گفتم بايد متوجه باشيد كه مقام و مال در آدمى باعث غرور مى
شود و شخص رفتارش عوض مى شود و حالت درونى اش در بيرون او اثر مى گذارد و وضع رفتار
و گفتارش تغيير مى كند. براى اين كه بيمارى غرور و كبر شما را نگيرد و از نظر معنوى
دچار سيئات اخلاقى نشويد، بايد مراقبت كنيد كه هرچه درجه شما بالاتر مى رود، بر
تواضع و فروتنى شما افزوده شود.(128)
عجب و خودبينى
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : ثلاث مهلكات شحّ مطاع و هوى
متّبع و اعجاب المرء بنفسه ؛(129)
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم سه خلق بد را مايه هلاك افرادى كه به آنها
مبتلا هستند، معرفى نمود:
((اولى بخلى كه شخص بخيل مطيع آن باشد، دوم هواى نفسى كه
آدمى از فرمانش پيروى نمايد. و سوم آنكه شخص خود را و همچنين كارهاى خود را با چشم
غرور و اعجاب بنگرد.))
اولياى گرامى اسلام همواره مراقب اصحاب و دوستان خود بودند و اگر در پاره اى از
مواقع بر اثر پيشامدى ممكن بود دچار عجب و خودبينى شوند، تذكر مى دادند و آنان را
از خطر سقوط اخلاقى محافظت مى نمودند.
در اين جا عمل دو نفر از ائمه معصومين عليهم السلام كه در يك حديث آمده است ، به
طور نمونه ذكر مى شود:
ابن عيسى عن البزنطى قال : بعث الى الرضا عليه السلام بحمار
له فجئت الى صريا فمكثت عامة الليل معه ثم اءتيت بعشاء ثم قال : افرشوا له ثم اءتيت
بوسادة طبرية و مرادع و كساء قياصرى و ملحفة مروى فلما اءصبت من العشاء قال لى : ما
تريد اءن تنام ؟ قلت : بلى جعلت فداك فطرح على الملحفة اءو الكساء ثم قال : بيتك
الله فى عافية و كنا على سطح فلما نزل من عندى قلت فى نفسى قد نلت من هذا الرجل
كرامة ما نالها اءحد قط فاذا هاتف بى يا اءحمد و لم اءعرف الصوت حتى جاءنى مولى له
فقال : اءجب مولاى فنزلت فاذا هو مقبل الى فقال كفك فناولته كفى فعصرها ثم قال ان
اميرالمومنين صلوات الله عليه اءتى صعصعة بن صوحان عائدا له فلما اءراد اءن يقوم من
عنده قال : يا صعصعة بن صوحان لا تفتخر بعيادتى اياك و انظر لنفسك فكان الامر قد
وصل اليك و لا يلهينك الاءمل اءستودعك الله ؛(130)
بزنطى از اصحاب على بن موسى الرضا عليه السلام بود. مى گويد: شبى حضرت رضا عليه
السسلام درازگوش خود را براى من فرستاد كه به محضرش شرفياب شوم . در محلى به نام
((حرباء)) حضورش رسيدم . تمام شب را
با آن حضرت بودم . بعد شام آوردند. و پس از صرف شام به من فرمود: ((مى
خوابى ؟)) عرض كردم : ((بلى !))
دستور داد بستر آوردند. حضرت برخاست تا از بام به زير برود، فرمود:
((خداوند شبت را با عافيت بگذراند!)) وقتى حضرت رفت ،
با خود گفتم : ((من امشب از اين بزرگمرد به كرامتى دست يافتم
كه هرگز احدى به آن نايل نشده است .)) ناگاه صدايى را شنيدم
كه گفت : ((اى احمد!)) و ندانستم كه
صاحب صدا كيست . چون نزد من آمد، ديدم يكى از خدمتگزاران امام عليه السلام است ، به
من گفت : ((مولاى خود را اجابت كن .))
برخاستم كه از پله هاى بام به زير روم . ديدم كه امام از پله ها بالا مى آيد. چون
به من رسيد فرمود: ((دستت را بياور!))
