مدتى از روز را در سايه آن ابر رفتند، تا
سر دوراهى رسيدند. مسير راهب از جوان جدا مى شد. هر يك راه خود را در پيش گرفتند.
اما ابر از پى جوان رفت .
راهب به او گفت : ((تو از من بهترى ! خداوند خواسته تو را
اجابت نمود، نه خواسته مرا. قصه خود را براى من بيان كن !))
جوان قصه زن را شرح داد. راهب گفت : ((براى خوف از خدا و
بازگشت به سوى او گناهان گذشته ات بخشيده شد. دقت كن كه در آينده چگونه خواهى بود؟))
جوان آلوده و راهزنى از حالت روحى يك زن با ايمان متنبه شد. در يك لحظه به خود آمد
به سوى خدا بازگشت و با دل و زبان توبه كرد. خداوند طبق وعده اى كه داده بود،
گناهانش را تكفير نمود و دعايش را به استجابت رساند.(105)
قلب سليم
يوم لا ينفع مال و بنونَ الا من اءتى الله بقلب سليم
؛(106)
قيامت روزى است كه نه مال و ثروت براى انسان نفعى دارد و نه فرزندان . چيزى كه در
آن روز آدمى را منتفع مى سازد، اين است كه هر فردى با قلبى سالم از شرك و نفاق و
دلى منزه از فساد اخلاق در پيشگاه الهى حضور به هم رساند.
امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه
(107) فرموده اند كه :
((صاحب قلب سليم كسى است كه پروردگار خود را ملاقات نمايد و
در دلش كسى جز او نباشد و قلبى كه در آن شرك و شك وجود دارد، سليم نيست .))
و عنه صاحب النية الصادقة صاحب القلب السليم
(108)
و نيز فرموده است : آن كس كه نيت صادقانه دارد، صاحب قلب سليم است .
انس مى گويد: روزى حضور پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم به
طرفى اشاره كرد و فرمود:
((هم اكنون از اين راه يكى از اهل بهشت بر شما ظاهر خواهد
شد.))
طولى نكشيد كه مردى از انصار از آن راه آمد و سلام كرد، در حالى كه آب وضوى ريش خود
را با دست راست خشك مى كرد و بند نعلينش را به دست چپ آويخته بود، فرداى آن روز و
همچنين روز سوم نيز، پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم آن سخن را تكرار فرمود
و همان شخص از آن راه آمد.
روز سوم پس از آن كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از جا حركت كرد و مجلس را
ترك فرمود، عبدالله بن عمرو بن عاص از پى آن مرد انصارى به راه افتاد و به وى گفت :
((بين من و پدرم اختلافى روى داده ، و من قسم ياد كرده ام ،
سه روز نزد او نروم ، اگر موافقت نماييد، مى خواهم اين سه روز را نزد شما بگذرانم .))
آن مرد در كمال صفا و سادگى گفت : مانعى ندارد.
عبدالله بن عمرو بن عاص مى گويد: سه شب نزد وى ماندم و پيوسته مراقب اعمالش بودم .
در خلال اين سه شب نديدم كه براى عبادت برخيزد. فقط گاه به گاه كه در بستر از اين
پهلو به آن پهلو مى شد، ذكر خدا مى گفت و پس از طلوع فجر براى فريضه صبح برمى خواست
.
اما در اين مدت من از او سخنى جز خير و خوبى نشنيدم ، سه روز منقضى شد. موقع رفتن
خواستم اعمال او را ناچيز وانمود كنم . به وى گفتم : بين من و پدرم اختلافى روى
نداده بود. ولى من سه روز پى در پى از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم
درباره شما چنين و چنان شنيدم . خواستم بدانم در پيشگاه الهى چه اعمالى انجام مى
دهى كه به اين مقام رسيده اى ؛ اما در اين مدت از تو عمل فوق العاده اى نديدم . پس
چه چيز به تو رفعت بخشيده است ؟
مرد پاسخ داد: ((اعمال من چيزى جز آن چه مشاهده كردى نيست .))
