق به خون بود. حضرت از او پرسيد: ((تو او را كشتى ؟))
عرض كرد: ((بلى ! من او را كشتم .))
حضرت دستور داد او را ببرند و نگاه دارند تا قصاص شود. در حالى كه او را مى بردند، مردى با شتاب از راه رسيد و گفت : ((عجله نكنيد او را به على عليه السلام برگردانيد!)) برگرداندند.
اين مرد دومى گفت : ((والله من او را كشتم و مرد دستگيرشده قاتل نيست !))
على عليه السلام به اولى گفت : ((چه چيز تو را واداشت كه به قتل اقرار كنى ؟))
عرض كرد: ((اين مردان مرا دستگير نمودند در حالى كه كارد خونين به دست داشتم و در كنار مقتول غرق به خون ايستاده بودم ، خائف بودم كه اگر انكار كنم ، مرا بزنند، لذا اقرار نمودم . من بيرون خرابه گوسفندى را كشته بودم ، دچار مضيقه ادرار شدم ، با كارد خونين براى رفع حصر، به خرابه آمدم . مرد غرق به خون را ديدم . با شگفتى او را نگاه مى كردم كه اينان وارد خرابه شدند و مرا دستگير كردند.))