وقتى دستم را پيش آوردم ، دستم را گرفت و فشرد؛ سپس فرمود: ((صعصعة
بن صوحان !)) از اصحاب على عليه السلام بود، بيمار شد. حضرت
به عيادتش رفت . وقتى خواست از نزد او برخيزد، فرمود: ((اى
صعصعه ! عيادت مرا مايه افتخارت قرار ندهى . در فكر خودت باش !))
چون ممكن بود بزنطى هم از پذيرايى آن حضرت دچار عجب شود، به وى فرمود: هم اكنون
جريان صعصعه براى تو پيش آمده است ، مواظب باش كه اين امر تو را غافل نكند و
انديشه عجب ، در تو راه نيابد. سپس امام عليه السلام از بزنطى خداحافظى نمود و او
را به حال خود گذاشت .(131)
تعليم و تربيت
عن ابى عبدالله عليه السلام اءنه قال لست اءحب اءن
اءرى الشاب منكم الا غاديا فى حالين اما عالما اءو متعلما فان لم يفعل فرط فان فرط
ضيع فان ضيع اءثم و ان اءثم سكن النار والذى بعث محمد بالحق
(132)
امام صادق عليه السلام فرموده :
((دوست ندارم جوانى را از شما مسلمانان ببينم ، مگر آن كه
روز او به يكى از دو حالت آغاز شود. يا تحصيل كرده و عالم باشد، يا متعلم و دانشجو.
اگر هيچ يك از اين دو حالت در وى نباشد و با نادانى به سر برد در اداى وظيفه كوتاهى
نموده است . مسامحه در اداى وظيفه تضييع حق جوانى است . تضييع جوانى به گناهكارى
منجر مى شود و اگر مرتكب گناه شود، به خداوندى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
و سلم را به نبوت فستاده قسم ، كه در عذاب الهى مسكن خواهد گزيد.))
((معاذ بن جبل انصارى )) يكى از صحابه
معروف رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است . او داراى عقل رسا، هوش سرشار،
صورت زيبا، جود و سخاوت ، حسن ادب و اخلاق بود.
روزى كه قبول اسلام كرد، هجده سال داشت . معاذ در مكتب آسمانى اسلام با مراقبت
مخصوص رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به كسب دانش و فراگرفتن علوم اسلامى
اشتغال يافت . در پرتوى استعداد فطرى و كوشش و مجاهدت پى گير خود، در ظرف چند سال
تحصيل ، قسمت قابل ملاحظه اى از معارف اسلامى را آموخت و در رديف فضلاى صاحب نظر
قرار گرفت . در سال فتح مكه سنش در حدود بيست و شش سال بود. موقعى كه مكه معظمه از
دست مشركين خارج شد و حكومت اسلامى در آن مستقر گرديد، لازم بود كه يك فرد شايسته و
لايق در آن شهر گمارده شود تا مقررات اسلام را در عبادات و معاملات به مردم بياموزد
و قوانين حقوقى و جزايى اسلام را براى آنان تدريس نمايد.(133)
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم معاذ بن جبل بيست و شش ساله را براى امور علمى
مكه تعيين فرمود و كرسى تدريس قوانين و فقه اسلام را به وى محول كرد. در واقع او را
به سمت رئيس فرهنگ آن شهر برگزيد و به مردم معرفى نمود.(134)
اين خود يك نمونه از مراقبت اولياى اسلام در آموزش و پرورش نسل جوان است .(135)
تكبر تا اين اندازه !
عرب قبل از اسلام در بدترين شرايط مادى و معنوى زندگى مى كرد و در منجلاب
فساد و پليدى غوطه ور بود و به انواع جنايات دست مى زد و هر قسم گناهى را مرتكب مى
شد.
نه سرمايه علمى و فرهنگى داشت و نه ارزش ايمانى و اخلاقى . نه واجد بنيه اقتصادى و
مالى بود و نه اهل كار و كوشش . آن مردم پست و عقب افتاده به شديدترين درجات تكبر و
خشن ترين مراتب جباريت گرفتار بودند، زيرا خويشتن را از هر جهت خوار و كوچك مى
ديدند و انواع ذلت ها و حقارت ها را در خود احساس مى نمودند.