از هم جدا شديم . فلما وليت دعانى فقال ما هو الا ما راءيت
غير اءنى لا اءجد على اءحد من المسلمين فى نفسى غشا و لا حسدا على خير اءعطاه الله
اياه قال عبدالله هى التى بلغت بك و هى التى لا نطيق ؛(109)
راه خود را در پيش گرفتم بروم ، مرا صدا زد و گفت : ((اعمال
من همان بود كه ديدى ، جز آن كه در دلم نسبت به هيچ يك از مسلمانان كينه و حسدى نمى
يابم و بر نعمت و خيرى كه خداوند به ديگران اعطا نموده است ، رشك نمى برم .))
عبدالله گفت : ((اين سلامت دل و پاكى ضمير است كه تو را به
اين مقام رسانده و ما قادر نيستيم كه اين چنين باشيم .))(110)
مشورت در همه جا!
پيشواى گرامى اسلام از چهارده قرن قبل به پسران و دختران مسلمان در ازدواج
قانونى ، آزادى و اختيار داده و حق برگزيدن همسر را به خودشان تفويض نموده است .
ولى اعطاى اين آزادى بدان معنى نيست كه جوانان ، خود را از راهنمايى دگران بى نياز
بدانند و بدون مشورت در امر ازدواج خويش اقدام كنند. بلكه بر عكس واقع بينى و عاقبت
انديشى ، اخلاق و ادب و خير و صلاح ، آنان را ملزم مى كند كه در مسئله زناشويى از
فكر افراد آزموده استفاده كنند. با والدين و ديگر بزرگسالان مشورت نمايند و از
خودسرى بپرهيزند و با احراز مصلحت به تصميم خويش جامه عمل بپوشانند.
پسران و دختران جوان بايد همواره به اين نكته توجه داشته باشند كه ازدواج منشاء
بسيارى از خوش بختى ها و بدبختى هاست . با ازدواج ، زندگى مشترك آدميان آغاز مى شود
و جوان در مسير تازه اى قدم مى گذارند. طرفين ازدواج ، به فرمان عقل و دين ، موظفند
در امر زناشويى كه يكى از مهمترين مسائل حياتى است ، دقت كنند و با مشورت و بررسى
همه جانبه ، براى خود همسر شايسته اى انتخاب نمايند و ناسنجيده و بى حساب تصميم
نگيرند.
عن على عليه السلام شاور قبل اءن تعزم و فكر قبل اءن تقدم
(111)
على عليه السلام فرموده است : ((قبل از تصميم ، مشورت نما و
پيش از اقدام در كار فكر كن !))
چندى قبل جوانى به منزلم آمد كه سخت ناراحت و مضطرب به نظر مى رسيد. او مى گفت يك
سال پيش با زن بيوه اى آشنا شدم و پس از چندبار ملاقات ، دل به او باختم . با آن كه
بيست و پنج سال از من بزرگتر بود و دو پسر جوانى از دو شوهر سابق خود داشت ، به فكر
افتادم با وى ازدواج كنم . من پيشنهاد كردم ، او هم موافقت نمود. مطلب را با مادرم
در ميان گذاردم . او با نگرانى به پدرم گفت و هر دو با اين ازدواج مخالفت كردند.
گفت و گو بسيار شد. پس از چند روز مادرم گريان نزد من آمد و با التماس درخواست نمود
كه از اين فكر منصرف شوم . پدرم نيز با تندى ملامتم مى كرد و مرا از اين ازدواج منع
مى نمود؛ ولى من كه اين وصلت را مايه خوشبختى و سعادت خود تصور مى كردم ، همچنان در
عزم خويش راسخ بودم . سرانجام پدرم گفت : اگر با اين كار اقدام نمايى ، ديگر مجاز
نيستى به منزلم رفت و آمد كنى . از گفته پدر ناراحت شدم . زيرا با نداشتن مسكن ،
ازدواج ما به تاءخير مى افتاد. اين موضوع را به اطلاع زن مورد علاقه ام رساندم . او
با گشاده رويى مرا به خانه خود دعوت نمود و گفت : در همين منزل عروسى خواهيم كرد.