على عليه السلام وضع زندگى ننگين آن مردم را در چند جمله كوتاه خلاصه كرده و فرموده
است :
خداوند حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را كه ترساننده مردم جهان از عذاب الهى
و امين آيات منزله او بود، برگزيد و شما اى گروه عرب ! در آن موقع از بدترين آيين
پيروى مى كرديد و در بدترين محيط به سر مى برديد. در زمين هاى سنگلاخ و ميان مارهاى
خطرناك آب لجن آلود مى نوشيديد و غذاى خوك مى خورديد و يكديگر را مى كشتيد و قطع
رحم مى كرديد. بت ها در بين شما نصب شده و گناه و نافرمانى ، شما را احاطه كرده
بود.(136)
گرچه پيشواى گرامى اسلام در راه نجات آن قوم عقب افتاده و متكبر تمام جديت و كوشش
خود را به كار بست و در پرتوى تعاليم حيات بخش خويش بسيارى از عقده هاى درونى آن
مردم را گشود و آنها را از آن همه ذلت و خوارى خلاص كرد، ولى خوى ناپسند تكبر و
خودستايى در طول قرن هاى متمادى چنان در اعماق جان ها ريشه كرده بود كه پس از گذشت
چندين سال از قيام آسمانى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باز هم كسانى به
خلق ناپسند تكبر و جباريت مبتلا بودند و ديگران را با ديده پستى و حقارت مى
نگريستند.
به طور نمونه يك قصه كوتاه تاريخى را به عرض مى رسانم .
((علقمة بن وائل )) به عزم ملاقات
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، به مدينه منوره آمد. شرفياب محضر آن حضرت شد
و مطالب خود را به عرض رسانيد. علقمه تصميم داشت در مدينه به منزل مردى از محترمين
انصار وارد شود. خانه او در يكى از محلات دوردست شهر بود و علقمه راه را نمى دانست
. معاوية بن ابى سفيان در مجلس حاضر بود.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود كه علقمه را راهنمايى كند و او را
به خانه مرد انصارى ببرد.
معاويه مى گويد: من به اتفاق علقمه از محضر آن حضرت خارج شديم . او بر ناقه خود
سوار شد و من پياده با پاى برهنه در شدت گرما با وى حركت كردم . بين راه به او گفتم
كه از گرما سوختم . مرا به ترك خودت سوار كن !
علقمه در جواب گفت : تو لايق نيستى كه در رديف سلاطين و بزرگان سوار شوى !
معاويه گفت : من فرزند ابوسفيانم .
علقمه گفت : مى دانم ! پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قبلا به من گفته بود.
معاويه گفت : اكنون كه مرا سوار نمى كنى ، لااقل كفشت را از پاى درآور و به من بده
كه پايم نسوزد.
جواب داد: كفش من براى پاى تو بزرگ است ، ولى همين قدر به تو اجازه مى دهم كه در
سايه شتر من راه بروى و اين خود از طرف من ارفاق بزرگى است و براى تو نيز مايه شرف
و افتخار است . يعنى تو مى توانى نزد مردم مباهات كنى كه در سايه شتر من راه رفته
اى !(137)
اين بلندپروازان نادان كه نمى خواهند يا نمى توانند واقع را درك كنند، همواره خواب
بزرگى خود را مى بينند و در عالم وهم و خيال زندگى مى كنند و اغلب مايه بدبختى خود
و ديگران مى شوند و در بعضى از مواقع دست به كارهاى خطرناكى مى زنند و مصائب
غيرقابل جبرانى به بار مى آورند.(138)
جباريت عرب قبل از اسلام
عن اءبى عبدالله عليه السلام قال : سمعته يقول الكبر
قد يكون فى شرار الناس من كل جنس و الكبر رداء الله فمن نازع الله عز و جل رداء لم
يرده الله الا سفالا ان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مرّ فى بعض طرق
المدينة و سوداء تلقط السرقين فقيل لها: تنحّى عن طريق رسول الله فقالت : ان الطريق
لمعرض فهمّ بها بعض القوم اءن يتناولها فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
دعوها فانها جبّارة ؛(139)
امام صادق عليه السلام فرمود: ممكن است تكبر در طبقات پست و شر جامعه ، از هر نژادى
بروز كند. بر سبيل مثال فرمود كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از
كوچه هاى مدينه گذر مى كرد. زن سياهى در راه ، زباله و فضولات حيوانات را جمع آورى
مى نمود. كسانى كه در معيت آن حضرت بودند به وى گفتند: ((از
سر راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به كنارى برو!)) زن
سياه كمترين اعتنايى به گفته آنان نكرد و در كمال خونسردى و تكبر گفت :
((جاده وسيع است ، شما از آن طرف برويد.))