خيلى خوشحال شدم . به منزل پدرم رفتم . فرش و اثاثيه را كه با زحمت و كار چندين
ساله براى ازدواج خود تهيه كرده بودم ، به منزل زن منتقل نمودم و با مهر سنگينى با
او رسما ازدواج كردم .
چندماهى بيشتر نگذشت كه از طرفى علاقه من نسبت به زن كاهش يافت و از طرف ديگر زن از
من پول زيادترى مطالبه مى كرد و مرا به علت كمى درآمد سرزنش مى نمود. رفته رفته
بناى ناسازگارى گذارد و كار ما به اختلاف كشيد.
بر اثر پريشانى فكرى و تشويش خاطر، به موقع ، سر كار خود حاضر نمى شدم و نمى
توانستم به درستى انجام وظيفه كنم . اولياى موسسه چندبار تذكر دادند، مفيد نيفتاد و
بر اثر بى نظمى اخراجم نمودند.
موقعى كه زن متوجه شد كه بيكار شده ام ، مرا به منزل راه نداد. اثاثيه ام را مطالبه
كردم ، انكار كرد. مقاومت نمودم ، فرياد زدم ، بچه هاى زن از منزل خارج شدند و
تهديدم كردند. اكنون در سخت ترين شرايط به سر مى برم .
پدرم ناراحت و خشمگين است و مرا به منزل راه نمى دهد. مادرم رنجيده خاطر و ناراضى
است و به من اعتنا نمى كند. از موسسه اخراجم نموده اند و بيكار مانده ام . اثاثى كه
محصول چندين سال كار و كوششم بود، از دست داده ام . زنم مرا طرد نموده و به خانه اش
نمى پذيرد. از من شكايت نموده و با مطالبه نفقه و مهريه ، درخواست طلاق كرده است .
بچه هاى جوان زن ، آبرو و حيات مرا تهديد مى كنند و با اين همه گرفتارى ، نمى دانم
آتيه من چه خواهد شد.
جوان در حاليكه يك پرده اشك روى چشمش را گرفته بود، مى گفت اين زن مرا به خاك سياه
نشانده و زندگى را بر من تلخ و غيرقابل تحمل نموده است . قرار و آرام ندارم و شب و
روزم با رنج و ناراحتى مى گذرد. نشاطم از دست رفته و در سنين جوانى فرسوده و ناتوان
شده ام . از سخنان او اين حديث به خاطرم آمد.
عن اءبى عبدالله عليه السلام قال : كان من دعاء رسول الله
صلى الله عليه و آله و سلم اءعوذ بك من امراءءة تشيّبنى قبل مشيبى .(112)
امام صادق عليه السلام مى فرمود: از دعاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين
بود كه : خدايا به تو پناه مى برم از زنى كه مرا پير مى كند قبل از آن كه زمان پيرى
ام فرارسيده باشد.
خلاصه اين كه جوانان بايد با هوشيارى همسر خود را برگزينند و از آزادى و اختيارات
قانونى خويش سوء استفاده نكنند. بايد در امر ازدواج پيرو عقل و مصلحت باشند و از
خودسرى و لجاجت بپرهيزند. با والدين و ديگر بزرگسالان با تجربه و خيرخواه ، مشورت
كنند. مراقب باشند كه احساسات موقت و عشق هاى زودگذر، آنان را كور و كر نكند و
خويشتن را اسير ازدواجى نامناسب و خانمان برانداز ننمايند و با دست خود موجبات
بدبختى و تيره روزى خويش را فراهم نياورند.
عن ابراهيم الكرخىّ قال : قلت لابى عبدالله عليه السلام انّ
صاحبتى هلكت و كانت لى موافقة و قد هممت اءن اءتزوّج فقال لى انظر اءين تضع نفسك و
من تشركه فى مالك و تطلعه على دينك و سرّك
(113)
ابراهيم كرخى به امام صادق عليه السلام عرض كرد: همسرم كه زنى شايسته و موافق بود،
از دنيا رفته است و اينك قصد ازدواج دارم .