بعضى از همراهان خواستند تا او را دستگير كنند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله و
سلم فرمود:
((رهايش كنيد! اين زن جبار و متكبر است .))
سياه پوستان از آن جهت كه همواره مورد تحقير و اهانت نژاد سفيد بودند، در آتش عقده
حقارت مى سوختند، احساس ذلت و پستى ، آنان را به سختى رنج مى داد. عجيب نيست كه يك
زن سياه زجركشيده ، به علت احساس حقارت نژادى ، دچار جباريت شود و با مردم اين چنين
متكبرانه سخن بگويد.(140
)
كودك با شخصيت
در طول قرن هاى متمادى خانواده هايى كه تعاليم اسلام را در برنامه تربيت
كودك به خوبى اجرا نمودند و فرزندان خود را طبق دستور رسول اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم پرورش دادند، به نتايج درخشانى نايل شدند و فرزندان لايق و شايسته بار
آوردند.
به طور نمونه چند جمله تاريخى را درباره دو كودك مستقل و متكى به نفس به عرض شما
مى رسانم :
عبدالملك مروان بر ((عباد بن اسلم بكرى ))
خشمگين شد. به ((حجاج بن يوسف ))،
والى عراق دستور داد او را به قتل برساند و سر بريده اش را به شام نزد وى بفرستد.
حجاج قسى القلب و خونخوار براى اجراى امر عبدالملك ، ((عباد
بن اسلم )) را احضار كرد و مطلب را به او گفت . عباد سخت
ناراحت شد. حجاج را قسم داد كه از قتل من بگذر، زيرا اداره زندگى بيست و چهار نفر
زن و كودك به عهده من است و با قتل من زندگى آنها به كلى متلاشى مى شود. حجاج بعد
از شنيدن اين سخنان ، دستور داد عائله او را به دارالاماره آوردند. موقعى كه بيست و
چهار زن و بچه به دارالاماره قدم گذاردند و از تصميم حجاج ، آگاه شدند و وضع رقت
بار سرپرست خود را در برابر وى مشاهده كردند، به كلى خود را باختند، ولى برخلاف
انتظار، ميان شيون و فرياد آنها دختربچه ماهرويى از جا برخاست تا سخن بگويد.
حجاج پرسيد: ((تو با عباد بن اسلم چه نسبتى دارى ؟))
جواب داد: ((دختر او هستم .)) و سپس
در كمال اطمينان و صراحت گفت : ((امير! سخنان مرا گوش كن و
اين اشعار را خواند:
احجاج اما ان تمن بتركه |
|
علينا و اما ان تقلنا معا |
احجاج لا تفجع به ان قتنته |
|
ثمانا و عشرا اثنتين و رابعا |
احجاج لا تترك عليه بناته |
|
و خالاته يند بنه الدمر انجعا |
اى حجاج ! يا بر ما منت بگذار و از كشتن او بگذر يا همه ما را با او به قتل برسان !
اى حجاج ! راضى نشو با كشتن او بيست و چهار نفر زن و بچه را به مصيبت طاقت فرسايى
دچار كنى .
اى حجاج ! كارى نكن كه عائله اى يك عمر در مصيبت او داغدار و اشكبار باشند.))
سخنان محكم و نافذ دختربچه ، حجاج سنگدل را به گريه درآورد و از كشتن عباد بن اسلم
گذشت و با عبدالملك درباره او مكاتبه كرد و سرانجام عفو خليفه را جلب نمود.(141)
بدنامى و محروميت
در حديث است كه حق مومن بر برادرش اين است كه او را به بهترين اسم بنامد.
عموم مسلمين موظفند كه از ذكر اسامى و القابى كه باعث تحقير و هتك حرمت صاحبانش مى
شود، خوددارى نمايند و آنان را به آن اسم ها و لقب ها نخوانند و موجب ملامت خاطر و
شرمندگى آنان نشوند.
ولى همه مردم عملا مراعات اين دستور را نمى كنند. بعضى بر اثر بداخلاقى و بى
اعتنايى به وظايف خويش و بعضى به علت نفهمى و نارسايى فكر، مردم را به اسما و القاب
بد، نام مى بردند و موجبات تحقير و توهين آنان را به عمل زشت و نادرست خود فراهم مى
آورند.
در اوايل قرن سوم هچرى شخصى به نام ((ابوحفص
)) در عراق زندگى مى كرد كه در اثر پاره اى از اعمال ، مردم به او لقب لوطى
دادند و در غياب وى با اين لقب او را تحقير مى نمودند. اين شهرت او را سخت ناراحت
داشت و به شخصيت وى ضربه غيرقابل جبرانى وارد كرد.
زمانى يكى از همسايگان او مريض شد. ابوحفص به عيادت او رفت . بيمار در كمال ضعف و
ناتوانى در بستر افتاده بود. ابوحفص از وى اوالپرسى كرد و به او گفت :
((مرا مى شناسى ؟)) بيمار با صداى
بسيار ضعيف جواب داد: ((چرا نشناسم ؟! تو ابوحفص لوطى هستى !))
((ابوحفص )) از اين لقب ، سخت برآشفت
و گفت : ((از حد شناسايى گذشتى . اميدوارم از اين بستر هرگز
برنخيزى !)) اين سخن را گفت و از كنار بيمار برخاست و رفت .
چه بسيار مردان عالم و تحصيل كرده اى كه لايق مشاغل بزرگ مملكتى و شايسته مقامات
عالى اجتماعى بودند و در اثر لقب بد و سوء شهرت ، تمام ارزش خويش را در افكار عمومى
از دست دادند و مردم آنان را با چشم پستى و حقارت نگريستند! سرانجام نه تنها از
مراتب لياقت خود بهره نبردند، بلكه نتوانستند مانند يك فرد عادى به زندگى خود ادامه
دهند.
اينان پيوسته دچار رنج روانى بوده و تمام عمر را با محروميت تواءم با احساس حقارت و
پستى گذرانده اند!
((اسحاق بن ابراهيم )) معروف به
((ابن النديم )) از مردان تحصيل كرده
و از افراد كم نظير زمان خود بود. او در چند رشته از علوم مانند كلام ، فقه ، نحو،
تاريخ ، لغت ، شعر، زحمت بسيار كشيده بود و به همه آنها تسلط كامل داشت . در مجالس
بحث علمى پهلوان توانايى بود و همواره بر فضلاى عصر خود پيروز مى شد. او در فنون
مختلف قريب به چهل مجلد كتاب نوشته و آثار مهمى از وى باقى مانده است .
ابن نديم آهنگ گرم و جذابى داشت و به آواز خواندن نيز بسيار علاقه مند بود. مكرر در
مجالس بزم خلفا و رجال كشور شركت مى كرد و با آواز خويش مجلس را گرم و حضّار را
مجذوب مى نمود. در اثر تكرار اين عمل رفته رفته معلوماتش تحت الشعاع آوازش قرار
گرفت و در جامعه به اين صفت معروف شد و مردم به او لقب ((مغنى
و مطرب )) دادند. اين شهرت به او ضربه غيرقابل جبرانى زد و
ديگر نتوانست به عنوان يك مرد علم و دانش در جامعه قد علم كند و مراتب شايستگى و
لياقت خود را آشكار نمايد.
با آن كه خلفا و رجال وقت به او احترام بسيار مى كردند، ولى از ترس افكار عمومى نمى
توانستند به وى شغل شايسته اى بدهند و او را به يكى از كارهاى مهم مملكتى بگمارند.
ماءمون خليفه عباسى مى گفت : ((اگر شهرت غنا و آوازه خوانى
ابن النديم مانع نبود، من او را به مقام رفيع قضاوت منصوب مى كردم . زيرا از نظر
فضل و دانش از تمام قضات امروز كشور، شايستگى و لياقت بيشترى دارد.))(142)
لقب زشت
لقب نيز مانند اسم يا نام خانوادگى معرف صاحب لقب است و داراى اثر روانى است
. لقب اگر بد و نامطبوع باشد منشاء احساس حقارت مى شود و مانند اسم يا نام خانوادگى
بد، صاحبش را همواره رنج مى دهد و باعث عذاب روحى وى مى گردد.