حضرت فرمود: ((دقت كن كه خود را در كجا قرار مى دهى و با
كدام خانواده پيمان ازدواج مى بندى ! متوجه باش كه چه كسى را شريك ثروت خود مى سازى
و او را بر دين و اسرار خويش واقف و مطلع مى نمايى .))(114)
توكل
خداوند در قرآن شريف فرموده است :
و من يتوكل على الله فهو حسبه ؛(115)
((كسى كه به ذات اقدس الهى توكل نمايد، خداوند امر او را
كفايت مى كند.))
عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم اءيها الناس توكلوا على
الهل و ثقوا به فانه يكفى ممن سواه ؛(116)
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است :
((اى مردم ! به خداوند توكل كنيد و به او اعتماد نماييد كه
شما را از غير خودش بى نياز مى نمايد.))
من توكل على الله ذلت له الصعاب و تسهلت عليه الاسباب و
تبواء الخفض و الكرامة
(117)
على عليه السلام فرموده :
((كسى كه به خداوند توكل نمايد، مشكلات بر وى آسان مى گردد و
با سهولت به وسايل و اسباب دست مى يابد.))
لازم است اين نكته مورد توجه باشد كه معناى توكل به خداوند ناديده گرفتن سنن آفرينش
و بى اعتنايى به وسايل و اسباب طبيعى و ترك سعى عمل اجتماعى نيست و اين مطلب ضمن
روايات براى افراد ناآگاه بيان شده است :
دخل الاعرابى الى مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم فقال
: اءعقلت ناقتك قال : لا قد توكلت على الله فقال : اعقلها و توكل على الله
(118)
مرد عربى به حضور رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شد، عرض كرد:
((يا رسول الله ! شترم را رها و آزاد بگذارم و به خداوند
توكل كنم يا آنكه پايش را ببندم و توكل نمايم ؟))
حضرت در جواب فرمودند: ((پايش را ببند و توكل نما.))
عن اميرالمومنين عليه السلام اءنّه مرّ يوما على قوم فرآهم
اءصحّاء جالسين فى زاوية المسجد فقال عليه السلام : من انتم ؟
قالوا: نحن المتوكلون .
قال عليه السلام : لا بل اءنتم المتاءكّلة فان كنتم متوكلون فما بلغ بكم توكلكم .
قالوا: اذا وجدنا اءكلنا و اذا فقدنا صبرنا.
قال عليه السلام : هكذا تفعل الكلاب عندنا.
قالوا: فما تفعل ؟
قال عليه السلام : كما تفعل .
قالوا: كيف تفعل ؟
قال عليه السلام : اذا وجدنا بذلنا و اذا فقدنا شكرنا؛(119)
على عليه السلام روزى بر جمعى گذر كرد. ديد همه صحيح و سالم هستند و در گوشه اى از
مسجد نشسته اند.
حضرت فرمودند: ((شماها كيستيد؟))
پاسخ دادند: ((ما متوكلين هستيم .))
حضرت فرمودند: ((چنين نيست كه شما متوكل هستيد. بلكه
((متاكل )) هستيد و از اموال ضعفا
ارتزاق مى كنيد. اگر شما متوكليد، توكل شما را به كجا رسانده است ؟))
گفتند: ((ما اين جا نشسته ايم ، اگر چيزى يافتيم ، مى خوريم
و اگر نيافتيم ، صبر مى كنيم .))
حضرت فرمودند: ((سگ هاى شهر ما نيز اين چنين هستند.))
گفتند: ((پس ما چه كنيم ؟))
حضرت فرمود: ((همانند ما عمل كنيد.))
گفتند: ((شما چه مى كنيد؟))
حضرت فرمودند: ((وقتى چيزى به دست آورديم ، به مستحق بذل مى
كنيم و اگر چيزى به دست نياورديم ، شكر مى كنيم .))(120)
احسان و بزرگوارى
عبدالله جعفر از افراد كريم النفس و بزرگوار عصر خود بود. او در ايام زندگى
خويش خدمات بزرگى نسبت به افراد تهيدست و آبرومند انجام داد. او به اندازه اى در
بذل و بخشش كوشا و بلندنظر بود كه بعضى از افراد، وى را در اين كار ملامت مى كردند
و به او مى گفتند كه تو در احسان به ديگران راه افراط در پيش گرفته اى .
روزى براى سركشى به باغى كه داشت با بعضى از كسان خود راه سفر در پيش گرفت . نيمه
راه در هواى گرم به نخلستان سرسبز و خرم رسيد. تصميم گرفت چند ساعتى در آن باغ
استراحت نمايد. غلام سياهى باغبان آن باغ بود. با اجازه غلام وارد باغ شد. كسان او
وسايل استراحت او را در نقطه مناسبى فراهم آوردند.
ظهر شد غلام بسته اى را در نزديكى جعفر آورد و روى زمين نشست و آن را گشود. جعفر
ديد سه قرص نان در آن است . هنوز غلام لقمه اى نخورده بود كه سگى وارد باغ شد،
مقابل غلام آمد. گرسنه بود و از غلام درخواست غذا داشت . او يكى از قرص هاى نان را
به سويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آن را در هوا گرفت و بلعيد و دوباره متوجه غلام و
سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون اين
كه خودش غذا خورده باشد، برچيد.
عبدالله كه ناظر جريان بود، از غلام پرسيد: ((جيره غذايى تو
در روز چقدر است ؟))
او جواب داد: ((همين سه قرص نان كه ديدى .))
گفت : ((پس چرا اين سگ را بر خود مقدم داشتى و تمام غذاى
شبانه روزت را به او خوراندى ؟))
غلام در پاسخ گفت : ((آبادى ما سگ ندارد، مى دانستم اين
حيوان از راه دور به اين جا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن
چنين حيوانى گران و سنگين بود.))
عبدالله از اين عمل بسيار تعجب كرد و گفت : ((پس به خودت چه
خواهى كرد؟))
جواب داد: ((امروز را به گرسنگى مى گذرانم تا فردا سه قرص
نان را برايم بياورند.))
جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى عبدالله جعفر شد و با خود مى گفت :
((مردم مرا ملامت مى كنند كه در احسان به ديگران تندروى مى
كنى ، در حاليكه اين غلام از من به مراتب در احسان و بزرگوارى پيش تر و مقدم تر است
.))
عبدالله سخت تحت تاءثير بزرگوارى غلام سياه قرار گرفت . مصمم شد او را در اين راه
تشويق نمايد. از غلام پرسيد: ((صاحب باغ كيست ؟))
او پاسخ داد: ((فلانى كه در روستا منزل دارد.))
گفت : ((تو مملوكى يا آزادى ؟))
گفت : ((من مملوك صاحب باغم .))
او را فرستاد كه صاحب باغ را بياورد. وقتى صاحب باغ آمد، عبدالله از او درخواست
نمود كه با با تمام لوازمش و همچنين غلام سياه را به او بفروشد.
مرد خواسته عبدالله جعفر را اجابت نمود و باغ و غلام را به عبدالله فروخت و بعد
عبدالله ، غلام را در راه خدا آزاد كرد و باغ را هم به او بخشيد. جالب آن كه وقتى
باغ را به غلام بخشيد، غلام بلندهمت گفت :
ان كان هذا لى فهو فى سبيل الله ؛(121)
((اگر اين باغ متعلق به من شده است ، آن را در راه خدا و
براى رفاه و استفاده مردم قرار دادم .))