مردم كشور ما در گذشته به لقب ، توجه بسيارى داشتند و القاب ، معرف شخصيت و ارزش
اجتماعى افراد بود. مردان بزرگ علمى و سياسى و رجال عالى مقام لشكرى و كشورى هر يك
به موجب فرمانى مخصوص ، لقبى داشتند. گرچه وضع اجتماعى امروز ما در موضوع القاب با
گذشته تفاوت بسيارى كرده و لقب ، ارزش سابق خود را از دست داده است ، ولى كم و بيش
القابى در اجتماع ما وجود دارد كه بعضى موجب افتخار و سربلندى صاحب لقب است و بعضى
مايه رنج روحى و احساس حقارت است .
پاره اى از القاب ، جنبه عمومى دارد و تابع نوع شغل يا درجه يا مقام است و هر كس كه
واجد شرايط مربوطه باشد، به آن لقب خوانده مى شود. بعضى از القاب را اشخاص براى خود
يا فرزندان خويش مانند اسم انتخاب مى كنند و رفته رفته در جامعه به آن لقب معرفى و
مشهور مى شوند.
گاهى وقايع و قضاياى خوب يا بد در طول زندگى اشخاص ، اتفاق مى افتد و در اجتماع اثر
مطلوب يا نامطلوبى مى گذارد و مردم آن اثر را در يك كلمه يا يك جمله خلاصه مى كنند
و آن را لقب صاحب اثر قرار مى دهند.
((عبيدالله بن زبير)) از طرف برادرش
عبدالله زبير فرماندار مدينه بود و حوزه ماءموريت خويش را در كمال قدرت اداره مى
كرد.
روزى بر منبر با حضور جمعيت زيادى دچار لغزش سخن شد. او در ضمن اندرز و موعظه از
((شتر صالح )) نام برد و ستم قوم صالح
را به آن حيوان بيان نمود. گفت : ديديد خداوند با آن امت كه به شتر پنج درهمى ظلم
نمودند، چه معامله كرد و چگونه آنان را گرفتار عذاب خود نمود.))(143)
اصل موعظه صحيح ، ولى قيمت كردن شتر لغزش بزرگى بود. مردم به او لقب
((مقوّم الناقة )) دادند، يعنى ((فرماندار
شتر قيمت كن .)) اين لقب زبانزد همه شد و به شخصيت وى ضربه
عظيمى زد. ((عبدالله زبير)) ناگزير او
را از كار بركنار نمود و ((مصعب بن زبير))
را به جاى وى گمارد.
در اثر يك پيش آمد و يك لغزش در سخن ، فرماندار نيرومند مدينه - عبيدالله زبير -
ساقط شد. مردم به وى لقب ((شتر قيمت كن .))
دادند و او را به باد مسخره و استهزاء گرفتند و در باطنش طوفانى از حقارت و پستى
ايجاد كردند. فرماندارى كه مورد تحقير و توهين مردم واقع شد و در ضمير خود احساس
حقارت نمايد، هرگز نمى تواند با قدرت بر آنان حكومت كند.
در جوامع بشرى مردم بسيارى هستند كه با سوء انتخاب براى خويشتن لقب بدى برگزيده اند
يا رفتار زشت آنان در طول زندگى باعث شده است كه جامعه آنها را به كلمه بدى ملقب
نمايد و در نتيجه ايام عمر را با ناراحتى روانى و احساس حقارت بگذرانند.(144
)
جماعت مسلمين
پيشواى بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در سخنرانى حساس خود در مسجد
خيف ، سه مطلب لازم را خاطرنشان ساخت كه يكى از آنها ملازمت و هماهنگى با جماعت
مسلمين است .
ثلاث لا يغلّ عليهن قلب امرى ء مسلم اخلاص العمل لله و
النصيحة لاءئمة المسلمين واللزوم لجماعتهم ؛(145)
سه چيز است كه بايد قلب هر مسلمانى نسبت به آن خالى از غل و غش باشد:
اول : اخلاص عمل براى خدا.
دوم : خلوص نبوت نسبت به پيشوايان مسلمين .
سوم : ملازمت و هماهنگى با جمعيت مسلمين .