بزرگوارى و كرامت نفس ، نشانه تعالى معنوى و تكامل روحانى انسان است . در پرتوى
مكارم اخلاق ، آدمى از قيود پست و حيوانى رهايى مى يابد و بر غرايز و تمايلات
نفسانى خويش مسلط مى شود، دگردوستى و حس فداكارى در نهادش بيدار مى گردد، انسان
بالفعل مى شود و از كمالاتى كه لايق مقام انسان است ، برخوردار خواهد شد.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى آن كه پيروان خود را به راه مكارم اخلاق
سوق دهد و آنان را با صفات انسانى تربيت نمايد، بر منبر و محضر در سفر و حضر و
خلاصه در هر موضع مناسب از فرصت استفاده مى نمود و وظايف آنان را خاطرنشان مى ساخت
و بر اثر مساعى پى گير آن حضرت تحول عظيمى در جامعه پديد آمد و عده زيادى از
مسلمانان ، مدارج تعالى و تكامل را پيمودند، به فضايل انسانى نايل آمدند كه بعضى از
آنان مانند عبدالله جعفر در تاريخ اسلام شناخته شده و معروفند و برخى مانند آن غلام
سياه ناشناخته و گمنام اند.(122)
حيوانات انسان نما!
از امام صادق عليه السلام روايت شده است : صورت انسانيت همان راه مستقيم
براى نيل به هر خير و خوبى است و همان صورت انسانى پلى است كشيده شده بين بهشت و
دوزخ .(123)
بنابر حديث امام صادق عليه السلام كسى كه مى گويد: اهدنا
الصراط المستقيم مقصودش اين است كه : ((بار الها! مرا
از حمايت و رحمت وسيع خود برخوردار فرما و موفقم بدار كه همواره اعمالم و اخلاقم
انسانى باشد و از طريق انسانيت منحرف نشوم و به خلق و خوى حيوانات و درندگان نگرايم
كه بر اثر آن گرايش ، صورت انسانى از كفم برود و رخسار حيوانات و درندگان به خود
بگيرم .))
با توجه به اين حديث معلوم مى شود كه حيوانات و درندگان انسان نما در اين جهان
بسيارند و اولياى الهى با چشم واقع بين خود آنان را مشاهده مى كنند و گاهى اجازه مى
دهند كه ديگران نيز آنها را با چهره غيرانسانى ببينند.
امام سجاد عليه السلام به مكه ، مشرف شده بود. در عرفات ، مردم بسيارى گرد هم آمده
بودند. حضرت از ((زهرى )) پرسيد: به
نظرت عدد اين ها چقدر است ؟
او عدد زيادى را حدس زد و گفت : اين همه براى اداى فريضه حج آمده اند.
امام عليه السلام فرمود:
يا زهرىّ ما اءكثر الضجيج و اءقلّ الحجيج ؛(124)
((چقدر هياهو و فرياد زياد است و حج كننده كم !))
زهرى از سخن امام عليه السلام به شگفت آمد. حضرت فرمود:
يا زهرىّ اءدن لى وجهك فاءدناه اليه فمسح بيده وجهه ثم قال :
النظر فنظر الى الناس قال الزهرىّ: فراءيت اءولئك الخلق كلهم قردة لا اءرى فيهم
انسانا الا فى كل عشرة آلاف واحدا من الناس ؛
امام عليه السلام به زهرى فرمود:
((صورتت را نزديك من بياور.)) نزديك
آورد. امام عليه السلام دستى به صورتش كشيد. سپس فرمود:
((نگاه كن !)) زهرى به مردم نظر
افكند. مى گويد: مردم را به صورت ميمون ديدم . مگر عده قليلى از آنان را!
اين عده كه در عرفات بودند، به ظاهر در صف مسلمين قرار داشتند و صراط مستقيم اسلام
را مى پيمودند، اما فاقد اخلاق سالم و سجاياى انسانى بودند، از اين رو صورت انسانى
نداشتند. موقعى كه امام ، پرده طبيعت را عقب زد و چشم زهرى را واقع بين ساخت ،
حقيقت امر آشكار گرديد و شكل واقعى آنان مشهود شد.(125)
هرچه بالاتر، تواضع بيشتر!
عن على عليه السلام فى تصاريف الاحوال تعرف جواهر
الرجال ؛(126)
على عليه السلام فرموده است :
((در دگرگونى حالات ، گوهر وجودى و لياقت درونى مردان شناخته
مى شود.))
افراد ادارى يا پيشه وران عادى كه شغل متوسطى دارند و نسبت به مردم متواضعند، اگر
به علت يا عللى ناگهان ترقى كنند و در جامعه رفعت يابند، قهرا اين بلندى مقام در
روحيه آنان اثر مى گذارد، ممكن است دچار خودبزرگ بينى و تكبر شوند، تواضعى را كه
نسبت به مردم رعايت مى نمودند، از ياد ببرند و آنان را از اين پس با چشم حقارت و
پستى بنگرند. حالا اين عده اگر بخواهند به اين بيمارى اخلاقى دچار نشوند، بايد پيش
گيرى كنند و عملا بر تواضع خود بيفزايند و مردم را در تمام مواقع بيش از پيش ،
تكريم و احترام نمايند تا از غرور و نخوت ، كه خطر بزرگى است ، مصون و محفوظ باشند.
براى روشن شدن مطلب قضيه افسرى را كه مراجعه نمود شرح مى دهم .
يكى از افسران عالى رتبه كه پيش از انقلاب اسلامى در شهربانى خدمت مى كرد، مردى
متدين بود و از مرحوم آيت الله العظمى آقاى بروجردى قدس سرّه تقليد مى نمود و براى
ادامه كارش در شهربانى از مرجع خود اجازه گرفته بود و وظايف خود را آن طور كه دستور
داده بودند، انجام مى داد. روزى براى حل مشكل مردى كه بضاعتى نداشت ، به ايشان تلفن
كردم و گرفتارى او را شرح دادم . وعده داد كه مشكلش را حل كند و ضمنا گفت اگر مى
دانيد كه استحقاق دارد، بفرماييد تا به او كمك مالى كنم ؛ من از طرف آيت الله
العظمى آقاى بروجردى قدّس سرّه مجاز هستم كه قسمتى از سهم امام را به افراد بى
بضاعت بدهم .
خلاصه مرد خوبى بود و پيش از انقلاب از دنيا رفت . روزى آن مرد، قبل از ظهر، به
منزلم آمد. جمعى از آقايان روحانى هم در مجلس بودند. مقابل در ايستاد و پس از سلام
گفت : ((من عجله دارم ، خواهشمندم به اطاق ديگر تشريف
بياوريد. عرضى دارم بگويم و مرخص شوم .))
من هم به اطاق ديگرى رفتم . كتابى در دست داشت كه لاى آن نشانه اى گذارده بود. باز
كرد ديدم كتاب شريف ((صحيفه سجاديه ))،
قسمت دعاى ((مكارم الاخلاق )) است .
گفت : ((امروز پس از نماز صبح اين دعا را خواندم . به اين
جمله رسيدم كه امام به پيشگاه الهى مى گويد: و لا ترفعنى فى
الناس درجة الا حططتنى عند نفسى مثلها(127)
من ديدم در اين عبارت كلمه ((درجه ))
آمده و اين كلمه در اصطلاح ما هم هست ، يعنى افسران هم با ((درجه
)) بالا مى روند. آمده ام سوال كنم كه آيا اين كلمه در دعا،
شامل ما هم مى شود يا خير؟ و اگر چنين است توضيح دهيد تا وظيفه خود را بشناسم و به
آن عمل كنم .))
در پاسخ به ايشان گفتم : ((درجه اى كه شما الان داريد، درجه
سرهنگى است . افراد محترمى كه به اطاق شما مى آيند، بايد در مقابل آنان متواضع
باشيد. پشت ميز خود بايستيد، به آنان دست بدهيد و صندلى را ارائه كنيد كه بنشينند.