مطلب مهم در حديث رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم شناخت جماعت مسلمانى
است كه بايد حتما ملازمتشان را گزيد و با آنها همگام و همصدا بود.
امام صادق عليه السلام فرمود:
((از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سوال شد كه جماعت
امتش كيانند؟))
حضرت فرمود: ((جماعت امت من اهل حق هستند. اگر چه عددشان كم
باشد.))
قيل لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ما جماعة اءمتك ؟
قال : من كان على الحق و ان كانوا عشرة ؛(146)
به پيامبر گرامى عرض شد: ((كدامين مردم جماعت امت شما
هستند؟))
در پاسخ فرمود: ((آنانكه بر حق هستند اگر چه عددشان ده نفر
باشد.))
((سفيان ثورى )) مردى تحصيل كرده و
حافظ احاديث بود. او مكرر به حضور امام صادق عليه السلام شرفياب شده و مطالبى را
فراگرفته بود، اما در باطن نسبت به آن حضرت دلبستگى و علاقه نداشت .
مردى از قريش كه اهل مكه بود و دوستدار ائمه معصومين عليهم السلام مى گويد:
روزى سفيان ثورى به من گفت به منزل امام صادق عليه السلام برويم . من با او رفتم .
درب منزل امام عليه السلام كه رسيديم ، ديديم حضرت بر مركب خود سوار شده و قصد رفتن
دارد. سفيان عرض كرد: ((حديث خطبه پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم را كه در مسجد خيف براى مردم فرموده است به من بفرما!))
حضرت گفت : ((بگذار بروم از پى كارى كه دارم ، در مراجعت
خواهم گفت .))
سفيان حضرت را به قرائت و بستگى با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قسم داد كه
همين الان بگويد.
حضرت پياده شد، سفيان عرض كرد: ((بفرماييد براى من دوات و
كاغذ بياورند تا آن را بنويسم .))
حضرت هم دستور داد كه كاغذ و قلم بياورند. آنگاه حضرت فرمود: ((بنويس
!)) از اول تا آخر خطبه را بيان نمود و سفيان هم نوشت .
آنگاه نوشته را به حضرت ارائه داد. سپس امام عليه السلام سوار شد و از پى كار خود
رفت . من و سفيان با هم برگشتيم . بين راه از من خواست تا توقف كنيم و در حديث دقت
نماييم . به او گفتم : ((قسم به خدا كه امام صادق عليه
السلام تو را به چيزى ملزم نمود كه هرگز از آن رهايى ندارى .))
فقال و اءىّ شى ء ذلك فقلت له ثلاث يغلّ عليهن قلب امرى ء
مسلم اخلاص العمل لله قد عرفناه و النصيحة لاءئمة المسلمين من هؤ لاء الائمة الذين
يجب علينا نصيحتهم معاوية بن اءبى سفيان و يزيد بن معاوية و مروان بن الحكم و كلّ
من لا تجوز شهادته عندنا و لا تجوز الصلاة خلفهم و قوله و اللزوم لجماعتهم فاءىّ
الجماعة مرجى يقول من لم يصلّ و لم يصم و لم يغتسل من جنابة و هدم الكعبة و نكح
اءمّه فهو على ايمان جبرئيل و ميكائيل اءو قدرىّ يقول لا يكون ما شاء الله عز و جل
و يكون ما شاء ابليس اءو حرورىّ يتبرّاء من على بن اءبى طالب و شهد عليه بالكفر اءو
جهمىّ يقول انما هى معرفة الله وحده ليس الايمان شى ء غيرها قال ويحك و اءىّ شى ء
يقولون فقلت يقولون ان على بن اءبى طالب عليه السلام و الله الامام الذى يجب علينا
نصيحته و لزوم جماعتهم اءهل بيته قال فاءخذ الكتاب فخرقه ثم قال لا تخبر بها اءحدا؛(147)
پرسيد: به چه چيز ملزمم نموده است ؟
گفتم : سه چيز است كه بايد قلب هر مسلمان از غل و غش در آنها خالى باشد:
اول : اخلاص عمل براى خدا، كه مى دانيم .
دوم : نصيحت نسبت به پيشوايان مسلمين و ائمه مسلمين كه نصيحت آنان بر ما واجب شده
است .