وقتى نشست ، شما هم بنشينيد. اما يك درجه كه گرفتيد و سرتيپ شديد، بايد تذلل و خضوع
شما در نفستان بيشتر گردد و نسبت به واردين احترام زيادترى بنماييد، بايد در آن
موقع به خارج ميز بياييد، در كنار ميز بايستيد، به او دست بدهيد و اشاره كنيد كه
روى صندلى بنشيند و وقتى كه نشست ، شما پشت ميزتان برويد و بنشيند و مؤ دبانه سخنان
او را بشنويد. اگر درجه بالاترى گرفتيد و سرلشكر شديد، بايد تذلل و خضوع شما بيشتر
باشد، بايد فروتنى شما زيادتر گردد و از روى صندلى خود برخيزيد و از پشت ميز خارج
شويد و وسط اطاق بياييد و به او دست بدهيد. وقتى كه او روى صندلى نشست ، شما هم روى
صندلى مقابل او بنشينيد و پشت ميز نرويد و خلاصه اين برنامه كار را اگر عمل كنيد و
هر قدر درجه شما بالاتر مى رود، خودتان نزد خودتان كوچكتر و در باطنتان پست تر
باشيد و بر مقدار تواضع خود بيفزاييد، در اين موقع است كه مقام بالاتر، شما را از
مسير فضيلت منحرف نمى كند، شما را دچار اخلاق بد نمى كند، از وظايف انسانى و كرامت
خُلق ، باز نمى دارد.
كان على بن الحسين عليه السلام لا يسافر الا مع رفقة لا
يعرفونه و يشترط عليهم اءن يكون من خدام الرّفقة فيما يحتاجون اليه فسافر مرّة مع
قوم فرآه رجل فعرفه فقال لهم : اءتدرون من هذا؟ قالوا: لا. قال : هذا على بن الحسين
عليه السلام فوثبوا اليه فقبّلوا يديه و رجليه فقالوا: يا ابن رسول الله ! اءردت
اءن تصلينا نار جهنم لو بدرت اليك منّا يد اءو لسان اءما كنا قد هلكنا آخر الدهر
فما الذى حملك على هذا؟ فقال : انى كنت سافرت مرّة مع قوم يعرفوننى فاءعطونى برسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم ما لا اءستحق فاءخاف اءن تعطونى مثل ذلك فصار كتمان
اءمرى اءحبّ الىّ؛
روش امام سجاد عليه السلام اين بود كه مسافرت نكند مگر با همسفرهايى كه حضرتش را
نشناسند و با آنان شرط مى كرد كه از خدمتگزاران رفقايش در سفر باشد.
يك بار با كسانى كه او را نمى شناختند به سفر رفت ، ولى در راه سفر با مردى مواجه
شدند كه آن حضرت را ديد و شناخت . او به كسانى كه با امام عليه السلام همسفر بودند
گفت : ((مى دانيد اين مرد كيست ؟))
پاسخ دادند: ((نه !)) گفت :
(( حضرت على بن الحسين عليه السلام است .))
با شنيدن اين سخن ، هيجان زده از جا برخاستند، گرد امام جمع شدند و دست و زانوى
حضرت را بوسيدند، عرض كردند: ((يابن رسول الله ! آيا مى
خواستى ما جهنمى شويم ؟ اگر بر اثر ناشناختن شما دست و زبانمان به جسارتى مبادرت مى
نمود، از ما عمل خلاف ادب و احترامى سر مى زد، آيا نه اين بود كه تا پايان روزگار
هلاك شده بوديم ؟ چه باعث شد كه ناشناخته بين همسفرها آمديد؟))
فرمود: ((من يك بار با اشخاصى كه مرا نمى شناختند به سفر
رفتم ، آنان به رعايت مقام شامخ رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من احترامى
نمودند كه استحقاق آن را نداشتم ، خائف بودم كه شماها نيز همانند آنان با من رفتار
نماييد. از اين رو كتمان امر و معرفى نكردن خود، نزد من محبوبتر است .))
اين قبيل قضايا كه حاكى از كمال تواضع اولياى اسلام است در كتب اخبار و تاريخ بسيار
آمده و آنان به موازات اينكه پيروان خود را به تواضع ترغيب مى نمودند، خودشان نيز
قولا و عملا نسبت به مردم تواضع و فروتنى داشتند و حقوق و حدود افراد را آن طور كه
بايد و شايد رعايت مى نمودند.